چقدر مزخرف است اين شبهای تکراری -«راستی هنوز هم من را دوست نداری؟» قی میکنم دوباره عقدههايم را روی اين کاغذ -«دور شو برو لعنتی، متنفرم من از...» بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن
چقدر مزخرف است اين شبهای تکراری -«راستی هنوز هم من را دوست نداری؟» قی میکنم دوباره عقدههايم را روی اين کاغذ -«دور شو برو لعنتی، متنفرم من از...» بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن
خواستی خط بزنی از دلِ خود نام مرا خواستی تلخ شوي مثل عسل، کام مرا خواستی در سرِ راهم، پلِ چاهی بشوی خواستی تا نرسيدن به تو... راهی بشوی خواستی سوزِ زمستان، تو به جانم بکنی خواستی کارد شوی، در استخوانم بکنی! خواستی از تو و از فرطِ تو بيمار شوم خواستی در تهِ اين جاده، ديوار شوم خواستی مغزِ مرا از «نشدن» پُر بکنی خواستی بار دگر، از همه دلخور بکنی خواستی نعشِ مرا در «نشدن» چال کنی خواستی هر ...
در جهاني که نبود، يک مَرد از خود دور شد در ميانِ ملّتي، يک وصلهی ناجور شد رفت شايد در نبودنها، خود را گم کند هرچه نزدش نيست، پنهان از همه مَردُم کند پشتِسر يک نامهي ننوشته در شب، جا گذاشت رفت، بيرحمانه بر خود با خشونت پا گذاشت در گلو صد حرفِ ناگفته به زيرِ بُغض مُرد در سرش، يک کِرم، با نوشابه مغزش را بخورد ميخراشد حَلق را، اين خاطراتِ يخ زده ميتراشد خاطراتت، ارتباطِ يخ زده ميکِشانَد ...
کجاست عُمرِ به باد رفتهام؛... آقای... ؟ ببين نشسته به اين تن، کبودي و جاي... ببين نشسته به اين تن، غبارِ بدبختي چه احمقانه سَراپام، با چه سرسختي چه احمقانه هنوزم، به فکرِ يک راهم براي ديدنِ يک روزِ خوب و دلخواهم براي ديدن فردا که آسمان آبياست که پُرستاره و بيدود و صاف و مهتابياست براي ديدن لبخند و يادِ روزي که... بدونِ حيله و نيرنگِ مردِ موذي که... براي ديدن صـُـلــح و صفا و دنيايي که نباشد شعارِ «مرگ ...
با دلهره از ترسِ مرگت، خودکشي کردم اين زندگي، هر روز سرد و ساکت و گَس بود درگير با سرگيجههاي ممتدِ هرروز هر در گشودم پشت آن، ديوارِ مَحبَس بود در نفرت از هر مَرد و نامرد و شغال و ديو با بغض چشمت را به هر ديوار حک کردم در يک گذارِ ناگزير از خويش تا خورشيد بر هرچه هست و هرچه شايد نيست، شک کردم انکارِ من بود، آنکه من را خطخطي ميکرد من جستجو در هر ...
اين دل آن دل نيست ديگر، با چه بازي ميکني؟ با چه لج کردي دوباره، صحنهسازي ميکني؟ اين دل آن دل نيست ديگر، سير از مَردُم شدهست خسته از حوا و آدم، خسته از گندم شدهست خسته از روياي پرواز و سقوطِ آرزو خسته از هي ناله و هقهق به زير هر پتو خسته از حَلّاج و دار و مرگ و اعصابِ خراب خسته از يک مُشت پرسش، صد سؤالِ بيجواب باز هم در جيغها، کابوسهاي هر شبت باز ...
آن دورها يک زن به روي خاک افتاده يک ملتي بر مادرش فحش بدي داده آن دورها يک زن بدون ترس ميميرد يک ملتي بر ناکجايش دست ميگيرد آن دورها يک زن به روي خاک ميناليد مردانگي را ملتي در شُرت ميماليد آن دورها در شهر زن، مَردي نديدي که... در ملتي بيغيرت و پست و پليدي که... بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن
Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe
Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe