“افلیج” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

در بسته شد، من رفتم اما گیج بودی تو
روحت بمُرد، شاید دگر افلیج بودی تو

ماسیده خون در قلب و رگهای چروکیده‌
این مَردِ بی‌فردا تو را هرگز نفهمیده‌

بی‌منطق و پوچ و عبث، بیهوده و لجباز
با سُرفه‌، خِلط و خس خس و بلعیدنِ یک راز

رفت و بِبُردم با خودم شعر و دروغش را
در جیب تو بُگذاشتم فیش حقوقش را

یک نامه‌ی ننوشته، بُغض و حسرتِ هرروز
با باختن، مانوس از دیروز تا امروز

خاموش در عُمقِ نبودنها، ولی شاید…
این مَرد رفته، تا ابد دیگر نمی‌آید

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe