چه رخساره که از بدر منیر است
لبش شکر فروش جوی شیر است
سر هر موی زلفش از درازی
جهان سرنگون را دستگیر است
قمر ماند از خط او پای در قیر
که در گرد خطش هم جوی قیر است
خطا گفتم مگر مشک ختاست او
که در پیرامن بدر منیر است
خط نو خیزش از سبزی جوان است
که کمتر خط پیشش عقل پیر است
نیاید در ضمیر کس که آن خط
چگونه نوبهاری در ضمیر است
جهان جان سزای وصل او هست
که او در جنب وصل او حقیر است
کجا زو بر تواند خورد عاشق
کزو ناز است و از عاشق نفیر است
مرا از جان گریز است ار بگویم
که یک ساعت از آن دلبر گزیر است
مکن ای عشق شمع خوبان ناز چندین
که شمع حسن خوبان زود میر است
فرید یک دلت را یک شکر ده
که در صاحب نصابی او حقیر است
هر که را ذرهای ازین سوز است
دی و فرداش نقد امروز است
هست مرد حقیقت ابنالوقت
لاجرم بر دو کون پیروز است
چون همه چیز نیست جز یک چیز
پس بسی سال و ماه یک روز است
صد هزاران هزار قرن گذشت
لیک در اصل جمله یک سوز است
چون پی یار شد چنان سوزی
شب و روزش چو عید و نوروز است
ذرهای سوز اصل میبینم
که همه کون را جگر دوز است
نیست آن سوز از کسی دیگر
بل همان سوز آتشافروز است
سوز معشوق در پس پرده
عاشقان را دلیلآموز است
هرکه او شاهباز این سر نیست
زین طریقت جهنده چون یوز است
تو اگر مردی این سخن پی بر
که فرید آنچه گفت مرموز است
حسن تو رونق جهان بشکست
عشق روی تو پشت جان بشکست
هر سپاهی که عقل میآراست
غمزهٔ تو به یک زمان بشکست
ناوکانداز آسمان چو بدید
طاق ابروی تو کمان بشکست
عکس ماهت به آفتاب رسید
منصب آفتاب از آن بشکست
پسته را پهن بازمانده دهان
دانی از چیست زان دهان بشکست
همچو شمعی شکر چرا بگداخت
که دلش زان شکرستان بشکست
حیلهٔ جادوان بابل را
آن دو جادوی دلستان بشکست
چون به وصلت توان رسید که هجر
دل عطار ناتوان بشکست
شمع رویت ختم زیبایی بس است
عالمی پروانه سودایی بس است
چشم بر روی تو دارم از جهان
گر سوی من چشم بگشایی بس است
گرچه رویت کس سر مویی ندید
گر سر موییم بنمایی بس است
من نمیدارم ز تو درمان طمع
درد بر دردم گر افزایی بس است
تا قیامت ذرهای اندوه تو
مونس جانم به تنهایی بس است
گر توانایی ندارم در رهت
زاد راهم ناتوانایی بس است
گر ز عشقت عافیت میپرسدم
عافیت چکنم که رسوایی بس است
دوش عشقش تاختن آورد و گفت
از توام ای رند هرجایی بس است
در قلندر چند قرائی کنی
نقد جان در باز قرائی بس است
هست زنار نفاقت چار کرد
گر مسلمانی ز ترسایی بس است
ختم کن اسرار گفتن ای فرید
چون بسی گفتی ز گویایی بس است
ره عشاق راهی بیکنار است
ازین ره دور اگر جانت به کار است
وگر سیری ز جان در باز جان را
که یک جان را عوض آنجا هزار است
تو هر وقتی که جانی برفشانی
هزاران جان نو بر تو نثار است
وگر در یک قدم صد جان دهندت
نثارش کن که جانها بیشمار است
چه خواهی کرد خود را نیمجانی
چو دایم زندگی تو بیاراست
کسی کز جان بود زنده درین راه
ز جرم خود همیشه شرمسار است
درآمد دوش در دل عشق جانان
خطابم کرد کامشب روز بار است
کنون بیخود بیا تا بار یابی
که شاخ وصل بی باران به بار است
چو شد فانی دلت در راه معشوق
قرار عشق جانان بیقرار است
تو را اول قدم در وادی عشق
به زارش کشتن است آنگاه دار است
وزان پس سوختن تا هم بوینی
که نور عاشقان در مغز نار است
چو خاکستر شوی و ذره گردی
به رقص آیی که خورشید آشکار است
تو را از کشتن و وز سوختن هم
چه غم چون آفتابت غمگسار است
کسی سازد رسن از نور خورشید
که اندر هستی خود ذرهوار است
کسی کو در وجود خویش ماندست
مده پندش که بندش استوار است
درین مجلس کسی باید که چون شمع
بریده سر نهاده بر کنار است
شبانروزی درین اندیشه عطار
چو گل پر خون و چون نرگس نزار است
روی تو شمع آفتاب بس است
موی تو عطر مشک ناب بس است
چند پیکار آفتاب کشم
قبلهٔ رویت آفتاب بس است
روی چون روز در نقاب مپوش
زلف شبرنگ تو نقاب بس است
به خطا گر کشیدمت سر زلف
چین ابروی تو جواب بس است
گر همه عمر این خطا کردم
در همه عمرم این صواب بس است
تاب در زلف دلستان چه دهی
دل من بی تو جای تاب بس است
چه قرارم بری که خواب از من
برد آن چشم نیم خواب بس است
چه زنی در من آتشی که مرا
در گذشته ز فرق آب بس است
گر ز ماهی طلب کنی سی روز
از توام سی در خوشاب بس است
تا ابد بیهشان روی تو را
عرق روی تو گلاب بس است
مجلس انس تشنگان تو را
لب میگون تو شراب بس است
رگ و پی در تنم در آن مجلس
همچو زیر و بم رباب بس است
گر نمکدان تو شکر ریز است
دل پر شور من کباب بس است
دل عطار تا که جان دارد
کنج عشق تو را خراب بس است
وشاقی اعجمی با دشنه در دست
به خون آلوده دست و زلف چون شست
کمر بسته کله کژ برنهاده
گره بر ابرو و پر خشم و سرمست
درآمد در میان خرقهپوشان
به کس در ننگرست از پای ننشست
بزد یک دشته بر دل پیر ما را
دلش بگشاد و زناریش بربست
چو کرد این کار ناپیدا شد از چشم
چون آتش پارهای آن پیر در جست
درآشامید دریاهای اسرار
ز جام نیستی در صورت هست
خودی او به کلی زو فرو ریخت
ز ننگ خویشتن بینی برون رست
جهان گم بد درو اما هنوز او
بدان مطلوب خود عور و تهی دست
چو مرغ همتش زان دانه بد دور
قفس از بس که پر زد خرد بشکست
ببرید و نشان و نام از او رفت
ندانم تا کجا شد در که پیوست
ازین دریا که کس با سر نیامد
اگر خونین شود جان جای آن هست
دلی پر خون درین هیبت بماندست
فلک پشتی دو تا در سوک بنشست
دریغا جان پر اسرار عطار
که شد در پای این سرگشتگی پست
نیم شبی سیم برم نیم مست
نعرهزنان آمد و در در نشست
هوش بشد از دل من کو رسید
جوش بخاست از جگرم کو نشست
جام می آورد مرا پیش و گفت
نوش کن این جام و مشو هیچ مست
چون دل من بوی می عشق یافت
عقل زبون گشت و خرد زیر دست
نعره برآورد و به میخانه شد
خرقه به خم در زد و زنار بست
کم زن و اوباش شد و مهره دزد
ره زن اصحاب شد و میپرست
نیک و بد خلق به یکسو نهاد
نیست شد و هست شد و نیست هست
چون خودی خویش به کلی بسوخت
از خودی خویش به کلی برست
در بر عطار بلندی ندید
خاک شد و در بر او گشت پست
اگر تو عاشقی معشوق دور است
وگر تو زاهدی مطلوب حور است
ره عاشق خراب اندر خراب است
ره زاهد غرور اندر غرور است
دل زاهد همیشه در خیال است
دل عاشق همیشه در حضور است
نصیب زاهدان اظهار راه است
نصیب عاشقان دایم حضور است
جهانی کان جهان عاشقان است
جهانی ماورای نار و نور است
درون عاشقان صحرای عشق است
که آن صحرا نه نزدیک و نه دور است
در آن صحرا نهاده تخت معشوق
به گرد تخت دایم جشن و سور است
همه دلها چو گلهای شکفته است
همه جانها چو صفهای طیور است
سراینده همه مرغان به صد لحن
که در هر لحن صد سور و سرور است
ازان کم میرسد هرجان بدین جشن
که ره بس دور و جانان بس غیور است
طریق تو اگر این جشن خواهی
ز جشن عقل و جان و دل عبور است
اگر آنجا رسی بینی وگرنه
دلت دایم ازین پاسخ نفور است
خردمندا مکن عطار را عیب
اگر زین شوق جانش ناصبور است
در سرم از عشقت این سودا خوش است
در دلم از شوقت این غوغا خوش است
من درون پرده جان میپرورم
گر برون جان می کند اعدا خوش است
چون جمالت برنتابد هیچ چشم
جملهٔ آفاق نابینا خوش است
همچو چرخ از شوق تو در هر دو کون
هر که در خون مینگردد ناخوش است
بندگی را پیش یک بند قبات
صد کمر بر بسته بر جوزا خوش است
جان فشان از خندهٔ جانپرورت
زاهد خلوت نشین رسوا خوش است
گر زبانم گنگ شد در وصف تو
اشک خون آلود من گویا خوش است
چون تو خونین میکنی دل در برم
گرچه دل میسوزدم اما خوش است
این جهان فانی است گر آن هم بود
تو بسی، مه این مه آن یکتا خوش است
گر نباشد هر دو عالم گو مباش
تو تمامی با توام تنها خوش است
ماهرویا سیرم اینجا از وجود
بی وجودم گر بری آنجا خوش است
پرده از رخ برفکن تا گم شوم
کان تماشا بی وجود ما خوش است
الحق آنجا کآفتاب روی توست
صد هزاران بی سر و بی پا خوش است
صد جهان بر جان و بر دل تا ابد
والهٔ آن طلعت زیبا خوش است
پرتو خورشید چون صحرا شود
ذرهٔ سرگشته ناپروا خوش است
چون تو پیدا آمدی چون آفتاب
گر شدم چون سایه ناپیدا خوش است
از درون چاه جسمم دل گرفت
قصد صحرا میکنم صحرا خوش است
دی اگر چون قطرهای بودم ضعیف
این زمان دریا شدم دریا خوش است
وای عجب تا غرق این دریا شدم
بانگ میدارم که استسقا خوش است
غرق دریا تشنه میمیرم مدام
این چه سودایی است این سودا خوش است
ز اشتیاقت روز و شب عطار را
دیده پر خون و دلی شیدا خوش است
سر عشقت مشکلی بس مشکل است
حیرت جان است و سودای دل است
عقل تا بوی می عشق تو یافت
دایما دیوانهای لایعقل است
بر امید روی تو در کوی تو
پای عاشق تا به زانو در گل است
منزل اندر هر دو عالم کی کند
هر که را در کوی عشقت منزل است
هست عاشق لیک هم بر خویشتن
هر که از عشق تو یک دم غافل است
گفتهای حاصل چه داری از غمم
می به نتوان گفت آنچم حاصل است
تا دلم در دام عشقت اوفتاد
در میان خون چو مرغی بسمل است
معطلی مطلق تویی در ملک عشق
هر دو عالم دستهای سایل است
تا گشادی بر دل عطار دست
بر دل عطار بندی مشکل است
دوش ناگه آمد و در جان نشست
خانه ویران کرد و در پیشان نشست
عالمی بر منظر معمور بود
او چرا در خانهٔ ویران نشست
گنج در جای خراب اولیتر است
گنج بود او در خرابی زان نشست
هیچ یوسف دیدهای کز تخت و تاج
چون دلش بگرفت در زندان نشست
گرچه پیدا برد دل از دست من
آمد و بر جان من پنهان نشست
چون مرا تنها بدید آن ماه روی
گفت تنها بیش ازین نتوان نشست
جان بده وانگه نشست ما طلب
که توان با جان بر جانان نشست
از سر جان چون تو برخیزی تمام
من کنم آن ساعتت در جان نشست
چون ز جانان این سخن بشنید جان
خویش را درباخت و سرگردان نشست
خویشتن را خویشتن آن وقت دید
کو چو گویی در خم چوگان نشست
دایما در نیستی سرگشته بود
زان چنین عطار زان حیران نشست
چشم خوشش مست نیست لیک چو مستان خوش است
خوشی چشمش از آنست کین همه دستان خوش است
نرگس دستان گرش دست دل از حیله برد
هرچه کند چشم او ور ببرد جان خوش است
زلف پریشانش را حلقه به گوشم از آنک
بر رخ چون ماه او زلف پریشان خوش است
خندهٔ شیرین او گریهٔ من تلخ کرد
گریهٔ خونین من زان لب خندان خوش است
پستهٔ شیرین او شور دل عاشقانش
شور دل عاشقانش زین شکرستان خوش است
چون سخنش را گذر بر لب شیرین اوست
آن سخن تلخ او همچو شکر زان خوش است
عقل لبش را مرید از بن دندان شده است
نیست درین هیچ شک کان لب و دندان خوش است
سبزهٔ خطش دمید بر لب آب حیات
با خط سرسبز او چشمهٔ حیوان خوش است
بحر صفت شد به نطق خاطر عطار ازو
در صفت حسن او بحر درافشان خوش است
در دلم تا برق عشق او بجست
رونق بازار زهد من شکست
چون مرا میدید دل برخاسته
دل ز من بربود و درجانم نشست
خنجر خونریز او خونم بریخت
ناوک سر تیز او جانم بخست
آتش عشقش ز غیرت بر دلم
تاختن آورد همچون شیر مست
بانگ بر من زد که ای ناحق شناس
دل به ما ده چند باشی بتپرست
گر سر هستی ما داری تمام
در ره ما نیست گردان هرچه هست
هر که او در هستی ما نیست شد
دایم از ننگ وجود خویش رست
میندانی کز چه ماندی در حجاب
پردهٔ هستی تو ره بر تو بست
مرغ دل چون واقف اسرار گشت
میطپید از شوق چون ماهی بشست
بر امید این گهر در بحر عشق
غرقه شد وان گوهرش نامد به دست
آخر این نومیدی ای عطار چیست
تو نه ای مردانه همتای تو هست
دلی کز عشق جانان دردمند است
همو داند که قدر عشق چند است
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تا مشغول عشقی عشق بند است
وگر در عشق از عشقت خبر نیست
تو را این عشق عشقی سودمند است
هر آن مستی که بشناسد سر از پای
ازو دعوی مستی ناپسند است
ز شاخ عشق برخوردار گردی
اگر عشق از بن و بیخت بکند است
سرافرازی مجوی و پست شو پست
که تاج پاکبازان تخته بند است
چو تو در غایت پستی فتادی
ز پستی در گذر کارت بلند است
بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ
چه وقت گریه و چه جای پند است
نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است
می و معشوق و وصل جاودان هست
کنون تدبیر ما لختی سپند است
یقین میدان که اینجا مذهب عشق
ورای مذهب هفتاد و اند است
خرابی دیدهای در هیچ گلخن
که خود را از خرابات اوفگند است
مرا نزدیک او بر خاک بنشان
که میل من به مشتی مستمند است
مرا با عاشقان مست بنشان
چه جای زاهدان پر گزند است
بیا گو یک نفس در حلقهٔ ما
کسی کز عشق در حلقش کمند است
حریفی نیست ای عطار امروز
وگر هست از وجود خود نژند است
زان پیش که بودها نبودست
بود تو ز ما جدا نبودست
چون بود تو بود بود ما بود
کی بود که بود ما نبودست
گر بود تو بود بود ما نی
موقوف تو بد چرا نبودست
ما بر در تو چو خاک بودیم
نه آب و نه گل هوا نبودست
در صدر محبتت نشاندیم
زان پیش که حرف لا نبودست
دریای تو جوش سر برآورد
پر شد همه جا و جا نبودست
عطار ضعیف را دل ریش
جز درد تو به دوا نبودست
مرکب لنگ است و راه دور است
دل را چکنم که ناصبور است
این راه پریدنم خیال است
وین شیوه گرفتنم غرور است
صد قرن چو باد اگر بپویم
هم باد بود که یار دور است
با این همه گر دمی برآرم
بی او همه فسق یا فجور است
دانی تو که سر کافری چیست
آن دم که همی نه در حضور است
بی او نفسی مزن که ناگاه
تیغت زند او که بس غیور است
بگذر ز رجا و خوف کینجا
چه جای خیال نار و نور است
جایی است که صد جهان اگر نیست
ور هست نه ماتم و نه سور است
مردی که بدین صفت رسیده است
دایم هم ازین صفت نفور است
همچون دریا بود که پیوست
لب خشک بماند از قصور است
این حرف ز بی نهایتی رفت
چون زین بگذشت زرق و زور است
یک ذرهگی فرید اینجا
بالای هزار خلد و حور است
مفشان سر زلف خویش سرمست
دستی بر نه که رفتم از دست
دریاب مرا که طاقتم نیست
انصاف بده که جای آن هست
تا نرگس مست تو بدیدم
از نرگس مست تو شدم مست
ای ساقی ماهروی برخیز
کان آتش تیز توبه بنشست
در ده می کهنه ای مسلمان
کین کافر کهنه توبه بشکست
در بتکده رفت و دست بگشاد
زنار چهار گوشه بربست
دردی بستد بخورد و بفتاد
وز ننگ وجود خویشتن رست
عطار درو نظاره میکرد
تا زین قفس فنا برون جست
عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست
پردهٔ پندار میباید درید
توبهٔ زهاد میباید شکست
وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پایبست
ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست
مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست
پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست
پی آن گیر کاین ره پیش بردست
که راه عشق پی بردن نه خردست
عدو جان خویش و خصم تن گشت
در اول گام هرک این ره سپردست
کسی داند فراز و شیب این راه
که سرگردانی این راه بردست
گهی از چشم خود خون میفشاندست
گهی از روی خود خون میستردست
گرش هر روز صد جان میرسیدست
صد و یک جان به جانان میسپردست
دلش را صد حیات زنده بودست
اگر آن نفس یک ساعت بمردست
ز سندانی که بر سر میزنندش
قدم در عشق محکمتر فشردست
کسی چون ذره گردد این هوا را
که دم اندر هوای خود شمردست
بسا آتش که چون اینجا رسیدست
شدست آبی و همچون یخ فسردست
بسا دریا کش پاکیزه گوهر
که اینجا قطرهای آبش ببردست
مشو پیش صف ای نه مرد و نه زن
که خفتان تو اطلس نیست بردست
مده خود را ز پری این تهی باد
که در جام تو نه صاف و نه دردست
درین وادی دل وحشی عطار
ز حیرت جلفتر زان مرد کردست
ذرهای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است
هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است
کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو
نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است
آن کزو غافل بود دیوانهای نامحرم است
وانکه زو فهمی کند دیوانهای صورتگر است
کس سر مویی ندارد از مسما آگهی
اسم میگویند و چندان کاسم گویی دیگر است
هرچه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو
کی بود مفهوم تو او کو از آن عالیتر است
ای عجب بحری است پنهان لیک چندان آشکار
کز نم او ذره ذره تا ابد موجآور است
صورتی کان در درون آینه از عکس توست
در درون آینه هر جا که گویی مضمر است
گر تو آن صورت در آئینه ببینی عمرها
زو نیابی ذرهای کان در محلی انور است
ای عجب با جملهٔ آهن به هم آن صورت است
گرچه بیرون است ازآن آهن بدان آهن در است
صورتی چون هست با چیزی و بی چیزی به هم
در صفت رهبر چنین گر جان پاکت رهبر است
ور مثالی دیگرت باید به حکم او نگر
صورتش خاک است و برتر سنگ و برتر زان زر است
تا که در دریای دل عطار کلی غرق شد
گوییا تیغ زبانش ابر باران گوهر است
آتش عشق تو در جان خوشتر است
جان ز عشقت آتشافشان خوشتر است
هر که خورد از جام عشقت قطرهای
تا قیامت مست و حیران خوشتر است
تا تو پیدا آمدی پنهان شدم
زانکه با معشوق پنهان خوشتر است
درد عشق تو که جان میسوزدم
گر همه زهر است از جان خوشتر است
درد بر من ریز و درمانم مکن
زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
مینسازی تا نمیسوزی مرا
سوختن در عشق تو زان خوشتر است
چون وصالت هیچکس را روی نیست
روی در دیوار هجران خوشتر است
خشک سال وصل تو بینم مدام
لاجرم در دیده طوفان خوشتر است
همچو شمعی در فراقت هر شبی
تا سحر عطار گریان خوشتر است
لعلت از شهد و شکر نیکوتر است
رویت از شمس و قمر نیکوتر است
خادم زلف تو عنبر لایق است
هندوی رویت بصر نیکوتر است
حلقههای زلف سرگردانت را
سر ز پا و پا ز سر نیکوتر است
از مفرحها دل بیمار را
از لب تو گلشکر نیکوتر است
بوسهای را میدهم جانی به تو
کار با تو سر به سر نیکوتر است
رستهٔ دندانت در بازار حسن
استخوانی از گهر نیکوتر است
هیچ بازاری چنان رسته ندید
زانکه هریک زان دگر نیکوتر است
عارضت کازرده گردد از نظر
هر زمانی در نظر نیکوتر است
چون کسی را بر میانت دست نیست
دست با تو در کمر نیکوتر است
چون لب لعلت نمک دارد بسی
گر خورم چیزی جگر نیکوتر است
کار رویم تا به تو رو کردهام
دور از رویت ز زر نیکوتر است
گر دل عطار شد زیر و زبر
دل ز تو زیر و زبر نیکوتر است
آن دهان نیست که تنگ شکر است
وان میان نیست که مویی دگر است
زان تنم شد چو میانت باریک
کز دهان تو دلم تنگتر است
به دهان و به میانت ماند
چشم سوزن که به دو رشته در است
هر که مویی ز میان و ز دهانت
خبری باز دهد بیخبر است
از میان تو سخن چون مویی است
وز دهان تو سخن چون شکر است
نه کمر را ز میانت وطنی است
نه سخن را ز دهانت گذر است
میم دیدی که به جای دهن است
موی دیدی که میان کمر است
چه میان چون الفی معدوم است
چه دهان چون صدفی پر گوهر است
چون میان تو سخن گفت فرید
چون دهان تو از آن نامور است
عشق را گوهر ز کانی دیگر است
مرغ عشق از آشیانی دیگر است
هرکه با جان عشق بازد این خطاست
عشق بازیدن ز جانی دیگر است
عاشقی بس خوش جهانی است ای پسر
وان جهان را آسمانی دیگر است
کی کند عاشق نگاهی در جهان
زانکه عاشق را جهانی دیگر است
در نیابد کس زبان عاشقان
زانکه عاشق را زبانی دیگر است
کس نداند مرد عاشق را ولیک
هر گروهی را گمانی دیگر است
نیست عاشق را به یک موضع قرار
هر زمانی در مکانی دیگر است
نی خطا گفتم برون است از مکان
لامکان او را نشانی دیگر است
گرچه عاشق خود در اینجا در میان است
جای دیگر در میانی دیگر است
جوهر عطار در سودای عشق
گویی از بحری و کانی دیگر است
عشق تو ز اختیار بیرون است
وصل تو ز انتظار بیرون است
چون با تو نهم قرار وصلت
چون کار تو از قرار بیرون است
مرغی که دراوفتد به دامت
هر لحظه ز صد هزار بیرون است
جانهای عزیز را درین درد
سرگشتگی از شمار بیرون است
زان برد غم تو روزگارم
کز گردش روزگار بیرون است
آنجا که حساب کار عشق است
از پردهٔ پردهدار بیرون است
بیکار مباد هیچکس لیک
کار تو ز وسع کار بیرون است
هرچ آن تو نهی به حیله برهم
جمله ز حساب یار بیرون است
ای دل ره یار گیر کین راه
از زحمت تخت و دار بیرون است
در عالم عشق کار عطار
از شیوهٔ فخر و عار بیرون است
هر که درین دیرخانه مرد یگانه است
تا به دم صور مست درد مغانه است
ور به دم صور باهش آید ازین می
نیست مبارز مخنث بن خانه است
بر محک دیرخانه ناسره آید
هر که گمان میبرد که شیر ژیان است
در بن این دیر درس عشق که گوید
آنکه ز کونین بی نشان و نشانه است
هر که دلی شاخ شاخ یافت چو شانه
سالک آن زلف شاخ شاخ چو شانهاست
بر سر جمعی که بحر تشنهٔ آنهاست
هرچه رود جز حدیث عشق فسانه است
عاشق ره را هزار گونه جنیبت
در پس و در پیش این طریق روانه است
عشق که اندر خزانهٔ دو جهان نیست
در بن صندوق سینه کنج خزانه است
چون رخ معشوق را نه شبه و نه مثل است
سلطنت عشق را نه سر نه کرانه است
چشمه و کاریز و جوی و بحر یک آب است
عاشق و معشوق و عشق هر سه بهانه است
ذره اگر بیعدد به راه برآید
ذره که باشد چو آفتاب عیان است
هر دو جهان دام و دانه است ولیکن
دیده و دل را وجود دام چو دانه است
تا که زبانم به نطق عشق درآمد
در دل عطار صد هزار زبانه است
خراباتی است پر رندان سرمست
ز سر مستی همه نه نیست و نه هست
فرو رفته همه در آب تاریک
برآورده همه در کافری دست
همه فارغ ز امروز و ز فردا
همه آزاد از هشیار و از مست
مگر افتاد پیر ما بر آن قوم
مرقع چاک زد زنار در بست
یقینش گشت کار و بی گمان شد
درستش گشت فقر و توبه بشکست
سیاهیی که در هر دو جهان بود
فرود آمد به جان او و بنشست
نقاب جان او شد آن سیاهی
سیاهی آمد و در کفر پیوست
چو آب خضر در تاریکی افتاد
کنون هم او ز خلق و خلق ازو رست
دل عطار خون گشت و حق اوست
که تیری آنچنان ناگه ازو جست
عشق جمال جانان دریای آتشین است
گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است
جایی که شمع رخشان ناگاه بر فروزند
پروانه چون نسوزد کش سوختن یقین است
گر سر عشق خواهی از کفر و دین گذر کن
کانجا که عشق آمد چه جای کفر و دین است
عاشق که در ره آید اندر مقام اول
چون سایهای به خواری افتاده در زمین است
چون مدتی برآید سایه نماند اصلا
کز دور جایگاهی خورشید در کمین است
چندین هزار رهرو دعوی عشق کردند
برخاتم طریقت منصور چون نگین است
هرکس که در معنی زین بحر بازیابد
در ملک هر دو عالم جاوید نازنین است
کاری قوی است عالی کاندر ره طریقت
بر هر هزار سالی یک مرد راهبین است
تو مرد ره چه دانی زیرا که مرد ره را
اول قدم درین ره بر چرخ هفتمین است
عطار اندرین ره جایی فتاد کانجا
برتر ز جسم و جان است بیرون ز مهر و کین است
شیر در کار عشق مسکین است
عشق را بین که با چه تمکین است
نکشد کس کمان عشق به زور
عشق شاه همه سلاطین است
دلم از دلبران بتی بگزید
کو به رخ همچو ماه و پروین است
از لطیفی که هست آن دلبر
فخر خوبان چین و ماچین است
وصف خوبی او چه دانم گفت
هرچه گویم هزار چندین است
خوب رویی شگرف گفتاری
که به صورت فرشته آیین است
آن نگاری که روی او قمر است
طرهاش مشک عنبرآگین است
من چو فرهاد در غمش زارم
کو به حسن و جمال شیرین است
صفتش در زمانه ممتاز است
دیدنش روح را جهان بین است
آن ستم کز صنم کشید فرید
بیگمان آفت دل و دین است
بت ترسای من مست شبانه است
چه شور است این کزان بت در زمانه است
سر زلفش نگر کاندر دو عالم
ز هر موییش جویی خون روانه است
دل من صاف دین در راه او باخت
که این دل مست دردی مغانه است
چو عقلم مات شد بر نطع عشقش
چه بازم چون نه بازی و نه خانه است
دل بیمار را در عشق آن بت
شفا از نعرههای عاشقانه است
درآمد دوش و گفت ای غرهٔ خود
دلت غمگین و نفست شادمانه است
به بوی دانه مرغت مانده در دام
چه مرغی آنکه عرشش آشیانه است
بدو گفتند چون در دام ماندی
بخور دانه که غم خوردن فسانه است
به زاری مرغ گفتا ای عزیزان
به دام اندر که را پروای دانه است
کز آنگاهی که خورد آن دانه آدم
به دام افتاده سر بر آستانه است
عزیزا کار تو بس مشکل افتاد
چه گویم چون زبانم پر زبانه است
ببین کایینهٔ کونین عالم
جمال بی نشانی را نشانه است
نگاهی میکند در آینه یار
که او خود عاشق خود جاودانه است
به خود میبازد از خود عشق با خود
خیال آب و گل در ره بهانه است
اگر احول نباشی زود ببینی
که کلی هر دو عالم یک یگانه است
تو هرجایی از آن می بازمانی
که راهی دور و بحری بیکرانه است
بر آن ایوان کز اینجا رفت این حرف
دو عالم همچو نقش آسمان است
دل عطار از روز ازل باز
ز صاف عشق مخمور شبانه است
بی تو از صد شادیم یک غم به است
با تو یک زخمم ز صد مرهم به است
گر ز مشرق تا به مغرب دعوت است
چون نمیبینم تو را ماتم به است
از میان جان ز سوز عشق تو
گر کنم آهی ز دو عالم به است
مینگویم از بتر بودن سخن
می چه پرسی حال من هر دم به است
گرمی میباید و عشقت مدام
زانکه نفت عشق تو از نم به است
هست آب چشم کروبی بسی
آتش جان بنی آدم به است
چون بشست افتاد دست آویز را
زلف تو پر حلقه و پر خم به است
چون تویی محرم مرا در هر دو کون
خلق عالم جمله نامحرم به است
شادی وصلت چو بر بالای توست
پس نصیب خلق مشتی غم به است
توسن عشق تو رام توست و بس
زانکه رخش تند را رستم به است
رنگ بسیار است در عالم ولیک
بر رکوی عیسی مریم به است
پشهای را دیدهای هرگز که گفت
همنشینم گنبد اعظم به است
نی که تو سلطانی و ما گلخنی
عز تو با ذل ما بر هم به است
چون فرید از ناله همچون چنگ شد
هر رگ او همچو زیر و بم به است
ای به وصفت گمشده هرجان که هست
جان تنها نه خرد چندان که هست
وی کمال آفتاب روی تو
تا ابد فارغ ز هر نقصان که هست
گر سکندر چشمهٔ حیوان نیافت
نیست عیب چشمهٔ حیوان که هست
کور مادرزاد آید کل خلق
در بر آن حسن جاویدان که هست
صد هزاران قرن چرخ تیزرو
بود هم زین شیوه سرگردان که هست
از شفق در خون بسی گشت و نیافت
چون تو خورشیدی درین دوران که هست
آفتاب از شرم رویت هر شبی
در سیاهی شد چنین پنهان که هست
باز چون زلفت کمند او شود
بی سر و بن میرود زین سان که هست
نی چه میگویم فلک گویی است بس
در خم آن زلف چو چوگان که هست
هیچ سر بر تن نخواهد ماند از انک
گوی خواهد شد درین میدان که هست
زاشتیاق روی چون خورشید توست
ابر را هر دیدهٔ گریان که هست
وی عجب در جنب عشق عاشقانت
شبنمی است این جملهٔ باران که هست
ابر چبود زانکه صد دریای خون
از دل هر یک درین طوفان که هست
هرچه از ما میرود آن هیچ نیست
کار تا چون رفت از آن پیشان که هست
کار تنها نه مرا افتاد و بس
همچو من بس بی سر و سامان که هست
تو چنین در پرده و از شور توست
در دو عالم این همه حیران که هست
جملهٔ ذرات عالم گوش شد
تا بفرمایی تو هر فرمان که هست
گرد نعلین گدای کوی تو
بیشتر از ملک هر سلطان که هست
دوستتر دارم من آشفته دل
ذرهای دردت ز هر درمان که هست
همدم عیسی شود بی شک فرید
گر دمی برهد ازین زندان که هست
شادی به روزگار شناسندگان مست
جانها فدای مرتبهٔ نیستان هست
از ناز برکشیده کله گوشهٔ بلی
در گوش کرده حلقه معشوقهٔ الست
گاهی ز فخر تاج سر عالمی بلند
گاهی ز فقر خاک ره این جهان پست
دستار عقلشان کف طرار عشق برد
بازار توبهشان شکن زلف لا شکست
برخاستند از سر اسرار هر دو کون
چون شاه عشق در دل ایشان فرو نشست
زنجیر در میان و نمد دربرند از آنک
مردی که راه فقر به سر برد حیدر است
آنجا که پای جای ندارد فشرده پای
وانجا که دست جای ندارد فشانده دست
در قعر بحر نور فرو خورده غوطها
وز شوق ذوق ملک عدم نیستی به هست
عطار جام دولت ایشان به کف گرفت
جاوید از آن شراب معطر بماند مست
تا در تو خیال خاص و عام است
از عشق نفس زدن حرام است
تا هیچ و همه یکی نگردد
دعوی یگانگیت عام است
تا پاک نگردی از وجودت
هر پختگیی که هست خام است
چون اصل همه به قطع هیچ است
این از همه، هیچ ناتمام است
تو اصل طلب ز فرع بگذر
کین یک گذرنده و آن مدام است
چون او همه را ندید میگفت
اکنون جز ازین همه کدام است
هر مرد که مرد هیچ آمد
او را همه چیز یک مقام است
تا تو به وجود ماندهای باز
در گردن تو هزار دام است
کانجا که وجود دم به دم نیست
اصلت عدم علیالدوام است
شرمت نامد از آن وجودی
کان را به نفس نفس قیام است
بگذر ز وجود و با عدم ساز
زیرا که عدم، عدم به نام است
میدان به یقین که با عدم خاست
هرجا که وجود را نظام است
آری چو عدم وجود بخش است
موجوداتش به جان غلام است
چون فقر عدم برای خاص است
کفر است کزو نصیب عام است
گر تو سر هیچ هیچ داری
در هر گامت هزار کام است
وامانده به ذرهای تو کم باز
هرگز نه تو را جم و نه جام است
عطار ز هیچ هیچ دل یافت
آن دل که برون دال و لام است
کم شدن در کم شدن دین من است
نیستی در هستی آیین من است
حال من خود در نمیآید به نطق
شرح حالم اشک خونین من است
کار من با خلق آمد پشت و روی
کافرین خلق نفرین من است
تا پیاده میروم در کوی دوست
سبز خنگ چرخ در زین من است
از درش گردی که آرد باد صبح
سرمهٔ چشم جهانبین من است
چون به یک دم صد جهان از پس کنم
بنگرم گام نخستین من است
من چرا گرد جهان گردم چو دوست
در میان جان شیرین من است
ماهرویا عشق تو گر کافری است
این چنین صد کافری دین من است
گر بسوزم زآتش عشقت رواست
کآتش عشق تو تسکین من است
تا دل عطار خونین شد ز عشق
خاک بستر خشت بالین من است
عشق تو قلاوز جهان است
سودای تو رهنمای جان است
وصل تو خلاصهٔ وجود است
درد تو دریچهٔ عیان است
هاروت تو چاره ساز سحر است
یاقوت تو مایهبخش جان است
کس را ز دهان تو سخن نیست
زان روی که نقطه گمان است
تا بر دهنت نهادهام دل
این تنگدلی من از آن است
لعلت شکری است تنگ بر تنگ
یعنی دل من بر آن دهان است
کس بر کمرت میان ندیدست
گرچه کمر تو را میان است
تا ابروی چون کمانت دیدم
صد گونه ز هم از آن کمان است
چون ابروی توست چون کمانی
چندین ز هم از چه در زبان است
دندان تو مغز پستهٔ توست
مغزی دیدی که استخوان است
گفتی که دلت بسوز در عشق
یعنی که سپند عاشقان است
از دست تو دل چگونه سوزم
چون پای غم تو در میان است
یک ذره غم تو خوشتر آید
از هر شادی که در جهان است
آن درد که در دل من از توست
هر وصف که گویمش نه آن است
در روی من شکسته دل خند
گر موجب خنده زعفران است
در کار عقوبت تو عطار
چون ممتحنی در امتحان است
تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است
در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
در عشق درد خود را هرگز کران نبینی
زیرا که عشق جانان دریای بیکران است
تا چند جویی آخر از جان نشان جانان
در باز جان و دل را کین راه بی نشان است
تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی
گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است
هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است
اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز
یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است
رند شراب خواره، چون مست مست گردد
گوید که هر دو عالم در حکم من روان است
لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی
حالی خجل بماند داند که نه چنان است
عطار مست عشقی از عشق چند لافی
گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است
غم بسی دارم چه جای صد غم است
زانکه هر موییم در صد ماتم است
غم نباشد کانچه پیشان است و پس
کم ز کم نبود نصیبم زان کم است
عالمی است اشراق نور آفتاب
کور را زانچه اگر صد عالم است
عالمی در دست بر جانم ولی
چون ازوست این درد جانم خرم است
درد زخم او کشیدن خوش بود
گر پس از صد زخم او یک مرهم است
گر بسی عمرم بود تا جان بود
آن من گر هست عمری یک دم است
گر کسی را آن دم اینجا دست داد
او خلیفهزادهای از آدم است
ور کسی زان دم ندارد آگهی
مرده دل زاد است اگر از مریم است
بی خیال و صورت وهم و قیاس
چیست آن دم، شیر و روغن درهم است
نی که دایم روغن است و شیر نه
زانکه گر شیر است بس نامحرم است
گر فرید این جایگه با خویش نیست
آن دمش در پردهٔ جان همدم است
شمع رویت را دلم پروانهای است
لیک عقل از عشق چون بیگانهای است
پر زنان در پیش شمع روی تو
جان ناپروای من پروانهای است
بر سر موی است جان کز دیرگاه
یک سر موی توام در شانهای است
زلف تو زنار خواهم کرد از آنک
هر شکن از زلف تو بتخانهای است
واندران بتخانه درد عشق را
جان خون آلود من پیمانهای است
وصل تو گنجی است پنهان از همه
هر که گوید یافتم دیوانهای است
در خرابات خرابی میروم
زانکه گر گنجی است در ویرانهای است
مرغ آدم دانهٔ وصل تو جست
لاجرم در بند دام از دانهای است
خفتهای کز وصل تو گوید سخن
خواب خوش بادش که خوش افسانهای است
وصلت آن کس یافت کز خود شد فنا
هر که فانی شد ز خود مردانهای است
گر مرا در عشق خود فانی کنی
باقیت بر جان من شکرانهای است
بیدقی عطار در عشق تو راند
گر به فرزینی رسد فرزانهای است
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود میشناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
درج لعلت دلگشای مردم است
عکس ماهت رهنمای انجم است
مردم چشم تو با من کژ چو باخت
راستی نه مردمی نه مردم است
روی تو در زلف همچون عقربت
تا بدیدم چون قمر در کژدم است
برنیارد خورد کس از روی تو
زانکه زلفت همچو عقرب کژدم است
روی چون ماهت بهشتی دیگر است
لیک زلف تو درخت گندم است
ایدل آنکس را که میجویی به جان
از تو دور و با تو هم در طارم است
پر ز خورشید است آفاق جهان
لیک او بر آسمان چارم است
جملهٔ جانها مثال قطرههاست
عالم عشقش مثال قلزم است
قطره را در بحر ریزی بحر از آن
نه نشان نعل و نه نقش سم است
هیچ کس اندر دو عالم جان ندید
زانکه جاویدان درو جانها گم است
گم شود در ذرهای اندوه عشق
گر ز مشرق تا به مغرب جم جم است
همچو مستان غلغلی دربستهای
مست گشتی می هنوز اندر خم است
گم شو از خود دست از مستی بدار
زانکه ره باریکتر زابریشم است
این ره آنجا مر کسی را میدهند
کز تواضع خارپشتش قاقم است
هیزم عطار عود است از سخن
وز عمل در بند چوبی هیزم است
چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است
دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است
سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است
شور لب لعلش همه شیرینی جان است
نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب
از غایت حسن رخش انگشت گزان است
جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی
وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است
از غالیه دانت شکری نیست امیدم
کان خال سیه مشرف آن غالیه دان است
از بس دل پرتاب که زلف تو ربوده است
زلف تو چنین تافته پیوسته از آن است
قربان کندم چشم تو از تیر که پیوست
خون ریختن و تیر از آن کیش روان است
خورشید که رویش به جهان پشت سپاه است
بر پشتی روی تو دل افروز جهان است
تا روی دلفروز تو عطار بدیده است
حقا که چنان کش دل و جان خواست چنان است
خاصیت عشقت که برون از دو جهان است
آن است که هرچیز که گویند نه آن است
برتر ز صفات خرد و دانش و عقل است
بیرون ز ضمیر دل و اندیشهٔ جان است
بینندهٔ انوار تو بس دوخته چشم است
گویندهٔ اسرار تو بس گنگ زبان است
از وصف تو هر شرح که دادند محال است
وز عشق تو هر سود که کردند زیان است
در پردهٔ پندار چو بازی و خیال است
جز عشق تو هر چیز که در هر دو جهان است
گر عقل نشان است ز خورشید جمالت
یک ذره ز خورشید، فلک مژدهرسان است
یک ذرهٔ حیران شده را عقل چو داند
کز جملهٔ خورشید فلک چند نشان است
چو عقل یقین است که در عشق عقیله است
بی شک به تو دانست تو را هر که بدان است
در راه تو هرکس به گمانی قدمی زد
وین شیوه کمانی نه به بازوی گمان است
چه سود که نقاش کشد صورت سیمرغ
چون در نفس باز پس انگشت گزان است
گرچه بود آن صورت سیمرغ ولیکن
چون جوهر سیمرغ به عینه نه همان است
فیالجمله چه زارم، چکنم، قصه چه گویم
کان اصل که جان است هم از خویش نهان است
عطار که پی برد بسی دانش و بینش
اندر پی آن است که بالای عیان است
رهی کان ره نهان اندر نهان است
چو پیدا شد عیان اندر عیان است
چه میگویم چه پیدا و چه پنهان
که این بالای پیدا و نهان است
چه میگویم چه بالا و چه پستی
که این بیرون ازین است و از آن است
چه میگویم چه بیرون چه درون است
که بیرون و درون گفت زبان است
چگویم آنچه هرگز کس نگفته است
چه دانم آنکه هرگز کس ندانست
گمانی چون برم چون کس نبرده است
نشانی چون دهم چون بینشان است
مکن روباه بازی شیر مردا
خموشی پیشه کن کین ره عیان است
برو از پوست بیرون آی کین کار
نه کار توست کار مغز جان است
برو عطار و ترک این سخن گیر
که این را مستمع در لامکان است
همه عالم خروش و جوش از آن است
که معشوقی چنین پیدا، نهان است
ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست
ز هر یک قطرهای بحری روان است
اگر یک ذره را دل برشکافی
ببینی تا که اندر وی چه جان است
از آن اجسام پیوسته است درهم
که هر ذره به دیگر مهربان است
نه توحید است اینجا و نه تشبیه
نه کفر است و نه دین نه هر دوان است
اگر جمله بدانی هیچ دانی
که این جمله نشان از بی نشان است
دلی را کش از آنجا نیست قوتی
میان اهل دل دستار خوان است
دل عطار تا شد غرق این راه
همه پنهانیش عین عیان است
جهانی جان چو پروانه از آن است
که آن ترسا بچه شمع جهان است
به ترسایی درافتادم که پیوست
مرا زنار زلفش بر میان است
درآمد دوش آن ترسا بچه مست
مرا گفتا که دین من عیان است
درین دین گر بقا خواهی فنا شو
که گر سودی کنی آنجا زیان است
بدو گفتم نشانی ده ازین راه
مرا گفتا که این ره بی نشان است
ز پیدایی هویدا در هویداست
ز پنهانی نهان اندر نهان است
فنا اندر فنای است و عجب این
که اندر وی بقای جاودان است
چو پیدا و نهان دانستی این راه
یقین میدان که نه این و نه آن است
به دین ما درآ گر مرد کفری
که عاشق غیر این دین کفر دان است
یقین میدان که کفر عاشقی را
بنا بر کافری جاودان است
اگر داری سر این پای در نه
به ترک جان بگو چه جای جان است
وگرنه با سلامت رو که با تو
سخن گفتن ز دلق و طیلسان است
برو عطار و تن زن زانکه این شرح
نه کار توست کار رهبران است
تا عشق تودر میان جان است
جان بر همه چیز کامران است
یارب چه کسی که در دو عالم
کس قیمت عشق تو ندانست
عشقت به همه جهان دریغ است
زان است که از جهان نهان است
اندوه تو کوه بیقرار است
سودای تو بحر بی کران است
شادی دل کسی که دایم
با درد غم تو شادمان است
با تو نفسی نشسته بودم
دیری است کم آرزوی آن است
گر دست دهد دمی وصالت
پیش از اجل آرزوی آن است
جانا چو تو از جهان فزونی
خود جان ز چه بستهٔ جهان است
بی صبر و قرار جان عطار
بر بوی وصال جاودان است
هر شور وشری که در جهان است
زان غمزهٔ مست دلستان است
گفتم لب اوست جان، خرد گفت
جان چیست مگو چه جای جان است
وصفش چه کنی که هرچه گویی
گویند مگو که بیش از آن است
غمهاش به جان اگر فروشند
میخر که هنوز رایگان است
در عشق فنا و محو و مستی
سرمایهٔ عمر جاودان است
در عشق چو یار بی نشان شو
کان یار لطیف بینشان است
تو آینهٔ جمال اویی
و آیینهٔ تو همه جهان است
ای ساقی بزم ما سبکخیز
میده که سرم ز می گران است
در جام جهان نمای ما ریز
آن باده که کیمیای جان است
ای مطرب ساده ساز بنواز
کامشب شب بزم عاشقان است
از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است
ما را سر بودن جهان نیست
ما را سر یار مهربان است
این کار نه کار توست خاموش
کین راه به پای رهروان است
کاری است بزرگ راه عطار
وین کار نه بر سر زبان است
برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخشهای زیر کلیک بفرمایید:
غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات