دیوان سنایی (غزل ۲۰۰ تا ۲۹۹)

در این بخش می‌توانید بخش سوم از دیوان سنایی در سبک غزل را مطالعه بفرمایید. این بخش دربردانرده غزل‌های ۲۰۰ تا ۲۹۹ از دیوان حکیم سنایی غزنوی می‌باشد که توسط  کافه‌کتاب برای استفاده شما عزیزان مهیا شده است.


دستی که به عهد دوست دادیم
از بند نفاق برگشادیم
زان زهد تکلفی برستیم
در دام تعلق اوفتادیم
از پیش سجاده بر گرفتیم
طاعات ز سر فرو نهادیم
وز دست ریا فرو نشستیم
در پیش هوا بایستادیم
تن را به عبادت آزمودیم
دل را به امید عشوه دادیم
اندوه به گرد ما نگردد
چون شاد به روی میر دادیم


خیز تا بر یاد عشق خوبرویان می‌زنیم
پس ز راه دیده باغ دوستی را پی زنیم
از نوای نالهٔ نی گوشها را پر کنیم
وز فروغ آتش می چهره‌ها را خوی زنیم
چون درین مجلس به یاد نی برآید کارها
ما زمانی بیت خوانیم و زمانی نی زنیم
زحمت ما چون ز ما می پاره‌ای کم می‌کند
خرقه بفروشیم و خود را بر صراحی می‌زنیم
چنگ در دلبر زنیم آن دم که از خود غایبیم
پس نئیم اکنون چو غایب چنگ در وی کی زنیم
از برای بی نشانی یک فروغ از آه دل
در بهار و در خزان و در تموز و دی زنیم
دفتر ملک دو عالم را فرو شوییم پاک
هر چه آن ما را نشانست آتش اندر وی زنیم


پسرا خیز تا صبوح کنیم
راح را همنشین روح کنیم
مفلسانیم یک زمان بگذار
از شرابی دو تا فتوح کنیم
باده نوشیم بی ریا از آنک
با ریا توبهٔ نصوح کنیم
حال با شعر فرخی آریم
رقص بر شعر بلفتوح کنیم
ور بود زحمتی ز ناجنسی
به نیازی دعای نوح کنیم
ور سنایی هنوز خواهد خفت
پیش ازو ما همی صبوح کنیم


خیز تا در صف عقل و عافیت جولان کنیم
نفس کلی را بدل بر نقش شادروان کنیم
دشنهٔ تحقیق برداریم ابراهیم وار
گوسفند نفس شهوانی بدو قربان کنیم
گر برآرد سر چو فرعون اندرین ره شهوتی
ما بر او از عقل سد موسی عمران کنیم
در دل ار خیل خیال از سحر دستان آورد
از درخت صدق بر روی صد عصا ثعبان کنیم
بر بساط معرفت از روی باطن هر زمان
مهر عز لایزالی نقش جاویدان کنیم
عشق او در قلب ما چون هست سلطانی بزرگ
نقش نقد ضرب ایمان نام آن سلطان کنیم
پرده از روی صلاح و زهد و عفت بردریم
خانه را بر عقل رعنا یک زمان زندان کنیم
عاشق و معشوق و عشق این هر سه را در یک صفت
گه زلیخا گی نبی گه یوسف کنعان کنیم
روح باطن گر چو یوسف گم شدست از پیش ما
ما چو یعقوب از غمش دل خانهٔ احزان کنیم
نار عشق و باد عزم و خاک دانش و آب جرم
عالم علم سنایی زین چهار ارکان کنیم


گفتم از عشقش مگر بگریختم
خود به دام آمد کنون آویختم
گفتم از دل شور بنشانم مگر
شور ننشاندم که شور انگیختم
بند من در عشق آن بت سخت بود
سخت‌تر شد بند تا بگسیختم
عاشقان بر سر اگر ریزند خاک
من به جای خاک آتش ریختم
بر بناگوش سیاه مشک رنگ
از عمش کافور حسرت بیختم
عاجزم با چشم رنگ آمیز او
گر چه از صد گونه رنگ آمیختم


الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم
که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم
مرا فصل بهار نو به روی آورد کار نو
دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم
اگر چه دل به نادانی به او دادم به آسانی
ندارم ز آن پشیمانی که با او مهر پیوستم
چو روی خوب او دیدم ز خوبان مهر ببریدم
ز جورش پرده بدریدم ز عشقش توبه بشکستم
چو باری زین هوس دوری چو من دانم نه رنجوری
به من ده بادهٔ سوری مگر یک ره کنی مستم
کنون از باده پیمودن نخواهم یک دم آسودن
که نتوان جز چنین بودن درین سودا که من هستم


من نصیب خویش دوش از عمر خود برداشتم
کز سمن بالین و از شمشاد بستر داشتم
داشتم در بر نگاری را که از دیدار او
پایهٔ تخت خود از خورشید برتر داشتم
نرگس و شمشاد و سوسن مشک و سیم و ماه و گل
تا به هنگام سحر هر هفت در بر داشتم
بر نهاده بر بر چون سیم و سوسن داشتم
لب نهاده بر لب چون شیر و شکر داشتم
دست او بر گردن من همچو چنبر بود و من
دست خود در گردن او همچو چنبر داشتم
بامدادان چون نگه کردم بسی فرقی نبود
چنیر از زر داشت او سوسن ز عنبر داشتم
چون موذن گفت یک الله اکبر کافرم
گر امید آن دگر الله اکبر داشتم


ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم
اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم
ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم
به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری
ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم
میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم
بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم


تا به رخسار تو نگه کردم
عیش بر خویشتن تبه کردم
تا ره کوی تو بدانستم
بر رخ از خون دیده ره کردم
تا سر زلف تو ربود دلم
روز چون زلف تو سیه کردم
دست بر دل هزار بار زدم
خاک بر سر هزار ره کردم
کردگارت ز بهر فتنه نگاشت
نیک در کار تو نگه کردم
گنه آن کردم ای نگار که دوش
صفت روی تو به مه کردم
عذر دوشینه خواستم امروز
توبه کردم اگر گنه کردم


به دردم به دردم که اندیشه دارم
کز آن یاسمین بر تهی شد کنارم
به وقتی که دولت بپیوست با من
بپیوست هجرش به غم روزگارم
که داند که حالم چگونست بی تو
که داند که شبها همی چون گذارم
خیالش ربودست خواب از دو چشم
گرفتنش باید همی استوارم
ز من برد نرمک همی هوشیاری
کنون با غم او نه بس هوشیارم
اگر غمگنان را غم اندر دل آمد
چرا غمگنم من چو من دل ندارم
چون آن گوهر پاک از من جدا شد
سزد گر من از چشم یاقوت بارم
وگر من نپایم به آزاد مردی
ببینند مردم که چون بی قرارم
همی داد ندهد زمانه مهان را
اگر داد دادی نرفتی نگارم
چو من یادگارش دل راد دارم
دهد هجر گویی به جان زینهارم


ای مسلمانان ندانم چارهٔ دل چون کنم
یا مگر سودای عشق او ز سر بیرون کنم
عاشقی را دوست دارم عاشقان را دوستر
صدهزاران دل برای عاشقی پر خون کنم
سوختم در عاشقی تا ساختم با عاشقان
عاجزم در کار خود یارب ندانم چون کنم
آتشی دارم درین دل گر شراری بر زنم
آب دریاها بسوزم عالمی هامون کنم
آب دریاها بسوزد کوهها هامون شود
من ز دیده چون ببارم آبها افزون کنم
مسکن من در بیابان مونس من آهوان
هر کجا من نی زنم از خون دل جیحون کنم
گر شبی خود طوق گردد دست من در گردنش
طوق فرمان را چو مه در گردن گردون کنم

تا کی ز تو من عذاب بینم
گر صلح کنی صواب بینم
شبگیر ز خواب سست خیزم
آن شب که ترا به خواب بینم
یاد تو خورم به ساتکینی
جایی که شراب ناب بینم
امشب چه بود که حاضر آیی
تا من به شب آفتاب بینم
تا کی ز غم فراق رویت
جان و دل خود کباب بینم

بی صحبت تو جهان نخواهم
بی خشنودیت جان نخواهم
گر جان و روان من بخواهی
یک دم زدنت امان نخواهم
جان را بدهم به خدمت تو
من خدمت رایگان نخواهم
رضوان و بهشت و حور و عین را
بی روی تو جاودان نخواهم
بر من تو نشان خویش کردی
حقا که جز این نشان نخواهم
بیگانه بود میان ما جان
بیگانه درین میان نخواهم
من عشق تو کردم آشکارا
عشق چو تویی نهان نخواهم
هر گه که مرا تو یار باشی
من یاری این و آن نخواهم
تو سودی و دیگران زیانند
تا سود بود زیان نخواهم
اکنون که مرا عیان یقین شد
زین پس به جز از عیان نخواهم

ای دو زلفت دراز و بالا هم
وی دو لعلت نهان و پیدا هم
شوخ تنها که خواند چشم ترا
چشم تو شوخ هست و رعنا هم
بستهٔ تو هزار نادان هست
چه عجب صدهزار دانا هم
بستهٔ تست طبع ناگویا
من چه گویم زبان گویا هم
در دریا غلام خندهٔ تست
ای شکر لب چه در ثریا هم
کوه آتش همیشه همره تست
کوه آتش مگو که دریا هم
از قرینان نکوتری چون ماه
نه که چون آفتاب تنها هم
چند گویی سنایی آن منست
با همه کس پلاس و با ما هم؟
خورشید تویی و ذره ماییم
بی روی تو روی کی نماییم
تا کی به نقاب و پرده یک ره
از کوی برآی تا برآییم
چون تو صنم و چو ما شمن نیست
شهری و گلی تویی و ماییم
آخر نه ز گلبن تو خاریم
آخر نه ز باغ تو گیاییم
گر دستهٔ گل نیاید از ما
هم هیزم دیگ را بشاییم
بادی داریم در سر ایراک
در پیش سگ تو خاکپاییم
آب رخ ما مبر ازیراک
با خاک در تو آشناییم
از خاک در تو کی شکیبیم
تا عاشق چشم و توتیاییم
یک روز نپرسی از ظریفی
کاخر تو کجا و ما کجاییم
زامد شد ما مکن گرانی
پندار که در هوا هباییم
بل تا کف پای تو ببوسیم
انگار که مهر لالکاییم
برف آب همی دهی تو ما را
ما از تو فقع همی گشاییم
با سینهٔ چاک همچو گندم
گرد تو روان چو آسیاییم
بر در زده‌ای چو حلقه ما را
ما رقص کنان که در سراییم
وندر همه ده جوی نه ما را
ما لاف زنان که ده خداییم
از شیر فلک چه باک داریم
چون با سگ کویت آشناییم
ما را سگ خویش خوان که تا ما
گوییم که شیر چرخ ماییم
پرسند ز ما که‌اید گوییم
ما هیچ کسان پادشاییم
تو بر سر کار خویش می‌باش
تا ماهله خود همی درآییم
کز عشق تو ای نگار چنگی
اکنون نه سناییم ناییم


دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم
رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مرده‌ایم
ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو
از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خورده‌ایم
بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش
زرد رخساریم و از جورت به جان آزرده‌ایم
ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز
گویی از روم و خزر نزدت اسیر آورده‌ایم
از برای کشتن ما چند تازی اسب کین
کز جفایت مرده و دل در غمت پرورده‌ایم
تا تولا کرده‌ایم از عاشقی در دوستیت
چون سنایی از همه عالم تبرا کرده‌ایم


سر بر خط عاشقی نهادیم
در محنت و رنج اوفتادیم
تن را به بلا و غم سپردیم
دل را به امید عشق دادیم
غمخواره شدیم در ره عشق
وز خوردن غم همیشه شادیم
قصه چکنم که در ره عشق
با محنت و غم جنابه زادیم
در حضرت عشق خوبرویان
بر تارک سر بایستادیم
بی درد چو بد سنایی از عشق
از جستن این حدیث بادیم


ما فوطه و فوطه پوش دیدیم
تسبیح مراییان شنیدیم
بر مسند زاهدان گذشتیم
در عالم عالمان دویدیم
هم ساکن خانقاه بودیم
هم خرقهٔ صوفیان دریدیم
هم محنت قال و قیل بردیم
هم شربت طیلسان چشیدیم
از اینهمه جز نشاط بازار
رنگی به حقیقتی ندیدیم
بگزیدیم یاری از خرابات
با او به مراد آرمیدیم
دل بر غم روی او فگندیم
سر بر خط رای او کشیدیم
او نیست کسی و ما نه بس کس
زین روی به یکدگر سریدیم


آمد گه آنکه ساغر آریم
آواز چو عاشقان برآریم
بر پشت چمن سمن برآمد
ما روی بر آن سمنبر آریم
در باغ چو بنگریم رویش
جانها به نثار بتگر آریم
اندر ره عاشقی ز باده
گر از سر لاف خود برآریم
با همت خود به عون دردی
از عالم عشق پر برآریم
یک مر صلاح را مگر ما
در ره روش قلندر آریم
چون مرکب عاشقی به معنی
اندر صف کم زنان در آریم
گر جان و جهان و دین ببازیم
سرپوش زمانه در سر آریم
در خاک بسیط چون سنایی
نعت فلک مدور آریم


سنایی را یکی برهان ز ننگ و نام جان ای جان
ز عشق دانهٔ دو جهان میان دام جان ای جان
مکن در قبهٔ زنگار اوصاف حروف او را
چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان
به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را
به لطف از لوح او بستر تمامی نام جان ای جان
چو روی خویش خرم کن یکی بستان طبع ای بت
چو زلف خویش در هم زن همه ایام جان ای جان
ببین در کوی کفر و دین به مهر و درد دل بنشست
هزاران آه خون آلود زیر کام جان ای جان
مرا گویی قناعت کن ز جوش یک جهان رعنا
به بوی نون شهوانی به رنگ لام جان ای جان
کسی کو عاشق تو بود بگو آخر که تا چکند
سماع وحی و نقل عقل و خمر خام جان ای جان
مگر تو زینهمه خوبان که پیدایند و ناپیدا
درین مردودهٔ ویران نیابم کام جان ای جان


تماشا را یکی بخرام در بستان جان ای جان
ببین در زیر پای خویش جان افشان جان ای جان
نخواهد جان دگر جانی اگر صد جان برافشاند
که بس باشد قبول تو بقای جان جان ای جان
ترا یارست بس در جان ز بهر آنکه نشناسد
ز خوبان جز تو در عالم همی درمان جان ای جان
ز بهر چشم خوب تو برای دفع چشم بد
کمال عافیت باشد همه قربان جان ای جان
از آن تا در دل و دیده گهر جز عشق تو نبود
برون روید گهر هر دم ز بحر و کان جان ای جان
همه عالم چو حرف «ن» از آن در خدمتت مانده
که از کل نکورویان تویی خاص آن جان ای جان
ز بهر سرخ رویی جان چه باشد گر به یک غمزه
ز خوبان جان براندایی تو در میدان جان ای جان
به نور روی تست اکنون همه توحید عقل من
به کفر زلف تست اکنون همه ایمان جان ای جان
سنایی وار در عالم ز بهر آبروی خود
سنایی خاکپای تست سر دیوان جان ای جان


چه رسمست آن نهادن زلف بر دوش
نمودن روز را در زیر شب پوش
گه از بادام کردن جعبهٔ نیش
گه از یاقوت کردن چشمهٔ نوش
برآوردن برای فتنهٔ خلق
هزاران صبحدم از یک بناگوش
تو خورشیدی از آن پیش تو آرند
فلک را از مه نو حلقه در گوش
پری و سرو و خورشیدی ولیکن
قدح گیر و کمربند و قباپوش
گل و مه پیش تو بر منبر حسن
همه آموخته کرده فراموش
سنایی را خریدستی دل و جان
اگر صد جان دهندت باز مفروش


از فلک در تاب بودم دی و دوش
وز غمت بی تاب بودم دی و دوش
با لب خشک از سرشک دیدگان
در میان آب بودم دی و دوش
گاه می‌خوردم گه از بحر دعا
روی در محراب بودم دی و دوش
بی رخ تو در میان بحر آب
با نبید ناب بودم دی و دوش
از کمال هجر در صحرای درد
تیر در پرتاب بودم دی و دوش
صحبت دیدار تو جستم همی
گر چه با اصحاب بودم دی و دوش
بی تو لرزان و طپان بر روی خاک
راست چون سیماب بودم دی و دوش


در عشق تو ای نگار خاموش
بفزود مرا غمان و شد هوش
من عشق ترا به جان خریدم
تو مهر مرا به یاوه مفروش
هرگز نشود غمت ز یادم
تو نیز مرا مکن فراموش
شد خواب ز چشم من رمیده
تا هست غم توام در آغوش
ما را چه کشی به چشم آهوی
مار ا چه دهی تو خواب خرگوش
آویخته شد دلم نگون سار
همچون سر زلفت از بر دوش
تا آب رخم فراق تو ریخت
آمد دل من ز درد در جوش
تا کی ز تو خواهم استعانت
یک روز حدیث بنده بنیوش
گر زهر هلاهل از تو یابم
با یاد تو زهر باشدم نوش
امشب به جهنم ز جور عشقت
گر زان که نجستم از غمت دوش


دوش تا روز من از عشق تو بودم به خروش
تو چه دانی که چه بود از غم تو بر من دوش
می زدم آب صبوری زد و دیده بر دل
چون دل از آتش عشق تو برآوری جوش
گاه چون نای بدم از غم تو با ناله
گاه بودم چو کمانچه ز فراقت به خروش
هر شبم وعده دهی کایم و نایی بر من
چند ازین عشوه خرم من ز تو ای عشوه فروش
هم به جان تو که بر یاد لب نوشینت
هر چه در عالم زهرست توان کردن نوش


ز جزع و لعلت ای سیمین بناگوش
دلم پر نیش گشت و طبع پر نوش
دو جادوی کمین ساز کمان کش
دو نقاش شکر پاش گهر نوش
که پیش این و آن جان را و دل را
هزاران غاشیه ست امروز بر دوش
چو بینمت آن دو تا لعل پر از کبر
چو بینمت آن دو تا جزع پر از جوش
بدین گویم زهی خاموش گویا
بدان گویم زهی گویای خاموش
بسا زهاد گیتی را که بردی
بدان لبهای چون می مایهٔ هوش
بسا شیران عالم را که دادی
ز چشم آهوانه خواب خرگوش
زنی گل را و مل را خاک در چشم
چو اندر مجلس آیی زلف بر دوش
ز مستی باز کرده بند کرته
ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش
ز جزعت خانه خانه دل شود خون
ز لعلت چشمه چشمه خون شود نوش
گریزد در عدم هر روز و هم شب
ز شرم روی و مویت چون دی و دوش
تو جانی گر نه‌ای د ربر عجب نیست
که جان در جان در آید نه در آغوش
نگارا از سر آزاد مردی
حدیث دردناک بنده بنیوش
مرا چون از ولی بخریده‌ای دی
کنونم بر عدو امروز مفروش
مرا گفتی فراموشم مکن نیز
تو روی از بهر این مخراش و مخروش
که گشت از بهر یاد جزع و لعلت
سنایی را فراموشی فراموش


ای جور گرفته مذهب و کیش
این کبر فرو نه از سر خویش
جز خوب مگو از آن لب خوب
جز خوبی و لطف هیچ مندیش
تا دور شدی ز پیش چشمم
عشقت چه غم نهاده از پیش
هر ساعت صبر من بود کم
هر ساعت درد من بود بیش
از کیش و طریقتم چه پرسی
عشقست مرا طریقت و کیش
گفتم بزیم به کام با تو
هرگز نزید به کام درویش


آن کژدم زلف تو که زد بر دل من نیش
از ضربت آن زخم دل نازک من ریش
آنجا که بود انجمن لشگر خوبان
نام تو بود اول و پای تو بود پیش
بنگر که همی با من و با تو چکند چرخ
بر هر دو همی چون شمرد مکر و فن خویش
هر شب که کند عشق شکیبایی من کم
هم در گذرد خوبی و زیبایی تو بیش
ای روی تو قارون شده از حسن و ملاحت
از هجر تو قارونم و از وصل تو درویش
خود چون بود آخر به غم هجر گرفتار
آن کس که به اول نبود عافیت اندیش


ای زلف تو تکیه کرده بر گوش
ای جعد تو حلقه گشته بر دوش
ای کرده دلم ز عشق مفتون
وی کرده تنم ز هجر مدهوش
چون رزم کنی و بزم سازی
ای لاله رخ سمن بناگوش
گویند ترا مه قدح گیر
خوانند ترا بت زره پوش
گیرم که مرا شبی به خلوت
تا روز نگیری اندر آغوش
نیکو نبود که بی گناهی
یک باره مرا کنی فراموش
گیرم که سنایی از غمت مرد
باری سخنش به طبع بنیوش
بی روی تو بود دوش تا صبح
از نالهٔ او جهان پر از جوش
یارب شب کس مباد هرگز
زینگونه که او گذاشت شب دوش


ای بس قدح درد که کردست دلم نوش
دور از لب و دندان شما بی خبران دوش
گه بوسه همی داد بر آن درد لب و چشم
گه رقص همی کرد بر آن حال دل و هوش
گه عقل همی گفت که ای طبع تو کم نال
گه صبر همی گفت که ای آه تو مخروش
درد آمده پاداش که هین ای سر و تن داد
عشق آمده با نیش که هان ای دل و جان نوش
دردی که به افسانه شنیدم همه از خلق
از علم به عین آمد وز گوش به آغوش
در حجرهٔ چشم آمد خورشید خیالش
خورشید که دیدست سیه کرده بناگوش
در حسرت آن دیدهٔ چون دیدهٔ آهو
این دیده نه در خواب و نه بیدار چو خرگوش
حیرت سوی چشم آمده کای چشم تو منگر
غیرت سوی گوش آمده کی گوش تو منیوش
با چشم سرم گفته تراییم تو منگر
در گوش دلم خوانده تراییم تو مخروش
ذوق آمده در چشم که ای چشم چنین چش
شوق آمده در گوش که ای گوش چنین گوش
این خود صفت نقش خیالیست چه چیزست
یارب که ببینم به عیان آن رخ نیکوش
او بلبله بر دست و خرد سلسله در پای
او غالیه بر گوش و رهی غاشیه بر دوش
در عاشقی آنجا که ورا پای مرا سر
در بندگی آنجا که ورا حلقه مرا گوش
صد روح در آویخته از دامن کرته
سی روز برانگیخته از گوشهٔ شب پوش
آوازه در افتاده به هر جا که سنایی
در مکتب او کرد همه تخته فراموش


ای زلف تو بند و دام عاشق
ای روی تو ناز و کام عاشق
در جستن تو بسی جهانها
بگذشته به زیر گام عاشق
بنمای جمال خویش و بفزای
در منزلت و مقام عاشق
وز شربت لطف خویش تر کن
آخر یک روز کام عاشق
وز بادهٔ وصل خویش پر کن
یک شب صنما تو جام عاشق
اکنون که همه جهان بدانست
از عشق تو ننگ و نام عاشق
بشنو جانا تو از سنایی
تا بگذارد پیام عاشق
بر عاشق اگر سلام نکنی
باری بشنو سلام عاشق
‌‌‌
خویشتن داری کنید ای عاشقان با درد عشق
گر چه ما باری نه‌ایم از عشقبازی مرد عشق
ما همه دعوی کنیم از عشق و عشق از ما به رنج
عاشق آن باید که از معنی بود در خورد عشق
عشق مردی هست قائم گر بر و جانها برد
پاکبازی کو که باشد عاشق و هم برد عشق
گرد عشق آنگاه بینی کاب رخ را کم زنی
آب رخ در باز تا روزی رسی در گرد عشق
خیره سر تا کی زنی همچون زنان لاف دروغ
ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق
ای سنایی توبه باید کردن از معنی ترا
گر بر آید موکب رندان و بردا برد عشق
‌‌‌
تا دل من صید شد در دام عشق
باده شد جان من اندر جام عشق
آن بلا کز عاشقی من دیده‌ام
باز چون افتاده‌ام در دام عشق
در زمانم مست و بی‌سامان کند
جام شورانگیز درد آشام عشق
من خود از بیم بلای عاشقی
بر زبان می‌نگذرانم نام عشق
این عجب‌تر کز همه خلق جهان
نزد من باشد همه آرام عشق
جان و دین و دل همی خواهد ز من
این بدست از سوی جان پیغام عشق
جان و دین و دل فدا کردم بدو
تا مگر یک ره برآید کام عشق
تا دل من صید شد در دام عشق
باده شد جان من اندر جام عشق
آن بلا کز عاشقی من دیده‌ام
باز چون افتاده‌ام در دام عشق
در زمانم مست و بی‌سامان کند
جام شورانگیز درد آشام عشق
من خود از بیم بلای عاشقی
بر زبان می‌نگذرانم نام عشق
این عجب‌تر کز همه خلق جهان
نزد من باشد همه آرام عشق
جان و دین و دل همی خواهد ز من
این بدست از سوی جان پیغام عشق
جان و دین و دل فدا کردم بدو
تا مگر یک ره برآید کام عشق
‌ ‌
از حل و از حرام گذشتست کام عشق
هستی و نیستی ست حلال و حرام عشق
تسبیح و دین و صومعه آمد نظام زهد
زنار و کفر و میکده آمد نظام عشق
خالیست راه عشق ز هستی بر آن صفت
کز روی حرف پردهٔ عشقست نام عشق
بر نظم عشق مهره فرو باز بهر آنک
از عین و شین و قاف تبه شد قوام عشق
چندین هزار جان مقیمان سفر گزید
جانی هنوز تکیه نزد در مقام عشق
این طرفه‌تر که هر دو جهان پاک شد ز دست
با این هنوز گردن ما زیر وام عشق
برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما
چون کم زدیم خویشتن از بهر کام عشق
اندر کنشت و صومعه بی‌بیم و بی‌امید
درباختیم صد الف از بهر لام عشق
برداشت پرده‌های تشابه ز بهر ما
تا روی داد سوی دل ما پیام عشق
مستی همی کنم ز شراب بلا ولیک
هر روز برترست چنین ازدحام عشق
آزاده مانده‌ایم ز کام و هوای خویش
تا گشته‌ایم از سر معنی غلام عشق
دامست راه عشق و نهاده به شاهراه
بادام و بند خلق سنایی به دام عشق
زان دولتی که بی‌خبران را نصیبه‌ایست
کم باد نام عاشق و گم باد نام عشق
چون یوسف سعید بفرمودم این غزل
بادا دوام دولت او چون دوام عشق
تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق
تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق
خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند
شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق
در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک
جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق
در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل
هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق
من درین میدان سواری کرده‌ام تا لاجرم
کرده‌ام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق
در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق
‌‌ ‌
من کیستم ای نگار چالاک
تا جامه کنم ز عشق تو چاک
کی زهره بود مرا که باشم
زیر قدم سگ ترا خاک
صد دل داری تو چون دل من
آویخته سرنگون ز فتراک
در عشق تو غم مرا چو شادی
وز دست تو زهر همچو تریاک
در راه رضای تو به جانت
گر جان بدهم نیایدم باک
از هر چه برو نشان تو نیست
بیزار شدستم از دل پاک
شوریده سر دو زلف تو هست
شور دل مردم هوسناک
در کار تو شد سر سنایی
زین نیست ترا خبر هماناک
‌ ‌
ای بلبل وصل تو طربناک
وی غمزت زهر و خنده تریاک
ای جان دو صدهزار عاشق
آویخته از دوال فتراک
افلاک توانگر از ستاره
در جنب ستانهٔ تو مفلاک
در بند تو سر زنان گردون
با طوق تو گردنان سرناک
از بهر شمارش ستاره
پیشانی ماه تختهٔ خاک
از زلف تو صد هزار منزل
تا روی تو و همه خطرناک
ای نقش نگین تو «لعمرک
وی خلعت خلقت تو «لولاک»
بر بوی خط تو روح پاکان
از عقل بشسته تخته‌ها پاک
با نقش تو گفته نقش بندت
«لولاک لما خلقت الا فلاک»
از رشک تو آفتاب چون صبح
هر روز قبای نو کند چاک
با تابش تو به ماه نیسان
گشته می صرف غوره بر تاک
از گرد رکاب تو سنایی
مانندهٔ مرکب تو چالاک
با کیش نه از کس و گزافست
آن تو و آنگه از کسش باک؟
‌ ‌
ای ساقی خیز و پر کن آن جام
کافتاده دلم ز عشق در دام
تا جام کنم ز دیده خالی
وز خون دو دیده پر کنم جام
ایام چو ما بسی فرو برد
تا کی بندیم دل در ایام
خیزیم و رویم از پس یار
گیریم دو زلف آن دلارام
باشیم مجاور خرابات
چندان بخوریم بادهٔ خام
کز مستی و عاشقی ندانیم
کاندر کفریم یا در اسلام
گر دی گفتیم خاصگانیم
امروز شدیم جملگی عام
امروز زمانه خوش گذاریم
تا فردا چون بود سرانجام
هر شب نماز شام بود شادیم تمام
کاید رسول دوست هلا نزد ما خرام
خورشید هر کسی که شب آید فرو رود
خورشید ما برآید هر شب نماز شام
روز فراق رفت و برآمد شب وصال
ای روز منقطع شو و ای شب علی الدوام
ای دوست تا تو باشی اندوه کی بود
تا جان بود به تن تو خداوند و من غلام
هر گه که خدمت آیم ای دوست پیش تو
ادی حلال گردد اندوه و غم حرام


بس که من دل را به دام عشق خوبان بسته‌ام
وز نشاط عشق خوبان توبه‌ها بشکسته‌ام
خسته او را که او از غمزه تیر انداخته‌ست
من دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته‌ام
هر کجا شوریده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بسته‌ام
دوستانم بر سر کارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا در گوشه‌ای بنشسته‌ام
چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر
با سلامت هم نشینم وز ملامت رسته‌ام
این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست
تا نه پنداری که از دام ملامت جسته‌ام
تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را
از جفای دوستان از دیدگان بگسسته‌ام
باش تا بر گردن ایام بندد بخت من
عقدهای نو که از در سخن پیوسته‌ام


برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده‌ام
ور چه آزادم ترا تا زنده‌ام من بنده‌ام
مهر تو با جان من پیوسته گشت اندر ازل
نیست روی رستگاری زو مرا تا زنده‌ام
از هوای هر که جز تو جان و دل بزدوده‌ام
وز وفای تو چو نار از ناردان آگنده‌ام
عشق تو بر دین و دنیا دلبرا بگزیده‌ام
خواجگی در راه تو در خاک راه افگنده‌ام
تا بدیدم درج مروارید خندان ترا
بس عقیقا کز دریغ از دیده بپراکنده‌ام
تا به من بر لشگر اندوه تو بگشاد دست
از صلاح و نیکنامی دستها بفشانده‌ام
دست دست من بد از اول که در عشق آمدم
کم زدم تا لاجرم در ششدره درمانده‌ام


صنما تا بزیم بندهٔ دیدار توام
بتن و جان و دل دیده خریدار توام
تو مه و سال کمر بسته به آزار منی
من شب و روز جگر خسته ز آزار توام
گر چه از جور تو سیر آمده‌ام تا بزیم
بکشم جور تو زیرا که گرفتار توام
زان نکردی تو همی ساخت بر من که ترا
آگهی نیست که من سوختهٔ زار توام
گر چه آرایش خوبان جهانی به جمال
به سر تو که من آرایش بازار توام
نه عجب گر بکشم تلخی گفتار ترا
زان که من شیفتهٔ خوبی دیدار توام
دزد شبرو منم ای دلبر اندر غم تو
چون سنایی ز پی وصل تو عیار توام
گر چه عشاق دل آسودهٔ گفتار منند
من همه ساله دل آزردهٔ گفتار توام
‌ ‌
بستهٔ یار قلندر مانده‌ام
زان دو چشمش مست و کافر مانده‌ام
تا همه رویست یارم همچو گل
من همه دیده چو عبهر مانده‌ام
بر دم مار آمدم ناگاه پای
زان چو کژدم دست بر سر مانده‌ام
در هوای عشق و بند زلف او
هم معطل هم معطر مانده‌ام
بر امید آن دوتا مشکین رسن
پای تا سر همچو چنبر مانده‌ام
چنگ در زنجیر زلفینش زدم
لاجرم چون حلقه بر در مانده‌ام
دورم از تو تا به روزی چشم و دل
در میان آب و آذر مانده‌ام
از خیال او و اشک خود مقیم
دیده در خورشید و اختر مانده‌ام
هم ز چشمت وز دلت کز چشم و دل
اندر آبان و در آذر مانده‌ام
دخل و خرج روز شب را در میان
در سیه رویی چو دفتر مانده‌ام
افسری ننهاد ز آتش بر سرم
تا چنین نی خشک و نی تر مانده‌ام
سالها شد تا از آن آتش چو شمع
مرده فرق و زنده افسر مانده‌ام
مفلس و مخلص منم زیرا مرا
دل نماند و من ز دلبر مانده‌ام
عیسی اندر آسمان خر با زمین
من نه با عیسی نه با خر مانده‌ام
بی منست او تا سنایی با منست
با سنایی زین قبل درمانده‌ام
تا بر آن روی چو ماه آموختم
عالمی بر خویشتن بفروختم
پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح
دیدهٔ عقل و بصر بردوختم
رایت عشق از فلک بفراختم
تا چراغ وصل را فروختم
با بت آتش رخ اندر ساختم
خرمن طاعت به آتش سوختم
اسب در میدان وصلش تاختم
کعبهٔ وصلش ز هجران توختم
جامهٔ عفت برون انداختم
رندی و ناراستی آموختم

دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم
به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم
چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمی‌دیدم
همه خیر و صلاح خود به باد عشق در دادم
کجا اصلی بود کاری که من سازم به قرایی
که از رندی و قلاشی نهادستند بنیادم
مده پندم که در طالع مرا عشقست و قلاشی
کجا سودم کند پندت بدین طالع که من زادم
مرا یک جام باده به ز چرخ اندر جهان توبه
رسید ای ساقیان یک ره به جام باده فریادم
نیندوزم ز کس چیزی چنان فرمود جانانم
نیاموزم ز کس پندی چنین آموخت استادم
ز رنج و زحمت عالم به جام می در آویزم
که جام می تواند برد یک دم عالم از یادم
الا ای پیر زردشتی به من بربند زناری
که من تسبیح و سجاده ز دست و دوش بنهادم
تا من به تو ای بت اقتدی کردم
بر خویش به بی دلی ندی کردم
از بهر دو چشم پر ز سحر تو
دین و دل خویش را فدی کردم
آن وقت بیا که من ز مستوری
در شهر ز خویش زاهدی کردم
همچون تو شدم مغ از دل صافی
خود را ز پی تو ملحدی کردم
در طمع وصال تو به نادانی
مال و تن خویش را سدی کردم
کز رفق سنایی اندرین حالت
از راه مغان ره هدی کردم



ای یار سر مهر و مراعات تو دارم
ای دولت دل خدمت و طاعات تو دارم
طاعات و مراعات ترا فرض شناسم
جان و دل و دین وقف مراعات تو دارم
حاجات تو گر هست به جان و دل و دینم
جان و دل و دین از پی حاجات تو دارم
یک بار مناجات تو در وصل شنیدم
بار دگر امید مناجات تو دارم
هر چند به بد قصد کنی جان و سر تو
گر هیچ به بد قصد مکافات تو دارم
گر صومعهٔ خویش خرابات کنی تو
من روی همه سوی خرابات تو دارم
ششدر کن و شهمات ببر جان و دل من
کاین هر دو بر ششدر و شهمات تو دارم
روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم
آن روز دل خلق و سر خویش ندارم
چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین
چون طاقت هجرت من درویش ندارم
در مجمرهٔ عشق و غمت سوخته گشتم
زین بیش سر گفت و کمابیش ندارم
تا سلسلهٔ عشق تو بربست مرا دست
جز سلسله بر دست دل ریش ندارم
زان غمزهٔ غماز غم افزای تو بر من
اسلام شد و قبله شد و کیش ندارم

الحق نه دروغ سخت زارم
تا فتنهٔ آن بت عیارم
من پار شراب وصل خوردم
امسال هنوز در خمارم
صاحب سر درد و رنج گشتم
تا با غم عشق یار غارم
قتال‌ترین دلبرانست
قلاش‌ترین روزگارم
وز درد فراق و رنج هجرش
از دیده و دل در آب و نارم
با حسن و جمال یار جفتست
با درد و خیال و رنج یارم
با آتش عشق سوزناکش
بنگر که همیشه سازگارم
گر منزل عشق او درازست
شکر ایزد را که من سوارم
در شادی عشق او همیشه
من بر سر گنج صدهزارم
منگر تو بتا بدانکه امروز
چون موی تو هست روزگارم
فردا صنما به دولت تو
گردد چو رخ تو خوب کارم
یک راه تو باش دستگیرم
یک روز تو باش غمگسارم
تا چند سنایی نوان را
چون خر به زنخ فرو گذارم
می ده پسرا که در خمارم
آزردهٔ جور روزگارم
تا من بزیم پیاله بادا
بر دست زیار یادگارم
می رنگ کند به جامم اندر
بس خون که ز دیده می‌ببارم
از حلقه و تاب و بند زلفت
هم مومن و بستهٔ زنارم
ای ماه در آتشم چه داری
چون با تو ز نار نیست عارم
تا مانده‌ام از تو برکناری
جویست ز دیده بر کنارم
خواهم که شکایت تو گویم
از بیم دو زلف تو نیارم
گر ماه رخان تو برآید
از من ببرد دل و قرارم
امروز که در کفم نبیدست
اندوه جهان بتا چه دارم
مولای پیالهٔ بزرگم
فرمانبر دور بی‌شمارم
در مغکده‌ها بود مقامم
در مصطبه‌ها بود قرارم
از شحنهٔ شهر نیست بیمم
در خانهٔ هجر نیست کارم
هر چند ز بخت بد به دردم
هر چند به چشم خلق خوارم
با رود و سرود و بادهٔ ناب
ایام جهان همی گذارم
‌ ‌
فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم
جدا گردید یار از من جدا از یار چون باشم
به چشم ار نیستم گنج عقیق و لولو و گوهر
عقیق‌افشان و گوهربیز و لولوبار چون باشم
کسی کوبست خواب من در آب افگند پنداری
چو خوابم شد تبه در آب جز بیدار چون باشم
بت من هست دلداری و زود آزار و من دایم
دل آزرده ز عشق یار زود آزار چون باشم
دهانش نیم دینارست و دینارست روی من
چو از دینار بی‌بهرم به رخ دینار چون باشم
ز بی‌خوابی همی خوانم به عمدا این غزل هردم
همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم»
‌ ‌
من که باشم که به تن رخت وفای تو کشم
دیده حمال کنم بار جفای تو کشم
ملک الموت جفای تو ز من جان ببرد
چون به دل بار سرافیل وفای تو کشم
چکند عرش که او غاشیهٔ من نکشد
چون به جان غاشیهٔ حکم و رضای تو کشم
چون زنان رشک برند ایمنی و عافیتی
بر بلایی که به جای تو برای تو کشم
نچشم ور بچشم باده ز دست تو چشم
نکشم ور بکشم طعنه برای تو کشم
گر خورم باده به یاد کف دست تو خورم
ور کشم سرمه ز خاک کف پای تو کشم
جز هوا نسپرم آنگه که هوای تو کنم
جز وفا نشمرم آنگه که جفای تو کشم
بوی جان آیدم آنگه که حدیث تو کنم
شاخ عز رویدم آنگه که بلای تو کشم
به خدای ار تو به دین و خردم قصد کنی
هر دو را گوش گرفته به سرای تو کشم
ور تو با من به تن و جان و دلم حکم کنی
هر سه را رقص کنان پیش هوای تو کشم
من خود از نسبت عشق تو سنایی شده‌ام
کی توانم که خطی گرد ثنای تو کشم
چو دانستم که گردنده‌ست عالم
نیاید مرد را بنیاد محکم
پس آن بهتر که ما در وی مقیمیم
شبان و روز با هم مست و خرم
مرا زان چه که چونان گفت ابلیس
مرا زان چه که چونین کرد آدم
تو گویی می مخور من می خورم می
تو گویی کم مزن من می‌زنم کم
فتادی تو به کعبه من به خاور
الا تا چند ازین دوری و درهم
من و خورشید و معشوق و می لعل
تو و رکن و مقام و آب زمزم
ترا کردم مسلم کوثر و خلد
مسلم کن مرا باری جهنم
به فردوس از چه طاعت شد سگ کهف
به دوزخ از چه عصیان رفت بلعم
تو گر هستی چو بلعم در عبادت
من آخر از سگی کمتر نیم هم
سرانجام من و تو روز محشر
ندانم چون بود والله اعلم
سخن‌گویی تو همواره ز اسلام
همه اسلام تو صلوات و سلم
زدن در کوی معنی دم نیاری
همه پیراهن دعوی زنی دم
‌‌ ‌
در راه عشق ای عاشقان خواهی شفا خواهی الم
کاندر طریق عاشقی یک رنگ بینی بیش و کم
روزی بیاید در میان تا عشق را بندی میان
عیسی بباید ترجمان تا زنده گرداند به دم
چون دیده کوته‌بین بود هر نقش حورالعین بود
چون حاصل عشق این بود خواهی شفا خواهی الم
یک جرعه زان می نوش کن سری ز حرفی گوش کن
جان را ازان مدهوش کن کم کن حدیث بیش و کم
دردت بود درمان شمر دشوارها آسان شمر
در عاشقی یکسان شمر شیر فلک شیر علم
از خویشتن آزاد زی از هر ملالی شاد زی
هر جا که باشی راد زی چون یافتی از عشق شم
رو کن شراب رنگ را وز سر بنه نیرنگ را
بس کن تو نام و ننگ را بر فرق فرقد زن قدم
بر سوز دل دمساز شو اول قدم جان باز شو
زی سر معنی باز شو شکل حروف انگار کم
بر زن زمانی کبر را بر طاق نه کبر و ریا
خواهی وفا خواهی جفا چون دوست باشد محتشم
عاشق که جام می کشد بر یاد روی وی کشد
جز رخش رستم کی کشد رنج رکاب روستم
چون از پی دلبر بود شاید که جان چاکر بود
چون زهره خنیاگر بود از حور باید زیر و بم
تا کی ازین سالوس و زه از بند چار ارکان بجه
سر سوی کل خویش نه تا نور بینی بی ظلم
از کل عالم شو بری بگذر ز چرخ چنبری
تا هیچ چیزی نشمری تاج قباد و تخت جم
گر بایدت حرفی ازین تا گرددت عین‌الیقین
شو مدحت خورشید دین بر دفتر جان کن رقم
مسلم کن دل از هستی مسلم
دمادم کش قدح اینجا دمادم
نه زان می‌ها کز آن مستی فزاید
از آن می‌ها که از جانم کم کند غم
حریفانت همه یکرنگ و دلشاد
چو بسطامی و ابراهیم ادهم
جنید و شبلی و معروف کرخی
حبیب و آدم و عیسی مریم
می شوق ملک نوش از حقیقت
که تا گردد دل و جان تو خرم

ای ناگزران عقل و جانم
وی غارت کرده این و آنم
ای نقش خیال تو یقینم
وی خال جمال تو گمانم
تا با خودم از عدم کمم کم
چون با تو بوم همه جهانم
در بازم با تو خویشتن را
تا با تو بمانم ار بمانم
گویی که به دل چه‌ای چو تیرم
پرسی که به تن کئی کمانم
پیش تو به قلب و قالب ای جان
آنم که چو هر دو حرف آنم
ای شکل و دهان تو کم از نیست
کی بود که کنی کم از دهانم
گر با تو به دوزخ اندر آیم
حقا که بود به از جنانم
تا چند چهار میخ داری
در حجرهٔ تنگ کن فکانم
تا چند فسرده روح داری
در سایهٔ دامن زمانم
بی هیچ بخر مرا هم از من
هر چند برایگان گرانم
مانند میان خود کنم نیست
زیرا که هنوز در میانم
با تن چکنم نه از زمینم
با جان چکنم نه آسمانم
من سایه شدم تو آفتابی
یک راه برآی تا نمانم
بگشای نقاب تا ببینم
بنمای جمال تا بدانم
خواننده تو باش سوی خویشم
تا مرکب پی بریده رانم
در دیده به جای دیده بنشین
تا نامهٔ نانبشته خوانم
تو عاشق هست و نیست خواهی
بپذیر مرا که من چنانم
در دیده ز بیم غیرت تو
اکنون نه سناییم سنانم
‌ ‌
ای دیدن تو حیات جانم
نادیدنت آفت روانم
دل سوخته‌ای به آتش عشق
بفروز به نور وصل جانم
بی‌عشق وصال تو نباشد
جز نام ز عیش بر زبانم
اکنون که دلم ربودی از من
بی روی تو بود چون توانم
دردیست مرا درین دل از عشق
درمانش جز از تو می ندانم
بر بوی تو ز آرزوی رویت
همواره به کوی تو دوانم
تا گوش همی شنید نامت
جز نام تو نیست بر زبانم
تا لاله شدت حجاب لولو
لولوست همیشه بر رخانم
گلنای بهی شدم ز تیمار
وین اشک به رنگ ناردانم
شد خال رخ تو ای نگارین
شور دل و نور دیدگانم
ای عشق تو بر دلم خداوند
من بندهٔ عشق جاودانم
وصف تو شدست ماهرویا
از وهم برون و از گمانم
پیش آی بتا و باده پیش آر
بنشان بر خویش یک زمانم
از دست تو گر چشم شرابی
تا حشر چو خضر زنده مانم
‌ ‌
آمد بر من جهان و جانم
انس دل و راحت روانم
بر خاستمش به بر گرفتم
بفزود هزار جان به جانم
از قد بلند و زلف پشتش
گفتم که مگر به آسمانم
چون سر بنهاد در کنارم
رفت از بر من جهان و جانم
فریاد مرا ز بانگ موذن
من بندهٔ بانگ پاسبانم
هر گه که به تو در نگرم خیره بمانم
من روی ترا ای بت مانند ندانم
هر گه که برآیی به سر کو به تماشا
خواهم که دل و دیده و جان بر تو فشانم
هجرانت دمار از من بیچاره برآورد
گر دست نگیری تو مرا زنده نمانم
یک ره نظری کن به سوی بنده نگارا
ای چشم و چراغ من و ای جان جهانم
گر هیچ ظفر یابم یک روز بر آن کوی
هرگز نشوم مرده و جاوید بمانم
گر دولت یاری کند و بخت مساعد
من فرق سر از چرخ فلک در گذرانم
‌ ‌
از عشق ندانم که کیم یا به که مانم
شوریده تنم عاشق و سرمست و جوانم
از بهر طلب کردن آن یار جفا جوی
دل سوخته پوینده شب و روز دوانم
با کس نتوانم که بگویم غم عشقش
نه نیز کسی داند این راز نهانم
ده سال فزونست که من فتنهٔ اویم
عمری سپری گشت من اندوه خورانم
از بس که همی جویم دیدار فلان را
ترسم که بدانند که من یار فلانم
از ناله که می‌نالم مانندهٔ نالم
وز مویه که می‌مویم چون موی نوانم
ای وای من ار من ز غم عشق بمیرم
وی وای من ار من به چنین حال بمانم


دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم
گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم
به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم
به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم
به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من
نبردست ای عجب هرگز جزین یکبار فرمانم
شفیع آرم که را دیگر که را گویم که را خوانم
کزین بازی ناخوش من پشیمانم پشیمانم
کنون نزدیک وی پویم وفا و مهر او جویم
مگر بر من ببخشاید چو بیند چشم گریانم


بی تو یک روز بود نتوانم
بی تو یک شب غنود نتوانم
یار جز تو گرفت نتوانم
نام جز تو شنود نتوانم
چون ترا در خور تو بستایم
دیگران را ستود نتوانم
کشت دیگر بتان ندارد بر
کشت بی‌بر درود نتوانم
گر بتان زمانه جمع شوند
بر تو کس را فزود نتوانم
جز به فر تو ای امیر بتان
گوی دولت ربود نتوانم
همه شادی من ز دیدن تست
جز به تو شاد بود نتوانم
به زبان حال دل همی گویم
گر همی دل ربود نتوانم


روزی من آخر این دل و جان را خطر کنم
گستاخ‌وار بر سر کویش گذر کنم
لبیک عاشقی بزنم در میان کوه
وز حال خویش عالمیان را خبر کنم
جامه بدرم از وی و دعوی خون کنم
شهری ازین خصومت زیر و زبر کنم
یا تاج وصل بر سر امید برنهم
یا مردوار سر به سر دار برکنم

 


ای وصل تو دستگیر مهجوران
هجر تو فزود عبرت دوران
هنگام صبوح و تو چنین غافل
حقا که نه‌ای بتا ز معذوران
گر فوت شود همی نماز از تو
بندیش به دل بسوز رنجوران
برخیز و بیار آنچه زو گردد
چون توبهٔ من خمار مخموران
فریاد ز دست آن گران جانان
بی عافیه زاهدان و بی‌نوران
از طلعتها چو روی عفریتان
از سبلتها چو نیش زنبوران
گویند بکوش تا به مستوری
در شهر شوی چو ما ز مشهوران
نزدیکی ما طلب کن ای مسکین
تا روز قضا نباشی از دوران
لا والله اگر من این کنم هرگز
بیزارم از جزای ماجوران
معلوم شما نیست ز نادانی
ای زمرهٔ زاهدان مغروران
آنجا که مصیر ما بود فردا
بی‌رنج دهند مزد مزدوران


عاشقی گر خواهد از دیدار معشوقی نشان
گر نشان خواهی در آنجا جان و دل بیرون نشان
چون مجرد گشتی و تسلیم کردستی تو دل
بی گمان آنگه تو از معشوق خود یابی نشان
چون ز خود بی‌خود شدی معشوق خود را یافتی
ذات هستی در نشان نیستی دیدن توان
نیستی دیدی که هستی را همیشه طالبست
نیستی جوینده را هستی کم اندر کهکشان
تا همی جویم بیابم چون بیابم گم شوم
گمشده گمکرده را هرگز کجا بیند عیان
چون تو خود جویی مر او را کی توانی یافتن
تا نبازی هر چه داری مال و ملک و جسم و جان
آنگهی چون نفی خود دیدی و گشتی بی‌ثبات
گه فنا و گه بقا و گه یقین و گه گمان
گه تحرک گه سکون و گاه قرب و گاه بعد
گاه گویا گه خموشی گه نشستی گه روان
گه سرور و گه غرور و گه حیات و گه ممات
گه نهان و گه عیان و گه بیان و گه بنان
حیرت اندر حیرتست و آگهی در آگهی
عاجزی در عاجزی و اندهان در اندهان
هر که ما را دوست دارد عاجز و حیران بود
شرط ما اینست اندر دوستی دوستان


جام را نام ای سنایی گنج کن
راح در ده روح را بی رنج کن
این دل و جان طبیعت سنج را
یک زمان از می طریقت سنج کن
تاج جان پاک را در راه دل
مفرش جانان جان آهنج کن
کدخدای روح را در ملک عشق
بی تصرف چون شه شطرنج کن
عقل دین‌دار سلامت جوی را
سنگ شنگولی عشق الفنج کن
یا همه رخ گرد چون گلنار باش
یا همه دل باش و چون نارنج باش
با عمارت چند سازی همچو رنج
با خرابی ساز و همچون گنج باش
خاک و باد و آب و آتش دشمنند
برگذر زین چار و نوبت پنج کن


دیگر بخش‌های مطالعه آنلاین دیوان سنایی:

غزلیات (بخش اول)
غزلیات (بخش دوم)
غزلیات (بخش سوم)
غزلیات (بخش چهارم)
غزلیات (بخش آخر)
قصیده‌ها و قطعات
ترجیعات و ترکیبات

مطالعه آنلاین دیوان حافظ

مطالعه آنلاین گلستان و بوستان سعدی

مطالعه آنلاین شاهنامه فردوسی

مطالعه آنلاین مثنوی معنوی و فیه ما فیه

مطالعه آنلاین دیوان اشعار عطار

مطالعه آنلاین رباعیات خیام

مطالعه آنلاین دوبیتی‌های باباطاهر

مطالعه آنلاین دیوان رودکی

مطالعه آنلاین دیوان سنایی

مطالعه آنلاین بهارستان جامی

Copyright © 2012 ~ 2024  |  Design By: Book Cafe

دانلود همه کتاب‌ها
   هزاران کتاب در گوشی شما ⇐

نوروز آریایی، پیروز باد 

6 فروردین
🌟 «زادروز زرتشت»، فرخنده باد 🌟

🍀 سیزده بدر، سبز باد 🍀

3 اردیبهشت
🔥 «گلستان‌جشن» فرخنده باد
🔥
(جشن اردیبهشت‌گان)

6 خرداد
🌾 «جشن خردادگان»، خجسته باد
🌾

6 تیرماه
🌸 «جشن نیلوفر»، شاد باد 🌸
بزرگداشت کشاورزی و باغ‌بانی در ایران باستان

13 تیرماه
🏹 «جشن تیرگان»، فرخنده باد
🏹
روز بزرگداشت باران، ایزد باران (تیر) و گرامی‌داشت آرش کمانگیر

7 مرداد
🍃
«جشن اَمُردادگان»، شاد باد
🌿

4 شهریور
🔥 «آذر جشن»، خجسته باد 🔥
شهریورگان، روز پدر در ایران باستان

16 مهرماه
🍁 «جشن مهرگان»، فرخنده باد
🍁
گرامی‌داشت ایزد مهر، و روز پیروزی فریدون و کاوه آهنگر بر ضحاک ماردوش

✹ فرخنده باد 7 آبان ✹
👑 روز کوروش بزرگ 👑

10 آبان‌ماه
💧 «جشن آبان‌گان»، فرخنده باد
💧
گرامی‌داشت ایزدبانو آناهیتا، نگهبان و نگهدار آب‌ها

🍉 شب چله، فرخنده باد 🍉

9 آذرماه
🔥 جشن آذرگان، فروزان باد
🔥
بزرگداشت ایزد آذر، نگهبان و نگهدار آتش‌ها

1 دی‌ماه
🌞 «جشن خُرّم‌روز»، خجسته باد 🌞
گرامی‌داشت اهورامزدا

2 بهمن
🐏 جشن بهمن‌گان، فرخنده باد 🐏

10 بهمن
🔥 جشن سده، فروزان باد 🔥

5 اسفند
♡ جشن اسفندگان، شاد باد ♡
سپندارمذگان، روز بزرگداشت عشق و گرامی‌داشت بانوان

🔥 جشن چهارشنبه‌سوری، فروزان باد 🔥

نوروز ایرانی، پیروز باد

19 فروردین
🌼 جشن فروردین‌گان، گرامی باد 🌼
یادبود فَروَهَر و روانِ درگذشتگان