عطار نیشابوری – غزل 301 تا 350

هر که را ذوق دین پدید آید

شهد دنیاش کی لذیذ آید

چه کنی در زمانه‌ای که درو

پیر چون طفل نا رسید آید

آنچنان عقل را چه خواهی کرد

که نگونسار یک نبید آید

عقل بفروش و جمله حیرت خر

که تو را سود زین خرید آید

این نه آن عالمی است ای غافل

که درو هیچکس پدید آید

نشود باز این چنین قفلی

گر دو عالم پر از کلید آید

گر در آیند ذره ذره به بانگ

آن همه بانگ ناشنید آید

چه شود بیش و کم ازین دریا

خواجه گر پاک و گر پلید آید

هر که دنیا خرید ای عطار

خر بود کز پی خوید آید


کسی کو خویش بیند بنده نبود

وگر بنده بود بیننده نبود

به خود زنده مباش ای بنده آخر

چرا شبنم به دریا زنده نبود

تو هستی شبنمی دریاب دریا

که جز دریا تو را دارنده نبود

درین دریا چو شبنم پاک گم شو

که هر کو گم نشد داننده نبود

اگر در خود بمانی ناشده گم

تو را جاوید کس جوینده نبود

تو می‌ترسی که در دنیا مدامت

بسازی از بقا افکنده نبود

وجود جاودان خواهی، ندانی

که گل چون گل بسی پاینده نبود

وجود گل به بالای گل آمد

که سلطانی مقام بنده نبود

تورا در نو شدن جامه که آرد

اگر بر قد تو زیبنده نبود

چه می‌گویم چو تو هستی نداری

تورا جز نیستی یابنده نبود

اگر خواهی که دایم هست گردی

که در هستی تورا ماننده نبود

فرو شو در ره معشوق جاوید

که هرگز رفته‌ای آینده نبود

در آتش کی رسد شمع فسرده

اگر شب تا سحر سوزنده نبود

فلک هرگز نگردد محرم عشق

اگر سر تا قدم گردنده نبود

هر آن کبکی که قوت باز گردد

ورای او کسی پرنده نبود

چه می‌گویی تو ای عطار آخر

به عالم در چو تو گوینده نبود


با لب لعلت سخن در جان رود

با سر زلف تو در ایمان رود

عقل چون شرح لب تو بشنود

پیش لعلت از بن دندان رود

هر که او سرسبزی خط تو دید

چون قلم سر بر خط فرمان رود

چون ببیند پستهٔ خط فستقیت

در خط تو با دل بریان رود

آنچه رویت را رود در نیکویی

می‌ندانم تا فلک را آن رود

چون شود خورشید رویت آشکار

ماه زیر میغ در پنهان رود

هر که روی همچو خورشید تو دید

گر همه چرخ است سرگردان رود

هست جان عطار را شیرین از آنک

شرح آن لب بر زبان جان رود


از می عشق نیستی هر که خروش می‌زند

عشق تو عقل و جانش را خانه فروش می‌زند

عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو

پرده نهفته می‌درد زخم خموش می‌زند

دل چو ز درد درد تو مست خراب می‌شود

عمر وداع می‌کند عقل خروش می‌زند

گرچه دل خراب من از می عشق مست شد

لیک صبوح وصل را نعره به هوش می‌زند

دل چو حریف درد شد ساقی اوست جان ما

دل می عشق می‌خورد جام دم نوش می‌زند

تا دل من به مفلسی از همه کون درگذشت

از همه کینه می‌کشد بر همه دوش می‌زند

تا ز شراب شوق تو دل بچشید جرعه‌ای

جملهٔ پند زاهدان از پس گوش می‌زند

ای دل خسته نیستی مرد مقام عاشقی

سیر شدی ز خود مگر خون تو جوش می‌زند

جان فرید از بلی مست می الست شد

شاید اگر به بوی او لاف سروش می‌زند


هر گدایی مرد سلطان کی شود

پشه‌ای آخر سلیمان کی شود

نی عجب آن است کین مرد گدا

چون که سلطان نیست سلطان کی شود

بس عجب کاری است بس نادر رهی

این چو عین آن بود آن کی شود

گر بدین برهان کنی از من طلب

این سخن روشن به برهان کی شود

تا نگردی از وجود خود فنا

بر تو این دشوار آسان کی شود

گفتمش فانی شو و باقی تویی

هر دو یکسان نیست یکسان کی شود

گرچه هم دریای عمان قطره‌ای است

قطره‌ای دریای عمان کی شود

گر کسی را دیده دریابین نشد

قطره‌بین باشد مسلمان کی شود

تا نگردد قطره و دریا یکی

سنگ کفرت لعل ایمان کی شود

جمله یک خورشید می‌بینم ولیک

می‌ندانم بر تو رخشان کی شود

هر که خورشید جمال او ندید

جان‌فشان بر روی جانان کی شود

صد هزاران مرد می‌بینم ز عشق

منتظر بنشسته تا جان کی شود

چند اندایی به گل خورشید را

گل بدین درگه نگهبان کی شود

از کفی گل کان وجود آدم است

آن چنان خورشید پنهان کی شود

گر به کلی برنگیری گل ز راه

پای در گل ره به پایان کی شود

نه چه می‌گویم تو مرد این نه‌ای

هر صبی رستم به دستان کی شود

کی توانی شد تو مرد این حدیث

هر مخنث مرد میدان کی شود

تا نباشد همچو موسی عاشقی

هر عصا در دست ثعبان کی شود

عمرت ای عطار تاوان کرده‌ای

بر تو آن خورشید تابان کی شود


گر نسیم یوسفم پیدا شود

هر که نابینا بود بینا شود

بس که پیراهن بدرم تا مگر

بویی از پیراهنش پیدا شود

گر برافتد برقع از پیش رخش

زاهد منکر سر غوغا شود

ور برافشاند سر زلف دو تا

دل ز زلفش کافری یکتا شود

هر دلی کز زلف او زنار ساخت

بی‌شک آن دلمؤمنی حقا شود

گر بیابد عقل بوی زلف او

عقل از لایعقلی رسوا شود

از دو عالم فارغ آید تا ابد

هر که او مشغول این سودا شود

گر کسی پرسد که پیش روی او

دل چرا شوریده و شیدا شود

تو جوابش ده که پیش آفتاب

ذره سرگردان و ناپروا شود

ای دل از دریا چرا تنها شدی

از چنین دریا کسی تنها شود

هر که دور افتد ز جای خویشتن

می‌دود تا زودتر آنجا شود

ماهی از دریا چو بر خاک اوفتد

می‌تپد تا چون سوی دریا شود

گر تو بنشینی به بیکاری مدام

کارت ای غافل کجا زیبا شود

گر دل عطار با دریا رسد

گوهری بی‌مثل و بی‌همتا شود


چه سازی سرای و چه گویی سرود

فروشو بدین خاک تیره فرود

یقین‌دان که همچون تو بسیار کس

فکندست در چرخ چرخ کبود

چه برخیزد از خود و آهن تو را

چو سر آهنین نیست در زیر خود

اگر جامهٔ عمر تو زآهن است

اجل بگسلد از همش تار و پود

اگر سر کشی زین پل هفت طاق

سر و سنگ ماننده آب رود

ز سرگشتگی زیر چوگان چرخ

چو گویی ندانی فراز از فرود

چو دور سپهرت نخواهد گذاشت

ز دور سپهری چه نالی چو رود

رفیقان هم‌راز را کن وداع

عزیزان همدرد را کن درود

درخت بتر بودن از بن بکن

ز شاخ بهی کن کلوخ آمرود

مکن همچو عطار عمر عزیز

همه ضایع اندر سرای و سرود


دل به امید وصل تو باد به دست می‌رود

جان ز شراب شوق تو باده‌پرست می‌رود

از می عشق جان ما یافت ز دور شمه‌ای

زیر زمین به بوی آن با دل مست می‌رود

از می عشق ریختن بر دل آدم اندکی

از دل او به هر دلی دست به دست می‌رود

رخ بنمای گه گهی کز پی آرزوی تو

بر دل و جان عاشقان سخت شکست می‌رود

در ره تو رونده را در قدم نخستمین

نیست به نیست می‌فتد هست به هست می‌رود

بالغ راه کی شوی چون ندهی به دوست جان

گرچه ز سال عمر تو پنجه و شصت می‌رود

گم شده‌ای فرید تو بازکش این زمان عنان

کافر چرخ ازین سخن سر زده پست می‌رود


برق عشق از آتش و از خون جهد

چون به جان و دل رسد بیچون جهد

دل کسی دارد که در جانش ز عشق

هر زمانی برق دیگرگون جهد

کشتیم بر آب دریا هست و من

منتظر تا باد دریا چون جهد

گر نباشد باد سخت از پیش و پس

بو که این کشتیم با هامون جهد

کشتیی هرگز ازین دریای ژرف

هیچ‌کس را جست تا اکنون جهد

کی بود آخر که بادی در رسد

در خم آن طرهٔ میگون جهد

بوی زلف او به جان ما رسد

دل ز دست صد بلا بیرون جهد

خون عشقش هر شبی زان می‌خورم

تا رگم در عشق روزافزون جهد

چون رگ عشق تو دارم خون بیار

تا درآشامم که از رگ خون جهد

گر کند عطار از زلفش رسن

از میان چنبر گردون جهد


زلف را چون به قصد تاب دهد

کفر را سر به مهر آب دهد

باز چون درکشد نقاب از روی

همه کفار را جواب دهد

چون درآید به جلوه ماه رخش

تاب در جان آفتاب دهد

تیر چشمش که کم خطا کرده است

مالش عاشقان صواب دهد

همه خامان بی حقیقت را

سر زلفش هزار تاب دهد

تشنگان را که خار هجر نهاد

لب گلرنگ او شراب دهد

غم او زان چنین قوی افتاد

که دلم دایمش کباب دهد

گاه شعرم بدو شکر ریزد

گاه چشمم بدو گلاب دهد

گر دلم می‌دهد غمش را جای

گنج را جایگه خراب دهد

دل به جان باز می‌نهد غم او

تا درین دردش انقلاب دهد

دل عطار چون ز دست بشد

چکند تن در اضطراب دهد


تا سر زلف تو درهم می‌رود

در جهان صد خون به یک دم می‌رود

تا بدیدم زلف تو ای جان و دل

دل ز دستم رفت و جان هم می‌رود

دل ندارم تا غم زلفت خورم

وین سخن از جان پر غم می‌رود

آسمان از اشتیاق روی تو

همچو زلفت پشت پر خم می‌رود

دل در اندوه تو مرد و این بتر

کز پی دل جان به ماتم می‌رود

می‌دهی دم می‌ستانی جان من

راستی بیعی مسلم می‌رود

هر زمانی توبه‌ای می‌بشکنی

توبه الحق با تو محکم می‌رود

ناز کم کن زانکه تا خطت دمید

آنچه می‌رفتت کنون کم می‌رود

خون مخور عطار را کز شوق تو

با دلی پر خون ز عالم می‌رود


چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود

چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما

جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای

این چنین طراریت با من مسلم کی شود

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی

چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست

این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم

تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال

ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود

نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی

گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود


ای کوی توام مقصد و ای روی تو مقصود

وی آتش عشق تو دلم سوخته چون عود

چه باک اگرم عقل و دل و جان بنماند

گو هیچ ممان زانکه تویی زین همه مقصود

در عشق تو جانم که وجود و عدمش نیست

دانی تو که چون است نه معدوم و نه موجود

هر آدمیی را که کفی خاک سیاه است

بی واسطه دادی تو وجودی ز سر جود

چون ژنده قبایی است که آن خاص ایاز است

تا چند کند سرکشی از خلعت محمود

مردانه در این راه درآ ای دل غافل

کز عشق نه مقبول بود مرد نه مردود

چون خضر برون آی ازین سد نهادت

تا باز گشایند تو را این ره مسدود

هرچیز که در هر دو جهان بستهٔ آنی

آن است تورا در دو جهان مونس و معبود

عطار اگر سایه صفت گم شود از خود

خورشید بقا تابدش از طالع مسعود

یک حاجتم ز وصل میسر نمی‌شود

یک حجتم ز عشق مقرر نمی‌شود

کارم درافتاد ولیکن به یل برون

کاری چنین به پهلوی لاغر نمی‌شود

زین شیوه آتشی که مرا در دل اوفتاد

اشکم عجب بود اگر اخگر نمی‌شود

یا اشک گرمم از دم سردم فسرده شد

زان خشک گشت ای عجب و تر نمی‌شود

پا و سرم ز دست شد و خون دل هنوز

از پای می درآیم و با سر نمی‌شود

نی نی که خون دل به سر آمد ز روی من

از سیل اشک سرخ مزعفر نمی‌شود

چون بحر خوف موت نهنگ فلک فتاد

بحری که سالکیش شناور نمی‌شود

تن دردهم به قهر چو دانم که با فلک

یک کارم از هزار میسر نمی‌شود

صافی چه خواهم از کف ساقی چرخ از آنک

صافی نمی‌دهد که مکدر نمی‌شود

از جای می‌برد همه کس را فلک ولی

هرگز ز جای خویش فراتر نمی‌شود

گر پی کند معاینه اختر هزار را

عطار یکدم از پی اختر نمی‌شود


هر که صید چون تو دلداری شود

عاجزی گردد گرفتاری شود

هر که خار مژهٔ تو بنگرد

هر گلی در چشم او خاری شود

باز چون گلبرگ روی تو بدید

بی شکش هر خار گلزاری شود

شیر دل پیش نمکدان لبت

چون به جان آید جگر خواری شود

گر لبت در ابر خندد همچو برق

ابر تا محشر شکرباری شود

در طواف نقطهٔ خالت ز شوق

چرخ سرگردان چو پرگاری شود

مس اگرچه زر تواند شد ولیک

وصف خط تو چو بسیاری شود

پیش سرسبزی خطت زاشتیاق

زر کند بدرود و زنگاری شود

سرفرازی کو سر زلف تو دید

تا بجنبد سرنگونساری شود

میل زلف تو به ترسایی است از آنک

گه چلیپا گاه زناری شود

گو بیا و مذهب زلف تو گیر

هر که می‌خواهد که دینداری شود

گر فروشی بر من غمکش جهان

هر سر مویم خریداری شود

هر که او دل‌زنده عشق تو نیست

گر همه مشک است مرداری شود

نیست آسان هیچ کار عشق تو

زان به تن بردن چو دشواری شود

پی چو گم کردند کار عشق را

عاشقی کو کز پی کاری شود

عشق را هرگز نماند رونقی

هر کسی گر صاحب‌اسراری شود

صد هزاران قطره گردد ناپدید

تا یکی زان در شهواری شود

چون کسی را بوی نبود زین حدیث

کی شود ممکن که عطاری شود


آفتاب رخ آشکاره کند

جگرم ز اشتیاق پاره کند

از پس پرده روی بنماید

مهر و مه را دو پیشکاره کند

شوق رویش چو روی پر از اشک

روی خورشید پر ستاره کند

لعل دانی که چیست رخش لبش

خون خارا ز سنگ خاره کند

هر که او روی چو گلش خواهد

مدتی خار پشتواره کند

در میان با کسی همی آید

کان کس اول ز جان کناره کند

عاشقانی که وصل او طلبند

همه را دوع در کواره کند

بالغان در رهش چو طفل رهند

جمله را گور گاهواره کند

تا کسی روی او نداند باز

چهرهٔ مردم آشکاره کند

نور رویش ز هر دریچهٔ چشم

چون سیه پوش شد نظاره کند

عشق او در غلط بسی فکند

چون نداند کسی چه چاره کند

نتوانیم توبه کرد ز عشق

توبه را صد هزار باره کند

شیر عشقش چو پنجه بگشاید

عقل را طفل شیرخواره کند

زور یک ذره عشق چندان است

که ز هر سو جهان گذاره کند

ضربت عشق با فرید آن کرد

که ندانم که صد کتاره کند


دل نظر بر روی آن شمع جهان می‌افکند

تن به جای خرقه چون پروانه جان می‌افکند

گر بود غوغای عشقش بر کنار عالمی

دل ز شوقش خویشتن را در میان می‌افکند

زلف او صد توبه را در یک نفس می‌بشکند

چشم او صد صید را در یک زمان می‌افکند

طرهٔ مشکینش تابی در فلک می‌آورد

پستهٔ شیرینش شوری در جهان می‌افکند

سبز پوشان فلک ماه زمینش خوانده‌اند

زانکه رویش غلغلی در آسمان می‌افکند

تا ابد کامش ز شیرینی نگردد تلخ و تیز

هر که نام آن شکر لب بر زبان می‌افکند

ترکم آن دارد سر آن چون ندارد چون کنم

هندوی خود را چنین در پا از آن می‌افکند

همچو دف حلقه به گوش او شدم با این همه

بر تنم چون چنگ هر رگ در فغان می‌افکند

گاهگاهی گویدم هستم یقین من زان تو

لاجرم عطار را اندر گمان می‌افکند


گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد

مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد

می‌ندهد او به جان گرانمایه بوسه‌ای

پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد

چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر

هر بی خبر چگونه خبر زان دهان دهد

معدوم شیء گوید اگر نقطهٔ دلم

جز نام از خیال دهانش نشان دهد

مردی محال گوی بود آنکه بی خبر

یک موی فی‌المثل خبر از آن میان دهد

چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد

از روی خود زکات به هفت آسمان دهد

افتاد در غروب و فروشد خجل زده

تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد

در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او

گر زلف او مرا سر مویی امان دهد

ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست

هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد

گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست

آخر به ترک مست که تیر و کمان دهد

از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم

صد توبهٔ درست به یک پاره نان دهد

آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت

امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد


چو تاب در سر آن زلف دلستان فکند

هزار فتنه و آشوب در جهان فکند

چو شور پستهٔ تو تلخیی کند به شکر

هزار شور و شغب در شکرستان فکند

چو خلق را به سر آستین به خود خواند

به غمزه‌شان بکشد خون برآستان فکند

چون جشن ساخت بتان را چو خاتمی شد ماه

که بو که خاتم مه نیز در میان فکند

به پیش خلق مرا دی بزد به زخم زبان

که تا به طنز مرا خلق در زبان فکند

بتا ز زلف تو زان خیره گشت روی زمین

که سایه بر سر خورشید آسمان فکند

اگر شبی برم آیی به جان تو که دلم

بر آتش تو به جای سپند جان فکند

دلم ببردی و عطار اگر ز پس آید

چنان بود که پس تیر در، کمان فکند


هرچه در هر دو جهان جانان نمود

تو یقین می‌دان که آن از جان نمود

هست جانت را دری اما دو روی

دوست از دو روی او دو جهان نمود

کرد از یک روی دنیا آشکار

وز دگر روی آخرت پنهان نمود

آخرت آن روی و دنیا این دگر

ای عجب یک چیز این و آن نمود

هر دو عالم نیست بیرون زین دو روی

هرچه آن دشوار یا آسان نمود

در میان این دو دربند عظیم

چون نگه کردم یکی ایوان نمود

یک درش دنیا و دیگر آخرت

بلکه دو کونش چو دو دوران نمود

باز پرسیدم ز دل کان قصر چیست

گفت خلوتخانهٔ جانان نمود

گفتم آخر قصر سلطان جان ماست

جان نمود این قصر یا سلطان نمود

گفت دایم بر تو سلطان است جان

بارگاه خویش در جان زان نمود

پرتو او بی‌نهایت اوفتاد

لاجرم بی‌حد و بی پایان نمود

تا ابد گر پیش گیری راه جان

ذره‌ای نتوانی از پیشان نمود

پرتوی کان دور بود آن کفر بود

وانکه آن نزدیک بود ایمان نمود

چند گویم این جهان و آن جهان

از دو روی جان همی نتوان نمود

گرد جان در گرد چون مردان بسی

تا توانی عشق را برهان نمود

در جهان جان بسی سرگشته‌اند

کمترین یک چرخ سرگردان نمود

می‌رو و یک دم میاسا از روش

کین سفر در روح جاویدان نمود

گر تورا افتاد یک ساعت درنگ

صد درنگ از عالم هجران نمود

همچو گویی گشت سرگردان مدام

هر که خود را مرد این میدان نمود

خود در این میدان فروشد هر که رفت

وانکه یکدم ماند هم حیران نمود

تا ابد در درد این، عطار را

ذره ذره کلبهٔ احزان نمود


آنرا که ز وصل او نشان بود

دل گم شدگیش جاودان بود

آری چو بتافت شمع خورشید

گر بود ستاره‌ای نهان بود

نتواند رفت قطره در بحر

چون بحر به جای او روان بود

بحری که اگرچه موج‌ها زد

اما همه عمر همچنان بود

هر دم بنمود صد جهان لیک

نتوان گفتن که یک جهان بود

زیرا که شد آمدی که افتاد

پندار خیال یا گمان بود

گر بود نمود فرع غیری

لاغیری دان که بس عیان بود

زانجا که حیات لعب و لهوست

بازی خیال در میان بود

هرگاه که این خیال برخاست

هر عیب که بود عیب‌دان بود

چون هست حقیقت همه بحر

پس قطره و بحر هم‌عنان بود

خورشید رخش بتافت ناگاه

هر ذره که بود دیده‌بان بود

در هر دل ذره‌ای محقر

گویی تو که صد هزار جان بود

هر ذره اگرچه صد نشان داشت

چون در نگریست بی‌نشان بود

چون پرتو ذره‌ای چنین است

چه جای زمین و آسمان بود

طاوس رخش چو جلوه‌ای کرد

ذرات جهان هم آشیان بود

در پیش چنان جمال یکدم

در هر دو جهان که را امان بود

جانا برهان مرا ز من زانک

از خویش مرا بسی زیان بود

جان کاستن است بی تو بودن

خود بی تو چگونه می‌توان بود

عطار دمی اگر ز خود رست

گویی شب و روز کامران بود


رهبان دیر را سبب عاشقی چه بود

کو روی را ز دیر به خلقان نمی‌نمود

از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز

ور راستی روان خلایق همی ربود

چون در فتاد در محن عشق زان سپس

در مهر دل عبادت عیسی همی شنود

در ملت مسیح روا نیست عاشقی

او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود

مانا که یار ما به خرابات برگذشت

وز حال دل به نغمه سرودی همی سرود

می‌گفت هر که دوست کند در بلا فتد

عاشق زیان کند دو جهان از برای سود

رهبان طواف دیر همی کرد ناگهان

کاواز آن نگار خراباتیان شنود

برشد به بام دیر چو رخسار او بدید

از آرزوش روی به خاک‌اندرون بسود

دیوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان

زنجیر نعت صورت عیسی برید زود

آتش به دیر در زد و بتخانه در شکست

وز سقف دیر او به سما بر رسید دود

باده ز دست دوست دمادم همی کشید

زنگ بلا ز ساغر و مطرب همی زدود

سرمست و بیقرار همی گفت و می‌گریست

ناکردنی بکردم و نابودنی ببود


یک شکر زان لب به صد جان می‌دهد

الحق ارزد زانکه ارزان می‌دهد

عاشق شوریده را جان است و بس

لعل او می‌بیند و جان می‌دهد

قوت جان آن را که خواهد در نهان

زان دو یاقوت درافشان می‌دهد

شیوه‌ای دارد عجب در دلبری

عشوه پیدا بوسه پنهان می‌دهد

عاشق گریان خود را می‌کشد

خونبها زان لعل خندان می‌دهد

چشم بد را چشم او بر خاک راه

می‌کشد چون باد و قربان می‌دهد

گر دو چشمش می‌کشد زان باک نیست

چون دو لعلش آب حیوان می‌دهد

عاشقان را هر پریشانی که هست

زان سر زلف پریشان می‌دهد

هر زمانی عالمی سرگشته را

سر سوی وادی هجران می‌دهد

می‌بباید شست دست از جان خویش

هین که وصلش دست آسان می‌دهد

از کمال نیکویی آن تندخوی

بر سپهر تند فرمان می‌دهد

جان ستاند هر که از وی داد خواست

داد مظلومان ازین سان می‌دهد

یک سخن گفته است با عطار تلخ

جان شیرین بی سخن زان می‌دهد


هر که عزم عشق رویش می‌کند

عشق رویش همچو مویش می‌کند

هر که ندهد این جهان را سه طلاق

همچو دزد چار سویش می‌کند

او نیاید در طلب اما ز شوق

دل به صد جان جستجویش می‌کند

او نگردد نرم از اشکم ولیک

اشک دایم شست و شویش می‌کند

هر که از چوگان زلفش بوی یافت

بی سر و بن همچو گویش می‌کند

هر که در عشقش چو تیر راست شد

چون کمان زه در گلویش می‌کند

سرخ‌روی او بباید شد به قطع

هر که را عشق آرزویش می‌کند

سخت‌دل آهن نه بر آتش نگر

تا چگونه سرخ رویش می‌کند

از درش عطار را بویی رسید

آه از آنجا مشک بویش می‌کند


قومی که در فنا به دل یکدگر زیند

روزی هزار بار بمیرند و بر زیند

هر لحظه‌شان ز هجر به دردی دگر کشند

تا هر نفس ز وصل به جانی دگر زیند

در راه نه به بال و پر خویشتن پرند

در عشق نه به جان و دل مختصر زیند

مانند گوی در خم چوگان حکم او

در خاک راه مانده و بی پا و سر زیند

از زندگی خویش بمیرند همچو شمع

پس همچو شمع زندهٔ بی خواب و خور زیند

عود و شکر چگونه بسوزند وقت سوز

ایشان درین طریق چو عود و شکر زیند

چون ذرهٔ هوا سر و پا جمله گم کنند

گر در هوای او نفسی بی خطر زیند

فانی شوند و باقی مطلق شوند باز

وانگه ازین دو پرده برون پرده‌در زیند

چون زندگی ز مردگی خویش یافتند

چون مرده‌تر شوند بسی زنده‌تر زیند

خورشید وحدتند ولی در مقام فقر

در پیش ذره‌ای همه دریوزه‌گر زیند

چون آفتاب اگرچه بلندند در صفت

چون سایهٔ فتادهٔ از در بدر زیند

چون با خبر شوند ز یک موی زلف دوست

چون موی از وجود و عدم بی خبر زیند

ذرات جمله‌شان همه چشم است و گوش هم

ویشان بر آستان ادب کور و کر زیند

عطار چون ز سایهٔ ایشان برد حیات

ایشان ز لطف بر سر او سایه‌ور زیند


دل ز جان برگیر تا راهت دهند

ملک دو عالم به یک آهت دهند

چون تو برگیری دل از جان مردوار

آنچه می‌جویی هم آنگاهت دهند

گر بسوزی تا سحر هر شب چو شمع

تحفه از نقد سحرگاهت دهند

گر گدای آستان او شوی

هر زمانی ملک صد شاهت دهند

گر بود آگاه جانت را جز او

گوش مال جان به ناگاهت دهند

لذت دنیی اگر زهرت شود

شربت خاصان درگاهت دهند

تا نگردی بی نشان از هر دو کون

کی نشان آن حرم گاهت دهند

چون به تاریکی در است آب حیات

گنج وحدت در بن چاهت دهند

چون سپیدی تفرقه است اندر رهش

در سیاهی راه کوتاهت دهند

بی‌سواد فقر تاریک است راه

گر هزاران روی چون ماهت دهند

چون درون دل شد از فقرت سیاه

ره برون زین سبز خرگاهت دهند

در سواد اعظم فقر است آنک

نقطهٔ کلی به اکراهت دهند

ای فرید اینجا چو کوهی صبر کن

تا ازین خرمن یکی کاهت دهند


اصحاب صدق چون قدم اندر صفا زنند

رو با خدا کنند و جهان را قفا زنند

خط وجود را قلم قهر درکشند

بر روی هر دو کون یکی پشت پا زنند

چون پا زنند دست گشایند از جهان

ترک فنا کنند و بقا را صلا زنند

دنیا و آخرت به یکی ذره نشمرند

ایشان نفس نفس که زنند از خدا زنند

هرگه که‌شان به بحر معانی فرو برند

بیم است آن زمان که زمین بر سما زنند

دنیا و آخرت دو سرای است و عاشقان

قفل نفور بر در هر دو سرا زنند

بکر است هر سخن که ز عطار بشنوی

دانند آن کسان که دم از ماجرا زنند


عاشقان چون به هوش باز آیند

پیش معشوق در نماز آیند

پیش شمع رخش چو پروانه

سر ببازند و سرفراز آیند

در هوایی که ذره خورشید است

پر برآرند و شاه‌باز آیند

بر بساطی که عشق حاکم اوست

جان ببازند و پاک‌باز آیند

گاه چون صبح بر جهان خندند

گاه چون شمع در گداز آیند

گاه از شوق پرده‌در گردند

گاه از عشق پرده ساز آیند

این همه پرده‌ها بر آرایند

بو که در پرده اهل راز آیند

چو نکو بنگری به کار همه

عاقبت باز در نیاز آیند

این همه کارها به جای آرند

بو که در خورد دلنواز آیند

ماه رویا همه اسیر تو اند

چند در شیب و در فراز آیند

تا به کی بی تو خون‌دل ریزند

تا به کی بی تو زیر گاز آیند

وقت نامد که عاشقان پیشت

از سر صد هزار ناز آیند

پرده برگیر تا جهانی جان

پای‌کوبان به پرده باز آیند

عاشقانی که همچو عطارند

در ره عشق بی مجاز آیند


گر فلک دیده بر آن چهرهٔ زیبا فکند

ماه را موی کشان کرده به صحرا فکند

هر شبی زان بگشاید فلک این چندین چشم

بو که یک چشم بر آن طلعت زیبا فکند

همچو پروانه به نظارهٔ او شمع سپهر

پر زنان خویش برین گلشن خضرا فکند

خاک او زان شده‌ام تا چو میی نوش کند

جرعه‌ای بوی لبش یافته بر ما فکند

چون دل سوخته اندر سر زلفش بستم

هر دم از دست بیندازد و در پا فکند

زلف در پای چرا می‌فکند زانکه کمند

شرط آن است که از زیر به بالا فکند

غمش از صومعه عطار جگر سوخته را

هر نفس نعره‌زنان بر سر غوغا فکند


عشق توام داغ چنان می‌کند

کآتش سوزنده فغان می‌کند

بر دل من چون دل آتش بسوخت

بر سر من اشک‌فشان می‌کند

درنگر آخر که ز سوز دلم

چون دل آتش خفقان می‌کند

عشق تو بی‌رحم‌تر از آتش است

کآتشم از عشق ضمان می‌کند

آتش سوزنده به جز تن نسوخت

عشق تو آهنگ به جان می‌کند

هر که ز زلف تو کشد سر چو موی

زلف تواش موی کشان می‌کند

آنچه که جستند همه اهل دل

مردم چشم تو عیان می‌کند

وآنچه که صد سال کند رستمی

زلف تو در نیم زمان می‌کند

چون نزند چشم خوشت تیر چرخ

کابروی تو چرخ کمان می‌کند

گر همه خورشید سبک‌رو بود

پیش رخت سایه گران میکند

هر که کند وصف دهانت که نیست

هست یقین کان به گمان می‌کند

خط تو چون مهر نبوت به نسخ

ختم همه حسن جهان می‌کند

چون ز پی خضر همه سبز رست

خط تو زان قصد نشان می‌کند

چشمهٔ خضر است دهانت به حکم

خط تو سرسبزی از آن می‌کند

پسته وآن فستقی مغز او

دعوی آن خط و دهان می‌کند

بی خبری دی خط تو دید و گفت

برگ گل از سبزه نهان می‌کند

می‌نشناسد که دهانش ز خط

غالیه در غالیه‌دان می‌کند

چون دهنش ثقبهٔ سوزن فتاد

رشتهٔ آن ثقبه میان می‌کند

دی ز دهانش شکری خواستم

گفت که نرمم به زبان می‌کند

سود ندارد شکری بی جگر

می‌ندهد زانکه زیان می‌کند

کز نفس سردت و باران اشک

لالهٔ من برگ خزان می‌کند

شفقت او بین که رخم در سرشک

چون رخ خود لاله‌ستان می‌کند

شیوه او می‌نبد اندر فرید

گرچه ز صد شیوه برآن می‌کند


مرد یک موی تو فلک نبود

محرم کوی تو ملک نبود

ماه دو هفته گرچه هست تمام

از جمال تو هفت یک نبود

چون جمال تو آشکار شود

همه باشی تو هیچ شک نبود

ملک حسن آفتاب روی تورا

با کسی نیز مشترک نبود

نتوان دید ذره‌ای رخ تو

تا دو عالم دو مردمک نبود

آنچه در ذره ذره هست از تو

در زمین نیست در فلک نبود

لیک چون ذره در تو محو شود

محو را ذره‌ای برک نبود!

زر خورشید ذره ذره شود

اگرش خال تو محک نبود

هیچکس را در آفرینش حق

در شکر این همه نمک نبود

سر زلفت به چین رسید از هند

هیچکس را چنین یزک نبود

گر خسک در ره من اندازی

چون تو اندازی آن خسک نبود

هرچه عطار در صفات تو گفت

بر محک جاودانش حک نبود


عشق بی درد ناتمام بود

کز نمک دیگ را طعام بود

نمک این حدیث درد دل است

عشق بی درد دل حرام بود

کشته عشق گرد و سوخته شو

زانکه بی این دو کار خام بود

کشتهٔ عشق را به خون شویند

آب اگر نیست خون تمام بود

کفن عاشقان ز خون سازند

کفنی به ز خون کدام بود

از ازل تا ابد ز مستی عشق

بی قراری علی‌الدوام بود

در ره عاشقان دلی باید

که منزه ز دال و لام بود

نه خریدار نیک و بد باشد

نه گرفتار ننگ و نام بود

سرفرازی و خواجگی نخرد

جملهٔ خلق را غلام بود

نبود تیغش و اگر باشد

با همه خلق در نیام بود

همچو خود بی قرار و مست کند

هر که را پیش او مقام بود

گاه‌گاهی چنین شود عطار

بو که این دولتش مدام بود


شبی کز زلف تو عالم چو شب بود

سر مویی نه طالب نه طلب بود

جهانی بود در عین عدم غرق

نه اسم حزن و نه اسم طرب بود

چنان در هیچ پنهان بود عالم

که نه زین نام و نه زان یک لقب بود

بتافت از زلف آن روی چو خورشید

که گفت آن جایگه هرگز که شب بود

نگارستان رویت جلوه‌ای کرد

جهان گفتی که دایم بر عجب بود

همی تا لعل سیرابت نمودی

جهانی خلق تشنه خشک‌لب بود

بتا تا چشم چون نرگس گشادی

همه آفاق پر شور و شغب بود

همی تا حلقه‌ای در زلف دادی

سر مردان کامل در کنب بود

چو از حد می‌بشد گستاخی خلق

مگر اینجایگه جای ادب بود

خیال نار و نور افتاده در راه

حجاب و کشف جان‌ها زین سبب بود

درین وادی دل عطار را هیچ

نه نامی بود هرگز نه نسب بود


هر که سرگردان این سودا بود

از دو عالم تا ابد یکتا بود

هر که نادیده در اینجا دم زند

چو حدیث مرد نابینا بود

کی تواند بود مرد راهبر

هر که او همچون زنان رعنا بود

راهبر تا درگه حق گام گام

هم بره بینا و هم دانا بود

هر که او را دیده بینا شد به کل

در وجود خویش نابینا بود

دیده آن دارد که اسرار دو کون

ذره ذره بر دلش صحرا بود

جملهٔ عالم به دریا اندرند

فرخ آنکس کاندرو دریا بود

تا تو در بحری ندارد کار نور

بحر در تو نور کار اینجا بود

قطرهٔ بحرت اگر در دل فتاد

قطره نبود لؤلؤ لالا بود

هر که در دریاست تر دامن بود

وانکه دریا اوست او از ما بود

تا تو دربند خودی خود را بتی

بت‌پرستی از تو کی زیبا بود

تا گرفتاری تو در عقل لجوج

از تو این سودا همه سودا بود

مرد ره آن است کز لایعقلی

در صف مستان سر غوغا بود

گوی آنکس می‌برد در راه عشق

کو چو گویی بی سر و بی پا بود

آن کس آزادی گرفت از مردمان

کو میان مردمان رسوا بود

هر که چون عطار فارغ شد ز خلق

دی و امروزش همه فردا بود


هر که را در عشق تو کاری بود

هر سر مویی برو خاری بود

یک زمان مگذار بی درد خودم

تا مرا در هجر تو یاری بود

مست گشتم از تو گفتی صبر کن

صبر کردن کار هشیاری بود

دل ز من بردی و گفتی غم مخور

گر دلی نبود نه بس کاری بود

گر تو را در عشق دین و دل نماند

این چنین در عشق بسیاری بود

دل شد از دست و ز جان ترسم ازانک

طره تو چست طراری بود

بی نمکدان لبت در هر دو کون

می‌ندانم تا جگر خواری بود

گر بخندی عاشق بیمار را

وقت بیماری شکرباری بود

رسته دندانت در بازار حسن

تا قیامت روز بازاری بود

گر بهای بوسه خواهی جز به جان

می‌ندانم تا خریداری بود

نافه وصلت که بویی کس نیافت

کی سزای ناسزاواری بود

ای عجب بی زلف عنبر بیزتو

هر کسی خواهد که عطاری بود


زلف شبرنگش شبیخون می‌کند

وز سر هر موی صد خون می‌کند

نیست در کافرستان مویی روا

آنچه او زان موی شبگون می‌کند

زلف او کافتاده بینم بر زمین

صید در صحرای گردون می‌کند

زلف او چون از درازی بر زمین است

تاختن بر آسمان چون می‌کند

زلف او لیلی است و خلقی از نهار

از سر زنجیر مجنون می‌کند

آنچه رستم را سزد بر پشت رخش

زلف او بر روی گلگون می‌کند

این چه باشد کرد و خواهد کرد نیز

تا نپنداری که اکنون می‌کند

روی او کافاق یکسر عکس اوست

هر زمانی رونق افزون می‌کند

گر کند یک جلوه خورشید رخش

عرش را با خاک هامون می‌کند

ذره‌ای عکس رخش دعوی حسن

از سر خورشید بیرون می‌کند

از سر یک مژه چشم ساحرش

چرخ را در سینه افسون می‌کند

یارب ابروی کژش بر جان من

راست اندازی چه موزون می‌کند

عقل کل در حسن او مدهوش شد

کز لبش در باده افیون می‌کند

گر سخن گوید چو موسی هر که هست

دایمش از شوق هارون می‌کند

ور بخندد جملهٔ ذرات را

با زلال خضر معجون می‌کند

گر بگویم قطره‌های اشک من

خندهٔ او در مکنون می‌کند

هر زمان زیباتر است او تا فرید

وصف او هر دم دگرگون می‌کند


آنچه نقد سینهٔ مردان بود

زآرزوی آن فلک گردان بود

گر از آن یک ذره گردد آشکار

هر دو عالم تا ابد پنهان بود

در گذر از کون تا تاب آوری

خود که را در کون تاب آن بود

آن فلک کان در درون عاشق است

آفتاب آن رخ جانان بود

گر فرو استد ز دوران این فلک

آن فلک را تا ابد دوران بود

نور این خورشید اگر زایل شود

نور آن خورشید جاویدان بود

زود بیند آن فلک و آن آفتاب

هر که را یک ذره نور جان بود

وانکه نور جان ندارد ذره‌ای

تا بود در کار خود حیران بود

چند گویی کین چنین و آن چنان

تا چنینی عمر تو تاوان بود

کی بود پروای خلقش ذره‌ای

هر که او در کار سرگردان بود

پای در نه راه را پایان مجوی

زانکه راه عشق بی‌پایان بود

عشق را دردی بباید بی قرار

آن چنان دردی که بی درمان بود

گر زند عطار بی این سر نفس

آن نفس بر جان او تاوان بود


عشق را پیر و جوان یکسان بود

نزد او سود و زیان یکسان بود

هم ز یکرنگی جهان عشق را

نو بهار و مهرگان یکسان بود

زیر او بالا و بالا هست زیر

کش زمین و آسمان یکسان بود

بارگاه عشق همچون دایره است

صد او با آستان یکسان بود

یار اگر سوزد وگر سازد رواست

عاشقان را این و آن یکسان بود

در طریق عاشقان خون ریختن

با حیات جاودان یکسان بود

سایه از کل دان که پیش آفتاب

آشکارا و نهان یکسان بود

کی بود دلدار چون دل ای فرید

باز کی با آشیان یکسان بود


چو در غم تو جز جان چیزی دگرم نبود

پیش تو کشم کز تو غمخوارترم نبود

پروانه تو گشتم تا بر تو سرافشانم

خود چون رخ تو بینم پروای سرم نبود

پیش نظرم عالم چون روز قیامت باد

آن روز که بر راهت دایم نظرم نبود

گفتم خبری گویم با تو ز دل زارم

اما چو تو را بینم از خود خبرم نبود

گفتم که ز تیرت تیز از چشم تو بگریزم

چون تیر بپیوندد کنج گذرم نبود

در عشق تو صد همدم تیمار برم باید

تنها چکنم چون کس تیمار برم نبود

گفتی که به زر گردد کار تو چو آب زر

جانی بکنم آخر گر آن قدرم نبود

تو چاره کارم کن تا از رخ همچون زر

تدبیر کنم وجهی گر هیچ زرم نبود

بوسی ندهی جانا تا جان نستانی تو

هر دم ز پی بوسی جانی دگرم نبود

عطار ستمکش را دل بود به تو رهبر

دردا که چو دل خون شد کس راهبرم نبود


آن را که ز وصل او خبر بود

هر روز قیامتی دگر بود

چه جای قیامت است کاینجا

این شور از آن عظیم‌تر بود

زیرا که قیامت قوی را

در حد وجود پا و سر بود

وین شور چو پا و سر ندارد

هرگز نتواندش گذر بود

چون نیست نهایت ره عشق

زین ره نه نشان و نه اثر بود

هر کس که ازین رهت خبر داد

می‌دان به یقین که بی خبر بود

زین راه چو یک قدم نشان نیست

چه لایق هر قدم شمر بود

راهی است که هر که یک قدم زد

شد محو اگر چه نامور بود

چندان که به غور ره نگه کرد

نه راهرو و نه راهبر بود

القصه کسی که پیشتر رفت

سرگشتهٔ راه بیشتر بود

بر گام نخست بود مانده

آنکو همه عمر در سفر بود

وانکس که بیافت سر این راه

شد کور اگرچه دیده‌ور بود

کین راز کسی شنید و دانست

کز دیده و گوش کور و کر بود

مانند فرید اندرین راه

پر دل شد اگرچه بی جگر بود

عطار که بود مرد این راه

زان جملهٔ عمر نوحه‌گر بود


هر که را با لب تو پیمان بود

اجل او از آب حیوان بود

هر که روی چو آفتاب تو دید

همچو من تا که بود حیران بود

در نکویی پسندهٔ جایی

که نکوتر از آن بنتوان بود

چون بدیدم لب جگر رنگت

نمکی داشت و شکرافشان بود

یک شکر آرزوم کرد الحق

لیک بیمم ز تیر مژگان بود

بی رخت بر رخم نوشت به خون

دیده هر راز دل که پنهان بود

خواستم تا نفس زنم بی تو

نزدم زانکه آن نفس جان بود

جان من گر بود وگر نبود

کی مرا در جهان غم آن بود

لیک جان زان سبب ندادم من

که نه در خورد چون تو جانان بود

جان بدادم چو روی تو دیدم

زانکه جان دادن من آسان بود

جان عطار تا که بود از تو

هستی و نیستیش یکسان بود


هر که را اندیشهٔ درمان بود

درد عشق تو برو تاوان بود

بر کسی درد تو گردد آشکار

کو ز چشم خویشتن پنهان بود

گرچه دارد آفتابی در درون

لیک همچون ذره سرگردان بود

ای دل محجوب بگذر از حجاب

زانکه محجوبی عذاب جان بود

گر هزاران سال باشی در عذاب

می‌توان گفتن که بس آسان بود

لیک گر افتد حجابی در رهت

این عذاب سخت صد چندان بود

چند اندیشی بمیر از خویش پاک

تا نمیری کی تو را درمان بود

چون بمیرد شمع برهد از بلا

نه دگر سوزنده نه گریان بود

هر دم از سر گیر چو شمع و بسوز

زانکه سوز شمع تا پایان بود

چون بسوزی پاک پیش چشم تو

هر دو کون و ذره‌ای یکسان بود

عرش را گر چشم جان آید پدید

تا ابد در خردلی حیران بود

عرش و خردل و آنچه در هر دو جهان است

ذره ذره جامهٔ جانان بود

تو درون جامهٔ جانان مدام

تا ایازت دایما سلطان بود

صد هزاران چیز داند شد به طبع

آن عصا کان لایق ثعبان بود

آن عصا کان سحرهٔ فرعون خورد

نی عصای موسی عمران بود

وان نفس کان مردگان را زنده کرد

نی دم عیسی حکمت‌دان بود

آن عصا آنجا یدالله بود و بس

وان نفس بی شک دم رحمان بود

وان هزاران خلق کز داود مرد

آن نه زین الحان که زان الحان بود

در بر مردی که این سر پی برد

مردی رستم همه دستان بود

گر ندانستی تو این سر تن بزن

تا در آن ساعت که وقت آن بود

تن زن ای عطار و تن زن دم مزن

زانکه اینجا دم زدن نقصان بود


زلف تو که فتنهٔ جهان بود

جانم بربود و جای آن بود

هر دل که زعشق تو خبر یافت

صد جانش به رایگان گران بود

مرده‌دل آن کسی که او را

در عشق تو زندگی به جان بود

گفتم دل خویش خون کنم من

کز دست دلم بسی زیان بود

ناگاه کشیده داشت دستم

چون پای غم تو در میان بود

گر من دادم امان دلم را

دل را ز غم تو کی امان بود

گفتم که دهان تو ببینم

خود از دهنت که را نشان بود

هرگز نرسید هیچ جایی

آن را که غم چنان دهان بود

گفتی که چگونه‌ای تو بی‌من

دانی تو که بی‌تو چون توان بود

ز آنروز که یک زمانت دیدم

صد ساله غمم به یک زمان بود

بر خاک درت نشسته عطار

تا بود ز عشق جان فشان بود


چون لبش درج گهر باز کند

عقل را حاملهٔ راز کند

یارب از عشق شکر خندهٔ او

طوطی روح چه پرواز کند

هیچ کس زهره ندارد که دمی

صفت آن لب دمساز کند

تیرباران همهٔ شادی دل

غم آن غمزهٔ غماز کند

راست کان ترک پریچهره چو صبح

زلف شبرنگ ز رخ باز کند

نتوان گفت که هندوی بصر

از چه زنگی دل آغاز کند

ناز او چون خوشم آید نکند

ور کند ناز به صد ناز کند

ماه رویت چو ز رخ درتابد

ذره را با فلک انباز کند

همه ذرات جهان را رخ تو

همچو خورشید سرافراز کند

وه که دیوانگی عشق تو را

عقل پر حیله چه اعزاز کند

ماه در دق و ورم مانده و باز

بر امید تو تک و تاز کند

گفته بودی که برو ور نروی

زلف من کشتن تو ساز کند

سر نپیچم اگر از هر سر موی

سر زلف تو سرانداز کند

به سخن گرچه منم عیسی دم

جزع تو دعوی ایجاز کند

عنبر زلف تو عطارم کرد

واطلس روی تو بزاز کند


هر که درین دایره دوران کند

نقطهٔ دل آینهٔ جان کند

چون رخ جان ز آینه دل بدید

جان خود آئینهٔ جانان کند

گر کند اندر رخ جانان نظر

شرط وی آن است که پنهان کند

ور نظرش از نظر آگه بود

دور فتد از ره و تاوان کند

گر همه یک مور ادب گوش داشت

رونق خود همچو سلیمان کند

مرد ره آن است که در راه عشق

هرچه کند جمله به فرمان کند

کی بود آن مرد گدا مرد آنک

عزم به خلوتگه سلطان کند

کار تو آن است که پروانه‌وار

جان تو بر شمع سرافشان کند

راست چو پروانه به سودای شمع

تیز برون تازد و جولان کند

طاقت شمعش نبود خویش را

روی به شمع آرد و قربان کند

عشق رخش بس که درین دایره

همچو من و همچو تو حیران کند

زلف پریشانش به یک تار موی

جملهٔ اسلام پریشان کند

لیک ز عکس رخ او ذره‌ای

بتکده‌ها جمله پر ایمان کند

در غم عشقش دل عطار را

درد ز حد رفت چه درمان کند


هر که را ذره‌ای وجود بود

پیش هر ذره در سجود بود

نه همه بت ز سیم و زر باشد

که بت رهروان وجود بود

هر که یک ذره می‌کند اثبات

نفس او گبر یا جهود بود

در حقیقت چو جمله یک بودست

پس همه بودها نبود بود

نقطهٔ آتش است در باطن

دود دیدن ازو چه سود بود

هر که آن نقطه دید هر دو جهانش

محو گشته ز چشم زود بود

زانکه دو کون پیش دیدهٔ دل

چون سرابی همه نمود بود

هر که یک ذره غیر می‌بیند

همچو کوری میان دود بود

همچو عطار در فنا می‌سوز

تا دمی گر زنی چو عود بود


هر زمانی زلف را بندی کند

با دل آشفته پیوندی کند

بس دل و جان را که زلف سرکشش

از سر مویی زبان‌بندی کند

لب گشایدتا ببینم وانگهی

یاریم چون آرزومندی کند

هر دو لب بربندد آرد قانعم

گر به یک قندیم خرسندی کند

لیک می‌دانم که دل نجهد به جان

گر نگاهی سوی آن قندی کند

گر بنالم صبر فرماید مرا

دل چو خون شد صبر تا چندی کند

عشق او عطار را شوریده کرد

کیست کین شوریده را بندی کند


سر مستی ما مردم هشیار ندانند

انکار کنان شیوهٔ این کار ندانند

در صومعه سجاده نشینان مجازی

سوز دل آلودهٔ خمار ندانند

آنان که بماندند پس پردهٔ پندار

احوال سراپردهٔ اسرار ندانند

یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند

اندوه شبان من بی‌یار ندانند

بی یار چو گویم بودم روی به دیوار

تا مدعیان از پس دیوار ندانند

سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه

بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند

جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند

درمان دل خستهٔ عطار ندانند


دل ز میان جان و دل قصد هوات می‌کند

جان به امید وصل تو عزم وفات می‌کند

گرچه ندید جان و دل از تو وفا به هیچ روی

بر سر صد هزار غم یاد جفات می‌کند

می‌نکند به صد قران ترک کلاه‌دار چرخ

آنچه میان عاشقان بند قبات می‌کند

خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون

لعل تو طرح می‌نهد روی تو مات می‌کند

جان و دلم به دلبری زیر و زبر همی کنی

وین تو نمی‌کنی بتا زلف دوتات می‌کند

خود تو چه آفتی که چرخ از پی گوشمال من

هر نفسی به داوری بر سر مات می‌کند

گرچه فرید، از جفا می‌نکند سزای تو

خط تو خود به دست خود با تو سزات می‌کند


برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات

تذکرة‌العلیا

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe