عطار نیشابوری – غزل 701 تا 750

دوش وقت صبح چون دل داده‌ای

پیشم آمد مست ترسازاده‌ای

بی دل و دینی سر از خط برده‌ای

بی سر و پایی ز دست افتاده‌ای

چون مرا از خواب خوش بیدار کرد

گفت هین برخیز و بستان باده‌ای

من ز ترسازاده چون می بستدم

گشتم از می بستدن دل داده‌ای

چون شراب عشق در دل کار کرد

دل شد از کار جهان چون ساده‌ای

در زمان زنار بستم بر میان

در صف مردان شدم آزاده‌ای

نیست اکنون در خرابات مغان

پیش او چون من به سر استاده‌ای

نیست چون عطار در دریای عشق

در ز چشم درفشان بگشاده‌ای


ای زلف تو دام ماه افکنده

ره بینان را ز راه افکنده

زهاد زمانه را سر زلفت

در معرض صد گناه افکنده

دل پیش رخت به جان کمر بسته

جان پیش لبت کلاه افکنده

عشق لب لعل تو هزار آتش

در جان گدا و شاه افکنده

خط تو کزوست خون جان من

در دیدهٔ عقل کاه افکنده

در یک ساعت هزار آتش را

رویت به خط سیاه افکنده

تو یوسف عالم و زنخدانت

دل برده و جان به چاه افکنده

تو خسرو دلبران و روی تو

صد مشعله در سپاه افکنده

دل در سر زلف دلربای تو

باری است به جایگاه افکنده

عطار چو شاهی رخت دیده

رخ طرح نهاده شاه افکنده


درآمد از در دل چون خرابی

ز می بر آتش جانم زد آبی

شرابم داد و گفتا نوش و خاموش

کزین خوشتر نخوردستی شرابی

چو جان نوشید جام جان فزایش

میان جان برآمد آفتابی

اگرچه خامشی فرمود لیکن

دلم با خامشی ناورد تابی

فغان دربست تا آن شمع جان‌ها

برافکند از جمال خود نقابی

چو جانم روی یار خوش‌نمک دید

ز دل خوش بر نمک می‌زد کبابی

همی ناگاه در جان من افتاد

عجب شوری عجایب اضطرابی

جهان از خود همی پر دید و خود نه

من این ناخوانده‌ام در هیچ بابی

درین منزل فروماندیم جمله

که دارد مشکل ما را جوابی

برو عطار و دم درکش کزین سوز

چو آتش در دلم افتاد تابی


گر کسی یابد درین کو خانه‌ای

هر دمش واجب بود شکرانه‌ای

هر که او بویی ندارد زین حدیث

هر بن مویش بود بتخانه‌ای

هر که در عقل لجوج خویش ماند

زین سخن خواند مرا دیوانه‌ای

هر که اینجا آشنای او نشد

باز ماند تا ابد بیگانه‌ای

گر چنین خوابت نبردی از غرور

این سخن نشنودیی افسانه‌ای

زن‌صفت را نیست با این راز کار

پر دلی می‌باید و مردانه‌ای

مرغ این اسرار را در حوصله

از دو عالم می‌بباید دانه‌ای

گر ازین مویی چو شانه ره بری

شاخ شاخ آید دلت چون شانه‌ای

گر برانند از دو عالم باک نیست

هست زین هر دو برون ویرانه‌ای

زان شرابی کان شراب عاشقانست

نیست در هر دو جهان پیمانه‌ای

گر جهان آتش بگیرد پیش و پس

نیستم آخر کم از پروانه‌ای

خویش بر آتش زنم پروانه‌وار

یا بسوزم یا شوم فرزانه‌ای

شمع جمعم من که هر دم غیب پاک

می‌دهد عطار را پروانه‌ای


بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای

کار کنارگی نبود جز نظاره‌ای

در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی

هرگز کجا فتادی ازو برکناره‌ای

وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل

عقل است اعجمی و خرد شیرخواره‌ای

در پردهٔ وجود ز هستی عدم شوند

آنها که ره برند درین پرده پاره‌ای

بسیار چاره می‌طلبی تا که سر عشق

یک دم شود به پیش تو چون آشکاره‌ای

گر صد هزار سال درین ره قدم زنی

تا تو تویی تو را نتوان کرد چاره‌ای

تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود

تا بر دلت ز عشق نیاید کتاره‌ای

در هر هزار سال به برج دلی رسد

از آسمان عشق بدین سان ستاره‌ای

عطار اگر پیاده شوی از دو کون تو

در هر دو کون چون تو نباشد سواره‌ای


ای یک کرشمهٔ تو صد خون حلال کرده

روی چو آفتابت ختم جمال کرده

نیکوییی که هرگز نی روز دید نی شب

هر سال ماه رویت با ماه و سال کرده

خورشید طلعت تو ناگه فکنده عکسی

اجسام خیره گشته ارواح حال کرده

ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن

چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده

اول چو بدرهٔ سیم از نور بدر بوده

وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده

یک غمزهٔ ضعیفت صد سرکش قوی را

هم دست خوش گرفته هم پایمال کرده

روی تو مهر و مه را در زیر پر گرفته

با هر یکی به خوبی صد پر و بال کرده

زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوشته

خورشید بر کمینه عزم زوال کرده

دل را شده پریشان حالی و روزگاری

تا از کمند زلفت مویی خیال کرده

چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز در شد

چندین مراغه در خون زان خط و خال کرده

با آنکه بوی وصلت نه دل شنید و نه جان

ما و دلی و جانی وقت وصال کرده

گویاترین کسی را کو تیزبین‌تر آمد

خط تو چشم بسته خال تو لال کرده

شعر فرید کرده شرح لب تو شیرین

تا او به وصف چشمت سحر حلال کرده


ای هر دهان ز یاد لبت پر عسل شده

در هر زبان خوشی لب تو مثل شده

آوازهٔ وصال تو کوس ابد زده

مشاطهٔ جمال تو لطف ازل شده

از نیم ذره پرتو خورشید روی تو

ارواح حال کرده و اجسام حل شده

جان‌ها ز راه حلق برافکنده خویشتن

در حلقه‌های زلف تو صاحب محل شده

ترک رخت که هندوک اوست آفتاب

آورده خط به خون من و در عمل شده

بر توچون من به دل نگریدم روا مدار

آبی که می‌خورم ز تو با خون بدل شده

ای از کمال روی تو نقصان گرفته کفر

وز کافری زلف تو در دین خلل شده

چون دیده‌ام نزول تو در خون جان خویش

در خون جان خویشتنم زین قبل شده

در وصف تو فرید که از چاکران توست

سلطان عالم است بدین یک غزل شده


ای از شکنج زلفت هرجا که انقلابی

هرگز نتافت بر کس چون رویت آفتابی

در پیش عکس رویت شمس و قمر خیالی

در جنب طاق چشمت نیل فلک سرابی

بی تنگی دهانت جان مانده در مضیقی

بی آتش رخ تو دل گشته چون کبابی

چون چشم نیم خوابت بیدار کرد فتنه

ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابی

آن چشمه‌ای که لعلت سیراب شد از آنجا

در خلد هیچ حوری آنجا نیافت آبی

من تاب می نیارم تابی ز زلف کم کن

تا کی بود ز زلفت در دل فتاده تابی

ای گنج آفرینش دلها خراب از تو

آرام گیر با من چون گنج در خرابی

در شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر

در تو نگاه کردن در نور ماهتابی

خواهم که مست باشی در ماهتاب خفته

من بر رخت فشانده از چشم تر گلابی

گه کرده بر رخ تو از برگ گل نثاری

گه خورده با لب تو از جام جم شرابی

این آرزوست اکنون عطار را ز عالم

این آرزوی او را هین باز ده جوابی


ای ز سودای تو دل شیدا شده

زآتش عشق تو آب ما شده

عاشقان در جست و جویت صد هزار

تو چو دری در بن دریا شده

از میان آب و گل برخاسته

در میان جان و دل پیدا شده

عاشقان را بر امید روی تو

خون دل پالوده و جانها شده

تو ز جمله فارغ و مشغول خویش

خود به عشق خویش ناپروا شده

دیده روی خویشتن در آینه

بر جمال خویشتن شیدا شده

ما همه پروانهٔ پر سوخته

تو چو شمع از نور خود یکتا شده

یوسف اندر ملک مصر و سلطنت

دیدهٔ یعقوب نابینا شده

گم شدم در جست و جویت روز و شب

چند بازت جویم ای گم ناشده

چون دل عطار در عالم دلی

می‌نبینم از تو خون پالا شده


آن را که نیست در دل ازین سر سکینه‌ای

نبود کم از کم و بود از کم کمینه‌ای

خواهی که از قرینه بدانی که عشق چیست

ناخورده می ز عشق ندانی قرینه‌ای

در دار ملک عشق خلیفه کسی بود

کو را بود ز در حقیقت خزینه‌ای

مرغی است جان عاشق و چندانش حوصله

کز هر دو کون لایق او نیست چینه‌ای

شه‌بیت سر عشق که مطلوب جمله اوست

بیتی است بس عجب مطلب از سفینه‌ای

عمری ز عرش و فرش طلب کردی این حدیث

چل روز نیز واطلب از قعر سینه‌ای

در عشق اگر سکینه پدید آیدت نکوست

لیکن به زهد هیچ نیرزد سکینه‌ای

طوفان عشق چون ز پس و پیش در رسد

جز در درون سینه نیابی سفینه‌ای

ای ساقی امشب از سر این جمع برمخیز

هر لحظه پر کن از می دوشین قنینه‌ای

چندان شراب ده تو که با منکر و مقر

در سینه‌ای نه مهر بماند نه کینه‌ای

بشکن پیاله بر در زهاد تا مگر

در پای زاهدی شکند آبگینه‌ای

عطار در بقای حق و در فنای خود

چون بوسعیدمهنه نیابی مهینه‌ای


بوی زلفت در جهان افکنده‌ای

خویشتن را بر کران افکنده‌ای

از نسیم زلف مشک‌افشان خویش

غلغلی اندر جهان افکنده‌ای

وز کمال نور روی خویشتن

آتشی در عقل و جان افکنده‌ای

وز فروغ لعل روح‌افزای خویش

شورشی در بحر و کان افکنده‌ای

روز و شب از بهر عاشق خواندنت

نعره در کون و مکان افکنده‌ای

می نیایی در میان عاشقان

عاشقان را در گمان افکنده‌ای

بر امید وصل در صحرای دل

بیدلان را در فغان افکنده‌ای

مرغ دل را بر امید گنج وصل

اندرین رنج آشیان افکنده‌ای

روی چون مه زآستین گنج وصل

خون ما بر آستان افکنده‌ای

هر که را دردی است اندر عشق تو

خویشتن در پیش آن افکنده‌ای

دام سودای خود اندر حلق دل

کس چه داند کز چه سان افکنده‌ای

در بلای نیک و بد عطار را

روز و شب در امتحان افکنده‌ای


ای ز شراب غفلت مست و خراب مانده

با سایه خو گرفته وز آفتاب مانده

تا چند باشی آخر از حرص نفس کافر

ایمان به باد داده در خورد و خواب مانده

اندیشه کن تو روزی کین خفتگان ره را

گه در حجاب بینی گه در عذاب مانده

آنجا که نقدها را ناقد عیار خواهد

مردان مرد بینی در اضطراب مانده

وانجا که باز خواهند از جان و دل نشانی

هم دل سیاه بینی هم جان خراب مانده

وانجا که عاشقان را از صدق باز پرسند

بس عاشق مجازی کاندر جواب مانده

ای اوفتاده از ره بگشای چشم و بنگر

پیران راه‌بین را سر در طناب مانده

عیسی پاک‌رو را از سوزنی شکسته

حیران میان این ره چون در خلاب مانده

ترسم که هیچ عاشق پیشان ره نبیند

وان ماه‌رخ بماند اندر نقاب مانده

در بحر عشق دری است از چشم خلق پنهان

ما جمله غرقه گشته وان در درآب مانده

بر آتش محبت از شرح این عجایب

عطار را دل و جان در تف و تاب مانده


ای روی تو زهر سو رویی دگر نموده

لطف تو از کفی گل گنجی گهر نموده

دریای در عشقت در اصل لطف پاک است

اما نخست هیبت چندین خطر نموده

در قرن‌ها فلک‌ها در راه تو شب و روز

از سر به پای رفته وز پای سر نموده

طاوس چرخ پیشت پروانه‌وار رفته

وز نور شمع رویت بی بال و پر نموده

از درگه تو نوری بر جان و دل فتاده

وز دل به چشم رفته نور بصر نموده

تو آمده به قدرت و قدرت به فعل پیدا

فعلت به گشت گشته چندین صور نموده

ناگه به دست قدرت بنموده یک اشارت

این یک اشارت تو چندین اثر نموده

چون در دو کون کس را چشم یگانگی نیست

زان صد هزار حیرت اندر نظر نموده

عطار کز جهانش جانی است عاشق تو

از بحر سینه هر دم دری دگر نموده


ای گرد قمر خطی کشیده

دل در خط تو ز جان بریده

هم زلف تو توبه‌ها شکسته

هم خط تو پرده‌ها دریده

مشکی که بر خط تو گردی است

در گرد خط تو نارسیده

خط تو هزار بیش دارد

چون مشک خطا درم خریده

بر هیچ ورق ندیده خطی

خوشتر ز خط تو هیچ دیده

سر بر خط تو نهاده طوطی

سر سبزی خط تو گزیده

کس گرد قمر نشان نداده است

از قیر چنین خطی دمیده

تا دید دلم خط خوش تو

یک لحظه نماند آرمیده

چون خواست کشید پای از خط

وز خط تو خواست شد رمیده

در قیر خطت گرفت پایش

زان می‌آید به سر دویده

سر به سر خط تو نهاده عطار

وز خط دو کون سر کشیده


ای ز صفات لبت عقل به جان آمده

از سر زلفت شکست در دو جهان آمده

چشمهٔ آب حیات بی‌لب سیراب تو

تشنه دایم شده خشک دهان آمده

نرگس خون‌ریز تو تیر جفا ریخته

دلشدگان تورا کار به جان آمده

پستهٔ تو در سخن تا شکرافشان شده

عقل ز تشویر او بسته دهان آمده

در طلب روی تو گرد جهان فراخ

ابرش فکرت مدام تنگ‌عنان آمده

عاشقت از جان و دل با دل و جان برطبق

پیش نثار رخت نعره‌زنان آمده

تا دل پر خون من جسته ز وصلت نشان

نام دلم گم شده و او به نشان آمده

چون شده روشن که نیست راه به تو تا ابد

جملهٔ عشاق را ره به کران آمده

تا که فتاده ز تو در دل عطار شور

مرغ دلش در قفس در خفقان آمده


شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌ای

گشت در هر دو جهان هر ذره‌ای پروانه‌ای

ای عجب هر شعله‌ای از آفتاب روی او

گشتت زنجیری و در هر حلقه‌ای دیوانه‌ای

هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا

همچو حلقه تا ابد بر در بود بیگانه‌ای

نیک در هر حلقه او را باز می‌باید شناخت

ورنه گردد بر تو آن هر حلقه‌ای بتخانه‌ای

در درون چاه و زندانش بدان و انس گیر

زانکه نه گلشن بود پیوسته نه کاشانه‌ای

یا اگر هر دم به نوعی نیز بینی آن جمال

تو یقین می‌دان که آن گنجی است در ویرانه‌ای

ور به یک صورت فرو ریزی چو گلبرگی ز بار

کی رسد دریا به تو، تو مست از پیمانه‌ای

قفل عشقش کی گشایی گر کلیدی نبودت

هر دم از انسی نو و دردی نوش دندانه‌ای

من چه‌گویم چون درین دریا دو عالم محو شد

شبنمی را کی رسد از پیشگه پروانه‌ای

هر که خواهد داد از وصلش سر مویی خبر

در حقیقت آن سخن دانی که چیست افسانه‌ای

از مسما کس نخواهد یافت هرگز شمه‌ای

گر به تو اسمی رسد واجب بود شکرانه‌ای

گر جزین چیزی که می‌گویم طلب داری دمی

تا ابد در دام مانی از برای دانه‌ای

شبنمی را فهم کی در بحر بی پایان رسد

گر نمی‌فهمش بود باشد قوی مردانه‌ای

چون رسد آن نم بدو جاوید در پی باشدش

تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانه‌ای

یک سر سوزن ندیدی روی دولت ای فرید

ده زبان تا چند خواهی بود همچون شانه‌ای


سر پا برهنگانیم اندر جهان فتاده

جان را طلاق گفته دل را به باد داده

مردان راه‌بین را در گبرکی کشیده

رندان ره‌نشین را میخانه در گشاده

با گوشه‌ای نشسته دست از جهان بشسته

در پیش دردنوشان بر پای ایستاده

اندر میان مستان چندان گناه کرده

کز چشم خلق عالم یکبارگی فتاده

هرجا که مفلسان را جمعیتی است روزی

ماییم جان و دل را اندر میان نهاده

ما خود که‌ایم ما را خون ریختن حلال است

رهزن شدند ما را مشتی حرام‌زاده

زنهار الله الله تا کی ز کفر و ایمان

گه روی سوی قبله گه دست سوی باده

نه مؤمنم نه کافر گه اینم و گه آنم

رفتم به خاک تاریک از هر دو خر پیاده

عطار اگر دگر ره در راه دین درآیی

دل بایدت که گردد از هرچه هست ساده


ای شکر با لب تو شیرین نه

پیش زلف تو مشک مشکین نه

ماهرویان ره جفا سپرند

با همه کس ولیک چندین نه

گفته‌ای ترک تو بخواهم کرد

هرچه خواهی بکن ولی این نه

چون ز عطار بگذری کس را

در صفاتت زبان شیرین نه


ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده

وی روز من بی روی تو همچون شب تار آمده

ای مه غلام روی تو گشته زحل هندوی تو

وی خور ز عکس روی تو چون ذره در کار آمده

ای در سرم سودای تو جان و دلم شیدای تو

گردون به زیر پای تو چون خاک ره خوار آمده

جان بنده شد رای تورا روی دل‌آرای تو را

خاک کف پای تو را چشمم به دیدار آمده

چون بر بساط دلبری شطرنج عشقم می‌بری

گشتم ز جان و دل بری ای یار عیار آمده

تا نرد عشقت باختم شش را ز یک نشناختم

چون جان و دل درباختم هستم به زنهار آمده

ای جزع تو شکر فروش ای لعل تو گوهر فروش

ای زلف تو عنبر فروش از پیش عطار آمده


ای صد هزار عاشقت از فرق تا به پای

پنهان ز عاشقانت رویی به من نمای

آب رخم مبر ز دو جادوی پر فریب

قوت دلم بده ز دو یاقوت جانفزای

اندر هوای روی تو ای آفتاب حسن

تا کی زنم چو ذرهٔ سرگشته دست و پای

چون سایه‌ای فرو شدم از عشق تو به خاک

ای آفتاب جان من از قعر جان برآی

بر کارم اوفتاد ز زلف تو صد گره

بگشای کارم از سر زلف گره‌گشای

بردی دلم به زلف و دلم بوی می‌برد

از حلقه‌های آن شکن زلف دلربای

دور از رخ تو زلف تو در غارت دلم

بر روی اوفتاد و شکن یافت چند جای

عطار رفت و دل به تو بگذاشت و خاک شد

تا روز حشر باز ستاند ز تو جزای


در راه تو مردانند از خویش نهان مانده

بی جسم و جهت گشته بی نام و نشان مانده

در قبهٔ متواری لایعرفهم غیری

محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده

در کسوت کادالفقر از کفر زده خیمه

در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده

قومی نه نکو نه بد نه با خود و نه بیخود

نه بوده و نه نابوده نی مانده عیان مانده

در عالم ما و من نی ما شده و نی من

در کون و مکان با تو بی کون و مکان مانده

جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم

هم جان همه و هم تن نی این و نه آن مانده

چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم

صد دایره عرش آسا در نقطهٔ جان مانده

چون عین بقا دیده از خویش فنا گشته

در بحر یقین غرقه در تیه گمان مانده

فارش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته

اما همه از گنگی بی کام و زبان مانده

جمله ز گران عقلی در سیر سبک بوده

وآنگه ز سبک روحی در بار گران مانده

صد عالم بی پایان از خوف و رجا بیرون

از خوف شده مویی در خط امان مانده

بشکسته دلیران را از چست سواری پشت

مرکب شده ناپیدا در دست عنان مانده

بفروخته از همت دو کون به یک نان خوش

وز ناخوشی عالم وقوف دو نان مانده

آن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز

ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده

تا راه چنین قومی عطار بیان کرده

جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده


ای راه تو بحر بی کرانه

عشق تو ندیم جاودانه

از عشق تو صد هزار آتش

در سینه همی زند زبانه

گر بنماید زبانه‌ای روی

برهم سوزد همه زمانه

دو کون به هیچ باز آمد

زین گونه که عشق کرد خانه

مرغ دل ما ز عشق تو ساخت

بیرون دو کون آشیانه

مرغی که چنین شگرف افتاد

خون می‌گرید ز شوق دانه

گفتم دل پر غم من آخر

گردد به وصال شادمانه

در عشق تو چون قدم توان زد

پیش قدمی صد آستانه

فی‌الجمله چه گویم و چه جویم

جمله تویی و دگر بهانه

مقصود تویی و جز تو هیچ است

این است سخن دگر فسانه

عطار چو بی نشان شد از تو

او را بنشان ازین نشانه


ای که ز سودای عشق بی سر و پا مانده‌ای

بر سر این راه دور خفته چرا مانده‌ای

ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست

آه که آگه نه‌ای کز که جدا مانده‌ای

جملهٔ مردان راه، راه گرفتند پیش

زان همه چون کس نماند پس تو که را مانده‌ای

هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو

جان و دل ایثار کن گر به وفا مانده‌ای

خفتهٔ غفلت شدی می‌نشناسی که تو

از پی هستی خویش در چه بلا مانده‌ای

هستی تو بند توس نیستیی برگزین

زانکه لقا رو نبست تا به بقا مانده‌ای

دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت

درد تو خواهیم ما تا تو گدا مانده‌ای

عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار

هیچ ممان آن خویش گر تو به ما مانده‌ای

ای دل عطار خیز نیستیی برگزین

زانکه ز هستی خویش بی سر و پا مانده‌ای


ای آتش سودای تو دود از جهان انگیخته

صد سیل خونین عشق تو از چشم جان انگیخته

ای کار دل ناساخته ناگاه بر دل تاخته

برقع ز روی انداخته وز دل فغان انگیخته

تو همچو مست سرکشی افکنده در جان مفرشی

سلطان عشقت آتشی اندر جهان انگیخته

گه دام زلف انداخته گه تیغ مژگان آخته

صد حیله زین بر ساخته صد فتنه زان انگیخته

اندیشهٔ تو هر نفس بگرفته دل را پیش و پس

بس مرغ جان را زین هوس از آشیان انگیخته

عطار اندر ذکر خود وز نکته‌های بکر خود

گرد سمند فکر خود، از آسمان انگیخته


ای جهانی خلق حیران مانده

تو به زیر پرده پنهان مانده

تو به عزت بر دو عالم تاخته

ما اسیر بند و زندان مانده

عشق تو طوفان و جان‌ها شبنمی

شبنمی در زیر طوفان مانده

تا شده عشق تو در جان معتکف

جان ز سودای تو بیجان مانده

عاشقان مستغرق تو صد هزار

در سواد این بیابان مانده

جان عاشق با وجود عشق تو

از وجود خود پشیمان مانده

همچو عطار آتشین‌دل خون‌فشان

در ره تو صد هزاران مانده


ترسا بچه‌ای دیدم زنار کمر کرده

در معجزهٔ عیسی صد درس ز بر کرده

با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش

وز قبلهٔ روی خود محراب دگر کرده

از تختهٔ سیمینش یعنی که بناگوشش

خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده

از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا

تا بر سر بازاری یکبار گذر کرده

چون مه به کله‌داری پیروزه قبا بسته

زنار سر زلفش عشاق کمر کرده

روزی که ز بد کردن بگرفت دلش کلی

بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده

صد چشمهٔ حیوان است اندر لب سیرابش

وین عاشق بی دل را بس تشنه جگر کرده

دوش آمد پیر ما در صومعه بد تنها

گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده

از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته

خلق همه عالم را از خویش خبر کرده

بگریخته نفس تو از یار ز نامردی

چون بار گران دیده از خلق حذر کرده

برخیزی اگر مردی در شیوهٔ ما آیی

تا شیوهٔ ما بینی در سنگ اثر کرده

یک دردی درد ما در عالم رسوایی

صد زاهد خودبین را با دامن تر کرده

در حلقه چو دیدی خود دردی خور و مستی کن

وانگاه ببین خود را از حلقه به در کرده

چون کوری قرایان عطار عیان دیده

بینایی پیر خود صد نوع سمر کرده


چون کشته شدم هزار باره

بر من به چه می‌کشی کناره

از کشتن کشته‌ای چه خیزد

کشته که کشد هزار باره

حاجت نبود به تیغ کشتن

در پیش رخ تو ماه‌پاره

خود خلق دو کون کشته گردند

هر گه که شوی تو آشکاره

زیرا که ز تیغ غمزهٔ تو

خونی گردد چو لعل خاره

گر بر گیری نقاب از روی

مه شق شود آفتاب پاره

ذرات دو کون دیده گردند

وایند چو ذره در نظاره

از پرتو رویت آخرالامر

هر ذره شود چو صد ستاره

از پرده چو آفتاب رویت

بر مرکب حسن شد سواره

خورشید که شاه پیشگاه است

شد پیش رخ تو پیشکاره

چون شیر عنایتت درآید

هر ذره شوند شیرخواره

طفلان زمانهٔ خرف را

لطف تو بس است گاهواره

کاجزای دو کون را تمام است

لطف تو چو بحر بی کناره

بیچارهٔ خود فرید را خوان

زیرا که ندارد از تو چاره


ای پای دل ز عشق تو در گل بمانده

از دیده دور گشته و در دل بمانده

جانا عجب بمانده‌ام از خود که روز و شب

تو با منی و من ز تو غافل بمانده

کاری است پر عجایب و پوشیده کار تو

باری است اوفتاده و مشکل بمانده

دری نهفته‌ای تو به دریای عشق در

ما از نهیب موج به ساحل بمانده

جان‌ها ز یک شراب الست تو تا به حشر

مست اوفتاده بر سر و در گل بمانده

از یک شراب عشق تو بر لوح جان ما

نه نقش حق نه صورت باطل بمانده

مردان پاک‌رو ز درازی راه تو

بی زاد و توشه بر سر منزل بمانده

سرگشتکان کوی تو را در عتاب تو

واحسرتا ز عشق تو حاصل بمانده

خاک سگان کوی تو عطار تا ابد

در شرح راه عشق تو مقبل بمانده


مورچهٔ قیرفام بر قمر آورده‌ای

هندوی طوطی طعام بر شکر آورده‌ای

سر نبرم از غمت زانکه تو از سرکشی

با سر زلفین خویش سر به سر آورده‌ای

بی سر و پای توام گرچه به جان خواستن

ای دل و جان رهی دردسر آورده‌ای

جان و دلم سوخته است از طمع خام تو

تا تو مرا باز خود از چه برآورده‌ای

زلف چو زنجیر تو حلقه به گوشم بکرد

حلقهٔ زنجیر خود چون به درآورده‌ای

پشت کمان شدم قدم تا تو به تیر مژه

جان و دلم چون هدف در نظر آورده‌ای

خاطر عطار ریخت گوهر معنی به نطق

تا تو کنارش ز چشم پر گهر آورده‌ای


ای دل به میان جان فرو شو

در حضرت بی‌نشان فرو شو

تا کی گردی به گرد عالم

یک بار به قعر جان فرو شو

گر می‌خواهی که کل شود دل

کلی به دل جهان فرو شو

دریا که تو را به خویشتن خواند

نعره‌زن و جان فشان فرو شو

چون نیست بجز فرو شدن روی

صد سال به یک زمان فرو شو

چون جمله فرو شدند اینجا

تو نیز درین میان فرو شو

گر بر تو فشاند آستین یار

سر بر سر آستان فرو شو

گر هیچ در امتحان کشیدت

مردانه در امتحان فرو شو

تا کی گردی به گرد هرکس

در هرچه دری در آن فرو شو

گر در روش تو نیست سودی

دل خوش کن و در زیان فرو شو

چون نیست یقین که محض جانی

دم درکش و در گمان فرو شو

گر پنهانی برآی پیدا

ور پیدایی نهان فرو شو

گر نیست به عز قرب راهت

در بعد به رایگان فرو شو

گر نتوانی چنین فرو شد

باری برو و چنان فرو شو

عطار چه در مکان نشستی

برخیز و به لامکان فرو شو


منم از عشق سرگردان بمانده

چو مستی واله و حیران بمانده

امید از جان شیرین بر گرفته

جدا از صحبت یاران بمانده

سر و سامان فدای عشق کرده

بدین سان بی سر و سامان بمانده

ز همدستی جمعی تنگ‌چشمان

چو گنج اندر زمین پنهان بمانده

ز ننگ صحبت مشتی گدا طبع

به کنجی در چو زر در کان بمانده

ز عشق خوبرویان همچو عطار

خرد گم کرده سرگردان بمانده


ای لبت حقهٔ گهر بسته

دهنت شور در شکر بسته

طوطیان خط تو پیش شکر

بال بگشاده و کمر بسته

خطت از پستهٔ تو بر رستهٔ است

هست بر رستهٔ تو بر بسته

زان خط سبز بر رخ زردم

خون دل جمله چون جگر بسته

عاشق از جان به صد هزاران دل

در تو هر دم دلی دگر بسته

هر که از تو کشیده مویی سر

دستش از موی باز بر بسته

به شکرخنده بر دهان بگشا

که گره کس ندید بر بسته

تا به کی همچو حلقه بر در تو

سر زنم دایم و تو در بسته

نظری کن دلم مسوز که هست

کار جانم در آن نظر بسته

کمترم سوز اگر نه فاش کنم

مکر تو چند مکر سربسته

چشم عطار سیل بگشاده

دل ز هجر تو در خطر بسته


ماه را در مشک پنهان کرده‌ای

مشک را بر مه پریشان کرده‌ای

چشم عقل دوربین را روز و شب

بر جمال خویش حیران کرده‌ای

از شکنج زلف رستم افکنت

هر زمان صد گونه دستان کرده‌ای

دام مشکین است زلف عنبرینت

دام مشکین عنبر افشان کرده‌ای

من دل و جان خوانمت از جان و دل

تو چنین قصد دل و جان کرده‌ای

یوسف عهدی کزان چاه چو سیم

پوست بر من همچو زندان کرده‌ای

گفتمت بردی به بازی دل ز من

این خصومت باز بازان کرده‌ای

چشم تو می‌گوید از تو خامشی

کین چنین بازی فراوان کرده‌ای

در صفات حسن خود عطار را

تا که جان دارد ثناخوان کرده‌ای


ذره‌ای نادیده گنج روی تو

ره بزد بر ما طلسم موی تو

گشت رویم چون نگارستان ز اشک

ای نگارستان جانم روی تو

هست خورشید رخت زیر نقاب

جملهٔ ذرات چشماروی تو

در درون چون نافهٔ آهوی حسن

خون جان‌ها مشک شد بر بوی تو

شیر گردون جامه می‌پوشد کبود

از سواد چشم چون آهوی تو

آسمان را چون زمین در حقه کرد

آرزوی حقهٔ للی تو

هندویم هندوی زلفت را به جان

گر توان شد هندوی هندوی تو

چون ز چشمت تیرباران در رسید

طاق افتادیم از ابروی تو

نی که بنمودیم صد سحر حلال

در صفات نرگس جادوی تو

خاک خواهم گشت تا بادی مرا

بو که برساند به خاک کوی تو

نی ز چون من خاک گردی از درت

گر مرا بادی رساند سوی تو

چون کند از توکسی پهلو تهی

چون همی هستند در پهلوی تو

از کمان عشق بگریز ای فرید

کین کمانی نیست بر بازوی تو


من کیم اندر جهان سرگشته‌ای

در میان خاک و خون آغشته‌ای

در ریای خود منافق پیشه‌ای

در نفاق خود ز حد بگذشته‌ای

شهرگردی خودنمایی رهزنی

مفلسی بی پا و سر سرگشته‌ای

در ازل گویی قلم رندم نبشت

کاشکی هرگز قلم ننبشته‌ای

یک سر سوزن ندیدم روی دوست

پس چرا گم کرده‌ام سر رشته‌ای

برهمی جوید دلم ناکشته تخم

کاشکی یک تخم هرگز کشته‌ای

کیست عطار این سخن را هیچکس

با دلی خاکی به خون بسرشته‌ای


ای مرقع پوش در خمار شو

با مغان مردانه اندر کار شو

چند ازین ناموس و تزویر و نفاق

توبه کن زین هر سه و دین دار شو

یا برو از حلقهٔ مردان دین

در میان حلقهٔ کفار شو

یا منادی کن اناالحق در جهان

چون اناالحق گفته شد بر دار شو

چون نه‌ای در کفر و در ایمان تمام

گیر زناری و در خمار شو

چون حضورت نیست در مسجد دمی

بی مرقع گرد و با زنار شو

عاجزی در دین و زهد خویشتن

خیز و زین دین تهی بیزار شو

چند باشی در حجاب خویش تو

عالم تجرید را عطار شو


ای جان ما شرابی از جام تو کشیده

سرمست اوفتاده دل از جهان بریده

وی جان ما به یک دم صد زندگی گرفته

تا از رخت نسیمی بر جان ما وزیده

ای جان پاکبازان در قعر هر دو عالم

مثل تو هیچ گوهر نه دیده نه شنیده

جان‌های عاشقانت چون مرغ بال بسته

در زیر دام دنیا بر بویت آرمیده

آنجا که آتش تو بالا گرفته در دل

هم شمع جان نهاده هم صبح دل دمیده

وآنجا که عرضه داده عشقت امانت خود

هم کوه پست گشته هم چرخ در رمیده

گردون سالخورده بویی شنیده از تو

در جست و جویت از جان چندان به سر دویده

عشقت به لاابالی بر چار سوی عالم

پیران راه‌بین را بر دارها کشیده

در راه انتظارت جان‌ها ز اشتیاقت

چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون تپیده

تو فارغ از دو عالم مشغول خویش دایم

وز سختی ره تو کس در تو نارسیده

الحق شگرف مرغی کز تو دو کون پر شد

نه بال باز کرده نه ز آشیان پریده

ای در حجاب عزت پنهان شده ز غیرت

نادیده گرد کویت مردان کار دیده

تو همچو آفتابی در پرده‌ها نشسته

یک آه عاشقانت صد پرده بر دریده

ای جان ما چو آدم شادی هشت جنت

داده به یک دو گندم واندوه تو خریده

در چشم ما نیایی گویی که نور چشمی

یا نور چشم جانی هم جای خود گزیده

بر جان فتاده نورت وز جان فتاده بر دل

وز دل رسیده بویی زان نور سوی دیده

چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی

زان دوستی نداری با هیچ آفریده

جمله تویی ولیکن کس دیده‌ای ندارد

زیرا که پرده بینم بر دیده‌ها کشیده

کو دیده‌ای که او را توحید کرده سرمه

تا فرش راز بیند بر کون گستریده

هر بی خبر نشاید این راز را که این را

جانی شگرف باید ذوق لقا چشیده

بحری است حضرت تو جان‌ها جواهر آن

وان بحر سر جان را موجی برآوریده

ای صد هزار کامل در وصف قدرت تو

جان‌های دور فکرت در عجز پروریده

در کشف سر عشقت گردن کشان دین را

سلطان غیرت تو بر خاک خوابنیده

عطار دوربین را اندر مقام وحدت

پروانه‌وار جانش در شمع تو پریده


شب را ز تیغ صبحدم خون است عمدا ریخته

اینک ببین خون شفق در طشت مینا ریخته

لالای شب در هر قدم لؤلؤ بر آورده بهم

وز یک نسیم صبحدم لؤلؤی لالا ریخته

خورشید زرکش تافته زربفت عیسی بافته

زنار زرین یافته زر بر مسیحا ریخته

مطرب ز دیوان فرح پروانه را آورده صح

ساقی شراب اندر قدح از حوض حورا ریخته

موسی کف عیسی زبان فرعونیی کرده روان

زنار زلفش هر زمان صد خون ترسا ریخته

ساقی به گردش سر گران زرین نطاقی بر میان

وز شرم او از کهکشان جوجو چو جوزا ریخته

ما کرده از مستی همی بر جام ساقی جان فدی

وز دیده تا تحت‌الثری عقد ثریا ریخته

از تائبی سر تافته صد توبه برهم بافته

چون بوی زلفش یافته می بر مصلا ریخته

چون قطره دریا کش زبون اشک وی از دریا فزون

دریای دل یک قطره خون یک قطره دریا ریخته

آنجا که قومی همنفس می می‌دهند از پیش و پس

طاوس جان‌ها چون مگس بال و پر آنجا ریخته

جان غرقهٔ سودای دل تن نیز ناپروای دل

عطار از دریای دل صد گنج پیدا ریخته


دوش آمد زلف تاب داده

جان را ز دو لب شراب داده

صد تشنهٔ آتشین جگر را

از چشمهٔ خضر آب داده

زان روی که ماه سایهٔ اوست

صد نور به آفتاب داده

هر که از لب او سؤال کرده

صد دشنامش جواب داده

زان باده که جان خراب او بود

جامی به دل خراب داده

چون مست شده دل از شرابش

او را ز جگر کباب داده

عطار در آتش فراقش

تن در غم و اضطراب داده


جهان جمله تویی تو در جهان نه

همه عالم تویی تو در میان نه

چه دریایی است این دریای پر موج

همه در وی گم و از وی نشان نه

چه راه است این نه سر پیدا و نه پای

ولیکن راه محو و کاروان نه

خیالی و سرابی می‌نماید

چو بوقلمون هویدا و نهان نه

همه تا بنگری ناچیز گردد

همه چیزی چنین و آن چنان نه

عجب کاری است کار سر معشوق

جهان از وی پر و او در جهان نه

همه دل پر ازو و دل درو محو

نشسته در میان جان و جان نه

اگر ظاهر شود مویی جز او نی

وگر باطن بود مویی عیان نه

عجب سری که یک یک ذره آن است

چه می‌گویم همین است و همان نه

دلی دارم درو صد عالم اسرار

ولیکن شرح یک سر را زبان نه

چنین جایی فرید آخر چه گوید

زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه


ای چشم بد را برقعی بر روی ماه آویخته

صد یوسف گم گشته را زلفت به چاه آویخته

ماه است روی خرمت دام است زلف پر خمت

دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آویخته

فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته

میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته

مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها

پس جمله را بر دارها از چار راه آویخته

شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته

دل بی جنایت سوخته جان بی گناه آویخته

ای داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا

سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته

آن خواجهٔ روز جزا، بر چارسوی کبریا

از بهر دست آویز ما زلف سیاه آویخته

ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک لب

از بهر یک ترک ادب از سجدگاه آویخته

عطار این تفصیل‌دان وین قصه بی تأویل‌دان

عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته


ای اشتیاق رویت از چشم خواب برده

یک برق عشق جسته صد سد آب برده

بر نطع کامرانی نور رخت به یک دم

دست هزار عذرا از آفتاب برده

چندین هزار عاشق بر روی تو درین ره

در خاک و خون فتاده سر در نقاب برده

ای در غرور دل را داده شراب غفلت

پس دل بده که او را مست خراب برده

شرمت همی نیامد کاندر چنین مقامی

مردان به سر دویده تو سر به خواب برده

عطار را درین ره اندر حجاب ره نیست

گرچه دلی است او را پی با حجاب برده


صد قلزم سیماب بین بر طارم زر ریخته

صد صحن مروارید بین بر بحر اخضر ریخته

مه رخ نموده از سمک ماهی شده مه را شبک

هر دم شترمرغ فلک از سینه اخگر ریخته

نقش از میان اختران بگریخته چون دلبران

بگسسته عقد دختران وز عقد گوهر ریخته

صبح آمده با جام جم چون شیر با زرین علم

در حلق صبح مشک دم صد بیضه عنبر ریخته

مطرب ز بانگ ارغنون کرده حریفان را زبون

ساقی ز جام لاله‌گون خون معطر ریخته

چون گل بتان سیم‌بر بر کف نهاده جام زر

هر دم ز لعل چون شکر صد نقل دیگر ریخته

سیمین‌بران بسته میان می کرده در جام کیان

پسته گشاده ساقیان وز پسته شکر ریخته

هر سیم‌تن از تف می، رقاص گشته زیر خوی

می مرغ جان را زیر پی، هم بال و هم پر ریخته

عطار با مستان خوش صافی دل است و دردکش

وز خاطر خورشید وش آب زر تر ریخته


در کنج اعتکاف دلی بردبار کو

بر گنج عشق جان کسی کامگار کو

اندر میان صفه‌نشینان خانقاه

یک صوفی محقق پرهیزگار کو

در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه

یک پیر کار دیده و یک مرد کار کو

در حلقهٔ سماع که دریای حالت است

بر آتش سماع دلی بی‌قرار کو

در رقص و در سماع ز هستی فنا شده

اندر هوای دوست دلی ذره‌وار کو

خالص برای لله ازین ژنده جامگان

بی زرق و بی نفاق یکی خرقه‌دار کو

مردان مرد و راه‌نمایان روزگار

زین پیش بوده‌اند درین روزگار کو

در وادی محبت و صحرای معرفت

مردی تمام پاک رو و اختیار کو

اندر صف مجاهده یک تن ز سروران

بر مرکب توکل و تقوی سوار کو

سرگشته مانده‌ایم درین راه بی کران

وز سابقان پیشرو آخر غبار کو

عطار سوی گوهر آن بحر موج زن

جز در درون سینه تورا رهگذار کو


دوش درآمد ز درم صبحگاه

حلقهٔ زلفش زده صف گرد ماه

زلف پریشانش شکن کرده باز

کرده پریشان شکنش صد سپاه

از سر زلفش به دل عاشقان

مژده رسان باد صبا صبحگاه

مست برم آمد و دردیم داد

تا دلم از درد برآورد آه

گفت رخم بین که گر از عشق من

توبه کنی توبه بتر از گناه

گفتمش ای جان چکنم تا مرا

زین می نوشین بدهی گاه گاه

گفت ز خود فانی مطلق بباش

تا برسی زود بدین دستگاه

گر بخورندت به مترس از وجود

گرچه بگردی تو نگردی تباه

آهو چینی چو گیاهی خورد

در شکمش مشک شود آن گیاه

مات شو ار شاه همه عالمی

تا برهی از ضرر آب و جاه

از شدن و آمدن و از گریز

کی برهد تا نشود مات شاه

گفتمش از علم مرا کوه‌هاست

کس نتواند که کند کوه کاه

گفت که هرچیز که دانسته‌ای

جمله فرو شوی به آب سیاه

چون همه چیزیت فراموش شد

بر دل و جانت بگشایند راه

یوسف قدسی تو و ملک تو مصر

جهد بر آن کن که برآیی ز چاه

تا سر عطار نگردد چو گوی

از مه و خورشید نیابد کلاه

هرکه درین واقعه آزاد نیست

گو برو و خرقه ز عطار خواه


ای دل اندر عشق، دل در یار ده

کار او کن جان و دل در کار ده

چند باشی در حجاب خود نهان

دلبرت صد بار آمد بار ده

یا برو گر مؤمنی اسلام آر

یا بیا گر کافری اقرار ده

خون خوری بر روی آن دلدار خور

خون دهی بر روی آن دلدار ده

آرزوهای تو بت‌های تواند

جمله بت‌هات بر دیوار ده

پس در آتش چون خلیل بت‌شکن

جانت را شایستگی یار ده

ساقیا خمخانه را بگشای در

عاشقان را بادهٔ ابرار ده

زاهدان را از وجود خویشتن

وارهان و دردی خمار ده

چند پوشی دلق دام زرق را

دلق پوشان را کنون زنار ده

چون شود شایستهٔ ره جان تو

اهل دل را تحفه چون عطار ده


ای ذره‌ای از نور تو بر عرش اعظم تافته

از عرش اعظم در گذر بر هر دو عالم تافته

آن ذره ذریت شده خورشید خاصیت شده

سر تا قدم نیت شده بر جان آدم تافته

اولاد پیدا آمده خلقی به صحرا آمده

پس بی‌محابا آمده بر بیش و بر کم تافته

یک موی تو در صبحدم بر گاو و آهو زد رقم

مشک است یا عنبر بهم موی تو بر هم تافته

بر عاشقان روی تو بر ساکنان کوی تو

در پرتو یک موی تو کاری است معظم تافته

عکس رخت از نه فلک بگذشته تا پشت سمک

بی واسطه بر یک به یک نوری مسلم تافته

گه جان پر اسرار را کرده فدا دیدار را

گاهی دل عطار را عشقت به یک دم تافته


جانا منم ز مستی سر در جهان نهاده

چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده

تو همچو آفتابی تابنده از همه سو

من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده

من چون طلسم و افسون بیرون گنج مانده

تو در میان جانم گنجی نهان نهاده

گر یک گهر از آن گنج آید پدید بر من

بینی مرا ز شادی سر در جهان نهاده

داغ غم تو دارم لیکن چگونه گویم

مهری بدین عظیمی بر سر زبان نهاده

از روی همچو ماهت بر گیر آستینی

سر چند دارم آخر بر آستان نهاده

عطار را چو عشقت نقد یقین عطا داد

این ساعت است و جانی دل بر عیان نهاده


ساقیا گر پخته‌ای می خام ده

جان بی آرام را آرام ده

خیزو بزمی در صبوحی راست کن

یک صراحی باده ما را وام ده

صبح پیدا گشت و شب اندر شکست

خفتگان مست را دشنام ده

چون بخواهی ریخت همچون گل ز بار

بار کم کش بادهٔ گلفام ده

همچو گل شو بادهٔ گلفام نوش

همچو بلبل سوی گل پیغام ده

داد خود بستان که ایام گل است

یا نه خوش خوش داد این ایام ده

گر سراسر نیست دردی در فکن

نیم مستان را پیاپی جام ده

چون اجل دامی گلوگیر آمده است

چون درآید وقت تن در دام ده

خاطر عطار سودا می‌پزد

سوخت از غم هین شرابش خام ده


ای روی همچو ماهت یک پرده بر گرفته

جان های بی قراران فریاد در گرفته

در پیش نور رویت پیران شست ساله

با صد هزار خجلت ایمان ز سر گرفته

عشقت به دلربایی بگشاده دست بر ما

ناگاه جان و دل را بس بی خبر گرفته

دل هر دم از فراقت داغی دگر کشیده

جان هر دم از کمالت راهی دگر گرفته

از بس که رهزنانند اندر رهت ز غیرت

هر ذره ذرهٔ تو صد راه بر گرفته

چون آفتاب رویت بر جان فکند پرتو

عشقت به جان رسیده دل را به‌در گرفته

عشق تو چون همایی پر بر کشیده از هم

جان‌های عاشقان را در زیر پر گرفته

مستان عشق هر شب همچون صبوح خیزان

بر آرزوی رویت راه سحر گرفته

آنجا که حسن رویت بوی نمک نموده

صحرای هر دو عالم خون جگر گرفته

عطار در غم تو شادی هر دو عالم

هم از نظر فکنده هم مختصر گرفته


برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات

تذکرة‌العلیا

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe