چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
به ماه سفندار مذ روز ارد
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
چو از گردش روز برگشت سیر
که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم
به پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی
نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی برکسی بر دراز
زمانه زمانیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
به یارای خوان و به پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند
که با پیل و با شیربازی کند
چنان دان که از بینیازی کند
تو بیجان شوی او بماند دراز
درازست گفتار چندین مناز
تو از آفریدون فزونتر نه ای
چو پرویز باتخت و افسر نه ای
به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد
چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشین روان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست
بزرگی دهم هر که کهتر بود
نیازارم آن راکه مهتر بود
نجویم بزرگی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی
که برکس نماند همی زور و بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت
همی نام جاوید باید نه کام
بینداز کام و برافراز نام
برین گونه تا سال شد بر دو هشت
همی ماه و خورشید بر سر گذشت
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
چو آگاه شد زان سخن یزگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
بفرمود تا پور هرمزد راه
به پیماید و بر کشد با سپاه
که رستم بدش نام و بیدار بود
خردمند و گرد و جهاندار بود
ستاره شمر بود و بسیار هوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش
برفت و گرانمایگان راببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد
برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود و با داد و مهر
همیگفت کاین رزم را روی نیست
ره آب شاهان بدین جوی نیست
بیاورد صلاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت
یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم
ازی را گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست
ز چارم همیبنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب
ز بهرام و زهرهست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنیها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
برین سالیان چار صد بگذرد
کزین تخمهٔ گیتی کسی نشمرد
ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هر گونه بر انجمن
که از قادسی تا لب جویبار
زمین را ببخشیم با شهریار
وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجاهست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیم کند او ران
شهنشاه رانیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژ پرگار نیست
برین نیز جنگی بود هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که بامن به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همیننگرند
چو میروی طبری و چون ارمنی
به جنگاند با کیش آهرمنی
چو کلبوی سوری و این مهتران
که گوپال دارند و گرز گران
همی سر فرازند که ایشان کیند
به ایران و مازنداران برچیند
اگرمرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی به کار آوریم
به ریشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونهتر گشت برما به مهر
چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و بر ساز با مهتران
همه گردکن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست
همی تاز تا آذر آبادگان
به جای بزرگان و آزادگان
همی دون گله هرچ داری زاسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهار خواه
بدار و به پوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر
ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب
سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرانیز روی
درودش ده ازما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند
گراز من بد آگاهی آرد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چوگاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
همیشه به یزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای
که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار
تو با هر که از دودهٔ ما بود
اگر پیر اگر مرد برنا بود
همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند
ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار
ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمهٔ کس
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی بباد
تو پدرود باش و بیآزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش
گراو رابد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش همیننگرد
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چارهگر
شود بندهٔ بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
از ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد
که تامن شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بیوفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و ز ما ببرید مهر
مرا تیز پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید به کار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
نبرد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشه نیک و بد نیستی
بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چو برتخمهٔیی بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج و ز کارزار
تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد
که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست
چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند
دو دیده زشاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار
که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی
چو نامه به مهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت
که این نامه نزد برادر برد
بگوید جزین هرچ اندر خورد
فرستادهٔ نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد
یکی نامهای بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چوشید
به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه
سوی سعد و قاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ
سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک
کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر
ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین
که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار
به من بازگوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست
به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه
بنانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بارو بنه
به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است
که با پیل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه
به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست
هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود
به بخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان
سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار
به سالی هم دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران
که او را به باید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ
سگ و یوز او بیشتر زان خورد
که شاه آن به چیزی همینشمرد
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی
چنین تاج و تخت آمدت آرزوی
جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی
سخن گوی مردی بر مافرست
جهاندیده و گرد و زیبافرست
بدان تا بگوید که رای تو چیست
به تخت کیان رهنمای تو کیست
سواری فرستیم نزدیک شاه
بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه
تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کارانده آید بروی
نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار
جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش
به تخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد
نگه کن بدین نامهٔ پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پیروز شاپور فرخ نژاد
بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان
همه غرقه در جوشن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر
بفرمود تابرکشیدند نای
سپاه اندر آمد چو دریا ز جای
برآمد یکی ابر و برشد خروش
همی کر شد مردم تیزگوش
سنانهای الماس در تیره گرد
چو آتش پس پردهٔ لاژورد
همی نیزه بر مغفر آبدار
نیامد به زخم اندرون پایدار
سه روز اندر آن جایگه جنگ بود
سر آدمی سم اسپان به سود
شد ازتشنگی دست گردان ز کار
هم اسپ گرانمایه از کارزار
لب رستم از تشنگی شد چو خاک
دهن خشک و گویا زبان چاک چاک
چو بریان و گریان شدند از نبرد
گل تر به خوردن گرفت اسپ و مرد
خروشی بر آمد به کردار رعد
ازین روی رستم وزان روی سعد
برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیکسو کشیدند ز آوردگاه
چو از لشکر آن هر دو تنها شدند
به زیر یکی سرو بالا شدند
همیتاختند اندر آوردگاه
دو سالار هر دو به دل کینه خواه
خروشی برآمد ز رستم چو رعد
یکی تیغ زد بر سر اسپ سعد
چواسپ نبرد اندرآمد به سر
جدا شد ازو سعد پرخاشخر
بر آهیخت رستم یکی تیغ تیز
بدان تا نماید به دو رستخیز
همیخواست از تن سرش رابرید
ز گرد سپه این مران را ندید
فرود آمد از پشت زین پلنگ
به زد بر کمر بر سر پالهنگ
بپوشید دیدار رستم ز گرد
بشد سعد پویان به جای نبرد
یکی تیغ زد بر سر ترگ اوی
که خون اندر آمد ز تارک بروی
چو دیدار رستم ز خون تیره شد
جهانجوی تازی بدو چیره شد
دگر تیغ زد بربر و گردنش
به خاک اندر افگند جنگی تنش
سپاه از دو رویه خودآگاه نه
کسی را سوی پهلوان راه نه
همیجست مر پهلوان را سپاه
برفتند تا پیش آوردگاه
بدیدندش از دور پر خون و خاک
سرا پای کردن به شمشیر چاک
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان
بسی تشنه بر زین بمردند نیز
پر آمد ز شاهان جهان را قفیز
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان به راه
به بغداد بود آن زمان یزدگرد
که او را سپاه اندآورد گرد
فرخ زاد هر مزد با آب چشم
به اروند رود اندر آمد بخشم
به کرخ اندر آمد یکی حمله برد
که از نیزه داران نماند ایچ گرد
هم آنگه ز بغداد بیرون شدند
سوی رزم جستن به هامون شدند
چو برخاست گرد نبرد از میان
شکست اندر آمد به ایرانیان
به فرخ زاد برگشت و شد نزد شاه
پر از گرد با آلت رزمگاه
فرود آمد از باره بردش نماز
دو دیده پر از خون و دل پرگداز
بدو گفت چندین چه مولی همی
که گاه کیی را بشولی هیم
ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت شاید نشاند
توی یک تن و دشمنان صد هزار
میان جهان چون کنی کار زار
برو تا سوی بیشهٔ نارون
جهانی شود بر تو بر انجمن
وزان جایگاه چون فریدون برو
جوانی یکی کار بر ساز نو
فرخ زاد گفت و جهانبان شنید
یکی دیگر اندیشه آمد پدید
دگر روز برگاه بنشست شاه
به سر برنهاد آن کیانی کلاه
یکی انجمن کرد با بخردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
چه بینید گفت اندرین داستان
چه دارید یاد از گه باستان
فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشهٔ نارون
به آمل پرستندگان تواند
به ساری همه بندگان تواند
چولشکر فراوان شود بازگرد
به مردم توان ساخت ننگ و نبرد
شما را پسند آید این گفت و گوی
به آواز گفتند کاین نیست روی
شهنشاه گفت این سخن درخورست
مرا در دل اندیشهٔ دیگرست
بزرگان ایران و چندین سپاه
بر و بوم آباد و تخت و کلاه
سر خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی ورای
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد برین بر پلنگ
که خیره به بدخواه منمای پشت
چو پیش آیدت روزگاری درشت
چنان هم که کهتر به فرمان شاه
بد و نیک باید که دارد نگاه
جهاندار باید که او را به رنج
نماند بجای وشود سوی گنج
بزرگان برو خواندند آفرین
که اینست آیین شاهان دین
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی
چه خواهی و با ما چه پیمان نهی
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد دل من تباه
همانا که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن آسان شویم
کزان سو فراوان مرا لشکرست
همه پهلوانان کنداورست
بزرگان و ترکان خاقان چین
بیایند و بر ما کنند آفرین
بران دوستی نیز بیشی کنیم
که با دخت فغفور خویشی کنیم
بیاری بیاید سپاهی گران
بزرگان و ترکان جنگاوران
کنارنگ مروست ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هر گونه چیز
کجاپیشکارشبانان ماست
برآوردهٔ دشتبانان ماست
ورا بر کشیدم که گوینده بود
همان رزم را نیز جوینده بود
چو بیارز رانام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز
اگر چند بیمایه و بیتنست
برآوردهٔ بارگاه منست
ز موبد شنیدستم این داستان
که با خواند از گفتهٔ باستان
که پرهیز از آن کن که بد کردهای
که او را به بیهوده آزردهای
بدان دار اومید کو را به مهر
سر از نیستی بردی اندر سپهر
فرخ زاد برهم بزد هر دودست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست
به بد گوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستانست نو
که هر چند بر گوهر افسون کنی
به کوشی کزو رنگ بیرون کنی
چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید
ازیشان نبرند رنگ و نژاد
تو را جز بزرگی و شاهی مباد
بدو گفت شاهای هژبر ژیان
ازین آزمایش ندارد زیان
ببود آن شب و بامداد پگاه
گرانمایگان برگرفتند راه
ز بغداد راه خراسان گرفت
هم رنجها بر دل آسان گرفت
بزرگان ایران همه پر ز درد
برفتند با شاه آزاد مرد
برو بر همیخواندند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین
خروشی برآمد ز لشکر به زار
ز تیمار وز رفتن شهریار
ازیشان هر آنکس که دهقان بدند
وگر خویش و پیوند خاقان بدند
خروشان بر شهریار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
که ما را دل از بوم و آرامگاه
چگونه بود شاد بی روی شاه
همه بوم آباد و فرزند وگنج
بمانیم و با تو گزینیم رنج
زمانه نخواهیم بیتخت تو
مبادا که پیچان شود بخت تو
همه با توآییم تا روزگار
چه بازی کند دردم کارزار
ز خاقانیان آنک بد چرب گوی
به خاک سیه برنهادند روی
که ما بوم آباد بگذاشتیم
جهان در پناه تو پنداشتیم
کنون داغ دل نزد خاقان شویم
ز تازی سوی مرز دهقان شویم
شهنشاه مژگان پر از آب کرد
چنین گفت با نامداران بدرد
که یکسر به یزدان نیایش کنید
ستایش ورا در فزایش کنید
مگر باز بینم شما رایکی
شود تیزی تا زیان اندکی
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید
نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من ببد یارمند
ببینیم تا گرد گردان سپهر
ازین سوکنون برکه گردد به مهر
شماساز گیرید با پای او
گذر نیست با گردش و رای او
وزان پس به بازارگانان چین
چنین گفت کاکنون به ایران زمین
مباشید یک چند کز تازیان
بدین سود جستن سرآید زیان
ازو باز گشتند با درد و جوش
ز تیمار با ناله و با خروش
فرخ زاد هرمزد لشکر براند
ز ایران جهاندیدگان را بخواند
همیرفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه
چو منزل به منزل بیامد بری
بر آسود یک چند با رود و می
ز ری سوی گرگان بیامد چو باد
همیبود یک چند نا شاد و شاد
ز گرگان بیامد سوی راه بست
پر آژنگ رخسار و دل نادرست
دبیر جهاندیده راپیش خواند
دل آگنده بودش همه برفشاند
جهاندار چون کرد آهنگ مرو
به ماهوی سوری کنارنگ مرو
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار
خداوند گردنده بهرام وهور
خداوند پیل و خداوند مور
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید به نیز
بگفت آنک ما را چه آمد بروی
وزین پادشاهی بشد رنگ و بوی
ز رستم کجا کشته شد روز جنگ
ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ
بدست یکی سعد وقاص نام
نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام
کنون تا در طیسفون لشکرست
همین زاغ پیسه به پیش اندرست
تو با لشکرت رزم را سازکن
سپه را برین برهم آواز کن
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم به نزد تو ای پاک وراد
فرستادهٔ دیگر از انجمن
گزین کرد بینا دل و رای زن
یکی نامه بنوشت دیگر بطوس
پر از خون دل و روی چون سندروس
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر
خداوند پیروزی و فرهی
خداوند دیهیم شاهنشهی
پی پشه تا پر و چنگ عقاب
به خشکی چو پیل و نهنگ اندر آب
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد
ز شاه جهان یزدگرد بزرگ
پدر نامور شهریار سترگ
سپهدار یزدان پیروزگر
نگهبان جنبده و بوم و بر
ز تخم بزرگان یزدان شناس
که از تاج دارند از اختر سپاس
کزیشان شد آباد روی زمین
فروزندهٔ تاج و تخت و نگین
سوی مرزبانان با گنج و گاه
که با فرو برزند و با داد و راه
شمیران و رویین دژ و رابه کوه
کلات از دگر دست و دیگر گروه
نگهبان ما باد پروردگار
شما بیگزند از بد روزگار
مبادا گزند سپهر بلند
مه پیکار آهرمن پرگزند
همانا شنیدند گردنکشان
خنیده شد اندر جهان این نشان
که بر کارزای و مرد نژاد
دل ما پر آزرم و مهرست و داد
به ویژه نژاد شما را که رنج
فزونست نزدیک شاهان ز گنج
چو بهرام چوبینه آمد پدید
ز فرمان دیهیم ما سرکشید
شما را دل از شهر ای فراخ
به پیچید وز باغ و میدان و کاخ
برین باستان راع و کوه بلند
کده ساختید از نهیب گزند
گر ای دون که نیرو دهد کردگار
به کام دل ما شود روزگار
ز پاداش نیکی فزایش کنیم
برین پیش دستی نیایش کنیم
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همیداد خواهند گیتی بباد
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بیآب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی با روند رود
نماندی برین بوم بر تار و پود
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
هم آتش به مردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره
کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بهر کشوری در ستمگارهای
پدید آید و زشت پتیارهای
نشان شب تیره آمد پدید
همی روشنایی بخواهد پرید
کنون ما به دستوری رهنمای
همه پهلوانان پاکیزه رای
به سوی خراسان نهادیم روی
بر مرزبانان دیهیم جوی
ببینیم تا گردش روزگار
چه گوید بدین رای نا استوار
پس اکنون ز بهر کنارنگ طوس
بدین سو کشیدیم پیلان وکوس
فرخ زاد با ما ز یک پوستست
به پیوستگی نیز هم دوستست
بالتونیهست او کنون رزمجوی
سوی جنگ دشمن نهادست روی
کنون کشمگان پور آن رزمخواه
بر ما بیامد بدین بارگاه
بگفت آنچ آمد ز شایستگی
هم ازبندگی هم ز بایستگی
شیندیم زین مرزها هرچ گفت
بلندی و پستی و غار و نهفت
دژ گنبدین کوه تا خرمنه
دگر لاژوردین ز بهر بنه
ز هر گونه بنمود آن دل گسل
ز خوبی نمود آنچ بودش به دل
وزین جایگه شد بهر جای کس
پژوهنده شد کارها پیش وپس
چنین لشکری گشن ما را که هست
برین تنگ دژها نشاید نشست
نشستیم و گفتنیم با رای زن
همه پهلوانان شدند انجمن
ز هر گونه گفتیم و انداختیم
سر انجام یکسر برین ساختیم
که از تاج و ز تخت و مهر و نگین
همان جامهٔ روم و کشمیر و چین
ز پر مایه چیزی که آمد بدست
ز روم و ز طایف همه هرچ هست
همان هرچه از ماپراگند نیست
گر از پوشش است ار ز افگند نیست
ز زرینه و جامهٔ نابرید
ز چیزی که آن رانشاید کشید
هم از خوردنیها ز هر گونه ساز
که ما را بیاید برو بر نیاز
ز گاوان گردون کشان چل هزار
که رنج آورد تا که آید به کار
به خروار زان پس ده و دو هزار
به خوشه درون گندم آرد ببار
همان ارزن و پسته و ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان
شتروار زین هریکی ده هزار
هیونان بختی بیارند بار
همان گاو گردون هزار از نمک
بیارند تا بر چه گردد فلک
ز خرما هزار و ز شکر هزار
بود سخته و راست کرده شمار
ده و دو هزار انگبین کندره
بدژها کشند آن همه یکسره
نمک خورده سرپوست چون چل هزار
بیارند آن راکه آید به کار
شتروار سیصد ز زربفت شاه
بیارند بر بارها تا دو ماه
بیاید یکی موبدی با گروه
ز گاه شمیران و از را به کوه
به دیدار پیران و فرهنگیان
بزرگان کهاند از کنارنگیان
به دو روز نامه به دژها نهند
یکی نامه گنجور ما را دهند
دگر خود بدارند با خویشتن
بزرگان که باشند زان انجمن
همانا بران راغ و کوه بلند
ز ترک و ز تازی نیاید گزند
شما را بدین روزگار سترگ
یکی دست باشد بر ما بزرگ
هنرمند گوینده دستور ما
بفرماید اکنون به گنجور ما
که هرکس این را ندارد به رنج
فرستد ورا پارسی جامه پنج
یکی خوب سربند پیکر به زر
بیابند فرجام زین کار بر
بدین روزگار تباه و دژم
بیابد ز گنجور ما چل درم
به سنگ کسی کو بود زیردست
یکی زین درمها گر اید بدست
از آن شست بر سرش و چاردانگ
بیارد نبشته بخواند به بانگ
بیک روی برنام یزدان پاک
کزویست امید و زو ترس وباک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما
به نوروز و مهر آن هم آراستست
دو جشن بزرگست و با خواستست
درود جهان بر کم آزار مرد
کسی کو ز دیهیم ما یاد کرد
بلند اختری نامجوی سواری
بیامد به کف نامهٔ شهریار
وزان جایگه برکشیدند کوس
ز بست و نشاپور شد تا به طوس
خبر یافت ماهوی سوری ز شاه
که تا مرز طوس اندر آمد سپاه
پذیره شدشت با سپاه گران
همه نیزه داران جوشن وران
چو پیداشد آن فرو آورند شاه
درفش بزرگی و چندان سپاه
پیاده شد از باره ماهوی زود
بران کهتری بندگیها فزود
همیرفت نرم از بر خاک گرم
دو دیده پر ا زآب کرده زشرم
زمین را ببوسید و بردش نماز
همیبود پیشش زمانی دراز
فرخ زاد چون روی ماهوی دید
سپاهی بران سان رده برکشید
ز ماهوی سوری دلش گشت شاد
برو بر بسی پندها کرد یاد
که این شاه را از نژادکیان
سپردم تو را تا ببندی میان
نباید که بادی برو بر جهد
وگر خود سپاسی برو برنهد
مرا رفت باید همی سوی ری
ندانم که کی بینم این تاج کی
که چون من فراوان به آوردگاه
شد از جنگ آن نیزهداران تباه
چو رستم سواری به گیتی نبود
نه گوش خردمند هرگز شنود
بدست یکی زاغ سرکشته شد
به من بر چنین روز برگشته شد
که یزدان و را جای نیکان دهاد
سیه زاغ را درد پیکان دهاد
بدو گفت ماهوی کای پهلوان
مرا شاه چشمست و روشن روان
پذیرفتم این زینهار تو را
سپهر تو را شهریار تو را
فرخ زاد هرمزد زان جایگاه
سوی ری بیامد به فرمان شاه
برین نیز بگذشت چندی سپهر
جداشد ز مغز بد اندیش مهر
شبان را همی تخت کرد آرزوی
دگرگونهتر شد به آیین و خوی
تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن شاه دشوار کرد
یکی پهلوان بود گسترده کام
نژادش ز طرخان و بیژن بنام
نشستش به شهر سمرقند بود
بران مرز چندیش پیوند بود
چو ماهوی بدبخت خودکامه شد
ازو نزد بیژن یکی نامه شد
که ای پهلوان زادهٔ بیگزند
یکی رزم پیش آمدت سودمند
که شاه جهان با سپاه ای درست
ابا تاج و گاهست و با افسرست
گرآیی سر و تاج و گاهش تو راست
همان گنج و چتر سیاهش تو راست
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی خودکامه دید
به دستور گفت ای سر راستان
چه داری بیاد اندرین داستان
بیاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه
به من برکند شاه چینی فسوس
مرا بیمنش خواند و چاپلوس
وگرنه کنم گوید از بیم کرد
همیترسد از روز ننگ و نبرد
چنین داد دستور پاسخ بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
از ایدر تو را ننگ باشد شدن
به یاری ماهوی و باز آمدن
ببرسام فرمای تا با سپاه
بیاری شود سوی آن رزمگاه
به گفتار سوری شوی سوی جنگ
سبکسار خواند تار مرد سنگ
چنین گفت بیژن که اینست رای
مرا خود نجنبید باید ز جای
ببرسام فرمود تا ده هزار
نبرده سواران خنجرگزار
به مرو اندرون ساز جنگ آورد
مگر گنج ایران به چنگ آورد
سپاه از بخارا چوپران تذرو
بیامد به یک هفته تا شهر مرو
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن مرز برخاست آواز کوس
جهاندار زین خود نه آگاه بود
که ماهوی سوریش بدخواه بود
به شبگیر گاه سپیده دمان
سواری سوی خسرو آمد دوان
که ماهوی گوید که آمد سپاه
ز ترکان کنون برچه رایست شاه
سپهدار خانست و فغفور چین
سپاهش همی بر نتابد زمین
بر آشفت و جوشن بپوشید شاه
شد از گرد گیتی سراسر سیاه
چو نیروی پرخاش ترکان بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد به کردار دریای نیل
چو بر لشکر ترک بر حمله برد
پس پشت او در نماند ایچ گرد
همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند
چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان
چنین بود ماهوی را رای و راه
که او ماند اندر میان سپاه
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همیزد به تیغ و به پای و رکیب
فراوان از آن نامداران بشکت
چو بیچارهتر گشت بنمود پشت
ز ترکان بسی بود در پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی
همیتاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا بد برآن آب زرق
فرود آمد از باره شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان
سواران بجستن نهادند روی
همه زرق ازو شد پر از گفت و گوی
ازو بازماند اسپ زرین ستام
همان گرز و شمشیر زرین نیام
بجستنش ترکان خروشان شدند
از آن باره و ساز جوشان شدند
نهان گشته در خانهٔ آسیا
نشست از بر خشک لختی گیا
چنین است رسم سرای فریب
فرازش بلند و نشیبش نشیب
بدانگه که بیدار بد بخت اوی
بگردون کشیدی فلک تخت اوی
کنون آسیابی بیامدش بهر
ز نوشش فراوان فزون بود زهر
چه بندی دل اندر سرای فسوس
که هم زمان به گوش آید آواز کوس
خروشی برآید که بربند رخت
نبینی به جز دخمهٔ گور تخت
دهان ناچریده دودیده پرآب
همیبود تا برکشید آفتاب
گشاد آسیابان در آسیا
به پشت اندرون بار و لختی گیا
فرومایهای بود خسرو به نام
نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام
خور خویش زان آسیا ساختی
به کاری جزین خود نپرداختی
گوی دید برسان سرو بلند
نشسته به ران سنگ چون مستمند
یکی افسری خسروی بر سرش
درفشان ز دیبای چینی برش
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب و زر آستین قبای
نگه کرد خسرو بدو خیره ماند
بدان خیرگی نام یزدان بخواند
بدو گفت کای شاه خورشید روی
برین آسیا چون رسیدی تو گوی
چه جای نشستت بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا
چه مردی به دین فر و این برز و چهر
که چون تو نبیند همانا سپهر
از ایرانیانم بدو گفت شاه
هزیمت گرفتم ز توران سپاه
بدو آسیابان به تشویر گفت
که جز تنگ دستی مرانیست جفت
اگر نان کشکینت آید به کار
ورین ناسزا ترهٔ جویبار
بیارم جزین نیز چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگ دست
به سه روز شاه جهان را ز رزم
نبود ایچ پردازش خوان و بزم
بدو گفت شاه آنچ داری بیار
خورش نیز با به رسم آید به کار
سبک مرد بی مایه چبین نهاد
برو تره و نان کشکین نهاد
برسم شتابید و آمد به راه
به جایی که بود اندران واژگاه
بر مهتر زرق شد بیگذار
که برسم کند زو یکی خواستار
بهر سو فرستاد ماهوی کس
ز گیتی همی شاه را جست و بس
از آن آسیابان بپرسید مه
که برسم کرا خواهی ای روزبه
بدو گفت خسرو که در آسیا
نشستست کنداوری برگیا
به بالا به کردار سرو سهی
به دید را خورشید با فرهی
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر زخم
برسم همی واژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
یکی کهنه چبین نهادم به پیش
برو نان کشکین سزاوار خویش
بدو گفت مهترکز ایدر بپوی
چنین هم به ماهوی سوری بگوی
نباید که آن بد نژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید
سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان دیده را پیش ماهوی برد
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی
چنین داد پاسخ ورا ترسکار
که من بار کردم همی خواستار
در آسیا را گشادم به خشم
چنان دان که خورشید دیدم به چشم
دو نرگس چونر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
چو خورشید گشتست زو آسیا
خورش نان خشک و نشستش گیا
هر آنکس که او فر یزدان ندید
ازین آسیابان بباید شنید
پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش
بهاریست گویی در اردیبهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
چو ماهوی دل را برآورد گرد
بدانست کو نیست جز یزدگرد
بدو گفت بشتاب زین انجمن
هم اکنون جدا کن سرش را ز تن
و گرنه هم اکنون ببرم سرت
نمانم کسی زنده از گوهرت
شنیدند ازو این سخن مهتران
بزرگان بیدار و کنداوران
همه انجمن گشت ازو پر ز خشم
زبان پر ز گفتار و پر آب چشم
بکی موبدی بود را دوی نام
به جان و خرد برنهادی لگام
به ماهوی گفت ای بد اندیش مرد
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
ازین دو یکی را همیبشکنی
روان و خرد را به پا افگنی
نگر تا چه گویی بپرهیز ازین
مشو بد گمان با جهان آفرین
نخستین ازو بر تو آید گزند
به فرزند مانی یکی کشتمند
که بارش کبست آید وبرگ خون
به زودی سرخویش بینی نگون
همی دین یزدان شود زو تباه
همان برتو نفرین کند تاج و گاه
برهنه شود درجهان زشت تو
پسر بدرود بیگمان کشت تو
یکی دینوری بود یزدان پرست
که هرگز نبردی به بد کار دست
که هرمزد خراد بدنام او
بدین اندرون بود آرام او
به ماهوی گفت ای ستمگاره مرد
چنین از ره پاک یزدان مگرد
همی تیره بینم دل و هوش تو
همی خار بینم در آغوش تو
تنومند و بیمغز و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار
تو را زین جهان سرزنش بینم آز
ببر گشتنت گرم و رنج گداز
کنون زندگانیت ناخوش بود
چو رفتی نشستت در آتش بود
نشست او و شهر وی بر پای خاست
به ماهوی گفت این دلیری چراست
شهنشاه را کارزار آمدی
ز خان و ز فغفور یار آمدی
ازین تخمهٔ بیکس بسی یافتند
که هرگز بکشتنش نشتافتند
توگر بندهای خون شاهان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
بگفت این و بنشست گریان به درد
پر از خون دل و مژه پر آب زرد
چو بنشست گریان بشد مهرنوش
پر از درد با ناله و با خروش
به ماهوی گفت ای بد بد نژاد
که نه رای فرجام دانی نه داد
ز خون کیان شرم دارد نهنگ
اگر کشته بیند ندرد پلنگ
ایا بتر از دد به مهر و به خوی
همی گاه شاه آیدت آرزوی
چو بر دست ضحاک جم کشته شد
چه مایه سپهر از برش گشته شد
چو ضحاک بگرفت روی زمین
پدید آمد اندر جهان آبتین
بزاد آفریدون فرخ نژاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
شنیدی که ضحاک بیدادگر
چه آورد از آن خویشتن را به سر
برو سال بگذشت ما نا هزار
به فرجام کار آمدش خواستار
و دیگر که تور آن سرافراز مرد
کجا آز ایران و را رنجه کرد
همان ایرج پاک دین رابکشت
برو گردش آسمان شد درشت
منوچهر زان تخمهٔ آمد پدید
شد آن بند بد را سراسر کلید
سه دیگر سیاوش ز تخم کیان
کمر بست بیآرزو در میان
به گفتار گرسیوز افراسیاب
ببرد از روان و خرد شرم و آب
جهاندار کیخسرو از پشت اوی
بیامد جهان کرد پرگفت و گوی
نیا را به خنجر به دونیم کرد
سرکینه جویان پر از بیم کرد
چهارم سخن کین ارجاسپ بود
که ریزنده خون لهراسپ بود
چو اسفندیار اندر آمد به جنگ
ز کینه ندادش زمانی درنگ
به پنجم سخن کین هرمزد شاه
چو پرویز را گشن شد دستگاه
به بندوی و گستهم کرد آنچ کرد
نیا ساید این چرخ گردان ز گرد
چو دستش شد او جان ایشان ببرد
در کینه را خوار نتوان شمرد
تو را زود یاد آید این روزگار
به پیچی ز اندیشهٔ نابکار
توزین هرچ کاری پسر بدرود
زمانه زمانی همینغنود
به پرهیز زین گنج آراسته
وزین مردری تاج و این خواسته
همی سر به پیچی به فرمان دیو
ببری همی راه گیهان خدیو
به چیزی که برتو نزیبد همی
ندانی که دیوت فریبد همی
به آتش نهال دلت را مسوز
مکن تیره این تاج گیتی فروز
سپاه پراگنده راگرد کن
وزین سان که گفتی مگردان سخن
ازی در به پوزش برشاه رو
چو بینی ورا بندگی ساز نو
وزان جایگه جنگ لشکر بسیچ
ز رای و ز پوزش میاسای هیچ
کزین بدنشان دو گیتی شوی
چو گفتار دانندگان نشنوی
چو کاری که امروز بایدت کرد
به فردا رسد زو برآرند گرد
همی یزدگرد شهنشاه را
بتر خواهی ازترک بدخواه را
که در جنگ شیرست برگاه شاه
درخشان به کردار تابنده ماه
یکی یادگاری ز ساسانیان
که چون او نبندد کمر بر میان
پدر بر پدر داد و دانشپذیر
ز نوشین روان شاه تا اردشیر
بود اردشیرش بهشتم پدر
جهاندار ساسان با داد و فر
که یزدانش تاج کیان برنهاد
همه شهریارانش فرخ نژاد
چو تو بود مهتر به کشور بسی
نکرد اینچنین رای هرگز کسی
چو بهرام چو بین که سیصد هزار
عناندار و بر گستوان ور سوار
به یک تیر او پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند
چواز رای شاهان سرش سیر گشت
سر دولت روشنش زیر گشت
فرآیین که تخت بزرگی بجست
نبودش سزادست بد را بشست
بران گونه برکشته شد زار و خوار
گزافه بپرداز زین روزگار
بترس از خدای جهان آفرین
که تخت آفریدست و تاج و نگین
تن خویش بر خیره رسوا مکن
که بر تو سر آرند زود این سخن
هر آنکس که با تو نگوید درست
چنان دان که او دشمن جان تست
تو بیماری اکنون و ما چون پزشک
پزشک خروشان به خونین سرشک
تو از بندهٔ بندگان کمتری
به اندیشهٔ دل مکن مهتری
همی کینه با پاک یزدان نهی
ز راه خرد جوی تخت مهی
شبان زاده را دل پر از تخت بود
ورا پند آن موبدان سخت بود
چنین بود تابود و این تازه نیست
که کار زمانه برانداره نیست
یکی رابرآرد به چرخ بلند
یکی را کند خوار و زار و نژند
نه پیوند با آن نه با اینش کین
که دانست راز جهان آفرین
همه موبدان تا جهان شد سیاه
بر آیین خورشید بنشست ماه
به گفتند زین گونه با کینه جوی
نبد سوی یک موی زان گفت وگوی
چوشب تیره شد گفت با موبدان
شمارا بباید شد ای بخردان
من امشب بگردانم این با پسر
زهر گونهای دانش آرم ببر
ز لشگر بخوانیم داننده بیست
بدان تا بدین بر نباید گریست
برفتند دانندگان از برش
بیامد یکی موبد از لشکرش
چو بنشست ماهوی با راستان
چه بینید گفت اندرین داستان
اگر زنده ماند تن یزدگرد
ز هر سو برو لشکر آیند گرد
برهنه شد این راز من در جهان
شنیدند یکسر کهان و مهان
بیاید مرا از بدش جان به سر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
چنین داد پاسخ خردمند مرد
که این خود نخستین نبایست کرد
اگر شاه ایران شود دشمنت
ازو بد رسد بیگمان برتنت
وگر خون او را بریزی بدست
که کین خواه او در جهان ایزدست
چپ و راست رنجست و اندوه و درد
نگه کن کنون تا چه بایدت کرد
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمن کنی زو بپرداز جای
سپاه آید او را ز ما چین و چین
به ما بر شود تنگ روی زمین
تو این را چنین خردکاری مدان
چوچیره شدی کام مردان بران
گر از دامن او درفشی کنند
تو را با سپاه از بنه برکنند
چو بشنید ماهوی بیدادگر
سخنها کجا گفت او را پسر
چنین گفت با آسیابان که خیز
سواران ببر خون دشمن بریز
چو بشنید ازو آسیابان سخن
نه سردید از آن کار پیدانه بن
شبانگاه نیران خرداد ماه
سوی آسیابان رفت نزدیک شاه
ز درگاه ماهوی چون شد برون
دو دیده پر از آب دل پر ز خون
سواران فرستاد ماهوی زود
پس آسیابان به کردار دود
بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامهٔ شاهوار
نباید که یکسر پر از خون کنند
ز تن جامهٔ شاه بیرون کنند
بشد آسیابان دو دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
همیگفت کای روشن کردگار
تویی برتر از گردش روزگار
تو زین ناپسندیده فرمان او
هم اکنون به پیچان تن و جان او
بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک
به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش
چنان چون کسی راز گوید بگوش
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رهاشد به زخم اندر از شاه آه
به خاک اندر آمد سرو افسرش
همان نان کشکین به پیش اندرش
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد ندارد خرد در نهان
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود کشته بر بیگنه یزدگرد
برین گونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد
خردنیست با گرد گردان سپهر
نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
سواران ماهوی شوریده بخت
به دیدند کان خسروانی درخت
ز تخت و ز آوردگه آرمید
بشد هر کسی روی او را بدید
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
ز پیش شهنشاه برخاستند
زبان را به نفرین بیاراستند
که ماهوی را باد تن همچنین
پر از خون فگنده بروی زمین
به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود
به ماهوی گفتند کان شهریار
برآمد ز آرام وز کارزار
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن آسیا افگنند اندر آب
بشد تیز بد مهر دو پیشکار
کشیدند پر خون تن شهریار
کجا ارج آن کشته نشناختند
به گرداب زرق اندر انداختند
چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید
از آن سوگواران پرهیزگار
بیامد یکی بر لب جویبار
تن او برهنه بدید اندر آب
بشورید و آمد هم اندر شتاب
چنین تا در خان راهب رسید
بدان سوگواران بگفت آنچ دید
که شاه زمانه به غرق اندرست
برهنه به گرداب زرق اندرست
برفتند زان سوگواران بسی
سکوبا و رهبان ز هر در کسی
خروشی بر آمد ز راهب به درد
که ای تاجور شاه آزاد مرد
چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید
که بر شهریاری زند بندهای
یکی بدنژادی و افگندهای
به پرورد تا بر تنش بد رسد
ازین بهر ماهوی نفرین سزد
دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو
دریغ آن سر تخمهٔ اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین بنوشین روان
که در آسیا ماه روی تو را
جهاندار و دیهیم جوی تو را
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند
سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندران جویبار
گشاده تن شهریار جوان
نبیره جهاندار نوشین روان
به خشکی کشیدند زان آبگیر
بسی مویه کردند برنا و پیر
به باغ اندرون دخمهای ساختند
سرش را با براندر افراختند
سر زخم آن دشنه کردند خشک
بدبق و به قیر و به کافور و مشک
بیاراستندش به دیبای زرد
قصب زیر و دستی ز بر لاژورد
می و مشک و کافور و چندی گلاب
سکوبا بیندود بر جای خواب
چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو
که به نهفت بالای آن زاد سرو
که بخشش ز کوشش بود درنهان
که خشنود بیرون شود زین جهان
دگر گفت اگر چند خندان بود
چنان دان که از دردمندان بود
که از چرخ گردان پذیرد فریب
که او را نماید فراز و شیب
دگر گفت کان را تو دانا مخوان
که تن را پرستد نه راه روان
همیخواسته جوید و نام بد
بترسد روانش ز فرجام بد
دگر گفت اگر شاه لب را ببست
نبیند همی تاج و تخت نشست
نه مهر و پرستندهٔ بارگاه
نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه
دگر گفت کز خوب گفتار اوی
ستایش ندارم سزاوار اوی
همی سرو کشت او به باغ بهشت
ببیند روانش درختی که کشت
دگرگفت یزدان روانت ببرد
تنت رابدین سوگواران سپرد
روان تو را سودمند این بود
تن بد کنش را گزند این بود
کنون در بهشتست بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه
دگر گفت کای شاه دانش پذیر
که با شهریاری و با اردشیر
درودی همان بر که کشتی به باغ
درفشان شد آن خسروانی چراغ
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار بودت روان
لبت خامش و جان به چندین گله
برفت و تنت ماند ایدر یله
تو بیکاری و جان به کاران درست
تن بد سگالت بباراندرست
بگوید روان گر زبان بسته شد
بیاسود جان گر تنت خسته شد
اگر دست بیکار گشت از عنان
روانت به چنگ اندر آرد سنان
دگر گفت کای نامبردار نو
تو رفتی و کردار شد پیش رو
تو را در بهشتست تخت این بس است
زمین بلا بهردیگر کس است
دگر گفت کنکس که او چون توکشت
به بیند کنون روزگار درشت
سقف گفت ما بندگان تویم
نیایش کن پاک جان تویم
که این دخمه پرلاله باغ توباد
کفن دشت شادی و راغ تو باد
به گفتند و تابوت برداشتند
ز هامون سوی دخمه بگذاشتند
بران خوابگه رفت ناکام شاه
سرآمد برو رنج و تخت و کلاه
چنین دادخوانیم بر یزدگرد
وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد
اگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت
گرهیچ گنجست ای نیک رای
بیار ای و دل را به فردا مپای
که گیتی همی بر تو بر بگذرد
زمانه دم ما همیبشمرد
در خوردنت چیره کن برنهاد
اگر خود بمانی دهد آنک داد
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی
تگرگ آمدی امسال برسان مرگ
مرا مگر بهتر بدی از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این برآورده چرخ بلند
میآور که از روزمان بس نماند
چنین تا بود و برکس نماند
کس آمد به ماهوی سوری بگفت
که شاه جهان گشت با خاک جفت
سکوبا و قسیس و رهبان روم
همه سوگواران آن مرز و بوم
برفتند با مویه برنا و پیر
تن شاه بردند زان آبگیر
یکی دخمه کردند او رابه باغ
بلند و بزرگیش برتر ز راغ
چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم
که ایران نبد پش ازین خویش روم
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد
هم آنکس کزان کار تیمار خورد
بکشتند و تاراج کردند مرز
چنین بود ماهوی را کام و ارز
ازان پس بگرد جهان بنگرید
ز تخم بزرگان کسی را ندید
همان تاج با او بد و مهر شاه
شبان زاده را آرزو کردگاه
همه رازدارانش را پیش خواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
به دستور گفت ای جهاندیده مرد
فراز آمد آن روز ننگ و نبرد
نه گنجست بامن نه نام و نژاد
همیداد خواهم سرخود بباد
بر انگشتری یزدگردست نام
به شمشیر بر من نگردند رام
همه شهر ایران ورا بنده بود
اگر خویش بد ار پراگنده بود
نخواند مرا مرد داننده شاه
نه بر مهرم آرام گیرد سپاه
جزین بود چاره مرا در نهان
چرا ریختم خون شاه جهان
همه شب ز اندیشه پر خون بدم
جهاندار داند که من چون بدم
بدو رای زن گفت که اکنون گذشت
ازین کار گیتی پر آواز گشت
کنون بازجویی همی کارخویش
که بگسستی آن رشتهٔ تار خویش
کنون او بدخمه درون خاک شد
روان ورا زهر تریاک شد
جهاندیدگان را همه گرد کن
زبان تیز گردان به شیرین سخن
چنین گوی کاین تاج انگشتری
مرا شاه داد از پی مهتری
چو دانست کامد ز ترکان سپاه
چوشب تیرهتر شد مرا خواند شاه
مرا گفت چون خاست باد نبرد
که داند به گیتی که برکیست گرد
تواین تاج و انگشتری را بدار
بود روز کین تاجت آید به کار
مرانیست چیزی جزین در جهان
همانا که هست این ز تازی نهان
تو زین پس به دشمن مده گاه من
نگه دار هم زین نشان راه من
من این تاج میراث دارم ز شاه
به فرمان او بر نشینم به گاه
بدین چاره ده بند بد را فروغ
که داند که این راستست از دروغ
چوبشنید ماهوی گفتا که زه
تو دستوری و بر تو بر نیست مه
همه مهتران را ز لشکر بخواند
وزین گونه چندین سخنها براند
بدانست لشکر که این نیست راست
به شوخی ورا سر بریدن سزاست
یکی پهلوان گفت کاین کار تست
سخن گر درستست گر نادرست
چوبشنید بر تخت شاهی نشست
به افسون خراسانش آمد بدست
ببخشید روی زمین بر مهان
منم گفت با مهر شاه جهان
جهان را سراسر به بخشش گرفت
ستاره نظاره برو ای شگفت
به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوی لشکری
بد اندیشگان را همه برکشید
بدانسان که از گوهر او سزید
بدان را بهرجای سالار کرد
خردمند را سرنگونسارکرد
چو زیراندر آمد سر راستی
پدید آمد از هر سوی کاستی
چولشکر فراوان شد و خواسته
دل مرد بی تن شد آراسته
سپه را درم داد و آباد کرد
سر دوده خویش پرباد کرد
به آموی شد پهلو پیش رو
ابا لشکری جنگ سازان نو
طلایه به پیش سپاه اندرون
جهان دیدهای نام او گرستون
به شهر بخارا نهادند روی
چنان ساخته لشکری جنگجوی
بدو گفت ما را سمرقند و چاچ
بباید گرفتن بدین مهر و تاج
به فرمان شاه جهان یزدگرد
که سالار بد او بر این هفت گرد
ز بیژن بخواهم به شمشیر کین
کزو تیره شد بخت ایران زمین
چنین تا به بیژن رسید آگهی
که ماهوی بگرفت تخت مهی
بهر سوی فرستاد مهر و نگین
همی رام گردد برو بر زمین
کنون سوی جیحون نهادست روی
به پرخاش با لشکری جنگجوی
بپرسید بیژن که تاجش که داد
بروکرد گوینده آن کاریاد
بدو گفت برسام کای شهریار
چو من بردم از چاچ چندان سوار
بیاوردم از مرو چندان بنه
بشد یزدگرد از میان یک تنه
تو را گفته بد تخت زرین اوی
همان یارهٔ گوهر آگین اوی
همان گنج و تاجش فرستم به چاج
تو را باید اندر جهان تخت عاج
به مرو اندرون رزم کردم سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفا پیشه ماهوی بنمود پشت
چو ماهوی گنج خداوند خویش
بیاورد بیرنج و بنهاد پیش
چوآگنده شد مرد بیتن به چیز
مرا خود تو گفتی ندیدست نیز
به مرو اندرون بود لشکر دوماه
به خوبی نکرد ایچ برمانگاه
بکشت او خداوند را در نهان
چنان پادشاهی بزرگ جهان
سواری که گفتی میان سپاه
همیبرگذارد سر از چرخ ماه
ز ترکان کسی پیش گرزش نرفت
همی زو دل نامداران بگفت
چو او کشته شد پادشاهی گرفت
بدین گونه ناپارسایی گرفت
طلایه همیگوید آمد سپاه
نباید که بر ما بگیرند راه
چو بدخواه جنگی به بالین رسید
نباید تو را با سپاه آرمید
چنین گل به پالیز شاهان مباد
چو باشد نیاید ز پالیز یاد
چو بشنید بیژن سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد
ز قجقار باشی بیامد دمان
نجست ایچگونه بره بر زمان
چونزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید
به یاران چنین گفت که اکنون شتاب
مدارید تا او بدین روی آب
به پیکار ما پیش آرد سپاه
مگر باز خواهیم زوکین شاه
ازان پس بپرسید کز نامدار
که ماند ایچ فرزند کاید به کار
جهاندار شه را برادر به دست
پسر گر نبود ایچ دختر به دست
که او را بیاریم و یاری دهیم
به ماهوی بر کامگاری دهیم
بدو گفت به رسام کای شهریار
سرآمد برین تخمهٔ بر روزگار
بران شهرها تازیان راست دست
که نه شاه ماند نه یزدان پرست
چو بشنید بیژن سپه برگرفت
ز کار جهان دست بر سرگرفت
طلایه بیامد که آمد سپاه
به پیکند سازد همی رزمگاه
سپاهی بکشتی برآمد ز آب
که از گرد پیدا نبود آفتاب
سپهدار بیژن به پیش سپاه
بیامد که سازد همی رزمگاه
چو ماهوی سوری سپه را بدید
تو گفتی که جانش ز تن برپرید
ز بس جوشن و خود و زرین سپر
ز بس نیزه و گر ز وچاچی تبر
غمی شد برابر صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو بیژن سپه را همه راست کرد
به ایرانیان برکمین خواست کرد
بدانست ماهوی و از قلبگاه
خروشان برفت ازمیان سپاه
نگه کرد بیژن درفشش بدید
بدانست کو جست خواهد گزید
به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنک داری سپاه
نباید که ماهوی سوری ز جنگ
بترسد به جیحون کشد بیدرنگ
به تیزی ازو چشم خود برمدار
که با او دگرگونه سازیم کار
چو برسام چینی درفشش بدید
سپه را ز لشکر به یکسو کشید
همیتاخت تاپیش ریگ فرب
پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب
مر او را بریگ فرب دربیافت
رکابش گران کرد و اندر شتافت
چو نزدیک ماهو برابر به بود
نزد خنجر او را دلیری نمود
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین
فرود آمد و دست او را ببست
به پیش اندر افگند و خود برنشست
همانگه رسیدند یاران اوی
همه دشت ازو شد پر از گفت و گوی
ببرسام گفتند کاین را مبر
بباید زدن گردنش راتبر
چنین داد پاسخ که این راه نیست
نه زین تاختن بیژن آگاه نیست
همانگه به بیژن رسید آگهی
که آمد بدست آن نهانی رهی
جهانجوی ماهوی شوریده هش
پر آزار و بیدین خداوندکش
چو بشنید بیژن از آن شادشد
ببالید وز اندیشه آزاد شد
شراعی زدند از بر ریگ نرم
همیرفت ماهوی چون باد گردم
گنهکار چون روی بیژن بدید
خردشد ز مغز سرش ناپدید
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراگند ریگ روان
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد
چرا کشتی آن دادگر شاه را
خداوند پیروزی و گاه را
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
ز نوشین روان در جهان یادگار
چنین داد پاسخ که از بدکنش
نیاید مگر کشتن و سرزنش
بدین بد کنون گردن من بزن
بینداز در پیش این انجمن
بترسید کش پوست بیرون کشد
تنش رابدان کینه در خون کشد
نهانش بدانست مرد دلیر
به پاسخ زمانی همیبود دیر
چنین داد پاسخ که ای دون کنم
که کین از دل خویش بیرون کنم
بدین مردی و دانش و رای و خوی
هم تاج وتخت آمدت آرزوی
به شمشیر دستش ببرید و گفت
که این دست را در بدی نیست جفت
چو دستش ببرید گفتا دو پا
ببرید تا ماند ایدر بجا
بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و خود بارگی برنشست
بفرمود کاین را برین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم
منادیگری گرد لشکر بگشت
به درگاه هرخیمهای برگذشت
که ای بندگان خداوند کش
مشورید بیهوده هرجای هش
چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه
نبخشود هرگز مبیناد گاه
سه پور جوانش به لشکر بدند
همان هر سه با تخت و افسر بدند
همان جایگه آتشی بر فروخت
پدر را و هر سه پسر را بسوخت
از آن تخمهٔ کس در زمانه نماند
وگر ماند هرکو بدیدش براند
بزرگان به آن دوده نفرین کنند
سرازکشتن شاه پرکین کنند
که نفرین برو باد و هرگز مباد
که او را نه نفرین فرستد بداد
کنون زین سپس دور عمر بود
چو دین آورد تخت منبر بود
چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج
فزون کردم اندیشهٔ درد و رنج
به تاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند یکسر همه رایگان
نشسته نظاره من از دورشان
تو گفتی بدم پیش مزدورشان
جز احسنت از ایشان نبد بهرهام
بکفت اندر احسنتشان زهرهام
سربدرههای کهن بسته شد
وزان بند روشن دلم خسته شد
ازین نامور نامداران شهر
علی دیلمی بود کوراست بهر
که همواره کارش بخوبی روان
به نزد بزرگان روشن روان
حسین قتیب است از آزادگان
که ازمن نخواهد سخن رایگان
ازویم خور و پوشش و سیم و زر
وزو یافتم جنبش و پای و پر
نیم آگه از اصل و فرع خراج
همیغلتم اندر میان دواج
جهاندار اگر نیستی تنگ دست
مرا بر سرگاه بودی نشست
چو سال اندر آمد به هفتاد ویک
همی زیر بیت اندر آرم فلک
همی گاه محمود آباد باد
سرش سبز باد و دلش شاد باد
چنانش ستایم که اندر جهان
سخن باشد از آشکار ونهان
مرا از بزرگان ستایش بود
ستایش ورا در فزایش بود
که جاوید باد آن خردمند مرد
همیشه به کام دلش کارکرد
همش رای و هم دانش وهم نسب
چراغ عجم آفتاب عرب
سرآمد کنون قصهٔ یزدگرد
به ماه سفندار مد روز ارد
ز هجرت شده پنج هشتادبار
به نام جهانداور کردگار
چواین نامور نامه آمد ببن
ز من روی کشور شود پرسخن
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از گردش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
از آن پس نمیرم که من زندهام
که تخم سخن من پراگندهام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین
برای مطالعه آنلاین شاهنامه فردوسی ، بر روی هر یک از بخشهای زیر کلیک بفرمایید:
پادشاهی اشکانیان
پادشاهی اردشیر
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
پادشاهی اورمزد
پادشاهی بهرام اورمزد
پادشاهی بهرام نوزده سال بود
پادشاهی بهرام بهرامیان
پادشاهی نرسی بهرام
پادشاهی اورمزد نرسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
پادشاهی اردشیر نکوکار
پادشاهی شاپور سوم
پادشاهی بهرام شاپور
پادشاهی یزدگرد بزهگر
پادشاهی بهرام گور
پادشاهی یزدگرد ، هرمز ، پیروز ، بلاش
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود – داستان مزدک
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
پادشاهی خسرو پرویز
پادشاهی شیرویه
پادشاهی اردشیر شیروی
پادشاهی فرایین
پادشاهی پوراندخت
پادشاهی آزرمدخت
پادشاهی فرخزاد
پادشاهی یزدگرد
کیومرث
هوشنگ
طهمورث
جمشید
ضحاک
فریدون
منوچهر
پادشاهی نوذر
پادشاهی زوطهماسپ
پادشاهی گرشاسپ
کیقباد
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
رزم کاووس با شاه هاماوران
رستم و سهراب
داستان سیاوش
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود
گفتار اندر داستان فرود سیاوش
داستان کاموس کشانی
داستان خاقان چین
داستان اکوان دیو
داستان بیژن و منیژه
داستان دوازده رخ
اندر ستایش سلطان محمود
پادشاهی لهراسپ
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
داستان هفتخوان اسفندیار
داستان رستم و اسفندیار
داستان رستم و شغاد
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
پادشاهی داراب دوازده سال بود
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود