دیوان سنایی (قصیده‌ها و قطعات)

زن مخواه و ترک زن کن کاندرین ایام بار
زن نخواهد هیچ مردی تا بمیرد هوشیار
گر امیر شهوتی باری کنیزک خر به زر
سرو قد و ماهروی و سیم ساق و گلعذار
تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سیم
ور مزاج او بدل گردد بود زر عیار
آنقدر دانی که برخیزد کسی از بامداد
روی مال خویشتن بیند که روی وام‌دار
‌‌‌
به خدای ار گل بهار بوی
با کژی خوارتر ز خار بوی
راستان رسته‌اند روز شمار
جهد کن تا تو ز آن شمار بوی
اندر این رسته رستگاری کن
تا در آن رسته رستگاری بوی
‌‌‌
ای سنایی به گرد شرک مپوی
آنچه گوید مگوی عقل مگوی
خنصر وسطی این دو انگشت است
هر دو از بهر نفس در تک و پوی
از زمانه اگر امان جویی
زو بلندی مجوی پستی جوی
این که گویی تو خرد حاتم راد
وانکه گویی بزرگ سرگین شوی

گرتیر فلک داد کلاهی به معزی
تازان کله اینجا غذی جان ملک ساخت
او نیز سوی تیر فلک رفت و به پاداش
پیکان ملک تاج سر تیر فلک ساخت
‌‌ ‌
گنده پیریست تیره روی جهان
خرد ما بدو نظر کردست
به سپیدی رخانش غره مشو
کان سیاهی سپید برکردست
‌‌
ای جود تو ز لذت بخشش سوال جوی
وی عفو تو ز غایت رحمت پناه دوست
بیم و امید بنده ز رد و قبول تست
یک شهر خواه دشمن من گیر خواه دوست
‌‌‌
به مادرم گفتم ای بد مهر مادر
نبیره دوست من دشمن نه نیکوست
جوابم داد گفتا دشمن تست
نباشد دشمن دشمن به جز دوست
‌‌ ‌
زین پسم با دیو مردم پیکر و پیکار نیست
گر بمانم زنده دیگر با غرورم کار نیست
یافتم در بی‌قراری مرکزی کز راه دین
جز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نیست
یافتم بازاری اندر عالم فارغ دلان
کاندران بازار خوی خواجه را بازار نیست
در سرای ضرب او الا به نام شاه عقل
بر جمال چهرهٔ آزادگان دینار نیست
بر گل حکمت شنوده باده گلگون حکم
گاه اسراف خماری بر گلی کش خار نیست
زیر این موکب گذر کن بر جهان کز روی حکم
جز به شمشیر نبوت کس برو سالار نیست
واندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشان
رستم و اسفندیار و زال را مقدار نیست
هر که در خطهٔ مسلمانیست
متلاشی چو نفس حیوانیست
هر که عیسی‌ست او ز مریم زاد
هر که او یوسفست کنعانیست
فرق باشد میان لام و الف
این چه آشوب و حشو و لامانیست
چه گرانی کنی ز کافهٔ کاف
این گرانی ز بهر ارزانیست
تن خود را عمارتی فرمای
کاین عمارت نصیب دهقانیست
تا سنایی ز خاک سر بر زد
در خراسان همه تن آسانیست
فتنهٔ روزگار او شده‌اند
گر عراقی و گر خراسانیست

ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را
امتحان واجب نیامد سفتن الماس را
تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه
تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را
موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر
در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را
گر هوا را می‌نخواهی دیبه را بستر مکن
دانه‌ها را می نسنگی سنگ بر زن طاس را
از یکی رو ای اخی پیش ریاست می‌روی
وز دگر سو ای ولی می‌پروری ریواس را
بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را
بر مگریان بر خرد چشم سر سیواس را
از برای پاکبازی چاک بر زن پیله را
وز برای خاکبازی خاک برزن پاس را
تا گران حنجر شوی در صومعهٔ تحقیق باش
چون سبک‌سر تر شوی لاحول کن خناس را
گر هوا را چون سکندر سد همی سازی چه سود
چون سکندر هر زمان در سینه کن احواس را
بی بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو
رتبت مردم نباشد مردم اجباس را
رو آن داری که از بر بربیاری یک زمان
آن گروه بد که غارت می‌کنند انفاس را
رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست
که به کوشش مدتی احمر کند الماس را
چون ضمانی می‌دهی در حق خود مشهور ده
و آنچه ثابت می‌کند حجت بود قرطاس را
از برای کشتنی می‌کند بینی پای را
وز برای خوشه دزدی تیز داری داس را
تا تهی باشد به پیش پردلان خالی مباش
آتش افزایی چو خالی می‌کشی دستاس را

خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را
وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را
پاک دار از خط معنی حرف رنگ و بوی را
محو کن از لوح دعوی نقش قال و قیل را
اندرین صفهای معنی در معنی را مجوی
زان که در سرنا نیابی نفخ اسرافیل را
کی کند برداشت دریا در بیابان خرد
ناودان بام گلخن سیل رود نیل را
دست ابراهیم باید بر سر کوی وفا
تا نبرد تیغ بران حلق اسماعیل را
مرد چون عیسی مریم باید اندر راه صدق
تا بداند قدر حرف و آیت انجیل را
در شب تاری کجا بیند نشان پای مور
آنکه او در روز روشن هم نبیند پیل را
هر کسی بر تخت ملکت کی تواند یافتن
همچو گیسوی عروسان دستهٔ زنبیل را
از برون سو آب و روغن سود کی دارد ترا
چون درونسو نور نبود ذره‌ای قندیل را
خیز و اکنون خیز کانساعت بسی حسرت خوری
چون ببینی بر سر خود تیغ عزراییل را
‌ ‌
مال هست از درون دل چون مار
وز برون یار همچو روز و چو شب
او چنانست کاب کشتی را
از درون مرگ و از برون مرکب
‌ ‌
که چون اندر بنان آری قصب هنگام نظم
صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب
کوکب معنی تو در سیر آوری بر چرخ طبع
وانگه از نوک قصب روز اندر آمیزی به شب
در یکی بیتت معانی روشنی دارد چنانک
صد هزاران آفتاب روشن اندر یک ذنب
شعر تو ناگفته مانند عروس پردگیست
تن نهان در پرده و رخسار در زیر قصب
خاطر و وهم تو چون از پرده بیرون خواندش
خازن رایت ز گنج معرفت آرد سلب
چون به تخت حکمتت بر، جلوه کردی صورتش
دیده داران خرد را لعبتی باشد عجب
شاید ار سلطان همی خواند نظامی مر ترا
چون منظم کرده‌ای هر پنج حس را از ادب
آنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر
جای انصافست اگر باشد نظام او را لقب
قاصد حلم تو از روحانیان دارد نژاد
تا برید حلمت از یونانیان دارد نسب
مدح پاک تو سبب شد مر سنایی را چنانک
مر روان پاک را شد علت اولا سبب
مهترا کهتر که باشد چون تو آیی در خطاب
زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلب
پیشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود
زشت باشد تازی بغداد بردن در عرب
پرده‌دار عیب کار چاکرت کن خلق خوش
چون دهان را پرده‌دار عیب دندانست و لب
تا بود عقل از ره دانش‌پرستان اصل غم
تا بود جان از پی بی‌دانشان اصل طرب
شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا
روی بدخواهت ز غم چون روی بیماران ز تب
‌ ‌
اگر معمار جاه او نباشد
بنای مملکت ویران نماید
جهان را از امانی دل بگیرد
به قدر همت ار احسان نماید
‌‌‌
عزیز عمر چنان مگذران که آخر کار
چو آفتاب تو ناگاه زیر میغ آید
هر آنکه بشنود احوال تو در آن ساعت
به خیر بر تو دعا گفتنش دریغ آید
‌‌‌
ای روی زردفام تو بر گردن نزار
همچون بلندنی که بود بر بلندیی
آنگه که مادر تو ترا داشت در شکم
هر ساعتی ز رنج زمین را بکندیی
نه ماه رنجت از چه کشید او که بعد از آن
از کس همی فگند که از کون فگندیی


دیگر بخش‌های مطالعه آنلاین دیوان سنایی:

غزلیات (بخش اول)
غزلیات (بخش دوم)
غزلیات (بخش سوم)
غزلیات (بخش چهارم)
غزلیات (بخش آخر)
قصیده‌ها و قطعات
ترجیعات و ترکیبات

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe