“آقای…” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

کجاست عُمرِ به باد رفته‌ام؛… آقای… ؟
ببین نشسته به این تن، کبودی و جای…

ببین نشسته به این تن، غبارِ بدبختی
چه احمقانه سَراپام، با چه سرسختی

چه احمقانه هنوزم، به فکرِ یک راهم
برای دیدنِ یک روزِ خوب و دلخواهم

برای دیدن فردا که آسمان آبی‌است
که پُرستاره و بی‌دود و صاف و مهتابی‌است

برای دیدن لبخند و یادِ روزی که…
بدونِ حیله و نیرنگِ مردِ موذی که…

برای دیدن صـُـلــح و صفا و دنیایی
که نباشد شعارِ «مرگ بر…» ، در جایی

برای دیدن فردا، بهارِ خُرَّم و سبز
نفس کشیدن و خندیدن و تپیدنِ نبض

چه احمقانه خوش است این دلِ تهیدستم
چه احمقانه به رویای پوچ، دل‌بستم

چه احمقانه برفتم به پای یک سایه
گذشت و می‌گذرد، مثل قبل… آقای…

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe