چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد به ماه سفندار مذ روز ارد چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر چو از گردش روز برگشت سیر که باری نزادی مرا مادرم نگشتی سپهر بلند از برم به پرگار تنگ و میان دو گوی چه گویم جز از خامشی نیست روی نه روز بزرگی نه روز نیاز نماند همی برکسی بر دراز زمانه زمانیست چون بنگری ندارد کسی آلت داوری به یارای خوان و به پیمای جام ز تیمار گیتی مبر هیچ نام اگر چرخ گردان کشد ...