عطار نیشابوری – غزل ۱۵۱ تا ۲۰۰

دل درد تو یادگار دارد

جان عشق تو غمگسار دارد

تا عشق تو در میان جان است

جان از دو جهان کنار دارد

تا خورد دلم شراب عشقت

سرگشتگی خمار دارد

مسکین دل من چو نزد تو نیست

در کوی تو خود چکار دارد

راز تو نهان چگونه دارم

کاشکم همه آشکار دارد

چندین غم بی نهایت از تو

عطار ز روزگار دارد


بس نظر تیز که تقدیر کرد

تا رخ زیبای تو تصویر کرد

روی تو عقلم صدف عشق ساخت

چشم تو جانم هدف تیر کرد

نرگس جادوت دل از من ربود

گفت که این جادوی کشمیر کرد

جادوی کشمیر نیارد همی

پیش تو یک مسئله تقریر کرد

زلف تو باز این دل دیوانه را

حلقه درافکند و به زنجیر کرد

هر که سر زلف تو در خواب دید

کافریش عشق تو تعبیر کرد

با سر زلف تو همه هیچ بود

هرچه دلم حیله و تدبیر کرد

کفر از آن خاست که در کاینات

کوکبهٔ زلف تو تأثثیر کرد

زلف تو اسلام برافکنده بود

لیک نکو کرد که تاخیر کرد

مرغ دلم تا که زبون تو شد

قصد بدو عشق زبون گیر کرد

در ره عشق تو دلم جان بداد

تا جگر سوخته توفیر کرد

نالهٔ شبگیر من از حد گذشت

چند توان نالهٔ شبگیر کرد

کس بنداند که دل عاشقم

در ره عشق تو چه تقصیر کرد

لاجرم اکنون چو به دام اوفتاد

دانهٔ جان در سر تشویر کرد

بر دل عطار ببخشای از آنک

روز جوانیش غمت پیر کرد


شرح لب لعلت به زبان می‌نتوان داد

وز میم دهان تو نشان می‌نتوان داد

میم است دهان تو و مویی است میانت

کی را خبر موی میان می‌نتوان داد

دل خواسته‌ای و رقم کفر کشم من

بر هر که گمان برد که جان می‌نتوان داد

گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است

در خورد رخت نیست از آن می‌نتوان داد

یک جان چه بود کافرم ار پیش تو صد جان

انگشت زنان رقص کنان می‌نتوان داد

سگ به بود از من اگر از بهر سگت جان

آزاد به یک پارهٔ نان می‌نتوان داد

داد ره عشق تو چنان کرزویم هست

عمرم شد و یک لحظه چنان می‌نتوان داد

جانا چو بلای تو به‌ارزد به جهانی

خود را ز بلای تو امان می‌نتوان داد

گفتم که ز من جان بستان یک شکرم ده

گفتی شکر من به زبان می‌نتوان داد

چون نیست دهانم که شکر زو به در آید

کس را به شکر هیچ دهان می‌نتوان داد

خود طالع عطار چه چیز است که او را

یک بوسه نه پیدا و نه نهان می‌نتوان داد


پیر ما بار دگر روی به خمار نهاد

خط به دین برزد و سر بر خط کفار نهاد

خرقه آتش زد و در حلقهٔ دین بر سر جمع

خرقهٔ سوخته در حلقهٔ زنار نهاد

در بن دیر مغان در بر مشتی اوباش

سر فرو برد و سر اندر پی این کار نهاد

درد خمار بنوشید و دل از دست بداد

می‌خوران نعره‌زنان روی به بازار نهاد

گفتم ای پیر چه بود این که تو کردی آخر

گفت کین داغ مرا بر دل و جان یار نهاد

من چه کردم چو چنین خواست چنین باید بود

گلم آن است که او در ره من خار نهاد

باز گفتم که اناالحق زده‌ای سر در باز

گفت آری زده‌ام روی سوی دار نهاد

دل چو بشناخت که عطار درین راه بسوخت

از پی پیر قدم در پی عطار نهاد


عشق تو پرده، صد هزار نهاد

پرده در پرده بی شمار نهاد

پس هر پرده عالمی پر درد

گه نهان و گه آشکار نهاد

صد جهان خون و صد جهان آتش

پس هر پرده استوار نهاد

پرده بازی چنان عجایب کرد

که یکی در یکی هزار نهاد

پردهٔ دل به یک زمان بگرفت

پرده بر روی اختیار نهاد

کرد با دل ز جور آنچه مپرس

جرم بر جان بی قرار نهاد

جان مضطر چو خاک راهش گشت

روی بر خاک اضطرار نهاد

شیرمرد همه جهان بودم

عشق بر دست من نگار نهاد

که بداند که دور از رویت

گل روی توام چه خار نهاد

دوش آمد خیال تو سحری

تا مرا در هزار کار نهاد

همچو لاله فکند در خونم

بر دلم داغ انتظار نهاد

سر من همچو شمع باز برید

پس بیاورد و در کنار نهاد

چون همی بازگشت از بر من

درد هجرم به یادگار نهاد

هر زمان عقبه‌ای ز درد فراق

پیش عطار دل فگار نهاد


هرچه دارم در میان خواهم نهاد

بی خبر سر در جهان خواهم نهاد

آب حیوان چون به تاریکی در است

جام جم در جنب جان خواهم نهاد

زین همت در ره سودای عشق

بر براق لامکان خواهم نهاد

گر بجنبد کاروان عاشقان

پای پیش کاروان خواهم نهاد

جان چو صبحی بر جهان خواهم فشاند

سر چو شمعی در میان خواهم نهاد

سود ممکن نیست در بازار عشق

پس اساسی بر زیان خواهم نهاد

گر قدم از خویش برخواهم گرفت

از زمین بر آسمان خواهم نهاد

مرغ عرشم سیر گشتم از قفس

روی سوی آشیان خواهم نهاد

تا نیاید سر جانم بر زبان

مهر مطلق بر زبان خواهم نهاد

زهر خواهد شد ز عیش تلخ من

صد شکر گر در دهان خواهم نهاد

آستین پر خون به امید وصال

سر بسی بر آستان خواهم نهاد

دست چون می نرسدم در زلف دوست

سر به زیر پای از آن خواهم نهاد

در زبان گوهرافشان فرید

طرفه گنجی جاودان خواهم نهاد


هر آن دردی که دلدارم فرستد

شفای جان بیمارم فرستد

چو درمان است درد او دلم را

سزد گر درد بسیارم فرستد

اگر بی او دمی از دل برآرم

که داند تا چه تیمارم فرستد

وگر در عشق او از جان برآیم

هزاران جان به ایثارم فرستد

وگر در جویم از دریای وصلش

به دریا در نگونسارم فرستد

وگر از راز او رمزی بگویم

ز غیرت بر سر دارم فرستد

چو در دیرم دمی حاضر نبیند

ز مسجد سوی خمارم فرستد

چو دام زرق بیند در برم دلق

بسوزد دلق و زنارم فرستد

چو گبر نفس بیند در نهادم

به آتشگاه کفارم فرستد

به دیرم درکشد تا مست گردم

به صد عبرت به بازارم فرستد

چو بی کارم کند از کار عالم

پس آنگه از پی کارم فرستد

چو در خدمت چنان گردم که باید

به خلوت پیش عطارم فرستد


در زیر بار عشقت هر توسنی چه سنجد

با داو ششدر تو هر کم زنی چه سنجد

چون پنجه‌های شیران عشق تو خرد بشکست

در پیش زور عشقت تر دامنی چه سنجد

جایی که کوهها را یک ذره وزن نبود

هیهات می‌ندانم تا ارزنی چه سنجد

جایی که صد هزاران سلطان به سر درآیند

اندر چنان مقامی چوبک‌زنی چه سنجد

جان‌های پاک‌بازان خون شد درین بیابان

یک مشت ارزن آخر در خرمنی چه سنجد

چون پردلان عالم پیشت سپر فکندند

با زخم ناوک تو هر جوشنی چه سنجد

جان و دلم ز عشقت مستغرقند دایم

در عشق چون تو شاهی جان و تنی چه سنجد

چون ساکنان گلشن در پایت اوفتادند

عطار سر نهاده در گلخنی چه سنجد


دلم قوت کار می‌برنتابد

تنم این همه بار می‌برنتابد

دل من ز انبارها غم چنان شد

که این بار آن بار می‌برنتابد

چگونه کشد نفس کافر غم تو

چو دانم که دین‌دار می‌برنتابد

پس پردهٔ پندار می‌سوزم اکنون

که این پرده پندار می‌برنتابد

دل چون گلم را منه خار چندین

گلی این همه خار می‌برنتابد

چنان شد دل من که بار فراقت

نه اندک نه بسیار می‌برنتابد

چنان زار می‌بینمش دور از تو

که یک نالهٔ زار می‌برنتابد

سزد گر نهی مرهمی از وصالش

که زین بیش تیمار می‌برنتابد

جهانی است عشقت چنان پر عجایب

که تسبیح و زنار می‌برنتابد

نه در کفر می‌آید و نه در ایمان

که اقرار و انکار می‌برنتابد

دلم مست اسرار عشقت چنان شد

که بویی ز اسرار می‌برنتابد

مرا دیده‌ای بخش دیدار خود را

که این دیده دیدار می‌برنتابد

چگونه جمال تو را چشم دارم

که این چشم اغیار می‌برنتابد

گرفتاری عشق سودای رویت

دلی جز گرفتار می‌برنتابد

خلاصی ده از من مرا این چه عار است

که عطار این عار می‌برنتابد


دلم در عشق تو جان برنتابد

که دل جز عشق جانان برنتابد

چو عشقت هست دل را جان نخواهد

که یک دل بیش یک جان برنتابد

دلم در درد تو درمان نجوید

که درد عشق درمان برنتابد

مرا در عشق تو چندان حساب است

که روز حشر دیوان برنتابد

ز عشقت قصهٔ گفتار ما را

یقین دانم که دو جهان برنتابد

اگر با من نمی‌سازی مسوزم

که یک شبنم دو طوفان برنتابد

چو پروانه دلم در وصل خود سوز

که این دل دود هجران برنتابد

دل عطار بر بوی وصالت

ز هجرت یک سخن زان برنتابد


هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد

کار دو جهان من جاوید نکو گردد

گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد

از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد

کاید به سر کویت در خاک درت افتد

گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی

حقا که اگر از من سرگشته‌ترت افتد

این است گناه من کت دوست همی دارم

خطی به گناه من درکش اگرت افتد

دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی

ور در تو رسد آهم از بد بترت افتد

گر تو همه سیمرغی از آه دلم می‌ترس

کاتش ز دلم ناگه در بال و پرت افتد

خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی

آخر چکنی جانا گر بر جگرت افتد

پا بر سر درویشان از کبر منه یارا

در طشت فنا روزی بی تیغ سرت افتد

بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم

بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد

هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت

می‌آید و می‌جوشد تا بر شکرت افتد

گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را

این بر تو گران آید رایی دگرت افتد


تا زلف تو همچو مار می‌پیچد

جان بی دل و بی قرار می‌پیچد

دل بود بسی در انتظار تو

در هر پیچی هزار می‌پیچد

زان می‌پیچم که تاج را چندین

زلف تو کمندوار می‌پیچد

بس جان که ز پیچ حلقهٔ زلفت

در حلقهٔ بی شمار می‌پیچد

بس دل که ز زلف تابدار تو

چو زلف تو تابدار می‌پیچد

بس تن که ز بار عشق یک مویت

بی روی تو زیر دار می‌پیچد

تو می‌گذری ز ناز بس فارغ

و او بر سر دار زار می‌پیچد

هر دل که شکار زلف تو گردد

جان می‌دهد و چو مار می‌پیچد

ترکانه و چست هندوی زلفت

بس نادره در شکار می‌پیچد

هر دل که ز دام زلف تو بجهد

زان چهرهٔ چون نگار می‌پیچد

چون می‌پیچد فرید بپذیرش

زیرا که به اضطرار می‌پیچد


جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد

وآوازهٔ جمالت اندر جهان نگنجد

وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید

وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد

هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را

زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد

آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند

هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد

آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند

دل در حساب ناید جان در میان نگنجد

اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی

از دل اگر برآید در آسمان نگنجد

عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد

زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد


نه به کویم گذرت می‌افتد

نه به رویم نظرت می‌افتد

آفتابی که جهان روشن ازوست

ذرهٔ خاک درت می‌افتد

در طلسمات عجب موی شکاف

زلف زیر و زبرت می‌افتد

در جگردوزی و جان سوزی سخت

چشم پر شور و شرت می‌افتد

در غمت بسته کمر بر هیچی

دل من چون کمرت می‌افتد

آب گرمم به دهن می‌آید

چشم چون بر شکرت می‌افتد

شکری از تو طمع می‌دارم

به بیندیش اگرت می‌افتد

شکرت بی‌خطری نی و دلم

به خطا در خطرت می‌افتد

بیشتر میل تو جانا به جفاست

یا جفا بیشترت می‌افتد

گر جفایی کنی و گر نکنی

نه به قصد است درت می‌افتد

دل عطار ازین بیش مسوز

که ازین بد بترت می‌افتد


گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد

گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد

چون چشم چمن چهرهٔ گلرنگ تو بیند

خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد

بشکافت تنم غمزهٔ تو گرچه چو مویی است

یک تیر ندیدم که چنین کارگر افتد

گر بر جگرم آب نمانده است عجب نیست

کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد

گر چه دل من مرغ بلند است چو سیمرغ

لیکن چو دمت خورد به دام تو درافتد

گر گلشکری این دل بیمار کند راست

آتش ز لب و روی تو در گلشکر افتد

بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم

کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد

من خاک توام پا نهم بر سر افلاک

چون باد، گرت بر من خاکی گذر افتد

بی یاد تو عطار اگر جان به لب آرد

جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد


چون لعل توام هزار جان داد

بر لعل تو نیم جان توان داد

جان در غم عشق تو میان بست

دل در غمت از میان جان داد

جانم که فلک ز دست او بود

از دست تو تن در امتحان داد

پر نام تو شد جهان و از تو

می‌نتواند کسی نشان داد

ای بس که رخ چو آتش تو

دل سوخته سر درین جهان داد

پنهان ز رقیب غمزه دوشم

لعل تو به یک شکر زبان داد

امروز چو غمزه‌ات بدانست

تاب از سر زلف تو در آن داد

از غمزهٔ تو کنون نترسم

چون لعل توام به جان امان داد

دندان تو گرچه آب دندانست

هر لقمه که دادم استخوان داد

ابروی تو پشت من کمان کرد

ای ترک تو را که این کمان داد

عطار چو مرغ توست او را

سر نتوانی ز آشیان داد


دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد

دل چه بود عقل و وهم جان نشکیبد

هر که دلی دارد و نشان تو یابد

از طلب چون تو دلستان نشکیبد

گرچه جهان را بسی کس است شکیبا

هیچ کسی از تو در جهان نشکیبد

ذرهٔ سودای تو که سود جهان است

سود دل آن است کز زیان نشکیبد

گرچه زبان را مجال یاد تو نبود

یک نفس از یاد تو زبان نشکیبد

چون نشکیبد ز آب ماهی بی آب

دیده ز ماه تو همچنان نشکیبد

مردم آبی چشم از آتش عشقت

بی رخت از آب یک زمان نشکیبد

گرچه بنالم ولی نه آن ز تو نالم

ناله کنم زانکه ناتوان نشکیبد

چون نرسد دست من به جز به فغانی

نیست عجب گر ز دل فغان نشکیبد

می‌نشکیبد دمی ز کوی تو عطار

بلبل گویا ز بوستان نشکیبد


اسرار تو در زبان نمی‌گنجد

واوصاف تو در بیان نمی‌گنجد

اسرار صفات جوهر عشقت

می‌دانم و در زبان نمی‌گنجد

خاموشی به که وصف عشق تو

اندر خبر و نشان نمی‌گنجد

آنجا که تویی و جان دل مسکین

مویی شد و در میان نمی‌گنجد

از عالم عشق تو سر مویی

در شش جهت مکان نمی‌گنجد

یک شمه ز روح بارگاه تو

اندر سه صف زمان نمی‌گنجد

یک دانه ز دام عالم عشقت

در حوصله جای جان نمی‌گنجد

چون آه برآورم ز عشق تو

کان آه درین دهان نمی‌گنجد

رفتم ز جهان برون در اندوهت

کاندوه تو در جهان نمی‌گنجد

آن دم که ز تو بر آسمان بردم

در قبهٔ آسمان نمی‌گنجد

عطار چو در یقین خود گم شد

در پیشگه عیان نمی‌گنجد


جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد

رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد

جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت در هر خیال ناید

اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند

در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد

کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید

جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد

مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق می‌نمیرد

وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی در کوت جای یابد

نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد

آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید

عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد


حدیث عشق در دفتر نگنجد

حساب عشق در محشر نگنجد

عجب می‌آیدم کین آتش عشق

چه سودایی است کاندر سرنگنجد

برو مجمر بسوز ار عود خواهی

که عود عشق در مجمر نگنجد

درین ره پاک دامن بایدت بود

که اینجا دامن تر درنگنجد

هر آن دل کاتش عشقش برافروخت

چنپان گردد که اندر برنگنجد

دلی کز دست شد زاندیشهٔ عشق

درو اندیشهٔ دیگر نگنجد

برون نه پای جان از پیکر خاک

که جان پاک در پیکر نگنجد

شرابی کان شراب عاشقان است

ندارد جام و در ساغر نگنجد

چو جانان و چو جان با هم نشینند

سر مویی میانشان درنگنجد

رهی کان راه عطار است امروز

در آن ره جز دلی رهبر نگنجد


مرا با عشق تو جان درنگنجد

چه از جان به بود آن درنگنجد

نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان

که اینجا کفر و ایمان درنگنجد

چنان عشق تو در دل معتکف شد

که گر مویی شود جان درنگنجد

چه می‌گویم که طوفانی است عشقت

به چشم مور طوفان درنگنجد

اگر یک ذره عشقت رخ نماید

به صحن صد بیابان درنگنجد

اگر یوسف برون آید ز پرده

به قعر چاه و زندان درنگنجد

چون دردت هست منوازم به درمان

که با درد تو درمان درنگنجد

دلا آنجا که جانان است ره نیست

که آنجا غیر جانان درنگنجد

تو چون ذره شو آنجا زانکه آنجا

به جز خورشید رخشان درنگنجد

اگر فانی نگردد جان عطار

در آن خلوتگه آسان درنگنجد


هر دل که ز خویشتن فنا گردد

شایستهٔ قرب پادشا گردد

هر گل که به رنگ دل نشد اینجا

اندر گل خویش مبتلا گردد

امروز چو دل نشد جدا از گل

فردا نه ز یکدگر جدا گردد

خاک تن تو شود همه ذره

هر ذره کبوتر هوا گردد

ور در گل خویشتن بماند دل

از تنگی گور کی رها گردد

دل آینه‌ای است پشت او تیره

گر بزدایی بروی وا گردد

گل دل گردد چو پشت گردد رو

ظلمت چو رود همه ضیا گردد

هرگاه که پشت و روی یکسان شد

آن آینه غرق کبریا گردد

ممکن نبود که هیچ مخلوقی

گردید خدای یا خدا گردد

اما سخن درست آن باشد

کز ذات و صفات خود فنا گردد

هرگه که فنا شود ازین هر دو

در عین یگانگی بقا گردد

حضرت به زبان حال می‌گوید

کس ما نشود ولی ز ما گردد

چیزی که شود چو بود کی باشد

کی نادایم چو دایما گردد

گر می‌خواهی که جان بیگانه

با این همه کار آشنا گردد

در سایهٔ پیر شو که نابینا

آن اولیتر که با عصا گردد

کاهی شو و کوه عجب بر هم زن

تا پیر تو را چو کهربا گردد

ور این نکنی که گفت عطارت

هر رنج که می‌بری هبا گردد


گر نکوییت بیشتر گردد

آسمان در زمین به سر گردد

آفتابی که هر دو عالم را

کار ازو همچو آب زر گردد

زآرزوی رخ تو هر روزی

روی بر خاک دربدر گردد

نرسد آفتاب در گردت

گرچه صد قرن گرد در گردد

گر بیابد کمال تو جزوی

عقل کل مست و بیخبر گردد

صبح از شرم سر به جیب کشد

دامن آفتاب تر گردد

هر که بر یاد چشمهٔ نوشت

زهر قاتل خورد شکر گردد

درد عشق تو را که افزون باد

گر کنم چاره بیشتر گردد

چون ز عشقت سخن رود جایی

سخن عقل مختصر گردد

چه دهی دم مرا دلم برسوز

کاتش از باد تیزتر گردد

بر رخم گرچه خون دل گرم است

از دم سرد من جگر گردد

دل عطار هر زمان بی تو

در میان غمی دگر گردد


دلی کز عشق او دیوانه گردد

وجودش با عدم همخانه گردد

رخش شمع است و عقل ار عقل دارد

ز عشق شمع او دیوانه گردد

کسی باید که از آتش نترسد

به گرد شمع چون پروانه گردد

به شکر آنکه زان آتش بسوزد

همه در عالم شکرانه گردد

کسی کو بر وجود خویش لرزد

همان بهتر که در کاشانه گردد

اگر بر جان خود لرزد پیاده

به فرزینی کجا فرزانه گردد

بخیلی کو به یک جو زر بمیرد

چرا گرد مقامرخانه گردد

چو ماهی آشنا جوید درین بحر

بکل از خاکیان بیگانه گردد

چو در دریا فتاد آن خشک نانه

مکن تعجیل تا ترنانه گردد

اگر تو دم زنی از سر این بحر

دل خونابه را پیمانه گردد

بسی افسون کند غواص دریا

که در دم داشتن مردانه گردد

اگر در قعر دریا دم برآرد

همه افسون او افسانه گردد

درین دریا دل پر درد عطار

ندانم مرد گردد یا نگردد


فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد

ولی هر قطره‌ای از وی به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد

کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد

ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد

تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا

کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد

تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی

که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد

ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد

که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد

تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی

چو می‌بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد

اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید

که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد

عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد

ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک‌تر دارد

چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود

ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد

سلامت از چه می‌جویی ملامت به درین دریا

که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد

چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری

ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد


اگر دردت دوای جان نگردد

غم دشوار تو آسان نگردد

که دردم را تواند ساخت درمان

اگر هم درد تو درمان نگردد

دمی درمان یک دردم نسازی

که بر من درد صد چندان نگردد

که یابد از سر زلف تو مویی

که دایم بی سر و سامان نگردد

که یابد از سر کوی تو گردی

که همچون چرخ سرگردان نگردد

که یابد از می عشق تو بویی

که جانش مست جاویدان نگردد

ندانم تا چه خورشیدی است عشقت

که جز در آسمان جان نگردد

دلا هرگز بقای کل نیابی

که تا جان فانی جانان نگردد

یقین می‌دان که جان در پیش جانان

نیابد قرب تا قربان نگردد

اگر قربان نگردد نیست ممکن

که بر تو عمر تو تاوان نگردد

چو خفاشی بمیری چشم بسته

اگر خورشید تو رخشان نگردد

اگر آدم کفی گل بود گو باش

به گل خورشید تو پنهان نگردد

در آن خورشید حیران گشت عطار

چنان جایی کسی حیران نگردد


قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد

خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد

تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را

حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد

از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم

یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد

گر کشته شود عاشق از دشنهٔ خونریزت

در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد

چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت

چندان که کنم حیله بر حیلهٔ من خندد

تو هم‌نفس صبحی زیرا که خدا داند

تا حقهٔ پر درت هرگز به دهن خندد

من هم‌نفس شمعم زیرا که لب و چشمم

بر فرقت جان گرید بر گریهٔ تن خندد

عطار چو در چیند از حقهٔ پر درت

در جنب چنان دری بر در سخن خندد


سر زلف تو بوی گلزار دارد

لب لعل تو رنگ گلنار دارد

از آن غم که یکدم سر گل نبودت

ببین گل که چون پای بر خار دارد

اگر روی تو نیست خورشید عالم

چرا خلق را ذره کردار دارد

وگر نقطهٔ عاشقان نیست خالت

چرا عاشقان را چو پرگار دارد

وگر زلف تو نیست هندوی ترسا

چرا پس چلیپا و زنار دارد

دهانت چو با پسته‌ای تنگ ماند

شکر تنگ بسته به خروار دارد

خط سبز زنگار رنگ تو یارب

چو گوگرد سرخی چه مقدار دارد

چرا روی کردی ترش تا ز خطت

نگین مسین تو زنگار دارد

ندارم به روی تو چشم تعهد

که روی تو خود چشم بیمار دارد

چو تیمار چشم خودش می نبینم

مرا چشم زخمی چه تیمار دارد

مکن بیقرارم چو گردون که گردون

به صاحب قرانیم اقرار دارد

به یک بوسه جان مرا زنده گردان

که جانم به عالم همین کار دارد

فرید از لب تو سخن چون نگوید

که شعر از لب تو شکربار دارد


هرچه نشان کنی تویی، راه نشان نمی‌برد

وآنچه نشان‌پذیر نی، این سخن آن نمی‌برد

گفت زبان ز سر بنه خاک بباش و سر بنه

زانک ز لطف این سخن، گفت زبان نمی‌برد

در دل مرد جوهری است از دوجهان برون شده

پی چو بکرده‌اند گم کس پی آن نمی‌برد

ماه رخا رخ تو را پی نبرد به هیچ روی

هر که به ذوق نیستی راه به جان نمی‌برد

زنده بمردم از غمت خام بسوختم ز تو

تا به کی این فغان برم نیز فغان نمی‌برد

یک سر موی ازین سخن باز نیاید آن کسی

کو بدر تو عقل را موی کشان نمی‌برد

آنچه فرید یافتست از ره عشق ساعتی

هیچ کسی به عمر خود با سر آن نمی‌برد


چون نظر بر روی جانان اوفتاد

آتشی در خرمن جان اوفتاد

روی جان دیگر نبیند تا ابد

هر که او در بند جانان اوفتاد

ذره‌ای خورشید رویش شد پدید

ولوله در جن و انسان اوفتاد

جان انس از شوق او آتش گرفت

پس از آنجا در دل جان اوفتاد

کرد تاوان بی‌رخ او آفتاب

لاجرم در قید تاوان اوفتاد

هر که مویی سرکشید از عشق او

بی سر آنجا چون گریبان اوفتاد

هر کجا نقش نگاری پای بست

تا ابد در دست رضوان اوفتاد

وانکه را رنگی و بویی راه زد

در حجاب سخت خذلان اوفتاد

چون وصالش دانه‌ای بر دام بست

مرغ دل در دام هجران اوفتاد

بی سر و بن دید عاشق راه او

بی سر و بن در بیابان اوفتاد

راز عشقش عالمی بی منتهاست

ظن مبر کین کار آسان اوفتاد

تا به کلی بر نخیزی از دو کون

محرم این راز نتوان اوفتاد

چون رهی بس دور و بس دشوار بود

لاجرم عطار حیران اوفتاد


زین درد کسی خبر ندارد

کین درد کسی دگر ندارد

تا در سفر اوفکند دردم

می‌سوزم و کس خبر ندارد

کور است کسی که ذره‌ای را

بیند که هزار در ندارد

چه جای هزار و صد هزار است

یک ذره چو پا و سر ندارد

چندان که شوی به ذره‌ای در

مندیش که ره دگر ندارد

چون نامتناهی است ذره

خواجه سر این سفر ندارد

آن کس گوید که ذره‌خرد است

کو دیدهٔ دیده‌ور ندارد

چون دیده پدید گشت خورشید

از ذره بزرگتر ندارد

از یک اصل است جمله پیدا

اما دل تو نظر ندارد

در ذره تو اصل بین که ذره

از ذره شدن خبر ندارد

اصل است که فرع می‌نماید

زان اصل کسی گذر ندارد

عطار اگر زبون فرغ است

جان چشم زاصل بر ندارد


عاشق تو جان مختصر که پسندد

فتنه تو عقل بی خبر که پسندد

روی تو کز ترک آفتاب دریغ است

در نظر هندوی بصر که پسندد

روی تو را تاب قوت نظری نیست

در رخ تو تیزتر نظر که پسندد

چون بنگنجد شکر برون ز دهانت

از لب تو خواستن شکر که پسندد

چون نتوان بی کمر میان تو دیدن

موی میان تو را کمر که پسندد

چون به کمان برنهی خدنگ جگردوز

پیش تو جز جان خود سپر که پسندد

چون به جفا تیغت از نیام برآری

در همه عالم حدیث سر که پسندد

چون غم عشقت به جان خرند و به ارزد

در غم تو حیله و حذر که پسندد

تا غم عشق تو هست در همه عالم

هیچ دلی را غمی دگر که پسندد

وصل تو جستم به نیم جان محقر

وصل تو آخر بدین قدر که پسندد

هر سحر از عشق تو بسا که بسوزم

سوز چو من شمع هر سحر که پسندد

چون تو جگر گوشهٔ دل منی آخر

قوت من از گوشهٔ جگر که پسندد

شد دل عطار پاره پاره ز شوقت

کار دل او ازین بتر که پسندد


خطش مشک از زنخدان می برآرد

مرا از دل نه از جان می برآرد

خطش خوانا از آن آمد که بی کلک

مداد از لعل خندان می برآرد

مداد آنجا که باشد لوح سیمینش

ز نقره خط چون جان می برآرد

کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم

مگر خار از گلستان می برآرد

چنین جایی چه خای خار باشد

که از گل برگ ریحان می برآرد

چه می‌گویم که ریحان خادم اوست

که سنبل از نمکدان می برآرد

چه جای سنبل تاریک روی است

که سبزه زاب حیوان می برآرد

ز سبزه هیچ شیرینی نیاید

نبات از شکرستان می برآرد

نبات آنجا چه وزن آرد ولیکن

زمرد را ز مرجان می برآرد

چه سنجد در چنین موقع زمرد

که مشک از ماه تابان می برآرد

که داند تا به سرسبزی خط او

چه شیرینی ز دیوان می برآرد

به یک دم کافر زلفش به مویی

دمار از صد مسلمان می برآرد

ز سنگ خاره خون، یعنی که یاقوت

به زخم تیر مژگان می برآرد

میان شهر می‌گردد چو خورشید

خروش از چرخ گردان می برآرد

دلم از عشق رویش زیر بر او

نفس دزدیده پنهان می برآرد

چو می‌ترسد ز چشم بد نفس را

نهان از خویشتن زان می برآرد

فرید از دست او صد قصه هر روز

به پیش چشم سلطان می برآرد


خطی کان سرو بالا می‌درآرد

برای کشتن ما می‌درآرد

به زیبایی گل سرخش به انصاف

خطی سرسبز زیبا می‌درآرد

بگرد روی همچون ماه گویی

هلالی عنبرآسا می‌درآرد

پری رویا کنون منشور حسنت

ز خط سبز طغرا می‌درآرد

ازین پس با تو رنگم در نگیرد

که لعلت رنگ مینا می‌درآرد

هر آن رنگی که پنهان می‌سرشتی

کنون روی تو پیدا می‌درآرد

هر آن کشتی که من بر خشک راندم

کنون چشمم به دریا می‌درآرد

به ترکی هندوی زلف تو هر دم

دلی دیگر ز یغما می‌درآرد

سر زلفت که جان ها دخل دارد

چنین دخلی به تنها می‌درآرد

ولی بر پشتی روی چو ماهت

بسا کس را که از پا می‌درآرد

فرید از دست زلفت کی برد سر

که زلفت سر به غوغا می‌درآرد


دلی کز عشق جانان جان ندارد

توان گفتن که او ایمان ندارد

درین میدان که یارد گشت یکدم

که کس مردی یک جولان ندارد

شگرفی باید از گنج دو عالم

که جان یک لحظه بی‌جانان ندارد

به آسانی منه در کوی او پای

که رهرو راه را آسان ندارد

چه عشق است این که خود نقصان نگیرد

چه درد است این که خود درمان ندارد

دلم در درد عشق او چنان است

که دل بی درد عشقش جان ندارد

مرو در راه او گر ناتوانی

که دور است این ره و پایان ندارد

اگر قوت نداری دور ازین راه

که کوی عاشقان پیشان ندارد

برو عطار دم درکش که جانان

همه عمرت چنین حیران ندارد


نام وصلش به زبان نتوان برد

ور کسی برد ندانم جان برد

وصل او گوهر بحری است شگرف

ره بدو می‌نتوان آسان برد

دوش سرمست درآمد ز درم

تا قرار از من سرگردان برد

زلف کژ کرد و برافشاند دلم

برد شکلی که چنان نتوان برد

دل من تا که خبر بود مرا

راه دزدیده بدو پنهان برد

زلف چوگان صفتش در صف کفر

گوی از کوکبهٔ ایمان برد

از فلک نرگس او نرد دغا

قرب صد دست به یک دستان برد

ذره‌ای پرتو خورشید رخش

آفتاب از فلک گردان برد

لمعه‌ای لعل خوشاب لب او

رونق لاله و لالستان برد

گفتم ای جان و جهان جان عزیز

کس ازین بادیهٔ هجران برد

گفت جان در ره ما باز و بدانک

آن بود جان که ز تو جانان برد

دل عطار چو این نکته شنید

جان بدو داد و به جان فرمان برد


صبح بر شب شتاب می‌آرد

شب سر اندر نقاب می‌آرد

گریهٔ شمع وقت خندهٔ صبح

مست را در عذاب می‌آرد

ساقیا آب لعل ده که دلم

ساعتی سر به آب می‌آرد

خیز و خون سیاوش آر که صبح

تیغ افراسیاب می‌آرد

خیز ای مطرب و بخوان غزلی

هین که زهره رباب می‌آرد

صبحدم چون سماع گوش کنی

دیده را سخت خواب می‌آرد

مطرب ما رباب می‌سازد

ساقی ما شراب می‌آرد

همه اسباب عیش هست ولیک

مرگ تیغ از قراب می‌آرد

عالمی عیش با اجل هیچ است

این سخن را که تاب می‌آرد

ای دریغا که گر درنگ کنم

عمر بر من شتاب می‌آرد

در غم مرگ بی‌نمک عطار

از دل خود کباب می‌آرد


هر که بر روی او نظر دارد

از بسی نیکوی خبر دارد

تو نکوتر ز نیکوان دو کون

که دو کون از تو یک اثر دارد

هرچه اندر دو کون می‌بینم

از جمال تو یک نظر دارد

در جمالت مدام بیخبر است

هر که او ذره‌ای بصر دارد

دیده‌جان که در تو حیران است

هرچه جز توست مختصر دارد

هر که روی چو آفتاب تو دید

نتواند که دیده بردارد

هر که بویی بیافت از ره تو

خاک راه تو تاج سر دارد

عاشق از خویشتن نیندیشد

گرچه راهت بسی خطر دارد

خویش را مست وار درفکند

هر که او جان دیده‌ور دارد

در ره عشق تو دل عطار

آتشی سخت در جگر دارد


اگر درمان کنم امکان ندارد

که درد عشق تو درمان ندارد

ز بحر عشق تو موجی نخیزد

که در هر قطره صد طوفان ندارد

غمت را پاک‌بازی می‌بباید

که صد جان بخشد و یک جان ندارد

به حسن رای خویش اندیشه کردم

به حسن روی تو امکان ندارد

فروگیرد جهان خورشید رویت

اگر زلف تواش پنهان ندارد

فلک گر صوفییی پیروزه‌پوش است

ولی این هست او را کان ندارد

اگرچه در جهان خورشید رویش

به زیبایی خود تاوان ندارد

چو نتواند که چون روی تو باشد

بگو تا خویش سرگردان ندارد

چو طوطی خط تو بر دهانت

کسی بر نقطه صد برهان ندارد

سر زلف تو چون گیرم که بی تو

غمم چون زلف تو پایان ندارد

لبت خونم چرا ریزد به دندان

اگر بر من به خون دندان ندارد

فرید امروز خوش خوان‌تر ز خطت

خطی سرسبز در دیوان ندارد


بار دگر پیر ما رخت به خمار برد

خرقه بر آتش بسوخت دست به زنار برد

دین به تزویر خویش کرد سیه‌رو چنانک

بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد

نعرهٔ رندان شنید راه قلندر گرفت

کیش مغان تازه کرد قیمت ابرار برد

در بر دیندار دیر چست قماری بکرد

دین نود ساله را از کف دیندار برد

درد خرابات خورد ذوق می عشق یافت

عشق برو غلبه کرد عقل به یکبار برد

چون می تحقیق خورد در حرم کبریا

پای طبیعت ببست دست به اسرار برد

در صف عشاق شد پیشه‌وری پیشه کرد

پیشه‌وری شد چنانک رونق عطار برد


از کمان ابروش چون تیر مژگان بگذرد

بر دل آید چون ز دل بگذشت از جان بگذرد

راست اندازی چشمش بین که گر خواهد به حکم

ناوک مژگان او بر موی مژگان بگذرد

باد وقتی آب را همچون زره داند نمود

کز نخست آید بر آن زلف زره‌سان بگذرد

در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش

گر به پیش قد آن سرو خرامان بگذرد

ماه‌رویا آفتاب از شرم تو پنهان شود

گر ز رویت سایه بر خورشید رخشان بگذرد

با توام خون نیزه گردان نیست، دور از روی تو

نیزه بالا خون ز بالای سرم زان بگذرد

تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو

آه خون آلودم از گردون گردان بگذرد

در دل عطار از عشقت چنان آتش فتاد

کز تف او آتش از بالای کیوان بگذرد


لب تو مردمی دیده دارد

ولی زلف تو سر گردیده دارد

که داند تا سر زلف تو در چین

چه زنگی بچه ناگردیده دارد

چو حسنت می‌نگنجد در جهانی

به جانم چون رهی دزدیده دارد

چو مژه بر سر چشمت نشاند

سر یک مژه هر کو دیده دارد

وصال تو مگر در چین زلف است

که چندین پردهٔ دریده دارد

کنون هر کو به جان وصل تو می‌جست

اگر دارد طمع بریده دارد

از آن شوریده‌ام از پستهٔ تو

که شور او بسی شوریده دارد

خیال روی تو استاد در قلب

ز بهر کین زره پوشیده دارد

اگر آهنگ خون ریزی ندارد

چرا چندین به خون غلطیده دارد

فرید از تو دلی دارد چو بحری

که بحری خون چنین جوشیده دارد


بر در حق هر که کار و بار ندارد

نزد حق او هیچ اعتبار ندارد

جان به تماشای گلشن در حق بر

خوش بود آن گلشنی که خار ندارد

مست خراب شراب شوق خدا شو

زانکه شراب خدا خمار ندارد

خدمت حق کن به هر مقام که باشی

خدمت مخلوق افتخار ندارد

تا بتند عنکبوت بر در هر غار

پردهٔ عصمت که پود و تار ندارد

ساختن پرده آنچنان ز که آموخت

از در آنکس که پرده‌دار ندارد

تا دل عطار در دو کون فروشد

از پی آن بار بار بار ندارد


چون شراب عشق در دل کار کرد

دل ز مستی بیخودی بسیار کرد

شورشی اندر نهاد دل فتاد

دل در آن شورش هوای یار کرد

جامهٔ دریوزه بر آتش نهاد

خرقهٔ پیروزه را زنار کرد

هم ز فقر خویشتن بیزار شد

هم ز زهد خویش استغفار کرد

نیکویی‌هائی که در اسلام یافت

بر سر جمع مغان ایثار کرد

از پی یک قطره درد درد دوست

روی اندر گوشهٔ خمار کرد

چون ببست از هر دو عالم دیده را

در میان بیخودی دیدار کرد

هستی خود زیر پای آورد پست

وز بلندی دست در اسرار کرد

آنچه یافت از یاری عطار یافت

وآنچه کرد از همت عطار کرد


هر دل که وصال تو طلب کرد

شب خوش بادش که روز شب کرد

در تاریکی میان خون مرد

هر که آب حیات تو طلب کرد

وآنکس که بنا در این گهر یافت

بی خود شد و مدتی طرب کرد

آن چیز که یافت بس عجب یافت

وآن حال که کرد بس عجب کرد

چون حوصله پر برآمد او را

بانگی نه به وقت ازین سبب کرد

عشق تو میان خون و آتش

بردار کشیدش و ادب کرد

عشق تو هزار طیلسان را

در گردن عاشقان کنب کرد

بس مرد شگرف را که این بحر

لب برهم دوخت و خشک لب کرد

بس جان عظیم را که این درد

گه تاب بسوخت گاه تب کرد

چون خار رطب بد و رطب خار

عقل از چه عزیمت رطب کرد

صد حقه و مهره هست و هیچ است

این کار کدام بلعجب کرد

چون نتوانی محمدی یافت

باری مکن آنچه بولهب کرد

عطار سزد که پشت گرم است

چون روی به قبلهٔ عرب کرد


آتش عشق آب کارم برد

هوس روی او قرارم برد

روزگاری به بوی او بودم

روی ننمود و روزگارم برد

عشق تا در میان کشید مرا

از بد و نیک برکنارم برد

مست بودم که عشق کیسه شکاف

نیم‌شب نقد اختیارم برد

دردییی بر کفم نهاد به زور

سوی بازار دردخوارم برد

چون دلم مست شد ز دردی او

همچنان مست زیر دارم برد

من ز من دور مانده در پی دل

بار دیگر به کوی یارم برد

نعره برداشتم به بوی وصال

آتش غیرت آب کارم برد

چون بماندم به هجر روزی چند

باز در بند انتظارم برد

چون ز هستی مرا خمار گرفت

نیستی آمد و خمارم برد

چون شدم نیست پیش آن خورشید

همچو عطار ذره‌وارم برد


عشق تو به سینه تاختن برد

وآرام و قرار من ز من برد

تن چند زنم که چشم مستت

جانی که نداشتم ز تن برد

صد گونه قرار از دل من

زلفت به طلسم پرشکن برد

عشق تو نمود دستبردی

مردی و زنی ز مرد و زن برد

با چشم تو عقل خویشتن را

بی خویشتنی ز خویشتن برد

عیسی لب روح‌بخش تو دید

در حال خرش شد و رسن برد

خضر آب حیات کی توانست

بی‌یاد لب تو در دهن برد

جمشید کجا جهان‌نمایی

بی عکس رخت به جام ظن برد

سیمرغ ز بیم دام زلفت

بگریخت و به قاف تاختن برد

گفتند بتان که چهرهٔ ما

قدر گل و رونق سمن برد

درتافت ستارهٔ رخ تو

وآب همه از چه ذقن برد

عطار چو شرح آن ذقن داد

گوی از همه کس بدین سخن برد


دم عیسی است که با باد سحر می‌گذرد

وآب خضر است که بر روی خضر می‌گذرد

عمر اگرچه گذران است عجب می‌دارم

با چنان باد و چنین آب اگر می‌گذرد

می‌ندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار

می‌رسد حالی و چون مرغ به پر می‌گذرد

یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است

هر نفس جلوه‌گر از دست دگر می‌گذرد

لاله بس گرم مزاج است که با سردی کوه

با دلی سوخته در خون جگر می‌گذرد

گوییا عمر گل تازه صبای سحر است

کز پس پرده برون نامده بر می‌گذرد

گل سیراب که از آتش دل تشنه لب است

آب خواهی است که با جام بزر می‌گذرد

ابر پر آب کند جامش و از ابر او را

جام نابرده به لب آب ز سر می‌گذرد

در عجب مانده‌ام تا گل‌تر را به دریغ

این چه عمر است که ناآمده در می‌گذرد

ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه

می‌دمد آتش و با دامن تر می‌گذرد

طربی در همه دلهاست درین فصل امروز

گوییا بر لب عطار شکر می‌گذرد


درد من از عشق تو درمان نبرد

زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد

دل که به جان آمدهٔ درد توست

درد بسی برد که درمان نبرد

جان نبرم از تو من خسته‌دل

کانکه به تو داد دل او جان نبرد

هر که پریشان نشد از زلف تو

بویی از آن زلف پریشان نبرد

تا به ابد گمره جاوید ماند

هر که به تو راه ز پیشان نبرد

پاک‌بری تا دو جهان در نباخت

آنچه که می‌جست ز تو آن نبرد

پاک توان باخت درین ره که کس

دست درین راه به دستان نبرد

گرچه به سر گشت فلک قرن‌ها

یک نفس این راه به پایان نبرد

چرخ چو از خویش نیامد به سر

واقعهٔ عشق تو پی زان نبرد

کی ببرم وصل تو دست تهی

هیچ ملخ ملک سلیمان نبرد

آه که اندر ظلمات جهان

مرده‌دلی چشمهٔ حیوان نبرد

تا که نشد مات فرید از دو کون

نرد غم عشق تو آسان نبرد


برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

غزل ۱ تا ۵۰
غزل ۵۱ تا ۱۰۰
غزل ۱۰۱ تا ۱۵۰
غزل ۱۵۱ تا ۲۰۰
غزل ۲۰۱ تا ۲۵۰
غزل ۲۵۱ تا ۳۰۰
غزل ۳۰۱ تا ۳۵۰
غزل ۳۵۱ تا ۴۰۰
غزل ۴۰۱ تا ۴۵۰
غزل ۴۵۱ تا ۵۰۰
غزل ۵۰۱ تا ۵۵۰
غزل ۵۵۱ تا ۶۰۰
غزل ۶۰۱ تا ۶۵۰
غزل ۶۵۱ تا ۷۰۰
غزل ۷۰۱ تا ۷۵۰
غزل ۷۵۱ تا ۸۰۰
غزل ۸۰۱ تا ۸۵۲
قصاید
ترجیعات

تذکره‌العلیا

مطالعه آنلاین دیوان حافظ

مطالعه آنلاین گلستان و بوستان سعدی

مطالعه آنلاین شاهنامه فردوسی

مطالعه آنلاین مثنوی معنوی و فیه ما فیه

مطالعه آنلاین دیوان اشعار عطار

مطالعه آنلاین رباعیات خیام

مطالعه آنلاین دوبیتی‌های باباطاهر

مطالعه آنلاین دیوان رودکی

مطالعه آنلاین دیوان سنایی

مطالعه آنلاین بهارستان جامی

Copyright © 2012 ~ 2024  |  Design By: Book Cafe

دانلود همه کتاب‌ها
   هزاران کتاب در گوشی شما ⇐

نوروز آریایی، پیروز باد 

6 فروردین
🌟 «زادروز زرتشت»، فرخنده باد 🌟

🍀 سیزده بدر، سبز باد 🍀

3 اردیبهشت
🔥 «گلستان‌جشن» فرخنده باد
🔥
(جشن اردیبهشت‌گان)

6 خرداد
🌾 «جشن خردادگان»، خجسته باد
🌾

6 تیرماه
🌸 «جشن نیلوفر»، شاد باد 🌸
بزرگداشت کشاورزی و باغ‌بانی در ایران باستان

13 تیرماه
🏹 «جشن تیرگان»، فرخنده باد
🏹
روز بزرگداشت باران، ایزد باران (تیر) و گرامی‌داشت آرش کمانگیر

7 مرداد
🍃
«جشن اَمُردادگان»، شاد باد
🌿

4 شهریور
🔥 «آذر جشن»، خجسته باد 🔥
شهریورگان، روز پدر در ایران باستان

16 مهرماه
🍁 «جشن مهرگان»، فرخنده باد
🍁
گرامی‌داشت ایزد مهر، و روز پیروزی فریدون و کاوه آهنگر بر ضحاک ماردوش

✹ فرخنده باد 7 آبان ✹
👑 روز کوروش بزرگ 👑

10 آبان‌ماه
💧 «جشن آبان‌گان»، فرخنده باد
💧
گرامی‌داشت ایزدبانو آناهیتا، نگهبان و نگهدار آب‌ها

🍉 شب چله، فرخنده باد 🍉

9 آذرماه
🔥 جشن آذرگان، فروزان باد
🔥
بزرگداشت ایزد آذر، نگهبان و نگهدار آتش‌ها

1 دی‌ماه
🌞 «جشن خُرّم‌روز»، خجسته باد 🌞
گرامی‌داشت اهورامزدا

2 بهمن
🐏 جشن بهمن‌گان، فرخنده باد 🐏

10 بهمن
🔥 جشن سده، فروزان باد 🔥

5 اسفند
♡ جشن اسفندگان، شاد باد ♡
سپندارمذگان، روز بزرگداشت عشق و گرامی‌داشت بانوان

🔥 جشن چهارشنبه‌سوری، فروزان باد 🔥

نوروز ایرانی، پیروز باد

19 فروردین
🌼 جشن فروردین‌گان، گرامی باد 🌼
یادبود فَروَهَر و روانِ درگذشتگان