گفتار اندر داستان خسرو و شیرین

کهن گشته این نامهٔ باستان

ز گفتار و کردار آن راستان

همی نوکنم گفته‌ها زین سخن

ز گفتار بیدار مرد کهن

بود بیست شش بار بیور هزار

سخنهای شایسته و غمگسار

نبیند کسی نامهٔ پارسی

نوشته به ابیات صدبار سی

اگر بازجویی درو بیت بد

همانا که کم باشد از پانصد

چنین شهریاری و بخشنده‌ای

به گیتی ز شاهان درخشنده‌ای

نکرد اندرین داستانها نگاه

ز بدگوی و بخت بد آمد گناه

حسد کرد بدگوی در کار من

تبه شد بر شاه بازار من

چو سالار شاه این سخنهای نغز

بخواند ببیند به پاکیزه نغز

ز گنجش من ایدر شوم شادمان

کزو دور بادا بد بدگمان

وزان پس کند یاد بر شهریار

مگر تخم رنج من آید ببار

که جاوید باد افسر و تخت اوی

ز خورشید تابنده‌تر بخت اوی

چنین گفت داننده دهقان پیر

که دانش بود مرد را دستگیر

غم و شادمانی بباید کشید

ز هر شور و تلخی بباید چشید

جوانان داننده و باگهر

نگیرند بی آزمایش هنر

چو پرویز ناباک بود و جوان

پدر زنده و پور چون پهلوان

ورا در زمین دوست شیرین بدی

برو بر چو روشن جهان بین بدی

پسندش نبودی جزو در جهان

ز خوبان وز دختران مهان

ز شیرن جدا بود یک روزگار

بدان گه که بد در جهان شهریار

بگرد جهان در بی‌آرام بود

که کارش همه رزم بهرام بود

چو خسرو به پردخت چندی به مهر

شب و روز گریان بدی خوب‌چهر

چنان بد که یک روز پرویز شاه

همی آرزو کرد نخچیرگاه

بیاراست برسان شاهنشهان

که بوند ازو پیشتر در جهان

چو بالای سیصد به زرین ستام

ببردند با خسرو نیک نام

هزار و صد و شست خسرو پرست

پیاده همی‌رفت ژوپین بدست

هزار و چهل چوب و شمشیر داشت

که دیبای در بر زره زیر داشت

پس اندر بدی پانصد بازدار

هم از واشه و چرغ و شاهین کار

ازان پس برفتند سیصد سوار

پس بازداران با یوزدار

به زنجیر هفتاد شیروپلنگ

به دیبای چین اندرون بسته تنگ

پلنگان و شیران آموخته

به زنجیر زرین دهن دوخته

قلاده بزر بسته صد بود سگ

که دردشت آهو گرفتی بتگ

پس اندر ز رامشگران دوهزار

همه ساخته رود روز شکار

به زیر اندرون هریکی اشتری

به سر برنهاده ز زر افسری

ز کرسی و خرگاه و پرده سرای

همان خیمه و آخر چارپای

شتر بود پیش اندرون پانصد

همه کرده آن بزم را نامزد

ز شاهان برنای سیصد سوار

همی‌راند با نامور شهریار

ابا یاره و طوق و زرین کمر

بهر مهره‌ای در نشانده گهر

دوصد برده تامجمر افروختند

برو عود و عنبر همی‌سوختند

دوصد مرد برنای فرمانبران

ابا هریکی نرگس و زعفران

همه پیش بردند تا باد بوی

چو آید ز هر سو رساند بدوی

همه پیش آنکس که با بوی خوش

همی‌رفت با مشک صد آبکش

که تا ناورد ناگهان گرد باد

نشاند بران شاه فرخ نژاد

چو بشنید شیرین که آمد سپاه

به پیش سپاه آن جهاندار شاه

یکی زرد پیراهن مشک بوی

بپوشید و گلنارگون کرد روی

یکی از برش سرخ دیبای روم

همه پیکرش گوهر و زر بوم

به سر برنهاد افسر خسروی

نگارش همه پیکر پهلوای

از ایوان خسرو برآمد ببام

به روز جوانی نبد شادکام

همی‌بود تاخسرو آنجا رسید

سرشکش ز مژگان برخ برچکید

چو روی ورا دید برپای خاست

به پرویز بنمود بالای راست

زبان کرد گویا بشیرین سخن

همی‌گفت زان روزگار کهن

به نرگس گل و ارغوان را بشست

که بیمار بد نرگس وگل درست

بدان آبداری و آن نیکوی

زبان تیز بگشاد برپهلوی

که تهما هژب را سپهبدتنا

خجسته کیاگرد شیراوژنا

کجا آن همه مهر و خونین سرشک

که دیدار شیرین بد او را پزشک

کجا آن همه روز کردن به شب

دل و دیده گریان و خندان دو لب

کجا آن همه بند و پیوندما

کجا آن همه عهد و سوگند ما

همی‌گفت وز دیده خوناب زرد

همی‌ریخت برجامهٔ لاژورد

به چشم اندر آورد زو خسرو آب

به زردی رخش گشت چون آفتاب

فرستاد بالای زرین ستام

ز رومی چهل خادم نیک نام

که او را به مشکوی زرین برند

سوی خانهٔ گوهر آگین برند

ازان جایگه شد به دشت شکار

ابا باده ورود و با میگسار

چو از کوه وز دشت برداشت بهر

همی‌رفت شادی کنان سوی شهر

ببستند آذین بشهر و به راه

که شاه آمد از دشت نخچیرگاه

ز نالیدن بوق و بانگ سرود

هوا گشت ز آواز بی‌تار و پود

چنان خسروی برز و شاخ بلند

ز دشت اندر آمد به کاخ بلند

ز مشکوی شیرین بیامد برش

ببوسید پای و زمین و برش

به موبد چنین گفت شاه آن زمان

که بر ما مبر جز به نیکی گمان

مرین خوب رخ را به خسرو دهید

جهان را بدین مژدهٔ نو دهید

مر او را به آیین پیشی بخواست

که آن رسم و آیین بد آنگاه راست

چو آگاهی آمد ز خسرو به راه

به نزد بزرگان و نزد سپاه

که شیرین به مشکوی خسرو شدست

کهن بود کار جهان نوشدست

همه شهر زان کار غمگین شدند

پر اندیشه و درد و نفرین شدند

نرفتند نزدیک خسرو سه روز

چهارم چوب فروخت گیتی فروز

فرستاد خسرو مهان را بخواند

بگاه گران مایگان برنشاند

بدیشان چنین گفت کاین روز چند

ندیدم شما را شدم مستمند

بیازردم از بهر آزارتان

پراندیشه گشتم ز تیمارتان

همی‌گفت و پاسخ نداد ایچ‌کس

ز گفتن زبانها ببستند بس

هرآنکس که او داشت آزار و خشم

یکایک به موبد نمودند چشم

چو موبد چنان دید برپای خاست

به خسرو چنین گفت کای راد وراست

به روز جوانی شدی شهریار

بسی نیک و بد دیدی از روزگار

شنیدی بسی نیک و بد در جهان

ز کار بزرگان و کار مهان

کنون تخمهٔ مهتر آلوده شد

بزرگی ازین تخمهٔ پالوده شد

پدر پاک و مادر بود بی‌هنر

چنان دان که پاکی نیاید ببر

ز کژی نجوید کسی راستی

که از راستی برکنی کاستی

دل ما غمی شد ز دیو سترگ

که شد یار با شهریار بزرگ

به ایران اگر زن نبودی جزین

که خسرو بدو خواندی آفرین

نبودی چو شیرین به مشکوی او

بهر جای روشن بدی روی او

نیاکانت آن دانشی راستان

نکردند یاد از چنین داستان

چوگشت آن سخنهای موبد دراز

شهنشاه پاسخ نداد ایچ‌باز

چنین گفت موبد که فردا پگاه

بیاییم یکسر بدین بارگاه

مگر پاسخ شاه یابیم باز

که امروزمان شد سخنها دراز

دگر روز شبگیر برخاستند

همه بندگی را بیاراستند

یکی گفت موبد ندانست گفت

دگر گفت کان با خرد بود جفت

سیوم گفت که امروز پاسخ دهد

سزد زو که آواز فرخ نهد

همه موبدان برگرفتند راه

خرامان برفتند نزدیک شاه

بزرگان گزیدند جای نشست

بیامد یکی مرد تشتی بدست

چو خورشید رخشنده پالوده گشت

یکایک بران مهتران برگذشت

بتشت اندرون ریختش خون گرم

چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم

از آن تشت هرکس بپیچید روی

همه انجمن گشت پر گفت و گوی

همی‌کرد هر کس به خسرو نگاه

همه انجمن خیره از بیم شاه

به ایرانیان گفت کاین خون کیست

نهاده بتشت اندر از بهر چیست

بدو گفت موبد که خون پلید

کزو دشمنش گشت هرکش بدید

چوموبد چنین گفت برداشتش

همه دست بردست بگذاشتش

ز خون تشت پر مایه کردند پاک

ببستند روشن به آب و به خاک

چو روشن شد و پاک تشت پلید

بکرد آنک او شسته بد پرنبید

بمی بر پراگند مشک وگلاب

شد آن تشت بی‌رنگ چون آفتاب

ز شیرین بران تشت بد رهنمون

که آغاز چون بود و فرجام چون

به موبد چنین گفت خسرو که تشت

همانا بد این گر دگرگونه گشت

بدو گفت موبد که نوشه بدی

پدیدار شد نیکوی از بدی

بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت

همان خوب کردی تو کردار زشت

چنین گفت خسرو که شیرین بشهر

چنان بد که آن بی‌منش تشت زهر

کنون تشت می شد به مشکوی ما

برین گونه پربو شد ازبوی ما

ز من گشت بدنام شیرین نخست

ز پرمایگان نامداری نجست

همه مهتران خواندند آفرین

که بی‌تاج وتختت مبادا زمین

بهی آن فزاید که تو به کنی

مه آن شد بگیتی که تومه کنی

که هم شاه وهم موبد وهم ردی

مگر بر زمین سایهٔ ایزدی

ازان پس فزون شد بزرگی شاه

که خورشید شد آن کجا بود ماه

همه روز با دخت قیصر بدی

همو بر شبستانش مهتر بدی

ز مریم همی‌بود شیرین بدرد

همیشه ز رشکش دو رخساره زرد

به فرجام شیرین ورا زهر داد

شد آن نامور دخت قیصرنژاد

ازان چاره آگه نبد هیچ‌کس

که او داشت آن راز تنها و بس

چو سالی برآمد که مریم بمرد

شبستان زرین به شیرین سپرد

چو شیرویه را سال شد بر دو هشت

به بالا زسی سالگان برگذشت

بیاورد فرزانگان را پدر

بدان تا شود نامور پر هنر

همی‌داشت موبد مر او را نگاه

شب و روز شادان به فرمان شاه

چنان بد که یک روز موبد ز تخت

بیامد به نزدیک آن نیک بخت

چو آمد به نزدیک شیرویه باز

همیشه به بازیش بودی نیاز

یکی دفتری دید پیش اندرش

نوشته کلیله بران دفترش

بدست چپ آن جوان سترگ

بریده یکی خشک چنگال گرگ

سروی سر گاومیشی براست

همی این بران بر زدی چونک خواست

غمی شد دل موبد از کاراوی

ز بازی و بیهوده کردار اوی

به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ

شخ گاو و رای جوان سترگ

ز کار زمانه غمی گشت سخت

ازان برمنش کودک شور بخت

کجا طالع زادنش دیده بود

ز دستور وگنجور بشنیده بود

سوی موبد موبد آمد بگفت

که بازیست باآن گرانمایه جفت

بشد زود موبد بگفت آن به شاه

همی‌داشت خسرو مر او را نگاه

ز فرزند رنگ رخش زرد شد

ز کار زمانه پراز درد شد

ز گفتار مرد ستاره شمر

دلش بود پر درد و پیچان جگر

همی‌گفت تا کردگار سپهر

چگونه نماید بدین کرده چهر

چو بر پادشاهیش بیست وسه سال

گذر کرد شیرویه به فراخت یال

بیازرد زو شهریار بزرگ

که کودک جوان بود و گشته سترگ

پر از درد شد جان خندان اوی

وز ایوان او کرد زندان اوی

هم آن را که پیوستهٔ اوبدند

گه رای جستن براو شدند

بسی دیگر از مهتر و کهتران

که بودند با او ببندگران

همی‌برگرفتند زیشان شمار

که پرسه فزون آمد از سه هزار

همه کاخها رایک اندر دگر

برید آنک بد شاه را کارگر

ز پوشیدنیها و از خوردنی

ز بخشیدنی هم ز گستردنی

به ایوانهاشان بیاراستند

پرستنده و بندگان خواستند

همان می‌فرستاد و رامشگران

همه کاخ دینار بد بی‌کران

به هنگامشان رامش و خورد بود

نگهبان ایشان چهل مرد بود

کنون داستان گوی در داستان

ازان یک دل ویک زبان راستان

ز تختی که خوانی ورا طاق دیس

که بنهاد پرویز دراسپریس

سرمایهٔ آن ز ضحاک بود

که ناپارسا بود و ناپاک بود

بگاهی که رفت آفریدون گرد

وزان تا زیان نام مردی ببرد

یکی مرد بد در دماوند کوه

که شاهش جدا داشتی ازگروه

کجا جهن بر زین بدی نام اوی

رسیده بهر کشوری کام اوی

یکی نامور شاه را تخت ساخت

گهر گرد بر گرد او در نشاخت

که شاه آفریدون بدوشاد بود

که آن تخت پرمایه آزاد بود

درم داد مر جهن را سی‌هزار

یکی تاج زرین و دو گوشوار

همان عهد ساری و آمل نوشت

که بد مرز منشور او چون بهشت

بدانگه که ایران به ایرج رسید

کزان نامداران وی آمد پدید

جهاندار شاه آفریدون سه چیز

بران پادشاهی برافزود نیز

یکی تخت و آن گرزهٔ گاوسار

که ماندست زو در جهان یادگار

سدیگر کجا هفت چشمه گهر

همی‌خواندی نام او دادگر

چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز

همان شاد بد زو منوچهر نیز

هر آنکس که او تاج شاهی به سود

بران تخت چیزی همی‌برفزود

چو آمد به کیخسرو نیک بخت

فراوان بیفزود بالای تخت

برین هم نشان تا به لهراسپ شد

وزو همچنان تا به گشتاسپ شد

چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت

که کار بزرگان نشاید نهفت

به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد

فزونی چه داری به دین کارکرد

یکایک ببین تا چه خواهی فزود

پس از مرگ ما راکه خواهد ستود

چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید

بدید از در گنج دانش کلید

برو بر شمار سپهر بلند

همی‌کرد پیدا چه و چون وچند

ز کیوان همه نقشها تا به ماه

بران تخت کرد او به فرمان شاه

چنین تابگاه سکندر رسید

ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید

همی‌برفزودی برو چند چیز

ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز

مر آن را سکندر همه پاره کرد

ز بی دانشی کار یکباره کرد

بسی از بزرگان نهان داشتند

همی دست بر دست بگذاشتند

بدین گونه بد تا سر اردشیر

کجا گشته بد نام آن تخت پیر

ازان تخت جایی نشانی نیافت

بران آرزو سوی دیگر شتاف

بمرد او و آن تخ ازو بازماند

ازان پس که کام بزرگی براند

بدین گونه بد تا به پرویزشاه

رسید آن گرامی سزاوار گاه

ز هر کشوری مهتران رابخواند

وزان تخت چندی سخنها براند

ازیشان فراوان شکسته بیافت

به شادی سوی گرد کردن شتافت

بیاورد پس تخت شاه اردشیر

ز ایران هر آنکس که بد تیزویر

بهم بر زدند آن سزاوار تخت

به هنگام آن شاه پیروزبخت

ورا درگر آمد ز روم و ز چین

ز مکران و بغداد و ایران زمین

هزار و صد و بیست استاد بود

که کردار آن تختشان یادبود

که او را بنا شاه گشتاسپ کرد

برای و به تدبیر جاماسپ کرد

ابا هریکی مرد شاگرد سی

ز رومی و بغدادی و پارسی

نفرمود تا یک زمان دم زدند

بدو سال تا تخت برهم زدند

چوبر پای کردند تخت بلند

درخشنده شد روی بخت بلند

برش بود بالای صد شاه رش

چو هفتاد رش برنهی ازبرش

صد و بیست رش نیز پهناش بود

که پهناش کمتر ز بالاش بود

بلندیش پنجاه و صد شاه رش

چنان بد که بر ابر سودی سرش

همان شاه رش هر رشی زو سه رش

کزان سر بدیدی بن کشورش

بسی روز در ماه هر بامداد

یکی فرش بودی به دیگر نهاد

همان تخت به دوازده لخت بود

جهانی سراسر همه تخت بود

بروبش زرین صد و چل هزار

ز پیروزه بر زر کرده نگار

همه نقرهٔ خام بد میخ بش

یکی صد به مثقال با شست و شش

چو اندر بره خور نهادی چراغ

پسش دشت بودی و در پیش باغ

چوخورشید درشیرگشتی درشت

مرآن تخت را سوی او بود پشت

چو هنگامهٔ تیر ماه آمدی

گه میوه و جشنگاه آمدی

سوی میوه و باغ بودیش روی

بدان تا بیابد زهرمیوه بوی

زمستان که بودی گه با دونم

بر آن تخت برکس نبودی دژم

همه طاقها بود بسته ازار

ز خز و سمور از در شهریار

همان گوی زرین و سیمین هزار

بر آتش همی‌تافتی جامه‌دار

به مثقال ازان هریکی پانصد

کز آتش شدی سرخ همچون به سد

یکی نیمه زو اندر آتش بدی

دگر پیش گردان سرکش بدی

شمار ستاره ده و دو و هفت

همان ماه تابان ببرجی که رفت

چه زو ایستاده چه مانده بجا

بدیدی به چشم سر اخترگرا

ز شب نیز دیدی که چندی گذشت

سپهر از بر خاک بر چند گشت

ازان تختها چند زرین بدی

چه مایه ز زر گوهر آگین بدی

شمارش ندانست کردن کسی

اگر چند بودیش دانش بسی

هرآن گوهری کش بهاخوار بود

کمابیش هفتاد دینار بود

بسی نیز بگذشت بر هفتصد

همی‌گیر زین گونه از نیک و بد

بسی سرخ گوگرد بدکش بها

ندانست کس مایه و منتها

که روشن بدی در شب تیره چهر

چوناهید رخشان شدی بر سپهر

دو تخت از بر تخت پرمایه بود

ز گوهر بسی مایه بر مایه بود

کهین تخت را نام بد میش سار

سر میش بودی برو بر نگار

مهین تخت راخواندی لاژورد

که هرگز نبودی بر و باد و گرد

سه دیگر سراسر ز پیروزه بود

بدو هر که دیدیش دلسوزه بود

ازین تابدان پایه بودی چهار

همه پایه زرین و گوهرنگار

هرآنکس که دهقان بد و زیردست

ورامیش سر بود جای نشست

سواران ناباک روز نبرد

شدندی بران گنبد لاژورد

به پیروزه بر جای دستور بود

که از کدخداییش رنجور بود

چو بر تخت پیروزه بودی نشست

خردمند بودی و مهترپرست

چو رفتی به دستوری رهنمای

مگر یافتی نزد پرویز جای

یکی جامه افکنده بد زربفت

برش بود وبالاش پنجاه و هفت

بگوهر همه ریشه‌ها بافته

زبر شوشهٔ زر برو تافته

بدو کرده پیدانشان سپهر

چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر

ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه

پدیدار کرده ز هر دستگاه

هم از هفت کشور برو بر نشان

ز دهقان و از رزم گردنکشان

برو بر نشان چل و هشت شاه

پدیدار کرده سر تاج و گاه

برو بافته تاج شاهنشهان

چنان جامه هرگز نبد درجهان

به چین دریکی مرد بد بی‌همال

همی‌بافت آن جامه راهفت سال

سرسال نو هرمز فوردین

بیامد بر شاه ایران زمین

ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه

گران مایگان برگرفتند راه

به گسترد روز نو آن جامه را

ز شادی جداکرد خوکامه را

بران جامه بر مجلس آراستند

نوازندهٔ رود و می خواستند

همی آفرین خواند سرکش برود

شهنشاه را داد چندی درود

بزرگان به رو گوهر افشاندند

که فرش بزرگش همی‌خواندند

همی هر زمان شاه برتر گذشت

چوشد سال شاهیش بر بیست و هشت

کسی رانشد بر درش کار بد

ز درگاه آگاه شد بار بد

بدو گفت هر کس که شاه جهان

گزیدست را مشگری در نهان

اگر با تو او را برابر کند

تو را بر سر سرکش افسر کند

چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز

وگر چه نبودش به چیزی نیاز

ز کشور بشد تا به درگاه شاه

همی‌کرد رامشگران را نگاه

چوبشنید سرکش دلش تیره شد

به زخم سرود اندرو خیره شد

بیامد به درگاه سالار بار

درم کرد و دینار چندی نثار

بدو گفت رامشگری بر درست

که از من به سال و هنربرترست

نباید که در پیش خسرو شود

که ما کهنه گشتیم و او نو شود

ز سرکش چو بشنید دربان شاه

ز رامشگر ساده بربست راه

چو رفتی به نزدیک او بار بد

همش کاربد بود هم بار بد

ندادی ورا بار سالار بار

نه نیزش بدی مردمی خواستار

چو نومید برگشت زان بارگاه

ابا به ربط آمد سوی باغ شاه

کجا باغبان بود مردوی نام

شد از دیدنش بار بد شادکام

بدان باغ رفتی به نوروز شاه

دو هفته به بودی بدان جشنگاه

سبک باربد نزد مرد همبوی شد

هم آن روز بامرد همبوی شد

چنین گفت با باغبان باربد

که گویی تو جانی و من کالبد

کنون آرزو خواهم از تو یکی

کجاهست نزدیک تو اندکی

چو آید بدین باغ شاه جهان

مرا راه ده تاببینم نهان

که تاچون بود شاه را جشنگاه

ببینم نهفته یکی روی شاه

بدو گفت مرد وی کایدون کنم

ز مغز تو اندیشه بیرون کنم

چو خسرو همی‌خواست کاید بباغ

دل میزبان شد چو روشن چراغ

بر باربد شد بگفت آنک شاه

همی‌رفت خواهد بران جشنگاه

همه جامه را بار بد سبز کرد

همان به ربط و رود ننگ و نبرد

بشد تابجایی که خسرو شدی

بهاران نشستن گهی نو شدی

یکی سرو بد سبز و برگش گشن

ورا شاخ چون رزمگاه پشن

بران سرو شد به ربط اندر کنار

زمانی همی‌بود تا شهریار

ز ایوان بیامد بدان جشنگاه

بیاراست پیروزگر جای شاه

بیامد پری چهرهٔ میگسار

یکی جام بر کف بر شهریار

جهاندار بستد ز کودک نبید

بلور از می سرخ شد ناپدید

بدانگه که خورشید برگشت زرد

همی‌بود تاگشت شب لاژورد

زننده بران سرو برداشت رود

همان ساخته پهلوانی سرود

یکی نغز دستان بزد بر درخت

کزان خیره شد مرد بیداربخت

سرودی به آواز خوش برکشید

که اکنون تو خوانیش داد آفرید

بماندند یک مجلس اندر شگفت

همی هرکسی رای دیگر گرفت

بدان نامداران بفرمود شاه

که جویند سرتاسر آن جشنگاه

فراوان بجستند و باز آمدند

به نزدیک خسرو فراز آمدند

جهاندیده آنگه ره اندر گرفت

که از بخت شاه این نباشد شگفت

که گردد گل سبز را مشگرش

که جاوید بادا سر و افسرش

بیاورد جامی دگر میگسار

چو از خوب رخ بستد آن شهریار

زننده دگرگون بیاراست رود

برآورد ناگاه دیگر سرود

که پیکار گردش همی‌خواندند

چنین نام ز آواز او را ندند

چو آن دانشی گفت و خسرو شنید

به آواز او جام می در کشید

بفرمود کاین رابجای آورید

همه باغ یک سر به پای آورید

بجستند بسیار هر سوی باغ

ببردند زیر درختان چراغ

ندیدند چیزی جز از بید و سرو

خرامان به زیر گل اندر تذرو

شهنشاه پس جام دیگر بخواست

بر آواز سربرآورد راست

برآمد دگر باره بانگ سرود

همان ساخته کرده آواز رود

همی سبز در سبز خوانی کنون

برین گونه سازند مکر و فسون

چوبشنید پرویز برپای خاست

به آواز او بر یکی جام خواست

که بود اندر آن جام یک من نبید

به یکدم می روشن اندر کشید

چنین گفت کاین گر فرشته بدی

ز مشک و زعنبر سرشته بدی

وگر دیو بودی نگفتی سرود

همان نیز نشناختی زخم رود

بجویید درباغ تا این کجاست

همه باغ و گلشن چپ و دست راست

دهان و برش پر ز گوهر کنم

برین رود سازانش مهتر کنم

چو بشنید رامشگر آواز اوی

همان خوب گفتار دمساز اوی

فرود آمد از شاخ سرو سهی

همی‌رفت با رامش و فرهی

بیامد بمالید برخاک روی

بدو گفت خسرو چه مردی بگوی

بدو گفت شاهایکی بنده‌ام

به آواز تو در جهان زنده‌ام

سراسر بگفت آنچ بود از بنه

که رفت اندر آن یک دل و یک تنه

بدیدار او شاد شد شهریار

بسان گلستان به ماه بهار

به سرکش چنین گفت کای بد هنر

تو چون حنظلی بار بد چون شکر

چرا دور کردی تو او را ز من

دریغ آمدت او درین انجمن

به آواز او شاد می درکشید

همان جام یاقوت بر سرکشید

برین گونه تا سرسوی خواب کرد

دهانش پر از در خوشاب کرد

ببد بار بد شاه رامشگران

یکی نامدارای شد از مهتران

سر آمد کنون قصهٔ بارید

مبادا که باشد تو را یار بد

از ایوان خسرو کنون داستان

بگویم که پیش آمد از راستان

جهان بر کهان و مهان بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

بسی مهتر و کهتر از من گذشت

نخواهم من از خواب بیدار گشت

هماناکه شد سال بر شست و شش

نه نیکو بود مردم پیرکش

چواین نامور نامه آید ببن

زمن روی کشور شود پر سخن

ازان پس نمیرم که من زنده‌ام

که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آنکس که دارد هش و رای و دین

پس از مرگ بر من کند آفرین

کنون از مداین سخن نو کنم

صفتهای ایوان خسرو کنم

چنین گفت روشن دل پارسی

که بگذاشت با کام دل چارسی

که خسرو فرستاد کسها بروم

به هند و به چین و به آباد بوم

برفتند کاری گران سه هزار

ز هر کشوری آنک بد نامدار

ازیشان هر آنکس که استاد بود

ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود

چو صد مرد بیرون شد از رومیان

ز ایران و اهواز وز هر میان

ازیشان دلاور گزیدند سی

ازان سی دو رومی و دو پارسی

بر خسرو آمد جهاندیده مرد

برو کار و زخم بنایاد کرد

گرانمایه رومی که بد هندسی

به گفتار بگذشت از پارسی

بدو گفت شاه این ز من درپذیر

سخن هرچ گویم ز من یادگیر

یکی جای خواهم که فرزند من

همان تا دو صدسال پیوند من

نشیند بدو در نگردد خراب

ز باران وز برف وز آفتاب

مهندس بپذیرفت ایوان شاه

بدو گفت من دارم این دستگاه

فرو برد بنیاد ده شاه رش

همان شاه رش پنج کرده برش

ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار

چنین باید آن کو دهد داد کار

چودیوار ایوانش آمد به جای

بیامد به پیش جهان کد خدای

که گر شاه بیند یکی کاردان

گذشته برو سال و بسیاردان

فرستد تنی صد بدین بارگاه

پسندیده با موبد نیک خواه

بدو داد زان گونه مردم که خواست

برفتند و دیدند دیوار راست

بریشم بیاورد تا انجمن

بتابند باریک تابی رسن

ز بالای آن تا به داده رسن

به پیموده در پیش آن انجمن

رسن سوی گنج شهنشاه برد

ابا مهر گنجور او را سپرد

وزان پس بیامد به ایوان شاه

که دیوار ایوان برآمد به ماه

چو فرمان دهد خسرو زود یاب

نگیرم برین کار کردن شتاب

چهل روز تا کار بنشیندم

ز کاری گران شاه بگزیندم

چو هنگامهٔ زخم ایوان بود

بلندی ایوان چو کیوان بود

بدان زخم خشمت نباید نمود

مرا نیز رنجی نباید فزود

بدو گفت خسرو که چندین زمان

چرا خواهی از من توای بدگمان

نباید که داری ازین دست باز

به آزرم بودن بیامد نیاز

بفرمود تا سی هزارش درم

بدادند تا او نباشد دژم

بدانست کاری گر راست گوی

که عیب آورد مرد دانا بروی

که گیرد بران زخم ایوان شتاب

اگر بشکند کم کند نان و آب

شب آمد بشد کارگر ناپدید

چنان شد کزان پس کس او را ندید

چو بشنید خسور که فرعان گریخت

بگوینده به رخشم فرعان بریخت

چنین گفت کان را که دانش نبود

چرا پیش ما در فزونی نمود

بفرمود تا کار او بنگرند

همه رومیان را به زندان برند

دگر گفت کاری گران آورید

گچ و خشت و سنگ گران آورید

بجستند هرکس که دیوار دید

ز بوم و بر شاه شد ناپدید

به بیچارگی دست ازان بازداشت

همی گوش و دل سوی اهواز داشت

کزان شهر کاری گر آید کسی

نماند چنان کار بی بر بسی

همی‌جست استاد آن تا سه سال

ندیدند کاریگری بی‌همال

بسی یاد کردند زان کارجوی

به سال چهارم پدید آمد اوی

یکی مرد بیدار با فرهی

به خسرو رسانید زو آگهی

هم آنگاه رومی بیامد چو گرد

بدو گفت شاه‌ای گنهکار مرد

بگو تا چه بود اندرین پوزشت

چه گفتی که پیش آمد آموزشت

چنین گفت رومی که گر شهریار

فرستد مرا با یکی استوار

بگویم بدان کاردان پوزشم

به پوزش بجا آید افروزشم

فرستاد و رفتند ز ایوان شاه

گران مایه استاد با نیک خواه

همی‌برد دانای رومی رسن

همان مرد را نیز با خویشتن

به پیمود بالای کار و برش

کم آمد ز کار از رسن هفت رش

رسن باز بردند نزدیک شاه

بگفت آنک با او بیامد به راه

چنین گفت رومی که ار زخم کار

برآورد می بر سر ای شهریار

نه دیوار ماندی نه طاق ونه کار

نه من ماندمی بر در شهریار

بدانست خسرو که او راست گفت

کسی راستی را نیارد نهفت

رها کرد هر کو به زندان بدند

بد اندیش گر بی‌گزندان بدند

مراو را یکی به دره دینار داد

به زندانیان چیز بسیار داد

بران کار شد روزگار دراز

به کردار آن شاه را بد نیاز

چوشد هفت سال آمد ایوان بجای

پسندیدهٔ خسرو پاک رای

مر او را بسی آب داد و زمین

درم داد و دینار و کرد آفرین

همی‌کرد هرکس به ایوان نگاه

به نوروز رفتی بدان جایگاه

کس اندر جهان زخم چونین ندید

نه ازکاردانان پیشین شنید

یکی حلقه زرین بدی ریخته

ازان چرخ کار اندر آویخته

فروهشته زو سرخ زنجیر زر

به هر مهره‌ای در نشانده گهر

چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج

بیاویختندی ز زنجیر تاج

به نوروز چون برنشستی به تخت

به نزدیک او موبد نیک بخت

فروتر ز موبد مهان را بدی

بزرگان و روزی دهان را بدی

به زیر مهان جای بازاریان

بیاراستندی همه کاریان

فرومایه‌تر جای درویش بود

کجا خوردش ازکوشش خویش بود

فروتر بریده بسی دست و پای

بسی کشته افگنده در زیرجای

ز ایوان ازان پس خروشد آمدی

کز آوازها دل به جوش آمدی

که ای زیردستان شاه جهان

مباشید تیره دل و بدگمان

هر آنکس که او سوی بالا نگاه

کند گردد اندیشه او تباه

ز تخت کیان دورتر بنگرید

هر آنکس که کهتر بود بشمرید

وزان پس تن کشتگان را به راه

کزان بگذری کرد باید نگاه

وزان پس گنهگار و گر بیگناه

نماندی کسی نیز دربند شاه

به ارزانیان جامه‌ها داد نیز

ز دیبا و دینار و هرگونه چیز

هرآنکس که درویش بودی به شهر

که او را نبودی ز نوروز بهر

به درگاه ایوانش بنشاندند

در مهای گنجی بر افشاندند

پر از بیم بودی گنهکار از وی

شده مردم خفته بیدار از وی

منادیگری دیگر اندر سرای

برفتی گه بازگشتن به جای

که ای نامور پر هنر سرکشان

ز بیشی چه جویید چندین نشان

به کار اندر اندیشه باید نخست

بدان تا شود ایمن و تن درست

سگالید هر کاروزان پس کنید

دل مردم کم سخن مشکنید

بر انداخت باید پس آنگه برید

سخنهای داننده باید شنید

ببینید تا از شما ریز کیست

که بر جان بدبخت باید گریست

هرآنکس که او راه دارد نگاه

بخسپد برین گاه ایمن ز شاه

دگر هرک یازد به چیز کسان

بود چشم ما سوی آنکس رسان

کنون از بزرگی خسرو سخن

بگویم کنم تازه روز کهن

بران سان بزرگی کس اندر جهان

ندارد بیاد از کهان و مهان

هر آنکس که او دفتر شاه خواند

ز گیتیش دامن بباید فشاند

سزد گر بگویم یکی داستان

که باشد خردمند هم داستان

مبادا که گستاخ باشی به دهر

که از پای زهرش فزونست زهر

مساایچ با آز و با کینه دست

ز منزل مکن جایگاه نشست

سرای سپنجست با راه و رو

تو گردی کهن دیگر آرند نو

یکی اندر آید دگر بگذرد

زمانی به منزل چمد گر چرد

چو برخیزد آواز طبل رحیل

به خاک اندر آید سر مور وپیل

ز پرویز چون داستانی شگفت

ز من بشنوی یاد باید گرفت

که چندی سزاواری دستگاه

بزرگی و اورنگ و فر و سپاه

کزان بیشتر نشنوی در جهان

اگر چند پرسی ز دانا مهان

ز توران وز هند وز چین و روم

ز هرکشوری کان بد آباد بوم

همی باژ بردند نزدیک شاه

به رخشنده روز و شبان سیاه

غلام و پرستنده از هر دری

ز در و ز یاقوت و هر گوهری

ز دینار و گنجش کرانه نبود

چنو خسرو اندر زمانه نبود

ز شاهین وز باز و پران عقاب

ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب

همه برگزیدند پیمان اوی

چو خورشید روشن بدی جان اوی

نخستین که بنهاد گنج عروس

ز چین و ز برطاس وز روم و روس

دگر گنج پر در خوشاب بود

که بالاش یک تیر پرتاب بود

که خضرا نهادند نامش ردان

همان تازیان نامور بخردان

دگر گنج باد آورش خواندند

شمارش بکردند و در ماندند

دگر آنک نامش همی‌بشنوی

تو گویی همه دیبهٔ خسروی

دگر نامور گنج افراسیاب

که کس را نبودی به خشکی و آب

دگر گنج کش خواندی سوخته

کزان گنج بد کشور افروخته

دگر آنک بد شادورد بزرگ

که گویند رامشگران سترگ

به زر سرخ گوهر برو بافته

به زر اندرون رشته‌ها تافته

ز رامشگران سرکش ور بار بد

که هرگز نگشتی به آواز بد

به مشکوی زرین ده و دوهزار

کنیزک به کردار خرم بهار

دگر پیل بد دو هزار و دویست

که گفتی ازان بر زمین جای نیست

فغستان چینی و پیل و سپاه

که بر زین زرین بدی سال و ماه

دگر اسب جنگی ده و شش هزار

دو صد بارگی کان نبد در شمار

ده و دوهز را اشتر بارکش

عماری کش وگام زن شست وشش

که هرگز کس اندر جهان آن ندید

نه از پیر سر کاردانان شنید

چنویی به دست یکی پیشکار

تبه شد تو تیمار و تنگی مدار

تو بی رنجی از کارها برگزین

چو خواهی که یابی بداد آفرین

که نیک و بد اندر جهان بگذرد

زمانه دم ما همی‌بشمرد

اگر تخت یابی اگر تاج و گنج

وگر چند پوینده باشی به رنج

سرانجام جای تو خاکست و خشت

جز از تخم نیکی نبایدت کشت

بدان نامور تخت و جای مهی

بزرگی و دیهیم شاهنشهی

جهاندار هم داستانی نکرد

از ایران و توران برآورد گرد

چو آن دادگر شاه بیداد گشت

ز بیدادی کهتران شادگشت

بیامد فرخ زاد آزرمگان

دژم روی با زیردستان ژکان

ز هرکس همی خواسته بستدی

همی این بران آن برین بر زدی

به نفرین شد آن آفرینهای پیش

که چون گرگ بیدادگر گشت میش

بیاراست بر خویشتن رنج نو

نکرد آرزو جز همه گنج نو

چو بی‌آب و بی‌نان و بی تن شدند

ز ایران سوی شهر دشمن شدند

هر آنکس کزان بتری یافت بهر

همی دود نفرین برآمد ز شهر

یکی بی‌هنر بود نامش گراز

کزو یافتی خواب و آرام و ناز

که بودی همیشه نگهبان روم

یکی دیو سر بود بیداد و شوم

چو شد شاه با داد بیدادگر

از ایران نخست او بپیچید سر

دگر زاد فرخ که نامی بدی

به نزدیک خسرو گرامی بدی

نیارست کس رفت نزدیک شاه

همه زاد فرخ بدی بار خواه

شهنشاه را چون پرآمد قفیز

دل زاد فرخ تبه گشت نیز

یکی گشت با سالخورده گراز

ز کشور به کشور به پیوست راز

گراز سپهبد یکی نامه کرد

به قیصر و را نیز بدکامه کرد

بدو گفت برخیز و ایران بگیر

نخستین من آیم تو را دستگیر

چو آن نامه برخواند قیصر سپاه

فراز آورید از در رزمگاه

بیاورد لشکر هم آنگه ز روم

بیامد سوی مرز آباد بوم

چو آگاه شد زان سخن شهریار

همی‌داشت آن کار دشوار خوار

بدانست کان هست کارگر از

که گفته ست با قیصر رزمساز

بدان کش همی‌خواند و او چاره‌جست

همی‌داشت آن نامور شاه سست

ز پرویز ترسان بد آن بدنشان

ز درگاه او هم ز گردنکشان

شهنشاه بنشست با مهتران

هر آنکس که بودند ز ایران سران

ز اندیشه پاک دل رابشست

فراوان زهر گونه‌ای چاره جست

چو اندیشه روشن آمد فراز

یکی نامه بنوشت نزد گراز

که از تو پسندیدم این کارکرد

ستودم تو را نزد مردان مرد

ز کردارها برفزودی فریب

سر قیصر آوردی اندر نشیب

چواین نامه آرند نزدیک تو

پراندیشه کن رای تاریک تو

همی‌باش تا من بجنبم زجای

تو با لکشر خویش بگذار پای

چو زین روی و زان روی باشد سپاه

شود در سخن رای قیصر تباه

به ایران و را دستگیر آوریم

همه رومیان را اسیر آوریم

ز درگه یکی چاره گر برگزید

سخن دان و گویا چناچون سزید

بدو گفت کاین نامه اندر نهان

همی بر بکردار کارآگهان

چنان کن که رومیت بیند کسی

بره بر سخن پرسد از تو بسی

بگیرد تو را نزد قیصر برد

گرت نزد سالار لشکر برد

بپرسد تو را کز کجایی مگوی

بگویش که من کهتری چاره‌جوی

به پیمودم این رنج راه دراز

یکی نامه دارم بسوی گراز

تواین نامه بربند بردست راست

گر ایدون که بستاند از تو رواست

برون آمد از پیش خسرو نوند

به بازو مر آن نامه را کرد بند

بیامد چو نزدیک قیصر رسید

یکی مرد به طریق او را بدید

سوی قیصرش برد سر پر ز گرد

دو رخ زرد و لبها شده لاژورد

بدو گفت قیصر که خسرو کجاست

ببایدت گفت بما راه راست

ازو خیره شد کهتر چاره جوی

ز بیمش باسخ دژم کرد روی

بجویید گفت این بلاجوی را

بداندیش و بدکام و بدگوی را

بجستند و آن نامه از دست اوی

گشاد آنک دانا بد و راه جوی

ازان مرز دانا سری را بجست

که آن پهلوانی بخواند درست

چو آن نامه برخواند مرد دبیر

رخ نامور شد به کردار قیر

به دل گفت کاین بد کمین گر از

دلیر آمدستم به دامش فراز

شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار

کس از پیل جنگش نداند شمار

مرا خواست افگند در دام اوی

که تاریک بادا سرانجام اوی

وازن جایگه لشکر اندر کشید

شد آن آرزو بر دلش ناپدید

چو آگاهی آمد به سوی گراز

که آن نامور شد سوی روم باز

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

سواری گزید ازدلیران مرد

یکی نامه بنوشت با باد و دم

که بر من چرا گشت قیصر دژم

از ایران چرا بازگشتی بگوی

مرا کردی اندر جهان چاره‌جوی

شهنشاه داند که من کردم این

دلش گردد از من پر از درد وکین

چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید

ز لشکر گرانمایه‌ای برگزید

فرستاد تازان به نزد گراز

کزان ایزدت کرده‌بد بی نیاز

که ویران کنی تاج و گاه مرا

به آتش بسوزی سپاه مرا

کز آن نامه جز گنج دادن بباد

نیامد مرا از تو ای بد نژاد

مرا خواستی تا به خسرو دهی

که هرگز مبادت بهی و مهی

به ایران نخواهند بیگانه‌ای

نه قیصر نژادی نه فرزانه‌ای

به قیصر بسی کرد پوزش گراز

به کوشش نیامد بدامش فراز

گزین کرد خسرو پس آزاده یی

سخن گوی و دانا فرستاده یی

یکی نامه بنوشت سوی گراز

که‌ای بی بها ریمن دیو ساز

تو را چند خوانم برین بارگاه

همی دورمانی ز فرمان و راه

کنون آن سپاهی که نزد تواند

بسال و به ماه اور مزد تواند

برای و به دل ویژه با قیصرند

نهانی به اندیشه دیگرند

برما فرست آنک پیچیده‌اند

همه سرکشی رابسیچیده‌اند

چواین نامه آمد بنزد گراز

پر اندیشه شد کهتر دیوساز

گزین کرد زان نامداران سوار

از ایران و نیران ده و دو هزار

بدان مهتران گفت یک دل شوید

سخن گفتن هرکسی مشنوید

بباشید یک چند زین روی آب

مگیرید یک سر به رفتن شتاب

چو هم پشت باشید با همرهان

یکی کوه کندن ز بن بر توان

سپه رفت تاخرهٔ اردشیر

هر آنکس که بودند برنا و پیر

کشیدند لشکر بران رودبار

بدان تا چه فرمان دهد شهریار

چو آگاه شد خسرو از کارشان

نبود آرزومند دیدارشان

بفرمود تا زاد فرخ برفت

به نزدیک آن لشکر شاه تفت

چنین بود پیغام نزد سپاه

که از پیش بودی مرا نیک خواه

چرا راه دادی که قیصر ز روم

بیاورد لشکر بدین مرز و بوم

که بود آنک از راه یزدان بگشت

ز راه و ز پیمان ما برگذشت

چو پیغام خسرو شنید آن سپاه

شد از بیم رخسار ایشان سیاه

کس آن راز پیدا نیارست کرد

بماندند با درد و رخساره زرد

پیمبر یکی بد به دل با گراز

همی‌داشت از آب وز باد راز

بیامد نهانی به نزدیکشان

برافروخت جانهای تاریکشان

مترسید گفت ای بزرگان که شاه

ندید از شما آشکارا گناه

مباشید جز یک دل و یک زبان

مگویید کز ما که شد بدگمان

وگر شد همه زیر یک چادریم

به مردی همه یاد هم دیگریم

همان چون شنیدند آواز اوی

بدانست هر مهتری راز اوی

مهان یکسر از جای برخاستند

بران هم نشان پاسخ آراستند

بر شاه شد زاد فرخ چو گرد

سخنهای ایشان همه یاد کرد

بدو گفت رو پیش ایشان بگوی

که اندر شما کیست آزار جوی

که به فریفتش قیصر شوم بخت

به گنج و سلیح و به تاج و به تخت

که نزدیک ما او گنهکار شد

هم از تاج و ارونگ بیزار شد

فرستید یک سر بدین بارگاه

کسی راکه بودست زین سرگناه

بشد زاد فرخ بگفت این سخن

رخ لشکر نو ز غم شد کهن

نیارست لب را گشود ایچ کس

پر از درد و خامش بماندند و بس

سبک زاد فرخ زبان برگشاد

همی‌کرد گفتار نا خوب یاد

کزین سان سپاهی دلیر و جوان

نبینم کس اندر میان ناتوان

شما را چرا بیم باشد ز شاه

به گیتی پراگنده دارد سپاه

بزرگی نبینم به درگاه اوی

که روشن کند اختر و ماه اوی

شما خوار دارید گفتار من

مترسید یک سر ز آزار من

به دشنام لب را گشایید باز

چه بر من چه بر شاه گردن فراز

هر آنکس که بشنید زو این سخن

بدانست کان تخت نوشد کهن

همه یکسر از جای برخاستند

به دشنام لبها بیاراستند

بشد زاد فرخ به خسرو بگفت

که لشکر همه یار گشتند و جفت

مرا بیم جانست اگر نیز شاه

فرستد به پیغام نزد سپاه

بدانست خسرو که آن کژگوی

همی آب و خون اندر آرد به جوی

ز بیم برادرش چیزی نگفت

همی‌داشت آن راستی در نهفت

که پیچیده بد رستم از شهریار

بجایی خود و تیغ زن ده هزار

دل زاده فرخ نگه داشت نیز

سپه را همه روی برگاشت نیز

بدانست هم زاد فرخ که شاه

ز لشکر همه زو شناسد گناه

چو آمد برون آن بد اندیش شاه

نیارست شد نیز در پیشگاه

بدر بر همی‌بود تا هرکسی

همی‌کرد زان آزمایش بسی

همی‌ساخت همواره تا آن سپاه

به پیچید یکسر ز فرمان شاه

همی‌راند با هر کسی داستان

شدند اندر آن کار همداستان

که شاهی دگر برنشیند به تخت

کزین دور شد فرو آیین و بخت

بر زاد فرخ یکی پیر بود

که برکارها کردن آژیر بود

چنین گفت بازاد فرخ که شاه

همی از تو بیند گناه سپاه

کنون تا یکی شهریاری پدید

نیاری فزون زین نباید چخید

که این بوم آباد ویران شود

از اندوه ایران چونیران شود

نگه کرد باید به فرزند اوی

کدامست با شرم و بی‌گفت و گوی

ورا شاد بر تخت باید نشاند

بران تاج دینار باید فشاند

چو شیروی بیدار مهتر پسر

به زندان بود کس نباید دگر

همی رای زد زین نشان هرکسی

برین روز و شب برنیامد بسی

که برخاست گرد سپاه تخوار

همه کارها زو گرفتند خوار

پذیره شدنش زاد فرخ به راه

فراوان برفتند با او سپاه

رسیدند پس یک بدیگر فراز

سخن رفت چند آشکارا و راز

همان زاد فرخ زبان برگشاد

بدیهای خسرو همه کرد یاد

همی‌گفت لشکر به مردی و رای

همی‌کرد خواهند شاهی بپای

سپهبد چنین داد پاسخ بدوی

که من نیستم چامهٔ گفت وگوی

اگر با سپاه اندر آیم به جنگ

کنم بر بدان جهان جای تنگ

گرامی بد این شهریار جوان

به نزد کنارنگ و هم پهلوان

چو روز چنان مرد کرد او سیاه

مبادا که بیند کسی تاج و گاه

نژند آن زمان شد که بیداد شد

به بیدادگر بندگان شاد شد

سخنهاش چون زاد فرخ شنید

مر او را ز ایرانیان برگزید

بدو گفت کاکنون به زندان شویم

به نزدیک آن مستمندان شویم

بیاریم بی‌باک شیروی را

جوان و دلیر جهانجوی را

سپهبد نگهبان زندان اوست

کزو داشتی بیشتر مغز و پوست

ابا شش هزار آزموده سوار

همی‌دارد آن بستگان را به زار

چنین گفت با زاد فرخ تخوار

که کار سپهبد گرفتیم خوار

گرین بخت پرویز گردد جوان

نماند به ایران یکی پهلوان

مگر دار دارند گر چاه وبند

نماند به ایران کسی بی‌گزند

بگفت این و از جای برکند اسپ

همی‌تاخت برسان آذر گشسپ

سپاه اندر آورد یکسر به جنگ

سپهبد پذیره شدش بی درنگ

سر لشکر نامور گشته شد

سپهبد به جنگ اندرون کشته شد

پراگنده شد لشکر شهریار

سیه گشت روز و تبه گشت کار

به زندان تنگ اندر آمد تخوار

بدان چاره با جامهٔ کارزار

به شیروی گردنکش آواز داد

سبک پاسخش نامور باز داد

بدانست شیروی کان سرفراز

بدانگه به زندان چرا شد فراز

چو روی تخوار او فروزان بدید

از اندوه چندان دلش بردمید

بدو گفت گریان که خسرو کجاست

رها کردن مانه کار شماست

چنین گفت با شاه‌زاده تخوار

که گر مردمی کام شیران مخوار

اگر تو بدین کار همداستان

نباشی تو کم گیر زین راستان

یکی کم بود شاید از شانزده

برادر بماند تو را پانزده

بشایند هرکس به شاهنشهی

بدیشان بود شاد تخت مهی

فروماند شیروی گریان بجای

ازان خانهٔ تنگ بگذارد پای

همان زاد فرخ بدرگاه بر

همی‌بود و کس را ندادی گذر

که آگه شدی زان سخن شهریار

به درگاه بر بود چون پرده دار

چو پژمرده شد چادر آفتاب

همی‌ساخت هر مهتری جای خواب

بفرمود تا پاسبانان شهر

هر آنکس که از مهتری داشت بهر

برفتند یکسر سوی بارگاه

بدان جای شادی و آرام شاه

بدیشان چنین گفت کامشب خروش

دگرگونه‌تر کرد باید ز دوش

همه پاسبانان بنام قباد

همی‌کرد باید بهر پاس یاد

چنین داد پاسخ که ای دون کنم

ز سر نام پرویز بیرون کنم

چو شب چادر قیرگون کرد نو

ز شهر و ز بازار برخاست غو

همه پاسبانان بنام قباد

چو آواز دادند کردند یاد

شب تیره شاه جهان خفته بود

چو شیرین به بالینش بر جفته بود

چو آواز آن پاسبانان شنید

غمی گشت و زیشان دلش بردمید

بدو گفت شاها چه شاید بدن

برین داستانی بباید زدن

از آواز او شاه بیدار شد

دلش زان سخن پر ز آزار شد

به شیرین چنین گفت کای ماه روی

چه داری بخواب اندرون گفت وگوی

بدو گفت شیرین که بگشای گوش

خروشیدن پاسبانان نیوش

چو خسرو بدان گونه آوا شنید

به رخساره شد چون گل شنبلید

چنین گفت کز شب گذشته سه پاس

بیابید گفتار اخترشناس

که این بد گهر تا ز مادر بزاد

نهانی و را نام کردم قباد

به آواز شیرویه گفتم همی

دگر نامش اندر نهفتم همی

ورا نام شیروی بد آشکار

قبادش همی‌خواند این پیشکار

شب تیره باید شدن سوی چین

وگر سوی ما چین و مکران زمین

بریشان به افسون بگیریم راه

ز فغفور چینی بخواهم سپاه

ازان کاخترش به آسمان تیره بود

سخنهای او بر زمین خیره بود

شب تیره افسون نیامد به کار

همی‌آمدش کار دشوار خوار

به شیرین چنین گفت که آمد زمان

بر افسون ما چیره شد بدگمان

بدو گفت شیرین که نوشه بدی

همیشه ز تو دور دست بدی

بدانش کنون چارهٔ خویش ساز

مبادا که آید به دشمن نیاز

چو روشن شود دشمن چاره جوی

نهد بی‌گمان سوی این کاخ روی

هم آنگه زره خواست از گنج شاه

دو شمشیر هندی و رومی کلاه

همان ترکش تیرو زرین سپر

یکی بندهٔ گرد و پرخاشخر

شب تیره‌گون اندر آمد به باغ

بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ

به باغ بزرگ اندر از بس درخت

نبد شاه را در چمن جای تخت

بیاویخت از شاخ زرین سپر

بجایی کزو دور بودی گذر

نشست از برنرگس و زعفران

یکی تیغ در زیر زانو گران

چو خورشید برزد سنان از فراز

سوی کاخ شد دشمن دیو ساز

یکایک بگشتند گرد سرای

تهی بد ز شاه سرافراز جای

به تاراج دادند گنج ورا

نکرد ایچ کس یاد رنج ورا

همه باز گشتنددیده پرآب

گرفته ز کار زمانه شتاب

چه جوییم ازین گنبد تیزگرد

که هرگز نیاساید از کارکرد

یک را همی تاج شاهی دهد

یکی رابه دریا به ماهی دهد

یکی را برهنه سر و پای و سفت

نه آرام و خورد و نه جای نهفت

یکی را دهد نوشه و شهد و شیر

بپوشد به دیبا و خز و حریر

سرانجام هردو به خاک اندرند

به تاریک دام هلاک اندرند

اگر خود نزادی خردمند مرد

نبودی ورا روز ننگ و نبرد

ندیدی جهان از بنه به بدی

اگر که بدی مرد اگر مه بدی

کنون رنج در کار خسرو بریم

بخواننده آگاهی نوبریم

همی‌بود خسرو بران مرغزار

درخت بلند ازبرش سایه دار

چو بگذشت نیمی ز روز دراز

بنان آمد آن پادشا رانیاز

به باغ اندرون بد یکی پایکار

که نشناختی چهرهٔ شهریار

پرستنده راگفت خورشید فش

که شاخی گهر زین کمر بازکش

بران شاخ برمهرهٔ زر پنج

ز هرگونه مهره بسی برده رنج

چنین گفت با باغبان شهریار

که این مهره‌ها تا کت آید به کار

به بازار شو بهره‌ای گوشت خر

دگر نان و بی‌راه جایی گذر

مرآن گوهران را بها سی هزار

درم بد کسی را که بودی به کار

سوی نانبا شد سبک باغبان

بدان شاخ زرین ازو خواست نان

بدو نانوا گفت کاین رابها

ندانم نیارمت کردن رها

ببردند هر دو به گوهر فروش

که این را بها کن بدانش بکوش

چو داننده آن مهره‌ها رابدید

بدو گفت کاین را که یارد خرید

چنین شاخ در گنج خسرو بدی

برین گونه هر سال صد نوبدی

تو این گوهران از که دزدیده‌ای

گر از بنده خفته ببریده‌ای

سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد

ابا گوهر و زر و با کارکرد

چو آن گوهران زاد فرخ بدید

سوی شهریار نو اندر کشید

به شیروی بنمود زان سان گهر

بریده یکی شاخ زرین کمر

چنین گفت شیروی با باغبان

که گر زین خداوند گوهر نشان

نگویی هم اکنون ببرم سرت

همان را که او باشد از گوهرت

بدو گفت شاها به باغ اندرست

زره پوش مردی کمانی بدست

ببالا چو سرو و به رخ چون بهار

بهر چیز مانندهٔ شهریار

سراسر همه باغ زو روشنست

چو خورشید تابنده در جوشنست

فروهشته از شاخ زرین سپر

یکی بنده در پیش او با کمر

برید این چنین شاخ گوهر ازوی

مراداد و گفتا کز ایدر بپوی

ز بازار نان آور و نان خورش

هم اکنون برفتم چو باد از برش

بدانست شیروی کو خسروست

که دیدار او در زمانه نوست

ز درگاه رفتند سیصد سوار

چو باد دمان تا لب جویبار

چو خسرو ز دور آن سپه را بدید

به پژمرد و شمشیر کین برکشید

چو روی شهنشاه دید آن سپاه

همه باز گشتند گریان ز راه

یکایک بر زاد فرخ شدند

بسی هر کسی داستانی زدند

که ما بندگانیم و او خسروست

بدان شاه روز بد اکنون نوست

نیارد برو زد کسی باد سرد

چه در باغ باشد چه اندر نبرد

بشد زاد فرخ به نزدیک شاه

ز درگاه او برد چندی سپاه

چو نزدیک او رفت تنها ببود

فراوان سخن گفت و خسرو شنود

بدو گفت اگر شاه بارم دهد

برین کرده‌ها زینهارم دهد

بیایم بگویم سخن هرچ هست

وگرنه بپویم به سوی نشست

بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی

نه انده گساری نه پیکارجوی

چنین گفت پس مرد گویا به شاه

که درکار هشیاتر کن نگاه

بران نه که کشتی تو جنگی هزار

سرانجام سیرآیی از کارزار

همه شهر ایران تو را دشمنند

به پیکار تو یک دل و یک تنند

بپا تا چه خواهد نمودن سپهر

مگر کینها بازگردد به مهر

بدو گفت خسرو که آری رواست

همه بیمم از مردم ناسزاست

که پیش من آیند و خواری کنند

بیم بر مگر کامگاری کنند

چو بشنید از زاد فرخ سخن

دلش بد شد از روزگار کهن

که او را ستاره شمر گفته بود

ز گفتار ایشان برآشفته بود

که مرگ توباشد میان دو کوه

بدست یکی بنده دور از گروه

یکی کوه زرین یکی کوه سیم

نشسته تو اندر میان دل به بیم

ز بر آسمان تو زرین بود

زمین آهنین بخت پرکین بود

کنون این زره چون زمین منست

سپر آسمان زرین منست

دو کوه این دو گنج نهاده به باغ

کزین گنجها بد دلم چون چراغ

همانا سرآمد کنون روز من

کجا اختر گیتی افروز من

کجا آن همه کام و آرام من

که بر تاجها بر بدی نام من

ببردند پیلی به نزدیک اوی

پر از درد شد جان تاریک اوی

بران کوههٔ پیل بنشست شاه

ز باغش بیاورد لشکر به راه

چنین گفت زان پیل بر پهلوی

که ای گنج اگر دشمن خسروی

مکن دوستی نیز با دشمنم

که امروز در دست آهرمنم

به سختی نبودیم فریادرس

نهان باش و منمای رویت بکس

به دستور فرمود زان پس قباد

کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد

بگو تاسوی طیسفونش برند

بدان خانهٔ رهنمونش برند

بباشد به آرام ما روز چند

نباید نماید کس او را گزند

برو بر موکل کنند استوار

گلینوش را با سواری هزار

چو گردنده گردون به سر بر بگشت

شد آن شاه را سال بر سی و هشت

کجا ماه آذر بدی روز دی

گه آتش و مرغ بریان و می

قباد آمد و تاج بر سر نهاد

به آرام بر تخت بنشست شاد

ز ایران بر و کرد بیعت سپاه

درم داد یک ساله از گنج شاه

نبد پادشاهیش جز هفت ماه

تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه

چنین است رسم سرای جفا

نباید کزو چشم داری وفا


برای مطالعه آنلاین شاهنامه فردوسی ، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe