عطار نیشابوری – غزل 101 تا 150

گر جمله تویی همه جهان چیست

ور هیچ نیم من این فغان چیست

هم جمله تویی و هم همه تو

و آن چیست که غیر توست آن چیست

چون هست یقین که نیست جز تو

آوازهٔ این همه گمان چیست

چون نیست غلط کننده پیدا

چندین غلط یکان یکان چیست

چون کار جهان فنای محض است

چندین تک و پوی در جهان چیست

بر ما چو وجود نیست ما را

چندین غم و درد بی کران چیست

چون زنده به جان نیم به عشقم

پس زحمت جان درین میان چیست

جان در تو ز خویشتن فنا شد

زان بی خبر است جان که جان چیست

عطار ضعیف را ازین سر

جز گفت میان تهی نشان چیست


در عشق قرار بی‌قراری است

بدنامی عشق نام‌داری است

چون نیست شمار عشق پیدا

مشمر که شمار بی‌شماری است

در عشق ز اختیار بگذار

عاشق بودن نه اختیاری است

گر دل داری تو را سزد عشق

ورنه همه زهد و سوگواری است

زاری می‌کن چو دل ندادی

تا دل ندهند کارزاری است

دل کیست شکار خاص شاه است

شاه از پی او به دوستداری است

شاهی که همه جهانش ملک است

در دشت ز بهر یک شکاری است

جانا بر تو قرار آن راست

کز عشق تو عین بی‌قراری است

آن را که گرفت عشق تو نیست

در معرض صد گرفتکاری است

وآن است عزیز در دو عالم

کز عشق تو در هزار خواری است

هر بی‌خبری که قدر عشقت

می‌نشناسد ز خاکساری است

وانکس که شناخت خردهٔ عشق

هر خردهٔ او بزرگواری است

پروانهٔ توست جان عطار

زان است که غرق جان سپاری است


ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست

با درد او بساز که درمان پدید نیست

حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس

زیرا که حد وادی هجران پدید نیست

در زیر خاک چون دگران ناپدید شو

این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست

ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش

چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست

با پاسبان درگه او های و هوی زن

چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست

ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق

در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست

فانی شو از وجود و امید از عدم ببر

کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست

از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود

کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست

جان ناپدید آمد و در آرزوی جان

از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست

عطار را اگر دل و جان ناپدید شد

نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست


دل خون شد از توام خبر نیست

هر روز مرا دلی دگر نیست

گفتم که دلم به غمزه بردی

گفتا که مرا ازین خبر نیست

زر می‌خواهی که دل دهی باز

جان هست مرا ولیک زر نیست

می‌نتوانم سر از تو پیچید

گر هست سر منت وگر نیست

در گلبن آفرینش امروز

از روی تو گل شکفته‌تر نیست

پر پرتو روی توست عالم

لیکن چکنم مرا نظر نیست

دین آوردم که نور دین را

بی روی تو ذره‌ای اثر نیست

کفر آوردم که کافری را

از حلقهٔ زلف تو گذر نیست

کفر است قلاوز ره عشق

در عشق تو کفر مختصر نیست

جز کافری و سیاه‌رویی

در عالم عشق معتبر نیست

خاکش بر سر که همچو عطار

در کوی تو همچو خاک در نیست


طمع وصل تو مجالم نیست

حصه زین قصه جز خیالم نیست

در فراق تو تشنه می‌میرم

کز لبت قطره‌ای زلالم نیست

تو چو شمعی و من چو پروانه

با تو بودن به‌هم مجالم نیست

دور می‌باشم از جمال تو زانک

طاقت آن چنان جمالم نیست

می‌زیم با فراق و می‌گویم

که تمنای آن وصالم نیست

گرچه وصل تو هست کار محال

کار بیرون ازین محالم نیست

اگرم وصل تو نخواهد بود

سر هیچی به هیچ حالم نیست

بی خودم کن که خود به خود تو بسی

زانکه من تا خودم کمالم نیست

گر بسوزیم بند بند چو شمع

دمی از سوختن ملالم نیست

من به بال و پر تو می‌پرم

که دمی بر تو پر و بالم نیست

ور مرا بی تو پر و بالی هست

آن پر و بال جز وبالم نیست

تا جگر گوشهٔ خودت خواندم

گر جگر می‌خورم حلالم نیست

شرح درد تو چون دهد عطار

زانکه یارای این مقالم نیست


سخن عشق جز اشارت نیست

عشق در بند استعارت نیست

دل شناسد که چیست جوهر عشق

عقل را ذره‌ای بصارت نیست

در عبارت همی نگنجد عشق

عشق از عالم عبارت نیست

هر که را دل ز عشق گشت خراب

بعد از آن هرگزش عمارت نیست

عشق بستان و خویشتن بفروش

که نکوتر ازین تجارت نیست

گر شود فوت لحظه‌ای بی عشق

هرگز آن لحظه را کفارت نیست

دل خود را ز گور نفس برآر

که دلت را جز این زیارت نیست

تن خود را به خون دیده بشوی

که تنت را جز این طهارت نیست

پر شد از دوست هر دو کون ولیک

سوی او زهرهٔ اشارت نیست

دل شوریدگان چو غارت کرد

بانگ بر زد که جای غارت نیست

تن در این کار در ده ای عطار

زانکه این کار ما حقارت نیست


عشق را اندر دو عالم هیچ پذرفتار نیست

چون گذشتی از دو عالم هیچکس را بار نیست

هر دو عالم چیست رو نعلین بیرون کن ز پای

تا رسی آنجا که آنجا نام و نور و نار نیست

چون رسی آنجا نه تو مانی و نه غیر تو هم

پس چه ماند هیچ، کانجا هیچ غیر از یار نیست

چون نمانی تو، تو مانی جمله و این فهم را

در خیال آفرینش هیچ استظهار نیست

چون رسیدی تو به تو هم هیچ باشی هم همه

چه همه چه هیچ چون اینجا سخن بر کار نیست

آنچه می‌جویی تویی و آنچه می‌خواهی تویی

پس ز تو تا آنچه گم کردی ره بسیار نیست

کل کل چون جان تو آمد اگر در هر دو کون

هیچکس را هست صاعی جز تو را دربار نیست

چون به جان فانی شدی آسان به جانان ره بری

زانکه از جان تا به جانان تو ره دشوار نیست

جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس

خود به جز جانان کسی را هیچ استقرار نیست

جمله اینجا روی در دیوار جان خواهند داد

گر علاجی هست دیگر جز سر و دیوار نیست

گر گمان خلق ازین بیش است سودایی است بس

ور خیال غیر در راه است جز پندار نیست

هر که آمد هیچ آمد هر که شد هم هیچ شد

هم ازین و هم از آن در هر دو کون آثار نیست

هیچ چون جوید همه یا هیچ چون آید همه

چون همه باشد همه پس هیچ را مقدار نیست

راه وصلش چون روم چون نیست منزلگه پدید

حلقه بر در چون زنم چون در درون دیار نیست

هست گنجی از دو عالم مانده پنهان تا ابد

جای او جز کنج خلوتخانهٔ اسرار نیست

در زمین و آسمان این گنج کی یابی تو باز

زانکه آن جز در درون مرد معنی‌دار نیست

در درون مرد پنهان وی عجب مردان مرد

جمله کور از وی که آنجا دیده و دیدار نیست

تا تو بر جایی طلسم گنج بر جای است نیز

چون تو گم گشتی کسی از گنج برخوردار نیست

گر تو باشی گنج نی و گر نباشی گنج هست

بشنو این مشنو که این اقرار با انکار نیست

تا دل عطار بیخود شد درین مستی فتاد

بیخودی آمد ز خود او نیست شد عطار نیست


دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست

واثق مشو به او که به عهد استوار نیست

در طبع روزگار وفا و کرم مجوی

کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست

رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی

کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست

نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست

کامیدهای باطل ما را شمار نیست

عطاروار از همه عالم طمع ببر

کاندر زمانه بهتر ازین هیچ کار نیست


در ره عشاق نام و ننگ نیست

عاشقان را آشتی و جنگ نیست

عاشقی تردامنی گر تا ابد

دامن معشوقت اندر چنگ نیست

ننگ بادت هر دو عالم جاودان

گر دو عالم بر تو بی‌او تنگ نیست

پیک راه عاشقان دوست را

در زمین و آسمان فرسنگ نیست

مرغ دل از آشیانی دیگر است

عقل و جان را سوی او آهنگ نیست

ساقیا خون جگر در جام ریز

تا شود پر خون دلی کز سنگ نیست

آتش عشق و محبت برفروز

تا بسوزد هر که او یک رنگ نیست

کار ما بگذشت از فرهنگ و سنگ

بیدلان عشق را فرهنگ نیست

راست ناید نام و ننگ و عاشقی

درد در ده جای نام و ننگ نیست

نیست منصور حقیقی چون حسین

هر که او از دار عشق آونگ نیست

شد چنان عطار فارغ از جهان

کآسمان با همتش هم سنگ نیست


آیینهٔ تو سیاه رویی است

او را چه خبر که ماه‌روی است

آن آینه می‌زدای پیوست

کورا گه پشت و گاه روی است

آن پشت ز عشق روی گردان

گر کرده تو را به راه روی است

کز عشق چو آفتاب گردد

هر ذره اگر سیاه‌روی است

نه چرخ کلاه فرق عشق است

پس در خور آن کلاه‌روی است

تا این رویش نگردد آن روی

او را همه در گناه روی است

هر ذره که هست در دو عالم

او را سوی پیشگاه روی است

نتواند یافت هرگز این روی

آن را که به عز و جاه روی است

هرگز نرسد به ذروهٔ عرش

آن را که به قعر چاه روی است

روی از همه شیوه بست باید

آن را که به پادشاه روی است

زین شوق فرید را همه عمر

آورده به بارگاه روی است


ای دلشده دلربای من کیست

از جای شدم به جای من کیست

بیگانه شدم ز هر دو عالم

واگه نه که آشنای من کیست

ره گم کردم درین بیابان

کو رهبر و رهنمای من کیست

جان می‌کاهم درین ره دور

پیک ره جان‌فزای من کیست

صد بار بریختند خونم

در عهدهٔ خون‌بهای من کیست

هر دم گرهی عظیم افتد

در پرده گره‌گشای من کیست

صد کار فتاده هر کسی را

غمخوارهٔ من برای من کیست

محرومم ازین طلب که دارم

مطلوب حرم‌سرای من کیست

گر من سجلی کنم درین کار

جز زردی رخ گوای من کیست

بر گفت فرید ماجرایی

اشنودهٔ ماجرای من کیست


هر که درین درد گرفتار نیست

یک نفسش در دو جهان کار نیست

هر که دلش دیدهٔ بینا نیافت

دیدهٔ او محرم دیدار نیست

هر که ازین واقعه بویی نبرد

جز به صفت صورت دیوار نیست

خوار شود در ره او همچو خاک

هرکه در این بادیه خونخوار نیست

ای دل اگر دم زنی از سر عشق

جای تو جز آتش و جز دار نیست

پردهٔ این راز که در قمر جان است

جز قدح دردی خمار نیست

آنکه سزاوار در گلخن است

در حرم شاه سزاوار نیست

گلخنی مفلس ناشسته روی

مرد سراپردهٔ اسرار نیست

کعبهٔ جانان اگرت آرزوست

در گذر از خود ره بسیار نیست

گرچه حجاب تو برون از حد است

هیچ حجابیت چو پندار نیست

پردهٔ پندار بسوز و بدانک

در دو جهانت به ازین کار نیست

چند کنی از سر هستی خروش

نیست شو اندر طلب یار، نیست

از طمع خام درین واقعه

سوخته‌تر از دل عطار نیست


از تو کارم همچو زر بایست نیست

وز وصال تو خبر بایست نیست

تا کی آخر از فراقت کار من

با وصالت به بتر بایست نیست

تا بگریم در فراقت زار زار

عالمی خون جگر بایست نیست

چون بدادم دل به تو بر یک نظر

در منت به زین نظر بایست نیست

چون شکر داری بسی با عاشقان

یک سخن همچون شکر بایست نیست

من ز سر تا پای فقر و فاقه‌ام

من تو را خود هیچ در بایست نیست

چون درآیی از درم بهر نثار

عالمی پر گنج زر بایست نیست

چون بدیدم دلشده عطار را

بر کف پای تو سر بایست نیست


آفتاب رخ تو پنهان نیست

لیک هر دیده محرم آن نیست

هر که در عشق ذره ذره نشد

پیش خورشید پای‌کوبان نیست

ذره می‌شو هوای جانان را

که به جانان رسیدن آسان نیست

مرد جانان نه‌ای مکن دعوی

زانکه نامرد مرد جانان نیست

شادی وصل تو کسی یابد

که درین وادیش غم جان نیست

تا که دردی نیایدت پیدا

هرچه دیگر کنی تو درمان نیست

سر درین راه باز و پا در نه

زانکه ره را امید پایان نیست

تن بزن چند گویی ای عطار

هر کسی مرد این بیابان نیست


عشق جز بخشش خدایی نیست

این به سلطانی و گدایی نیست

هر که او برنخیزد از سر سر

عشق را با وی آشنایی نیست

عشق وقف است بر دل پر درد

وقف در شرع ما بهایی نیست

هر که را باز عشق صید کند

بازش از چنگ او رهایی نیست

کار آن کس که عاشقی ورزد

به جز از عین بی نوایی نیست

چون رسیدم به نزد آن معشوق

کار جز عیش و دلگشایی نیست

هرچه عطار گوید از سر عشق

به یقین دان که جز عطایی نیست


در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست

وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست

عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت

بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست

جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند

بسیار اثر جست و ز یک تن اثری نیست

دل بر سر ره ماند که می‌دید که هستش

مشکل سفری پیش که چون هر سفری نیست

این کار برون نیست ز دو نوع به تحقیق

یا هیچ نیم یا که به جز من دگری نیست

در ماتم این درد که دورند از آن خلق

آشفته و سرگشته چو من نوحه‌گری نیست

زان مغز شود خشک و ترم هر شب و هر روز

کز چرخ مرا جز لب و رخ خشک و تری نیست

جانم که ز بستان فلک نیشکری خواست

گفتا نه‌ای واقف که مرا نیشکری نیست

از خوان فلک دل مطلب گر جگرت خورد

زیرا که اگر دل دهدت بی جگری نیست

عطار چو کس را خطری نیست درین راه

تو نیز فرو شو که تورا هم خطری نیست


کیست که از عشق تو پردهٔ او پاره نیست

وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست

وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق

گر زر عشاق را سکهٔ رخساره نیست

هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش

گر دل پر خون من کشتهٔ صد پاره نیست

گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم

چارهٔ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست

هر که درین راه یافت بوی می عشق تو

مست شود تا ابد گر دلش از خاره نیست

هست همه گفتگو با می عشقش چه کار

هرکه درین میکده مفلس و این کاره نیست

درد ره و درد دیر هست محک مرد را

دلق بیفکن که زرق لایق میخواره نیست

در بن این دیر اگر هست میت آرزو

درد خور اینجا که دیر موضع نظاره نیست

گشت هویدا چو روز بر دل عطار از آنک

عهد ندارد درست هر که درین پاره نیست


هر دلی کز عشق تو آگاه نیست

گو برو کو مرد این درگاه نیست

هر که را خوش نیست با اندوه تو

جان او از ذوق عشق آگاه نیست

ای دل ار مرد رهی مردانه باش

زانکه اندر عاشقی اکراه نیست

عاشقان چون حلقه بر در مانده‌اند

زانکه نزدیک تو کس را راه نیست

گرد بر گرد دلم از درد تو

خون گرفت و زهرهٔ یک آه نیست

بر سر آی از قعر چاه نفس از آنک

یوسف مصریت اندر چاه نیست

چند جویی آب و جاه ار عاشقی

عاشق اندر بند آب و جاه نیست

زاد راه مرد عاشق نیستی است

نیست شو در راه آن دلخواه نیست

در ده ای عطار تن در نیستی

زانکه آنجا مرد هستی شاه نیست


از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست

مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست

در جشن می عشق که خون جگرم ریخت

نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست

مستان می‌عشق درین بادیه رفتند

من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست

در بادیهٔ عشق نه نقصان نه کمال است

چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست

گویند برو تا به درش برگذری بوک

هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست

زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز

جز بی‌خبریم از دل خود هیچ خبر نیست

جانا اگرم در سر کار تو رود جان

از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست

در دامن تو دست کسی می‌زند ای دوست

کو در ره سودای تو با دامن تر نیست

دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو

خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست

عطار چنان غرق غمت شد که دلش را

یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست


سرو چون قد خرامان تو نیست

لعل چون پستهٔ خندان تو نیست

نیست یک کس که به لب آمده جان

زآرزوی لب و دندان تو نیست

هیچ جمعیت اگر یافت کسی

از جز آن زلف پریشان تو نیست

مرده آن دل که به صد جان نه به یک

زندهٔ چشمهٔ حیوان تو نیست

غرقه باد آنکه به صد سوختگی

تشنهٔ چاه زنخدان تو نیست

به ز جان عاشق دیدار تو را

سپر ناوک مژگان تو نیست

چشم یک عاقل و هشیار ندید

که چو من واله و حیران تو نیست

می وصلم ده آخر که مرا

بیش ازین طاقت هجران تو نیست

ای دل سوخته در درد بسوز

زانکه جز درد تو درمان تو نیست

چند باشی تو از آن خود از آنک

تا تو آن خودی او آن تو نیست

گر بدو نیست رهت جان درباز

زحمت جان تو جز جان تو نیست

که کشد درد دلت ای عطار

شرح آن لایق دیوان تو نیست


گر هندوی زلفت ز درازی به ره افتاد

زنگی بچهٔ خال تو بر جایگه افتاد

در آرزوی زلف چو زنجیر تو عقلم

دیوانگی آورد و به یک ره ز ره افتاد

چون باد بسی داشت سر زلف تو در سر

از فرق همه تخت‌نشینان کله افتاد

سرسبزی گلگون رخت را که بدیدم

چون طرهٔ شبرنگ تو روزم سیه افتاد

که کرد ز عشق رخ تو توبه زمانی

کز شومی آن توبه نه در صد گنه افتاد

حقا که اگر تا که جهان بود به خوبیت

بر جملهٔ خوبان جهان پادشه افتاد

تا پادشاه جملهٔ خوبان شده‌ای تو

بس آتش سوزان که ز تو در سپه افتاد

چون بوسه ستانم ز لبت چون مترصد

با تیر و کمان چشم تو در پیشگه افتاد

از عمد سر چاه زنخدان بنپوشید

تا یوسف گم گشته درآمد به چه افتاد

شهباز دلم زان چه سیمین نرهد زانک

در خانهٔ مات است که این بار شه افتاد

جانا دل عطار که دور از تو فتادست

هرگز که بداند که چگونه تبه افتاد


هر دیده که بر تو یک نظر داشت

از عمر تمام بهره برداشت

سرمایهٔ عمر دیدن توست

وان دید تو را که یک نظر داشت

کور است کسی که هر زمانی

در دید تو دیدهٔ دگر داشت

جاوید ز خویش بی‌خبر شد

هر دل که ز عشق تو خبر داشت

مرغی بپرید در هوایت

کز شوق تو صد هزار پر داشت

در شوق رخ تو بیشتر سوخت

هر کو به تو قرب بیشتر داشت

دل بی رخ تو دمی سر کس

سوگند به جان تو اگر داشت

در عشق رخ تو یک سر موی

ننهاد قدم کسی که سر داشت

بس مرده که زنده کرد در حال

بادی که به کوی تو گذر داشت

با چشم تو کارگر نیامد

هر حیله که چرخ پاک برداشت

خوارم کردی چنان که عشقت

بر خاک درم چو خاک در داشت

خوار از چه سبب کنی کسی را

کز جان خودت عزیزتر داشت

با بوالعجبی غمزهٔ تو

نه دل قیمت نه جان خطر داشت

در پیش لبت ز شرم بگداخت

هر شیرینی که آن شکر داشت

در جنب لب تو آب حیوان

هر شیوه که داشت مختصر داشت

در نقرهٔ عارضت فروشد

هر نازکییی که آب زر داشت

بر گرد میان تو کمر گشت

آن حرف که در میان کمر داشت

شکل دهن تو طرفه برخاست

زان نقطهٔ طرفه بر زبر داشت

چون روی تو زیر پردهٔ زلف

چه صد که هزار پرده در داشت

در هر بن موی بی رخ تو

عطار هزار نوحه‌گر داشت


دل کمال از لعل میگون تو یافت

جان حیات از نطق موزون تو یافت

گر ز چشمت خسته‌ای آمد به تیر

زنده شد چون در مکنون تو یافت

تا فسونت کرد چشم ساحرت

جامه پر کژدم ز افسون تو یافت

سخت‌تر از سنگ نتوان آمدن

لعل بین یعنی دلش خون تو یافت

تا فشاندی زلف و بگشادی دهن

عقل خود را مست و مجنون تو یافت

ملک کسری در سر زلف تو دید

جام جم در لعل گلگون تو یافت

قاف تا قاف جهان یکسر بگشت

کاف کفر از زلف چون نون تو یافت

جمله را صدباره فی‌الجمله بدید

هیچش آمد هرچه بیرون تو یافت

تا دل عطار عالم کم گرفت

رونق از حسن در افزون تو یافت


پیشگاه عشق را پیشان که یافت

پایگاه فقر را پایان که یافت

در میان این دو ششدر کل خلق

جمله مردند و اثر زیشان که یافت

رخنه می‌جویی خلاص خویشتن

رخنه‌ای جز مرگ ازین زندان که یافت

ذره‌ای وصلش چو کس طاقت نداشت

قسم موجودات جز هجران که یافت

ذره‌ای این درد عالم سوز را

در زمین و آسمان درمان که یافت

آفتاب آسمان غیب را

در فروغش کفر با ایمان که یافت

چون بتافت آن آفتاب آواز داد

کان هزاران ذره سرگردان که یافت

ابر بر دریا بسی بگریست زار

لیک دریا گشت و آن باران که یافت

گشت مستهلک درین دریا دو کون

گر کفی گل بود و ور طوفان که یافت

چون دو عالم هست فرزند عدم

پس وجودی بی سر و سامان که یافت

چون دو عالم نیست جز یک آفتاب

ذره‌ای در سایه‌ای پنهان که یافت

چون همه مردند و می‌میرند نیز

آب حیوان زین همه حیوان که یافت

بر فلک رو این دم از عیسی بپرس

تا خری رهوار بی پالان که یافت

صد هزاران چشم صدیقان راه

گشت خون‌باران همه، باران که یافت

صد هزاران جان صدیقان راه

غرقهٔ این راه شد جانان که یافت

ای فرید از فرش تا عرش مجید

ذره‌ای هستی درین دیوان که یافت


تا دل ز کمال تو نشان یافت

جان عشق تو در میان جان یافت

پروانهٔ شمع عشق شد جان

چون سوخته شد ز تو نشان یافت

جان بود نگین عشق و مهرت

چون نقش نگین در آن میان یافت

جان بارگه تورا طلب کرد

در مغز جهان لامکان یافت

جان را به درت نگاهی افتاد

صد حلقه برو چو آسمان یافت

هر جان که به کوی تو فرو شد

از بوی تو جان جاودان یافت

فریاد و خروش عاشقانت

در کون و مکان نمی‌توان یافت

از درد تو جان ما بنالید

درمان تو درد بی‌کران یافت

چون درد تو یافت زیر هر درد

درمان همه جهان نهان یافت

هرچیز که جان ما همی جست

چون در تو نگاه کرد آن یافت

هر مقصودی که عقل را بود

در شعلهٔ روی تو عیان یافت

عطار چو این سخن بیان کرد

بیرون ز جهان بسی جهان یافت


خاک کویت هر دو عالم در نیافت

گرد راهت فرق آدم در نیافت

ای به بالا برشده چندان که عرش

ذره‌ای شد گرد تو هم در نیافت

دولت تو هیچ بی دولت ندید

شادی تو لشکر غم در نیافت

گنج عشقت در جهان جد و جهد

هم مؤخر هم مقدم در نیافت

زانکه هرگز هفت دریای عظیم

از سر خود نیم شبنم در نیافت

آن چنان جامی که نتوان داد شرح

آن به جد و جهد خود جم در نیافت

آمد و شد صد هزاران پادشاه

ملک تو جز ابن ادهم در نیافت

صد هزاران راهزن در ره فتاد

جز فضیل‌ابن‌عهد محکم در نیافت

صد هزاران زن به نامردی بمرد

این سخن جز جان مریم در نیافت

وی عجب تا مرد ره جهدی نکرد

آنچنان گنجی معظم در نیافت

هر که او ساکن نشد در کوی تو

جنه الفردوس خرم در نیافت

وانکه او مجروح گشت از عشق تو

تا ابد بویی ز مرهم در نیافت

بیش و کم درباخت دل در راه تو

لیک از تو بیش یا کم در نیافت

بس بزرگان را که در گرداب درد

سر فرو شد نیز همدم در نیافت

من چگونه از تو دریابم به حکم

آنچه از تو هر دو عالم در نیافت

چند جویی ای دل برخاسته

آنچه هرگز خلق یکدم در نیافت

تو نیابی این که بس نامحرمی

خاصه هرگز هیچ محرم در نیافت

نیست غم گر چون سلیمان ای فرید

هر گدا ملکی به خاتم در نیافت


بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت

مست می عشق شد و از تو شرابی نیافت

داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب

عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت

تشنهٔ وصل تو دل چون به درت کرد روی

ماند به در حلقه‌وار وز درت آبی نیافت

دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب

زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت

چند زند بر نمک یار دلم گوییا

به ز دل عاشقان هیچ کبابی نیافت

دل چو ز نومیدیت زود فرو شد به خود

خود ز میان برگرفت هیچ نقابی نیافت

گفتمش آخر چه شد کین دل من روز و شب

سوی تو آواز داد وز تو خطابی نیافت

گفت مرا خوانده‌ای لیک نه از جان و دل

هر که ز جانم نخواند هیچ جوابی نیافت

در ره ما هر که را سایهٔ او پیش اوست

از تف خورشید عشق تابش و تابی نیافت

گر تو خرابی ز عشق جان تو آباد شد

زانکه کسی گنج عشق جز به خرابی نیافت

تا دل عطار دید هستی خود را حجاب

رهزن خود شد مقیم تا که حجابی نیافت


در عشق تو عقل سرنگون گشت

جان نیز خلاصهٔ جنون گشت

خود حال دلم چگونه گویم

کان کار به جان رسیده چون گشت

بر خاک درت به زاری زار

از بس که به خون بگشت خون گشت

خون دل ماست یا دل ماست

خونی که ز دیده‌ها برون گشت

درمان چه طلب کنم که عشقت

ما را سوی درد رهنمون گشت

آن مرغ که بود زیرکش نام

در دام بلای تو زبون گشت

لختی پر و بال زد به آخر

از پای فتاد و سرنگون گشت

تا دور شدم من از در تو

از ناله دلم چو ارغنون گشت

تا قوت عشق تو بدیدم

سرگشتگیم بسی فزون گشت

تا درد تو را خرید عطار

قد الفش بسان نون گشت

عطار که بود کشتهٔ تو

دریاب که کشته‌تر کنون گشت


ای دلم مست چشمهٔ نوشت

در خطم از خط سیه پوشت

باد سرسبزی خطت که به لطف

سر برون زد ز چشمهٔ نوشت

حلقه در گوش کرد خلق را

حلقهٔ زلف بر بناگوشت

همچو من صد هزار سرگشته

حلقه در گوش حلقهٔ گوشت

گشت معلوم من که جان نبرد

دلم از طرهٔ سیه پوشت

تو به جان و دلی جفا کوشم

من به جان و دلم وفا کوشت

عشوه مفروش زانکه من پس ازین

نخرم نیز خواب خرگوشت

یاد کن از کسی که در همه عمر

نکند لحظه‌ای فراموشت

مست از آنم چنین که در بر خویش

مست در خواب دیده‌ام دوشت

بو که تعبیر خوابم آن باشد

که شوم امشبی هم آغوشت

دل عطار باده ناخورده

تا قیامت بمانده مدهوشت


ای زلف تو دام و دانه خالت

هر صید که می‌کنی حلالت

خورشید دراوفتاده پیوست

در حلقهٔ دام شب مثالت

همچون نقطی سیه پدیدار

بر چهرهٔ آفتاب خالت

دل فتنهٔ طرهٔ سیاهت

جان تشنهٔ چشمهٔ زلالت

از عالم حسن دایه لطف

آورده به صد هزار سالت

رخ زرد و کبود جامه خورشید

سرگشتهٔ ذرهٔ وصالت

تو خفته و اختران همه شب

مبهوت بمانده در جمالت

تو ماه تمامی و عجب آنک

انگشت نمای شد هلالت

مرغی عجبی که می‌نگنجد

در صحن سپهر پر و بالت

چون در تو توان رسید چون کس

هرگز نرسید در خیالت

پی گم کردی چنانکه هرگز

کس پی نبرد به هیچ حالت

خواهد که بسی بگوید از تو

عطار ولی بود ملالت


عکس روی تو بر نگین افتاد

حلقه بشکست و بر زمین افتاد

شد جهان همچو حلقه‌ای بر من

تا که چشمم بر آن نگین افتاد

دور از رویت آتشم در دل

زان لب همچو انگبین افتاد

آب رویم مبر که بی رویت

قسم من آه آتشین افتاد

تا که خورشید چهرهٔ تو بتافت

شور در چرخ چارمین افتاد

خوشهٔ عنبرین زلفت تورا

ماه و خورشید خوشه چین افتاد

زلف مگشای و کفر برمفشان

که خروشی در اهل دین افتاد

مشک از چین طلب که نیم شبی

چینی از زلف تو به چین افتاد

در ز چشمم طلب که هر اشکی

به حقیقت دری ثمین افتاد

دست شست از وجود هر که دمی

در غم چون تو نازنین افتاد

دل ندارم ملامتم چه کنی

بی دل افتاده‌ام چنین افتاد

می ندانم تو را بدین سختی

با من مهربان چه کین افتاد

دل عطار چون نه مرغ تو بود

ضعف در مخلبش ازین افتاد


زهی زیبا جمالی این چه روی است

زهی مشکین کمندی این چه موی است

ز عشق روی و موی تو به یکبار

همه کون مکان پر گفت و گوی است

از آن بر خاک کویت سر نهادم

که زلفت را سری بر خاک کوی است

چو زلفت گر نشینم بر سر خاک

نمیرم نیز و اینم آرزوی است

چه جای زلف چون چوگانت آنجا

که آنجا صد هزاران سر چو گوی است

برو ای عاشق دستار بگریز

که اینجا رستخیز از چار سوی است

تو مرد نازکی آگه نه کاینجا

هزارن مرد را زه در گلوی است

نبینی روی او یک ذره هرگز

تو را یک ذره گر در خلق روی است

دلا، کی آید او در جست و جویت

که او دایم ورای جست و جوی است

اگرچه ذره هم جوینده باشد

نه چون خورشید رنگش بر رکوی است

گرت او در کشد کاری بود این

که گر کار تو کار شست و شوی است

بسی گر تو به جویی آب ندهد

که هرچه آن از تو آید آب جوی است

ز کار تو چه آید یا چه خیزد

که اینجا بی نیازی سد اوی است

تو کار خویش می‌کن لیک می‌دان

که کار او برون از رنگ و بوی است

به خود هرگز کجا داند رسیدن

اگر عطار را عزم علوی است


تاب روی تو آفتاب نداشت

بوی زلف تو مشک ناب نداشت

خازن خلد هشت خلد بگشت

در خور جام تو شراب نداشت

ذره‌ای پیش لعل سیرابت

چشمهٔ آفتاب آب نداشت

لعلت از آفتاب کرد سؤال

کانچه او داشت آفتاب نداشت

گفت تا سرگشاد چشمهٔ تو

آب حیوان چون گلاب نداشت

همچو من آب خضر و کوثر هم

زیر سی لؤلؤ خوشاب نداشت

چشمه بی‌آب کی به کار آید

زین سخن آفتاب تاب نداشت

همه دعوی او زوال آمد

زرد از آن شد که یک جواب نداشت

دور از روی همچو خورشیدت

چشم من نیم ذره خواب نداشت

کیست کز چشم مست خونریزت

باده ناخورده دل خراب نداشت

کیست کز دست فرق مشکینت

دست بر فرق چون رباب نداشت

کیست کز عشق لالهٔ رخ تو

رخ چو لاله به خون خضاب نداشت

گرچه صیدم مرا مکش به عذاب

کس چو من صید را عذاب نداشت

من چنان لاغرم که پهلوی من

جز دل از لاغری کباب نداشت

کس به خون‌ریزی چنان لاغر

تا که فربه نشد شتاب نداشت

تا که صید تو شد دل عطار

سینه خالی ز اضطراب نداشت


درد دل من از حد و اندازه درگذشت

از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت

پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت

کارم ز جور حادثه از دست درگذشت

بر روی من چو بر جگر من نماند آب

بس سیل‌های خون که ز خون جگر گذشت

هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسید

هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت

خواب و خورم نماند و گر قصه گویمت

زان غصه‌ها که بر من بی خواب و خور گذشت

اشکم به قعر سینهٔ ماهی فرو رسید

آهم از روی آینهٔ ماه درگذشت

در بر گرفت جان مرا تیر غم چنانک

پیکان به جان رسید وز جان تا به بر گذشت

بر جان من که رنج و بلایی ندیده بود

چندین بلا و رنج ز دردم بدر گذشت

بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد

زان شام آفتاب من اندر سحر گذشت

عطار چون که سایهٔ عزت بر او نماند

چون سایه‌ای ز خواری خود در به در گذشت


تا گل از ابر آب حیوان یافت

گرد خود صد هزار دستان یافت

زره ابر گشت پیکان باز

جوشن آب زخم پیکان یافت

گل خندان چو برفکند نقاب

ابر را زار زار گریان یافت

چون صبا چاک کرد دامن گل

نافهٔ مشک در گریبان یافت

ای نگاری که هر که دید رخت

از رخ جانفزای تو جان یافت

به دل و جان تو را که جان و دلی

هر که فرمان ببرد فرمان یافت

می گلرنگ خور به موسم گل

که گل تازه‌روی باران یافت

می‌خور و شاد زی که خوشتر ازین

یک نفس در دو کون نتوان یافت

می به عطار ده به سرخی لعل

که زمی جان چو در درخشان یافت


ای آفتاب سرکش یک ذره خاک پایت

آب حیات رشحی از جام جانفزایت

هم خواجه تاش گردون دل بر وفا غلامت

هم پادشاه گیتی جان بر میان گدایت

هم چرخ خرقه‌پوشی در خانقاه عشقت

هم جبرئیل مرغی در دام دل ربایت

در سر گرفته عالم اندیشهٔ وصالت

در چشم کرده کوثر خاک در سرایت

کوثر که آب حیوان یک شبنم است از وی

دربسته تا به جان دل در لعل دلگشایت

سری که هر دو عالم یک ذره می‌نیابند

جاوید کف گرفته جام جهان نمایت

نوباوهٔ جمالت ماه نو است و هر مه

بنهد کله ز خجلت در دامن قبایت

تو ابرش نکویی می‌تازی و مه و مهر

چون سایه در رکابت چون ذره در هوایت

تا بوی مشک زلفت پر مشک کرد جانم

عطار مشک ریزم از زلف مشک سایت


تا دل من راه جانان بازیافت

گوهری در پردهٔ جان بازیافت

دل که ره می‌جست در وادی عشق

خویش را گم کرد ره زان بازیافت

هر که از دشورای هستی برست

آنچه مقصود است آسان بازیافت

یک شبی درتاخت دل مست و خراب

راه آن زلف پریشان بازیافت

چون به تاریکی زلفش راه برد

زنده گشت و آب حیوان بازیافت

آفتاب هر دو عالم آشکار

زیر زلف دوست پنهان بازیافت

آنچه خلق از دامن آفاق جست

او نهان سر در گریبان بازیافت

می‌ندانم تا ز جان برخورد نیز

آنکه روی و زلف جانان بازیافت

هر که زلفش دید کافر شد به حکم

وانکه درویش دید ایمان بازیافت

طالب درد است عطار این زمان

کز میان درد درمان بازیافت


کشتی عمر ما کنار افتاد

رخت در آب رفت و کار افتاد

موی همرنگ کفک دریا شد

وز دهان در شاهوار افتاد

روز عمری که بیخ بر باد است

با سر شاخ روزگار افتاد

سر به ره در نهاد سیل اجل

شورشی سخت در حصار افتاد

مستییی بود عهد برنایی

این زمان کار با خمار افتاد

چون به مقصد رسم که بر سر راه

خر نگونسار گشت و بار افتاد

گل چگویم ز گلستان جهان

که به یک گل هزار خار افتاد

هر که در گلستان دنیا خفت

پای او در دهان مار افتاد

هر که یک دم شمرد در شادی

در غم و رنج بی شمار افتاد

بی قراری چرا کنی چندین

چه کنی چون چنین قرار افتاد

چه توان کرد اگر ز سکهٔ عمر

نقد عمر تو کم عیار افتاد

تو مزن دم خموش باش خموش

که نه این کار اختیار افتاد

گر نبودی امید، وای دلم

لیک عطار امیدوار افتاد


ای پرتو وجودت در عقل بی نهایت

هستی کاملت را نه ابتدا نه غایت

هستی هر دو عالم در هستی تو گمشد

ای هستی تو کامل باری زهی ولایت

ای صد هزار تشنه، لب‌خشک و جان پرآتش

افتاده پست گشته موقوف یک عنایت

غیر تو در حقیقت یک ذره می‌نبینم

ای غیر تو خیالی کرده ز تو سرایت

چندان که سالکانت ره بیش پیش بردند

ره پیش بیش دیدند بودند در بدایت

چون این ره عجایب بس بی نهایت افتاد

آخر که یابد آخر این راه را نهایت

عطار در دل و جان اسرار دارد از تو

چون مستمع نیابد پس چون کند روایت


آتش سودای تو عالم جان در گرفت

سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت

جان که فروشد به عشق زندهٔ جاوید گشت

دل که بدانست حال ماتم جان در گرفت

از پس چندین هزار پرده که در پیش بود

روی تو یک شعله زد کون و مکان در گرفت

چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش

جان متحیر بماند عقل فغان در گرفت

بر سر کوی تو عشق آتش دل برفروخت

شمع دل عاشقانت جمله از آن در گرفت

جرعهٔ اندوه تو تا دل من نوش کرد

زآتش آه دلم کام و زبان در گرفت

تا که ز رنگ رخت یافت دل من نشان

روی من از خون دل رنگ و نشان در گرفت

جان و دل عاشقان خرقه شد اندر میان

زانکه سماع غمت در همگان در گرفت

راست که عطار داد حسن و جمال تو شرح

سینه برآورد جوش دل خفقان در گرفت


هر دل که ز عشق بی نشان رفت

در پردهٔ نیستی نهان رفت

از هستی خویش پاک بگریز

کین راه به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ز خود کرانه

کی بتوانی ازین میان رفت

صد گنج میان جان کسی یافت

کین بادیه از میان جان رفت

راهی که به عمرها توان رفت

مرد ره او به یک زمان رفت

هان ای دل خفته عمر بگذشت

تا کی خسبی که کاروان رفت

ای جان و جهان چه می‌نشینی

برخیز که جان شد و جهان رفت

از جملهٔ نیستان این راه

آن برد سبق که بی نشان رفت

چون نیستی از زمین توان برد

کی هست توان بر آسمان رفت

محتاج به دانهٔ زمین بود

مرغی که ز شاخ لامکان رفت

عطار چو ذوق نیستی یافت

از هستی خویش بر کران رفت


گر نبودی در جهان امکان گفت

کی توانستی گل معنی شکفت

جان ما را تا به حق شد چشم باز

بس که گفت و بس گل معنی که رفت

بی قراری پیشه کرد و روز و شب

یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت

بس گهر کز قعر دریای ضمیر

بر سر آورد و به خون دل بسفت

پاک‌رو داند که در اسرار عشق

بهتر از ما راهبر نتوان گرفت

آنچه ما دیدیم در عالم که دید

وآنچه ما گفتیم در عالم که گفت

آنچه بعد از ما بگویند آن ماست

زانکه راز گفت نیست از ما نهفت

تربیت ما را ز جان مصطفاست

لاجرم خود را نمی‌یابیم جفت

تا تویی عطار زیر بار عشق

گردنان را زیر بار توست سفت

صورت جان است شعرت لاجرم

عقل را نظم تو می‌آید شگفت


ای آفتاب طفلی در سایهٔ جمالت

شیر و شکر مزیده از چشمهٔ زلالت

هم هر دو کون برقی از آفتاب رویت

هم نه سپهر مرغی در دام زلف و خالت

بر باد داده دل را آوازهٔ فراقت

در خواب کرده جان را افسانهٔ وصالت

عقلی که در حقیقت بیدار مطلق آمد

تا حشر مست خفته در خلوت خیالت

خورشید کاسمان را سر رزمهٔ می‌گشاید

یک تار می‌نسنجد در رزمه جمالت

ترک فلک که هست او در هندوی تو دایم

سر پا برهنه گردان در وادی کمالت

سیمرغ مطلقی تو بر کوه قاف قربت

پرورده هر دو گیتی در زیر پر و بالت

صف قتال مردان صف‌های مژه توست

صد قلب برشکسته در هر صف قتالت

عطار شد چو مویی بی روی همچو روزت

تا بو که راه یابد در زلف شب مثالت


ای چو چشم سوزن عیسی دهانت

هست گویی رشتهٔ مریم میانت

چون دم عیسی‌زنی از چشم سوزن

چشمهٔ خورشید گردد جان فشانت

آنچه بر مریم ز راه آستین زد

می‌توان یافت از هوای آستانت

ماه کو از آسمان سازد زمینی

بر زمین سر می‌نهد از آسمانت

نقد صد دل بایدم در هر زمانی

بر امید صید زلف دلستانت

گرچه غلطان است در پای تو زلفت

هم سری جز زلف نبود یک زمانت

گر سخن چون زهر گویی باک نبود

کان شکر دایم بماند در دهانت

ور سخن خوش گویی ای جان و جهانم

بنده گردد بی سخن جان و جهانت

من روا دارم که کام من برآید

ور فرو خواهد شدن جانم به جانت

نیست جز دستان چو زلفت هیچ کارم

زانکه دیدم روی همچون گلستانت

گر به دستانی به دست آرد فریدت

در فشاند در سخن همچون زبانت


صبح دم زد ساقیا هین الصبوح

خفتگان را در قدح کن قوت روح

در قدح ریز آب خضر از جام جم

باز نتوان گشت ازین در بی فتوح

توبه بشکن تا درست آیی ز کار

چند گویی توبه‌ای دارم نصوح

مطربا قولی بگو از راهوی

راه راه راهوی است اندر صبوح

دل ز مستی قول کس می‌نشنود

زانکه بشنوده است قول بوالفتوح

چون سرانجام تو طوفان بلاست

عمر تو چه یک نفس چه عمر نوح

گر ز عطار این سخن می‌نشنوی

بشنو از مرغ سحر صور صلوح


دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت

دل خبر یافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت

جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او

غصه‌ها کردش ز پشت دست دندان برگرفت

ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس

برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت

جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت

عقل حیلت‌گر به کلی دست ازیشان برگرفت

بی نشان شد جان کدامین جان که گنجی داشت او

گاه پیدایش نهاد و گاه پنهان برگرفت

فرخ آن اقبال باری کاندرین دریای ژرف

ترک جان گفت و سر این نفس حیوان برگرفت

شکر یزدان را که گنج دین درین کنج خراب

بی غم و رنجی دل عطار آسان برگرفت


ای بی نشان محض نشان از که جویمت

گم گشت در تو هر دو جهان از که جویمت

تو گم نه‌ای و گمشدهٔ تو منم ولیک

تا یافت یافت می‌نتوان از که جویمت

دل در فنای وحدت و جان در بقای صرف

من گمشده درین دو میان از که جویمت

پیدا بسی بجستمت اما نیافتم

اکنون مرا بگو که نهان از که جویمت

چون در رهت یقین و گمانی همی رود

ای برتر از یقین و گمان از که جویمت

در بحر بی نهایت عشقت چو قطره‌ای

گم شد نشان مه به نشان از که جویمت

تا بود که بویی از تو بیابد دلم چو جان

بیرون شد از زمان و مکان از که جویمت

در جست و جوی تو دلم از پرده اوفتاد

ای در درون پردهٔ جان از که جویمت

عطار اگرچه یافت به عین یقین تورا

ای بس عیان به عین عیان از که جویمت


ای مشک خطا خط سیاهت

خورشید درم خرید ماهت

هرگز به خطا خطی نیفتاد

سر سبزتر از خط سیاهت

در عالم حسن پادشاهی

جان همه عاشقان سپاهت

چون بنده شدند پادشاهانت

می‌نتوان خواند پادشاهت

گردان گردان سپهر سرکش

جویان جویان ز دیر گاهت

بر خاک از آن فتاد خورشید

تا ذره بود ز خاک راهت

چون چین قبا به هم درافتند

عشاق چو کژ نهی کلاهت

در عشق تو زهد چون توان کرد

چون کس نرسد به یک گناهت

بس آه که عاشقانت کردند

دل نرم نشد ز هیچ آهت

هرگز نرسد ور آن همه آه

درهم بندی به بارگاهت

آن دم که ز پرده رخ نمایی

صد فتنه نشسته در پناهت

وانگه که ز لب شکر گشایی

صد خوزستان زکات خواهت

گر تو شکری دهی به عطار

این صدقه فتد به جایگاهت


رطل گران ده صبوح زانکه رسیده است صبح

تا سر شب بشکند تیغ کشیده است صبح

روی نهفته است تیر روی نهاده است مهر

پشت بداده است ماه هین که رسیده است صبح

بر سر زنگی شب همچو کلاه است ماه

بر در قفل سحر همچو کلید است صبح

ای بت بربط‌نواز پردهٔ مستان بساز

کز رخ هندوی شب پرده دریده است صبح

صبح برآمد زکوه وقت صبوح است خیز

کز جهت غافلان صور دمیده است صبح

سوخته گردد شرار کز نفس سوخته

گنبد فیروزه را فرق بریده است صبح

بوی خوش باد صبح مشک دمد گوییا

کز دم آهوی چین مشک مزید است صبح

نی که از آن است صبح مشک فشان کز هوا

نافهٔ عطار را بوی شنیده است صبح


برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات

تذکرة‌العلیا

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe