چو لهراسپ بنشست بر تخت داد
به شاهنشهی تاج بر سر نهاد
جهان آفرین را ستایش گرفت
نیایش ورا در فزایش گرفت
چنین گفت کز داور داد و پاک
پر امید باشید و با ترس و باک
نگارندهٔ چرخ گردنده اوست
فرایندهٔ فره بنده اوست
چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیز گردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای
چو موی از بر گوی و ما در میان
به رنج تن و آز و سود و زیان
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز
ز آز و فزونی به یکسو شویم
به نادانی خویش خستو شویم
ازین تاج شاهی و تخت بلند
نجوییم جز داد و آرام و پند
مگر بهرهمان زین سرای سپنج
نیاید همی کین و نفرین و رنج
من از پند کیخسرو افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم
بسازید و از داد باشید شاد
تن آسان و از کین مگیرید یاد
مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
گرانمایه لهراسپ آرام یافت
خرد مایه و کام پدرام یافت
از آن پس فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم
ز هر مرز هرکس که دانا بدند
به پیمانش اندر توانا بدند
ز هر کشوری بر گرفتند راه
برفتند پویان به نزدیک شاه
ز دانش چشیدند هر شور و تلخ
ببودند با کام چندی به بلخ
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
به هر برزنی جشنگاهی سده
همهگرد بر گردش آتشکده
یکی آذری ساخت برزین به نام
که با فرخی بود و با برز و کام
دو فرزند بودش به کردار ماه
سزاوار شاهی و تخت و کلاه
یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
دو شاه سرافراز و دو نیکپی
نبیرهٔ جهاندار کاوس کی
بدیشان بدی جان لهراسپ شاد
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد
که گشتاسپ را سر پر از باد بود
وزان کار لهراسپ ناشاد بود
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد گشتاسپ از شهریار
چنان بد که در پارس یک روز تخت
نهادند زیر گلافشان درخت
بفرمود لهراسپ تا مهتران
برفتند چندی ز لشکر سران
به خوان بر یکی جام میخواستند
دل شاه گیتی بیاراستند
چو گشتاسپ میخورد برپای خاست
چنین گفت کای شاه با داد و راست
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر شاه کیخسرو دادگر
کنون من یکی بندهام بر درت
پرستندهٔ اختر و افسرت
ندارم کسی را ز مردان به مرد
گر آیند پیشم به روز نبرد
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت
ترا داد تخت و خود اندر گذشت
گر ایدونک هستم ز ارزانیان
مرا نام بر تاج و تخت و کیان
چنین هم کهام پیش تو بندهوار
همی باشم و خوانمت شهریار
به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از شهریار
چو اندر کیخسرو آرم به یاد
تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد
مرا گفت بیدادگر شهریار
یکی خو بود پیش باغ بهار
که چون آب باید به نیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود
جوانی هنوز این بلندی مجوی
سخن را بسنج و به اندازه گوی
چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد
بیامد ز پیش پدر گونه زرد
همی گفت بیگانگان را نواز
چنین باش و با زاده هرگز مساز
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد و شایستهٔ کارزار
فرود آمد و کهتران را بخواند
همه رازها پیش ایشان براند
که امشب همه ساز رفتن کنید
دل و دیده زین بارگه برکنید
یکی گفت ازیشان که راهت کجاست
چو برداری آرامگاهت کجاست
چنین داد پاسخ که در هندوان
مرا شاد دارند و روشن روان
یکی نامه دارم من از شاه هند
نوشته ز مشک سیه بر پرند
که گر زی من آیی ترا کهترم
ز فرمان و رای تو برنگذرم
چو شب تیره شد با سپه برنشست
همی رفت جوشان و گرزی به دست
به شبگیر لهراسپ آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
همه بودنی پیش ایشان براند
ببینید گفت این که گشتاسپ کرد
دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان نامور بیهمال
بدانگه که گفتم که آمد به بار
ز باغ من آواره شد نامدار
برفت و بر اندیشه بر بود دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت بگزین ز لشکر هزار
سواران گرد از در کارزار
برو تیز بر سوی هندوستان
مبادا بر و بوم جادوستان
سوی روم گستهم نوذر برفت
سوی چین گرازه گرازید تفت
همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم
دل پر ز کین و پر از آب چشم
همی تاخت تا پیش کابل رسید
درخت و گل و سبزه و آب دید
بدان جای خرم فرود آمدند
ببودند یک روز و دم بر زدند
همه کوهسارانش نخچیر بود
به جوی آبها چون می و شیر بود
شب تیره میخواست از میگسار
ببردند شمع از بر جویبار
چو بفروخت از کوه گیتی فروز
برفتند ازآن بیشه با باز و یوز
همی تاخت اسپ از پی او زریر
زمانی بجای نیاسود دیر
چو آواز اسپان برآمد ز راه
برفتند گردان ز نخچیرگاه
چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن
چنین گفت با نامور مهتران
که این جز به آواز اسپ زریر
نماند که او راست آواز شیر
نه تنها بیامد گر او آمدست
که با لشکری جنگجو آمدست
هنوز اندرین بد که گردی بنفش
پدید آمد و پیل پیکر درفش
زریر سپهبد به پیش سپاه
چو باد دمان اندر آمد ز راه
چو گشتاسپ را دید گریان برفت
پیاده بدو روی بنهاد تفت
جهانآفرین را ستایش گرفت
به پیش برادر نیایش گرفت
گرفتند مر یکدگر را کنار
نشستند شادان در آن مرغزار
ز لشکر هر آنکس که بد پیشرو
ورا خواندی شاه گشتاسپ گو
بخواندند و نزدیک بنشاندند
ز هر جایگاهی سخن راندند
چنین گفت زیشان یکی نامور
به گشتاسپ کای گرد زرین کمر
ستارهشناسان ایران گروه
هرانکس که دانیم دانش پژوه
به اخترت گویند کیخسروی
به شاهی به تخت مهی بر شوی
کنون افسر شاه هندوستان
بپوشی نباشیم همداستان
ازیشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست
نگر تا پسند آید اندر خرد
کجا رای را شاه فرمان برد
ترا از پدر سربسر نیکویست
ندانم که آزردن از بهر چیست
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی
ندارم به پیش پدر آبروی
به کاوسیان خواهد او نیکوی
بزرگی و هم افسر خسروی
اگر تاج ایران سپارد به من
پرستش کنم چون بتان را شمن
وگرنه نباشم به درگاه اوی
ندارم دل روشن از ماه اوی
به جایی شوم که نیابند نیز
به لهراسپ مانم همه مرز و چیز
بگفت این و برگشت زان مرغزار
بیامد بر نامور شهریار
چو بشنید لهراسپ با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران
جهانجوی روی پدر دید باز
فرود آمد از باره بردش نماز
ورا تنگ لهراسپ در برگرفت
بدان پوزش آرایش اندر گرفت
که تاج تو تاج سر ماه باد
ز تو دیو را دست کوتاه باد
که هرگز نیاموزدت راه بد
چو دستور بد بر درشاه بد
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و فرمان و پیمان و بخت
ورا گفت گشتاسپ کای شهریار
منم بر درت بر یکی پیشکار
اگر کم کنی جاه فرمان کنم
به پیمان روان را گروگان کنم
بزرگان برفتند با او به راه
گرازان و پویان به ایوان شاه
بیاراست ایوان گوهرنگار
نهادند خوان و می خوشگوار
یکی جشن کردند کز چرخ ماه
ستاره ببارید بر جشنگاه
چنان بد ز مستی که هر مهتری
برفتند بر سر ز زر افسری
به کاوسیان بود لهراسپ شاد
همیشه ز کیخسروش بود یاد
همی ریخت زان درد گشتاسپ خون
همی گفت هرگونه با رهنمون
همی گفت هرچند کوشم به رای
نیارم همی چارهٔ این به جای
اگر با سواران شوم مهتری
فرستد پسم نیز با لشکری
به چاره ز ره بازگرداندم
بسی خواهش و پندها راندم
چو تنها شوم ننگ دارم همی
ز لهراسپ دل تنگ دارم همی
دل او به کاوسیانست شاد
نیاید گذر مهر او بر نژاد
چو یک تن بود کم کند خواستار
چه داند که من چون شدم شهریار
شب تیره شبدیز لهراسپی
بیاورد با زین گشتاسپی
بپوشید زربفت رومی قبای
ز تاج اندر آویخت پر همای
ز دینار وز گوهر شاهوار
بیاورد چندان کش آمد به کار
از ایران سوی روم بنهاد روی
به دل گاه جوی و روان راه جوی
پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد
بپیچید و شادیش کوتاه شد
زریر و همه بخردان را بخواند
ز گشتاسپ چندی سخنها براند
بدیشان چنین گفت کاین شیر مرد
سر تاجدار اندر آرد به گرد
چه بینید و این را چه درمان کنید
نشاید که این بر دل آسان کنید
چنین گفت موبد که این نیک بخت
گرامی به مردان بود تاج و تخت
چو گشتاسپ فرزند کس را نبود
نه هرگز کس از نامداران شنود
ز هر سو بباید فرستاد کس
دلاور بزرگان فریادرس
گر او بازگردد تو زفتی مکن
هنرجوی و با آز جفتی مکن
که تاج کیان چون تو بیند بسی
نماند همی مهر او بر کسی
به گشتاسپ ده زین جهان کشوری
بنه بر سرش نامدار افسری
جز از پهلوان رستم نامدار
به گیتی نبینیم چون او سوار
به بالا و دیدار و فرهنگ و هوش
چنو نامور نیز نشنید گوش
فرستاد لهراسپ چندی مهان
به جستن گرفتند گرد جهان
برفتند و نومید بازآمدند
که با اختر دیرساز آمدند
نکوهش از آن بهر لهراسپ بود
غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود
چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید
پیاده شد و باژ خواهش بدید
یکی پیرسر بود هیشوی نام
جوانمرد و بیدار و با رای و کام
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
ازایران یکی نامدارم دبیر
خردمند و روشندل و یادگیر
به کشتی برین آب اگر بگذرم
سپاسی نهی جاودان بر سرم
چنین گفت شایستهای تاج را
و یا جوشن و تیغ و تاراج را
کنون راز بگشای و با من بگوی
ازین سان به دریا گذشتن مجوی
مرا هدیه باید اگر گفت راست
ترا رای و راه دبیری کجاست
ز هیشوی بشنید گشتاسپ گفت
که از تو مرا نیست چیزی نهفت
ز من هرچ خواهی ندارم دریغ
ازین افسر و مهر و دینار و تیغ
ز دینار لختی به هیشوی داد
ازان هدیه شد مرد گیرنده شاد
ز کشتی سبک بادبان برکشید
جهانجوی را سوی قیصر کشید
یکی شارستان بد به روم اندرون
سه فرسنگ پهنای شهرش فزون
برآوردهٔ سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ
چو گشتاسپ آمد بدان شارستان
همی جست جای یکی کارستان
همی گشت یک هفته بر گرد روم
همی کار جست اندر آباد بوم
چو چیزی که بودش بخورد و بداد
همی رفت ناشاد و دل پر ز باد
چو در شهر آباد چندی بگشت
ز ایوان به دیوان قیصر گذشت
به اسقف چنین گفت کای دستگیر
ز ایران یکی نامجویم دبیر
بدین کار باشم ترا یارمند
ز دیوان کنم هرچ آید پسند
دبیران که بودند در بارگاه
همی کرد هریک به دیگر نگاه
کزین کلک پولاد گریان شود
همان روی قرطاس بریان شود
یکی باره باید به زیرش بلند
به بازو کمان و به زین بر کمند
به آواز گفتند ما را دبیر
زیانست پیش آمدن ناگزیر
چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد
ز دیوان بیامد دو رخساره زرد
یکی باد سرد از جگر برکشید
به نزدیک چوپان قیصر رسید
جوانمرد را نام نستاو بود
دلیر و هشیوار و با تاو بود
به نزدیک نستاو چون شد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
نگه کرد چوپان و بنواختش
به نزدیکی خویش بنشاختش
چه مردی بدو گفت با من بگوی
که هم شاه شاخی و هم نامجوی
چنین داد پاسخ که ای نامدار
یکی کره تازم دلیر و سوار
مرا گر نوازی به کار آیمت
به رنج و به بد نیز یار آیمت
بدو گفت نستاو زین در بگرد
تو ایدر غریبی وبیپای مرد
بیابان و دریا و اسپان یله
به ناآشنا چون سپارم گله
چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت
ره ساربانان قیصر گرفت
یکی آفرین کرد بر ساربان
که پیروز بادی و روشن روان
خردمند چون روی گشتاسپ دید
پذیره شد و جایگاهش گزید
سبک باز گسترد گستردنی
بیاورد چیزی که بد خوردنی
چنین گفت گشتاسپ با ساروان
که این مرد بیدار و روشن روان
مرا ده یکی کاروانی شتر
چو رای آیدت مزد ما هم ببر
بدو ساربان گفت کای شیرمرد
نزیبد ترا هرگز این کارکرد
به چیزی که ما راست چون سر کنی
به آید گر آهنگ قیصر کنی
ترا بینیازی دهد زین سخن
جز آهنگ درگاه قیصر مکن
و گر گم شدت راه دارم هیون
پسندیده و مردم رهنمون
برو آفرین کرد و برگشت زوی
پر از غم سوی شهر بنهاد روی
شد آن دردها بر دلش بر گران
بیامد به بازار آهنگران
یکی نامور بود بوراب نام
پسندیده آهنگری شادکام
همی ساختی نعل اسپان شاه
بر قیصر او را بدی پایگاه
ورا یار و شاگرد بد سی و پنج
ز پتک و ز آهن رسیده به رنج
به دکانش بنشست گشتاسپ دیر
شد آن پیشهکار از نشستنش سیر
بدو گفت آهنگر ای نیکخوی
چه داری به دکان ما آرزوی
چنین داد پاسخ که ای نیکبخت
نپیچم سر از پتک وز کار سخت
مرا گر بداری تو یاری کنم
برین پتک و سندان سواری کنم
چو بشنید بوراب زو داستان
به یاری او گشت همداستان
گرانمایه گویی به آتش بتافت
چو شد تافته سوی سندان شتافت
به گشتاسپ دادند پتکی گران
برو انجمن گشته آهنگران
بزد پتک و بشکست سندان و گوی
ازو گشت بازار پر گفتوگوی
بترسید بوراب و گفت ای جوان
به زخم تو آهن ندارد توان
نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم
چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم
بینداخت پتک و بشد گرسنه
نه روی خورش بد نه جای بنه
نماند به کس روز سختی نه رنج
نه آسانی و شادمانی نه گنج
بد و نیک بر ما همی بگذرد
نباشد دژم هرکه دارد خرد
همی بود گشتاسپ دل مستمند
خروشان و جوشان ز چرخ بلند
نیامد ز گیتیش جز زهر بهر
یکی روستا دید نزدیک شهر
درخت و گل و آبهای روان
نشستنگه شاد مرد جوان
درختی گشن سایه بر پیش آب
نهان گشته زو چشمهٔ آفتاب
بران سایه بنشست مرد جوان
پر از درد پیچان و تیرهروان
همی گفت کای داور کردگار
غم آمد مرا بهره زین روزگار
نبینم همی اختر خویش بد
ندانم چرا بر سرم بد رسد
یکی نامور زان پسندیده ده
گذر کرد بر وی که او بود مه
ورا دید با دیدگان پر ز خون
به زیر زنخ دست کرده ستون
بدو گفت کای پاک مرد جوان
چرایی پر از درد و تیرهروان
اگر آیدت رای ایوان من
بوی شاد یکچند مهمان من
مگر کین غمان بر دلت کم شود
سر تیر مژگانت بی نم شود
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی
نژاد تو از کیست با من بگوی
چنین داد پاسخ ورا کدخدای
کزین پرسش اکنون ترا چیست رای
من از تخم شاه آفریدون گرد
کزان تخمه کس در جهان نیست خرد
چو بشنید گشتاسپ برداشت پای
همی رفت با نامور کدخدای
چو آن مهتر آمد سوی خان خویش
به مهمان بیاراست ایوان خویش
بسان برادر همی داشتش
زمانی به ناکام نگذاشتش
زمانه برین نیز چندی بگشت
برین کار بر ماهیان برگذشت
چنان بود قیصر بدانگه برای
که چون دختر او رسیدی بجای
چو گشتی بلند اختر و جفت جوی
بدیدی که آمدش هنگام شوی
یکی گرد کردی به کاخ انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
هرانکس که بودی مر او را همال
ازان نامدارن برآورده یال
ز کاخ پدر دختر ماهروی
بگشتی بران انجمن جفت جوی
پرستنده بودی به گرد اندرش
ز مردم نبودی پدید افسرش
پس پردهٔ قیصر آن روزگار
سه بد دختر اندر جهان نامدار
به بالا و دیدار و آهستگی
به بایستگی هم به شایستگی
یکی بود مهتر کتایون به نام
خردمند و روشندل و شادکام
کتایون چنان دید یک شب به خواب
که روشن شدی کشور از آفتاب
یکی انجمن مرد پیدا شدی
از انبوه مردم ثریا شدی
سر انجمن بود بیگانهای
غریبی دل آزار و فرزانهای
به بالای سرو و به دیدار ماه
نشستنش چون بر سر گاه شاه
یکی دسته دادی کتایون بدوی
وزو بستدی دستهٔ رنگ و بوی
یکی انجمن کرد قیصر بزرگ
هر آن کس که بودند گرد و سترگ
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر نامداران برآمد ز خواب
بران انجمن شاد بنشاندند
ازان پس پریچهره را خواندند
کتایون بشد با پرستار شست
یکی دسته گل هر یکی را به دست
همی گشت چندان کش آمد ستوه
پسندش نیامد کسی زان گروه
از ایوان سوی پرده بنهاد روی
خرامان و پویان و دل جفتجوی
هم آنگه زمین گشت چون پر زاغ
چنین تا سر از کوه بر زد چراغ
بفرمود قیصر که از کهتران
به روم اندرون مایهور مهتران
بیارند یکسر به کاخ بلند
بدان تا که باشد به خوبی پسند
چو آگاهی آمد به هر مهتری
بهر نامداری و کنداوری
خردمند مهتر به گشتاسپ گفت
که چندین چه باشی تو اندر نهفت
برو تا مگر تاج و گاه مهی
ببینی دلت گردد از غم تهی
چو بشنید گشتاسپ با او برفت
به ایوان قیصر خرامید تفت
به پیغولهیی شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته نهان
برفتند بیدار دل بندگان
کتایون و گل رخ پرستندگان
همی گشت بر گرد ایوان خویش
پسش بخردان و پرستار پیش
چو از دور گشتاسپ را دید گفت
که آن خواب سر برکشید از نهفت
بدان مایهور نامدار افسرش
همآنگه بیاراست خرم سرش
چو دستور آموزگار آن بدید
هم اندر زمان پیش قیصر دوید
که مردی گزین کرد از انجمن
به بالای سرو سهی در چمن
به رخ چون گلستان و با یال و کفت
که هرکش ببیند بماند شگفت
بد آنست کو را ندانیم کیست
تو گویی همه فره ایزدیست
چنین داد پاسخ که دختر مباد
که از پرده عیب آورد بر نژاد
اگر من سپارم بدو دخترم
به ننگ اندرون پست گردد سرم
هم او را و آنرا که او برگزید
به کاخ اندرون سر بباید برید
سقف گفت کاین نیست کاری گران
که پیش از تو بودند چندی سران
تو با دخترت گفتی انباز جوی
نگفتی که رومی سرافراز جوی
کنون جست آنرا که آمدش خوش
تو از راه یزدان سرت را مکش
چنین بود رسم نیاکان تو
سرافراز و دیندار و پاکان تو
به آیین این شد پی افگنده روم
تو راهی مگیر اندر آباد بوم
همایون نباشد چنین خود مگوی
به راهی که هرگز نرفتی مپوی
چو بشنید قیصر بر آن برنهاد
که دخت گرامی به گشتاسپ داد
بدو گفت با او برو همچنین
نیابی ز من گنج و تاج و نگین
چو گشتاسپ آن دید خیره بماند
جهانآفرین را فراوان بخواند
چنین گفت با دختر سرفراز
که ای پروریده بنام و بناز
ز چندین سر و افسر نامدار
چرا کرد رایت مرا خواستار
غریبی همی برگزینی که گنج
نیابی و با او بمانی به رنج
ازین سرفرازان همالی بجوی
که باشد به نزد پدرت آبروی
کتایون بدو گفت کای بدگمان
مشو تیز با گردش آسمان
چو من با تو خرسند باشم به بخت
تو افسر چرا جویی و تاج و تخت
برفتند ز ایوان قیصر به درد
کتایون و گشتاسپ با باد سرد
چنین گفت با شوی و زن کدخدای
که خرسند باشید و فرخندهرای
سرایی به پردخت مهتر بده
خورشها و گستردنی هرچ به
چو آن دید گشتاسپ کرد آفرین
بران نامور مهتر پاکدین
کتایون بیاندازه پیرایه داشت
ز یاقوت و هر گوهری مایه داشت
یکی گوهری از میان برگزید
که چشم خردمند زان سان ندید
ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت ز اندازه بیرون سپاس
بها داد یاقوت را ششهزار
ز دینار و گنج از در شهریار
خریدند چیزی که بایسته بود
بدان روز بد نیز شایسته بود
ازان سان که آمد همی زیستند
گهی شادمان گاه بگریستند
همه کار گشتاسپ نخچیر بود
همه ساله با ترکش و تیر بود
چنان بد که روزی ز نخچیرگاه
مر او را به هیشوی بر بود راه
ز هرگونهای چند نخچیر داشت
همی رفت و ترکش پر از تیر داشت
همه هرچ بود از بزرگان و خرد
هم از راه نزدیک هیشوی برد
چو هیشو بدیدش بیامد دوان
پذیره شدش شاد و روشنروان
به زیرش بگسترد گستردنی
بیاورد چیزی که بد خوردنی
برآسود گشتاسپ و چیزی بخورد
بیامد به نزد کتایون چو گرد
چو گشتاسپ هیشوی را دوست کرد
به دانش ورا چون تن و پوست کرد
چو رفتی به نخچیر آهو ز شهر
به ره بر به هیشوی دادی دو بهر
دگر بهرهٔ مهتر ده بدی
هرانکس کزان روستا مه بدی
چنان شد که گشتاسپ با کدخدای
یکی شد به خورد و به آرام و رای
یکی رومئی بود میرین به نام
سرافراز و به ارای و با گنج و کام
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که من سرفرازم به گنج و به نام
به من ده دلآرام دخترت را
به من تازه کن نام و افسرت را
چنین گفت قیصر که من زین سپس
نجویم بدین روی پیوند کس
کتایون و آن مرد ناسرفراز
مرا داشتند از چنان کار باز
کنون هرک جویند خویشی من
وگر سر فرازد به پیشی من
یکی کار بایدش کردن بزرگ
که خوانندش ایدر بزرگان سترگ
چنو در جهان نامداری بود
مرا بر زمین نیز یاری بود
شود تا سر بیشهٔ فاسقون
بشوید دل و دست و مغزش به خون
یکی گرگ بیند به کردار نیل
تن اژدها دارد و زور پیل
سرو دارد و نیشتر چون گراز
نیارد شدن پیل پیشش فراز
بران بیشه بر نگذرد نره شیر
نه پیل و نه خونریز مرد دلیر
هر آنکس که بر وی بدرید پوست
مرا باشد او یار و داماد و دوست
چنین گفت میرین برین زادبوم
جهان آفرین تا پی افگند روم
نیاکان ما جز به گرز گران
نکردند پیکار با مهتران
کنون قیصر از من بجوید همی
سخن با من از کینه گوید همی
من این چاره اکنون بجای آورم
ز هرگونه پاکیزه رای آورم
چو آمد به ایوان پسندیده مرد
ز هرگونه اندیشهها یاد کرد
نوشته بیاورد و بنهاد پیش
همان اختر و طالع و فال خویش
چنان دید کاندر فلان روزگار
از ایران بیاید یکی نامدار
به دستش برآید سه کار گران
کزان باز گویند رومی سران
یکی انک داماد قیصر شود
همان بر سر قیصر افسر شود
پدید آید از روی کشور دو دد
که هرکس رسد از بد دد به بد
شود هردو بر دست او بر هلاک
ز هر زورمندی نیایدش باک
ز کار کتایون خود آگاه بود
که با نیو گشتاسپ همراه بود
ز هیشوی و آن مهتر نامجوی
که هر سه به روی اندر آرند روی
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
سراسر بگفت آن سخنها که رفت
وزان اختر فیلسوفان روم
شگفتی که آید بدان مرز و بوم
بدو گفت هیشوی کامروز شاد
بر ما همی باش با مهر و داد
که این مرد کز وی تو دادی نشان
یکی نامداریست از سرکشان
به نخچیر دارد همی روی و رای
نیندیشد از تخت خاور خدای
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شدی جان تاریک من
بیاید هماکنون ز نخچیرگاه
بما بر بود بیگمانیش راه
می و رود آورد با بوی و رنگ
نشستند با جام زرین به چنگ
هم انگه که شد جام می بر چهار
پدید آمد از دشت گرد سوار
چو هیشوی و میرین بدیدند گرد
پذیره شدندش به دشت نبرد
چو میرین بدیدش به هیشوی گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
بدین شاخ و این یال و این دستبرد
ز تخمی بود نامبردار و گرد
هنرها ز دیدار او بگذرد
همان شرم و آزردگی و خرد
چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد
پیاده ببودند ز اسپ نبرد
نشستی نو آراست بر پیش آب
یکی خوان نو ساخت اندر شتاب
می آورد با میگساران نو
نشستی نو آیین و یاران نو
چو رخ لعل گشت از می لعل فام
به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام
مرا بر زمین دوست خوانی همی
جز از من کسی را ندانی همی
کنون سوی من کرد میرین پناه
یکی نامدارست با دستگاه
دبیرست با دانش و ارجمند
بگیرد شمار سپهر بلند
سخن گوید از فیلسوفان روم
ز آباد و ویران هر مرز و بوم
هم از گوهر سلم دارد نژاد
پدر بر پدر نام دارد به یاد
به نزدیک اویست شمشیر سلم
که بودی همه ساله در زیر سلم
سواریست گردافکن و شیر گیر
عقاب اندر آرد ز گردون به تیر
برین نیز خواهد که بیشی کند
چو با قیصر روم خویشی کند
به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید
ز پاسخ همانا دلش بردمید
که او گفت در بیشهٔ فاسقون
یکی گرگ باشد بسان هیون
اگر کشته آید به دست تو گرگ
تو باشی به روم ایرمانی بزرگ
جهاندار باشی و داماد من
زمانه به خوبی دهد داد من
کنون گر تو این را کنی دست پیش
منت بندهام وین سرافراز خویش
بدو گفت گشتاسپ کری رواست
چه گویند و این بیشه اکنون کجاست
چگونه ددی باشد اندر جهان
که ترسند ازو کهتران و مهان
چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ
همی برتر است از هیونی سترگ
دو دندان او چون دو دندان پیل
دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل
سروهاش چو آبنوسی فرسپ
چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ
از ایدر بسی نامور قیصران
برفتند با گرزهای گران
ازان بیشه ناکام باز آمدند
پر از ننگ و تن پر گداز آمدند
بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم
بیارید و اسپس سرافراز گرم
همی اژدها خوانم این را نه گرگ
تو گرگی مدان از هیونی بزرگ
چو بشنید میرین زانجا برفت
سوی خانهٔ خویش تازید تفت
ز آخر گزین کرد اسپی سیاه
گرانمایه خفتان و رومی کلاه
همان مایهور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون
بسی هدیه بگزید با آن ز گنج
ز یاقوت و گوهر همه پنجپنج
چو خورشید پیراهن قیرگون
بدرید و آمد ز پرده برون
جهانجوی میرین ز ایوان برفت
بیامد به نزدیک هیشوی تفت
ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید
نگه کرد هیشوی و اورا بدید
ازان اسپ و شمشیر خیره شدند
چو نزدیکتر شد پذیره شدند
چو گشتاسپ آن هدیهها بنگرید
همان اسپ و تیغ از میان برگزید
دگر چیز بخشید هیشوی را
بیاراست جان جهانجوی را
بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد
به زیر اندر آورد اسپ نبرد
به زه بر کمان و به بازو کمند
سواری سرافراز و اسپی بلند
همی رفت هیشوی با او به راه
جهانجوی میرین فریاد خواه
چنین تا لب بیشهٔ فاسقون
برفتند پیچان و دل پر ز خون
چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ
بپیچید میرین و مرد سترگ
به گشتاسپ بنمود به انگشت راست
که آن اژدها را نشیمن کجاست
وزو بازگشتند هر دو به درد
پر از خون دل و دیده پر آب زرد
چنین گفت هیشوی کان سرفراز
دلیرست و دانا و هم رزمساز
بترسم بروبر ز چنگال گرگ
که گردد تباه این جوان سترگ
چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد
دل رزمسازش پر اندیشه شد
فرود آمد از بارهٔ سرفراز
به پیش جهاندار و بردش نماز
همی گفت ایا پاک پروردگار
فروزندهٔ گردش روزگار
تو باشی بدین بد مرا دستگیر
ببخشای بر جان لهراسپ پیر
که گر بر من این اژدهای بزرگ
که خواند ورا ناخردمند گرگ
شود پادشاه چون پدر بشنود
خروشان شود زان سپس نغنود
بماند پر از درد چون بیهشان
به هر کس خروشان و جویا نشان
اگر من شوم زین بد دد ستوه
بپوشم سر از شرم پیش گروه
بگفت این و بر بارگی برنشست
خروشان و جوشان و تیغی به دست
کمانی به زه بر به بازو درون
همی رفت بیدار دل پر زخون
ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار
بغرید برسان ابر بهار
چو گرگ از در بیشه او را بدید
خروشی به ابر سیه برکشید
همی کند روی زمین را به چنگ
نه بر گونهٔ شیر و چنگ پلنگ
چو گشتاسپ آن اژدها را بدید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
چو باد از برش تیرباران گرفت
کمان را چو ابر بهاران گرفت
دد از تیر گشتاسپی خسته شد
دلیریش با درد پیوسته شد
بیاسود و برخاست از جای گرگ
بیامد بسان هیون سترگ
سرو چون گوزنان به پیش اندرون
تن از زخم پر درد ودل پر زخون
چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه
سرونی بزد بر سرین سیاه
که از خایه تا ناف او بردرید
جهانجوی تیغ از میان برکشید
پیاده بزد بر میان سرش
بدو نیم شد پشت و یال و برش
بیامد به پیش خداوند دد
خداوند هر دانش و نیک و بد
همی آفرین خواند بر کردگار
که ای آفرینندهٔ روزگار
تویی راه گم کرده را رهنمای
تویی برتر برترین یک خدای
همه کام و پیروزی از کام تست
همه فر و دانایی از نام تست
چو برگشت از جایگاه نماز
بکند آن دو دندان که بودش دراز
وزان بیشه تنها سر اندر کشید
همی رفت تا پیش دریا رسید
بر آب هیشوی و میرین به درد
نشسته زبانها پر از یاد کرد
سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ
که زارا سوار دلیر و سترگ
که اکنون به رزمی بزرگ اندرست
دریده به چنگال گرگ اندرست
چو گشتاسپ آمد پیاده پدید
پر از خون و رخ چون گل شنبلید
چو دیدنش از جای برخاستند
به زاری خروشیدن آراستند
به زاری گرفتندش اندر کنار
رخان زرد و مژگان چو ابر بهار
که چون بود با گرگ پیکار تو
دل ما پر از خون بد از کار تو
بدو گفت گشتاسپ کای نیک رای
به روم اندرون نیست بیم از خدای
بران سان یکی اژدهای دلیر
به کشور بمانند تا سال دیر
برآید جهانی شود زو هلاک
چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک
به شمشیر سلمش زدم به دو نیم
سرآمد شما را همه ترس و بیم
شوید آن شگفتی ببینید گرم
کزان بیشتر کس ندیدست چرم
یکی ژنده پیلست گویی به پوست
همه بیشه بالا و پهنای اوست
بران بیشه رفتند هر دو دوان
ز گفتار او شاد و روشنروان
بدیدند گرگی به بالای پیل
به چنگال شیران و همرنگ نیل
بدو زخم کرده ز سر تا به پای
دو شیرست گویی فتاده به جای
چو دیدند کردند زو آفرین
بران فرمند آفتاب زمین
دلی شاد زان بیشه باز آمدند
بر شیر جنگی فراز آمدند
بسی هدیه آورد میرین برش
بر آنسان که بد مرد را در خورش
بجز دیگر اسپی نپذرفت زوی
وزانجا سوی خانه بنهاد روی
چو آمد ز دریا به آرام خویش
کتایون بینادلش رفت پیش
بدو گفت جوشن کجا یافتی
کز ایدر به نخچیر بشتافتی
چنین داد پاسخ که از شهر من
بیامد یکی نامور انجمن
مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود
بدادند و چندی ز خویشان درود
کتایون میآورد همچون گلاب
همی خورد با شوی تا گاه خواب
بخفتند شادان دو اختر گرای
جوانمرد هزمان بجستی ز جای
بدیدی به خواب اندرون رزم گرگ
به کردار نر اژدهای سترگ
کتایون بدو گفت امشب چه بود
که هزمان بترسی چنین نابسود
چنین داد پاسخ که من تخت خویش
بدیدم به خواب اختر و بخت خویش
کتایون بدانست کو را نژاد
ز شاهی بود یکدل و یک نهاد
بزرگست و با او نگوید همی
ز قیصر بلندی نجوید همی
بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی
سمن خد و سیمینبر و مشکبوی
بیارای تا ما به ایران شویم
از ایدر به جای دلیران شویم
ببینی بر و بوم فرخنده را
همان شاه با داد و بخشنده را
کتایون بدو گفت خیره مگوی
به تیزی چنین راه رفتن مجوی
چو ز ایدر به رفتن نهی روی را
هم آواز کن پیش هیشوی را
مگر بگذراند به کشتی ترا
جهان تازه شد چون گذشتی ترا
من ایدر بمانم به رنج دراز
ندانم که کی بینمت نیز باز
به نارفته در جامه گریان شدند
بران آتش درد بریان شدند
چو از چرخ بفروخت گردنده شید
جوانان بیداردل پر امید
ازان خانهٔ بزم برخاستند
ز هرگونهای گفتن آراستند
که تا چون شود بر سر ما سپهر
به تندی گذارد جهان گر به مهر
وزان روی چون باد میرین برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
چنین گفت کای نامدار بزرگ
به پایان رسید آن زیانهای گرگ
همه بیشه سرتابسر اژدهاست
تو نیز ار شگفتی ببینی رواست
بیامد دمان کرد آهنگ من
یکی خنجری یافت از چنگ من
ز سر تا میانش بدو نیم شد
دل دیو زان زخم پر بیم شد
ببالید قیصر ز گفتار اوی
برافروخت پژمرده رخسار اوی
بفرمود تا گاو گردون برند
سراپرده از شهر بیرون برند
یکی بزمگاهی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
ببردند گاوان گردون کشان
بران بیشه کز گرگ بودی نشان
برفتند ودیدند پیلی ژیان
به خنجر بریده ز سر تا میان
چو بیرون کشیدندش از مرغزار
به گاوان گردونکش تاودار
جهانی نظاره بران پیر گرگ
چه گرگ آن ژیان نره شیر سترگ
چو قیصر بدید آن تن پیل مست
ز شادی بسی دست بر زد به دست
همان روز قیصر سقف را بخواند
به ایوان و دختر به میرین رساند
نوشتند نامه بهر کشوری
سکوبا و بطریق و هر مهتری
که میرین شیر آن سرافرازم روم
ز گرگ دلاور تهی کرد بوم
ز میرین یکی بود کهتر به سال
ز گردان رومی برآورده یال
گوی بر منش نام او اهرنا
ز تخم بزرگان رویین تنا
فرستاد نزدیک قیصر پیام
که دانی که ما را نژادست و نام
ز میرین به هر گوهری بگذرم
به تیغ و به گنج درم برترم
به من ده کنون دختر کهترت
به من تازه کن لشکر و افسرت
چنین داد پاسخ که پیمان من
شنیدی مگر با جهانبان من
که داماد نگزیند این دخترم
ز راه نیاکان خود نگذرم
چو میرین یکی کار بایدت کرد
ازان پس تو باشی ورا هم نبرد
به کوه سقیلا یکی اژدهاست
که کشور همه پاک ازو در بلاست
اگر کم کنی اژدها را ز روم
سپارم ترا دختر و گنج و بوم
که همتای آن گرگ شیراوژنست
دمش زهر و او دام آهرمنست
چنین داد پاسخ که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
ز نزدیک قیصر بیامد برون
دلش زان سخن کفته جان پر زخون
به یاران چنین گفت کان زخم گرگ
نبد جز به شمشیر مردی سترگ
ز میرین کی آید چنین کارکرد
نداند همی قیصر از مرد مرد
شوم زو بپرسم بگوید مگر
سخن با من از بیپی چارهگر
بشد تا به ایوان میرین چوگرد
پرستندهای رفت و آواز کرد
نشستنگهی داشت میرین که ماه
به گردون ندارد چنان جایگاه
جهانجوی با گبر کنداوری
یکی افسری بر سرش قیصری
پرستنده گفت اهرن پیلتن
بیامد به در با یکی انجمن
نشستنگهی ساخت شایستهتر
برفت آنک بودند بایستهتر
به ایوان میرین نماندند کس
دو مهتر نشستند بر تخت بس
چو میرین بدیدش به بر درگرفت
بپرسیدن مهتر اندر گرفت
بدو گفت اهرن که با من بگوی
ز هرچت بپرسم بهانه مجوی
مرا آرزو دختر قیصرست
کجا روم را سربسر افسرست
بگفتیم و پاسخ چنین داد باز
که در کوه با اژدها رزم ساز
اگر بازگویی تو آن کار گرگ
بوی مر مرا رهنمای بزرگ
چو بشنید میرین ز اهرن سخن
بپژمرد و اندیشه افگند بن
که گر کار آن نامدار جهان
به اهرن بگویم نماند نهان
سرمایهٔ مردمی راستیست
ز تاری و کژی بباید گریست
بگویم مگر کان نبرده سوار
نهد اژدهار را سر اندر کنار
چو اهرن بود مر مرا یار و پشت
ندارد مگر باد دشمن به مشت
برآریم گرد از سر آن سوار
نهان ماند این کار یک روزگار
به اهرن چنین گفت کز کار گرگ
بگویم چو سوگند یابم بزرگ
که این کار هرگز به روز و به شب
نگویی نداری گشاده دو لب
بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی
بپذرفت سرتاسر آن بند اوی
چو قرطاس را جامهٔ خامه کرد
به هیشوی میرین یکی نامه کرد
که اهرن که دارد ز قیصر نژاد
جهانجوی با گنج و با تخت و داد
بخواهد ز قیصر همی دختری
که ماندست از دختران کهتری
همی اژدها دام اهرن کند
بکوشد کزان بدنشان تن کند
بیامد به نزدیک من چارهجوی
گذشته سخنها گشادم بدوی
ازان گرگ و آن رزم دیدهسوار
بگفتم همه هرچ آمد به کار
چنان هم که کار مرا کرد خوب
کند بیگمان کار این مرد خوب
دو تن را بدین مرز مهتر کند
چو خورشید را بر سر افسر کند
بیامد دوان اهرن چارهجوی
به نزدیک هیشوی بنهاد روی
چو اهرن به نزدیک دریا رسید
جهانجوی هیشوی پیشین دوید
ازو بستد آن نامهٔ دلپسند
برو آفرین کرد و بگشاد بند
بدو گفت هیشوی کای راد مرد
بیاید کنون او به کردار گرد
یکی نامداری غریب و جوان
فدی کرد بر پیش میرین روان
کنون چون کند رزم نر اژدها
به چاره نیابد مگر زو رها
مرا گفتن و کار بر دست اوست
سخن گفتن نیک هرجا نکوست
تو امشب بدین میزبان رای کن
بنه شمع و دریا دلآرای کن
که فردا بیاید گو نامجوی
بگویم بدو هرچ گویی بگوی
به شمع آب دریا بیاراستند
خورشها بخوردند و می خواستند
چنین تا سپیده ز یاقوت زرد
بزد شید بر شیشهٔ لاژورد
پدید آمد از دشت گرد سوار
ز دورش بدید اهرن نامدار
چو تنگ اندر آمد پیاده دوان
پذیره شدش مرد روشن روان
فرود آمد از باره جنگی سوار
می و خوردنی خواست از نامدار
یکی تیز بگشاد هیشوی لب
که شادان بدی نامور روز و شب
نگه کن بدین مرد قیصر نژاد
که گردون گردان بدو گشت شاد
هم از تخمهٔ قیصرانست نیز
همش فر و نام و همش گنج و چیز
به دامادی قیصر آمدش رای
همی خواهد اندر سخن رهنمای
چنو نیست مر قیصران را همال
جوانیست با فر و با برز و یال
ازو خواست یکبار و پاسخ شنید
کنون چارهٔ دیگر آمد پدید
همی گویدش اژدهاگیر باش
گر از خویشی قیصر آژیر باش
به پیش گرانمایگان روز و شب
بجز نام میرین نراند به لب
هرانکس که باشند زیبای بخت
بخواهد که ماند بدو تاج و تخت
یکی برز کوهست از ایدر نه دور
همه جای خوردن گه کام و سور
یکی اژدها بر سر تیغ کوه
شده مردم روم زو در ستوه
همی ز آسمان کرگس اندر کشد
ز دریا نهنگ دژم برکشد
همی دود زهرش بسوزد زمین
نخواند برین مرز و بوم آفرین
گر آن کشته آید به دست تو بر
شگفتی شوی در جهان سربسر
ازو یاورت پاک یزدان بود
به کام تو خورشید گردان بود
بدین زور و بالا و این دستبرد
ندانیم همتای تو هیچ گرد
بدو گفت رو خنجری کن دراز
ازو دسته بالاش چون پنج باز
ز هر سوش برسان دندان مار
سنانی برو بسته برسان خار
همی آب داده به زهر و به خون
به تیزی چو الماس و رنگ آبگون
به فرمان یزدان پیروزبخت
نگون اندر آویزمش بر درخت
بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست
بیاورد چون کارها گشت راست
ز دریا به زین اندر آورد پای
برفتند یارانش با او ز جای
چو هیشوی کوه سقیلا بدید
به انگشت بنمود و خود را کشید
خود و اهرن از جای گشتند باز
چو خورشید برزد سنان از فراز
جهانجوی بر پیش آن کوه بود
که آرام آن مار نستوه بود
چو آن اژدهابرز او را بدید
به دم سوی خویشش همی درکشید
چو از پیش زین اندر آویخت ترگ
برو تیر بارید همچون تگرگ
چو تنگ اندر آمد بران اژدها
همی جست مرد جوان زو رها
سبک خنجر اندر دهانش نهاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
بزد تیز دندان بدان خنجرش
همه تیغها شد به کام اندرش
به زهر و به خون کوه یکسر بشست
همی ریخت زو زهر تا گشت سست
به شمشیر برد آن زمان دست شیر
بزد بر سر اژدهای دلیر
همی ریخت مغزش بران سنگ سخت
ز باره درآمد گو نیکبخت
بکند از دهانش دو دندان نخست
پس آنگه بیامد سر و تن بشست
خروشان بغلتید بر خاک بر
به پیش خداوند پیروزگر
کجا داد آن دستگاه بزرگ
بران گرگ و آن اژدهای سترگ
همی گفت لهراسپ و فرخ زریر
شدند از تن و جان گشتاسپ سیر
به روشن روان و دل و زور و تاب
همانا نبینند ما را به خواب
بجز رنج و سختی نبینم ز دهر
پراگنده بر جای تریاک زهر
مگر زندگانی دهد کردگار
که بینم یکی روی آن شهریار
دگر چهر فرخ برادر زریر
بگویم که گشتم من از تاج سیر
بگویم که بر من چه آمد ز بخت
همی تخت جستم که گم گشت تخت
پر از آب رخ بارگی برنشست
همان خنجر آب داده به دست
چو نزدیک هیشوی و اهرن رسید
همه یاد کرد آن شگفتی که دید
به اهرن چنین گفت کان اژدها
بدین خنجر تیز شد بیبها
شما از دم اژدهای بزرگ
پر از بیم گشتید از کار گرگ
مرا کارزار دلاور سران
سرافراز با گرزهای گران
بسی تیز آید ز جنگ نهنگ
که از ژرف برآید به جنگ
چنین اژدها من بسی دیدهام
که از رزم او سر نپیچیدهام
شنیدند هیشوی و اهرن سخن
ازان نو به گفتار دانش کهن
چو آواز او آن دو گردنفراز
شنیدند و بردند پیشش نماز
به گشتاسپ گفتند کی نره شیر
که چون تو نزاید ز مادر دلیر
بیاورد اهرن بسی خواسته
گرانمایه اسپان آراسته
یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ
کمانی و سه چوبه تیر خدنگ
به هیشوی داد آن دگر هرچ بود
ز دینار وز جامهٔ نابسود
چنین گفت گشتاسپ با سرکشان
کزین کس نباید که دارد نشان
نه از من که نر اژدها دیدهام
گر آواز آن گرگ بشنیدهام
وزان جایگه شاد و خرم برفت
به سوی کتایون خرامید تفت
بشد اهرن و گاو گردون ببرد
تن اژدها کهتران را سپرد
که این را به درگاه قیصر برید
به پیش بزرگان لشگر برید
خود از پیش گاوان و گردون برفت
به نزدیک قیصر خرامید تفت
به روم اندرون آگهی یافتند
جهاندیدگان پیش بشتافتند
چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه
خروشی بد اندر میان گروه
ازان زخم و آن اژدهای دژم
کزان بود بر گاو گردون ستم
همی آمد از چرخ بانگ چکاو
تو گفتی ندارد تن گاو تاو
هرانکس که آن زخم شمشیر دید
خروشیدن گاو گردون شنید
همی گفت کاین خنجر اهرنست
وگر زخم شیراوژن آهرمنست
همانگاه قیصر ز ایوان براند
بزرگان و فرزانگان را بخواند
بران اژدها بر یکی جشن کرد
ز شبگیر تا شد جهان لاژورد
چو خورشید بنهاد بر چرخ تاج
به کردار زر آب شد روی عاج
فرستاده قیصر سقف را بخواند
بپرسید و بر تخت زرین نشاند
ز بطریق وز جاثلیقان شهر
هرانکس کش از مردمی بود بهر
به پیش سکوبا شدند انجمن
جهاندیده با قیصر و رای زن
به اهرن سپردند پس دخترش
به دستوری مهربان مادرش
ز ایوان چو مردم پراکنده شد
دل نامور زان سخن زنده شد
چنین گفت کامروز روز منست
بلند آسمان دلفروز منست
که کس چون دو داماد من در جهان
نبینند بیش از کهان و مهان
نوشتند نامه به هر مهتری
کجا داشتی تخت گر افسری
که نر اژدها با سرافراز گرگ
تبه شد به دست دو مرد سترگ
یکی منظری پیش ایوان خویش
برآورده چون تخت رخشان خویش
به میدان شدندی دو داماد اوی
بیاراستندی دل شاد اوی
به تیر و به چوگان و زخم سنان
بهر دانشی گرد کرده عنان
همی تاختندی چپ و دست راست
که گفتی سواری بدیشان سزاست
چنین تا برآمد برین روزگار
بیامد کتایون آموزگار
به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم
چه داری ز اندیشه دل را به غم
به روم از بزرگان دو مهتر بدند
که با تاج و با گنج و افسر بدند
یکی آنک نر اژدها را بکشت
فراوان بلا دید و ننمود پشت
دگر آنک بر گرگ بدرید پوست
همه روم یکسر پرآواز اوست
به میدان قیصر به ننگ و نبرد
همی به آسمان اندر آرند گرد
نظاره شو انجا که قیصر بود
مگر بر دلت رنج کمتر بود
بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر
ز قیصر مرا کی بود داد و مهر
ترا با من از شهر بیرون کند
چو بیند مرا مردمی چون کند
ولیکن ترا گر چنین است رای
نپیچم ز رای تو ای رهنمای
بیامد به میدان قیصر رسید
همی بود تا زخم چوگان بدید
ازیشان یکی گوی و چوگان بخواست
میان سواران برافگند راست
برانگیخت آن بارگی را ز جای
یلان را همه کند شد دست و پای
به میدان کسی نیز گویی ندید
شد از زخم او در جهان ناپدید
سواران کجا گوی او یافتند
به چوگان زدن نیز نشتافتند
شدند آن زمان رومیان زردروی
همه پاک با غلغل و گفت و گوی
کمان برگرفتند و تیر خدنگ
برفتند چندی سواران جنگ
چو آن دید گشتاسپ برخاست و گفت
که اکنون هنرها نشاید نهفت
بیفگند چوگان کمان برگرفت
زه و توز ازو دست بر سر گرفت
نگه کرد قیصر بران سرفراز
بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بپرسید و گفت این سوار از کجاست
که چندین بپیچد چپ و دست راست
سرافراز گردان بسی دیدهام
سواری بدین گونه نشنیدهام
بخوانید تا زو بپرسم که کیست
فرشتست گر همچو ما آدمیست
بخواندند گشتاسپ را پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی
به گشتاسپ گفت ای نبرده سوار
سر سرکشان افسر کارزار
چه نامی بمن گوی شهر و نژاد
ورا زین سخن هیچ پاسخ نداد
چنین گفت کان خوار بیگانه مرد
که از شهرقیصر ورا دور کرد
چو داماد گشتم ز شهرم براند
کس از دفترش نام من بر نخواند
ز قیصر ستم بر کتایون رسید
که مردی غریب از میان برگزید
نرفت اندرین جز به آیین شهر
ازان راستی خواری آمدش بهر
به بیشه درون آن زیانکار گرگ
به کوه بزرگ اژدهای سترگ
سرانشان به زخم من آمد به پای
بران کار هیشوی بد رهنمای
که دندانهاشان بخان منست
همان زخم خنجر نشان منست
ز هیشوی قیصر بپرسد سخن
نوست این نگشتست باری کهن
چو هیشوی شد پیش دندان ببرد
گذشته سخنها برو بر شمرد
به پوزش بیاراست قیصر زبان
بدو گفت بیداد رفت ای جوان
کنون آن گرامی کتایون کجاست
مرا گر ستمگاره خواند رواست
ز میرین و اهرن برآشفت و گفت
که هرگز نماند سخن در نهفت
همانگه نشست از بر بادپای
به پوزش بیامد بر پاک رای
بسی آفرین کرد فرزند را
مران پاک دامن خردمند را
بدو گفت قیصر که ای ماهروی
گزیدی تو اندر خور خویش شوی
همه دوده را سر برافراختی
برین نیکبختی که تو ساختی
به پرسش بدو گفت ز انباز خویش
مگر بر تو پیدا کند راز خویش
که آرام و شهر و نژادش کجاست
بگوید مگر مر ترا گفت راست
چنین داد پاسخ که پرسیدمش
نه بر دامن راستی دیدمش
نگوید همی پیش من راز خویش
نهان دارد از هرکس آواز خویش
گمانم که هست از نژاد بزرگ
که پرخاش جویست و گرد و سترگ
ز هرچش بپرسم نگوید تمام
فرخزاد گوید که هستم به نام
وزان جایگه سوی ایوان گذشت
سپهر اندرین نیز چندی بگشت
چو گشتاسپ برخاست از بامداد
سر پرخرد سوی قیصر نهاد
چو قیصر ورا دید خامش بماند
بران نامور پیشگاهش نشاند
کمر خواست از گنج و انگشتری
یکی نامور افسری مهتری
ببوسید و پس بر سر او نهاد
ز کار گذشته بسی کرد یاد
چنین گفت با هرک بد یادگیر
که بیدار باشید برنا و پیر
فرخزاد را جمله فرمان برید
ز گفتار و کردار او مگذرید
ازان آگهی شد به هر کشوری
به هر پادشاهی و هر مهتری
به قیصر خزر بود نزدیکتر
وزیشان بدش روز تاریکتر
به مرز خزر مهتر الیاس بود
که پور جهاندار مهراس بود
به الیاس قیصر یکی نامه کرد
تو گفتی که خون بر سر خامه کرد
که چندین به افسوس خوردی خزر
کنون روز آسایش آمد بسر
اگر ساو و باژست و گنج گران
گروگان ازان مرز چندی سران
وگرنه فرخزاد چون پیل مست
بیاید کند کشورت را چو دست
چو الیاس بر خواند آن نامه را
به زهر آب در زد سر خامه را
چنین داد پاسخ که چندین هنر
نبودی به روم اندرون سربسر
اگر من نخواهم همی باژ روم
شما شاد باشید زان مرز و بوم
چنین دل گرفتید از یک سوار
که نزد شما یافت او زینهار
چنان دان که او دام آهرمنست
و گر کوه آهن همان یکتنست
تو او را بدین جنگ رنجه مکن
که من بین درازی نمانم سخن
سخن چون به میرین و اهرن رسید
ز الیاس و آن دام کو گسترید
فرستاد میرین به قیصر پیام
که این اژدها نیست کاید به دام
نه گرگست کز چاره بیجان شود
ز آلودن زهر پیچان شود
چو الیاس در جنگ خشم آورد
جهانجوی را خون به چشم آورد
نگه کن کنون کاین سرافراز مرد
ازو چند پیچد به دشت نبرد
غمی گشت قیصر ز گفتارشان
چو بشنید زان گونه بازارشان
فرخزاد را گفت پر مایهای
همی روم را همچو پیرایهای
چنان دان که الیاس شیراوژن است
چو اسپ افگند پیل رویینتن است
اگر تاب داری به جنگش بگوی
و گرنه مبر اندرین آب روی
اگر جنگ او را نداری تو پای
بسازیم با او یکی خوب رای
به خوبی ز ره بازگردانمش
سخن با هزینه برافشانمش
بدو گفت گشتاسپ کین جست و جوی
چرا باید و چیست این گفت و گوی
چو من باره اندر جهانم به خاک
ندارم ز مرز خزر هیچ باک
ولیکن نباید که روز نبرد
ز میرین و اهرن بود یاد کرد
که ایشان به رزم اندر از دشمنی
برآرند کژی و آهرمنی
چو لشکر بیاید ز مرز خزر
نگهبان من باش با یک پسر
به نیروی پیروزگر یک خدای
چو من با سپاه اندر آیم ز جای
نه الیاس مانم نه با او سپاه
نه چندن بزرگی و تخت و کلاه
کمربند گیرمش وز پشت زین
به ابر اندر آرم زنم بر زمین
دگر روز چون بردمید آفتاب
چو زرین سپر مینمود اندر آب
ز سوی خزر نای رویین بخاست
همی گرد بر شد سوی چرخ راست
سرافراز قیصر به گشتاسپ گفت
که اکنون جدا کن سپاه از نهفت
بگفت این و لشکر به بیرون کشید
گوان و یلان را به هامون کشید
همی گشت با گرزهٔ گاوسار
چو سرو بلند از بر کوهسار
همی جست بر دشت جای نبرد
ز هامون به ابر اندر آورد گرد
چو الیاس دید آن بر و یال اوی
چنان گردش چنگ و گوپال اوی
سواری فرستاد نزدیک اوی
که بفریبد ان رای تاریک اوی
بیامد بدو گفت کای سرفراز
ز قیصر بدین گونه سر کم فراز
کزین لشکر اکنون سوارش تویی
بهارش تویی نامدارش تویی
به یکسو گرای از میان دو صف
چه داری چنین بر لب آورده کف
که الیاس شیر است روز نبرد
پذیره درآید سبکتر ز گرد
اگر هدیه خواهی ورا گنج هست
مسای از پی چیز با رنج دست
ز گیتی گزین کن یکی بهرهای
تو باشی بران بهره در شهرهای
همت یار باشم همت کهترم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم
بدو گفت گشتاسپ کاین سرد گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
تو کردی بدین داوری دست پیش
کنون بازگشتی ز گفتار خویش
سخن گفتن اکنون نیاید به کار
گه جنگ و آویزش کارزار
فرستاده برگشت و آمد چو باد
همی کرد پاسخ به الیاس یاد
چو خورشید شد بر سر کوه زرد
نماند آن زمان روزگار نبرد
شب آمد یکی پردهٔ آبنوس
بپوشید بر چهرهٔ سندروس
چو خورشید ازان کوشش آگاه شد
ز برج کمان بر سر گاه شد
ببد چشمهٔ روز چون سندروس
ز هر سو برآمد دم نای و کوس
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز خون شد همه رزمگه جوی جوی
بیامد سبک قیصر از میمنه
دو داماد را کرد پیش بنه
ابر میمنه پور قیصر سقیل
ابر میسره قیصر و کوس و پیل
دهاده برآمد ز هر دو سپاه
تو گفتی برآویخت با شید ماه
بجنبید گشتاسپ از پیش صف
یکی باره زیر اژدهایی به کف
چنین گفت الیاس با انجمن
که قیصر همی باژ خواهد ز من
چو بر در چنین اژدها باشدش
ازیرا منش بابها باشدش
چو گشتاسپ الیاس را دید گفت
که اکنون هنرها نباید نهفت
برانگیختند اسپ هر دو سوار
ابا نیزه و تیر جوشن گذار
ازان لشکر الیاس بگشاد شست
که گشتاسپ را برکند کار پست
بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش
بخست آن زمان کارزاری تنش
بیفگندش از باره برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست
ز پیش سواران کشانش ببرد
بیاورد و نزدیک قیصر سپرد
بیاورد لشکر به پیش سپاه
به کردار باد اندر آمد ز راه
ازیشان چه مایه گرفت و بکشت
بکشتند مر هرک آمد به مشت
چو رومی پساندر همآواز شد
چو گشتاسپ زان جایگه باز شد
بر قیصر آمد سپه تاخته
به پیروزی و گردن افراخته
ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه
ز شادی پذیره شدش با سپاه
سر و چشم آن نامور بوس داد
جهانآفرین را همی کرد یاد
وزان جایگه بازگشتند شاد
سپهبد کلاه کیان برنهاد
همه روم با هدیه و با نثار
برفتند شادان بر نامدار
برین نیز بگذشت چندی سپهر
به دل در همی داشت و ننمود چهر
بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی
که تا زندهای زین جهان بهر جوی
براندیش با این سخن با خرد
که اندیشه اندر سخن به خورد
به ایران فرستم فرستادهای
جهاندیده و پاک و آزادهای
به لهراسپ گویم که نیم جهان
تو داری به آرام و گنج مهان
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایهٔ ارز خویش
بریشان سپاهی فرستم ز روم
که از نعل پیدا نبینند بوم
چنین داد پاسخ که این رای تست
زمانه بزیر کف پای تست
یکی نامور بود قالوس نام
خردمند و با دانش و رای و کام
بخواند آن خردمند را نامدار
کز ایدر برو تا در شهریار
بگویش که گر باژ ایران دهی
به فرمان گرایی و گردن نهی
به ایران بماند بتو تاج و تخت
جهاندار باشی و پیروزبخت
وگرنه مرا با سپاهی گران
هم از روم وز دشت نیزهوران
نگه کن که برخیزد از دشت غو
فرخزاد پیروزشان پیش رو
همه بومتان پاک ویران کنم
ز ایران به شمشیر بیران کنم
فرستاده آمد به کردار باد
سرش پر خرد بد دلش پر ز داد
چو آمد به نزدیک شاه بزرگ
بدید آن در و بارگاه بزرگ
چو آگاهی آمد به سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
که پیر جهاندیدهای بر درست
همانا فرستادهٔ قیصرست
سوارست با او بسی نامدار
همی راه جوید بر شهریار
چو بشنید بنشست بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن دل افروز تاج
بزرگان ایران همه پیش تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت
بفرمود تا پرده برداشتند
فرستاده را شاد بگذاشتند
چو آمد به نزدیک تختش فراز
بر او آفرین کرد و بردش نماز
پیام گرانمایه قیصر بداد
چنان چون بباید به آیین و داد
غمی شد ز گفتار او شهریار
برآشفت با گردش روزگار
گرانمایه جایی بیاراستند
فرستاده را شاد بنشاستند
فرستاد زربفت گستردنی
ز پوشیدنی و هم از خوردنی
بران گونه بنواخت او را به بزم
تو گفتی که نشنید پیغام رزم
شب آمد پر اندیشه پیچان بخفت
تو گفتی که با درد و غم بود جفت
چو خورشید بر تخت زرین نشست
شب تیره رخسار خود را ببست
بفرمود تا رفت پیشش زریر
سخن گفت هرگونه با شاه دیر
به شگبیر قالوس شد بار خواه
ورا راه دادند نزدیک شاه
ز بیگانه ایوان بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند
بدو گفت لهراسپ کای پر خرد
مبادا که جان جز خرد پرورد
بپرسم ترا راست پاسخگزار
اگر بخردی کام کژی مخار
نبود این هنرها به روم اندرون
بدی قیصر از پیش شاهان زبون
کنون او بهر کشوری باژخواه
فرستاد و بر ماه بنهاد گاه
چو الیاس را کو به مرز خزر
گوی بود با فر و پرخاشخر
بگیرد ببندد همی با سپاه
بدین باژخواهش که بنمود راه
فرستاده گفت ای سخنگوی شاه
به مرز خزر من شدم باژخواه
به پیغمبری رنج بردم بسی
نپرسید زین باره هرگز کسی
ولیکن مرا شاه زانسان نواخت
که گردن به کژی نباید فراخت
سواری به نزدیک او آمدست
که از بیشهها شیر گیرد به دست
به مردان بخندد همی روز رزم
هم از جامهٔ می به هنگام بزم
به بزم و به رزم و به روز شکار
جهانبین ندیدست چون او سوار
بدو داد پرمایهتر دخترش
که بودی گرامیتر از افسرش
نشانی شدست او به روم اندرون
چو نر اژدها شد به چنگش زبون
یکی گرگ بد همچو پیلی به دشت
که قیصر نیارست زان سو گذشت
بیفگند و دندان او را بکند
وزو کشور روم شد بیگزند
بدو گفت لهراسپ کای راستگوی
کرا ماند این مرد پرخاشجوی
چنین داد پاسخ که باری نخست
به چهره زریرست گویی درست
به بالا و دیدار و فرهنگ و رای
زریر دلیرست گویی بجای
چو بشنید لهراسپ بگشاد چهر
بران مرد رومی بگسترد مهر
فراوان ورا برده و بدره داد
ز درگاه برگشت پیروز و شاد
بدو گفت کاکنون به قیصر بگوی
که من با سپاه آمدم جنگجوی
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت کاین جز برادرت نیست
بدین چاره بشتاب وایدر مهایست
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسا و اسپ درنگی مخواه
ببر تخت و بالا و زرینه کفش
همان تاج با کاویانی درفش
من این پادشاهی مر او را دهم
برین بر سرش بر سپاسی نهم
تو ز ایدر برو تا حلب کینهجوی
سپه را جز از جنگ چیزی مگوی
زریر ستوده به لهراسپ گفت
که این راز بیرون کشیم از نهفت
گر اویست فرمانبر و مهترست
ورا هرک مهتر بود کهترست
بگفت این و برساخت در حال کار
گزیده یکی لشکری نامدار
نبیرهٔ برزگان و آزادگان
ز کاوس و گودرز کشوادگان
ز تخم زرسپ آنک بودند نیز
چو بهرام شیراوژن و ریونیز
همی رفت هر مهتری با دو اسپ
فروزان به کردار آذرگشسپ
نیاسود کس تا به مرز حلب
جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب
درفش همایون برافراختند
سراپرده و خیمهها ساختند
زریر سپهبد سپه را بماند
به بهرام گردنکش و خود براند
بسان کسی کو پیامی برد
وگر نزد شاهی خرامی برد
ازان ویژگان پنج تن را ببرد
که بودند با مغز و هشیار و گرد
چو نزدیک درگاه قیصر رسید
به درگاه سالار بارش بدید
به در بر همه فرش دیبا کشید
بیامد به قیصر بگفت آنچ دید
به کاخ اندرون بود قیصر دژم
چو قالوس و گشتاسپ با او بهم
بدو آگهی داد سالار بار
که آمد به درگه زریر سوار
چو قیصر شنید این سخن بار داد
ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد
زریر اندر آمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
همان رومیان را فروزش گرفت
بدو گفت قیصر فرخزاد را
نپرسی نداری به دل داد را
به قیصر چنین گفت فرخ زریر
که این بنده از بندگی گشت سیر
گریزان بیامد ز درگاه شاه
کنون یافت ایدر چنین پایگاه
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
تو گفتی ز ایران نیامدش یاد
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
پراندیشه شد مرد روشنروان
که شاید بدن این سخن کو بگفت
جز از راستی نیست اندر نهفت
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد
که گر دادگر سر نه پیچد ز داد
ازین پس نشستم برومست و بس
به ایران نمانیم بسیار کس
تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ
سخن چون شنیدی نباید درنگ
نه ایران خزر گشت و الیاس من
که سر برکشیدی از آن انجمن
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر سوی چنگ را
تو اکنون فرستادهای بازگرد
بسازیم ناچار جای نبرد
ز قیصر چو بنشید فرخ زریر
غمی شد ز پاسخ فروماند دیر
چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت
که پاسخ چرا ماندی در نهفت
بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین
ببودم بر شاه ایران زمین
همه لشکر شاه و آن انجمن
همه آگهند از هنرهای من
همان به که من سوی ایشان شوم
بگویم همه گفتهها بشنوم
برآرم ازیشان همه کام تو
درفشان کنم در جهان نام تو
بدو گفت قیصر تو داناتری
برین آرزو بر تواناتری
چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی
نشست از بر بارهٔ راه جوی
بیامد به جای نشست زریر
به سر افسر و بادپایی به زیر
چو لشکر بدیدند گشتاسپ را
سرافرازتر پور لهراسپ را
پیاده همه پیش اوی آمدند
پر از درد و پر آب روی آمدند
همه پاک بردند پیشش نماز
که کوتاه شد رنجهای دراز
همانگه چو آمد به پیشش زریر
پیاده ببود و شد از رزم سیر
گرامیش را تنگ در بر گرفت
چو بگشاد لب پرسش اندر گرفت
نشستند بر تخت با مهتران
بزرگان ایران و کنداوران
زریر خجسته به گشتاسپ گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
پدر پیر سر شد تو برنادلی
ز دیدار پیران چرا بگسلی
به پیری ورا بخت خندان شدست
پرستندهٔ پاک یزدان شدست
فرستاد نزدیک تو تاج و گنج
سزد گر نداری کنون دل به رنج
چنین گفت کایران سراسر تراست
سر تخت با تاج کشور تراست
ز گیتی یکی کنج ما را بس است
که تخت مهی را جز از من کس است
برارد بیاورد پرمایه تاج
همان یاره و طوق و هم تخت عاج
چو گشتاسپ تخت پدر دید شاد
نشست از برش تاج بر سر نهاد
نبیرهٔ جهانجوی کاوس کی
ز گودرزیان هرک بد نیکپی
چو بهرام و چون ساوه و ریونیز
کسی کو سرافراز بودند نیز
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
ببودند بر پای بسته کمر
هرانکس که بودند پرخاشخو
چو گشتاسپ دید آن دلارای کام
فرستاد نزدیک قیصر پیام
کز ایران همه کام تو راست گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
همی چشم دارد زریر و سپاه
که آیی خرامان بدین رزمگاه
همه سربسر با تو پیمان کنند
روان را به مهرت گروگان کنند
گرت رنج ناید خرامی به دشت
که کار زمانه به کام تو گشت
فرستاده چون نزد قیصر رسید
به دشت آمد و ساز لشکر بدید
چو گشتاسپ را دید بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
بیامد ورا تنگ در برگرفت
سخنهای دیرینه اندر گرفت
بدانست قیصر که گشتاسپ اوست
فروزندهٔ جان لهراسپ اوست
فراوانش بستود و بردش نماز
وزانجا سوی تخت رفتند باز
ازان کردهٔ خویش پوزش گرفت
بپیچید زان روزگار شگفت
بپذرفت گفتار او شهریار
سرش را گرفت آنگهی برکنار
بدو گفت چون تیره گردد هوا
فروزیدن شمع باشد روا
بر ما فرست آنک ما را گزید
که او درد و رنج فراوان کشید
بشد قیصر و رنج و تشویر برد
بس نیز بر خوی بد برشمرد
به سوی کتایون فرستاد گنج
یکی افسر و سرخ یاقوت پنج
غلام و پرستار رومی هزار
یکی طوق پر گوهر شاهوار
ز دینار رومی شتروار پنج
یکی فیلسوفی نگهبان گنج
سلیح و درم داد لشکرش را
همان نامداران کشورش را
هرانکس که بود او ز تخم بزرگ
وگر تیغ زن نامداری سترگ
بیاراست خلعت سزاوارشان
برافرخت پژمرده بازارشان
از اسپان تازی و برگستوان
ز خفتان وز جامهٔ هندوان
ز دیبا و دینار و تاج و نگین
ز تخت و ز هرگونه دیبای چین
فرستاده نزدیک گشتاسپ برد
یکایک به گنجور او برشمرد
ابا این بسی آفرین گسترید
بران کو زمان و زمین آفرید
کتایون چو آمد به نزدیک شاه
غو کوس برخاست از بارگاه
سپه سوی ایران برفتن گرفت
هوا گرد اسپان نهفتن گرفت
چو قیصر دو منزل بیامد به راه
عنان تگاور بپیچید شاه
به سوگند ازان مرز برگاشتش
به خواهش سوی روم بگذاشتش
وزان جایگه شد سوی روم باز
چو گشتاسپ شد سوی راه دراز
همی راند تا سوی ایران رسید
به نزد دلیران و شیران رسید
چو بشنید لهراسپ کامد زریر
برادرش گشتاسپ آن نره شیر
پذیره شدش با همه مهتران
بزرگان ایران و نامآوران
چو دید او پسر را به بر درگرفت
ز جور فلک دست بر سر گرفت
فرود آمد از باره گشتاسپ زود
بدو آفرین کرد و زاری نمود
ز ره چو به ایوان شاهی شدند
چو خورشید در برج ماهی شدند
بدو گفت لهراسپ کز من مبین
چنین بود رای جهان آفرین
نوشته چنین بد مگر بر سرت
که پردخت ماند ز تو کشورت
بدو شادمان گشت لهراسپ شاه
مر او را نشاند از بر تخت و گاه
ببوسید و تاجش به سر بر نهاد
همی آفرین کرد با تاج یاد
بدو گفت گشتاسپ کای شهریار
ابی تو مبیناد کس روزگار
چو مهتر کنی من ترا کهترم
بکوشم که گرد ترا نسپرم
همه نیک بادا سرانجام تو
مبادا که باشیم بینام تو
که گیتی نماند همی بر کسی
چو ماند به تن رنج ماند بسی
چنین است گیهان ناپایدار
برو تخم بد تا توانی مکار
همی خواهم از دادگر یک خدای
که چندان بمانم به گیتی به جای
که این نامهٔ شهریاران پیش
بپویندم از خوب گفتار خویش
ازان پس تن جانور خاک راست
سخن گوی جان معدن پاک راست
برای مطالعه آنلاین شاهنامه فردوسی ، بر روی هر یک از بخشهای زیر کلیک بفرمایید:
پادشاهی اشکانیان
پادشاهی اردشیر
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
پادشاهی اورمزد
پادشاهی بهرام اورمزد
پادشاهی بهرام نوزده سال بود
پادشاهی بهرام بهرامیان
پادشاهی نرسی بهرام
پادشاهی اورمزد نرسی
پادشاهی شاپور ذوالاکتاف
پادشاهی اردشیر نکوکار
پادشاهی شاپور سوم
پادشاهی بهرام شاپور
پادشاهی یزدگرد بزهگر
پادشاهی بهرام گور
پادشاهی یزدگرد ، هرمز ، پیروز ، بلاش
پادشاهی قباد چهل و سه سال بود – داستان مزدک
پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
پادشاهی خسرو پرویز
پادشاهی شیرویه
پادشاهی اردشیر شیروی
پادشاهی فرایین
پادشاهی پوراندخت
پادشاهی آزرمدخت
پادشاهی فرخزاد
پادشاهی یزدگرد
کیومرث
هوشنگ
طهمورث
جمشید
ضحاک
فریدون
منوچهر
پادشاهی نوذر
پادشاهی زوطهماسپ
پادشاهی گرشاسپ
کیقباد
پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
رزم کاووس با شاه هاماوران
رستم و سهراب
داستان سیاوش
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود
گفتار اندر داستان فرود سیاوش
داستان کاموس کشانی
داستان خاقان چین
داستان اکوان دیو
داستان بیژن و منیژه
داستان دوازده رخ
اندر ستایش سلطان محمود
پادشاهی لهراسپ
پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
داستان هفتخوان اسفندیار
داستان رستم و اسفندیار
داستان رستم و شغاد
پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود
پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
پادشاهی داراب دوازده سال بود
پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود