شاهنامه فردوسی – پادشاهی اردشیر

به بغداد بنشست بر تخت عاج

به سر برنهاد آن دلفروز تاج

کمر بسته و گرز شاهان به دست

بیاراسته جایگاه نشست

شهنشاه خواندند زان پس ورا

ز گشتاسپ نشناختی کس ورا


چو تاج بزرگی به سر برنهاد

چنین کرد بر تخت پیروزه یاد

که اندر جهان داد گنج منست

جهان زنده از بخت و رنج منست

کس این گنج نتواند از من ستد

بد آید به مردم ز کردار بد

چو خشنود باشد جهاندار پاک

ندارد دریغ از من این تیره خاک

جهان سر به سر در پناه منست

پسندیدن داد راه منست

نباید که از کارداران من

ز سرهنگ و جنگی سواران من

بخسپد کسی دل پر از آرزوی

گر از بنده گر مردم نیک‌خوی

گشادست بر هرکس این بارگاه

ز بدخواه وز مردم نیک‌خواه

همه انجمن خواندند آفرین

که آباد بادا به دادت زمین

فرستاد بر هر سوی لشکری

که هرجا که باشد ز دشمن سری

سر کینه‌ورشان به راه آورید

گر آیین شمشیر و گاه آورید

بدانگه که شاه اردوان را بکشت

ز خون وی آورد گیتی به مشت

بدان فر و اورند شاه اردشیر

شده شادمان مرد برنا و پیر

که بنوشت بیدادی اردوان

ز داد وی آبادتر شد جهان

چنو کشته شد دخترش را بخواست

بدان تا بگوید که گنجش کجاست

دو فرزند او شد به هندوستان

به هر نیک و بد گشته همداستان

دو ایدر به زندان شاه اندرون

دو دیده پر از آب و دل پر ز خون

به هندوستان بود مهتر پسر

که بهمن بدی نام آن نامور

فرستاده‌ای جست با رای و هوش

جوانی که دارد به گفتار گوش

چو از پادشاهی ندید ایچ بهر

بدو داد ناگه یکی پاره زهر

بدو گفت رو پیش خواهر بگوی

که از دشمن این مهربانی مجوی

برادر دو داری به هندوستان

به رنج و بلا گشته همداستان

دو در بند و زندان شاه اردشیر

پدر کشته و زنده خسته به تیر

تو از ما گسسته بدین گونه مهر

پسندد چنین کردگار سپهر؟

چو خواهی که بانوی ایران شوی

به گیتی پسند دلیران شوی

هلاهل چنین زهر هندی بگیر

به کار آر یکپار بر اردشیر

فرستاده آمد بهنگام شام

به دخت گرامی بداد آن پیام

ورا جان و دل بر برادر بسوخت

به کردار آتش رخش برفروخت

ز اندوه بستد گرانمایه زهر

بدان بد که بردارد از کام بهر

چنان بد که یک روز شاه اردشیر

به نخچیر بر گور بگشاد تیر

چو بگذشت نیمی ز روزه دراز

سپهبد ز نخچیرگه گشت باز

سوی دختر اردوان شد ز راه

دوان ماه چهره بشد نزد شاه

بیاورد جامی ز یاقوت زرد

پر از شکر و پست با آب سرد

بیامیخت با شکر و پست زهر

که بهمن مگر یابد از کام بهر

چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست

ز دستش بیفتاد و بشکست پست

شد آن پادشا بچه لرزان ز بیم

هم‌اندر زمان شد دلش به دو نیم

جهاندار زان لرزه شد بدگمان

پراندیشه از گردش آسمان

بفرمود تا خانگی مرغ چار

پرستنده آرد بر شهریار

چو آن مرغ بر پست بگذاشتند

گمانی همی خیره پنداشتند

هم‌انگاه مرغ آن بخورد و بمرد

گمان بردن از راه نیکی ببرد

بفرمود تا موبد و کدخدای

بیامد بر خسرو پاک‌رای

ز دستور ایران بپرسید شاه

که بدخواه را برنشانی به گاه

شود در نوازش بران‌گونه مست

که بیهوده یازد به جان تو دست

چه بادافره‌ست این برآورده را

چه سازیم درمان خودکرده را

چنین داد پاسخ که مهترپرست

چو یازد بجان جهاندار دست

سرش بر گنه بر بباید برید

کسی پند گوید نباید شنید

بفرمود کز دختر اردوان

چنان کن که هرگز نبیند روان

بشد موبد وپیش او دخت شاه

همی رفت لرزان و دل پرگناه

به موبد چنین گفت کای پرخرد

مرا و ترا روز هم بگذرد

اگر کشت خواهی مرا ناگزیر

یکی کودکی دارم از اردشیر

اگر من سزایم به خون ریختن

ز دار بلند اندر آویختن

چو این گردد از پاک مادر جدا

بکن هرچ فرمان دهد پادشا

ز ره باز شد موبد تیزویر

بگفت آنچ بشنید با اردشیر

بدو گفت زو نیز مشنو سخن

کمند آر و بادافره او بکن

به دل گفت موبد که بد روزگار

که فرمان چنین آمد از شهریار

همه مرگ راییم برنا و پیر

ندارد پسر شهریار اردشیر

گر او بی‌عدد سالیان بشمرد

به دشمن رسد تخت چون بگذرد

همان به کزین کار ناسودمند

به مردی یکی کار سازم بلند

ز کشتن رهانم مر این ماه را

مگر زین پشیمان کنم شاه را

هرانگه کزو بچه گردد جدا

به جای آرم این گفتهٔ پادشا

نه کاریست کز دل همی بگذرد

خردمند باشم به از بی‌خرد

بیاراست جایی به ایوان خویش

که دارد ورا چون تن و جان خویش

به زن گفت اگر هیچ باد هوا

ببیند ورا من ندارم روا

پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست

گمان بد و نیک با هرکسیست

یکی چاره سازم که بدگوی من

نراند به زشت آب در جوی من

به خانه شد و خایه ببرید پست

برو داغ و دارو نهاد و ببست

به خایه نمک بر پراگند زود

به حقه در آگند بر سان دود

هم‌اندر زمان حقه را مهر کرد

بیامد خروشان و رخساره زرد

چو آمد به نزدیک تخت بلند

همان حقه بنهاد با مهر و بند

چنین گفت با شاه کین زینهار

سپارد به گنجور خود شهریار

نوشته بر آن حقه تاریخ آن

پدیدار کرده بن و بیخ آن

چو هنگامه زادن آمد فراز

ازان کار بر باد نگشاد راز

پسر زاد پس دختر اردوان

یکی خسروآیین و روشن‌روان

از ایوان خویش انجمن دور کرد

ورا نام دستور شاپور کرد

نهانش همی داشت تا هفت سال

یکی شاه نو گشت با فر و یال

چنان بد که روزی بیامد وزیر

بدید آب در چهرهٔ اردشیر

بدو گفت شاها انوشه بدی

روان را به اندیشه توشه بدی

ز گیتی همه کام دل یافتی

سر دشمن از تخت برتافتی

کنون گاه شادی و می خوردنست

نه هنگام اندیشه‌ها کردنست

زمین هفت کشور سراسر تراست

جهان یکسر از داد تو گشت راست

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که ای پاک‌دل موبد رازدار

زمانه به شمشیر ما راست گشت

غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت

مرا سال بر پنجه و یک رسید

ز کافور شد مشک و گل ناپدید

پسر بایدی پیشم اکنون به پای

دلارای و نیروده و رهنمای

پدر بی‌پسر چون پسر بی‌پدر

که بیگانه او را نگیرد به بر

پس از من بدشمن رسد تاج و گنج

مرا خاک سود آید و درد و رنج

به دل گفت بیدار مرد کهن

که آمد کنون روزگار سخن

بدو گفت کای شاه کهتر نواز

جوانمرد روشن‌دل و سرفراز

گر ایدونک یابم به جان زینهار

من این رنج بردارم از شهریار

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

چرا بیم جان ترا رنجه کرد

بگوی آنچ دانی و بفزای نیز

ز گفت خردمند برتر چه چیز

چنین داد پاسخ بدو کدخدای

که ای شاه روشن‌دل و پاک‌رای

یکی حقه بد نزد گنجور شاه

سزد گر بخواهد کنون پیش گاه

به گنجور گفت آنک او زینهار

ترا داد آمد کنون خواستار

بدو بازده تا ببینم که چیست

مگرمان نباید به اندیشه زیست

بیاورد آن حقه گنجور اوی

سپرد آنک بستد ز دستور اوی

بدو گفت شاه اندرین حقه چیست

نهاده برین بند بر مهر کیست

بدو گفت کان خون گرم منست

بریده ز بن پاک شرم منست

سپردی مرا دختر اردوان

که تا بازخواهی تن بی‌روان

نکشتم که فرزند بد در نهان

بترسیدم از کردگار جهان

بجستم ز فرمانت آزرم خویش

بریدم هم‌اندر زمان شرم خویش

بدان تا کسی بد نگوید مرا

به دریای تهمت نشوید مرا

کنون هفت‌ساله‌ست شاپور تو

که دایم خرد باد دستور تو

چنو نیست فرزند یک شاه را

نماند مگر بر فلک ماه را

ورا نام شاپور کردم ز مهر

که از بخت تو شاد بادا سپهر

همان مادرش نیز با او به جای

جهانجوی فرزند را رهنمای

بدو ماند شاه جهان درشگفت

ازان کودک اندیشه‌ها برگرفت

ازان پس چنین گفت با کدخدای

که ای مرد روشن‌دل و پاک‌رای

بسی رنج برداشتی زین سخن

نمانم که رنج تو گردد کهن

کنون صد پسر گیر همسال اوی

به بالا و دوش و بر و یال اوی

همان جامه پوشیده با او بهم

نباید که چیزی بود بیش و کم

همه کودکان را به میدان فرست

به بازیدن گوی و چوگان فرست

چو یک دشت کودک بود خوب‌چهر

بپیچد ز فرزند جانم به مهر

بدان راستی دل گواهی دهد

مرا با پسر آشنایی دهد

بیامد به شبگیر دستور شاه

همی کرد کودک به میدان سپاه

یکی جامه و چهر و بالا یکی

که پیدا نبد این ازان اندکی

به میدان تو گفتی یکی سور بود

میان اندرون شاه شاپور بود

چو کودک به زخم اندر آورد گوی

فزونی همی جست هر یک بدوی

بیامد به میدان پگاه اردشیر

تنی چند از ویژگان ناگزیر

نگه کرد و چون کودکان را بدید

یکی باد سرد از جگر برکشید

به انگشت بنمود با کدخدای

که آمد یکی اردشیری به جای

بدو راهبر گفت کای پادشا

دلت شد به فرزند خود بر گواه

یکی بنده را گفت شاه اردشیر

که رو گوی ایشان به چوگان بگیر

همی باش با کودکان تازه‌روی

به چوگان به پیش من انداز گوی

ازان کودکان تا که آید دلیر

میان سواران به کردار شیر

ز دیدار من گوی بیرون برد

ازین انجمن کس به کس نشمرد

بود بی‌گمان پاک فرزند من

ز تخم و بر و پاک پیوند من

به فرمان بشد بندهٔ شهریار

بزد گوی و افگند پیش سوار

دوان کودکان از پی او چو تیر

چو گشتند نزدیک با اردشیر

بماندند ناکام بر جای خویش

چو شاپور گرد اندر آمد به پیش

ز پیش پدر گوی بربود و برد

چو شد دور مر کودکان را سپرد

ز شادی چنان شد دل اردشیر

که گردد جوان مردم گشته پیر

سوارانش از خاک برداشتند

همی دست بر دست بگذاشتند

شهنشاه زان پس گرفتش به بر

همی آفرین خواند بر دادگر

سر و چشم و رویش ببوسید و گفت

که چونین شگفتی نشاید نهفت

به دل هرگز این یاد نگذاشتم

که شاپور را کشته پنداشتم

چو یزدان مرا شهریاری فزود

ز من در جهان یادگاری فزود

به فرمان او بر نیابی گذر

وگر برتر آری ز خورشید سر

گهر خواست از گنج و دینار خواست

گرانمایه یاقوت بسیار خواست

برو زر و گوهر بسی ریختند

زبر مشک و عنبر بسی بیختند

ز دینار شد تارکش ناپدید

ز گوهر کسی چهرهٔ او ندید

به دستور بر نیز گوهر فشاند

به کرسی زر پیکرش برنشاند

ببخشید چندان ورا خواسته

که شد کاخ و ایوانش آراسته

بفرمود تا دختر اردوان

به ایوان شود شاد و روشن‌روان

ببخشید کرده گناه ورا

ز زنگار بزدود ماه ورا

بیاورد فرهنگیان را به شهر

کسی کو ز فرزانگی داشت بهر

نوشتن بیاموختش پهلوی

نشست سرافرازی و خسروی

همان جنگ را گرد کرده عنان

ز بالا به دشمن نمودن سنان

ز می خوردن و بخشش و کار بزم

سپه جستن و کوشش روز رزم

وزان پس دگر کرد میخ درم

همان میخ دینار و هر بیش و کم

به یک روی بد نام شاه اردشیر

به روی دگر نام فرخ وزیر

گران خوار بد نام دستور شاه

جهاندیده مردی نماینده راه

نوشتند بر نامه‌ها هم‌چنین

بدو داد فرمان و مهر و نگین

ببخشید گنجی به درویش مرد

که خوردش نبودی بجز کارکرد

نگه کرد جایی که بد خارستان

ازو کرد خرم یکی شارستان

کجا گندشاپور خواندی ورا

جزین نام نامی نراندی ورا

چو شاپور شد همچو سرو بلند

ز چشم بدش بود بیم گزند

نبودی جدا یک زمان ز اردشیر

ورا همچو دستور بودی وزیر

نپرداختی شاه روزی ز جنگ

به شادی نبودیش جای درنگ

چو جایی ز دشمن بپرداختی

دگر بدکنش سر برافراختی

همی گفت کز کردگار جهان

بخواهم همی آشکار و نهان

که بی‌دشمن آرم جهان را به دست

نباشم مگر شاد و یزدان‌پرست

بدو گفت فرخنده دستور اوی

که ای شاه روشن‌دل و راه‌جوی

سوی کید هندی فرستیم کس

که دانش پژوهست و فریادرس

بداند شمار سپهر بلند

در پادشاهی و راه گزند

اگر هفت کشور ترا بی همال

بخواهد بدن بازیابد به فال

یکایک بگوید ندارد به رنج

نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج

چو بشنید بگزید شاه اردشیر

جوانی گرانمایه و تیزویر

فرستاد نزدیک دانا به هند

بسی اسپ و دینار و چندی پرند

بدو گفت رو پیش دانا بگوی

که ای مرد نیک‌اختر و راه‌جوی

به اختر نگه کن که تا من ز جنگ

کی آسایم و کشور آرم به چنگ

اگر بود خواهد بدین دستگاه

به تدبیر آن زور بنمای راه

وگر نیست این تا نباشم به رنج

برین گونه نپراگند نیز گنج

بیامد فرستادهٔ شهریار

بر کید با هدیه و با نثار

بگفت آنک با او شهنشاه گفت

همه رازها برگشاد از نهفت

بپرسید زو کید و غمخواره شد

ز پرسش سوی دانش و چاره شد

بیاورد صلاب و اختر گرفت

یکی زیج رومی به بر در گرفت

نگه کرد بر کار چرخ بلند

ز آسانی و سود و درد و گزند

فرستاده را گفت کردم شمار

از ایران و از اختر شهریار

گر از گوهر مهرک نوش‌زاد

برآمیزد این تخمه با آن نژاد

نشیند به آرام بر تخت شاه

نباید فرستاد هر سو سپاه

بیفزایدش گنج و کاهدش رنج

تو شو کینهٔ این دو گوهر بسنج

گر این کرد ایران ورا گشت راست

بیابد همه کام دل هرچ خواست

فرستاده را چیز بخشید و گفت

کزین هرچ گفتم نباید نهفت

گر او زین نپیچد سپهر بلند

کند اینک گفتم برو ارجمند

فرستاده آمد بر شهریار

بگفت آنچ بشنید زان نامدار

چو بشنید گفتار او اردشیر

دلش گشت پر درد و رخ چون زریر

فرستاده را گفت هرگز مباد

که من بینم از تخم مهرک نژاد

به خانه درون دشمن آرم ز کوی

شود با بر و بوم من کینه‌جوی

دریغ آن پراگندن گنج من

فرستادن مردم و رنج من

ز مهرک یکی دختری ماند و بس

که او را به جهرم ندیدست کس

بفرمایم اکنون که جوینده باز

ز روم و ز چین و ز هند و طراز

بر آتش چو یابمش بریان کنم

برو خاک را زار و گریان کنم

به جهرم فرستاد چندی سوار

یکی مرد جوینده و کینه‌دار

چو آگاه شد دخت مهرک بجست

سوی خان مهتر به کنجی نشست

چو بنشست آن دخت مهرک بده

مر او را گرامی همی کرد مه

بالید بر سان سرو سهی

خردمند با زیب و با فرهی

مر او را دران بوم همتا نبود

به کشور چنو سرو بالا نبود

کنون بشنو از دخت مهرک سخن

ابا گرد شاپور شمشیرزن

چو لختی برآمد برین روزگار

فروزنده شد دولت شهریار

به نخچیر شد شاه روزی پگاه

خردمند شاپور با او به راه

به هر سو سواران همی تاختند

ز نخچیر دشتی بپرداختند

پدید آمد از دور دشتی فراخ

پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ

همی تاخت شاپور تا پیش ده

فرود آمد از راه در خان مه

یکی باغ بد کش و خرم سرای

جوان اندر آمد بدان سبز جای

یکی دختری دید بر سان ماه

فروهشته از چرخ دلوی به چاه

چو آن ماه‌رخ روی شاپور دید

بیامد برو آفرین گسترید

که شادان بدی شاه و خندان بدی

همه ساله از بی‌گزندان بدی

کنون بی‌گمان تشنه باشد ستور

بدین ده رود اندرون آب شور

به چاه اندرون آب سردست و خوش

بفرمای تا من بوم آب‌کش

بدو گفت شاپور کای ماه‌روی

چرا رنجه گشتی بدین گفت‌وگوی

که باشند با من پرستنده مرد

کزین چاه بی‌بن کشند آب سرد

ز برنا کنیزک بپیچید روی

بشد دور و بنشست بر پیش جوی

پرستنده‌ای را بفرمود شاه

که دلو آور و آب برکش ز چاه

پرستنده بشنید و آمد دوان

رسن برد بر چرخ دلو گران

چو دلو گران‌سنگ پر آب گشت

پرستنده را روی پرتاب گشت

چو دلو گران برنیامد ز چاه

بیامد ژکان زود شاپور شاه

پرستنده را گفت کای نیم‌زن

نه زن داشت این دلو و چندین رسن

همی برکشید آب چندین ز چاه

تو گشتی پر از رنج و فریادخواه

بیامد رسن بستد از پیشکار

شد آن کار دشوار بر شاه خوار

ز دلو گران شاه چون رنج دید

بر آن خوب‌رخ آفرین گسترید

که برتافت دلوی برین سان گران

همانا که هست از نژاد سران

کنیزک چو او دلو را برکشید

بیامد به مهر آفرین گسترید

که نوشه بدی تا بود روزگار

همیشه خرد بادت آموزگار

به نیروی شاپور شاه اردشیر

شود بی‌گمان آب در چاه شیر

جوان گفت با دختر چرب‌گوی

چه دانی که شاپورم ای ماه‌روی

چنین داد پاسخ که این داستان

شنیدم بسی از لب راستان

که شاپور گردست با زور پیل

به بخشندگی همچو دریای نیل

به بالای سروست و رویین‌تنست

به هرچیز مانندهٔ بهمنست

بدو گفت شاپور کای ماه‌روی

سخن هرچ پرسم ترا راست‌گوی

پدیدار کن تا نژاد تو چیست

برین چهرهٔ تو نشان کییست

بدو گفت من دختر مهترم

ازیرا چنین خوب و کنداورم

چنین داد پاسخ که هرگز دروغ

بر شهریاران نگیرد فروغ

کشاورز را دختر ماه‌روی

نباشد بدین روی و این رنگ و بوی

کنیزک بدو گفت کای شهریار

هرانگه که یابم به جان زینهار

بگویم همه پیش تو من نژاد

چو یابم ز خشم شهنشاه داد

بدو گفت شاپور کز بوستان

نرست از چمن کینهٔ دوستان

بگوی و ز من بیم در دل مدار

نه از نامور دادگر شهریار

کنیزک بدو گفت کز راه داد

منم دختر مهرک نوش‌زاد

مرا پارسایی بیاورد خرد

بدین پرهنر مهتر ده سپرد

من از بیم آن نامور شهریار

چنین آبکش گشتم و پیشکار

بیامد بپردخت شاپور جای

همی بود مهتر به پیشش به پای

به دو گفت کین دختر خوب‌چهر

به من ده بر من گواکن سپهر

بدو داد مهتر به فرمان اوی

بر آیین آتش‌پرستان اوی

بسی برنیامد برین روزگار

که سرو سهی چون گل آمد به بار

چو نه ماه بگذشت بر ماه‌روی

یکی کودک آمد به بالای اوی

تو گفتی که بازآمد اسفندیار

وگر نامدار اردشیر سوار

ورا نام شاپور کرد اورمزد

که سروی بد اندر میان فرزد

چنین تا برآمد برین هفت سال

ببود اورمزد از جهان بی‌همال

ز هرکس نهانش همی داشتند

به جایی ببازیش نگذاشتند

به نخچیر شد هفت روز اردشیر

بشد نیز شاپور نخچیرگیر

نهان اورمزد از میان گروه

بیامد کز آموختن شد ستوه

دوان شد به میدان شاه اردشیر

کمانی به یک دست و دیگر دو تیر

ابا کودکان چند و چوگان و گوی

به میدان شاه اندر آمد ز کوی

جهاندار هم در زمان با سپاه

به میدان بیامد ز نخچیرگاه

ابا موبدان موبد تیزویر

به نزدیک ایوان رسید اردشیر

بزد کودکی نیز چوگان ز راه

بشد گوی گردان به نزدیک شاه

نرفتند زیشان پس گوی کس

بماندند بر جای ناکام بس

دوان اورمزد از میانه برفت

به پیش جهاندار چون باد تفت

ز پیش نیا زود برداشت گوی

ازو گشت لشکر پر از گفت‌وگوی

ازان پس خروشی برآورد سخت

کزو خیره شد شاه پیروز بخت

به موبد چنین گفت کین پاک‌زاد

نگه کن که تا از که دارد نژاد

بپرسید موبد ندانست کس

همه خامشی برگزیدند و بس

به موبد چنین گفت پس شهریار

که بردارش از خاک و نزد من آر

بشد موبد و برگرفتش ز گرد

ببردش بر شاه آزادمرد

بدو گفت شاه این گرانمایه خرد

ترا از نژاد که باید شمرد

نترسید کودک به آواز گفت

که نام نژادم نباید نهفت

منم پور شاپور کو پور تست

ز فرزند مهرک نژاد درست

فروماند زان کار گیتی شگفت

بخندید و اندیشه اندر گرفت

بفرمود تا رفت شاپور پیش

به پرسش گرفتش ز اندازه بیش

بترسید شاپور آزادمرد

دلش گشت پردرد و رخساره زرد

بخندید زو نامور شهریار

بدو گفت فرزند پنهان مدار

پسر باید از هرک باشد رواست

که گویند کاین بچه پادشاست

بدو گفت شاپور نوشه بدی

جهان را به دیدار توشه بدی

ز پشت منست این و نام اورمزد

درخشنده چون لاله اندر فرزد

نهان داشتم چندش از شهریار

بدان تا برآید بر از میوه‌دار

گرانمایه از دختر مهرک است

ز پشت منست این مرا بی‌شکست

ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود

پسر گفت و پرسید و چندی شنود

ز گفتار او شاد شد اردشیر

به ایوان خرامید خود با وزیر

گرفته دلاویز را بر کنار

ز ایوان سوی تخت شد شهریار

بیاراست زرین یکی زیرگاه

یکی طوق فرمود و زرین کلاه

سر خرد کودک بیاراستند

بس از گنج در و گهر خواستند

همی ریخت تا شد سرش ناپدید

تنش را نیا زان میان برکشید

بسی زر و گوهر به درویش داد

خردمند را خواسته بیش داد

به دیبا بیاراست آتشکده

هم ایوان نوروز و کاخ سده

یکی بزمگه ساخت با مهتران

نشستند هرجای رامشگران

چنین گفت با نامداران شهر

هرانکس که او از خرد داشت بهر

که از گفت دانا ستاره شمر

نباید که هرگز کند کس گذر

چنین گفته بد کید هندی که بخت

نگردد ترا ساز و خرم به تخت

نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه

نه دیهیم شاهی نه فر کلاه

مگر تخمهٔ مهرک نوش‌زاد

بیامیزد آن دوده با ان نژاد

کنون سالیان اندر آمد به هشت

که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت

چو شاپور رفت اندر آرام خویش

ز گیتی ندیده به جز کام خویش

زمین هفت کشور مرا گشت راست

دلم یافت از بخت چیزی که خواست

وزان پس بر کارداران اوی

شهنشاه کردند عنوان اوی

کنون از خردمندی اردشیر

سخن بشنو و یک به یک یادگیر

بکوشید و آیین نیکو نهاد

بگسترد بر هر سوی مهر و داد

به درگاه چون خواست لشکر فزون

فرستاد بر هر سوی رهنمون

که تا هرکسی را که دارد پسر

نماند که بالا کند بی‌هنر

سواری بیاموزد و رسم جنگ

به گرز و کمان و به تیر خدنگ

چو کودک ز کوشش به مردی شدی

بهر بخششی در بی آهو بدی

ز کشور به درگاه شاه آمدند

بدان نامور بارگاه آمدند

نوشتی عرض نام دیوان اوی

بیاراستی کاخ و ایوان اوی

چو جنگ آمدی نورسیده جوان

برفتی ز درگاه با پهلوان

یکی موبدان را ز کارآگهان

که بودی خریدار کار جهان

ابر هر هزاری یکی کارجوی

برفتی نگه داشتی کار اوی

هرانکس که در جنگ سست آمدی

به آورد ناتن‌درست آمدی

شهنشاه را نامه کردی بران

هم از بی‌هنر هم ز جنگ‌آوران

جهاندار چون نامه برخواندی

فرستاده را پیش بنشاندی

هنرمند را خلعت آراستی

ز گنج آنچ پرمایه‌تر خواستی

چو کردی نگاه اندران بی‌هنر

نبستی میان جنگ را بیشتر

چنین تا سپاهش بدانجا رسید

که پهنای ایشان ستاره ندید

ازیشان کسی را که بد رای‌زن

برافراختندی سرش ز انجمن

که هرکس که خشنودی شاه جست

زمین را به خوان دلیران بشست

بیابد ز من خلعت شهریار

بود در جهان نام او یادگار

به لشکر بیاراست گیتی همه

شبان گشت و پرخاش‌جویان رمه

به دیوانش کارآگهان داشتی

به بی‌دانشی کار نگذاشتی

بلاغت نگه داشتندی و خط

کسی کو بدی چیره بر یک نقط

چو برداشتی آن سخن رهنمون

شهنشاه کردیش روزی فزون

کسی را که کمتر بدی خط و ویر

نرفتی به دیوان شاه اردشیر

سوی کارداران شدندی به کار

قلم‌زن بماندی بر شهریار

شناسنده بد شهریار اردشیر

چو دیدی به درگاه مرد دبیر

نویسنده گفتی که گنج آگنید

هم از رای او رنج بپراگنید

بدو باشد آباد شهر و سپاه

همان زیردستان فریادخواه

دبیران چو پیوند جان منند

همه پادشا بر نهان منند

چو رفتی سوی کشور کاردار

بدو شاه گفتی درم خوار دار

نباید که مردم فروشی به گنج

که برکس نماند سرای سپنج

همه راستی جوی و فرزانگی

ز تو دور باد آز و دیوانگی

ز پیوند و خویشان مبر هیچ‌کس

سپاه آنچ من یار دادمت بس

درم بخش هر ماه درویش را

مده چیز مرد بداندیش را

اگر کشور آباد داری به داد

بمانی تو آباد وز داد شاد

و گر هیچ درویش خسپد به بیم

همی جان فروشی به زر و به سیم

هرانکس که رفتی به درگاه شاه

به شایسته کاری و گر دادخواه

بدندی به سر استواران اوی

بپرسیدن از کارداران اوی

که دادست ازیشان و بگرفت چیز

وزیشان که خسپد به تیمار نیز

دگر آنک در شهر دانا که‌اند

گر از نیستی ناتوانا که‌اند

دگر کیست آنک از در پادشاست

جهاندیده پیرست و گر پارساست

شهنشاه گوید که از رنج من

مبادا کسی شاد بی‌گنج من

مگر مرد با دانش و یادگیر

چه نیکوتر از مرد دانا و پیر

جهاندیدگان را همه خواستار

جوان و پسندیده و بردبار

جوانان دانا و دانش‌پذیر

سزد گر نشینند بر جای پیر

چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ

خرد یار کردی و رای و درنگ

فرستاده‌ای برگزیدی دبیر

خردمند و با دانش و یادگیر

پیامی به دادی به آیین و چرب

بدان تا نباشد به بیداد حرب

فرستاده رفتی بر دشمنش

که بشناختی راز پیراهنش

شنیدی سخن گر خرد داشتی

غم و رنج بد را به بد داشتی

بدان یافت او خلعت شهریار

همان عهد و منشور با گوشوار

وگر تاب بودی به سرش اندرون

به دل کین و اندر جگر جوش خون

سپه را بدادی سراسر درم

بدان تا نباشند یک تن دژم

یکی پهلوان خواستی نامجوی

خردمند و بیدار و آرامجوی

دبیری به آیین و با دستگاه

که دارد ز بیداد لشکر نگاه

وزان پس یکی مرد بر پشت پیل

نشستی که رفتی خروشش دو میل

زدی بانگ کای نامداران جنگ

هرانکس که دارد دل و نام و ننگ

نباید که بر هیچ درویش رنج

رسد گر بر آنکس بود نام و گنج

به هر منزلی در خورید و دهید

بران زیردستان سپاسی نهید

به چیز کسان کس میازید دست

هرانکس که او هست یزدان‌پرست

به دشمن هرانکس که بنمود پشت

شود زان سپس روزگارش درشت

اگر دخمه باشد به چنگال اوی

وگر بند ساید بر و یال اوی

ز دیوان دگر نام او کرده پاک

خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک

به سالار گفتی که سستی مکن

همان تیز و پیش دستی مکن

همیشه به پیش سپه دار پیل

طلایه پراگنده بر چار میل

نخستین یکی گرد لشکر به گرد

چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد

به لشکر چنین گوی کاین خود کیند

بدین رزمگاه اندرون برچیند

از ایشان صد اسپ افگن از ما یکی

همان صد به پیش یکی اندکی

شما را همه پاک برنا و پیر

ستانم همه خلعت از اردشیر

چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی

نباید که گردان پرخاشجوی

بیاید که ماند تهی قلب گاه

وگر چند بسیار باشد سپاه

چنان کن که با میمنه میسره

بکوشند جنگ‌آوران یکسره

همان نیز با میسره میمنه

بکوشند و دلها همه بر بنه

بود لشکر قلب بر جای خویش

کس از قلبگه نگسلد پای خویش

وگر قلب ایشان بجنبد ز جای

تو با لشکر از قلب‌گاه اندر آی

چو پیروز گردی ز کس خون مریز

که شد دشمن بدکنش در گریز

چو خواهد ز دشمن کسی زینهار

تو زنهارده باش و کینه مدار

چو تو پشت دشمن ببینی به چیز

مپرداز و مگذر هم از جای نیز

نباید که ایمن شوید از کمین

سپه باشد اندر در و دشت کین

هرآنگه که از دشمن ایمن شوی

سخن گفتن کس همی نشنوی

غنیمت بدان بخش کو جنگ جست

به مردی دل از جان شیرین بشست

هرانکس که گردد به دستت اسیر

بدین بارگاه آورش ناگزیر

من از بهر ایشان یکی شارستان

برآرم به بومی که بد خارستان

ازین پندها هیچ گونه مگرد

چو خواهی که مانی تو بی‌رنج و درد

به پیروزی اندر به یزدان گرای

که او باشدت بی‌گمان رهنمای

ز جایی که آمد فرستاده‌ای

ز ترکی و رومی و آزاده‌ای

ازو مرزبان آگهی داشتی

چنین کارها خوار نگذاشتی

بره بر بدی خان او ساخته

کنارنگ زان کار پرداخته

ز پوشیدنیها و از خوردنی

نیازش نبودی به گستردنی

چو آگه شدی زان سخن کاردار

که او بر چه آمد بر شهریار

هیونی سرافراز و مردی دبیر

برفتی به نزدیک شاه اردشیر

بدان تا پذیره شدندی سپاه

بیاراستی تخت پیروز شاه

کشیدی پرستنده هر سو رده

همه جامه‌هاشان به زر آژده

فرستاده را پیش خود خواندی

به نزدیکی تخت بنشاندی

به پرسش گرفتی همه راز اوی

ز نیک و بد و نام و آواز اوی

ز داد و ز بیداد وز کشورش

ز آیین وز شاه وز لشکرش

به ایوانش بردی فرستاده‌وار

بیاراستی هرچ بودی به کار

وزان پس به خوان و میش خواندی

بر تخت زرینش بنشاندی

به نخچیر بردیش با خویشتن

شدی لشکر بیشمار انجمن

کسی کردنش را فرستاده‌وار

بیاراستی خلعت شهریار

به هر سو فرستاد پس موبدان

بی‌آزار و بیداردل بخردان

که تا هر سوی شهرها ساختند

بدین نیز گنجی بپرداختند

بدان تا کسی را که بی‌خانه بود

نبودش نوا بخت بیگانه بود

همان تا فراوان شود زیردست

خورش ساخت با جایگاه نشست

ازو نام نیکی بود در جهان

چه بر آشکار و چه اندر نهان

چو او در جهان شهریاری نبود

پس از مرگ او یادگاری نبود

منم ویژه زنده کن نام اوی

مبادا جز از نیکی انجام اوی

فراوان سخن در نهان داشتی

به هر جای کارآگهان داشتی

چو بی‌مایه گشتی یکی مایه‌دار

ازان آگهی یافتی شهریار

چو بایست برساختی کار اوی

نماندی چنان تیره بازار اوی

زمین برومند و جای نشست

پرستیدن مردم زیردست

بیاراستی چون ببایست کار

نگشتی نهانش به کس آشکار

تهی‌دست را مایه دادی بسی

بدو شاد کردی دل هرکسی

همان کودکان را به فرهنگیان

سپردی چو بودی ورا هنگ آن

به هر برزنی در دبستان بدی

همان جای آتش‌پرستان بدی

نماندی که بودی کسی را نیاز

نگه داشتی سختی خویش راز

به میدان شدی بامداد پگاه

برفتی کسی کو بدی دادخواه

نچستی بداد اندر آزرم کس

چه کهتر چه فرزند فریادرس

چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی

نجستی همی رای تاریک اوی

ز دادش جهان یکسر آباد کرد

دل زیردستان به خود شاد کرد

جهاندار چون گشت با داد جفت

زمانه پی او نیارد نهفت

فرستاده بودی به گرد جهان

خردمند و بیدار کارآگهان

به جایی که بودی زمینی خراب

وگر تنگ بودی به رود اندر آب

خراج اندر آن بوم برداشتی

زمین کسان خوار نگذاشتی

گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست

سوی نیستی گشته کارش ز هست

بدادی ز گنج آلت و چارپای

نماندی که پایش برفتی ز جای

ز دانا سخن بشنو ای شهریار

جهان را برین گونه آباد دار

چو خواهی که آزاد باشی ز رنج

بی‌آزار و بی‌رنج آگنده گنج

بی‌آزاری زیردستان گزین

بیابی ز هرکس به داد آفرین

چو از روم وز چین وز ترک و هند

جهان شد مر او را چو رومی پرند

ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو

کسی را نبد با جهاندار تاو

همه مهتران را ز ایران بخواند

سزاوار بر تخت شاهی نشاند

ازان پس شهنشاه بر پای خاست

به خوبی بیاراست گفتار راست

چنین گفت کای نامداران شهر

ز رای و خرد هرک دارید بهر

بدانید کاین تیرگردان سپهر

ننازد به داد و نیازد به مهر

یکی را چو خواهد برآرد بلند

هم آخر سپارد به خاک نژند

نماند به جز نام زو در جهان

همه رنج با او شود در نهان

به گیتی ممانید جز نام نیک

هرانکس که خواهد سرانجام نیک

ترا روزگار اورمزد آن بود

که خشنودی پاک یزدان بود

به یزدان گرای و به یزدان گشای

که دارنده اویست و نیکی فزای

ز هر بد به دادار گیهان پناه

که او راست بر نیک و بد دستگاه

کند بر تو آسان همه کار سخت

ز رای دلفروز و پیروز بخت

نخستین ز کار من اندازه گیر

گذشته بد و نیک من تازه گیر

که کردم به دادار گیهان پناه

مرا داد بر نیک و بد دستگاه

زمین هفت کشور به شاهی مراست

چنان کز خداوندی او سزاست

همی باژ خواهم ز روم و ز هند

جهان شد مرا همچو رومی پرند

سپاسم ز یزدان که او داد زور

بلند اختر و بخش کیوان و هور

ستایش که داند سزاوار اوی

نیایش بر آیین و کردار اوی

مگر کو دهد بازمان زندگی

بماند بزرگی و تابندگی

کنون هرچ خواهیم کردن ز داد

بکوشیم وز داد باشیم شاد

ز ده یک مرا چند بر شهرهاست

که دهقان و موبد بران بر گواست

چو باید شما را ببخشم همه

همان ده یک و بوم و باژ و رمه

مگر آنک آید شما را فزون

بیارد سوی گنج ما رهنمون

ز ده یک که من بستدم پیش ازین

ز باژ آنچ کم بود گر بیش ازین

همی از پی سود بردم به کار

به در داشتن لشکر بی‌شمار

بزرگی شما جستم و ایمنی

نهان کردن کیش آهرمنی

شما دست یکسر به یزدان زنید

بکوشید و پیمان او مشکنید

که بخشنده اویست و دارنده اوی

بلند آسمان را نگارنده اوی

ستمدیده را اوست فریادرس

منازید با نازش او به کس

نباید نهادن دل اندر فریب

که پیش فراز اندر آید نشیب

کجا آنک بر سود تاجش به ابر

کجا آنک بودی شکارش هژبر

نهالی همه خاک دارند و خشت

خنک آنک جز تخم نیکی نکشت

همه هرک هست اندرین مرز من

کجا گوش دارند اندرز من

نمایم شما را کنون راه پنج

که سودش فزون آید از تاج و گنج

به گفتار این نامدار اردشیر

همه گوش دارید برنا و پیر

هرانکس که داند که دادار هست

نباشد مگر پاک و یزدان پرست

دگر آنک دانش مگیرید خوار

اگر زیردستست و گر شهریار

سه دیگر بدانی که هرگز سخن

نگردد بر مرد دانا کهن

چهارم چنان دان که بیم گناه

فزون باشد از بند و زندان شاه

به پنجم سخن مردم زشت‌گوی

نگیرد به نزد کسان آب‌روی

بگویم یکی تازه اندرز نیز

کجا برتر از دیده و جان و چیز

خنک آنک آباد دارد جهان

بود آشکارای او چون نهان

دگر آنک دارند آواز نرم

خرد دارد و شرم و گفتار گرم

به پیش کسان سیم از بهر لاف

به بیهوده بپراگند بر گزاف

ز مردم ندارد کسی زان سپاس

نبپسندد آن مرد یزدان شناس

میانه گزینی بمانی به جای

خردمند خوانند و پاکیزه‌رای

کزین بگذری پنج رایست پیش

کجا تازه گردد ترا دین وکیش

تن آسانی و شادی افزایدت

که با شهد او زهر نگزایدت

یکی آنک از بخشش دادگر

به آز و به کوشش نیابی گذر

توانگر شود هرک خرسند گشت

گل نوبهارش برومند گشت

دگر بشکنی گردن آز را

نگویی به پیش زنان راز را

سه دگیر ننازی به ننگ و نبرد

که ننگ ونبرد آورد رنج و درد

چهارم که دل دور داری ز غم

ز نا آمده دل نداری دژم

نه پیچی به کاری که کار تو نیست

نتازی بدان کو شکار تو نیست

همه گوش دارید پند مرا

سخن گفتن سودمند مرا

بود بر دل هرکسی ارجمند

که یابند ازو ایمنی از گزند

زمانی میاسای ز آموختن

اگر جان همی خواهی افروختن

چو فرزند باشد به فرهنگ دار

زمانه ز بازی برو تنگ دار

همه یاد دارید گفتار ما

کشیدن بدین کار تیمار ما

هرآن کس که با داد و روشن دلید

از آمیزش یکدگر مگسلید

دل آرام دارید بر چار چیز

کزو خوبی و سودمندیست نیز

یکی بیم و آزرم و شرم خدای

که باشد ترا یاور و رهنمای

دگر داد دادن تن خویش را

نگه داشتن دامن خویش را

به فرمان یزدان دل آراستن

مرا چون تن خویشتن خواستن

سه دیگر که پیدا کنی راستی

بدور افگنی کژی و کاستی

چهارم که از رای شاه جهان

نپیچی دلت آشکار و نهان

ورا چون تن خویش خواهی به مهر

به فرمان او تازه گردد سپهر

دلت بسته داری به پیمان اوی

روان را نپیچی ز فرمان اوی

برو مهر داری چو بر جان خویش

چو با داد بینی نگهبان خویش

غم پادشاهی جهانجوی راست

ز گیتی فزونی سگالد نه کاست

گر از کارداران وز لشکرش

بداند که رنجست بر کشورش

نیازد به داد او جهاندار نیست

برو تاج شاهی سزاوار نیست

سیه کرد منشور شاهنشهی

ازان پس نباشد ورا فرهی

چنان دان که بیدادگر شهریار

بود شیر درنده در مرغزار

همان زیردستی که فرمان شاه

به رنج و به کوشش ندارد نگاه

بود زندگانیش با درد و رنج

نگردد کهن در سرای سپنج

اگر مهتری یابد و بهتری

نیابد به زفتی و کنداوری

دل زیردستان ما شاد باد

هم از داد ماگیتی آباد باد

چو بر تخت بنشست شاه اردشیر

بشد پیش گاهش یکی مرد پیر

کجا نام آن پیر خراد بود

زبان و روانش پر از داد بود

چنین داد پاسخ که ای شهریار

انوشه بدی تا بود روزگار

همیشه بوی شاد و پیروزبخت

به تو شادمان کشور و تاج و تخت

به جایی رسیدی که مرغ و دده

زنند از پس و پیش تختت رده

بزرگ جهان از کران تا کران

سرافراز بر تاجور مهتران

که داند صفت کردن از داد تو

که داد و بزرگیست بنیاد تو

همان آفرین در فزایش کنیم

خدای جهان را نیایش کنیم

که ما زنده اندر زمان توایم

به هر کار نیکی گمان توایم

خریدار دیدار چهر ترا

همان خوب گفتار و مهر ترا

تو ایمن بوی کز تو ما ایمنیم

مبادا که پیمان تو بشکنیم

تو بستی ره بدسگالان ما

ز هند و ز چین و همالان ما

پراگنده شد غارت و جنگ و موش

نیاید همی جوش دشمن به گوش

بماناد این شاه تا جاودان

همیشه سر و کار با موبدان

نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد

نه اندیشه از رای تو بگذرد

پیی برفگندی به ایران ز داد

که فرزند ما باشد از داد شاد

به جایی رسیدی هم‌اندر سخن

که نو شد ز رای تو مرد کهن

خردها فزون شد ز گفتار تو

جهان گشت روشن به دیدار تو

بدین انجمن هرک دارد نژاد

به تو شادمانند وز داد شاد

توی خلعت ایزدی بخت را

کلاه و کمر بستن و تخت را

بماناد این شاه با مهر و داد

ندارد جهان چون تو خسرو به یاد

جهان یکسر از رای وز فر تست

خنک آنک در سایهٔ پر تست

همیشه سر تخت جای تو باد

جهان زیر فرمان و رای تو باد

الا ای خریدار مغز سخن

دلت برگسل زین سرای کهن

کجا چون من و چون تو بسیار دید

نخواهد همی با کسی آرمید

اگر شهریاری و گر پیشکار

تو ناپایداری و او پایدار

چه با رنج باشی چه با تاج و تخت

ببایدت بستن به فرجام رخت

اگر ز آهنی چرخ بگدازدت

چو گشتی کهن نیز ننوازدت

چو سرو دلارای گردد به خم

خروشان شود نرگسان دژم

همان چهرهٔ ارغوان زعفران

سبک مردم شاد گردد گران

اگر شهریاری و گر زیردست

بجز خاک تیره نیابی نشست

کجا آن بزرگان با تاج و تخت

کجا آن سواران پیروزبخت

کجا آن خردمند کندآوران

کجا آن سرافراز و جنگی سران

کجا آن گزیده نیاکان ما

کجا آن دلیران و پاکان ما

همه خاک دارند بالین و خشت

خنک آنک جز تخم نیکی نکشت

نشان بس بود شهریار اردشیر

چو از من سخن بشنوی یادگیر

الا ای خریدار مغز سخن

دلت برگسل زین سرای کهن

کجا چون من و چون تو بسیار دید

نخواهد همی با کسی آرمید

اگر شهریاری و گر پیشکار

تو ناپایداری و او پایدار

چه با رنج باشی چه با تاج و تخت

ببایدت بستن به فرجام رخت

اگر ز آهنی چرخ بگدازدت

چو گشتی کهن نیز ننوازدت

چو سرو دلارای گردد به خم

خروشان شود نرگسان دژم

همان چهرهٔ ارغوان زعفران

سبک مردم شاد گردد گران

اگر شهریاری و گر زیردست

بجز خاک تیره نیابی نشست

کجا آن بزرگان با تاج و تخت

کجا آن سواران پیروزبخت

کجا آن خردمند کندآوران

کجا آن سرافراز و جنگی سران

کجا آن گزیده نیاکان ما

کجا آن دلیران و پاکان ما

همه خاک دارند بالین و خشت

خنک آنک جز تخم نیکی نکشت

نشان بس بود شهریار اردشیر

چو از من سخن بشنوی یادگیر

چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت

جهاندار بیدار بیمار گشت

بفرمود تا رفت شاپور پیش

ورا پندها داد ز اندازه بیش

بدانست کامد به نزدیک مرگ

همی زرد خواهد شدن سبز برگ

بدو گفت کاین عهد من یاددار

همه گفت بدگوی را باددار

سخنهای من چون شنودی بورز

مگر بازدانی ز ناارز ارز

جهان راست کردم به شمشیر داد

نگه داشتم ارج مرد نژاد

چو کار جهان مر مرا گشت راست

فزون شد زمین زندگانی بکاست

ازان پس که بسیار بردیم رنج

به رنج اندرون گرد کردیم گنج

شما را همان رنج پیشست و ناز

زمانی نشیب و زمانی فراز

چنین است کردار گردان سپهر

گهی درد پیش آردت گاه مهر

گهی بخت گردد چو اسپی شموس

به نعم اندرون زفتی آردت و بوس

زمانی یکی باره‌ای ساخته

ز فرهختگی سر برافراخته

بدان ای پسر کاین سرای فریب

ندارد ترا شادمان بی‌نهیب

نگهدار تن باش و آن خرد

چو خواهی که روزت به بد نگذرد

چو بر دین کند شهریار آفرین

برادر شود شهریاری و دین

نه بی‌تخت شاهیست دینی به پای

نه بی‌دین بود شهریاری به جای

دو دیباست یک در دگر بافته

برآورده پیش خرد تافته

نه از پادشا بی‌نیازست دین

نه بی‌دین بود شاه را آفرین

چنین پاسبانان یکدیگرند

تو گویی که در زیر یک چادرند

نه آن زین نه این زان بود بی‌نیاز

دو انباز دیدیمشان نیک‌ساز

چو باشد خداوند رای و خرد

دو گیتی همی مرد دینی برد

چو دین را بود پادشا پاسبان

تو این هر دو را جز برادر مخوان

چو دین‌دار کین دارد از پادشا

مخوان تا توانی ورا پارسا

هرانکس که بر دادگر شهریار

گشاید زبان مرد دینش مدار

چه گفت آن سخن‌گوی با آفرین

که چون بنگری مغز دادست دین

سر تخت شاهی بپیچد سه کار

نخستین ز بیدادگر شهریار

دگر آنک بی‌سود را برکشد

ز مرد هنرمند سر درکشد

سه دیگر که با گنج خویشی کند

به دینار کوشد که بیشی کند

به بخشندگی یاز و دین و خرد

دروغ ایچ تا با تو برنگذرد

رخ پادشا تیره دارد دروغ

بلندیش هرگز نگیرد فروغ

نگر تا نباشی نگهبان گنج

که مردم ز دینار یازد به رنج

اگر پادشا آز گنج آورد

تن زیردستان به رنج آورد

کجا گنج دهقان بود گنج اوست

وگر چند بر کوشش و رنج اوست

نگهبان بود شاه گنج ورا

به بار آورد شاخ رنج ورا

بدان کوش تا دور باشی ز خشم

به مردی به خواب از گنهکار چشم

چو خشم آوری هم پشیمان شوی

به پوزش نگهبان درمان شوی

هرانگه که خشم آورد پادشا

سبک‌مایه خواند ورا پارسا

چو بر شاه زشتست بد خواستن

بباید به خوبی دل آراستن

وگر بیم داری به دل یک زمان

شود خیره رای از بد بدگمان

ز بخشش منه بر دل اندوه نیز

بدان تا توان ای پسر ارج چیز

چنان دان که شاهی بدان پادشاست

که دور فلک را ببخشید راست

زمانی غم پادشاهی برد

رد و موبدش رای پیش آورد

بپرسد هم از کار بیداد و داد

کند این سخن بر دل شاه یاد

به روزی که رای شکار آیدت

چو یوز درنده به کار آیدت

دو بازی بهم در نباید زدن

می و بزم و نخچیر و بیرون شدن

که تن گردد از جستن می گران

نگه داشتند این سخن مهتران

وگر دشمن آید به جایی پدید

ازین کارها دل بباید برید

درم دادن و تیغ پیراستن

ز هر پادشاهی سپه خواستن

به فردا ممان کار امروز را

بر تخت منشان بدآموز را

مجوی از دل عامیان راستی

که از جست‌وجو آیدت کاستی

وزیشان ترا گر بد آید خبر

تو مشنو ز بدگوی و انده مخور

نه خسروپرست و نه یزدان‌پرست

اگر پای گیری سر آید به دست

چنین باشد اندازهٔ عام شهر

ترا جاودان از خرد باد بهر

بترس از بد مردم بدنهان

که بر بدنهان تنگ گردد جهان

سخن هیچ مگشای با رازدار

که او را بود نیز انباز و یار

سخن را تو آگنده دانی همی

ز گیتی پراگنده خوانی همی

چو رازت به شهر آشکارا شود

دل بخردان بی‌مدرا شود

برآشوبی و سر سبک خواندت

خردمند گر پیش بنشاندت

تو عیب کسان هیچ‌گونه مجوی

که عیب آورد بر تو بر عیب‌جوی

وگر چیره گردد هوا بر خرد

خردمندت از مردمان نشمرد

خردمند باید جهاندار شاه

کجا هرکسی را بود نیک‌خواه

کسی کو بود تیز و برترمنش

بپیچد ز پیغاره و سرزنش

مبادا که گیرد به نزد تو جای

چنین مرد گر باشدت رهنمای

چو خواهی که بستایدت پارسا

بنه خشم و کین چون شوی پادشا

هوا چونک بر تخت حشمت نشست

نباشی خردمند و یزدان‌پرست

نباید که باشی فراوان سخن

به روی کسان پارسایی مکن

سخن بشنو و بهترین یادگیر

نگر تا کدام آیدت دلپذیر

سخن پیش فرهنگیان سخته گوی

گه می نوازنده و تازه‌روی

مکن خوار خواهنده درویش را

بر تخت منشان بداندیش را

هرانکس که پوزش کند بر گناه

تو بپذیر و کین گذشته مخواه

همه داده ده باش و پروردگار

خنک مرد بخشنده و بردبار

چو دشمن بترسد شود چاپلوس

تو لشکر بیارای و بربند کوس

به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ

بپرهیزد و سست گردد به ننگ

وگر آشتی جوید و راستی

نبینی به دلش اندرون کاستی

ازو باژ بستان و کینه مجوی

چنین دار نزدیک او آب‌روی

بیارای دل را به دانش که ارز

به دانش بود تا توانی بورز

چو بخشنده باشی گرامی شوی

ز دانایی و داد نامی شوی

تو عهد پدر با روانت بدار

به فرزندمان هم‌چنین یادگار

چو من حق فرزند بگزاردم

کسی را ز گیتی نیازاردم

شما هم ازین عهد من مگذرید

نفس داستان را به بد مشمرید

تو پند پدر همچنین یاددار

به نیکی گرای و بدی باد دار

به خیره مرنجان روان مرا

به آتش تن ناتوان مرا

به بد کردن خویش و آزار کس

مجوی ای پسر درد و تیمار کس

برین بگذرد سالیان پانصد

بزرگی شما را به پایان رسد

بپیچد سر از عهد فرزند تو

هم‌انکس که باشد ز پیوند تو

ز رای و ز دانش به یکسو شوند

همان پند دانندگان نشنوند

بگردند یکسر ز عهد و وفا

به بیداد یازند و جور و جفا

جهان تنگ دارند بر زیردست

بر ایشان شود خوار یزدان‌پرست

بپوشند پیراهن بدتنی

ببالند با کیش آهرمنی

گشاده شود هرچ ما بسته‌ایم

ببالاید آن دین که ما شسته‌ایم

تبه گردد این پند و اندرز من

به ویرانی آرد رخ این مرز من

همی خواهم از کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

که باشد ز هر بد نگهدارتان

همه نیک نامی بود یارتان

ز یزدان و از ما بر آن کس درود

که تارش خرد باشد و داد پود

نیارد شکست اندرین عهد من

نکوشد که حنظل کند شهد من

برآمد چهل سال و بر سر دو ماه

که تا برنهادم به شاهی کلاه

به گیتی مرا شارستانست شش

هوا خوشگوار و به زیر آب خوش

یکی خواندم خورهٔ اردشیر

که گردد زبادش جوان مرد پیر

کزو تازه شد کشور خوزیان

پر از مردم و آب و سود و زیان

دگر شارستان گندشاپور نام

که موبد ازان شهر شد شادکام

دگر بوم میسان و رود فرات

پر از چشمه و چارپای و نبات

دگر شارستان برکهٔ اردشیر

پر از باغ و پر گلشن و آبگیر

چو رام اردشیرست شهری دگر

کزو بر سوی پارس کردم گذر

دگر شارستان اورمزد اردشیر

هوا مشک بوی و به جوی آب شیر

روان مرا شادگردان به داد

که پیروز بادی تو بر تخت شاد

بسی رنجها بردم اندر جهان

چه بر آشکار و چه اندر نهان

کنون دخمه را برنهادیم رخت

تو بسپار تابوت و پرداز تخت

بگفت این و تاریک شد بخت اوی

دریغ آن سر و افسر و تخت اوی

چنین است آیین خرم جهان

نخواهد بما برگشادن نهان

انوشه کسی کو بزرگی ندید

نبایستش از تخت شد ناپدید

بکوشی و آری ز هرگونه چیز

نه مردم نه آن چیز ماند به نیز

سرانجام با خاک باشیم جفت

دو رخ را به چادر بباید نهفت

بیا تا همه دست نیکی بریم

جهان جهان را به بد نسپرسم

بکوشیم بر نیک‌نامی به تن

کزین نام یابیم بر انجمن

خنک آنک جامی بگیرد به دست

خورد یاد شاهان یزدان‌پرست

چو جام نبیدش دمادم شود

بخسپد بدانگه که خرم شود

کنون پادشاهی شاپور گوی

زبان برگشای از می و سور گوی

بران آفرین کافرین آفرید

مکان و زمان و زمین آفرید

هم آرام ازویست و هم کار ازوی

هم انجام ازویست و فرجام ازوی

سپهر و زمان و زمین کرده است

کم و بیش گیتی برآورده است

ز خاشاک ناچیز تا عرش راست

سراسر به هستی یزدان گواست

جز او را مخوان کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

ازو بر روان محمد درود

بیارانش بر هریکی برفزود

سرانجمن بد ز یاران علی

که خوانند او را علی ولی

همه پاک بودند و پرهیزگار

سخنهایشان برگذشت از شمار

کنون بر سخنها فزایش کنیم

جهان‌آفرین را ستایش کنیم

ستاییم تاج شهنشاه را

که تختش درفشان کند ماه را

خداوند با فر و با بخش و داد

زمانه به فرمان او گشت شاد

خداوند گوپال و شمشیر و گنج

خداوند آسانی و درد و رنج

جهاندار با فر و نیکی‌شناس

که از تاج دارد به یزدان سپاس

خردمند و زیبا و چیره‌سخن

جوانی بسال و بدانش کهن

همی مشتری بارد از ابر اوی

بتازیم در سایهٔ فر اوی

به رزم آسمان را خروشان کند

چو بزم آیدش گوهرافشان کند

چو خشم آورد کوه ریزان شود

سپهر از بر خاک لرزان شود

پدر بر پدر شهریارست و شاه

بنازد بدو گنبد هور و ماه

بماناد تا جاودان نام اوی

همه مهتری باد فرجام اوی

سر نامه کردم ثنای ورا

بزرگی و آیین و رای ورا

ازو دیدم اندر جهان نام نیک

ز گیتی ورا باد فرجام نیک

ز دیدار او تاج روشن شدست

ز بدها ورا بخت جوشن شدست

بنازد بدو مردم پارسا

هم‌انکس که شد بر زمین پادشا

هوا روشن از بارور بخت اوی

زمین پایهٔ نامور تخت اوی

به رزم اندرون ژنده پیل بلاست

به بزم اندرون آسمان وفاست

چو در رزم رخشان شود رای اوی

همی موج خیزد ز دریای اوی

به نخچیر شیران شکار وی‌اند

دد و دام در زینهار وی‌اند

از آواز گرزش همی روز جنگ

بدرد دل شیر و چرم پلنگ

سرش سبز باد و دلش پر ز داد

جهان بی‌سر و افسر او مباد


برای مطالعه آنلاین شاهنامه فردوسی ، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe