عاشقانی کز نسیم دوست جان میپرورند
جمله وقت سوختن چون عود اندر مجمرند
فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب
والهٔ راهی شگرف و غرق بحری منکرند
هر که در عالم دویی میبیند آن از احولی است
زانکه ایشان در دو عالم جز یکی را ننگرند
گر صفتشان برگشاید پردهٔ صورت ز روی
از ثری تا عرش اندر زیر گامی بسپرند
آنچه میجویند بیرون از دوعالم سالکان
خویش را یابند چون این پرده از هم بردرند
هر دو عالم تخت خود بینند از روی صفت
لاجرم در یک نفس از هر دو عالم بگذرند
از ره صورت ز عالم ذرهای باشند و بس
لیکن از راه صفت عالم به چیزی نشمرند
فوق ایشان است در صورت دو عالم در نظر
لیکن ایشان در صفت از هر دو عالم برترند
عالم صغری به صورت عالم کبری به اصل
اصغرند از صورت و از راه معنی اکبرند
جمله غواصند در دریای وحدت لاجرم
گرچه بسیارند لیکن در صفت یک گوهرند
روز و شب عطار را از بهر شرح راه عشق
هم به همت دل دهند و هم به دل جان پرورند
برقع از خورشید رویش دور شد
ای عجب هر ذرهای صد حور شد
همچو خورشید از فروغ طلعتش
ذره ذره پای تا سر نور شد
جملهٔ روی زمین موسی گرفت
جملهٔ آفاق کوه طور شد
چون تجلیاش به فرق که فتاد
طور با موسی بهم مهجور شد
فوت خورشید نبود سایه را
لاجرم آن آمد این مقهور شد
قطرهای آوازهٔ دریا شنید
از طمع شوریده و مغرور شد
مدتی میرفت چون دریا بدید
محو گشت و تا ابد مستور شد
چون در آن دریا نه بد دید و نه نیک
نیک و بد آنجایگه معذور شد
هر دوعالم انگبین صرف بود
لاجرم چون خانهٔ زنبور شد
زانگبین چون آن همه زنبور خاست
هر یکی هم زانگبین مخمور شد
قسم هر یک زانگبین چندان رسید
کز خود و از هر دو عالم دور شد
سایه چون از ظلمت هستی برست
در بر خورشید نورالنور شد
همچو این عطار بس مشهور گشت
همچو آن حلاج بس منصور شد
بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد
در بن دیر مغان ره زن اوباش شد
میکدهٔ فقر یافت خرقهٔ دعوی بسوخت
در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد
زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم
دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد
پاک بری چست بود در ندب لامکان
کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد
لاشهٔ دل را ز عشق بار گران برنهاد
فانی و لاشییء گشت یار هویداش شد
راست که بنمود روی آن مه خورشید چهر
عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد
وهم ز تدبیر او آزر بتساز گشت
عقل ز تشویر او مانی نقاش شد
چون دل عطار را بحر گهربخش دید
در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد
گر در صف دین داران دین دار نخواهم شد
از بهر چه با رندان در کار نخواهم شد
شد عمر و نمیبینم از دین اثری در دل
وز کفر نهاد خویش دیندار نخواهم شد
کی فانی حق باشم بی قول اناالحق من
کز عشق چو مشتاقان بردار نخواهم شد
دانم که نخواهم یافت از دلبر خود کامی
تا من ز وجود خود بیزار نخواهم شد
ای ساقی جان میده کاندر صف قلاشان
این بار چو هر باری بیبار نخواهم شد
از یک می عشق او امروز چنان مستم
کز مستی آن هرگز هشیار نخواهم شد
تا دیده خیال او در خواب همی بیند
از خواب خیال او بیدار نخواهم شد
هرچند که عطارم لیکن به مجاز است این
بی عطر سر زلفش عطار نخواهم شد
دلی کز عشق تو جان برفشاند
ز کفر زلف ایمان برفشاند
دلی باید که گر صد جان دهندش
صد و یک جان به جانان برفشاند
وگر یک ذره درد عشق یابد
هزاران ساله درمان برفشاند
نیارد کار خود یک لحظه پیدا
ولی صد جان پنهان برفشاند
اگر جان هیچ دامن گیرش آید
به یک دم دامن از جان برفشاند
چه میگویم که از یک جان چه خیزد
که خواهد تا هزاران برفشاند
چو دوزخ گرم گردد سوز عشقش
بهشت از پیش رضوان برفشاند
اگر صد گنج دارد در دل و جان
ز راه چشم گریان برفشاند
نه این عالم نه آن عالم گذارد
که این برپا شد و آن برفشاند
چو جز یک چیز مقصودش نباشد
دو کون از پیش آسان برفشاند
چو آن یک را بیابد گم شود پاک
نماند هیچ تا آن برفشاند
بغرد همچو رعدی بر سر جمع
همه نقدش چو باران برفشاند
چو سایه خویش را عطار اینجا
بر آن خورشید رخشان برفشاند
بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد
انگشت نمای دو جهان گشت به عزت
هر دل که سراسیمهٔ آن زلف به خم شد
چون پرده برانداختی از روی چو خورشید
هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد
راه تو شگرف است بسر میروم آن ره
زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد
عشاق جهان جمله تماشای تو دارند
عالم ز تماشی تو چون خلد ارم شد
تا مشعلهٔ روی تو در حسن بیفزود
خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد
تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد
خورشید ز پرده بهدر افتاد و علم شد
تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد
جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد
چون آه جگرسوز ز عطار برآمد
با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد
تا دل لایعقلم دیوانه شد
در جهان عشق تو افسانه شد
آشنایی یافت با سودای تو
وز همه کار جهان بیگانه شد
پیش شمع روی چون خورشید تو
صد هزاران جان و دل پروانه شد
مرغ عقل و جان اسیر دام تو
همچو آدم از پی یک دانه شد
نه که مرغ جان ز خانه رفته بود
ره بیاموخت و به سوی خانه شد
بود تردامن در اول چون زنان
وآخر اندر کار تو مردانه شد
مردیش این بود کاندر عشق تو
مست پیشت آمد و دیوانه شد
میندانم تا دل عطار هیچ
شد تو را شایسته هرگز یا نشد
چون عشق تو داعی عدم شد
نتوان به وجود متهم شد
جایی که وجود عین شرک است
آنجا نتوان مگر عدم شد
جانا می عشق تو دلی خورد
کو محو وجود جامجم شد
در پرتو نیستی عشقت
بیش از همه بود و کم ز کم شد
بر لوح فتاد ذرهای عشق
لوح از سر بیخوردی قلم شد
عشق تو دلم در آتش افکند
تا گرد همه جهان علم شد
دل در سر زلف تو قدم زد
ایمانش نثار آن قدم شد
دل در ره تو نداشت جز درد
با درد دلم دریغ ضم شد
رازی که دلم نهفته میداشت
بر چهرهٔ من به خون رقم شد
تا تو بنواختی چو چنگم
رگ بر تن من چو زیر و بم شد
عطار به نقد نیم جان داشت
وان نیز به محنت تو هم شد
هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد
همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد
بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت
در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد
هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت
بیخود و بیخرد و بیخبر و حیران شد
سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر
در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد
در منازل منشین خیز که آن کس بیند
چهرهٔ مقصد و مقصود که تا پایان شد
تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز
دل که در سایهٔ زلف تو چنین پنهان شد
حسنت امروز همی بینم و صد چندان است
لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد
شادم ای دوست که در عشق تو دشواریها
بر من امروز به اقبال غمت آسان شد
بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دستافشان شد
رو که در مملکت عشق سلیمانی تو
دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد
همچو عطار درین درد بساز ار مردی
کان نبد مرد که او در طلب درمان شد
حدیث فقر را محرم نباشد
وگر باشد مگر زآدم نباشد
طبایع را نباشد آنچنان خوی
که هرگز رخش چون رستم نباشد
سخن میرفت دوش از لوح محفوظ
نگه کردم چو جام جم نباشد
هرآنکس کو ازین یک جرعه نوشید
مر او را کعبه و زمزم نباشد
سلیمانوار میشو منطقالطیر
روا گر تخت ور خاتم نباشد
پس اکنون کیست محرم در ره فقر
دلی کو را نشاط و غم نباشد
مجرد باش دایم چونکه عطار
سوار فقر را پرچم نباشد
عشقت ایمان و جان به ما بخشد
لیک بیعلتی عطا بخشد
نیست علت که ملک صد سلطان
در زمانی به یک گدا بخشد
گر همه طاعتی به جای آری
هر یکی را صدت جزا بخشد
لیک گنجی که قسم عشاق است
عشق بی چون و بی چرا بخشد
نیست کس را خبر که پرتو عشق
به کجا آید و کجا بخشد
ذرهای گر ز پرده در تابد
شرق تا غرب کیمیا بخشد
گر بقا بیندت فنا کندت
ور فنا بایدت بقا بخشد
هر نفس صد هزار خاک شوند
تا چنین دولتی کرا بخشد
چون ببازی تو جمله تو بر تو
گر تو بی تو شوی تو را بخشد
گر تو را چشم راه بین است بران
راه چشم تو را ضیا بخشد
وگرت چشم تیرگی دارد
راهت از گرد توتیا بخشد
همچو نی شو تهی ز دعوی و لاف
تا دمت روح را صفا بخشد
گر بسوزی ز شعله نور دهد
ور بسازی بسی نوا بخشد
گر درین ره فرید کشته شود
اولین گام خونبها بخشد
کسی کز حقیقت خبردار باشد
جهان را بر او چه مقدار باشد
جهان وزن جایی پدیدار آرد
که در دیده او را پدیدار باشد
بلی دیدهای کز حقیقت گشاید
جهان پیش او ذره کردار باشد
غلط گفتم آن ذرهای گر بود هم
چو زان چشم بینی تو بسیار باشد
کسی را که دو کون یک قطره گردد
ببین تا درونش چه بر کار باشد
اگر سایهٔ باطن او نباشد
کجا گردش چرخ دوار باشد
نباشد خبر یک سر مویش از خود
بقای ابد را سزاوار باشد
کسی را که تیمار دادش بقا شد
فنا گشتن از خود چه تیمار باشد
غم خود مخور تا تو را ذره ذره
به صد وجه پیوسته غمخوار باشد
به جای تو چون اصل کار است باقی
اگر تو نباشی بسی کار باشد
درین راه اگر تا ابد فکر برود
مپندار سری که پندار باشد
اگر جان عطار این بوی یابد
یقین دان که آن دم نه عطار باشد
هر که در راه حقیقت از حقیقت بینشان شد
مقتدای عالم آمد پیشوای انس و جان شد
هر که مویی آگه است از خویشتن یا از حقیقت
او ز خود بیرون نیامد چون به نزد او توان شد
آن خبر دارد ازو کو در حقیقت بیخبر گشت
وان اثر دارد که او در بینشانی بی نشان شد
تا تو در اثبات و محوی مبتلایی فرخ آن کس
کو ازین هر دو کناری جست و ناگه از میان شد
گم شدن از محو، پیدا گشتن از اثبات تا کی
مرد آن را دان که چون مردان ورای این و آن شد
هر که از اثبات آزاد آمد و از محو فارغ
هرچه بودش آرزو تا چشم برهم زد عیان شد
هست بال مرغ جان اثبات و پرش محو مطلق
بال و پر فرع است بفکن تا توانی اصل جان شد
تن در اثبات است و جان در محو ازین هر دو برون شو
کانک ازین هر دو برون شد او عزیز جاودان شد
آنکه بیرون شد ازین هر دو نهان و آشکارا
کی توان گفتن که این کس آشکارا یا نهان شد
تا خلاصی یافت عطار از میان این دو دریا
غرقهٔ دریای دیگر گشت و دایم کامران شد
جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرمرو عنبرفشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد
چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعرهزنان شد
کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد
قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد
چه میجویی به نقد وقت خوش باش
چه میگوئی که این یک رفت و آن شد
یقین میدان که چون وقت اندر آید
تو را هم میبباید از میان شد
چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد
بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد
جهان از باد نوروزی جوان شد
زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت
صبای گرمرو عنبرفشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر
ز هر سوی چمن جویی روان شد
چو گل در مهد آمد بلبل مست
به پیش مهد گل نعرهزنان شد
کجایی ساقیا درده شرابی
که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد
قفس بشکن کزین دام گلوگیر
اگر خواهی شدن اکنون توان شد
چه میجویی به نقد وقت خوش باش
چه میگوئی که این یک رفت و آن شد
یقین میدان که چون وقت اندر آید
تو را هم میبباید از میان شد
چو باز افتادی از ره ره ز سر گیر
که همره دور رفت و کاروان شد
بلایی ناگهان اندر پی ماست
دل عطار ازین غم ناگهان شد
چون تتق از روی آن شمع جهان برداشتند
همچو پروانه جهانی دل ز جان برداشتند
چهرهای دیدند جانبازان که جان درباختند
بهرهای گویی ز عمر جاودان برداشتند
چون سبکروحی او دیدند مخموران عشق
سر به سر بر روی او رطل گران برداشتند
جمله رویا روی و پشتا پشت و همدرد آمدند
نعره و فریاد از هفت آسمان برداشتند
چون دهان او بقدر ذرهای شد آشکار
هر نفس صد گنج پر گوهر از آن برداشتند
زلف او چون پردهٔ عشاق آمد زان خوش است
گر ز زلف او نوایی هر زمان برداشتند
جملهٔ ترکان ز شوق ابروی و مژگان او
نیک پی بردند اگر تیر و کمان برداشتند
در تعجب ماندهام تا عاشقان بی خبر
چون نشان نیست از میانش چون نشان برداشتند
وصف یک یک عضو او کردم ولیکن برکنار
چون رسیدم با میانش از میان برداشتند
چون ز لعلش زندگی و آب حیوان یافتند
مردگان در خاک گورستان فغان برداشتند
خازنان هشت جنت عاشق رویش شدند
در ثنای او چو سوسن ده زبان برداشتند
چون تخلص را درآمد وقت جشنی ساختند
جام بر یاد خداوند جهان برداشتند
چون خداوند جهان عطار خود را بنده خواند
خازنان خلد دست درفشان برداشتند
در راه عشق هر دل کو خصم خویشتن شد
فارغ ز نیک و بد گشت ایمن ز ما و من شد
نی نی که نیست کس را جز نام عشق حاصل
کان دم که عشق آمد از ننگ تن به تن شد
در تافت روز اول یک ذره عشق از غیب
افلاک سرنگون گشت ارواح نعرهزن شد
آن ذره عشق ناگه چون سینهها ببویید
کس را ندید محرم با جای خویشتن شد
زان ذره عشق خلقی در گفتگو فتادند
وان خود چنان که آمد هم بکر با وطن شد
در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
عاشق نمرد هرگز کو زنده در کفن شد
کو زندهای که هرگز از بهر نفس کشتن
مردود خلق آمد رسوای انجمن شد
هر زنده را کزین می بویی نصیب آمد
هر موی بر تن او گویای بی سخن شد
چون جان و تن درین ره دو بند صعب آمد
عطار همچو مردان در خون جان و تن شد
هر زمان عشق تو در کارم کشد
وز در مسجد به خمارم کشد
چون مرا در بند بیند از خودی
در میان بند زنارم کشد
دردییی بر جان من ریزد ز درد
پس به مستی سوی بازارم کشد
گر ز من بد مستییی بیند دمی
گرد شهر اندر نگونسارم کشد
ور ز عشق او بگویم نکتهای
از سیاست بر سر دارم کشد
چون نماند از وجودم ذرهای
بار دیگر بر سر کارم کشد
گه به زحمتگاه اغیارم برد
گه به خلوتگاه اسرارم کشد
چون به غایت مست گردم زان شراب
در کشاکش پیش عطارم کشد
در قعر جان مستم دردی پدید آمد
کان درد بندیان را دایم کلید آمد
چندان درین بیابان رفتم که گم شدستم
هرگز کسی ندیدم کانجا پدید آمد
مردان این سفر را گمبودگی است حاصل
وین منکران ره را گفت و شنید آمد
گر مست این حدیثی ایمان تو راست لایق
زیرا که کافر اینجا مست نبید آمد
شد مست مغز جانم از بوی باده زیرا
جام محبت او با بوسعید آمد
تا دادهاند بویی عطار را ازین می
عمرش درازتر شد عیشش لذیذ آمد
هر زمانم عشق ماهی در کشاکش میکشد
آتش سودای او جانم در آتش میکشد
تا دل مسکین من در آتش حسنش فتاد
گاه میسوزد چو عود و گه دمی خوش میکشد
شحنهٔ سودای او شوریدگان عشق را
هر نفس چون خونیان اندر کشاکش میکشد
عشق را با هفت چرخ و شش جهت آرام نیست
لاجرم نه بار هفت و نی غم شش میکشد
جمع باید بود بر راهی چو موران روز و شب
هر که را دل سوی آن زلف مشوش میکشد
خاطر عطار از نور معانی در سخن
آفتاب تیر بر چرخ منقش میکشد
نه قدر وصال تو هر مختصری داند
نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند
هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد
او قیمت عشق تو آخر قدری داند
آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد
کفر است اگر خود را بالی و پری داند
سگ به ز کسی باشد کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند
گمراه کسی باشد کاندر همه عمر خود
از خاک سر کویت خود را گذری داند
مرتد بود آن غافل کاندر دو جهان یکدم
جز تو دگری بیند جز تو دگری داند
برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
در راه تو کس هرگز به زین سفری داند
تا نور او دیدم دو کون از چشم من افتاده شد
پندار هستی تا ابد از جان و تن افتاده شد
روزی برون آمد ز شب طالب فنا گشت از طلب
شور جهانسوزی عجب در انجمن افتاده شد
رویت ز برقع ناگهان یک شعله زد آتش فشان
هر لحظه آتش صد جهان در مرد و زن افتاده شد
چون لب گشادی در سخن جان من آمد سوی تن
تا مرده بیخود نعرهزن مست از کفن افتاده شد
برقی برون جست از قدم برکند گیتی را ز هم
پس نور وحدت زد علم تا ما و من افتاده شد
ما چون فتادیم از وطن زان خستهایم و ممتحن
دل کی نهد بر خویشتن آن کز وطن افتاده شد
حلاج همچون رستمی خوش با وطن آمد همی
کاندر گلوی وی دمی بند از رسن افتاده شد
ساقی به جای مصحفش جامی نهاده بر کفش
وآتش ز جان پر تفش در پیرهن افتاده شد
می خورد تا شد نعرهزن پس نعره زد بی ما و من
آزاد گشت از خویشتن بی خویشتن افتاده شد
چون قوت دیگر داشت او زان صبر دیگر داشت او
یک لقمهای برداشت او باز از دهن افتاده شد
در هیبت حالی چنان گشتند مردان چون زنان
چه خیزد از تر دامنان چو تهمتن افتاده شد
در جنب این کار گران گشتند فانی صفدران
هم بت شد و هم بتگران هم بت شکن افتاده شد
عطار ازین معنی همی دارد بدل در عالمی
چون می نیابد محرمی دل بر سخن افتاده شد
چون سیمبران روی به گلزار نهادند
گل را ز رخ چون گل خود خار نهادند
تا با رخ چون گل بگذشتند به گلزار
نار از رخ گل در دل گلنار نهادند
در کار شدند و می چون زنگ کشیدند
پس عاشق دلسوخته را کار نهادند
تلخی ز می لعل ببردند که می را
تنگی ز لب لعل شکربار نهادند
ای ساقی گلرنگ درافکن می گلبوی
کز گل کلهی بر سر گلزار نهادند
مینوش چو شنگرف به سرخی که گل تر
طفلی است که در مهد چو زنگار نهادند
بوی جگر سوخته بشنو که چمن را
گلهای جگر سوخته در بار نهادند
زان غرقهٔ خون گشت تن لاله که او را
آن داغ سیه بر دل خون خوار نهادند
سوسن چو زبان داشت فروشد به خموشی
در سینهٔ او گوهر اسرار نهادند
از بر بنیارد کس و از بحر نزاید
آن در که درین خاطر عطار نهادند
پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردی کشان دردی کش و مردانه شد
بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
در میان بیخودان مست دردی نوش کرد
در زبان زاهدان بیخبر افسانه شد
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کارث جهان یکبارگی بیگانه شد
راست کان خورشید جانها برقع از رخ بر گرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست
جان و دل در بی نشانی با فنا همخانه شد
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد
چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد
چه دانستم که این دریای بی پایان چنین باشد
بخارش آسمان گردد کف دریا زمین باشد
لب دریا همه کفر است و دریا جمله دینداری
ولیکن گوهر دریا ورای کفر و دین باشد
اگر آن گوهر و دریا به هم هر دو به دست آری
تورا آن باشد و این هم ولی نه آن نه این باشد
یقین میدان که هم هر دو بود هم هیچیک نبود
یقین نبود گمان باشد گمان نبود یقین باشد
درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم
نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد
اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی
نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد
اگر صد سال روز و شب ریاضت میکشی دایم
مباش ایمن یقین میدان که نفست در کمین باشد
چو تو نفسی ز سر تا پای کی دانی کمال دل
کمال دل کسی داند که مردی راهبین باشد
تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می خور
که صاحبدل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
نداند کرد صاحبنفس کار هیچ صاحبدل
وگر گوید توانم کرد ابلیس لعین باشد
اگر خواهی که بشناسی که کاری راستین هستت
قدم در شرع محکم کن که کارت راستین باشد
اگر از نقطهٔ تقوی بگردد یک دمت دیده
سزای دیدهٔ گردیده میل آتشین باشد
تو ای عطار محکم کن قدم در جادهٔ معنی
که اندر خاتم معنی لقای حق نگین باشد
قوت بار عشق تو مرکب جان نمیکشد
روشنی جمال تو هر دو جهان نمیکشد
بار تو چون کشد دلم گرچه چو تیر راست شد
زانکه کمان چون تویی بازوی جان نمیکشد
کون و مکان چه میکند عاشق تو که در رهت
نعرهٔ عاشقان تو کون و مکان نمیکشد
نام تو و نشان تو چون به زبان برآورم
زانکه نشان و نام تو نام و نشان نمیکشد
راه تو چون به سرکشم زانکه ز دوری رهت
راه تو از روندگان کس به کران نمیکشد
در ره تو به قرنها چرخ دوید و دم نزد
تا ره تو به سر نشد خود به میان نمیکشد
گشت فرید در رهت سوخته همچو پشهای
زانکه ز نور شمع تو ره به عیان نمیکشد
نقد قدم از مخزن اسرار برآمد
چون گنج عیان شد
خود بود که خود بر سر بازار برآمد
بر خود نگران شد
در کسوت ابریشم و پشم آمد و پنبه
تا خلق بپوشند
خود بر صف جبه و دستار برآمد
لبس همه سان شد
در موسم نیسان ز سما شد سوی دریا
در کسوت قطره
در بحر به شکل در شهوار برآمد
در گوش نهان شد
در شکل بتان خواست که خود را بپرستد
خود را بپرستد
خود گشت بت و خود به پرستار برآمد
خود عین بتان شد
از بهر خود ایوان و سرا خواست که سازد
قصری ز بشر ساخت
در صورت سقف و در و دیوار برآمد
خود خانه و مان شد
خود بر تن خود نیش جفا زد ز سر قهر
خود مرهم خود گشت
خود بر صفت مردم بیمار برآمد
خود فاتحه خوان شد
اشعار مپندار اگر چشم سرت هست
رازی است نهفته
آنچه به زبان از دل عطار برآمد
این بود که آن شد
نور روی تو را نظر نکشد
سوز عشق تو را جگر نکشد
باد خاک سیاه بر سر آنک
خاک کوی تو در بصر نکشد
آتش عشق بیدلان تو را
هفت آتش گه سقر نکشد
از درازی و دوری راهت
هیچ کس راه تو به سر نکشد
که رهت جز به قدر و قوت ما
قدر یک گام بیشتر نکشد
درد هر کس به قدر طاقت اوست
کانچه عیسی کشید خر نکشد
کوه اندوه و بار محنت تو
چون کشد دل که بحر و بر نکشد
خود عجب نبود آنکه از ره عجز
پشهای پیل را به بر نکشد
با کمان فلک به هیچ سبیل
بازوی هیچ پشه در نکشد
هیچکس عشق چون تو معشوقی
به ترازوی عقل بر نکشد
چون کشد کوه بی نهایت را
آن ترازو که بیش زر نکشد
وزن عشق تو عقل کی داند
عشق تو عقل مختصر نکشد
عشقت از دیرها نگردد باز
تا که ابدال را بدر نکشد
دل عطار در غم تو چنان است
که غم دیگران دگر نکشد
ره عشاق بی ما و من آمد
ورای عالم جان و تن آمد
درین ره چون روی کژ چون روی راست
که اینجا غیر ره بین رهزن آمد
رهی پیش من آمد بی نهایت
که بیش از وسع هر مرد و زن آمد
هزارن قرن گامی میتوان رفت
چه راه راست این که در پیش من آمد
شود اینجا کم از طفل دو روزه
اگر صد رستم در جوشن آمد
درین ره عرش هر روزی به صد بار
ز هیبت با سر یک سوزن آمد
درین ره هست مرغان کاسمانشان
درون حوصله یک ارزن آمد
رهی است آیینه وارآن کس که در رفت
هم او در دیدهٔ خود روشن آمد
کسی کو اندرین ره دانهای یافت
سپهری خوشهچین خرمن آمد
نهان باید که داری سر این راه
که خصمت با تو در پیراهن آمد
کسی را گر شود گویی بیانش
ازین سر باخبر تر دامن آمد
کسی مرد است کین سر چون بدانست
نه مستی کرد ونه آبستن آمد
علاج تو درین ره تا تویی تو
چو شمعت سوختن یا مردن آمد
بمیر از خویش تا زنده بمانی
که بی شک گرد ران با گردن آمد
دل عطار سر دوستی یافت
ولی وقتی که خود را دشمن آمد
چو ترک سیم برم صبحدم ز خواب درآمد
مرا ز خواب برانگیخت و با شراب درآمد
به صد شتاب برون رفت عقل جامه به دندان
چو دید دیده که آن بت به صد شتاب درآمد
چو زلف او دل پر تاب من ببرد به غارت
ز زلف او به دل من هزار تاب درآمد
خراب گشتم و بیخود اگر چه باده نخوردم
چو ترک من ز سر بیخودی خراب درآمد
نهاد شمع و شرابی که شیشه شعله زد از وی
چو باد خورد چو آتش به کار آب درآمد
شراب و شاهد و شمع من و ز گوشهٔ مجلس
همی نسیم گل و نور ماهتاب درآمد
شکست توبهٔ سنگینم آبگینه چنان خوش
کزان خوشی به دل من صد اضطراب درآمد
چو توبهٔ من بی دل شکستی ای بت دلبر
نمک بده ز لبت کز دلم کباب درآمد
بیار باده و زلفت گره مزن به ستیزه
که فتنه از گره زلف تو ز خواب درآمد
شراب نوش که از سرخی رخ چو گل تو
هزار زردی خجلت به آفتاب درآمد
که مینماید عطار را رهی که گریزد
که همچو سیل ز هر سو نبید ناب درآمد
نه دل چو غمت آمد از خویشتن اندیشد
نه عقل چو عشق آمد از جان و تن اندیشد
چون آتش عشق تو شعله زند اندر دل
کم کاستتیی آن کس کز خویشتن اندیشد
گر مدعی عشقت در چاه بلا افتد
کفر است درین معنی کانجا رسن اندیشد
پروانه بر معنی کی محرم شمع افتد
گر در همه عمر خود از سوختن اندیشد
عاشق که به صد زاری در عشق تو جان بدهد
خصمیش کند جانش گر از کفن اندیشد
عاشق همه رسوا به در انجمن عالم
کانجام نگیرد ره گر ز انجمن اندیشد
جانا چو دلم خستی راه سخنم بستی
عطار به صد مستی تا کی سخن اندیشد
ز لعلت زکاتی شکر میستاند
ز رویت براتی قمر میستاند
به یک لحظه چشمت ز عشاق صد جان
به یک غمزهٔ حیلهگر میستاند
سزد گر ز رشک نظر خون شود دل
که داد از جمالت نظر میستاند
خطت طوطی است آب حیوانش در بر
کزان آب حیوان شکر میستاند
زهی ترکتازی که لوح چو سیمت
خطی سبزم آورد و زرمیستاند
مرا نیست زر چون دهم زر ولیکن
دهم در عوض جان اگر میستاند
مرا گفت جان را خطر نیست زر ده
که چشمم زر بیخطر میستاند
اگرچه لبت خشک و چشمت تر آمد
مخور غم که زر خشک و تر میستاند
عیار از رخ زرد عطار دارد
زری کان بت سیمبر میستاند
مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد
صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد
گفتم که روی او را روزی سپند سوزم
زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد
چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله
از روی او سپندی کس را به سر نیامد
جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی
فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد
آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچ کس را این کار برنیامد
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد
چون گام اول از خود جمله شدند فانی
کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد
ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود
خورشید سایهای را گر در نظر نیامد
که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت
تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد
که گوشهٔ جگر خواند او از میان جانت
تا از میان جانش بوی جگر نیامد
چندان که برگشادم بر دل در معانی
عطار را از آن در جز دردسر نیامد
دی پیر من از کوی خرابات برآمد
وز دلشدگان نعرهٔ هیهات برآمد
شوریده به محراب فنا سر به برافکند
سرمست به معراج مناجات برآمد
چون دردی جانان به ره سینه فرو ریخت
از مشرق جان صبح تحیات برآمد
چون دوست نقاب از رخ پر نور برانداخت
با دوست فرو شد به مقامات برآمد
آن دیده کزان دیده توان دید جمالش
آن دیده پدید آمد و حاجات برآمد
مقصود به حاصل شد و مطلوب به تعین
محبوب قرین گشت و مهمات برآمد
بد باز جهان بود بدان کوی فروشد
واقبال بدان بود که شهمات برآمد
دین داشت و کرامات و به یک جرعه می عشق
بیخود شد و از دین و کرامات برآمد
عطار بدین کوی سراسیمه همی گشت
تا نفی شد و از ره اثبات برآمد
در عشق به سر نخواهم آمد
با دامن تر نخواهم آمد
بی خویش شدم چنان که هرگز
با خویش دگر نخواهم آمد
از حلقهٔ عاشقان بی دل
یک لحظه بدر نخواهم آمد
تا جان دارم ز عشق جانان
یک ذره به سر نخواهم آمد
در عشق چنان شدم که کس را
زین پس به نظر نخواهم آمد
در سوختگی چو آتشم من
زین سوختهتر نخواهم آمد
چون نیست شدم مرا چه باک است
گر خواهم وگر نخواهم آمد
پر سوخته بادم ار درین راه
چون مرغ به پر نخواهم آمد
عطار مرا حجاب راه است
با او به سفر نخواهم آمد
لعل تو به جان فزایی آمد
چشم تو به دلربایی آمد
چون صد گرهم فتاد در کار
زلفت به گرهگشایی آمد
با زنگی خال تو که بر ماه
در جلوهٔ خودنمایی آمد
در دیدهٔ آفتاب روشن
چون نقطهٔ روشنایی آمد
با چشم تو میبباختم جان
چون چشم تو دردغایی آمد
بگریخت دلم ز چشم تو زود
وآواره ز بی وفایی آمد
در حلقهٔ زلفت آن دم افتاد
کز چشم تواش رهایی آمد
هرگاه که بگذری به بازار
گویند به جان فزایی آمد
یکتایی ماه شق شد از رشک
تا سرو تو در دوتایی آمد
بنشین و دگر مرو اگرچه
در کار تو صد روایی آمد
دانی نبود صواب اسلام
آنجا که بت ختایی آمد
بردی دلم و بحل بکردم
واشکم همه در گوایی آمد
در کار من جدا فتاده
چندین خلل از جدایی آمد
بیگانه مباش زانکه عطار
پیش تو به آشنایی آمد
کارم از عشق تو به جان آمد
دلم از درد در فغان آمد
تا می عشق تو چشید دلم
از بد و نیک بر کران آمد
از سر نام و ننگ و روی و ریا
با سر درد جاودان آمد
سالها در رهت قدمها زد
عمرها بر پیت دوان آمد
شب نخفت و به روز نارامید
تا ز هستی خود به جان آمد
وز تو کس را دمی درین وادی
بی خبر بود و بی نشان آمد
چون ز مقصود خود ندیدم بوی
سود عمرم همه زیان آمد
دل حیوان چو مرد کار نبود
چون زنان پیش دیگران آمد
دین هفتاد ساله داد به باد
مرد میخانه و مغان آمد
کم زن و همنشین رندان شد
سگ مردان کاردان آمد
با خراباتیان دردی کش
خرقه بنهاد و در میان آمد
چون به ایمان نیامدی در دست
کافری را به امتحان آمد
ترک دین گفت تا مگر بی دین
بوک در خورد تو توان آمد
دل عطار چون زبان دربست
از بد و نیک در کران آمد
سرمست به بوستان برآمد
از سرو و ز گل فغان برآمد
با حسن نظارهٔ رخش کرد
هر گل که ز بوستان برآمد
نرگس چو بدید چشم مستش
مخمور ز گلستان برآمد
چون لاله فروغ روی او یافت
دلسوخته شد ز جان برآمد
سوسن چو ز بندگی او گفت
آزاده و ده زبان برآمد
بگذشت به کاروان چو یوسف
فریاد ز کاروان برآمد
از شیرینی خندهٔ اوست
هر شور که از جهان برآمد
وز سر تیزی غمزهٔ اوست
هر تیر که از کمان برآمد
کردم شکری طلب ز تنگش
از شرم رخش چنان برآمد
کز روی چو گلستانش گویی
صد دستهٔ ارغوان برآمد
خورشید رخ ستاره ریزش
از کنگرهٔ عیان برآمد
از یک یک ذرهٔ دو عالم
ماهی مه از آسمان برآمد
در خود نگریستم بدان نور
نقشیم به امتحان برآمد
یک موی حجاب در میان بود
چون موی تنم از آن برآمد
در حقه مکن مرا که کارم
زان حقهٔ درفشان برآمد
از هر دو جهان کناره کردم
اندوه تو از میان برآمد
هر مرغ که کرد وصفت آغاز
آواره ز آشیان برآمد
زیرا که به وصفت از دو عالم
آوازهٔ بی نشان برآمد
در وصف تو شد فرید خیره
وز دانش و از بیان برآمد
عشق تو ز سقسین و ز بلغار برآمد
فریاد ز کفار به یک بار برآمد
در صومعهها نیم شبان ذکر تو میرفت
وز لات و عزی نعرهٔ اقرار برآمد
گفتم که کنم توبه در عشق ببندم
تا چشم زدم عشق ز دیوار برآمد
یک لحظه نقاب از رخ زیبات براندند
صد دلشده را زان رخ تو کار برآمد
یک زمزمه از عشق تو با چنگ بگفتم
صد نالهٔ زار از دل هر تار برآمد
آراسته حسن تو به بازار فروشد
در حال هیاهوی ز بازار برآمد
عیسی به مناجات به تسبیح خجل گشت
ترسا ز چلیپا و ز زنار برآمد
یوسف ز می وصل تو در چاه فروشد
منصور ز شوقت به سر دار برآمد
ای جان جهان هر که درین ره قدمی زد
کار دو جهانیش چو عطار برآمد
نگارم دوش شوریده درآمد
چو زلف خود بشولیده درآمد
عجایب بین که نور آفتابم
به شب از روزن دیده درآمد
چو زلفش دید دل بگریخت ناگه
نهان از راه دزدیده درآمد
میان دربست از زنار زلفش
به ترسایی نترسیده درآمد
چو شیخی خرقه پوشیده برون شد
چو رندی درد نوشیده درآمد
ردای زهد در صحرا بینداخت
لباس کفر پوشیده درآمد
به دل گفتم چبودت گفت ناگه
تفی از جان شوریده درآمد
مرا از من رهانید و به انصاف
فتوحی بس پسندیده درآمد
جهان عطار را داد و برون شد
چو بیرون شد جهان دیده درآمد
گرد ره تو کعبه و خمار نماند
یک دل ز می عشق تو هشیار نماند
ور یک سر موی از رخ تو روی نماید
بر روی زمین خرقه و زنار نماند
وآن را که دمی روی نمایی ز دو عالم
آن سوخته را جز غم تو کار نماند
گر برفکنی پرده از آن چهرهٔ زیبا
از چهرهٔ خورشید و مه آثار نماند
جان چو بگشاید به رخت دیده که جان را
با نور رخت دیده و دیدار نماند
گر وحدت خود را با قلاوز فرستی
از وحدت تو هستی دیار نماند
جانا ز می عشق تو یک قطره به دل ده
تا در دو جهان یک دل بیدار نماند
در خواب کن این سوختگان را ز می عشق
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند
از بس که ز دریای دلم موج گهر خاست
ترسم که درین واقعه عطار نماند
آن را که غمت به خویش خواند
شادی جهان غم تو داند
چون سلطنتت به دل درآید
از خویشتنش فراستاند
ور هیچ نقاب برگشایی
یک ذره وجود کس نماند
چون نیست شوند در ره هست
جان را به کمال دل رساند
زان پس نظرت به دست گیری
عشق تو قیامتی براند
جان را دو جهان تمام باید
تا بر سگ کوی تو فشاند
چون بگشایی ز پای دل بند
جان بند نهاد بگسلاند
هر پرده که پیش او درآید
از قوت عشق بردراند
ساقی محبتش به هر گام
ذوق می عشق میچشاند
وقت است که جان مست عطار
ابلق ز جهان برون جهاند
دلم بی عشق تو یک دم نماند
چه میگویم که جانم هم نماند
چو با زلفت نهم صد کار برهم
یکی چون زلف تو بر هم نماند
واگر صد توبهٔ محکم بیارم
ز شوق تو یکی محکم نماند
جهان عشق تو نادر جهانی است
که آنجا رسم مدح و ذم نماند
دلی کز عشق عین درد گردد
ز دردش در جهان مرهم نماند
اگر یگ ذره از اندوه نایافت
به عالم برنهی عالم نماند
کسی کو در غم عشقت فرو شد
ز دو کونش به یک جو غم نماند
مزن دم پیش کس از سر این کار
که یک همدم تو را همدم نماند
اگرچه آینه نقش تو دارد
چو با او دم زنی محرم نماند
اگر عطار بی درد تو ماند
به جان تازه به دل خرم نماند
عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند
ذرهای سرگشتگی عشق تو
روز و شب در چرخ سرگردان بماند
چون ندید اندر دو عالم محرمی
آفتاب روی تو پنهان بماند
هر که چوگان سر زلف تو دید
همچو گویی در خم چوگان بماند
پای و سر گم کرد دل تا کار او
چون سر زلف تو بیپایان بماند
هر که یکدم آن لب و دندان بدید
تا ابد انگشت در دندان بماند
هر که جست آب حیات وصل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند
ور کسی را وصل دادی بی طلب
دایما در درد بی درمان بماند
ور کسی را با تو یک دم دست داد
عمر او در هر دو عالم آن بماند
حاصل عطار در سودای تو
دیدهای گریان دلی بریان بماند
روی تو کافتاب را ماند
آسمان را به سر بگرداند
مرکب عشق تو چو برگذرد
خاک در چشم عقل افشاند
هر که عکس لب تو میبیند
دهنش پهن باز میماند
زلف شبرنگ و روی گلگونت
میکند هر جفا که بتواند
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون عشقت این راند
عشقت آتش فکند در جانم
این چنین آتشی که بنشاند
خط خونین که مینویسم من
بر رخ چون زرم که برخواند
پای تا سر چو ابر اشک شود
از غمم هر که حال من داند
اوفتادم ز پای دستم گیر
آخر افتاده را که رنجاند
دلم از زلف پیچ بر پیچت
یک سر موی سر نپیچاند
گر دلم بستدی و دم دادی
آه من از تو داد بستاند
هر که درماندهٔ تو شد نرهد
همچو عطار با تو درماند
دلا دیدی که جانانم نیامد
به درد آمد به درمانم نیامد
به دندان میگزم لب را که هرگز
لب لعلش به دندانم نیامد
ندیدیم هیچ روزی تیر مژگانش
که جوی خون به مژگانم نیامد
ندیدیم هیچ وقتی لعل خندانش
که خود از چشم گریانم نیامد
چه تابی بود در زلف چو شستش
که آن صد بار در جانم نیامد
بسی دستان بکردم لیک در دست
سر زلفش به دستانم نیامد
سر زلفش بسی دارد ره دور
ولی یک ره به پایانم نیامد
چگونه آن همه ره پیش گیرم
که آن ره جز پریشانم نیامد
بسی هندوست زلف کافرش را
یکی زانها مسلمانم نیامد
به آسانی ز زلفش سر نپیچم
که با عطار آسانم نیامد
عاشقان زندهدل به نام تو اند
تشنهٔ جرعهای ز جام تو اند
تا به سلطانی اندر آمدهای
دل و جان بندهٔ غلام تو اند
زیر بار امانت غم تو
توسنان زمانه رام تو اند
سرکشان بر امید یک دانه
دانه نادیده صید دام تو اند
کاملان وقت آزمایش تو
در ره عشق ناتمام تو اند
رهنمایان راه بین شب و روز
در تماشای احترام تو اند
صد هزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تو اند
همچو عطار بیدلان هرگز
زندهٔ یادگار نام تو اند
پیش رفتن را چو پیشان بستهاند
بازگشتن را چو پایان بستهاند
پس نه از پس راه داری نه ز پیش
کز دو سو ره بر تو حیران بستهاند
پس تو را حیران میان این دو راه
عالمی زنجیر در جان بستهاند
بی قراری زانکه در جان و دلت
این همه زنجیر جنبان بستهاند
چون عدد گویی تو دایم نه احد
هم عدد در تو فراوان بستهاند
حرص زنجیر است این سر فهم کن
تا بری پی هرچه زینسان بستهاند
حرص باید تا تو زر جمعآوری
تا کند وام از تو این زان بستهاند
چون عوض خواهی تو زر را گویدت
چار طاقت خلد رضوان بستهاند
چون رسی در خلد گوید نفس خلد
از برای نفس انسان بستهاند
مرد جانی جمع شود بگذر ز نفس
زانکه دل در تو پریشان بستهاند
در علفزاری چه خواهی کرد تو
چون تو را در قید سلطان بستهاند
قرب سلطان جوی و مهمانی مخواه
کان خیال از بهر مهمان بستهاند
جان به ما ده تا همه جانان شوی
کین همه از بهر جانان بستهاند
هم چنین یک یک صفت می کن قیاس
کان همه زنجیر از اینسان بستهاند
تو به یکیک راه میبر سوی دوست
لیک دشوار است و آسان بستهاند
چون به پیشان راه بردی، برگشاد
بر تو هر در کان ز پیشان بستهاند
چون رسی آنجا شود روشن تو را
پردهای کز کفر و ایمان بستهاند
جز به توحیدت نگردد آشکار
آنچه در جان تو پنهان بستهاند
جان عطار ای عجب چون سایهای است
لیک در خورشید رخشان بستهاند
آنها که پای در ره تقوی نهادهاند
گام نخست بر در دنیا نهادهاند
آوردهاند پشت برین آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهادهاند
آزاد گشتهاند ز کونین بندهوار
خود را همی نه ملک و نه مأوی نهادهاند
چون کار بخت و صورت تقوی بدیدهاند
حالی قدم ز صورت و معنی نهادهاند
ایمان به توبه و نه ندم تازه کردهاند
وین تازه را لباس ز تقوی نهادهاند
فرعون نفس را به ریاضت بکشتهاند
وانگاه دل بر آتش موسی نهادهاند
از طوطیان ره چو قدم برگرفتهاند
طوبی لهم که بر سر طوبی نهادهاند
زاد ره و ذخیرهٔ این وادی مهیب
در طشت سر بریده چو یحیی نهادهاند
اول به زیر پای سگان خاک گشتهاند
آخر چو باد سر سوی مولی نهادهاند
عطار را که از سخنش زنده گشت جان
معلوم شد که همدم عیسی نهادهاند
آنها که در هوای تو جانها بدادهاند
از بینشانی تو نشانها بدادهاند
من در میانه هیچ کسم وز زبان من
این شرحها که میرود آنها بدادهاند
آن عاشقان که راست چو پروانهٔ ضعیف
از شوق شمع روی تو جانها بدادهاند
با من بگفتهاند که فانی شو از وجود
کاندر فنای نفس روانها بدادهاند
عطار را که عین عیان شد کمال عشق
اندر حضور عقل عیانها بدادهاند
برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخشهای زیر کلیک بفرمایید:
غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات