عطار نیشابوری – غزل 1 تا 50

سحرگاهی شدم سوی خرابات
که رندان را کنم دعوت به طامات

عصا اندر کف و سجاده بر دوش
که هستم زاهدی صاحب کرامات

خراباتی مرا گفتا که ای شیخ
بگو تا خود چه کار است از مهمات

بدو گفتم که کارم توبهٔ توست
اگر توبه کنی یابی مراعات

مرا گفتا برو ای زاهد خشک
که تر گردی ز دردی خرابات

اگر یک قطره دردی بر تو ریزم
ز مسجد بازمانی وز مناجات

برو مفروش زهد و خودنمائی
که نه زهدت خرند اینجا نه طامات

کسی را اوفتد بر روی، این رنگ
که در کعبه کند بت را مراعات

بگفت این و یکی دردی به من داد
خرف شد عقلم و رست از خرافات

چو من فانی شدم از جان کهنه
مرا افتاد با جانان ملاقات

چو از فرعون هستی باز رستم
چو موسی می‌شدم هر دم به میقات

چو خود را یافتم بالای کونین
چو دیدم خویشتن را آن مقامات

برآمد آفتابی از وجودم
درون من برون شد از سماوات

بدو گفتم که ای دانندهٔ راز
بگو تا کی رسم در قرب آن ذات

مرا گفتا که ای مغرور غافل
رسد هرگز کسی هیهات هیهات

بسی بازی ببینی از پس و پیش
ولی آخر فرومانی به شهمات

همه ذرات عالم مست عشقند
فرومانده میان نفی و اثبات

در آن موضع که تابد نور خورشید
نه موجود و نه معدوم است ذرات

چه می‌گویی تو ای عطار آخر
که داند این رموز و این اشارات


ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را
ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را

سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را

کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را

گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را

دل از ما می‌کند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را

به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را

نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را

دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را

شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را


ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر
چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا


گفتم اندر محنت و خواری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا

بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا

از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا

گر به غارت می‌بری دل باک‌نیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا

از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد می‌ناری مرا

گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا

گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا

از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا

گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا

پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا

چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا

مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا

نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا

مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا


چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را

جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما را

گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما را

درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما را

ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را

آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را

عطار اندرین ره اندوهگین فروشد
زیرا که او تمام است انده گسار ما را


سوختی جانم چه می‌سازی مرا
بر سر افتادم چه می‌تازی مرا

در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک
بوک بر گیری و بنوازی مرا

لیک می‌ترسم که هرگز تا ابد
بر نخیزم گر بیندازی مرا

بندهٔ بیچاره گر می‌بایدت
آمدم تا چاره‌ای سازی مرا

چون شدم پروانهٔ شمع رخت
همچو شمعی چند بگدازی مرا

گرچه با جان نیست بازی درپذیر
همچو پروانه به جانبازی مرا

تو تمامی من نمی‌خواهم وجود
وین نمی‌باید به انبازی مرا

سر چو شمعم بازبر یکبارگی
تا کی از ننگ سرافرازی مرا

دوش وصلت نیم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازی مرا

تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای
کرد صبح آغاز غمازی مرا

چو ز تو آواز می‌ندهد فرید
تا دهی قرب هم آوازی مرا


در دلم افتاد آتش ساقیا
ساقیا آخر کجائی هین بیا

هین بیا کز آرزوی روی تو
بر سر آتش بماندم ساقیا

بر گیاه نفس بند آب حیات
چند دارم نفس را همچون گیا

چون سگ نفسم نمکساری بیافت
پاک شد تا همچو جان شد پر ضیا

نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت
ذره‌ای نه روی ماند و نه ریا

نفس ما هم رنگ جان شد گوییا
نفس چون مس بود و جان چون کیمیا

زان بمیرانند ما را تا کنند
خاک ما در چشم انجم توتیا

روز روز ماست می در جام ریز
می می‌جان جام جام‌اولیا

آسیا پر خون بران از خون چشم
چند گردی گرد خون چون آسیا

خویشتن ایثار کن عطار وار
چند گوئی لا علی و لا لیا


برقع از ماه برانداز امشب
ابرش حسن برون تاز امشب

دیده بر راه نهادم همه روز
تا درآیی تو به اعزاز امشب

من و تو هر دو تمامیم بهم
هیچکس را مده آواز امشب

کارم انجام نگیرد که چو دوش
سرکشی می‌کنی آغاز امشب

گرچه کار تو همه پرده‌دری است
پرده زین کار مکن باز امشب

تو چو شمعی و جهان از تو چو روز
من چو پروانهٔ جانباز امشب

همچو پروانه به پای افتادم
سر ازین بیش میفراز امشب

عمر من بیش شبی نیست چو شمع
عمر شد، چند کنی ناز امشب

بوده‌ام بی تو به‌صد سوز امروز
چکنی کشتن من ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه ز شوق
می‌کند قصد به پرواز امشب

دانه از مرغ دلم باز مگیر
که شد از بانگ تو دمساز امشب

دل عطار نگر شیشه صفت
سنگ بر شیشه مینداز امشب


چون شدستی ز من جدا صنما
ملتقی لم ترکت فی ندما

حق میان من و تو آگاه است
هو یکفی من الذی ظلما

ور به دست تو آمده است اجلم
قد رضیت بما جری قلما

گشت فانی ز خویش چون عطار
گفت غیر از وجود حق عدما


بار دگر شور آورید این پیر درد آشام را
صد جام برهم نوش کرد از خون دل پر جام ما

چون راست کاندر کار شد وز کعبه در خمار شد
در کفر خود دین دار شد بیزار شد ز اسلام ما

پس گفت تا کی زین هوس ماییم و درد یک نفس
دایم یکی گوییم وبس تا شد دو عالم رام ما

بس کم زنی استاد شد بی خانه و بنیاد شد
از نام و ننگ آزاد شد نیک است این بدنام را

پس شد چون مردان مرد او وز هر دو عالم فرد او
وز درد درد درد او شد مست هفت اندام ما

دل گشت چون دلداده‌ای جان شد ز کار افتاده‌ای
تا ریخت پر هر باده‌ای از جام دل در جام ما

جان را چون آن می نوش شد از بی‌خودی بیهوش شد
عقل از جهان خاموش شد و از دل برفت آرام ما

عطار در دیر مغان خون می‌کشید اندر نهان
فریاد برخاست از جهان کای رند درد آشام ما


چه شاهدی است که با ماست در میان امشب
که روشن است ز رویش همه جهان امشب

نه شمع راست شعاعی، نه ماه را تابی
نه زهره راست فروغی در آسمان امشب

میان مجلس ما صورتی همی تابد
که آفتاب شد از شرم او نهان امشب

بسی سعادت از این شب پدید خواهد شد
که هست مشتری و زهره را قران امشب

شبی خوش است و ز اغیار نیست کس بر ما
غنیمت است ملاقات دوستان امشب

دمی خوش است مکن صبح دم دمی مردی
که همدم است مرا یار مهربان امشب

میان ما و تو امشب کسی نمی گنجد
که خلوتی است مرا با تو در نهان امشب

بساز مطرب از آن پرده‌های شور انگیز
نوای تهنیت بزم عاشقان امشب

همه حکایت مطبوع درد عطار است
ترانهٔ خوش شیرین مطربان امشب


گر سیر نشد تو را دل از ما
یک لحظه مباش غافل از ما

در آتش دل بسر همی گرد
مانندهٔ مرغ بسمل از ما

تر می‌گردان به خون دیده
هر روز هزار منزل از ما

چون ابر بهاری می‌گری زار
تا خاک ز خون کنی گل از ما

آخر به چه میل همچو خامان
که گاه بگیردت دل از ما

یا در غم ما تمام پیوند
یا رشتهٔ عشق بگسل از ما

مگریز ز ما اگرچه نامد
جز رنج و بلات حاصل از ما

کز هر رنجی گشاده گردد
صد گنج طلسم مشکل از ما

عطار در این مقام چون است
دیوانهٔ عشق و عاقل از ما


ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب

اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب

چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب

پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب

ای دل شوریده عهدی کرده‌ای
تازه گردان چند داری در تعب

برگشادی بر دلم اسرار عشق
گر نبودی در میان ترک ادب

پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب

آشکارایی و پنهانی نگر
دوست با ما، ما فتاده در طلب

زین عجب تر کار نبود در جهان
بر لب دریا بمانده خشک لب

اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب

دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب


در دلم بنشسته‌ای بیرون میا
نی برون آی از دلم در خون میا

چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی
هر زمان در دیده دیگرگون میا

چون کست یک ذره هرگز پی نبرد
تو به یک یک ذره بوقلمون میا

غصه‌ای باشد که چون تو گوهری
آید از دریا برون بیرون میا

سرنگون غواص خود پیش آیدت
تو ز فقر بحر در هامون میا

گر پدید آیی دو عالم گم شود
بیش از این ای لولو مکنون میا

نی برون آی و دو عالم محو کن
گو برون از تو کسی اکنون، میا

چون تو پیدا می‌شوی گم می‌شوم
لطف کن وز وسع من افزون میا

چون به یک مویت ندارم دست رس
دست بر نه برتر از گردون میا

چون ز هشیاری به جان آمد دلم
بی‌شرابی پیش این مجنون میا

بدرهٔ موزون شعرت ای فرید
بستهٔ این بدرهٔ موزون میا


روز و شب چون غافلی از روز و شب
کی کنی از سر روز و شب طرب

روی او چون پرتو افکند اینت روز
زلف او چون سایه انداخت اینت شب

گه کند این پرتو آن سایه نهان
گه کند این سایه آن پرتو طلب

صد هزاران محو در اثبات هست
صد هزار اثبات در محو ای عجب

چون تو در اثبات اول مانده‌ای
مانده‌ای از ننگ خود سردرکنب

تا نمیری و نگردی زنده باز
صد هزاران بار هستی بی ادب

هر که او جایی فرود آمد همی
هست او را مرددون‌همت لقب

چون ز پرده اوفتادی می‌شتاب
تا ابد هرگز مزن دم بی‌طلب

طالب آن باشد که جانش هر نفس
تشنه‌تر باشد ولیکن بی سبب

نه سبب نه علتش باشد پدید
نه بود از خود نه از غیرش نسب

چون نباشد او صفت چون باشدش
خود همه اوست اینت کاری بوالعجب

گر تو را باید که این سر پی بری
خویش را از سلب او سازی سلب

بر کنار گنج ماندی خاک بیز
در میان بحر ماندی خشک لب

چون رطب آمد غرض از استخوان
استخوان تا چند خائی بی رطب

هین شراب صرف درکش مردوار
پس دو عالم پر کن از شور و شعب

مست جاویدان شو و فانی بباش
تا شوی جاوید آزاد از تعب

چون تو آزاد آیی از ننگ وجود
راستت آن وقت گیرد حکم چپ

از دم آن کس که این می نوش کرد
دوزخ سوزنده را بگرفت تب

همچو عطار این شراب صاف عشق
نوش کن از دست ساقی عرب


تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت
خاک در چشم آفتاب انداخت

سر زلفش چو شیر پنجه گشاد
آهوان را به مشک ناب انداخت

تیر چشمش که عالمی خون داشت
اشتری را به یک کباب انداخت

لب شیرینش چون تبسم کرد
شور در لؤلؤ خوشاب انداخت

تاب در زلف داد و هر مویش
در دلم صد هزار تاب انداخت

خیمهٔ عنبرینت ای مهوش
در همه حلقها طناب انداخت

شوق روی چو آفتاب تو بود
کاسمان را در انقلاب انداخت

شکری از لبت به سرکه رسید
سرکه را باز در شراب انداخت

عرقی کرد عارض چو گلت
نظرم بر گل و گلاب انداخت

روی ناشسته خوشتری بنشین
کاتشی روی تو در آب انداخت

از لب تو فرید آبی خواست
در دلش آتش عذاب انداخت


تا درین زندان فانی زندگانی باشدت
کنج عزلت گیر تا گنج معانی باشدت

این جهان را ترک کن تا چون گذشتی زین جهان
این جهانت گر نباشد آن جهانی باشدت

کام و ناکام این زمان در کام خود درهم شکن
تا به کام خویش فردا کامرانی باشدت

روزکی چندی چو مردان صبر کن در رنج و غم
تا که بعداز رنج گنج شایگانی باشدت

روی خود را زعفرانی کن به بیداری شب
تا به روز حشر روی ارغوانی باشدت

گر به ترک عالم فانی بگویی مردوار
عالم باقی و ذوق جاودانی باشدت

صبحدم درهای دولتخانه‌ها بگشاده‌اند
عرضه کن گر آن زمان راز نهانی باشدت

تا کی از بی حاصلی ای پیرمرد بچه طبع
در هوای نفس مستی و گرانی باشدت

از تن تو کی شود این نفس سگ سیرت برون
تا به صورت خانهٔ تن استخوانی باشدت

گر توانی کشت این سگ را به شمشیر ادب
زان پس ار تو دولتی جویی نشانی باشدت

گر بمیری در میان زندگی عطاروار
چون درآید مرگ عین زندگانی باشدت


زهی ماه در مهر سرو بلندت
شکر در گدازش ز تشویر قندت

جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم
چو بگذشت بادی به مشکین کمندت

سر زلف پر بند تو تا بدیدم
به یک دم شدم عاشق بند بندت

گزند تو را قدر و قیمت که داند
بیا تا به جانم رسانی گزندت

برآر از سر کبر گردی ز عالم
که گوگرد سرخ است گرد سمندت

به چه آلتی عشق روی تو بازم
چو جان مست توست و خرد مستمندت

چنان ماه رویی که آئینهٔ تو
به رخ با قمر در غلط او فکندت

چو وجه سپندی ندارم چه سازم
جگر به که سوزم به جای سپندت

مزن بانگ بر من که این است جرمم
که خورشید خواندم به بانگ بلندت

غلط گفتم این زانکه خورشید دایم
رخی همچو زر، می‌رود مستمندت

چه سازم که عطار اگر جان به زاری
بسوزد ز عشقت نیاید پسندت


عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت

زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت

نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت

دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت


آه‌های آتشینم پرده‌های شب بسوخت
بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت

دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل
در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت

جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست
گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت

پردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است
آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت

روز دیگر پردهٔ دیگر برون آمد ز غیب
پردهٔ دیگر به یارب‌های دیگرشب بسوخت

هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم
زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت

باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت
از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت


ای شکر خوشه‌چین گفتارت
سرو آزاد کرد رفتارت

بس که طوطی جان بزد پر و بال
ز اشتیاق لب شکر بارت

خار در پای گل شکست هزار
ز آرزوی رخ چو گلنارت

هر شبی با هزار دیده سپهر
مانده در انتظار دیدارت

لعل از جان بشسته دست به خون
شده مبهوت جزع خون‌خوارت

نرگس تر که ساقی چمن است
حلقه در گوش چشم مکارت

هرکه را از هزار گونه جفا
دل ببردی به‌جان گرفتارت

بحر از آن جوش می‌زند لب خشک
که بدیدست در شهوارت

آسمان می‌کند زمین بوست
زانکه سرگشته گشت در کارت

گشت دندان عاشقان همه کند
زانکه بس تیز گشت بازارت

بر دل و جان من جهان مفروش
که به جان و دلم خریدارت

بر بناگوش توست حلقهٔ زلف
حلقه در گوش کرده عطارت


دلبرم در حسن طاق افتاده است
قسم من زو اشتیاق افتاده است

بر سر پایم چو کرسی ز انتظار
کو چو عرش سیم ساق افتاده است

گر رسد یک شب خیال وصل او
برق در زیرش براق افتاده است

لیک اندر تیه هجرش گرد من
سد اسکندر یتاق افتاده است

کی فتد در دوزخ این آتش کزو
در خراسان و عراق افتاده است

بر هم افتاده چو زلفش هر نفس
کشته تو در فراق افتاده است

می‌ندانم تا به عمدا می‌کشد
یا چنین خود اتفاق افتاده است

تا که روی همچو ماهش دیده‌ام
ماه بختم در محاق افتاده است

ابروی او جز کمان چرخ نیست
زانکه همچون چرخ طاق افتاده است

چون ندارد ترک سیمینم میان
پس چرا زرین نطاق افتاده است

این همه باریک بینی فرید
از میان آن وشاق افتاده است


دم مزن گر همدمی می‌بایدت
خسته شو گر مرهمی می‌بایدت

تا در اثباتی تو بس نامحرمی
محو شو گر محرمی می‌بایدت

همچو غواصان دم اندر سینه کش
گر چو دریا همدمی می‌بایدت

از عبادت غم کشی و صد شفیع
پیشوای هر غمی می‌بایدت

اشک لایق‌تر شفیع تو از آنک
هر عبادت را نمی می‌بایدت

تنگدل ماندی، که دل یک قطره خونست
عالمی در عالمی می‌بایدت

تا که این یک قطره صد دریا شود
صبر صد عالم همی می‌بایدت

هر دو عالم گر نباشد گو مباش
در حضور او دمی می‌بایدت

در غم هر دم که نبود در حضور
تا قیامت ماتمی می‌بایدت

در حضورش عهد کردی ای فرید
عهد خود مستحکمی می‌بایدت


بعدجوی از نفس سگ گر قرب جان می‌بایدت
ترک کن این چاه و زندان گر جهان می‌بایدت

باز عرشی گر سر جبریل داری پر برآر
ورنه در گلخن نشین گر استخوان می‌بایدت

نفس را چون جعفر طیار برکن بال و پر
گر به بالا پر و بال مرغ جان می‌بایدت

در جهان قدس اگر داری سبک روحی طمع
بر جهان جسم دایم سر گران می‌بایدت

عمر در سود و زیان بردی به آخر بی خبر
می ندارد سود با تو پس زیان می‌بایدت

چند گردی در زمین بی پا و سر چون آسمان
از زمین بگسل اگر بر آسمان می‌بایدت

روز و شب مشغول کار و بار دنیا مانده‌ای
دین به سرباری دنیا رایگان می‌بایدت

هرچه گوئی چون ترازو زین زبان گر یک جو است
گنگ شو از ما سوی الله گر زبان می‌بایدت

جو کشی و نیم جو همچون ترازوی دو سر
از خری جو می مکش گر کهکشان می‌بایدت

ای عجب نمرود نفس و وانگهی همچون خلیل
زحمت جبریل رفته از میان می‌بایدت

در هوا استاده و از منجنیق انداخته
بر سر آتش به خلوت همچنان می‌بایدت

چون تو از آذر مزاجی دوستی با زر چرا
پس چو ابراهیم آتش گلستان می‌بایدت

ای خر مرده سگ نفست به گلخن در کشید
پس چو عیس بر فلک دامن کشان می‌بایدت

در جهان خوفناک ایمن نشینی ای فرید
امن تو از چیست چون خط امان می‌بایدت


دولت عاشقان هوای تو است
راحت طالبان بلای تو است

کیمیای سعادت دو جهان
گرد خاک در سرای تو است

ناف آهو شود دهان کسی
که درو وصف کبریای تو است

سرمهٔ دیده‌ها بود خاکی
که گذرگاه آشنای تو است

ملک عالم به هیچ نشمارد
آنکه در کوی تو گدای تو است

به سحر ناز عاشقان با تو
از سر لطف دلگشای تو است

آنچه از ملک جاودان بیش است
عاشقان را در سرای تو است

آنچه از سیرت ملوک به است
خاک کوی فلک‌نمای تو است

از بلا هر کسی گریزان است
این رهی طالب بلای تو است

گر رضای تو در بلای من است
جان من بستهٔ رضای تو است

من ندانم ثنای تو به سزا
وصف تو لایق ثنای تو است

این تکاپوی و گفت و گوی فرید
همه در جستن عطای تو است


آن نه روی است ماه دو هفته است
وان نه قد است سرو برفته است

پیش ماه دو هفتهٔ رخ تو
ماه و خورشید طفل یک هفته است

ذره‌ای عشق آفتاب رخش
همه دلها به جان پذیرفته است

نرگس اوست ای عجب بیمار
دل عشاق درد بگرفته است

هر کجا صف کشیده مژه او
فتنه بیدار و عافیت خفته است

از دهانش که هست معدومی
نیست عالم تهی پر آشفته است

به دهانش خوش آمد است محال
هر که حرفی از آن دهان گفته است

در دهانش که هست سی و دو در
در پس یک عقیق ناسفته است

می‌نبینی دهانش اگر بینی
کاشکار است آنکه بنهفته است

تا درافشان شد از دهانش فرید
بر سر طاق عالمش جفته است


تا کی از صومعه خمار کجاست
خرقه بفکندم زنار کجاست

سیرم از زرق فروشی و نفاق
عاشقی محرم اسرار کجاست

چون من از بادهٔ غفلت مستم
آن بت دلبر هشیار کجاست

همه کس طالب یارند ولیک
مفلسی مست پدیدار کجاست

همه در کار شدیم از پی خویش
کاملی در خور این کار کجاست

گرچه مردم همه در خواب خوشند
زیرکی پر دل بیدار کجاست

روز روشن همگان در خوابند
شبروی عاشق عیار کجاست

گر گ پیرند همه پرده‌دران
یوسفی بر سر بازار کجاست

همه در جام بماندیم مدام
اثر گرد ره یار کجاست

گشت عطار در این واقعه گم
اندرین واقعه عطار کجاست


اینت گم گشته دهانی که توراست
وینت نابوده میانی که توراست

از دو چشم تو جهان پرشور است
اینت شوریده جهانی که توراست

جادوان را به سخن خشک کنی
خه زهی چرب‌زبانی که توراست

آخر این ناز تو هم در گذرد
چند مانده است زمانی که توراست

گفتی از من شکری باید خواست
اینت آشفته دهانی که توراست

چون بهای شکرت صد جان است
چه کنم نیمهٔ جانی که توراست

مده ای ماه کسی را شکری
که شکر هست زبانی که توراست

خط معزولی حسن تو دمید
سست ازآن گشت عنانی که توراست

قیر شد گرد رخت غالیه گون
خطت از غالیه دانی که توراست

چون خط او بدمد ای عطار
کم شود آه و فغانی که توراست


چون ز مرغ سحر فغان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست

صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست

عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست

سپر آفتاب تیغ کشید
قلم عافیت ز جان برخاست

ساقی از در درآمد و بنشست
صد قیامت به یک زمان برخاست

کس چه داند که چون شراب بخورد
شور چون از شکرستان برخاست

زآرزوی سماع و شاهد و می
از همه عاشقان فغان برخاست

باده ناخورده مست شد عطار
سوی مدح خدایگان برخاست


دوش کان شمع نیکوان برخاست
ناله از پیر و از جوان برخاست

گل سرخ رخش چو عکس انداخت
جوش آتش ز ارغوان برخاست

آفتابی که خواجه‌تاش مه است
به غلامیش مدح خوان برخاست

از غم جام خسروی لبش
شور از جان خسروان برخاست

روی بگشاد تا ز هر مویم
صد نگهبان و دیده‌بان برخاست

یارب از تاب زلف هندوی او
چه قیامت ز هندوان برخاست

مشک از چین زلف می‌افشاند
آه از ناف آهوان برخاست

چشم جادوش آتشی در زد
دود از مغز جادوان برخاست

فتنه‌ای کان نشسته بود تمام
باز از آن ماه مهربان برخاست

پیش من آمد و زبان بگشاد
گفت یوسف ز کاروان برخاست

دل به من ده که گر به حق گویی
در غم من ز جان توان برخاست

دل چو رویش بدید دزدیده
بگریخت از من و دوان برخاست

آتش روی او بدید و بسوخت
به تجلی چو آن شبان برخاست

او چو سلطان به زیر پرده نشست
دل تنها چو پاسبان برخاست

چون همه عمر خویش یک مژه زد
همه مغزش ز استخوان برخاست

نتوان کرد شرح کز چه صفت
دل عطار ناتوان برخاست


چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست
چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست

من کیم یک شبنم از دریای بی‌پایان تو
گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست

گر رسانی ذره‌ای شادی به جانم بی جگر
هم روا باشد چو بر دل بی تو چندین غم رواست

چون نیایی در میان حلقه با من چون نگین
حلقه‌ای بر در زن و گر در نیایی هم رواست

تا درون عالمم دم با تو نتوانم زدن
چون برون آیم ز عالم با توام آن دم رواست

چون در اصل کار عالم هیچکس آن برنتافت
آنچنان دم کی توان گفتن که در عالم رواست

در صفت رو تا بدان دم بوک یکدم پی بری
کان دمی پاک است و پاک از صورت آدم رواست

گر سر مویی جنب را تر نشد نامحرم است
ظن مبر کاینجا سر یک موی نامحرم رواست

موی چون در می‌نگنجد کرده‌ای سررشته گم
گر تو گویی سوزنی با عیسی مریم رواست

اره چون بر فرق خواهد داشت جم پایان کار
گر فرو خواهد فتاد از دست جام جم رواست

چون تواند دیو بر تخت سلیمانی نشست
گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست

فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست
گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست

بیش از زنبیل‌بافی سلیمان نیست ملک
هر که این زنبیل بفروشد به چیزی کم رواست

مذهب عطار اینجا چیست از خود گم شدن
زانکه اینجا نه جراحت هیچ و نه مرهم رواست


ندانم تا چه کارم اوفتادست
که جانی بی قرارم اوفتادست

چنان کاری که آن کس را نیفتاد
به یک ساعت هزارم اوفتادست

همان آتش که در حلاج افتاد
همان در روزگارم اوفتادست

دلم را اختیاری می‌نبینم
خلل در اختیارم اوفتادست

مگر با حلقه‌های زلف معشوق
شماری بی‌شمارم اوفتادست

مگر در عشق او نادیده رویش
دلی پر انتظارم اوفتادست

شبی بوی می او ناشنوده
نصیب از وی خمارم اوفتادست

هزاران شب چو شمعی غرقه در اشک
سر خود در کنارم اوفتادست

هزاران روز بس تنها و بی کس
مصیبت‌های زارم اوفتادست

اگر تر دامن افتادم عجب نیست
که چشمی اشکبارم اوفتادست

کجا مردی است در عالم که او را
نظر بر کار و بارم اوفتادست

نیفتاد آنچه از عطار افتاد
که تا او هست کارم اوفتادست


عزیزا هر دو عالم سایهٔ توست
بهشت و دوزخ از پیرایهٔ توست

تویی از روی ذات آئینهٔ شاه
شه از روی صفاتی آیهٔ توست

که داند تا تو اندر پردهٔ غیب
چه چیزی و چه اصلی مایهٔ توست

تو طفلی وانکه در گهوارهٔ تو
تو را کج می‌کند هم دایهٔ توست

اگر بالغ شوی ظاهر ببینی
که صد عالم فزون‌تر پایهٔ توست

تو اندر پردهٔ غیبی و آن چیز
که می‌بینی تو آن خود سایهٔ توست

برآی از پرده و بیع و شرا کن
که هر دو کون یک سرمایهٔ توست

تو از عطار بشنو کانچه اصل است
برون نی از تو و همسایهٔ توست


طرقوا یا عاشقان کین منزل جانان ماست
زانچه وصل و هجر او هم درد و هم درمان ماست

راه ده ما را اگر چه مفلسان حضرتیم
آیت قل یا عبادی آمده در شان ماست

نیستم اینجا مقیم ای دوستان بر رهگذر
یک دو روزه روح غیبی آمده مهمان ماست

عزم ره داریم نتوان پیش ازین کردن درنگ
زانکه جلاد اجل در انتظار جان ماست

یا غیاث المستغیث یا اله العالمین
جملهٔ شب تا سحر بر درگهش افغان ماست

آن چنان خلوت که ما از جان و دل بودیم دوش
جبرئیل آید نگنجد در میان گر جان ماست

گر شما را طاعت است و زهد و تقوی و ورع
باک نیست چون دوست اندر عهد و در پیمان ماست

تحفهٔ جنت که از بهر شما آراستند
با غم هجران او دوزخ سرابستان ماست

غم مخور عطار چندین از برای جسم خود
زانکه بحر رحمتش در انتظار جان ماست


چون به اصل اصل در پیوسته بی‌تو جان توست
پس تویی بی‌تو که از تو آن تویی پنهان توست

این تویی جزوی به نفس و آن تویی کلی به دل
لیک تو نه این نه آنی بلکه هر دو آن توست

تو درین و تو در آن تو کی رسی هرگز به تو
زانکه اصل تو برون از نفس توست و جان توست

بود تو اینجا حجاب افتاد و نابودت حجاب
بود و نابودت چه خواهی کرد چون نقصان توست

چون ز نابود و ز بود خویش بگذشتی تمام
می‌ندانم تا به جز تو کیست کو سلطان توست

هر چه هست و بود و خواهد بود هر سه ذره است
ذره را منگر چو خورشید است کو پیشان توست

تو مبین و تو مدان، گر دید و دانش بایدت
کانچه تو بینی و تو دانی همه زندان توست

بی سر و پا گر برون آیی ازین میدان چو گو
تا ابد گر هست گویی در خم چوگان توست

عین عینت چون به غیب الغیب در پوشیده‌اند
پس یقین می‌دان که عینت غیب جاویدان توست

صدر غیب‌الغیب را سلطان جاویدان تویی
جز تو گر چیزی است در هر دو جهان دوران توست

هم ز جسم و جان تو خاست این جهان و آن جهان
هم بهشت و دوزخ از کفر تو و ایمان توست

هم خداوندت سرشت و هم ملایک سجده کرد
پس تویی معشوق خاص و چرخ سرگردان توست

ای عجب تو کور خویش و ذره ذره در دو کون
با هزاران دیده دایم تا ابد حیران توست

بر دل عطار روشن گشت همچون آفتاب
کاسمان نیلگون فیروزه‌ای از کان توست


چون کنم معشوق عیار آمدست
دشنه در کف سوی بازار آمدست

دشنهٔ او تشنهٔ خون دل است
لاجرم خونریز و خونخوار آمدست

همچنان کان پسته می‌ریزد شکر
همچنان آن دشنه خونبار آمدست

هست ترک و من به جان هندوی او
لاجرم با تیغ در کار آمدست

صبحدم هر روز با کرباس و تیغ
پیش تیغ او به زنهار آمدست

آینه بر روی خود می‌داشتست
تا به خود بر عاشق زار آمدست

از وصال او کسی کی برخورد
کو به عشق خود گرفتار آمدست

او ز جمله فارغ است و هر کسی
اندرین دعوی پدیدار آمدست

لیک چون تو بنگری در راه عشق
قسم هر کس محض پندار آمدست

عاشق او و عشق او معشوقه اوست
کیستی تو چون همه یار آمدست

جز فنائی نیست چون می‌بنگرم
آنچه از وی قسم عطار آمدست


تو را در ره خراباتی خراب است
گر آنجا خانه‌ای گیری صواب است

بگیر آن خانه تا ظاهر ببینی
که خلق عالم و عالم سراب است

در آن خانه تو را یکسان نماید
جهانی گر پر آتش گر پر آب است

خراباتی است بیرون از دو عالم
دو عالم در بر آن همچو خواب است

ببین کز بوی درد آن خرابات
فلک را روز و شب چندین شتاب است

به آسانی نیابی سر این کار
که کاری سخن و سری تنک یاب است

به عقل این راه مسپر کاندرین راه
جهانی عقل چون خر در خلاب است

مثال تو درین کنج خرابات
مثال سایه‌ای در آفتاب است

چگونه شرح آن گویم که جانم
ز عشق این سخن مست و خراب است

اگر پرسی ز سر این سؤالی
چه گویم من که خاموشی جواب است

برای جست و جوی این حقیقت
هزاران حلق در دام طناب است

ز درد این سخن پیران ره را
محاسن‌ها به خون دل خضاب است

جوانمردان دین را زین مصیبت
جگرها تشنه و دلها کباب است

ز شرح این سخن وز خجلت خویش
دل عطار در صد اضطراب است


این چه سوداست کز تو در سر ماست
وین چه غوغاست کز تو در بر ماست

از تو در ما فتاده شور و شری
این همه شور و شر نه در خور ماست

تا تو کردی به سوی ما نظری
ملک هر دو جهان مسخر ماست

پاکباز آمدیم از دو جهان
کاتشت در میان جوهر ماست

آتشی کز تو در نهاد دل است
تا ابد رهنمای و رهبر ماست

دیده‌ای کو که روی تو بیند
دیده تیره است و یار در بر ماست

ما درین ره حجاب خویشتنیم
ورنه روی تو در برابر ماست

تا که عطار عاشق غم توست
دل اصحاب ذوق غمخور ماست


تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست
جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست

ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر
خورشید را ز پردهٔ مشکین نقاب بست

ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید
پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست

گر چهرهٔ تو در نگشادی فتوح را
می‌خواست طرهٔ تو ره فتح باب بست

عالم که بود تیره‌تر از زلف تو بسی
روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست

تا هست روی تو که سر آفتاب داشت
تا هست آب خضر که دل در سراب بست

یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست

بس در شگفت آمده‌ام تا مرا به حکم
چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست

در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو
از قفل لعل چو در در خوشاب بست

جادو شنیده‌ام که ببندد به حکم آب
وان بود نرگس تو که بر رویم آب بست

نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد
بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست

چون خیمهٔ جمال تو از پیش برفگند
از زلف عنبرین تو بر وی طناب بست

جانی که گشت خیمه‌نشین جمال تو
یکبارگی در هوس جاه و آب بست

مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت
بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست


تا که عشق تو حاصل افتادست
کار ما سخت مشکل افتادست

آب از دیده‌ها از آن باریم
کاتش عشق در دل افتادست

در ازل پیش از آفرینش جسم
جان به عشق تو مایل افتادست

جان نه تنهاست عاشق رویت
پای دل نیز در گل افتادست

سالکان یقین روی تو را
بارگاه تو منزل افتادست

من رسیدم به وصل بی وصفت
عقل را رای باطل افتادست

کس نگوید که این چرا وز چیست
زانکه این سر مشکل افتادست

فتنه عطار در جهان افکند
چاه، ماروت بابل افتادست

دل عطار بر دلت مثلی
مرغکی نیم بسمل افتادست


قبلهٔ ذرات عالم روی توست
کعبهٔ اولاد آدم کوی توست

میل خلق هر دو عالم تا ابد
گر شناسند و اگر نی سوی توست

چون به جز تو دوست نتوان داشتن
دوستی دیگران بر بوی توست

هر پریشانی که در هر دو جهان
هست و خواهد بود از یک موی توست

هر کجا در هر دو عالم فتنه‌ای است
ترکتاز طرهٔ هندوی توست

پهلوانان درت بس بی‌دلند
دل ندارد هر که در پهلوی توست

نیست پنهان آنکه از من دل ربود
هست همچون آفتاب آن روی توست

عقل چون طفل ره عشق تو بود
شیرخوار از لعل پر لؤلؤی توست

تیربارانی که چشمت می‌کند
بر دلم پیوسته از ابروی توست

گفتم ابرویت اگر طاقم فکند
این گناه نرگس جادوی توست

گفتم ای عاقل برو چون تیر راست
کین کمان هرگز نه بر بازوی توست

این همه عطار دور از روی تو
درد از آن دارد که بی داروی توست


راه عشق او که اکسیر بلاست
محو در محو و فنا اندر فناست

فانی مطلق شود از خویشتن
هر دلی که کو طالب این کیمیاست

گر بقا خواهی فنا شو کز فنا
کمترین چیزی که می‌زاید بقاست

گم شود در نقطهٔ فای فنا
هر چه در هر دو جهان شد از تو راست

در چنین دریا که عالم ذره‌ای است
ذره‌ای هست آمدن یارا کراست

گر ازین دریا بگیری قطره‌ای
زیر او پوشیده صد دریا بلاست

برنیاری جان و ایمان گم کنی
گر درین دریا بری یک ذره خواست

گرد این دریا مگرد و لب بدوز
کین نه کار ما و نه کار شماست

گر گدایی را رسد بویی ازین
تا ابد بر هرچه باشد پادشاست

از خودی خود قدم برگیر زود
تا ز پیشان بانگت آید کان ماست

دم نیارد زد ازین سیر شگرف
هر که را یک‌دم سر این ماجراست

زهد و علم و زیرکی بسیار هست
آن نمی‌خواهند درویشی جداست

آنچه من گفتم زبور پارسی است
فهم آن نه کار مرد پارساست

سلطنت باید که گردد آشکار
تا بدانی تو که این معنی کجاست

در دل عشاق از تعظیم او
کبریایی خالی از کبر و ریاست

محو کن عطار را زین جایگاه
کین نه کسب اوست بل عین عطاست


مرا در عشق او کاری فتادست
که هر مویی به تیماری فتادست

اگر گویم که می‌داند که در عشق
چگونه مشکلم کاری فتادست

مرا گوید اگر دانی وگرنه
چنین در عشق بسیاری فتادست

اگر گویم همه غمها به یک بار
نصیب جان غمخواری فتادست

مرا گوید مرا زین هیچ غم نیست
همه غمها تو را آری فتادست

چو خونم می‌بریزی زود بشتاب
که الحق تیز بازاری فتادست

مرا چون خون بریزی زود بفروش
که بس نیکم خریداری فتادست

مرا جانا ز عشقت بود صد بار
به سرباری کنون باری فتادست

دل مستم چو مرغ نیم بسمل
به دام چون تو دلداری فتادست

از آن دل دست باید شست دایم
که در دست چو تو یاری فتادست

کجا یابد گل وصل تو عطار
که هر دم در رهش خاری فتادست


عقل مست لعل جان افزای توست
دل غلام نرگس رعنای توست

نیکویی را در همه روی زمین
گر قبایی هست بر بالای توست

چون کسی را نیست حسن روی تو
سیر مهر و مه به حسن رای توست

نور ذره ذره بخش هر دو کون
آفتاب طلعت زیبای توست

در جهان هرجا که هست آرایشی
پرتو از روی جهان‌آرای توست

تا رخت شد ملک‌بخش هر دو کون
مالک الملک جهان مولای توست

خون اگر در آهوی چین مشک شد
هم ز چین زلف عنبرسای توست

گرچه آب خضر جام جم بشد
تشنهٔ جام جهان افزای توست

خلق عالم در رهت سر باختند
ور کسی را هست سر همپای توست

آسمان سر بر زمین هر جای تو
در طواف عشق یک یک جای توست

آفتاب بی سر و بن ذره‌وار
این چنین سرگشته در سودای توست

این جهان و آن جهان و هرچه هست
شبنمی لب تشنه از دریای توست

چون به جز تو در دو عالم نیست کس
در دو عالم کیست کوهمتای توست

هر که را هر ذره‌ای چشمی شود
هم گر انصاف است نابینای توست

گر فرید امروز چون شوریده‌ای است
عاقل خلق است چون شیدای توست


آنکه چندین نقش ازو برخاسته است
یارب او در پرده چون آراسته است

چون ز پرده دم به دم می تافته است
هر دو عالم دم به دم می‌کاسته است

چون شود یک ره ز پرده آشکار
تو یقین دان کان قیامت خاسته است

محو گردد در قیامت زان جمال
هر که نقشی در جهان پیراسته است

ذره‌ای معشوق کی آید پدید
چون دو عالم پر زر و پر خواسته است

در قیامت سوی خود کس ننگرد
چون جمال آن چنان آراسته است

ذره‌ای گشت است ظاهر زان جمال
شور از هر دو جهان برخاسته است

ای فرید اینجا چه خواهی کار و بار
راه تو نادانی و ناخواسته است


این گره کز تو بر دل افتادست
کی گشاید که مشکل افتادست

ناگشاده هنوز یک گرهم
صد گره نیز حاصل افتادست

چون نهد گام آنکه هر روزیش
سیصد و شصت منزل افتادست

چون رود راه آنکه هر میلش
ینزل‌الله مقابل افتادست

چونکه از خوف این چنین شب و روز
عرش را رخت در گل افتادست

من که باشم که دم زنم آنجا
ور زنم زهر قاتل افتادست

هست دیوانه‌ای علی الاطلاق
هر که زین قصه غافل افتادست

عقل چبود که صد جهان آتش
نقد در جان و در دل افتادست

فلک آبستن است این سر را
زان بدین سیر مایل افتادست

همچو آبستنان نقط بر روی
می‌رود گرچه حامل افتادست

نیست آگاه کسی ازین سر ازانک
بیشتر خلق غافل افتادست

قعر دریا چگونه داند باز
آن کسی کو به ساحل افتادست

گر رجوعی کند سوی قعرش
گوهری سخت قابل افتادست

ور کند حبس ساحلش محبوس
در مضیق مشاغل افتادست

هست در معرض بسی گرداب
هر که را این مسایل افتادست

خاک آنم که او درین دریا
ترک جان گفته کامل افتادست

هر که صد بحر یافت بس تنها
قطره‌ای خرد مدخل افتادست

جان عطار را درین دریا
نفس تاریک حایل افتادست


بیا که قبلهٔ ما گوشهٔ خرابات است
بیار باده که عاشق نه مرد طامات است

پیاله‌ای‌دو به من ده که صبح پرده درید
پیاده‌ای‌دو فرو کن که وقت شه‌مات است

در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد
چه جای دردفروشان دیر آفات است

کسی که دیرنشین مغانست پیوسته
چه مرد دین و چه شایستهٔ عبادات است

مگو ز خرقه و تسبیح ازانکه این دل مست
میان ببسته به زنار در مناجات است

ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل
برون گذر که برون زین بسی مقامات است

اگر دمی به مقامات عاشقی برسی
شود یقینت که جز عاشقی خرافات است

چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق
از آنکه لذت عاشق ورای لذات است

مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است
که حلقهٔ در معشوق ما سماوات است

بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی
که زادراه فنا دردی خرابات است

به کوی نفی فرو شو چنان که برنایی
که گرد دایرهٔ نفی عین اثبات است

نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست
هر آنچه هست به جز دوست عزی و لات است

مخند از پی مستی که بر زمین افتد
که آن سجود وی از جملهٔ مناجات است

اگرچه پاک‌بری مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است

بباز هر دو جهان و ممان که سود کنی
از آنکه در ره ناماندنت مباهات است

ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار
که باقی ره عشاق فانی ذات است


لعل گلرنگت شکربار آمدست
قسم من زان گل همه خار آمدست

گو لبت بر من جهان بفروش ازانک
صد جهان جانش خریدار آمدست

پاره دل زانم که در دل دوختن
نرگس تو پاره‌ای کار آمدست

دل نمی‌بینم مگر چون هر دلی
در خم زلفت گرفتار آمدست

پستهٔ شورت نمک دارد بسی
زین سبب گویی جگر خوار آمدست

نی خطا گفتم ز شیرینی که هست
پستهٔ شورت شکربار آمدست

چشمهٔ نور است روی او ولیک
آن دو لب یک دانه نار آمدست

زان شکر لب شور در عالم فتاد
کان شکر لب تلخ گفتار آمدست

چشمه نوشش که چشم سوز نیست
درج لعل در شهوار آمدست

عاشقا روی چو ماه او نگر
کافتابش عاشق زار آمدست

دست بر سر پیش رویش آفتاب
پای کوبان ذره کردار آمدست

بر همه عالم ستم کردست او
با چنان رویی به بازار آمدست

آری آری روشن است این همچو روز
کان سیه گر چون ستمکار آمدست

خون جان ماست آن خون نی شفق
گر سوی مغرب پدیدار آمدست

آنچه در صد سال قسم خلق نیست
بی رخ او قسم عطار آمدست


ندای غیب به جان تو می‌رسد پیوست
که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست

هزار بادیه در پیش بیش داری تو
تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست

جهان پلی است بدان سوی جه که هر ساعت
پدید آید ازین پل هزار جای شکست

به پل برون نشود با چنین پلی کارت
برو بجه ز چنین پل که نیست جای نشست

چو سیل پل‌شکن از کوه سر فرود آرد
بیوفتد پل و در زیر پل بمانی پست

تو غافلی و به هفتاد پشت شد چو کمان
تو خوش بخفته‌ای و تیر عمر رفت از شست

اگر تو زار بگریی به صد هزاران چشم
ز کار بیهدهٔ خویش جای آنت هست

فرشته‌ای تو و دیوی سرشته در تو به هم
گهی فرشته طلب، گه بمانده دیو پرست

هزار بار به نامرده طوطی جانت
چگونه زین قفس آهنین تواند جست

تو گرچه زنده‌ای امروز لیک در گوری
چون تن به گور فرو رفت جان ز گور برست

چون جان بمرد ازین زندگانی ناخوش
ز خود برید و میان خوشی به حق پیوست

میان جشن بقا کرد نوش نوشش باد
ز دست ساقی جان ساغر شراب الست

دل آن دل است که چون از نهاد خویش گسست
ز کبریای حق اندیشه می‌کند پیوست

به حکم بند قبای فلک ز هم بگشاد
دلی که از کمر معرفت میان در بست

به زیر خاک بسی خواب داری ای عطار
مخسب خیز چو عمر آمدت به نیمهٔ شصت


برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات

تذکرة‌العلیا

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe