این دل آن دل نیست دیگر، با چه بازی میکنی؟
با چه لج کردی دوباره، صحنهسازی میکنی؟
این دل آن دل نیست دیگر، سیر از مَردُم شدهست
خسته از حوا و آدم، خسته از گندم شدهست
خسته از رویای پرواز و سقوطِ آرزو
خسته از هی ناله و هقهق به زیر هر پتو
خسته از حَلّاج و دار و مرگ و اعصابِ خراب
خسته از یک مُشت پرسش، صد سؤالِ بیجواب
باز هم در جیغها، کابوسهای هر شبت
باز هم خاموشی و این سُنَّتِ لامصّبت
باز هم یک تیغ در حُلقومِ شعرِ و یادِ تو
باز هم فَحاشیام بر جَدّ و بر آبادِ تو!
میروم، با نصفهی خود، باقیم ارزانیات
میروم با دردِ نامَردیت، بیوجدانیات
میروم شاید که بعد از هجرتم عاشق شدی
میروم شاید که جغدی یافتی، صادق شدی
بعدِ من شاید دوباره شهرِ تو آباد شد
میروم، شاید که این من، از قفس آزاد شد
بعدِ من شاید زمستانت دچارِ شرم شد
شاید این تقویم، از بهمن گذشت و گرم شد
بعدِ من اشک و غم و فریادها در کار نیست
این دل آن دل نیست دیگر… نیست… لاکردار نیست…
این دل آن دل نیست دیگر، مردمآزاری مکن
پیش هر نامرد و مَردی، آبروداری مکن
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن