دارد این شعر، بوی مرگ امشب
لرز و سردرد و گیج و داغ از تب
فحش و دشنام و ناسزا بر لب
در گلو خلطِ خون و طعم حشیش
شعر امشب خسته از هیچ است
غرق در هیچ و پیچ در پیچ است
مرگ را میمکد، کفن پیچ است
ذهن، مغشوش و گیج در تشویش
ساکتم کن، راحتش بُگذار
شعرِ بدحال و خسته و لت و پار
ناگزیر است، مرگ او این بار…
چشمهایش، رو به خاموشی است
بر سر قبر شعر، چون واعظ
یک غزل خواندمش من از حافظ
سخت از درک واقعه، عاجز…
شعرِ من مقصدش فراموشی است…
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن
از کتاب معاشقه با کرگدن