عطار نیشابوری – غزل 751 تا 800

گر یار چنین سرکش و عیار نبودی

حال من بیچاره چنین زار نبودی

گر عشق بتان خنجر هجران نکشیدی

در روی زمین خوشتر ازین کار نبودی

از شادی من خلق جهان شاد شدندی

گر بر دل من بار غم یار نبودی

از بادهٔ من خلق جهان مست بدندی

در روی زمین یک تن هشیار نبودی

گر یار گذر بر سر بازار نکردی

هنگامهٔ ما بر سر بازار نبودی

هر زاهد خشکی نفس از عشق زدندی

گر یار چنین سرکش و خونخوار نبودی

زلف تو اگر دعوت کفار نکردی

امروز کس لایق زنار نبودی

گر یار نمودی رخ خود را به همه خلق

اندر دو جهان همدم عطار نبودی


گر از همه عاشقان وفا دیدی

چون من به وفای خود که را دیدی

دانی تو که جز وفا ندیدی خود

در جملهٔ عمر تا مرا دیدی

من از تو به جان خود جفا دیدم

تو از من خسته دل وفا دیدی

این است جفا که زود بگذشتی

از بی رویی چو روی ما دیدی

برگشتی تو ز بی دلی هر دم

این مصلحت آخر از کجا دیدی

می‌بگذری و روی تو از پیشم

ما را تو به راه آسیا دیدی

بیگانه مباش چون دو چشمم را

از خون جگر در آشنا دیدی

تا روی چو آفتاب بنمودی

بس دل که چو ذره در هوا دیدی

عطار ز دست رفت و تو با او

دیدی که چه کردی و چها دیدی


ای که با عاشقان نه پیوندی

بی تو دل را کجاست خرسندی

زهره دارد که پیش نرگس تو

دم زند جادوی دماوندی

من ز شوقت چو شمع می‌گریم

تو ز اشکم چو صبح می‌خندی

تو ز ما فارغی و ما همه روز

خویش را می‌دهیم خرسندی

چند آخر من جگر خسته

در تو پیوندم و تو نپسندی

بنده‌ای چون فرید نتوان یافت

اگرش می‌کنی خداوندی


الصلا ای دل اگر در عشق او اقرار داری

الحذر گر ذره‌ای در عشق او انکار داری

کی توانی دید روی گل که همچون خار گشتی

گر زمانی خلوتی داری میان خار داری

تا تو از توی و توی خود برون آیی به‌کلی

عمر بگذشت و تو در هر توی عمری کار داری

همچو پروانه سر افشان گر وصال شمع خواهی

همچو خرقه سر درافکن گر سر اسرار داری

در گذر از کعبه و خمار گر تو مرد عشقی

زانکه تو ره ماورای کعبه و خمار داری

در درون صومعه معیار داری هیچ نبود

در خرابات آی تا حاصل کنی معیار داری

گرچه اندر صومعه از رهبران خرقه پوشی

لیکن اندر میکده زین گمرهی زنار داری

تا قدم در زهد داری احولی در غیر بینی

غیر بینی می‌کنی اکنون سر اغیار داری

دل همی بیند که در هر ذره‌ای رویی است او را

در نگر ای کوردل گر دیدهٔ دیدار داری

ماه‌رویا من ندارم در دو عالم جز تو کس را

تو چو من در هر حوالی عاشق بسیار داری

عاشقان چون ذره بسیارند و تو چون آفتابی

می‌توانی گر به لطفی جمله را تیمار داری

دل به نسیه دادم از دست و ز پای افتادم از غم

نقد صد جان یابم اگر یک دم سر عطار داری


ای کاش درد عشقت درمان‌پذیر بودی

یا از تو جان و دل را یک‌دم گزیر بودی

در آرزوی رویت چندین غمم نبودی

گر در همه جهانت مثل و نظیر بودی

می‌خواستم که جان را بر روی تو فشانم

ور بر فشاندمی جان چیزی حقیر بودی

عشقت مرا نکشتی گر یک‌دمی وصالت

یا پایمرد گشتی یا دستگیر بودی

کی پای دل به سختی در قیر باز ماندی

گر نی به گرد ماهت زلف چو قیر بودی

زان می که خورد حلاج گر هر کسی بخوردی

بر دار صد هزاران برنا و پیر بودی

گفتی که با تو روزی وصلی به هم برآرم

این وعده بس خوشستی گر دلپذیر بودی

گر شاد کردیی تو عطار را به وصلت

نه جان نژند گشتی نه دل اسیر بودی


جانا دهنی چو پسته داری

در پسته گهر دو رسته داری

صد شور به پسته در فتاده است

زان قند که مغز پسته داری

قندیم فرست و مرهمی ساز

زین بیش مرا چه خسته داری

در هر سر موی زلف شستت

صد فتنهٔ نانشسته داری

گفتی به درست عهد کردم

صد عهد چنین شکسته داری

در تاز و جهان بگیر کز حسن

صد ابلق تنگ بسته داری

یک گل ندهی ز رخ به عطار

وانگاه هزار دسته داری


هم تن مویم از آن میان که نداری

تنگ دلم مانده زان دهان که نداری

ننگری از ناز در زمین که دمی نیست

سر ز تکبر بر آسمان که نداری

من چه بلایی است هر نفس که ندارم

تو چه نکویی است هر زمان که نداری

هرچه بباید ز نیکویی همه هستت

مثل بماند است در جهان که نداری

نام وفا می‌بری و هیچ وفایی

از تو نیاید بدان نشان که نداری

گفته بدی عاقبت وفای تو آرم

این ننیوشم از این زبان که نداری

یک شکرم ده که سود بنده در آن است

زانکه بسی افتد این زیان که نداری

گرچه شکر داری و قیاس ندارد

هست چو ندهی به کس چنان که نداری

گفته بدی خون تو به درد بریزم

تا برهی تو ز نیم جان که نداری

تو نتوانی به خون من کمری بست

خاصه کمر بر چنان میان که نداری

بر تن عطار کز غمت چو کمانی است

چند کشی آخر این کمان که نداری


گر مرد این حدیثی زنار کفر بندی

دین از تو دور دور است بر خویشتن چه خندی

از کفر ناگذشته دعوی دین مکن تو

گر محو کفر گردی بنیاد دین فکندی

اندر نهاد گبرت پنجه هزار دیوست

زنار کفر تو خود گبری اگر نبندی

هر ذره‌ای ز عالم سدی است در ره تو

از ذره ذره بگذر گر مرد هوشمندی

چون گویمت که خود را می‌سوز چون سپندی

زیرا که چشم بد را تو در پی سپندی

مردانه پای در نه گر شیر مرد راهی

ورنه به گوشه‌ای رو گر مرد مستمندی

ای پست نفس مانده تا کنی تو دعوی

کافزون ز عالم آمد جان من از بلندی

هیچ است هر دو عالم در جنب این حقیقت

آخر ز هر دو عالم خود را ببین که چندی

عطار مرد عشقی فانی شو از دو عالم

کز لنگر نهادت در بند تخته بندی


ای آنکه هیچ جایی آرام جان ندیدی

رنج جهان کشیدی گنج جهان ندیدی

هرچند جهد کردی کاری به سر نبردی

چندان که پیش رفتی ره را کران ندیدی

زان گوهری که گردون از عشق اوست گردان

قانع شدی به نامی اما نشان ندیدی

مرد شنو چه باشی مردانه رو سخن دان

چه حاصل از شنیدن چون در عیان ندیدی

می‌دان که روز معنی بیرون پرده مانی

گر در درون پرده خود را نهان ندیدی

آن نافه‌ای که جستی هم با تو در گلیم است

تو از سیه گلیمی بویی از آن ندیدی

گر جان بر او فشانی صد جان عوض ستانی

بر جان مگرد چندین انگار جان ندیدی

عمری بپروریدی این نفس سگ صفت را

چه سود چون ز مکرش یک‌دم امان ندیدی

نا آزموده گفتی هستم چنان که باید

لیکن چو آزمودی هرگز چنان ندیدی

افسوس می‌خورم من کافسوس خواره‌ای را

جز هم‌نفس نگفتی جز مهربان ندیدی

تو مرغ بام عرشی در قعر چاه مانده

هم در زمین بمردی هم آسمان ندیدی

آخر چو شیر مردان بر پر ز چاه و رفتی

انگار نفس سگ را در خاکدان ندیدی

دل را به باد دادی وانگه به کام این سگ

یک‌پاره نان نخوردی یک استخوان ندیدی

عطار در غم خود عمرت به آخر آمد

چه سود کز غم خود غیر از زیان ندیدی


جانا دلم ببردی در قعر جان نشستی

من بر کنار رفتم تو در میان نشستی

گر جان ز من ربودی الحمدلله ای جان

چون تو بجای جانم بر جای جان نشستی

گرچه تو را نبینم بی تو جهان نبینم

یعنی تو نور چشمی در چشم از آن نشستی

چون خواستی که عاشق در خون دل بگردد

در خون دل نشاندی در لامکان نشستی

من چون به خون نگردم از شوق تو چو تنها

در زیر خدر عزت چندان نهان نشستی

گفتی مرا چو جویی در جان خویش یابی

چون جویمت که در جان بس بی نشان نشستی

برخاست ز امتحانت یکبارگی دل من

من خود کیم که با من در امتحان نشستی

تا من تو را بدیدم دیگر جهان ندیدم

گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستی

عطار عاشق از تو زین بیش صبر نکند

نبود روا که چندین بی عاشقان نشستی


از من بی خبر چه می‌طلبی

سوختم خشک و تر چه می‌طلبی

گر چه شهباز معرفت بودم

ریختم بال و پر چه می‌طلبی

در دو عالم ز هرچه بود و نبود

بگسستم دگر چه می‌طلبی

مانده‌ام همچو گوی در ره تو

گم شده پا و سر چه می‌طلبی

من آشفته را ز عشق رخت

هر دم آشفته‌تر چه می‌طلبی

پیش طرف کلاه گوشهٔ تو

کرده‌ام جان کمر چه می‌طلبی

گفته‌ای درد تو همی طلبم

درد ازین بیشتر چه می‌طلبی

با دلی پر ز درد تو شب و روز

شده‌ام نوحه‌گر چه می‌طلبی

بی خبر مانده‌ام ز مستی عشق

هستت آخر خبر چه می‌طلبی

پرده برگیر و بیش ازین آخر

پردهٔ من مدر چه می‌طلبی

چند باشم نه دل نه جان بی تو

راندهٔ در بدر چه می‌طلبی

بی تو عطار را روا نبود

خون گرفته جگر چه می‌طلبی


تورا گر نیست با من هیچ کاری

مرا با تو بسی کار است باری

منت پیوسته خواهم بود غمخوار

توم گرچه نباشی غمگساری

ز حل و عقد عشق ملک رویت

ندارم حاصلی جز انتظاری

بر امید رخ چون آفتابت

چو سایه می‌گذارم روزگاری

دلم را تا تو خواهی بود باقی

نخواهد بود یک ساعت قراری

دلا گر سر عشقت اختیار است

شوی در راه او بی اختیاری

اگر خود را سر مویی شماری

سر مویی نیایی در شماری

اگر خود را ز فرعونی ندانی

ز فرعونی تمامت خاکساری

جهان پر آفتاب است و تو سایه

نیابی جز فنا اینجا حصاری

که اگر در آفتاب آیی تو یکدم

برآرد از تو آن یک دم دماری

چه گردی گرد این دریای اعظم

که جایی غرقه گردی زار زاری

اگر موجی ازین دریا برآید

نماند صورت و صورت نگاری

ز دریا چند گویی چون ندیدی

ازین دریا بجز پر خون کناری

تو معذوری که پشمین دیده‌ای شیر

ندیدی هیچ شیر مرغزاری

اگر روزی ببینی جنگ شیران

ز فای فخر سازی عین عاری

برو چندین چه گردی گرد این راه

که چشمت کور گردد از غباری

به چشم خود برو پیری طلب کن

که تو ننگی شوی بی نامداری

چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست

ز خدمتکار سلطان باش باری

اگر نرسد تو را تخت و وزارت

به سگبانی او بر ساز کاری

به هر نوعی که باشی آن او باش

چو بودی آن او چه گل چه خاری

اگر تو یاد گیری حرف عطار

بست این باد دایم یادگاری


تا تو ز هستی خود زیر و زبر نگردی

در نیستی مطلق مرغی بپر نگردی

زین ابر تر چو باران بیرون شو و سفر کن

زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی

این پردهٔ نهادت بر در ز هم که هرگز

در پرده ره نیابی تا پرده‌در نگردی

گر با تو خلق عالم آید برون به خصمی

گر مرد این حدیثی زنهار برنگردی

ور بر تو نیز بارد ذرات هر دو عالم

هان تا به دفع کردن گرد سپر نگردی

گرچه میان دریا جاوید غرقه گشتی

هش دار تا ز دریا یک موی تر نگردی

گر عاقل جهانی کس عاقلت نخواند

تا تو ز عشق هر دم دیوانه‌تر نگردی

گر تو کبود پوشی همچون فلک درین راه

همچون فلک چرا تو دایم به سر نگردی

عطار خاک ره شو زیرا که اندرین راه

بادت به دست ماند خاک ره ار نگردی


تو را تا سر بود برجا کجا داری کله داری

که شمع از بی سری یابد کلاه از نور جباری

سر یک موی سر مفراز و سر در باز و سر بر نه

اگر پیش سر اندازان سزای تن، سری داری

چو بار آمد سر یحیی سرش بر تیرگی ماند

درین سر باختن این سر بدان گر مرد اسراری

مبر مویی وجود آنجا که دایم آن وجودت بس

که مویی نیست تدبیرت مگر از خویش بیزاری

اگر یک پرتو این نور بر هر دو جهان افتد

شود هر دو جهان از شرم چون یک ذره متواری

چو عالم ذره‌ای است اینجا ز عالم چند باشی تو

که در پیش چنین کاری کمر بندی به عیاری

چو شد ذات و صفت بندت مرو با این و آن آنجا

چو گل زانجا برند آنجا چه خواهی برد جز زاری

صفات نیک و بد آنجا بسوزد آتش غیرت

مبر جز هیچ آنجا هیچ تا برهی به دشواری

چه می‌گویم نه‌ای تو مرد این اسرار دین‌پرور

که تو از دنیی جافی بماندی در نگونساری

به دنیا عمر در جوجو بسر بردی عجب این است

که در عقباب خواهد بود زان جوجو گرفتاری

به دنیا و به عقبی در چو خر در جو به جو ماندی

ز روح عیسوی بویی به تو نرسید پنداری

چو در جانت ز دنیا بار بسیار است و از دین نه

تو را زین بار جان دین رفت و دنیا هم به سر باری

اگر از زندگی خود نکردی ذره‌ای حاصل

چه داری غم چو کردی جمع این دنیای مرداری

دل عطار خونی شد ازین دریای بوقلمون

چه دنیا دیو مردم‌خوار و چندین خلق پرواری


جانا دلم ببردی و جانم بسوختی

گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی

اول به وصل خویش بسی وعده دادیم

واخر چو شمع در غم آنم بسوختی

چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب

در انتظار وصل چنانم بسوختی

کس نیست کز خروش منش نیست آگهی

آگاه نیستی که چه سانم بسوختی

جانم بسوخت بر من مسکین دلت نسوخت

آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی

تا پادشا گشتی بر دیده و دلم

اینم به باد دادی و آنم بسوختی

گفتم که از غمان تو آهی برآورم

آن آه در درون دهانم بسوختی

گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را

پیدا نیامدی و نهانم بسوختی

یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین

آتش مزن که عقل و روانم بسوختی


اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی

به امید وصل جان را، خط جاودان فرستی

ز پی تو پاک‌بازان به جهان در اوفتادند

چه اگر ز زلف بویی به همه جهان فرستی

ز تعجب و ز حیرت دل و جان به سر درآید

چو تو بوی زلف مشکین به میان جان فرستی

همه خلق تا قیامت به تحیر اندر افتد

اگر از رخت فروغی به جهانیان فرستی

عجب اینکه سر عشقت دو جهان چگونه پر شد

که تو سر عشق خود را به جهان نهان فرستی

چه عجب بود ز عطار اگر آیدش تفاخر

به جواهری که از دل به سر زبان فرستی


عشق را گر سری پدیدستی

این در بسته را کلیدستی

نرسد هیچکس به درگه عشق

کاشکی هیچ کس رسیدستی

یا اگر کس به پیشگه نرسد

اثر آن ز دور دیدستی

لیک عالم ز عشق موج زن است

ورنه عاشق نیارمیدستی

در دل ار نیستی تسلی عشق

بارها زین قفس پریدستی

در بیابان عشق نعره‌زنان

بی سر و پای می‌دویدستی

گاه چون خاک می‌فتادستی

گاه چون باد می‌وزیدستی

به یکی آه آتشین در راه

پرده از پیش بر دریدستی

در میان شراب‌خانهٔ عشق

بی دهان قطره‌ای چشیدستی

تا صبوح ابد چو دلشدگان

نعرهٔ عشق بر کشیدستی

دل عطار را درین معنی

به سخن روح پروریدستی


گر تو نسیمی ز زلف یار نیابی

تا به ابد رد شوی و بار نیابی

یک دم اگر بوی زلف او به تو آید

گنج حقیقت کم از هزار نیابی

لیک اگر بنگری به حلقهٔ زلفش

تا ابد آن حلقه را شمار نیابی

هر دو جهان پرده‌ای است پیش رخ تو

لیک درین پرده پود و تار نیابی

حجله سرایی است پیش روی تو پرده

پرده بدر گرچه پرده‌دار نیابی

هرچه وجودی گرفت جمله غبار است

ره به عدم بر تو تا غبار نیابی

یافتن یار چیست گم شدن تو

تا نشوی گم ز خویش یار نیابی

غار غرور است در نهاد تو پنهان

غور چنین غار آشکار نیابی

گر نشوی آشنای او تو درین غار

غرقه شوی بوی یار غار نیابی

گر شودت ملک هر دو کون میسر

بگذری از هر دو و قرار نیابی

ملک غمش بهتر است از دو جهان زانک

جز غم او ملک پایدار نیابی

گر غم او هست ذره‌ایت مخور غم

زانکه ازین به تو غمگسار نیابی

هرچه که فرمود عشق رو تو به جان کن

ورنه به جان هیچ زینهار نیابی

می فکنی کار عشق جمله به فردا

می به نترسی که روزگار نیابی

پای به ره در نه و ز کار مکش سر

زانکه چو شد عمر وقت کار نیابی

بی‌ادب آنجا مرو وگرنه کشندت

در همه عالم چو خواستگار نیابی

سر چه فرازی پیاده شو ز وجودت

زانکه درین راه یک سوار نیابی

یک قدم این جایگاه بر نتوان داشت

تا سر صد صد بزرگوار نیابی

تو نتوانی که راه عشق کنی قطع

کین ره جانسوز را کنار نیابی

چند روی ای فرید در پی آن گل

خاصه تو زان سالکی که خار نیابی


ای همه راحت روان، سرو روان کیستی

ملک تو شد جهان جان، جان و جهان کیستی

اینت جمال دلبری مثل تو کس ندیده‌ام

هیچ ندانم ای پسر تا تو از آن کیستی

از لب همچو شکرت پر گهر است عالمی

ای گهر شریف جان گوهر کان کیستی

بی تو چو جان و دل توی سیر شدم ز جان و دل

ای دل و جان من بگو تا دل وجان کیستی

ای زده راه بر دلم نرگس نیم مست تو

رهزن دل شدی مرا روح روان کیستی

عطار از هوای خود سود و زیان ز دست داد

از پی وصل و هجر خود سود و زیان کیستی


ای لبت ختم کرده دلبندی

بنده بودن تو را خداوندی

آفتاب سپهر رویت را

بر گرفته ز ره به فرزندی

دیده‌ام آب زندگانی تو

من بمیرم ز آرزومندی

در غم آب زندگانی تو

گر بمیرم به درد نپسندی

تا به زلفت دراز کردم دست

همچو زلفت به پای افکندی

چون به زلف تو دست بگشادیم

چون به موییم در فروبندی

قلعهٔ آسمان به یک سر موی

بگشایی به حکم دلبندی

عاشقان چون سپر بیفکندند

زره زلف چند پیوندی

چون کرشمه کنی به نرگس مست

گم شود عقل را خردمندی

تا به آزادی آمدی در کار

سرو را بن ز بیخ بر کندی

بوسه‌ای بی جگر بده آخر

چند عطار را جگر بندی


با خط سرسبز بیرون آمدی

آفت دلهای پرخون آمدی

تا خط آوردی به خون عاشقان

چست از بهر شبیخون آمدی

در درون دل درآیی یک زمان

شبروی را چونکه بیرون آمدی

چون کمین گیرم که بر خورشید و ماه

در کمال حسن افزون آمدی

دوش در جوش آمدم در نیم شب

در برم با جام گلگون آمدی

در گرفتی شمع و در دادی شراب

راستی را چست موزون آمدی

سرو بودی کز چمن برخاستی

ماه بودی تو ز گردون آمدی

کس نداند کور بادا چشم بد

کان زمان در چشم ما چون آمدی

در میان حلقه با زنجیر زلف

در خور عطار مجنون آمدی


خطی از غالیه بر غالیه‌دان آوردی

دل این سوخته را کار به جان آوردی

نه که منشور نکویی تو بی طغرا بود

رفتی از غالیه طغرا و نشان آوردی

تا به ماهت نرسد چشم بد هیچ کسی

ماه را در زره مشک‌فشان آوردی

نیست از جانب من تا به تو یک موی میان

تو چرا بیهده از موی میان آوردی

هرکه او از سر کوی تو به مویی سر تافت

با سر موی خودش موی کشان آوردی

گفتم از لعل لبت یک شکر آرم بر زخم

گفت آری شدی و زخم زبان آوردی

خواست از لعل تو عطار به عمری شکری

جگرش خوردی و کارش به زیان آوردی


ای آفتاب از ورق رویت آیتی

در جنب جام لعل تو کوثر حکایتی

هرگز ندید هیچ کس از مصحف جمال

سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی

بر نیت خطت که دلم جای وقف دید

کرد از حروف زلف تو عالی روایتی

از مشک خط خود جگرم سوختی ولیک

دل ندهدم که در قلم آرم شکایتی

آب حیات در ظلمات ظلالت است

تا کی ز عکس لعل تو یابد هدایتی

خورشید را که سلطنت سخت روشن است

بنگر گرفت سایهٔ زلفت حمایتی

هر دم ز زلف تو شکنی دیگرم رسد

زان پی نمی‌برم شکنش را نهایتی

چون زلف تو به تاب درم تا کیم رسد

از زلف عنبر تو نسیم عنایتی

زلف توراست از در دربند تا ختن

زان دل فرو گرفت زهی خوش ولایتی

عطار تا که بود، نبودش به هیچ روی

جز دوستی روی تو هرگز جنایتی


گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی

ورنه به خانه بنشین چه مرد این نبردی

درمان عشق جانان هم درد اوست دایم

درمان مجوی دل را گر زنده دل به دردی

گفتی به ره سپردن گردی برآرم از ره

نه هیچ ره سپردی نه هیچ گرد کردی

گرچه ز قوت دل چون کوه پایداری

در پیش عشق سرکش چون پیش باد گردی

مردان مرد اینجا در پرده چون زنانند

تو پیش صف چه آیی چون نه زنی نه مردی

مردان هزار دریا خوردند و تشنه مردند

تو مست از چه گشتی چون جرعه‌ای نخوردی

گر سالها به پهلو می‌گردی اندرین ره

مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی

باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید

گر تو به جان کلی در راه عشق فردی

بگذر ز راه دعوی در جمع اهل معنی

مرهم طلب ازیشان گر یار سوز و دردی

عطار اگر به‌کلی از خود خلاص یابد

یک جزو جانش آید نه چرخ لاجوردی


درج یاقوت درفشان کردی

دیو بودی و قصد جان کردی

شکری خواستم از لعل لبت

هر دو لب را شکرستان کردی

گفتم این لحظه یافتم شکری

روی از آستین نهان کردی

وا گرفتی ز بیدلی شکری

با چنین لب چرا چنان کردی

از سبک روحی تو این نسزد

گر تو بر خشم سر گران کردی

عشوه دادی مرا در اول کار

دلم از وصل شادمان کردی

آخر کار چون ز دست شدم

چشمم از هجر خون‌فشان کردی

ریختی تیر غمزه بر رویم

تا مرا پشت چون کمان کردی

چون دلم پیش خود هدف دیدی

دل من بد بتر از آن کردی

آن چه کردی ز جور با عطار

شیوهٔ دور آسمان کردی


ای روی تو فتنهٔ جهانی

مبهوت تو هر کجا که جانی

کرده سر زلف پر فریبت

از هر سر مویم امتحانی

در چشم زدی ز دست بر هم

چشمت به کرشمه‌ای جهانی

ابروی تو رستها چو تیراست

بر زه که کند چنان کمانی

طراری را طراوتی نیست

با طرهٔ چون تو دلستانی

ندهد مه و مهر نور هرگز

بی عارض چون تو مهربانی

در دل بردن به خوبی تو

هرگز ندهد کسی نشانی

خورشید رخ تو را کند ذکر

هر ذره اگر شود زبانی

تا من سگ تو شدم نماندست

از قالب من جز استخوانی

من خاک توام مرا چنین خوار

در خون مفکن به هر زمانی

در عشق تو چست‌تر ز عطار

مرغی نپرد ز آشیانی


گر من اندر عشق مرد کارمی

از بد و نیک و جهان بیزارمی

کفر و دین درباختم در بیخودی

چیستی گر بیخود از دلدارمی

کاشکی گر محرم مسجد نیم

محرم دردی‌کش خمارمی

کاشکی گر در خور مصحف نیم

یک نفس اندر خور زنارمی

در دلم گر هیچ هشیاریستی

از می غفلت دمی هشیارمی

چون نمی‌بینم جمال روی دوست

زین مصیبت روی در دیوارمی

گر ندارم از وصال او نشان

باری از کویش نشانی دارمی

گر مرا در پرده راهستی دمی

محرم او زحمت اغیارمی

گر نبودی راه از من در حجاب

من درین ره رهبر عطارمی


درآمد دوش دلدارم به یاری

مرا گفتا بگو تا در چه کاری

حرامت باد اگر بی ما زمانی

برآوردی دمی یا می برآری

چو با ما می‌توانی بود هر شب

روا نبود که بی ما شب گذاری

چو با ما غمگساری می‌توان کرد

چرا با دیگری غم می گساری

خوشی با دشمن ما در نشستی

نباشد این دلیل دوستداری

بدان می‌داریم کز عزت خویش

تو را در خاک اندازم به خواری

به تنهاییت بگذارم که تا تو

بمانی تا ابد در بیقراری

چو بشنیدم ز جانان این سخن‌ها

بدو گفتم که دست از جمله داری

ولیکن چون تو یار غمگنانی

مرا از ننگ من برهان به یاری

که گر عطار در هستی بماند

برو گریند عالمیان به زاری


ای جان جان جانم تو جان جان جانی

بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی

پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی

تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی

بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت

اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی

گنج نهانی اما چندین طلسم داری

هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی

نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله

تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی

چیزی که از رگ من خون می‌چکید کردم

فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی

کردم محاسن خود دستار خوان راهت

تا بو که از ره خود گردی برو فشانی

در چار میخ دنیا مضطر بمانده‌ام من

گر وارهانی از خود دانم که می‌توانی

عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی

بویی فرست او را از کنه بی نشانی


دست نمی‌دهد مرا بی تو نفس زدن دمی

زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی

صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند

کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی

نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایه‌ای

بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی

از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو

عرش مجید ذره‌ای بحر محیط شبنمی

چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت

سایهٔ او چه پیش و پس ذره چه بیش و چه کمی

نقطهٔ قاف قدرتت گر قدم و دمی زند

هر قدمی و احمدی هر نفسی و آدمی

چون نفست به نفخ جان بر گل آدم اوفتاد

اوست ز هر دو کون و بس هم‌نفسی و محرمی

لیک اگر دو کون را سوخته‌ای کنی ازو

آدم زخم خورده را نیست امید مرهمی

زانکه ز شادیی که او دور فتاد اگر رسد

هر نفسیش صد جهان هر نفسش بود غمی

چون همه چیزها به ضد گشت پدید لاجرم

سور چو بود آنچنان هست چنینش ماتمی

تا به کی ای فرید تو دم زنی از جهان جان

دم چه زنی چو نیستت در همه کون همدمی


ترسا بچه‌ای شنگی زین نادره دلداری

زین خوش نمکی شوخی، زین طرفه جگرخواری

از پستهٔ خندانش هرجا که شکر ریزی

در چاه زنخدانش هر جا که نگونساری

از هر سخن تلخش ره یافته بی دینی

وز هر شکن زلفش گمره شده دین‌داری

دیوانهٔ عشق او هرجا که خردمندی

دردی کش درد او هرجا که طلب کاری

آمد بر پیر ما می در سر و می در بر

پس در بر پیر ما بنشست چو هشیاری

گفتش که بگیر این می، این روی و ریا تا کی

گر نوش کنی یک می، از خود برهی باری

ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین

تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری

بی خویش شو از هستی تا باز نمانی تو

ای چون تو به هر منزل واماندهٔ بسیاری

پیر از سر بی خویشی، می بستد و بیخود شد

در حال پدید آمد در سینهٔ او ناری

کاریش پدید آمد کان پیر نود ساله

بر جست و میان حالی بر بست به زناری

در خواب شد از مستی بیدار شد از هستی

از صومعه بیرون شد بنشست چو خماری

عطار ز کار او در مانده به صد حیرت

هرکس که چنین بیند حیرت بودش آری


هر دمم مست به بازار کشی

راستی چست و به هنجار کشی

می عشقم بچشانی و مرا

مست گردانی و در کار کشی

گاهم از کفر به دین باز آری

گاهم از کعبه به خمار کشی

گاهم از راه یقین دور کنی

گاهم اندر ره اسرار کشی

گه ز مسجد به خرابات بری

گاهم از میکده در غار کشی

چون ز اسلام منت ننگ آید

از مصلام به زنار کشی

چون مرا ننگ ره دین بینی

هر دمم در ره کفار کشی

بس که پیران حقیقت‌بین را

اندرین واقعه بر دار کشی

ای دل سوخته گر مرد رهی

خون خوری تن زنی و بار کشی

بر امید گل وصلش شب و روز

همچو گلبن ستم خار کشی

آتش اندر دل ایام زنی

خاک در دیدهٔ اغیار کشی

بویی از مجمرهٔ عشق بری

باده بر چهرهٔ دلدار کشی

غم معشوق که شادی دل است

در ره عشق چو عطار کشی


ای بوس تو اصل هر شماری

چشم سیهت سفید کاری

زلف تو ز حلقه درشکستی

ماه تو ز مشک در غباری

از زلف تو مشک وام کرده

باد سحری به هر بهاری

روی تو که شمع نه سپهر است

از هشت بهشت یادگاری

هرگز نکشید هیچ نقاش

چون صورت روی تو نگاری

سرسبزتر از خط تو ایام

گل را ننهاد هیچ خاری

شد آب روان ز چشمهٔ چشم

چون خط تو دید سبزه‌زاری

می‌خواستم از لب تو بوسی

گفتی که همی دهم قراری

گفتم که قرار چیست گفتی

هر بوسی را کنی نثاری

جانی بستان بهای بوسی

یا دست ز جان بدار باری

چون هست زکات بر تو واجب

یک بوسه ببخش از هزاری

گر بوسه بسی نگاه داری

هرگز ناید به هیچ کاری

گفتی به شمار بوسه بستان

کی کار مرا بود شماری

چون خوزستان لب تو دارد

کی بوس تو را بود کناری

خود بی جگری نیافت عطار

از لعل تو بوسه هیچ باری


هزاران جان سزد در هر زمانی

نثار روی چون تو دلستانی

توان کردن هزاران جان به یک دم

فدای روی تو چه جای جانی

نثار تو کنم منت پذیرم

اگر جانم بود هر دم جهانی

بجز عشقت ندارم کیش و دینی

بجز کویت ندارم خان و مانی

نیارم داد شرح ذوق عشقت

اگر هر موی من گردد زبانی

اگر هر دو جهان بر من بشورند

ز شور عشق کم نکنم زمانی

مرا جانا از آن خویشتن خوان

توانی دید خود را تا توانی

تو سلطانی اگر محرم نیم من

قبولم کن به جای پاسپانی

چه می‌گویم چه مرد این حدیثم

خطار رفت این سخن یارب امانی

اگر صد بار خواهم کوفت این در

نخواهد گفت کس کامد فلانی

نشان کی ماند از عطار در عشق

چو می‌جوید نشان از بی نشانی


گرد مه خط معنبر می کشی

سر کشانت را به خط در می کشی

عاشقانت را به مستی دم به دم

خرقهٔ هستی ز سر بر می کشی

بر بتان چین و ترکان چگل

از کمال حسن لشکر می کشی

جاودانی پای بنهاد از جهان

هر که را یک بوسه بر سر می کشی

جام می می‌نوشی و بر می زنی

وانگهی بر عقل خنجر می کشی

بیش شد عطار را اکنون غمت

زانکه با او باده کمتر می کشی


گاهیم به لطف می نوازی

گاهیم به قهر می‌گدازی

در معرض قهر و لطف تو من

زان می‌سوزم که می‌نسازی

چون چنگ دو تا شدم به عشقت

بنواز مرا به دلنوازی

ای ساقی عشق جام در ده

کین توبهٔ ماست بس مجازی

این کار ازین بسی بهستی

گر توبهٔ ماستی نمازی

در ده می عشق تا زمانی

از سر بنهیم سرفرازی

زنار نهاد بر کشیدیم

در حلقه کنیم خرقه بازی

عطار خموش و غصه می خور

قصه چه کنی بدین درازی


چه عجب کسی تو جانا که ندانمت چه چیزی

تو مگر که جان جانی که چو جان جان عزیزی

ز کجات جویم ای جان که کست نیافت هرگز

ز که خواهمت که با کس ننشینی و نخیزی

تن و جان برفته از هش ز تو تا تو خود چه گنجی

دل و دین بمانده واله ز تو تا تو خود چه چیزی

بنگر که چند عاشق ز تو خفته‌اند در خون

ز کمال غیرت خود تو هنوز می ستیزی

چه کشی مرا که من خود ز غم تو کشته گردم

چو منی بدان نیرزد که تو خون من بریزی

چو ز زلف خود شکنجی به میان ما فکندی

به میان در آی آخر ز میان چه می‌گریزی

چو نیافت جان عطار اثری ز ذوق عشقت

بفروخت ز اشتیاقت ز دل آتش غریزی


دوش سرمست به وقت سحری

می‌شدم تا به بر سیم‌بری

تیز کرده سر دندان که مگر

بربایم ز لب او شکری

چون ربودم شکری از لب او

بنشستم به امید دگری

جگرم سوخت که از لعل لبش

شکری می نرسد بی جگری

گاهگاهی شکری می‌دهدم

بر سر پای روان در گذری

زین چنین بوسه چه در کیسه کنم

وای از غصهٔ بیدادگری

زان همه تنگ شکر کو راهست

از قضا قسم من آمد قدری

تا خبر یافته‌ام از شکرش

نیست از هستی خویشم خبری

کارم از دست شد و کار مرا

نیست چون دایره پایی و سری

وقت نامد که شوم جملهٔ عمر

همچو نی با شکری در کمری

ماه‌رویا دل عطار بسوخت

مکن و در دل او کن نظری


گر مرد این حدیثی زین باده مست باشی

صد توبه در زمانی بر هم شکست باشی

نه مست بودن از می کار تنگدلان است

گر هوشیار عشقی از دوست مست باشی

تا کی ز ناتمامی در حلقهٔ تمامان

گه خودنمای گردی گه خود پرست باشی

آخر دمی چنان شو کز دست ساقی جان

جامی بخورد باشی وز خود برست باشی

ای بر کنار مانده برخیز از دو عالم

تا در میان مردان ز اهل نشست باشی

در صحبت بلندان خود را بلند گردان

تا کی ز نفس خودبین چون خاک پست باشی

گر کاملی درین ره چون عاشقان کامل

از خویش نیست گردی وز دوست هست باشی

تا بسته‌ای به مویی زان موی در حجابی

چه کوهی و چه کاهی چون پای‌بست باشی

عطار اگر بر اصلی اصلا ز خود فنا شو

کانگه که نیست گردی با او به دست باشی


زلف را تاب داد چندانی

که نه عقلی گذاشت نه جانی

نیست در چار حد جمع جهان

بی سر زلف او پریشانی

کس چو زلف و لبش نداد نشان

ظلماتی و آب حیوانی

دهن اوست در همه عالم

عالمی قند در نمکدانی

دی برای شکر ربودن ازو

می‌شدم تیز کرده دندانی

لیک گفتم به قطع جان نبرم

او چنین تیز کرده مژگانی

بامدادی که تیغ زد خورشید

مگر از حسن کرد جولانی

گوی سیمین او چو ماه بتافت

گشت خورشید تنگ میدانی

لاجرم شد ز رشک او جاوید

زرد رویی کبود خلقانی

جرم خورشید بود کز سر جهل

پیش رویش نمود برهانی

هست نازان رخش چنانکه به حکم

هرچه او کرد نیست تاوانی

ماه رویا اسیر تو شده‌اند

هر کجا کافر و مسلمانی

صد جهان عاشقند جان بر دست

جمله در انتظار فرمانی

پرده برگیر تا برافشانند

هرکجا هست جان و ایمانی

چند سازی ز زلف خم در خم

دار اسلام کافرستانی

تا به دامن ز عشق تو شق کرد

هر که سر بر زد از گریبانی

ندمد در بهارگاه دو کون

سبزتر از خط تو ریحانی

نتواند شکفت در فردوس

تازه‌تر از رخت گلستانی

من چنانم ز لعل سیرابت

که بود تشنه در بیابانی

گر دهی شربتیم آب زلال

شوم از عشق آتش‌افشانی

ورنه در موکب ممالک تو

کرده گیر از فرید قربانی


چون خط شبرنگ بر گلگون کشی

حلقه در گوش مه گردون کشی

گر ببینی روی خود در خط شده

سرکشی و هر زمان افزون کشی

گفته بودی در خط خویشت کشم

تا لباس سرکشی بیرون کشی

خط تو بر ماه و من در قعر چاه

در خط خویشم ندانم چون کشی

گر بریزی بر زمین خونم رواست

بلکه آن خواهم که تیغ اکنون کشی

لیک زلفت از درازی بر زمین است

خون شود جانم اگر در خون کشی

می‌کشی در خاک زلفت تا مرا

هر نفس در بند دیگرگون کشی

چون منم دیوانه تو زنجیر زلف

می‌کشی تا بر من مجنون کشی

دام مشکین می‌نهی عطار را

تا به دام مشکش از افسون کشی


پروانه شبی ز بی قراری

بیرون آمد به خواستاری

از شمع سؤال کرد کاخر

تا کی سوزی مرا به خواری

در حال جواب داد شمعش

کای بی سر و بن خبر نداری

آتش مپرست تا نباشد

در سوختنت گریفتاری

تو در نفسی بسوختی زود

رستی ز غم و ز غمگساری

من مانده‌ام ز شام تا صبح

در گریه و سوختن به زاری

گه می‌خندم ولیک بر خویش

گه می‌گریم ز سوکواری

می‌گویندم بسوز خوش خوش

تا بیخ ز انگبین برآری

هر لحظه سرم نهند در پیش

گویند چرا چنین نزاری

شمعی دگر است لیک در غیب

شمعی است نه روشن و نه تاری

پروانهٔ او منم چنین گرم

زان یافته‌ام مزاج زاری

من می‌سوزم ازو تو از من

این است نشان دوستداری

چه طعن زنی مرا که من نیز

در سوختنم به بیقراری

آن شمع اگر بتابد از غیب

پروانه بسی فتد شکاری

تا می‌ماند نشان عطار

می‌خواهد سوخت شمع واری


دی ز دیر آمد برون سنگین دلی

با لبی پرخنده بس مستعجلی

عالمی نظارگی حیران او

دست بر دل مانده پای اندر گلی

علم در وصف لبش لایعملی

عقل در شرح رخش لایعقلی

زلف همچون شست او می‌کرد صید

هر کجا در شهر جانی و دلی

عاشقان را از خیال زلف او

تازه می‌شد هر زمانی مشکلی

تا نگردی هندوی زلفش به جان

نه مبارک باشی و نه مقبلی

جمله پشت دست می‌خایند از او

هست هرجا عالمی و عاقلی

منزل عشقش دل پاک است و بس

نیست عشقش در خور هر منزلی

تا تو بی حاصل نگردی از دو کون

هرگز از عشقش نیابی حاصلی

شد دل عطار غرق بحر عشق

کی تواند غرقه دیدن ساحلی


هر دمم در امتحان چندی کشی

دامنم در خون جان چندی کشی

مهربان خویشتن گفتم تو را

کینهٔ آن هر زمان چندی کشی

همچو خاکم بر زمین افتاده خوار

سر ز من بر آسمان چندی کشی

چون جهان سر بر خطت دارد مدام

چون قلم خط بر جهان چندی کشی

در غمت چون با کناری رفته‌ام

تو به زورم در میان چندی کشی

بر تو دارم چشم از روی جهان

بر من از مژگان سنان چندی کشی

همچو شمعی سر نهادم در میان

بر سرم تیغ از میان چندی کشی

پیشکش می‌سازمت گلگون اشک

رخش کبرت را عنان چندی کشی

چون سپر بفکندم و بگریختم

تو به کین من کمان چندی کشی

کینت از صد مهر خوشتر آیدم

کین ز چون من مهربان چندی کشی

بر سرم آمد لاشهٔ صبرم ز عجز

تنگ اسب امتحان چندی کشی

بس سبک دل گشتی از عشق ای فرید

جان بده بار گران چندی کشی


تا تو خود را خوارتر از جملهٔ عالم نباشی

در حریم وصل جانان یک نفس محرم نباشی

عشق جانان عالمی آمد که مویی در نگنجد

تا طلاق خود نگویی مرد آن عالم نباشی

گر همه جایی رسیدی کی رسی هرگز به جایی

تا تو اندر هرچه هستی اندر آن محکم نباشی

گر نشان راه می‌خواهی نشان راه اینک

کاندرین ره تا ابد در بند موج و دم نباشی

گر تو مرد راه عشقی ذره‌ای باشی به صورت

لیکن از راه صفت از هر دو عالم کم نباشی

گر برانندت به خواری زین سبب غمگین نگردی

ور بخوانندت به خواهش زین قبل خرم نباشی

گر بهشت عدن بفروشی به یک گندم چون آدم

هم تو از جو کمتر ارزی هم تو از آدم نباشی

یک‌دم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت

مرتد دین باشی ار تو محرم آن دم نباشی

ذره در سایه نباشد تا نباشی تو در آن دم

هم بمانی هم نمانی هم تو باشی هم نباشی

کی نوازی پردهٔ عشاق چون عطار عاشق

تا تو زیر پردهٔ این غم چو زیر و بم نباشی


ای در میان جانم وز جان من نهانی

از جان نهان چرایی چون در میان جانی

هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان

زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی

چون شمع در غم تو می‌سوزم و تو فارغ

در من نگه کن آخر ای جان و زندگانی

با چون تو کس چو من خس هرگز چه سنجد آخر

از هیچ هیچ ناید ای جمله تو تو دانی

در خویش مانده‌ام من جان می‌دهم به خواهش

تا بو که یک زمانم از خود مرا ستانی

گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آیی

بندی است سخت محکم این هم تو می‌توانی

عطار را ز عالم گم شد نشان به کلی

تا چند جویم آخر از بی نشان نشانی


در ده می عشق یک دم ای ساقی

تا عقل کند گزاف در باقی

زین عقل گزاف گوی پر دعوی

بگذر که گذشت عمر ای ساقی

دردی در ده که توبه بشکستم

تا کی ز نفاق و زرق و خناقی

ما ننگ وجود پارسایانیم

از روی و ریا نهفته زراقی

ای ساقی جان بیار جام می

کامروز تو دست گیر عشاقی

تا باز رهیم یک زمان از خود

فانی گردیم و جاودان باقی

رفتیم به بوی تو همه آفاق

تو خود نه ز فوق و نه ز آفاقی

کس می نرسد به آستان تو

زیرا که تو در خودی خود طاقی

بس جان که بسوختند مشتاقان

بر آتش عشق تو ز مشتاقی

بنمای به خلق رخ که خود گفتی

با ما که تخلقوا به اخلاقی

عطار برو که در ره معنی

امروز محققی به اطلاقی


جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی

دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو

بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی

نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی

آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

در آرزوی رویت ای آرزوی جانم

دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی

بشکن به سر زلفت این بند گران از دل

بر پای دل مسکین این بند گران تا کی

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند

خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی

ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین

درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی

اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی

پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی

گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر

هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی

گر عاشق دلداری ور سوختهٔ یاری

بی نام و نشان می‌رو زین نام و نشان تا کی

گفتی به امید تو بارت بکشم از جان

پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی

عطار همی بیند کز بار غم عشقش

عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی


ماییم ز عالم معالی

رندی دو سه اندرین حوالی

در عشق دلی و نیم جانی

بر داده به باد لاابالی

بگذشته ز هستی و گرفته

چون صوفی ابن‌وقت حالی

در صفهٔ عاشقان حضرت

از برهنگی فکنده قالی

پس یافته برترین مقامی

احسنت زهی مقام عالی

ما را چه مرقع و چه اطلس

چه نیک کنی چه بد سگالی

ای زاهد کهنه درد نقد است

برخیز که گوشه‌ای است خالی

تا نالهٔ عاشقان نیوشی

بر خلق ز زهد چند نالی

آن می که تو می‌خوری حرام است

ما می نخوریم جز حلالی

ما بر سر آتشیم پیوست

مستغرق بحر لایزالی

ما بی خوابیم و چون بود خواب

در حضرت قرب ذوالجلالی

چون خواب کند کسی که او را

از ریگ روان بود نهالی

عطار برو که دست بردی

از جملهٔ عالم معالی


گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی

صد کافر منکر را دین‌دار کنی حالی

ور زلف پریشان را درهم فکنی حلقه

تسبیح همه مردان زنار کنی حالی

روزی که ز گلزاری بی روی تو گل چینم

گلزار ز چشم من گلزار کنی حالی

چون دیدهٔ من هر دم گلبرگ رخت بیند

از ناوک مژگانش پر خار کنی حالی

صد گونه جفا داری چون روی مرا بینی

بر من به جوانمردی ایثار کنی حالی

صد بلعجبی دانی کابلیس نداند آن

ما را چو زبون بینی در کار کنی حالی

بردی دلم از من جان چون با تو کنم دعوی

خود را عجمی سازی انکار کنی حالی

چون صبح صبا زان‌رو در خاک کفت مالد

کز بوی سر زلفش عطار کنی حالی


برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات

تذکرة‌العلیا

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe