شاهنامه فردوسی – پادشاهی شاپور ذوالاکتاف

به شاهی برو آفرین خواندند

همه مهتران گوهر افشاندند

یکی موبدی بود شهرو به نام

خردمند و شایسته و شادکام

بیامد به کرسی زرین نشست

میان پیش او بندگی را ببست

جهان را همی داشت با داد و رای

سپه را به هر نیک و بد رهنمای

پراگنده گنج و سپاه ورا

بیاراست ایوان و گاه ورا

چنین تا برآمد برین پنج سال

برافراخت آن کودک خرد یال

نشسته شبی شاه در طیسفون

خردمند موبد به پیش اندرون

بدانگه که خورشید برگشت زرد

پدید آمد آن چادر لاژورد

خروش آمد از راه اروندرود

به موبد چنین گفت هست این درود

چنین گفت موبد بران شاه خرد

که ای پاک‌دل نیک پی شاه گرد

کنون مرد بازاری و چاره جوی

ز کلبه سوی خانه بنهاد روی

چو بر دجله بر یکدگر بگذرند

چنین تنگ پل را به پی بسپرند

بترسد چنین هرکس از بیم کوس

چنین برخروشند چون زخم کوس

چنین گفت شاپور با موبدان

که ای پرهنر نامور بخردان

پلی دیگر اکنون بباید زدن

شدن را یکی راه باز آمدن

بدان تا چنین زیردستان ما

گر از لشکری در پرستان ما

به رفتن نباشند زین سان به رنج

درم داد باید فراوان ز گنج

همه موبدان شاد گشتند سخت

که سبز آمد آن نارسیده درخت

یکی پل بفرمود موبد دگر

به فرمان آن کودک تاجور

ازو شادمان شد دل مادرش

بیاورد فرهنگ جویان برش

به زودی به فرهنگ جایی رسید

کز آموزگاران سراندر کشید

چو بر هفت شد رسم میدان نهاد

هم‌آورد و هم رسم چوگان نهاد

بهشتم شد آیین تخت و کلاه

تو گفتی کمر بست بهرامشاه

تن خویش را از در فخر کرد

نشستنگه خود به اصطخر کرد

بر آیین فرخ نیاکان خویش

گزیده سرافراز و پاکان خویش

چو یک چند بگذشت بر شاه روز

فروزنده شد تاج گیتی فروز

ز غسانیان طایر شیردل

که دادی فلک را به شمشیر دل

سپاهی ز رومی و از قادسی

ز بحرین و از کرد وز پارسی

بیامد به پیرامن طیسفون

سپاهی ز اندازه بیش اندرون

به تاراج داد آن همه بوم و بر

کرا بود با او پی و پا و پر

ز پیوند نرسی یکی یادگار

کجا نوشه بد نام آن نوبهار

بیامد به ایوان آن ماه‌روی

همه طیسفون گشت پر گفت‌وگوی

ز ایوانش بردند و کردند اسیر

که دانا نبودند و دانش‌پذیر

چو یک سال نزدیک طایر بماند

ز اندیشگان دل به خون در نشاند

ز طایر یکی دختش آمد چو ماه

تو گفتی که نرسیست با تاج و گاه

پدر مالکه نام کردش چو دید

که دختش همی مملکت را سزید

چو شاپور را سال شد بیست و شش

مهی‌وش کیی گشت خورشیدفش

به دشت آمد و لشکرش را بدید

ده و دو هزار از یلان برگزید

ابا هر یکی بادپایی هیون

به پیش اندرون مرد صد رهنمون

هیون برنشستند و اسپان به دست

برفتند گردان خسروپرست

ازان پس ابا ویژگان برنشست

میان کیی تاختن را بببست

برفت از پس شاه غسانیان

سرافراز طایر هژبر ژیان

فراوان کس از لشکر او بکشت

چو طایر چنان دید بنمود پشت

برآمد خروشیدن داروگیر

ازیشان گرفتند چندی اسیر

که اندازهٔ آن ندانست کس

برفتند آن ماندگان زان سپس

حصاری شدند آن سپه در یمن

خروش آمد از کودک و مرد و زن

بیاورد شاپور چندان سپاه

که بر مور و بر پشه بربست راه

ورا با سپاهش به دژ در بیافت

در جنگ و راه گریزش نیافت

شب و روز یک ماهشان جنگ بود

سپه را به دژ بر علف تنگ بود

به شبگیر شاپور یل برنشست

همی رفت جوشان کمانی به دست

سیه جوشن خسروی در برش

درفشان درفش سیه بر سرش

ز دیوار دژ مالکه بنگرید

درفش و سر نامداران بدید

چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی

به رنگ طبرخون گل مشک بوی

بشد خواب و آرام زان خوب چهر

بر دایه شد با دلی پر ز مهر

بدو گفت کین شاه خورشیدفش

که ایدر بیامد چنین کینه‌کش

بزرگی او چون نهان منست

جهان خوانمش کو جهان منست

پیامی ز من نزد شاپور بر

به رزم آمدست او ز من سور بر

بگویش که با تو ز یک گوهرم

هم از تخم نرسی کنداورم

همان نیز با کین نه هم گوشه‌ام

که خویش توام دختر نوشه‌ام

مرا گر بخواهی حصار آن تست

چو ایوان بیابی نگار آن تست

برین کار با دایه پیمان کنی

زبان در بزرگی گروگان کنی

بدو دایه گفت آنچ فرمان دهی

بگویم بیارمت زو آگهی

چو شب در زمین پادشاهی گرفت

ز دریا به دریا سپاهی گرفت

زمین تیره‌گون کوه چون نیل شد

ستاره به کردار قندیل شد

تو گویی که شمعست سیصدهزار

بیاویخته ز آسمان حصار

بشد دایه لرزان پر از ترس و بیم

ز طایر همی شد دلش بدو نیم

چو آمد به نزدیک پرده‌سرای

خرامید نزدیک آن پاک‌رای

بدو گفت اگر نزد شاهم بری

بیابی ز من تاج و انگشتری

هشیوار سالار بارش ببرد

ز دهلیز پرده بر شاه گرد

بیامد زمین را به مژگان برفت

سخن هرچ بشنید با شاه گفت

ز گفتار او شاد شد شهریار

بخندید و دینار دادش هزار

دو یاره یکی طوق و انگشتری

ز دیبای چینی و از بربری

چنین داد پاسخ که با ماه روی

به خوبی سخنها فراوان بگوی

بگویش که گفت او به خورشید و ماه

به زنار و زردشت و فرخ کلاه

که هر چیز کز من بخواهی همی

گر از پادشاهی بکاهی همی

ز من هیچ بد نشنود گوش تو

نجویم جدایی ز آغوش تو

خریدارم او را به تخت و کلاه

به فرمان یزدان و گنج و سپاه

چو بشنید پاسخ هم اندر زمان

ز پرده بیامد بر دژ دوان

شنیده بران سرو سیمین بگفت

که خورشید ناهید را گشت جفت

ز بالا و دیدار شاپور شاه

بگفت آنچ آمد به تابنده ماه

ز خاور چو خورشید بنمود تاج

گل زرد شد بر زمین رنگ ساج

ز گنجور دستور بستد کلید

خورش خانه و خمهای نبید

بدژدر هرانکس که بد مهتری

وزان جنگیان رنج دیده سری

خورشها فرستاد و چندی نبید

هم از بویها نرگس و شنبلید

پرستندهٔ باده را پیش خواند

به خوبی سخنها فراوان براند

بدو گفت کامشب تویی باده‌ده

به طایر همه بادهٔ ساده ده

همان تا بدارند باده به دست

بدان تا بخسپند و گردند مست

بدو گفت ساقی که من بنده‌ام

به فرمان تو در جهان زنده‌ام

چو خورشید بر باختر گشت زرد

شب تیره گفتش که از راه برد

می خسروی خواست طایر به جام

نخستین ز غسانیان برد نام

چو بگذشت یک پاس از تیره شب

بیاسود طایر ز بانگ جلب

برفتند یکسر سوی خوابگاه

پرستندگان را بفرمود شاه

که با کس نگوید سخن جز براز

نهانی در دژ گشادند باز

بدان شاه شاپور خود چشم داشت

از آواز مستان به دل خشم داشت

چو شمع از در دژ بیفروخت گفت

که گشتیم با بخت بیدار جفت

مر آن ماه‌رخ را به پرده‌سرای

بفرمود تا خوب کردند جای

سپه را همه سر به سر گرد کرد

گزین کرد مردان ننگ و نبرد

به باره برآورد چندی سوار

هرانکس که بود از در کارزار

به دژ در شد و کشتن اندرگرفت

همه گنجهای کهن برگرفت

سپه بود با طایر اندر حصار

همه مست خفته فزون از هزار

دگر خفته آسیمه برخاستند

به هر جای جنگی بیاراستند

ازیشان کس از بیم ننمود پشت

بسی نامور شاه ایران بکشت

چو شد طایر اندر کف او اسیر

بیامد برهنه دوان ناگزیر

به چنگ وی آمد حصار و بنه

گرفتار شد مردم بدتنه

ببود آن شب و بامداد پگاه

چو خورشید بنمود زرین کلاه

یکی تخت پیروزه اندر حصار

به آیین نهادند و دادند بار

چو از بارپردخته شد شهریار

به نزدیک او شد گل نوبهار

ز یاقوت سرخ افسری بر سرش

درفشان ز زربفت چینی برش

بدانست کای جادوی کار اوست

بدو بد رسیدن ز کردار اوست

چنین گفت کای شاه آزاد مرد

نگه کن که که فرزند با من چه کرد

چنین گفت شاپور بدنام را

که از پرده چون دخت بهرام را

بیاری و رسوا کنی دوده را

برانگیزی آن کین آسوده را

به دژخیم فرمود تا گردنش

زند به آتش اندر بسوزد تنش

سر طایر از ننگ در خون کشید

دو کتف وی از پشت بیرون کشید

هرانکس کجا یافتی از عرب

نماندی که با کس گشادی دو لب

ز دو دست او دور کردی دو کفت

جهان ماند از کار او در شگفت

عرابی ذوالاکتاف کردش لقب

چو از مهره بگشاد کفت عرب

وزانجا یگه شد سوی پارس باز

جهانی همه برد پیشش نماز

برین نیز بگذشت چندی سپهر

وزان پس دگرگونه بنمود چهر

چنان بد که یک روز با تاج و گنج

همی داشت از بودنی دل به رنج

ز تیره شب اندر گذشته سه پاس

بفرمود تا شد ستاره‌شناس

بپرسیدش از تخت شاهنشهی

هم از رنج وز روزگار بهی

منجم بیاورد صلاب را

بینداخت آرامش و خواب را

نگه کرد روشن به قلب اسد

که هست او نماینده فتح و جد

بدان تا رسد پادشا را بدی

فزاید بدو فره ایزدی

چو دیدند گفتندش ای پادشا

جهانگیر و روشن‌دل و پارسا

یکی کار پیش است با رنج و درد

نیارد کس آن بر توبر یاد کرد

چنین داد شاپور پاسخ بدوی

که ای مرد داننده و راه‌جوی

چه چارست تا این ز من بگذرد

تنم اختر بد به پی نسپرد

ستاره‌شمر گفت کای شهریار

ازین گردش چرخ ناپایدار

به مردی و دانش نیابی گذر

خردمند گر مرد پرخاشخر

بباشد همه بودنی بی‌گمان

نتابیم با گردش آسمان

چنین داد پاسخ گرانمایه شاه

که دادار باشد ز هر بد نگاه

که گردان بلند آسمان آفرید

توانایی و ناتوان آفرید

بگسترد بر پادشاهیش داد

همی بود یک چند بی‌رنج و شاد

چو آباد شد زو همه مرز و بوم

چنان آرزو کرد کاید به روم

ببیند که قیصر سزاوار هست

ابا لشکر و گنج و نیروی دست

همان راز بگشاد با کدخدای

یک پهلوان گرد با داد و رای

همه راز و اندیشه با او بگفت

همی داشت از هرکس اندر نهفت

چنین گفت کاین پادشاهی به داد

بدارید کزداد باشید شاد

شتر خواست پرمایه ده کاروان

به هر کاروان بر یکی ساروان

ز دینار وز گوهران بار کرد

ازان سی شتر بار دینار کرد

بیامد پراندیشه ز آبادبوم

همی رفت زین سان سوی مرز روم

یکی روستا بود نزدیک شهر

که دهقان و شهری بدو بود بهر

بیامد به خان یکی کدخدای

بپرسید کاید مرا هست جای

برو آفرین کرد مهتر بسی

که چون تو نیابیم مهمان کسی

ببود آن شب و خورد و بخشید چیز

ز دهقان بسی آفرین یافت نیز

سپیده برآمد بنه برنهاد

سوی خانهٔ قیصر آمد چو باد

بیامد به نزدیک سالار بار

برو آفرین کرد و بردش نثار

بپرسید و گفتش چه مردی بگوی

که هم شاه‌شاخی و هم شاه‌روی

چنین داد پاسخ که ای پادشا

یکی پارسی مردم و پارسا

به بازارگانی برفتم ز جز

یکی کاروان دارم از خز و بز

کنون آمدستم بدین بارگاه

مگر نزد قیصر گشاینده راه

ازین بار چیزی کش اندر خورست

همه گوهر و آلت لشکرست

پذیرد سپارد به گنجور گنج

بدان شاد باشم ندارم به رنج

دگر را فروشم به زر و به سیم

به قیصر پناهم نپیچم ز بیم

بخرم هرانچم بباید ز روم

روم سوی ایران ز آباد بوم

ز درگاه برخاست مرد کهن

بر قیصر آمد بگفت این سخن

بفرمود تا پرده برداشتند

ز در سوی قیصرش بگذاشتند

چو شاپور نزدیک قیصر رسید

بکرد آفرینی چنان چون سزید

نگه کرد قیصر به شاپور گرد

ز خوبی دل و دیده او را سپرد

بفرمود تا خوان و می ساختند

ز بیگانه ایوان بپرداختند

جفادیده ایرانیی بد به روم

چنانچون بود مرد بیداد و شوم

به قیصر چنین گفت کای سرفراز

یکی نو سخن بشنو از من به راز

که این نامور مرد بازارگان

که دیبا فروشد به دینارگان

شهنشاه شاپور گویم که هست

به گفتار و دیدار و فر و نشست

چو بشنید قیصر سخن تیره شد

همی چشمش از روی او خیره شد

نگهبانش برکرد و با کس نگفت

همی داشت آن راز را در نهفت

چو شد مست برخاست شاپور شاه

همی داشت قیصر مر او را نگاه

بیامد نگهبان و او را گرفت

که شاپور نرسی توی ای شگفت

به جای زنان برد و دستش ببست

به مردی ز دام بلا کس نجست

چو زین باره دانش نیاید به بر

چه باید شمار ستاره‌شمر

بر مست شمعی همی سوختند

به زاریش در چرم خر دوختند

همی گفت هرکس که این شوربخت

همی پوست خر جست و بگذاشت تخت

یکی خانه‌ای بود تاریک و تنگ

ببردند بدبخت را بی‌درنگ

بدان جای تنگ اندر انداختند

در خانه را قفل بر ساختند

کلیدش به کدبانوی خانه داد

تنش را بدان چرم بیگانه داد

به زن گفت چندان دهش نان و آب

که از داشتن زو نگیرد شتاب

اگر زنده ماند به یک چندگاه

بداند مگر ارج تخت و کلاه

همان تخت قیصر نیایدش یاد

کسی را کجا نیست قیصر نژاد

زن قیصر آن خانه را در ببست

به ایوان دگر جای بودش نشست

یکی ماه‌رخ بود گنجور اوی

گزیده به هر کار دستور اوی

که ز ایرانیان داشتی او نژاد

پدر بر پدر بر همی داشت یاد

کلید در خانه او را سپرد

به چرم اندرون بسته شاپور گرد

همان روز ازان مرز لشکر براند

ورا بسته در پوست آنجا بماند

چو قیصر به نزدیک ایران رسید

سپه یک به یک تیغ کین برکشید

از ایران همی برد رومی اسیر

نبود آن یلان را کسی دستگیر

به ایران زن و مرد و کودک نماند

همان چیز بسیار و اندک نماند

نبود آگهی در میان سپاه

نه مرده نه زنده ز شاپور شاه

گریزان همه شهر ایران ز روم

ز مردم تهی شد همه مرز و بوم

از ایران بی‌اندازه ترسا شدند

همه مرز پیش سکوبا شدند

چنین تا برآمد برین چندگاه

به ایران پراگنده گشته سپاه

به روم آنک شاپور را داشتی

شب و روز تنهاش نگذاشتی

کنیزک نبودی ز شاپور شاد

ازان کش ز ایرانیان بد نژاد

شب و روز زان چرم گریان بدی

دل او ز شاپور بریان بدی

بدو گفت روزی که ای خوب روی

چه مردی مترس ایچ با من بگوی

که در چرم چو نازک اندام تو

همی بگسلد خواب و آرام تو

چو سروی بدی بر سرش گرد ماه

بران ماه کرسی ز مشک سیاه

کنون چنبری گشت بالای سرو

تن پیل وارت به کردار غرو

دل من همی بر تو بریان شود

دو چشمم شب و روز گریان شود

بدین سختی اندر چه جویی همی

که راز تو با من نگویی همی

بدو گفت شاپور کای خوب‌چهر

گرت هیچ بر من بجنبید مهر

به سوگند پیمانت خواهم یکی

کزان نگذری جاودان اندکی

نگویی به بدخواه راز مرا

کنی یاد درد و گداز مرا

بگویم ترا آنچ درخواستی

به گفتار پیدا کنم راستی

کنیزک به دادار سوگند خورد

به زنار شماس هفتاد گرد

به جان مسیحا و سوک صلیب

به دارای ایران گشته مصیب

که راز تو با کس نگویم ز بن

نجویم همی بتری زین سخن

همه راز شاپور با او بگفت

بماند آن سخن نیک و بد در نهفت

بدو گفت اکنون چو فرمان دهی

بدین راز من دل گروگان دهی

سر از بانوان برتر آید ترا

جهان زیر پای اندر آید ترا

به هنگام نان شیرگرم آوری

بپوشی سخن نرم نرم‌آوری

به شیر اندر آغارم این چرم خر

که این چرم گردد به گیتی سمر

پس از من بسی سالیان بگذرد

بگوید همی هرک دارد خرد

کنیزک همی خواستی شیر گرم

نهانی ز هرکس به آواز نرم

چو کشتی یکی جام برداشتی

بر آتش همی تیز بگذاشتی

به نزدیک شاپور بردی نهان

نگفتی نهان با کس اندر جهان

دو هفته سپهر اندرین گشته شد

به فرجام چرم خر آغشته شد

چو شاپور زان پوست آمد برون

همه دل پر از درد و تن پر ز خون

چنین گفت پس با کنیزک به راز

که ای پاک بینادل و نیک‌ساز

یکی چاره باید کنون ساختن

ز هر گونه اندیشه انداختن

که ما را گذر باشد از شهر روم

مباد آفرین بر چنین مرز و بوم

کنیزک بدو گفت فردا پگاه

شوند این بزرگان سوی جشنگاه

یکی جشن باشد به روم اندرون

که مرد و زن و کودک آید برون

چو کدبانو از شهر بیرون شود

بدان جشن خرم به هامون شود

شود جای خالی و من چاره‌جوی

بسازم نترسم ز پتیاره گوی

دو اسپ و دو گوپال و تیر و کمان

به پیش تو آرم به روشن روان

ببست اندر اندیشه دل را نخست

از آخر دو اسپ گرانمایه جست

همان تیغ و گوپال و برگستوان

همان جوشن و مغفر هندوان

به اندیشه دل را به جای آورید

خرد را بران رهنمای آورید

چو از باختر چشمه اندر کشید

شب آن چادر قار بر سر کشید

پراندیشه شد جان شاپور شاه

که فردا چه سازد کنیزک پگاه

چو بر زد سر از برج شیر آفتاب

ببالید روز و بپالود خواب

به جشن آمدند آنک بودی به شهر

بزرگان جوینده از جشن بهر

کنیزک سوی چاره بنهاد روی

چنانچون بود مردم چاره‌جوی

چو ایوان خالی به چنگ آمدش

دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش

دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد

گزیده سلیح سواران گرد

ز دینار چندانک بایست نیز

ز خوشاب و یاقوت و هرگونه چیز

چو آمد همه ساز رفتن به جای

شب آمد دو تن راست کردند رای

سوی شهر ایران نهادند روی

دو خرم نهان شاد و آرامجوی

شب و روز یکسر همی تاختند

به خواب و به خوردن نپرداختند

برین‌گونه از شهر بر خورستان

همی راند تا کشور سورستان

چو اسب و تن از تاختن گشت سست

فرود آمدن را همی جای جست

دهی خرم آمد به پیشش به راه

پر از باغ و میدان و پر جشنگاه

تن از رنج خسته گریزان ز بد

بیامد در باغبانی بزد

بیامد دمان مرد پالیزبان

که هم نیک‌دل بود و هم میزبان

دو تن دیده با نیزه و درع و خود

ز شاپور پرسید هست این درود

بدین بیگهی از کجا خاستی

چنین تاختن را بیاراستی

بدو گفت شاپور کای نیک‌خواه

سخن چند پرسی ز گم کرده راه

یک مرد ایرانیم راه‌جوی

گریزان بدین مرز بنهاده روی

پر از دردم از قیصر و لشکرش

مبادا که بینم سر و افسرش

گر امشب مرا میزبانی کنی

هشیواری و مرزبانی کنی

برآنم که روزی به کار آیدت

درختی که کشتی به بار آیدت

بدو باغبان گفت کین خان تست

تن باغبان نیز مهمان تست

بدان چیز کاید مرا دست‌رس

بکوشم بیارم نگویم به کس

فرود آمد از باره شاپور شاه

کنیزک همی رفت با او به راه

خورش ساخت چندان زن باغبان

ز هر گونه چندانک بودش توان

چو نان خورده شد کار می ساختند

سبک مایه جایی بپرداختند

سبک باغبان می به شاپور داد

که بردار ازان کس که آیدت یاد

بدو گفت شاپور کای میزبان

سخن‌گوی و پرمایه پالیزبان

کسی کو می آرد نخست او خورد

چو بیشش بود سالیان و خرد

تو از من به سال اندکی برتری

تو باید که چون می دهی می خوری

بدو باغبان گفت کای پرهنر

نخست آن خورد می که با زیب‌تر

تو باید که باشی برین پیش رو

که پیری به فرهنگ و بر سال نو

همی بود تاج آید از موی تو

همی رنگ عاج آید از روی تو

بخندید شاپور و بستد نبید

یکی باد سرد از جگر برکشید

به پالیزبان گفت کای پاک‌دین

چه آگاهی استت ز ایران زمین

چنین دادپاسخ که ای برمنش

ز تو دور بادا بد بدکنش

به بدخواه ما باد چندان زیان

که از قیصر آمد به ایرانیان

از ایران پراگنده شد هرک بود

نماند اندران بوم کشت و درود

ز بس غارت و کشتن مرد و زن

پراگنده گشت آن بزرگ انجمن

وزیشان بسی نیز ترسا شدند

به زنار پیش سکوبا شدند

بس جاثلیقی به سر بر کلاه

به دور از بر و بوم و آرامگاه

بدو گفت شاپور شاه اورمزد

که رخشان بدی همچو ماه اورمزد

کجا شد که قیصر چنین چیره شد

ز بخت آب ایرانیان تیره شد

بدو باغبان گفت کای سرفراز

ترا جاودان مهتری باد و ناز

ازو مرده و زنده جایی نشان

نیامد به ایران بدان سرکشان

هرانکس که بودند ز آبادبوم

اسیرند سرتاسر اکنون به روم

برین زار بگریست پالیزبان

که بود آن زمان شاه را میزبان

بدو میزان گفت کایدر سه روز

بباشی بود خانه گیتی فروز

که دانا زد این داستان از نخست

که هرکس که آزرم مهمان نجست

نباشد خرد هیچ نزدیک اوی

نیاز آورد بخت تاریک اوی

بباش و بیاسای و می خور به کام

چو گردد دلت رام بر گوی نام

بدو گفت شاپور کری رواست

به مابر کنون میزبان پادشاست

ببود آن شب و خورد و گفت و شنید

سپیده چو از کوه سر بر کشید

چو زرین درفشی برآورد راغ

بر میهمان شد خداوند باغ

بدو گفت روز تو فرخنده باد

سرت برتر از بر بارنده باد

سزای تومان جایگاهی نبود

به آرام شایسته گاهی نبود

چو مهمان درویش باشی خورش

نیابی نه پوشیدن و پرورش

بدو گفت شاپور کای نیک‌بخت

من این خانه بگزیدم از تاج و تخت

یکی زند واست آر با بر سمت

به زمزم یکی پاسخی پرسمت

بیاورد هرچش بفرمود شاه

بیفزود نزدیک شه پایگاه

به زمزم بدو گفت برگوی راست

کجا موبد موبد اکنون کجاست

چنین داد پاسخ ورا باغبان

که ای پاک‌دل مرد شیرین‌زبان

دو چشمم ز جایی که دارم نشست

بدان خانهٔ موبدان موبه دست

نهانی به پالیزبان گفت شاه

که از مهتر ده گل مهره خواه

چو بشنید زو این سخن باغبان

گل و مشک و می خواست و آمد دمان

جهاندار بنهاد بر گل نگین

بدان باغبان داد و کرد آفرین

بدو گفت کین گل به موبد سپار

نگر تا چه گوید همه گوش دار

سپیده دمان مرد با مهر شاه

بر موبد موبد آمد پگاه

چو نزدیک درگاه موبد رسید

پراگنده گردان و در بسته دید

به آواز زان بارگه بار خواست

چو بگشاد در باغبان رفت راست

چو آمد به نزدیک موبد فراز

بدو مهر بنمود و بردش نماز

چو موبد نگه کرد و آن مهره دید

ز شادی دل رای‌زن بردمید

وزان پس بران نام چندی گریست

بدان باغبان گفت کاین مهر کیست

چنین داد پاسخ که ای نامدار

نشسته به خان منست این سوار

یکی ماه با وی چو سرو سهی

خردمند و با زیب و با فرهی

بدو گفت موبد که ای نامجوی

نشان که دارد به بالا و روی

بدو باغبان گفت هرکو بهار

بدیدست سرو از لب جویبار

دو بازو به کردار ران هیون

برش چون بر شیر و چهرش چو خون

همی رنگ شرم آید از مهر اوی

همی زیب تاج آید از چهر اوی

چو پالیزبان گفت و موبد شنید

به روشن روان مرد دانا بدید

که آن شیردل مرد جز شاه نیست

همان چهر او جز در گاه نیست

فرستاده‌ای جست روشن‌روان

فرستاد موبد بر پهلوان

که پیدا شد آن فر شاپور شاه

تو از هر سوی انجمن کن سپاه

فرستادهٔ موبد آمد دوان

ز جایی که بد تا در پهلوان

بگفت آنک در باغ شادی و بخت

شکفته شد آن خسروانی درخت

سپهبد ز گفتار او گشت شاد

دلش پر ز کین گشت و لب پر ز باد

به دادار گفت ای جهاندار راست

پرستش کنی جز ترا ناسزاست

که دانست هرگز که شاپور شاه

ببیند سپه نیز و او را سپاه

سپاس از تو ای دادگر یک خدای

جهاندار و بر نیکویی رهنمای

چو شب برکشید آن درفش سیاه

ستاره پدید آمد از گرد ماه

فراز آمد از هر سوی لشکری

به جایی که بد در جهان مهتری

سوی سورستان سربرافراختند

یگان و دوگانه همی تاختند

به درگاه پالیزبان آمدند

به شادی بر میزبان آمدند

چو لشکر شد آسوده بر درسرای

به نزدیک شاه آمد آن پاک‌رای

به شاه جهان گفت پس میزبان

خجستست بر ماه پالیزبان

سپاه انجمن شد بدین درسرای

نگه کن کنون تا چه آیدت رای

بفرمود تا برگشادند راه

اگر چه فرومایه بد جایگاه

چو رفتند نزدیک آن نامجوی

یکایک نهادند بر خاک روی

مهان را همه شاه در بر گرفت

ز بدها خروشیدن اندر گرفت

بگفت آنک از چرم خر دیده بود

سخنهای قیصر که بشنیده بود

هم آزادی آن بت خوب‌چهر

بگفت آنچ او کرد پیدا ز مهر

کزو یافتم جان و از کردگار

که فرخنده بادا برو روزگار

وگر شهریاری و فرخنده‌ای

بود بندهٔ پرهنر بنده‌ای

منم بنده این مهربان بنده را

گشاده‌دل و نازپرورده را

ز هر سو که اکنون سپاه منست

وگر پادشاهی و راه منست

همه کس فرستید و آگه کنید

طلایه پراگنده بر ره کنید

ببندید ویژه ره طیسفون

نباید که آگاهی آید برون

چو قیصر بیابد ز ما آگهی

که بیدار شد فر شاهنشهی

بیاید سپاه مرا برکند

دل و پشت ایرانیان بشکند

کنون ما نداریم پایاب اوی

نه پیچیم با بخت شاداب اوی

چو موبد بیاید بیارد سپاه

ز لشکر ببندیم بر پشه راه

بسازیم و آرایشی نو کنیم

نهانی مگر باغ بی‌خو کنیم

بباید به هر گوشه‌ای دیده‌بان

طلایه به روز و به شب پاسبان

ازان پس نمانیم از رومیان

کسی خسپد ایمن گشاده‌میان

بسی برنیامد برین روزگار

که شد مردم لشکری شش هزار

فرستاد شاپور کارآگهان

سوی طیسفون کاردیده مهان

بدان تا ز قیصر دهند آگهی

ازان برز درگاه با فرهی

برفتند کارآگهان ناگهان

نهفته بجستند کار جهان

بدیدند هرگونه بازآمدند

بر شاه گردن‌فراز آمدند

که قیصر ز می خوردن و از شکار

همی هیچ نندیشد از کارزار

سپاهش پراگنده از هر سوی

به تاراج کردن به هر پهلوی

نه روزش طلایه نه شب پاسبان

سپاهش همه چون رمه بی‌شبان

نبیند همی دشمن از هیچ روی

پسند آمدش زیستن برزوی

چو شاپور بشنید زان شاد شد

همه رنجها بر دلش باد شد

گزین کرد ز ایرانیان سه هزار

زره‌دار و برگستوان ور سوار

شب تیره جوشن به بر در کشید

سپه را سوی طیسفون برکشید

به تیره شبان تیز بشتافتی

چو روشن شدی روی برتافتی

همی راندی در بیابان و کوه

بران راه بی‌راه خود با گروه

فزون از دو فرسنگ پیش سپاه

همی دیده‌بان بود بی‌راه و راه

چنین تا به نزدیکی طیسفون

طلایه همی راند پیش اندرون

به لشکر گه آمد گذشته دو پاس

ز قیصر نبودش به دل در هراس

ازان مرز بشنید آواز کوس

غو پاسبانان چو بانگ خروس

پر از خیمه یک دشت و خرگاه بود

ازان تاختن خود که آگاه بود

ز می مست قیصر به پرده‌سرای

ز لشکر نبود اندران مرز جای

چو گیتی چنان دید شاپور گرد

عنان کیی بارگی را سپرد

سپه را به لشکرگه اندر کشید

بزد دست و گرز گران برکشید

به ابر اندر آمد دم کرنای

جرنگیدن گرز و هندی درای

دهاده برآمد ز هر پهلوی

چکاچاک برخاست از هر سوی

تو گفتی همی آسمان بترکید

ز خورشید خون بر هوا برچکید

درفشیدن کاویانی درفش

شب تیره و تیغهای بنفش

تو گفتی هوا تیغ بارد همی

جهان یکسره میغ دارد همی

ز گرد سپه کوه شد ناپدید

ستاره همی دامن اندرکشید

سراپردهٔ قیصر بی‌هنر

همی کرد شاپور زیر و زبر

به هر گوشه‌ای آتش اندر زدند

همی آسمان بر زمین بر زدند

سرانجام قیصر گرفتار شد

وزو اختر نیک بیزار شد

وزان خیمه‌ها نامداران اوی

دلیر و گزیده سواران اوی

گرفتند بسیار و کردند بند

چنین است کردار چرخ بلند

گهی زو فراز آید و گه نشیب

گهی شادمانی و گاهی نهیب

بی‌آزاری و مردمی بهترست

کرا کردگار جهان یاورست

چو شب دامن روز اندر کشید

درفش خور آمد ز بالا پدید

بفرمود شاپور تا شد دبیر

قلم خواست و انقاس و مشک و حریر

نوشتند نامه به هر مهتری

به هر پادشاهی و هر کشوری

سرنامه کرد آفرین مهان

ز ما بنده بر کردگار جهان

که اوراست بر نیکویی دست‌رس

به نیرو نیازش نیاید به کس

همو آفرینندهٔ روزگار

به نیکی همو باشد آموزگار

چو قیصر که فرمان یزدان بهشت

به ایران بجز تخم زشتی نکشت

به زاری همی بند ساید کنون

چو جان را نبودش خرد رهنمون

همان تاج ایران بدو در سپرد

ز گیتی بجز نام زشتی نبرد

گسسته شد آن لشکر و بارگاه

به نیروی یزدان که بنمود راه

هرانکس که باشد ز رومی به شهر

ز شمشیر باید که یابند بهر

همه داد جویید و فرمان کنید

به خوبی ز سر باز پیمان کنید

هیونی بر آمد ز هر سو دمان

ابا نامهٔ شاه روشن روان

ز لشکرگه آمد سوی طیسفون

بی‌آزار بنشست با رهنمون

چو تاج نیاکانش بر سر نهاد

ز دادار نیکی دهش کرد یاد

بفرمود تا شد به زندان دبیر

به انقاس بنوشت نام اسیر

هزار و صد و ده برآمد شمار

بزرگان روم آنک بد نامدار

همه خویش و پیوند قیصر بدند

به روم اندرون ویژه مهتر بدند

جهاندار ببریدشان دست و پای

هرانکس که بد بر بدی رهنمای

بفرمود تا قیصر روم را

بیارند سالار آن بوم را

بشد روزبان دست قیصرکشان

ز زندان بیاورد چون بیهشان

جفادیده چون روی شاپور دید

سرشکش ز دیده به رخ بر چکید

بمالید رنگین رخش بر زمین

همی کرد بر تاج و تخت آفرین

زمین را سراسر به مژگان برفت

به موی و به روی گشت با خاک جفت

بدو گفت شاه ای سراسر بدی

که ترسایی و دشمن ایزدی

پسر گویی آنرا کش انباز نیست

ز گیتیش فرجام و آغاز نیست

ندانی تو گفتن سخن جز دروغ

دروغ آتشی بد بود بی‌فروغ

اگر قیصری شرم و رایت کجاست

به خوبی دل رهنمایت کجاست

چرا بندم از چرم خر ساختی

بزرگی به خاک اندر انداختی

چو بازارگانان به بزم آمدم

نه با کوس و لشکر به رزم آمدم

تو مهمان به چرم خر اندر کنی

به ایران گرایی و لشکر کنی

ببینی کنون جنگ مردان مرد

کزان پس نجویی به ایران نبرد

بدو گفت قیصر که ای شهریار

ز فرمان یزدان که یابد گذار

ز من بخت شاها خرد دور کرد

روانم بر دیو مزدور کرد

مکافات بد گر کنی نیکوی

به گیتی درون داستانی شوی

که هرگز نگردد کهن نام تو

برآید به مردی همه کام تو

اگر یابم از تو به جان زینهار

به چشمم شود گنج و دینار خوار

یکی بنده باشم به درگاه تو

نجویم جز آرایش گاه تو

بدو شاه گفت ای بد بی‌هنر

چرا کردی این بوم زیر و زبر

کنون هرک بردی ز ایران اسیر

همه باز خواهم ز تو ناگزیر

دگر خواسته هرچ بردی به روم

مبادا که بینی تو آن بوم شوم

همه یکسر از خانه بازآوری

بدین لشکر سرفراز آوری

از ایران هرانجا که ویران شدست

کنام پلنگان و شیران شدست

سراسر برآری به دینار خویش

بیابی مکافات کردار خویش

دگر هرک کشتی ز ایرانیان

بجویی ز روم از نژاد کیان

به یک تن ده از روم تاوان دهی

روان را به پیمان گروگان دهی

نخواهم بجز مرد قیصرنژاد

که باشند با ما بدین بوم شاد

دگر هرچ ز ایران بریدی درخت

نبرد درخت گشن نیک‌بخت

بکاری و دیوارها برکنی

ز دلها مگر خشم کمتر کنی

کنون من به بندی ببندم ترا

ز چرم خران کی پسندم ترا

گرین هرچ گفتم نیاری به جای

بدرند چرمت ز سر تا به پای

دو گوشش به خنجر بدو شاخ کرد

به یک جای بینیش سوراخ کرد

مهاری به بینی او برنهاد

چو شاپور زان چرم خر کرد یاد

دو بند گران برنهادش به پای

ببردش همان روزبان باز جای
 
عرض‌گاه و دیوان بیاراستند

کلید در گنجها خواستند

سپاه انجمن شد چو روزی بداد

سرش پر ز کین و دلش پر ز باد

از ایران همی راند تا مرز روم

هرانکس که بود اندران مرز و بوم

بکشتند و خانش همی سوختند

جهانی به آتش برافروختند

چو آگاهی آمد ز ایران به روم

که ویران شد آن مرز آباد بوم

گرفتار شد قیصر نامدار

شب تیره اندر صف کارزار

سراسر همه روم گریان شدند

وز آواز شاپور بریان شدند

همی گفت هرکس که این بد که کرد

مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد

ز قیصر یکی که برادرش بود

پدر مرده و زنده مادرش بود

جوانی کجا یانسش بود نام

جهانجوی و بخشنده و شادکام

شدند انجمن لشکری بر درش

درم داد پرخاشجو مادرش

بدو گفت کین برادر بخواه

نبینی که آمد ز ایران سپاه

چو بشنید یانس بجوشید و گفت

که کین برادر نشاید نهفت

بزد کوس و آورد بیرون صلیب

صلیب بزرگ و سپاهی مهیب

سپه را چو روی اندرآمد به روی

بی‌آرام شد مردم کینه‌جوی

رده برکشیدند و برخاست غو

بیامد دوان یانس پیش رو

برآمد یکی ابر و گردی سیاه

کزان تیرگی دیده گم کرد راه

سپه را به یک روی بر کوه بود

دگر آب زانسو که انبوه بود

بدین گونه تا گشت خورشید زرد

ز هر سو همی خاست گرد نبرد

بکشتند چندانک روی زمین

شد از جوشن کشتگان آهنین

چو از قلب شاپور لشکر براند

چپ و راستش ویژگان را بخواند

چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه

زمین گشت جنبان و پیچان سپاه

سوی لشکر رومیان حمله برد

بزرگش یکی بود با مرد خرد

بدانست یانس که پایاب شاه

ندارد گریزان بشد با سپاه

پس‌اندر همی تاخت شاپور گرد

به گرد از هوا روشنایی ببرد

به هر جایگه بر یکی توده کرد

گیاها به مغز سر آلوده کرد

ازان لشکر روم چندان بکشت

که یک دشت سر بود بی‌پای و پشت

به هامون سپاه و چلیپا نماند

به دژها صلیب و سکوبا نماند

ز هر جای چندان غنیمت گرفت

که لشکر همی ماند زو در شگفت

ببخشید یکسر همه بر سپاه

جز از گنج قیصر نبد بهر شاه

کجا دیده‌بد رنج از گنج اوی

نه هم گوشه بد گنج با رنج اوی

همه لشکر روم گرد آمدند

ز قیصر همی داستانها زدند

که ما را چنو نیز مهتر مباد

به روم اندرون نام قیصر مباد

به روم اندرون جای مذبح نماند

صلیب و مسیح و موشح نماند

چو زنار قسیس شد سوخته

چلیپا و مطران برافروخته

کنون روم و قنوج ما را یکیست

چو آواز دین مسیح اندکیست

یکی مرد بود از نژاد سران

هم از تخمهٔ نامور قیصران

برانوش نام و خردمند بود

زبان و روانش پر از بند بود

بدو گفت لشکر که قیصر تو باش

برین لشکر و بوم مهتر تو باش

به گفتار تو گوش دارد سپاه

بیفروز تاج و بیارای گاه

بیاراستند از برش تخت عاج

برانوش بنشست بر سرش تاج

به جای بزرگیش بنشاندند

همه رومیان آفرین خواندند

برانوش بنشست و اندیشه کرد

ز روم و ز آوردگاه نبرد

بدانست کو را ز شاه بلند

ز روم و ز آویزش آید گزند

فرستاده‌ای جست بارای و شرم

که دانش سراید به آواز نرم

دبیری بزرگ و جهاندیده‌ای

خردمند و دانا پسندیده‌ای

بیاورد و بنشاند نزدیک خویش

بگفت آن سخنهای باریک خویش

یکی نامه بنوشت پرآفرین

ز دادار بر شهریار زمین

که جاوید تاج تو پاینده باد

همه مهتران پیش تو بنده باد

تو دانی که تاراج و خون ریختن

چه با بیگنه مردم آویختن

مهان سرافراز دارند شوم

چه با شهر ایران چه با مرز روم

گر این کین ایرج به دست از نخست

منوچهر کرد آن به مردی درست

تن سلم زان کین کنون خاک شد

هم از تور روی زمین پاک شد

وگر کین داراست و اسکندری

که نو شد بر وی زمین داوری

مر او را دو دستور بد کشته بود

و دیگر کزو بخت برگشته بود

گرت کین قیصر فزاید همی

به زندان تو بند ساید همی

نباید که ویران شود بوم روم

که چون روم دیگر نبودست بوم

وگر غارت و کشتنت بود رای

همه روم گشتند بی‌دست و پای

زن و کودکانش اسیر تواند

جگر خسته از تیغ و تیر تواند

گه آمد که کمتر کنی کین و خشم

فرو خوابنی از گذشته دو چشم

فدای تو بادا همه خواسته

کزین کین همی جان شود کاسته

تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز

نباید که روز اندر آید به روز

نباشد پسند جهان‌آفرین

که بیداد جوید جهاندار کین

درود جهاندار بر شاه باد

بلند اخترش افسر ماه باد

نویسنده بنهاد پس خامه را

چو اندر نوشت آن کیی نامه را

نهادند پس مهر قیصر بروی

فرستاده بنهاد زی شاه روی

بیامد خردمند و نامه بداد

ز قیصر به شاپور فرخ نژاد

چو آن نامور نامه برخواندند

سخنهای نغزش برافشاندند

ببخشود و دیده پر از آب کرد

بروهای جنگی پر از تاب کرد

هم‌اندر زمان نامه پاسخ نوشت

بگفت آنکجا رفته بد خوب و زشت

که مهمان به چرم خر اندر که دوخت

که بازار کین کهن برفروخت

تو گرد بخردی خیز پیش من آی

خود و فیلسوفان پاکیزه رای

چو زنهار دادم نسازمت جنگ

گشاده کنم بر تو این راه تنگ

فرستاده برگشت و پاسخ ببرد

سخنها یکایک همه برشمرد

برانوش چون پاسخ نامه دید

ز شادی دل پاک‌تن بردمید

بفرمود تا نامداران روم

برفتند صد مرد زان مرز و بوم

درم بار کردند خروار شست

هم از گوهر و جامهٔ بر نشست

ز دینار گنجی ز بهر نثار

فراز آمد از هر سوی سی هزار

همه مهتران نزد شاه آمدند

برهنه سر و بی‌کلاه آمدند

چو دینار پیشش فرو ریختند

بگسترده زر کهن بیختند

ببخشود و شاپور و بنواختشان

به خوبی بر اندازه بنشاختشان

برانوش را گفت کز شهر روم

بیامد بسی مرد بیداد و شوم

به ایران زمین آنچ بد شارستان

کنون گشت یکسر همه خارستان

عوض خواهم آن را که ویران شدست

کنام پلنگان و شیران شدست

برانوش گفتا چه باید بگوی

چو زنهار دادی مه بر تاب روی

چنین داد پاسخ گرانمایه شاه

چو خواهی که یکسر ببخشم گناه

ز دینار رومی به سالی سه بار

همی داد باید هزاران هزار

دگر آنک باشد نصیبین مرا

چو خواهی که کوته شود کین مرا

برانوش گفتا که ایران تراست

نصیبین و دشت دلیران تراست

پذیرفتم این مایه‌ور باژ و ساو

که با کین و خشمت نداریم تاو

نوشتند عهدی ز شاپور شاه

کزان پس نراند ز ایران سپاه

مگر با سزاواری و خرمی

کجا روم را زو نیاید کمی

ازان پس گسی کرد و بنواختشان

سر از نامداران برافراختشان

چو ایشان برفتند لشکر براند

جهان‌آفرین را فراوان بخواند

همی رفت شادان به اصطخر پارس

که اصطخر بد بر زمین فخر پارس

چو اندر نصیبین خبر یافتند

همه جنگ را تیز بشتافتند

که ما را نباید که شاپور شاه

نصیبین بگیرد بیارد سپاه

که دین مسیحا ندارد درست

همش کیش زردشت و زند است و است

چو آید ز ما برنگیرد سخن

نخواهیم استا و دین کهن

زبردست شد مردم زیردست

به کین مرد شهری به زین برنشست

چو آگاهی آمد به شاپور شاه

که اندر نصیبین ندادند راه

ز دین مسیحا برآشفت شاه

سپاهی فرستاد بی‌مر به راه

همی گفت پیغمبری کش جهود

کشد دین او را نشاید ستود

برفتند لشکر به کردار گرد

سواران و شیران روز نبرد

به یک هفته آنجا همی جنگ بود

دران شهر از جنگ بس تنگ بود

بکشتند زیشان فراوان سران

نهادند بر زنده بند گران

همه خواستند آن زمان زینهار

نوشتند نامه بر شهریار

ببخشیدشان نامبردار شاه

بفرمود تا بازگردد سپاه

به هر کشوری نامداری گرفت

همان بر جهان کامگاری گرفت

همی خواندندیش پیروز شاه

همی بود یک چند با تاج و گاه

کنیزک که او را رهانیده بود

بدان کامگاری رسانیده بود

دلفروزو فرخ‌پیش نام کرد

ز خوبان مر او را دلارام کرد

همان باغبان را بسی خواسته

بداد و گسی کردش آراسته

همی بود قیصر به زندان و بند

به زاری و خواری و زخم کمند

به روم اندرون هرچ بودش ز گنج

فراز آوریده ز هر سو به رنج

بیاورد و یکسر به شاپور داد

همی بود یک چند لب پر ز باد

سرانجام در بند و زندان بمرد

کلاه کیی دیگری را سپرد

به رومش فرستاد شاپور شاه

به تابوت وز مشک بر سر کلاه

چنین گفت کاینست فرجام ما

ندانم کجا باشد آرام ما

یکی را همه زفتی و ابلهیست

یکی با خردمندی و فرهیست

برین و بران روز هم بگذرد

خنگ آنک گیتی به بد نسپرد

به تخت کیان اندر آورد پای

همی بود چندی جهان کدخدای

وزان پس بر کشور خوزیان

فرستاد بسیار سود و زیان

ز بهر اسیران یکی شهر کرد

جهان را ازان بوم پر بهر کرد

کجا خرم‌آباد بد نام شهر

وزان بوم خرم کرا بود بهر

کسی را که از پیش ببرید دست

بدین مرز بودیش جای نشست

بر و بوم او یکسر او را بدی

سر سال نو خلعتی بستدی

یکی شارستان کرد دیگر به شام

که پیروز شاپور کردش به نام

به اهواز کرد آن سیم شارستان

بدو اندرون کاخ و بیمارستان

کنام اسیرانش کردند نام

اسیر اندرو یافتی خواب و کام

ز شاهیش بگذشت پنجاه سال

که اندر زمانه نبودش همال

بیامد یکی مرد گویا ز چین

که چون او مصور نبیند زمین

بدان چربه دستی رسیده به کام

یکی برمنش مرد مانی به نام

به صورتگری گفت پیغمبرم

ز دین‌آوران جهان برترم

ز چین نزد شاپور شد بار خواست

به پیغمبری شاه را یار خواست

سخن گفت مرد گشاده‌زبان

جهاندار شد زان سخن بدگمان

سرش تیز شد موبدان را بخواند

زمانی فراوان سخنها براند

کزین مرد چینی و چیره‌زبان

فتادستم از دین او در گمان

بگویید و هم زو سخن بشنوید

مگر خود به گفتار او بگروید

بگفتند کین مرد صورت پرست

نه بر مایهٔ موبدان موبه دست

زمانی سخن بشنو او را بخوان

چو بیند ورا کی گشاید زبان

بفرمود تا موبد آمدش پیش

سخن گفت با او ز اندازه بیش

فرو ماند مانی میان سخن

به گفتار موبد ز دین کهن

بدو گفت کای مرد صورت پرست

به یزدان چرا آختی خیره‌دست

کسی کو بلند آسمان آفرید

بدو در مکان و زمان آفرید

کجا نور و ظلمت بدو اندرست

ز هر گوهری گوهرش برترست

شب و روز و گردان سپهر بلند

کزویت پناهست و زویت گزند

همه کردهٔ کردگارست و بس

جزو کرد نتواند این کرده کس

به برهان صورت چرا بگروی

همی پند دین‌آوران نشنوی

همه جفت و همتا و یزدان یکیست

جز از بندگی کردنت رای نیست

گرین صورت کرده جنبان کنی

سزد گر ز جنبده برهان کنی

ندانی که برهان نیاید به کار

ندارد کسی این سخن استوار

اگر اهرمن جفت یزدان بدی

شب تیره چون روز خندان بدی

همه ساله بودی شب و روز راست

به گردش فزونی نبودی نه کاست

نگنجد جهان‌آفرین در گمان

که او برترست از زمان و مکان

سخنهای دیوانگانست و بس

بدین‌بر نباشد ترا یار کس

سخنها جزین نیز بسیار گفت

که با دانش و مردمی بود جفت

فرو ماند مانی ز گفتار اوی

بپژمرد شاداب بازار اوی

ز مانی برآشفت پس شهریار

برو تنگ شد گردش روزگار

بفرمود پس تاش برداشتند

به خواری ز درگاه بگذاشتند

چنین گفت کاین مرد صورت‌پرست

نگنجد همی در سرای نشست

چو آشوب و آرام گیتی به دوست

بباید کشیدن سراپاش پوست

همان خامش آگنده باید به کاه

بدان تا نجوید کس این پایگاه

بیاویختند از در شارستان

دگر پیش دیوار بیمارستان

جهانی برو آفرین خواندند

همی خاک بر کشته افشاندند

ز شاپور زان‌گونه شد روزگار

که در باغ با گل ندیدند خار

ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی

ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی

مر او را به هر بوم دشمن نماند

بدی را به گیتی نشیمن نماند

چو نومید شد او ز چرخ بلند

بشد سالیانش به هفتاد و اند

بفرمود تا پیش او شد دبیر

ابا موبد موبدان اردشیر

جوانی که کهتر برادرش بود

به داد و خرد بر سر افسرش بود

ورا نام بود اردشیر جوان

توانا و دانا به سود و زیان

پسر بد یکی خرد شاپور نام

هنوز از جهان نارسیده به کام

چنین گفت پس شاه با اردشیر

که ای گرد و چابک سوار دلیر

اگر با من از داد پیمان کنی

زبان را به پیمان گروگان کنی

که فرزند من چون به مردی رسد

به گاه دلیری و گردی رسد

سپاری بدو تخت و گنج و سپاه

تو دستور باشی ورا نیک‌خواه

من این تاج شاهی سپارم به تو

همان گنج و لشکر گذارم به تو

بپذرفت زو این سخن اردشیر

به پیش بزرگان و پیش دبیر

که چون کودک او به مردی رسد

که دیهیم و تاج کیی را سزد

سپارم همه پادشاهی ورا

نسازم جز از نیک‌خواهی ورا

چو بشنید شاپور پیش مهان

بدو داد دیهیم و مهر شهان

چنین گفت پس شاه با اردشیر

که کار جهان بر دل آسان مگیر

بدان ای برادر که بیداد شاه

پی پادشاهی ندارد نگاه

به آگندن گنج شادان بود

به زفتی سر سرفرازان بود

خنک شاه باداد و یزدان پرست

کزو شاد باشد دل زیردست

به داد و به بخشش فزونی کند

جهان را بدین رهنمونی کند

نگه دارد از دشمنان کشورش

به ابر اندر آرد سر و افسرش

به داد و به آرام گنج آگند

به بخشش ز دل رنج بپراگند

گناه از گنهکار بگذاشتن

پی مردمی را نگه داشتن

هرانکس که او این هنرها بجست

خرد باید و حزم و رای درست

بباید خرد شاه را ناگزیر

هم آموزش مرد برنا و پیر

دل پادشا چون گراید به مهر

برو کامها تازه دارد سپهر

گنهکار باشد تن زیردست

مگر مردم پاک و یزدان پرست

دل و مغز مردم دو شاه تنند

دگر آلت تن سپاه تنند

چو مغز و دل مردم آلوده گشت

به نومیدی از رای پالوده گشت

بدان تن سراسیمه گردد روان

سپه چون زید شاه بی‌پهلوان

چو روشن نباشد بپراگند

تن بی‌روان را به خاک افگند

چنین همچو شد شاه بیدادگر

جهان زو شود زود زیر و زبر

بدوبر پس از مرگ نفرین بود

همان نام او شاه بی دین بود

بدین دار چشم و بدان دار گوش

که اویست دارنده جان و هوش

هران پادشا کو جزین راه جست

ز نیکیش باید دل و دست شست

ز کشورش بپراگند زیردست

همان از درش مرد خسروپرست

نبینی که دانا چه گوید همی

دلت را ز کژی بشوید همی

که هر شاه کو را ستایش بود

همه کارش اندر فزایش بود

نکوهیده باشد جفا پیشه مرد

به گرد در آزداران مگرد

بدان ای برادر که از شهریار

بجوید خردمند هرگونه کار

یکی آنک پیروزگر باشد اوی

ز دشمن نتابد گه جنگ روی

دگر آنک لشکر بدارد به داد

بداند فزونی مرد نژاد

کسی کز در پادشاهی بود

نخواهد که مهتر سپاهی بود

چهارم که با زیردستان خویش

همان باگهر در پرستان خویش

ندارد در گنج را بسته سخت

همی بارد از شاخ بار درخت

بباید در پادشاهی سپاه

سپاهی در گنج دارد نگاه

اگر گنجت آباد داری به داد

تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد

سلیحت در آرایش خویش دار

سزد کت شب تیره آید به کار

بس ایمن مشو بر نگهدار خویش

چو ایمن شدی راست کن کار خویش

سرانجام مرگ آیدت بی‌گمان

اگر تیره‌ای گر چراغ جهان

برادر چو بشنید چندی گریست

چو اندرز بنوشت سالی بزیست

برفت و بماند این سخن یادگار

تو اندر جهان تخم زفتی مکار

که هم یک زمان روز تو بگذرد

چنین برده رنج تو دشمن خورد

چو آدینه هر مزد بهمن بود

برین کار فرخ نشیمن بود

می لعل پیش آور ای هاشمی

ز خمی که هرگز نگیرد کمی

چو شست و سه شد سال شد گوش کر

ز بیشی چرا جویم آیین و فر

کنون داستانهای شاه اردشیر

بگویم ز گفتار من یادگیر


 

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe