بخش دوم دیوان سنایی شاعر بزرگ ایرانی شامل غزلیات شماره 100 تا 199 این شاعر توانمند و بزرگ ایران زمین میباشد. این غزلها به صورت کامل و بدون حذفیات گردآوری و به صورت آنلاین قابل مطالعه شما میباشند.
هر که در بند خویشتن نبود
وثن خویش را شمن نبود
آنکه خالی شود ز خویشی خویش
خویشی خویش را وطن نبود
من مگوی ار ز خویش بی خبری
زان که از خویش مرده من نبود
در خرابات هر که مرد از خویش
تن او را ز من کفن نبود
ارنهای مرده هر چه خواهی گوی
از همه جز منت سخن نبود
با سنایی ازین خصومت نیست
زین خصومت ورا حزن نبود
مست باش ای پسر که مستان را
دل به تیمار ممتحن نبود
راستی را همی چو خواهی کرد
نیستی جز هلاک تن نبود
هر کو به راه عاشقی اندر فنا شود
تا رنج وقت او همه اندر بلا شود
آری بدین مقام نیارد کسی رسید
تا همتش بریده ز هر دو سرا شود
راهیست بلعجب که درو چون قدم زنی
کمتر منازلش دهن اژدها شود
بی چون و بی چگونه رهی کاندر و قدم
گاهی زمین تیره و گاهی سما شود
در منزل نخستین مردم ز نام و ننگ
از روزگار مذهب و آیین جدا شود
هر کس نشان نیافت از این راه بر کران
آن مرد غرقه گشته به دریا کجا شود
در کوی آدمی نتوان جست راه دین
کاندر نسب عقیدهٔ مردم دو تا شود
زاندر که آمدی به همان بایدت شدن
پس جز به نیستی نسب تو خطا شود
صحرا مشو که عیب نهانست در جهان
ور عیب غیب گردد عاشق فنا شود
صبح پیروزی برآمد زود بر خیز ای پسر
خفتگان از خواب ناپاکی برانگیز ای پسر
مجلس ما از جمال خود برافروز ای غلام
می ز جام خسروانی در قدح ریز ای پسر
یک زمان با ما به خلوت می بخور خرم بزی
یک زمان با ما به کام دل برآمیز ای پسر
عاشقان را از کنار و بوسه دادن چاره نیست
دل بنه بر بوسه دادن هیچ مستیز ای پسر
گر ز بهر بوسه دادن در تو آویزد کسی
روز محشر همچو خصمان در من آویز ای پسر
گر توانی کرد با ما زندگی زینسان درآی
ور نه زود از پیش ما برخیز و بگریز ای پسر
حلقهٔ زلف تو در گوش ای پسر
عالمی افگنده در جوش ای پسر
کیست در عالم که بیند مر ترا
کش بجا ماند دل و هوش ای پسر
هم تویی ماه قدحگیر ای غلام
هم تویی سرو قباپوش ای پسر
سرو در بر دارم و مه در کنار
چون ترا دارم در آغوش ای پسر
بر جفا کاری چه کوشی ای غلام
بر وفاداری همی کوش ای پسر
امشب ای دلبر به دام آویختی
کز برم بگریختی دوش ای پسر
بوسهٔ نوشین همی بخش از عقیق
بادهٔ نوشین همی نوش ای پسر
کم کن این آزار و این بدها مجوی
میر داد اینجاست خاموش ای پسر
باز در دام بلای تو فتادیم ای پسر
بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر
زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان
بر امید دانه در دام اوفتادیم ای پسر
گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار
گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر
تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو
همچو عقرب دستها بر سر نهادیم ای پسر
از هوس بر حلقهٔ زلفین تو بستیم دل
تا ز غم بر رخ ز دیده خون گشادیم ای پسر
ماه مجلس خوانمت یا سرو بستان ای پسر
میر میران خوانمت یا شاه میدان ای پسر
آب حیوان داری اندر در و ور جان ای پسر
در و مرجان خوانمت یا آب حیوان ای پسر
باغ خندانی به عشرت ماه تابانی به لطف
باغ خندان خوانمت یا ماه تابان ای پسر
رامش جانی به لطف و فخر حورانی به حسن
فخر حوران خوانمت یا رامش جان ای پسر
درد و درمانی به غمزه شکر و شهدی به لب
شهد و شکر خوانمت یا درد و درمان ای پسر
من ترا ام حلقه در گوش ای پسر
پیش خود میدار و مفروش ای پسر
جام می بستان ز ساقی ای صنم
بوسهای ده زان لب نوش ای پسر
چنگ بستان و قلندروار زن
تا به جان باز آورم هوش ای پسر
آنچه هجران تو با ما کرد دی
با خیالت گفتهام دوش ای پسر
نور رخ تو قمر ندارد
شیرینی تو شکر ندارد
خوش باد عشق خوبرویی
کز خوبی او خبر ندارد
دارندهٔ شرق و غرب سلطان
والله که چو تو دگر ندارد
رضوان بهشت حق یقینم
چون تو به سزا پسر ندارد
خوبی که بدو رسید بتوان
باغی باشد که در ندارد
با زر بزید به کام عاشق
پس چون کند آنکه زر ندارد
بی وصل تو بود عاشقانت
چون شخص بود که سر ندارد
رو خوبی کن چنانکه خوبی
کاین خوبی دیر بر ندارد
هر چند نصیحت سنایی
نزد تو بسی خطر ندارد
آنی که چو تو گردش ایام ندارد
سلطان چو تو معشوق دلارام ندارد
چون دانهٔ یاقوت تو گل دانه ندارد
چون دام بناگوش توبه دام ندارد
بادی نبرد در همه آفاق که از ما
سوی لب تو نامه و پیغام ندارد
دادی ندهد عشق تو ما را که در آن داد
بی داد تو افراخته صمصام ندارد
من در نرسم در تو به صد حیله و افسون
گویی قدم دولت من گام ندارد
تا لب تو آنچه بهتر آن برد
کس ندانم کز لب تو جان برد
دل خرد لعل تو و ارزان خرد
جان برد جزع تو و آسان برد
کیست آن کو پیش تو سجده نبرد
بنده باری از بن دندان برد
زلف تو چوگان به دست آمد پدید
صبر کن تا گوی در میدان برد
مردن مردان کنون آمد پدید
باش تا شبرنگ در جولان برد
من کیم کز تو توانم برد ناز
ناز تو گر تو تویی سلطان برد
منم که دل نکنم ساعتی ز مهر تو سرد
ز یاد تو نبوم فرد اگر بوم ز تو فرد
اگر زمانه ندارد ترا مساعد من
زمانهرا و تو را کی توان مساعد کرد
جز آنکه قبله کنم صورت خیال ترا
همی گذارم با آب چشم و با رخ زرد
همه دریغ و همه درد من ز تست و ز تو
به باد تو گرم و به باد سرد تو سرد
من آن کسم که مرا عالمی پر از خصمند
همی برآیم با عالمی به جنگ و نبرد
گر از تو عاجزم این حال را چگونه کنم
به پیش خصمان مردم به پیش عشق نه مرد
روان و جانی و مهجور من ز جان و روان
به یک دل اندر زین بیشتر نباشد درد
اگر جهان همه بر فرق من فرود آید
به نیم ذره نیاید به روی من برگرد
دریغم آنکه به فصل بهار و لاله و گل
به یاد روی تو درد و دریغ باید خورد
زلف پر تابت مرا در تاب کرد
چشم پر خوابت مرا بی خواب کرد
با تن من کرد نور عارضت
آنکه با تار قصب مهتاب کرد
عنبرین زلف چو چوگان خم گرفت
تا دلم چو گوی در طبطاب کرد
وان لب عناب گونت طعنه کرد
تا سرشگم سرخ چون عناب کرد
گر عجب بود آنکه عشق تو مرا
مست و هالک بی نبید ناب کرد
این عجبتر آنکه عشقت رایگان
چشم من پر لولو خوشاب کرد
میغ روی خوب چون خورشید تو
چشمهٔ خورشید را محراب کرد
و آتش روی ترا چون سجده برد
همچو ابدالان گذر بر آب کرد
سوال کرد دل من که دوست با تو چه کرد
چرات بینم با اشک سرخ و با رخ زرد
دراز قصه نگویم حدیث جمله کنم
هر آنچه گفت نکرد و هر آنچه کشت نخورد
جفا نمود و نبخشود و دل ربود و نداد
وفا بگفت و نکرد و جفا نگفت و بکرد
چو پیشم آمد کردم سلام روی بتافت
چو آستینش گرفتم گفت بردا برد
نه چارهای که دل از دوستیش برگیرم
نه حیلهای که توانمش باز راه آورد
بر انتظار میان دو حال ماندستم
کشید باید رنج و چشید باید درد
ایا سنایی لولو ز دیدگانت مبار
که در عقیلهٔ هجران صبور باید مرد
روی خوبت نهان چه خواهی کرد
شورش عاشقان چه خواهی کرد
مشک زلفی و نرگسین چشمی
تا بدان نرگسان چه خواهی کرد
خونم از دیدگان بپالودی
رنج این دیدگان چه خواهی کرد
هر زمان با تو یار اندیشم
تا تو اندر جهان چه خواهی کرد
نقش آب روان مباش به پاس
نقش آب روان چه خواهی کرد
مژه تیری و ابروان چو کمان
پس تو تیر و کمان چه خواهی کرد
دل ببردی و قصد جان کردی
یله کن جان تو جان چه خواهی کرد
زان کمر طرف بر میان من ست
بار آن بر میان چه خواهی کرد
ای چو جان و دلم به هر وصلت
وصلت عاشقان چه خواهی کرد
چون سنایی سگی به کوی تو در
نعرهٔ پاسبان چه خواهی کرد
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
یا بگستر فرش زیبایی و حسن
یا بساط کبر و ناز اندر نورد
نیکویی و لطف گو با تاج و کبر
کعبتین و مهره گو با تخته نرد
در سرت بادست و بر رو آب نیست
پس میان ما دو تن زینست گرد
زشت باشد روی نازیبا و ناز
صعب باشد چشم نا بینا و درد
جوهرت ز اول نبودست این چنین
با تو ناز و کبر کرد این کار کرد
زر ز معدن سرخ روی آید برون
صحبت ناجنس کردش روی زرد
کی کند ناخوب را بیداد خوب
چون کند نامرد را کافور مرد
تو همه بادی و ما را با تو صلح
ما ترا خاک و ترا با ما نبرد
لیکن از یاد تو ما را چاره نیست
تا دین خاکست ما را آب خورد
ناز با ما کن که درباید همی
این نیاز گرم را آن ناز سرد
ور ثنا خواهی که باشد جفت تو
با سنایی چون سنایی باش فرد
در جهان امروز بردار برد اوست
باردی باشد بدو گفتن که برد
صحبت معشوق انتظار نیرزد
بوی گل و لاله زخم خار نیرزد
وصل نخواهم که هجر قاعدهٔ اوست
خوردن می محنت خمار نیرزد
ز آن سوی دریای عشق گر همه سودست
آنهمه نسود آفت گذار نیرزد
این دو سه روز غم وصال و فراقت
اینهمه آشوب کار و بار نیرزد
روز شود در شمارم از غم جانان
خود عمل عاشقی شمار نیرزد
عشق آن معشوق خوش بر عقل و بر ادراک زد
عشق بازی را بکرد و خاک بر افلاک زد
بر جمال و چهرهٔ او عقلها را پیرهن
نعرهٔ عشق از گریبان تا به دامن چاک زد
حسن او خورشید و ماه و زهره بر فتراک بست
لطف او در چشم آب و باد و آتش خاک زد
آتش عشقش جنیبتهای زر چون در کشید
آب حیوانش به خدمت چنگ در فتراک زد
شاه عشقش چون یکی بر کد خدای روم تاخت
گفتی افریدون در آمد گرز بر ضحاک زد
زهر او آب رخ تریاک برد و پاک برد
درد او بر لشکر درمان زد و بیباک زد
درد او دیده چو افسر بر سر درمان نهاد
زهر او چون تیغ دل بر تارک تریاک زد
جادوی استاد پیش خاک پای او بسی
بوسههای سرنگون بر پایش از ادراک زد
عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهی
آتش بی باک را در عقل و جان پاک زد
می سنایی را همو داد و همو زان پس به جرم
سرنگون چون خوشه کرد و حدبه چوب تاک زد
زهی مه رخ زهی زیبا بنامیزد بنامیزد
زهی خوشخو زهی والا بنامیزد بنامیزد
غبار نعل اسب تو به دیده درکشد حورا
زهی سیرت زهی آسا بنامیزد بنامیزد
ز شرم روی و دندانت خجل پروین و مه هر شب
زهی زهره زهی جوزا بنامیزد بنامیزد
ز خجلت سرو قدت را همی گوید پس از سجده
زهی قامت زهی بالا بنامیزد بنامیزد
من از عشق و تو از خوبی به عالم در سمر گشته
زهی وامق زهی عذرا بنامیزد بنامیزد
زهی چابک زهی شیرین بنامیزد بنامیزد
زهی خسرو زهی شیرین بنامیزد بنامیزد
میان مجلس عشرت ز گم گویی و خوشخویی
زهی سوسن زهی نسرین بنامیزد بنامیزد
میان مردمان اندر ز خوش خویی و دلجویی
زهی زهره زهی پروین بنامیزد بنامیزد
دو قبضه جان همی باشد به غمزه ناوک مژگانت
زهی ناوک زهی زوبین بنامیزد بنامیزد
خرد زان صورت و سیرت همی عاجز فروماند
زهی آیین زهی آذین بنامیزد بنامیزد
مرا گفتی تویی عاشق بدین ره جان و دل در باز
زهی فرمان زهی تلقین بنامیزد بنامیزد
ز درد عشق خود رستم ز درد خویشتن بینی
زهی شربت زهی تسکین بنامیزد بنامیزد
چو چشم و شکل دندانت ببینم هر زمان گویم
زهی طاها زهی یاسین بنامیزد بنامیزد
گل افشان شد همی چشمم ز نعل سم یک رانت
زهی امکان زهی تمکین بنامیزد بنامیزد
سگی خواندی سنایی را وانگه گفتی آن من
زهی احسان زهی تحسین بنامیزد بنامیزد
چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد
که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد
گهی ز طیره گری نکتهای دراندازد
گهی به بلعجبی فتنهای برانگیزد
به هیچ وقت به بازی کرشمهای نکند
که صد هزار دل از غمزه درنیاویزد
گهی کزو به نفورم بر من آید زود
گهش چو خوانم با من به قصد بستیزد
ز بهر خصم همی سرمه سازد از دیده
چو دود یافت ز بهر سنایی آمیزد
خبر ندارد از آن کز بلاش نگریزم
که هیچ تشنه ز آب فرات نگریزد
هزار شربت زهر ار ز دست او بخورم
ز عشق نعرهٔ «هل من مزید» برخیزد
نه از غمست که چشمم همی ز راه مژه
هزار دریا پالونهوار میبیزد
به هر که مردم چشمم نگه کند جز از او
جنایتی شمرد آب ازان سبب ریزد
جواب آن غزل خواجه بو سعید است این
«مرا دلیست که با عافیت نیامیزد»
دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد
جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد
ترا گر من بوم شاید وگر نه هم روا باشد
ترا چون من فراوانند مرا چون تو کجا باشد
جفاهای تو نزد من مکافاتش به جا باشد
ولیکن آن کند هر کس که از اصلش سزا باشد
نگویند ای مسلمانان هرانکو مبتلا باشد
نباشد مبتلا الا خداوند بلا باشد
چنین گیرم که این عالم همه یکسر ترا باشد
نه آخر هر فرازی را نشیبی در قفا باشد
سنایی از غم عشقت سنایی گشت ای دلبر
مگویید ای مسلمانان خطا باشد خطا باشد
معشوق که او چابک و چالاک نباشد
آرام دل عاشق غمناک نباشد
از چرخ ستمکاره نباشد به غم و بیم
آن را که چو تو دلبر بی باک نباشد
در مرتبه از خاک بسی کم بود آن جان
کو زیر کف پای تو چون خاک نباشد
نادان بود آنکس که ترا دید و از آن پس
از مهر دگر خوبان دل پاک نباشد
روی تو و موی تو بسندهست جهان را
گو روز و شب و انجم و افلاک نباشد
دامن نزند شادی با جان سنایی
روزی که دلش از غم تو چاک نباشد
هر دل که قرین غم نباشد
از عشق بر او رقم نباشد
من عشق تو اختیار کردم
شاید که مرا درم نباشد
زیرا که درم هم از جهانست
جانان و جهان بهم نباشد
با دیدن رویت ای نگارین
گویی که غمست غم نباشد
تا در دل من نشسته باشی
هرگز دل من دژم نباشد
پیوسته در آن بود سنایی
تا جز به تو متهم نباشد
در مهر ماه زهدم و دینم خراب شد
ایمان و کفر من همه رود و شراب شد
زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی
تحقیقها نمایش و آبم سراب شد
ایمان و کفر چون می و آب زلال بود
می آب گشت و آب می صرف ناب شد
دوش از پیالهای که ثریاش بنده بود
صافی می درو چو سهیل و شراب شد
از دوست به هر جوری بیزار نباید شد
از یار به هر زخمی افگار نباید شد
ور جان و دل و دین را افگار نخواهی کرد
با عشق خوش شوخی در کار نباید شد
گر زان که چو عیاران از عهده برون نایی
دلدادهٔ آن چابک عیار نباید شد
هر گه که به ترک جان آسان نتوانی گفت
پس عاشق آن دلبر خونخوار نباید شد
چون سوختن دل را تن در نتوان دادن
از لاف به رعنایی در نار نباید شد
خواهی که بیاسایی مانند سنایی تو
هرگز ز می عشقش هشیار نباید شد
خواهی که خبر یابی از خود ز نگار خود
الا ز وجود خود بیزار نباید شد
دل به تحفه هر که او در منزل جانان کشد
از وجود نیستی باید که خط بر جان کشد
در نوردد مفرش آزادگی از روی عقل
رخت بدبختی ز دل از خانهٔ احزان کشد
گر چه دشوارست کار عاشقی از بهر دوست
از محبت بر دل و جان رخت عشق آسان کشد
رهروی باید که اندر راه ایمان پی نهد
تا ز دل پیمانهٔ غم بر سر پیمان کشد
دین و پیمان و امانت در ره ایمان یکیست
مرد کو تا فضل دین اندر ره ایمان کشد
لشکر لا حول را بند قطیعت بگسلد
وز تفاوت بر شعاع شرع شادروان کشد
خلق پیغمبر کجا تا از بزرگان عرب
جور و رنج ناسزایان از پی یزدان کشد
صادقی باید که چون بوبکر در صدق و صواب
زخم مار و بیم دشمن از بن دندان کشد
یا نه چون عمر که در اسلام بعد از مصطفا
از عرب لشکر ز جیحون سوی ترکستان کشد
پارسایی کو که در محراب و مصحف بی گناه
تا ز غوغا سوزش شمشیر چون عثمان کشد
حیدر کرار کو کاندر مصاف از بهر دین
در صف صفین ستم از لشکر مروان کشد
ما را ز مه عشق تو سالی دگر آمد
دور از ره هجر تو وصالی دگر آمد
در دیده خیالی که مرا بد ز رخ تو
یکباره همه رفت و خیالی دگر آمد
بر مرکب شایسته شهنشاه شکوهت
بر تخت دل من به جمالی دگر آمد
شد نقص کمالی که مرا بود به صورت
در عالم تحقیق کمالی دگر آمد
بر طبل طلب میزدم از حرص دوالی
ناگاه بر آن طبل دوالی دگر آمد
از سینه نهال امل از بیم بکندم
با میوهٔ انصاف نهالی دگر آمد
بر عشوه ز من رفت به تعریض نکالات
آسوده به تصریح نکالی دگر آمد
در وصف صفا حیدر اقبال به چشمم
بر دلدل دولت به دلالی دگر آمد
بر مه از عنبر معشوق من چنبر کند
هیچ کس دیدی که بر مه چنبر از عنبر کند
گه ز مشک سوده نقش آرد همی بر آفتاب
گه عبیر بیخته بر لالهٔ احمر کند
گرد زنگارش پدید آمد ز روی برگ گل
ترسم امسالش بنفشه از سمن سر بر کند
ای دریغا آن پریرو از نهیب چشم بد
سوسن آزاده را در زیر سیسنبر کند
هر که دید آن خط نورسته بدان یاقوت سرخ
عاجز آید گر صفات رنگ نیلوفر کند
خیز تا یک چند بر دیدار او باده خوریم
پیش از آن کش روزگار بی وفا ساغر کند
مهره بازی دارد اندر لب که همچون بلعجب
گه عقیق کانی و گه در و گه شکر کند
چشم جان آهنج دل الفنج جادو بند او
جادویی داند مگر کز جزع من عبهر کند
آفرین بادا بر آن رویی که گر بیند پری
بی گمان از رشک رویش خاک را بر سر کند
این چنین دلبر که گفتم در صفات عشق من
گه دو چشمم پر ز آب و گه رخم پر زر کند
گاه چون عودم بسوزد گه گدازد چون شکر
گه چو زیر چنگم اندر چنگ رامشگر کند
گه کند بر من جهان همچون دهان خویش تنگ
گه تنم چون موی خویش آن لاله رخ لاغر کند
گاه چون ذره نشاند مر مرا اندر هوا
گه رخم از اشک چشمم زعفران پر زر کند
ای مسلمانان فغان زان دلربای مستحیل
کو جهان بر جان من چون سد اسکندر کند
گر شبی عق تو بر تخت دلم شاهی کند
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند
باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند
من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند
هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند
بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند
خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند
تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند
ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
صال حالت اگر عاشقی حلال کند
فراق عشق همه حالها زوال کند
وصال جستن عاشق نشان بیخبریست
که نه ره همهٔ عاشقان وصال کند
رهیست عشق کشیده میان درد و دریغ
طلب در او صفت بی خودی مثال کند
نصیب خلق یکی خندقی پر از شهوت
در او مجاز و حقیقت همی جدال کند
چو از نصیب گذشتی روا بود که دلت
حدیث دلبر و دعوی زلف و خال کند
چو آفتاب رخش محترق شود ز جمال
نقاب بندد بعضی ازو هلال کند
نگار من چو شب از گرد مه درآلاید
حرام خون هزاران چو من حلال کند
نگه نیارم کردن به رویش از پی آن
که جان ز تن به ره دیده ارتحال کند
کمال حال ز عشاق خویش نقص کند
بتم چو خوبی بینقص را کمال کند
وصال او به زمانی هزار روز کند
فراق او ز شبی صد هزار سال کند
هزار آیت دل بردنست یار مرا
ز من هر یکیش طبایع دو صد جمال کند
چو او سوار شود سرو را پیاده کند
چو غمزه سازد هاروت را نکال کند
حدیث در دهن او تو گوییی که مگر
وجود با عدم از لذت اتصال کند
گمان بری که سیه زلف او بر آن رخ او
یکی شبست که با روز او جدال کند
زهی بتی که به خوبی خویش در نفسی
هزار عاشق چون من فر و جوال کند
هزار صومعه ویران کند به یک ساعت
چو حلقههای سر زلف جیم و دال کند
تبارکالله از آن روی پر ملاحت و زیب
که غایت همه عشاق قیل و قال کند
مردمان دوستی چنین نکنند
هر زمان اسب هجر زین نکنند
جنگ و آزار و خشم یکباره
مذهب و اعتقاد و دین نکنند
چون کسی را به مهر بگزینند
دیگری را بر او گزین نکنند
در رخ دوستان کمان نکشند
بر دل عاشقان کمین نکنند
چون منی را به چارهها کردن
دل بیگانه را رهین نکنند
روز و شب اختیار مهر کنند
سال و مه آرزوی کین نکنند
چون وفا خوبتر بود که جفا
آن کنند اختیار و این نکنند
بر سماع حزین خورند شراب
لیک عاشق را حزین نکنند
زلف پر چین ز بهر فتنهٔ خلق
همچو زلف بتان چین نکنند
اینهمه میکنی و پنداری
که ترا خلق پوستین نکنند
مکن ای لعبت پریزاده
که پریزادگان چنین نکنند
همه شاه و گدا و میر و وزیر
بهر دنیا به ترک دین نکنند
آفرین بادا بر آن کس کو ترا در بر بود
و آفرین بادا بر آن کس کو ترا در خور بود
آفرین بر جان آن کس کو نکو خواهت بود
شادمان آن کس که با تو در یکی بستر بود
جان و دل بردی به قهر و بوسهای ندهی ز کبر
این نشاید کرد تا در شهرها منبر بود
گر شوم من پاسبان کوی تو راضی بوم
خود ببخشایی بر آن کش این هوس درسر بود
چون دو زلفین تو کمند بود
شاید ار دل اسیر بند بود
گوییم صبر کن ز بهر خدا
آخر این صبر نیز چند بود
خواجه انصاف می بباید داد
با چنین رخ چه جای پند بود
سرو را کی رخ چو ماه بود
ما را کی لب چو قند بود
می ندانی که پست گردد زود
هر کرا همت بلند بود
هر که معشوقهای چنین طلبد
همه رنج و غمش پسند بود
عاشق و یار یار باید بود
در همه کار یار باید بود
گر همه راحت و طرب طلبی
رنج بردار یار باید بود
روز و شب ز اشک چشم و گونهٔ زرد
در و دینار یار باید بود
ور گل دولتت همی باید
خستهٔ خار یار باید بود
گاه و بی گاه در فراق و وصال
مست و هشیار یار باید بود
چون سنایی همیشه در بد و نیک
صاحب اسرار یار باید بود
هزار سال به امید تو توانم بود
هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
مرا وصال نباید همان امید خوشست
نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
مرا هوای تو غالب شدست بر یک حال
نه از جفای تو کم شد نه از وفا افزود
من از تو هیچ ندیدم هنوز خواهم دید
ز شیر صورت او دیدم و ز آتش دود
همیشه صید تو خواهم بدن که چهرهٔ تو
نمودنی بنمود و ربودنی بربود
روی او ماهست اگر بر ماه مشک افشان بود
قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود
گر روا باشد که لالستان بود بالای سرو
بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود
دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را
تا زنخدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود
گر ز دو هاروت او دلها نژند آید همی
درد دلها را ز دو یاقوت او درمان بود
من به جان مرجان و لولو را خریداری کنم
گر چو دندان و لب او لولو و مرجان بود
راز او در عشق او پنهان نماند تا مرا
روی زرد و آه سرد و دیدهٔ گریان بود
زان که غمازان من هستند هر سه پیش خلق
هر کجا غماز باشد راز کی پنهان بود
بر کنار خویش رضوان پرورد او را به ناز
حور باشد هر که او پروردهٔ رضوان بود
هر زمان گویم به شیرینی و پاکی در جهان
چون لب و دندان او یارب لب و دندان بود
با او دلم به مهر و مودت یگانه بود
سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود
بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود
عرش مجید جاه مرا آستانه بود
در راه من نهاد نهان دام مکر خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام دانه بود
میخواست تا نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود
بودم معلم ملکوت اندر آسمان
امید من به خلد برین جاودانه بود
هفصد هزار سال به طاعت ببودهام
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود
در لوح خواندهام که یکی لعنتی شود
بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود
آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود
گفتند مالکان که نکردی تو سجدهای
چون کردمی که با منش این در میانه بود
جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن
کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود
دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید
صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود
ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست
ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود
هر کرا در دل خمار عشق و برنایی بود
کار او در عاشقی زاری و رسوایی بود
این منم زاری که از عشق بتان شیدا شدم
آری اندر عاشقی زاری و شیدایی بود
ای نگارین چند فرمایی شکیبایی مرا
با غم عشقت کجا در دل شکیبایی بود
مر مرا گفتی چرا بر روی من عاشق شدی
عاشقی جانانه خودکامی و خودرایی بود
شد دلم صفرایی از دست فراق این جمال
آنکه صفرایی نشد در عشق سودایی بود
آن که یک ساعت دل آورد و ببرد و باز داد
بر حقیقت دان که او در عشق هر جایی بود
از سخنهای سنایی سیر کی گردند خود
جز کسی کو در ره تحقیق بینایی بود
از جمال یوسفی سیری نیابد جاودان
هر کرا بر جان و دل عشق زلیخایی بود
هر زمان از عشقت ای دلبر دل من خون شود
قطرهها گردد ز راه دیدگان بیرون شود
گر ز بی صبری بگویم راز دل با سنگ و روی
روی را تن آب گردد سنگ را دل خون شود
ز آتش و درد فراقت این نباشد بس عجب
گر دل من چون جحیم و دیده چون جیحون شود
بار اندوهان من گردون کجا داند کشید
خاصه چون فریادم از بیداد بر گردون شود
در غم هجران و تیمار جدایی جان من
گاه چون ذوالکفل گردد گاه چون ذوالنون شود
در دل از مهرت نهالی کشتهام کز آب چشم
هر زمانی برگ و شاخ و بیخ او افزون شود
تا تو در حسن و ملاحت همچنان لیلی شدی
عاشق مسکینت ای دلبر همی مجنون شود
خاک درگاه تو ای دلبر اگر گیرد هوا
توتیای حور و چتر شاه سقلاطون شود
ای شده ماه تمام از غایت حسن و جمال
چاکر از هجران رویت «عادکالعرجون» شود
آن دلی کز خلق عالم دارد امیدی به تو
چون ز تو نومید گردد ماهرویا چون شود
چون سنایی مدحتت گوید ز روی تهنیت
لفظ اسرار الاهی در دلش معجون شود
ای یار بی تکلف ما را نبید باید
وین قفل رنج ما را امشب کلید باید
جام و سماع و شاهد حاضر شدند باری
وین خرقههای دعوی بر هم درید باید
ایمان و زاهدی را بر هم شکست باید
زنار جاحدی را از جان خرید باید
از روی آن صنوبر ما را چراغ باید
وز زلف آن ستمگر ما را گزید باید
جامی بهای جانی بستان ز دست دلبر
آمد مراد حاصل اکنون مرید باید
چون مطربان خوشدل گشتند جمله حاضر
پایی بکوفت باید بیتی شنید باید
ای ساقی سمنبر در ده تو بادهٔ تر
زیرا صبوح ما را «هل من مزید» باید
از بادهٔ تو مستند ای دوست این عزیزان
رنج و عنای مستان اکنون کشید باید
سالی برفت ناگه روزی دو عید دیدم
این هر دو عید امروز خوشتر ز عید باید
از بوستان رحمت حالی کرانه جویید
چون در سرای همت میآرمید باید
از گفتن عبارت گر عبرتی نگیری
در گردن اشارت معنی گزید باید
تا در مکان امنی خر پشته زن فرود آی
چون وقت کوچ آمد نایی دمید باید
گر بایدت که بویی آنجا گل عنایت
اینجا گل ریاست میپژمرید باید
ای شکر شگرفی در گفتگوی معنی
گر لب شفات آرد آخر بدید باید
هر چند دیر مانی آخر برفت باید
چون شکری بخوردی زهری چشید باید
بفروخته خریدی آورده را ببردی
یاری چه دیدهای تو زین پس چه دید باید
چون لاله گر بخندی عمرت کرانه جوید
چون شمع اگر بگریی حلقت برید باید
تا رقم عاشقی در دلم آمد پدید
عاشقی از جان من نبست آدم برید
در صفت عاشقی لفظ و عبارت بسوخت
حرف و بیان شد نهان نام و نشان شد پدید
قافله اندر گذشت راه ز ما شد نهان
گشت ز ما منقطع هر که به ما در رسید
مشکل درد مرا چرخ نداند گشاد
محمل عشق مرا خاک نیارد کشید
ای پسر از هر چه هست دست بشوی و برو
راه خرابات گیر رود و سرود و نبید
لشکر شب رفت و صبح اندر رسید
خیز و مهرویا فراز آور نبید
چشم مست پر خمارت باز کن
کز نشاطت صبرم از دل بر پرید
مطرب سرمست را آواز ده
چون ز میخانه عصیر اندر رسید
پر مکن جام ای صنم امشب چو دوش
کت همه جامه چکانه بر چکید
نیست گویی آن حکایت راستی
خون دل بر گرد چشم ما دوید
کیست کز عشقت نه بر خاک اوفتاد
کیست کز هجرت نه جامه بر درید
چون خطت طغرای شاهنشاه یافت
از فنا خط گردد عالم بر کشید
از سنایی زارتر در عشق کیست
یا چو تو دلبر به زیبایی که دید
اقتدا بر عاشقان کن گر دلیلت هست درد
ور نداری درد گرد مذهب رندان مگرد
ناشده بی عقل و جان و دل درین ره کی شوی
محرم درگاه عشقی با بت و زنار گرد
هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد
هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد
مرد باید پاکباز و درد باید مرد سوز
کان نگارین روی عاشق می نخواهد کرد مرد
خاکپای خادمان درگه معشوق شو
بوسه را بر خاک ده چون عاشقان از بهر درد
هر کرا سودای وصل آن صنم در سر فتاد
اندرین ره سر هم آخر در سر این کار کرد
ای سنایی رنگ و بویی اندرین ره بیش نیست
اندرین ره رو همی چون رنگ و بو خواهند کرد
معشوق مرا ره قلندر زد
زان راه به جانم آتش اندر زد
گه رفت ره صلاح دین داری
گه راه مقامران لنگر زد
رندی در زهد و کفر در ایمان
ظلمت در نور و خیر در شر زد
خمیده چو حلقه کرد قد من
و آنگاه مرا چو حلقه بر در زد
چون سوخت مرا بر آتش دوزخ
وز آتش دوزخ آب کوثر زد
در صومعه پای کوفت از مستی
ابدال ز عشق دست بر سر زد
با آب عنب به صومعه در شد
در میکده آب زر بر آذر زد
گر من نه به کام خویشم او باری
با آنکه دلم نخواست خوشتر زد
روزی بت من مست به بازار برآمد
گرد از دل عشاق به یک بار بر آمد
صد دلشده را از غم او روز فرو شد
صد شیفته را از غم او کار برآمد
رخسار و خطش بود چو دیبا و چو عنبر
باز آن دو بهم کرد و خریدار برآمد
در حسرت آن عنبر و دیبای نو آیین
فریاد ز بزاز و ز عطار برآمد
رشک ست بتان را ز بناگوش و خط او
گویند که بر برگ گلش خار برآمد
آن مایه بدانید که ایزد نظری کرد
تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمد
و آن شب که مرا بود به خلوت بر او بار
پیش از شب من صبح ز کهسار برآمد
دوش ما را در خراباتی شب معراج بود
آنکه مستغنی بد از ما هم به ما محتاج بود
بر امید وصل ما را ملک بود و مال بود
از صفای وقت ما را تخت بود و تاج بود
عشق ما تحقیق بود و شرب ما تسلیم بود
حال ما تصدیق بود و مال ما تاراج بود
چاکر ما چون قباد و بهمن و پرویز بود
خادم ما ایلک و خاقان بد و مهراج بود
از رخ و زلفین او شطرنج بازی کردهام
زان که زلفش ساج بود روی او چون عاج بود
بدرهٔ زر و درم را دست او طیار بود
کعبهٔ محو عدم را جان ما حجاج بود
هر که در عاشقی تمام بود
پخته خوانش اگر چه خام بود
آنکه او شاد گردد از غم عشق
خاص دانش اگر چه عام بود
چه خبر دارد از حلاوت عشق
هر که در بند ننگ و نام بود
دوری از عشق اگر همی خواهی
کز سلامت ترا سلام بود
در ره عاشقی طمع داری
که ترا کار بر نظام بود
این تمنا و این هوس که تراست
عشقبازی ترا حرام بود
عشق جویی و عافیت طلبی
عشق یا عافیت کدام بود
بندهٔ عشق باش تا باشی
تا سنایی ترا غلام بود
هر کو به خرابات مرا راه نماید
زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید
ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
در شهر شما کس را خود مزد نباید
گویند سنایی را شد شرم به یک بار
رفتن به خرابات ورا شرم نیاید
دایم به خرابات مرا رفتن از آنست
کالا به خرابات مرا دل نگشاید
من میروم و رفتن و خواهم رفتن
کمتر غمم اینست که گویند نشاید
جمع خراباتیان سوز نفس کم کنید
باده نهانی خورید بانگ جرس کم کنید
نیست جز از نیستی سیرت آزادگان
در ره آزادگان صحو و درس کم کنید
راه خرابات را جز به مژه نسپرید
مرکب طامات را زین هوس کم کنید
مجمع عشاق را قبلهٔ رخ یار بس
چون به نماز اندرید روی به پس کم کنید
قافلهٔ عاشقان راه ز جان رفتهاند
گر ز وفا آگهید قصد فرس کم کنید
روی نبینیم ما دیدن سیمرغ را
نیست چو مرغی کنون ز آه و نفس کم کنید
گر نتوانید گفت مذهب شیران نر
در صف آزادگان عیب مگس کم کنید
میر خوبان را کنون منشور خوبی در رسید
مملکت بر وی سهی شد ملک بر وی آرمید
نامه آن نامهست کاکنون عاشقی خواهد نوشت
پرده آن پردهست کاکنون عاشقی خواهد درید
دلبران را جان همی بر روی او باید فشاند
نوخطان را می همی بر یاد او باید چشید
آفت جانهای ما شد خط دلبندش ولیک
آفت جان را ز بت رویان به جان باید خرید
گویی اکنون راست شد «والشمس» اندر آسمان
آیت «واللیل» کرد و «الضحاش» اندر کشید
گر ز مرد گرد بیجادهش پدید آمد چه شد
خرمی باید که اندر سبزه زیباتر نبید
هر چه عمرش بیش گردد بیش گرداند زمان
چون غزلهای سنایی تری اندر وی پدید
کی تبه گرداندش هرگز به دست روزگار
صورتی کایزد برای عشقبازی آفرید
بیهوده چه شینید اگر مرد مصافید
خیزید همی گرد در دوست طوافید
از جانب خود هر دو جهان هیچ مجویید
جز جانب معشوق اگر صوفی صافید
چون مایه همی در پی یک سود بدادید
آنگاه کنم حکم که در صرف صرافید
تا بر نکنید جان و دل از غیر دلارام
دعوی مکنید صفوت و بیهوده ملافید
دارید سرای طایفه دستی بهم آرید
ورنه سرتان دادم خیزید معافید
عاشق مشوید اگر توانید
تا در غم عاشقی نمانید
این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانید
هرگز مبرید نام عاشق
تا دفتر عشق بر نخوانید
آب رخ عاشقان مریزید
تا آب ز چشم خود نرانید
معشوقه وفا به کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانید
اینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانید
اینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست بر مخوانید
بسیار جفا کشید آخر
او را به مراد او رسانید
اینست نصیحت سنایی
عاشق مشوید اگر توانید
هر که او معشوق دارد گو چو من عیار دار
خوش لب و شیرین زبان خوش عیش و خوش گفتار دار
یار معنی دار باید خاصه اندر دوستی
تا توانی دوستی با یار معنی دار دار
از عزیزی گر نخواهی تا به خواری اوفتی
روی نیکو را عزیز و مال و نعمت خوار دار
ماه ترکستان بسی از ماه گردون خوبتر
مه ز ترکستان گزین و ز ماه گردون دون عار دار
زلف عنبر بار گیر و جام مالامال کش
دوستی با جام و با زلفین عنبر بار دار
ور همی خواهی که گردد کار تو همچون نگار
چون سنایی خویشتن در عشق او بر کار دار
ای من غلام عشق که روزی هزار بار
ر من نهد ز عشق بتی صد هزار بار
این عشق جوهریست بدانجا که روی داد
بر عقل زیرکان بزند راه اختیار
جز عشق و اختیار به میدان نام و ننگ
نامرد را ز مرد که کردست آشکار
جز درد عشق غمزهٔ معشوق را که کرد
بر جان عاشقان بتر از زخم ذوالفقار
این درد عشق راست که در پای نیکوان
هر ساعت ار بخواهد جانها کند نثار
در عشق نیست زحمت تمییز بهر آنک
در باغ عشق دوست به نرخ گلست خار
جانا ز غم عشق تو من زارم من زار
از تودهٔ سیسنبر در بارم در بار
هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات
زین مایهٔ بیزاری بیزارم بیزار
تا در کف اندوه بماندست دل من
زین محنت و اندوه بر آزارم آزار
از بهر رضای دل تو از دل و از جان
ای دوست به جان تو که آوارم آوار
ای روی تو چون روز و دو زلفین تو چون شب
پیوسته شب از عشق تو بیدارم بیدار
ای نقطهٔ خوبی و نکویی به همه وقت
گردندهٔ عشق تو چو پرگارم پرگار
پیکار نیم از غمت ای ماه شب و روز
بر درگه سودای تو بر کارم بر کار
در کعبهٔ تیمار اگر چند مقیمم
ای یار چنان دان که به خمارم خمار
از عشوهٔ عشق تو اگر مست شدم مست
از خوردن اندوه تو هشیارم هشیار
از هجر تو نزدیک سنایی چو رخ تو
اندر چمن عشق به گلزارم گلزار
زهی حسن و زهی عشق و زهی نور و زهی نار
زهی خط و زهی زلف و زهی مور و زهی مار
به نزدیک من از شق زهی شور و زهی شر
به درگاه تو از حسن زهی کار و زهی بار
به بالا و کمرگاه به زلفین و به مژگان
زهی تیر و زهی تار و زهی قیر و زهی قار
یکی گلبنی از روح گلت عقل و گلت عشق
زهی بیخ و زهی شاخ و زهی برگ و زهی بار
بهشت از تو و گردون حواس از تو و ارکان
زهی هشت و زهی هفت زهی پنج و زهی چار
برین فرق و برین دست برین روی و برین دل
زهی خاک و زهی باد زهی آب و زهی نار
میان خرد و روح دو زلفین و دو چشمت
زهی حل و زهی عقد زهی گیر و زهی دار
همه دل سوختگان را از سر زلف و زنخدانت
زهی جاه و زهی چاه زهی بند و زهی بار
به نزدیک سناییست ز عشق تو و غیرت
زهی نام و زهی ننگ زهی فخر و زهی عار
زینهار ای یار گلرخ زینهار
بی گنه بر ن مکن تیزی چو خار
لالهٔ خود رویم از فرقت مکن
حجرهٔ من ز اشک خون چون لالهزار
چون شکوفه گرد بدعهدی مگرد
تا مگر باقی بمانی چون چنار
چون بنفشه خفتهام در خدمتت
پس مدارم چون بنفشه سوگوار
زان که جانها را فراقت چون سمن
یک دو هفته بیش ندهد زینهار
باش با من تازه چون شاه اسپرم
تا نگردم همچو خیری دلفگار
از سر لطف و ظریفی خوش بزی
همچو سوسن تازهای آزادهوار
همچو سیسنبر بپژمردم ز غم
یک ره از ابر وفا بر من ببار
چون نخوردم بادهٔ وصلت چو گل
همچو نرگس پس مدارم در خمار
ای همیشه تازه و تر همچو سرو
اشکم از هجران مکن چون گل انار
حوضها کن گلبنان را از عرق
تا چو نیلوفر در او گیرم قرار
زان که از بهر سنایی هر زمان
بر فراز سرو و طرف جویبار
بلبل و قمری همی گویند خوش
زینهار ای یار گلرخ زینهار
ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مار
هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار
روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ
زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانهوار
هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه
هر کجا رنگیست خالت ساخته آنجا قرار
آتش عشقت ببرده عالمی را آبروی
باد هجرانت نشانده کشوری را خاکسار
تا ترا بر یاسمین رست از بنفشه برگ مورد
عاشقان را زعفران رست از سمن بر لالهزار
یوسف عصر ار نهای پس چون که اندر عشق تو
خونفشان یعقوب بینم هر زمانی صدهزار
ماه را مانی غلط کردم که مر خورشید را
نورمند از خاک پای تست نورانی عذار
قیروان عشوه بگذارند غواصان دهر
گر نهنگ عشق تو بخرامد از دریای قار
گر براندازی نقاب از روی روح افزای خود
رخت بردارد ز کیهان زحمت لیل و نهار
هر که بر روی تو باشد عاشق ای جان جهان
با جهان جان نباشد بود او را هیچ کار
عالم کون و فساد از کفر و دین آراستهست
عالم عشق از دل بریان و چشم اشکبار
در جهان عشق ازین رمز و حکایت هیچ نیست
کاین مزخرف پیکران گویند بر سرهای دار
وای اگر دستی برآرد در جهان انصاف تو
در همه صحرای جان یک تن نماند پایدار
بر تو کس در مینگنجد تالی الا الله چو لا
حاجبی دارد کشیده تیغ در ایوان نار
لاف گویان اناالله را ببین در عشق خویش
بر بساط عشق بنهاده جبین اختیار
من نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان
کشته هست از عشق تو چندان که ناید در شمار
من شناسم مر ترا کز هفتمین چرخ آمدم
بچهٔ عشق ترا پرورده بر دوش و کنار
هر کرا در دل بود بازار یار
عمر و جان و دل کند در کار یار
خاصه آن بی دل که چون من یک زمان
بر زمین نشکیبد از دیدار یار
کبک را بین تا چگونه شد خجل
زان کرشمه کردن و رفتار یار
بنگر اندر گل که رشوت چون دهد
خون شود لعل از پی رخسار یار
در جهان فردوس اعلا دارد آنک
یک نفس بودست در پندار یار
در همه عالم ندیدم لذتی
خوشتر و شیرینتر از گفتار یار
همچو سنگ آید مرا یاقوت سرخ
بی لب یاقوت شکر بار یار
باد نوشین دوش گفتی ناگهان
چین زلف آشفت بر گلنار یار
زان قبل امروز مشک آلود گشت
خانه و بام و در و دیوار یار
رشک لعل و لولو اندر کوه و بحر
زان عقیق و لولو شهوار یار
شد دلم مسکین من در غم نژند
من ندانم پیش ازین هنجار یار
دست بر سر ماند چون کژدم دلم
زان دو زلفین سیه چون مار یار
هوش و عقلم بردهاند از دل تمام
آن دو نرگس بر رخ چون نار یار
مر سنایی را فتاد این نادره
چون معزی گفت از اخبار یار
آنچه من میبینم از آزار یار
گر بگویم بشکنم بازار یار
ماهی که ز رخسارش فتنهست به چین اندر
وز طرهٔ طرارش رخنهست بدین اندر
افسون لب عیسی دارد به دهان اندر
برهان کف موسی دارد به جبین اندر
کز نوک سلیمانی بر طرف کمر دارد
وز ننگ سلیمان را دارد به نگین اندر
از طلعت و رخسارش خورشید چو مظلومان
افتد ز فلک هر دم پیشش به زمین اندر
خرم بود آن روزی کز بهر طرب دارم
زلفش به یسار اندر ساغر به یمین اندر
غریبیم چون حسنت ای خوش پسر
یکی از سر لطف بر ما نگر
سفر داد ما را چو تو تحفهای
زهی ما بر تو غلام سفر
نظرمان مباد از خدای ار به تو
جز از روی پاکیست ما را نظر
دل تنگ ما معدن عشق تست
که هم خردی و هم عزیزی چو زر
هنوز از نهالت نرستهست گل
هنوز از درختت نپختست بر
ببندد به عشق تو حورا میان
گشاید ز رشگ تو جوزا کمر
نباشد کم از ناف آهو به بوی
کرا عشق زلف تو سوزد جگر
نگارا ز دشنام چون شکرت
که دارد ز گلبرگ سوری گذر
عجب نیست گر ما قوی دل شدیم
که این خاصیت هست در نیشکر
بینداز چندان که خواهی تو تیر
که ما ساختیم از دل و جان سپر
تو بر ما به نادانی و کودکی
چو متواریان کردهای رهگذر
بدین اتفاقی که ما را فتاد
مکن راز ما پیش یاران سمر
مدر پردهٔ ما که در عشق تو
شدست این سنایی ز پرده به در
که از روی نسبت نیاید نکو
پدر پردهدار و پسر پردهدر
دل و جان و عقل سناییت را
ربودی بدان غمزهٔ دل شکر
تا کی از ناموس هیهات ای پسر
بامدادان جام می هات ای پسر
ساغری پر کن ز خون رز مرا
کاین دلم خون شد ز غمهات ای پسر
خوش بزی با دوستان یک دم بزن
دل بپرداز از مهمات ای پسر
بر نشاط و خرمی یک دم بزی
وقت کن ایام و ساعات ای پسر
هر کجا دلدادهٔ آوارهای
بینی او را کن مراعات ای پسر
چند بر طاعات ما راحت کنی
نیست ما را برگ طاعات ای پسر
عاشقان مست را وقت صبوح
سود کی بخشد مقالات ای پسر
هر زمان خوانی خراباتی مرا
چند باشی زین محالات ای پسر
کاشکی یک دم گذارندی مرا
در صف اهل خرابات ای پسر
راحتی جان را به گفتار ای پسر
آفتی دل را به کردار ای پسر
هر چه باید داری از خوبی ولیک
نیست کردارت چو گفتار ای پسر
مهر و ماهی گر بدندی مهر و ماه
سرو قد و لاله رخسار ای پسر
بشکنی بازار خوبان جهان
چون فرود آیی به بازار ای پسر
خلقی از کار تو سرگردان شدند
تا کجا خواهد شدن کار ای پسر
همچو یعقوبند گریان زان که تو
یوسف عصری به دیدار ای پسر
عشق تو چون پای بند خلق شد
دست را آهسته بردار ای پسر
عاشقست اکنون سنایی بر تو زار
رحم کن بر عاشق زار ای پسر
چون سخنگویی از آن لب لطف باری ای پسر
پس به شوخی لب چرا خاموش داری ای پسر
در ره عشق تو ما را یار و مونس گفت تست
زان بگفتی از تو میخواهم یاری ای پسر
دیر زی در شادکامی کز اثرهای لطیف
مونس عقلی و جان را غمگساری ای پسر
تلخ گردد عیش شیرین بر بتان قندهار
چون به گاه بذله زان لب لطف باری ای پسر
بامداد از رشک دامن را کند خورشید چاک
روی چون ماه از گریبان چون برآری ای پسر
سر بسان سایه زان بر خاک دارم پیش تو
کز رخ و زلف آفتاب و سایه داری ای پسر
سرکشان سر بر خط فرمان من بنهند باش
تا به گرد مه خط مشکین برآری ای پسر
ار نبودی ماه رخسار تو تابان زیر زلف
با سر زلف تو بودی دهر تاری ای پسر
کودکی کان را به معنی در خم چوگان زلف
همچو گویی روز و شب گردان نداری ای پسر
شد گرفتار سر زلف کمند آسای تو
روز دعوی کردن مردان کاری ای پسر
شد شکار چشم روبه باز پر دستان تو
صدهزاران جان شیران شکاری ای پسر
ماه روی تو چو برگ گل به باغ دلبری
شد شکفته بر نهال کامگاری ای پسر
بس دلا کز خرمی بی برگ شد زان برگ گل
آه اگر بر برگ گل شمشاد کاری ای پسر
کی شدندی عالمی در عشق تو یعقوبوار
گر نه از یوسف جهان را یادگاری ای پسر
چون سنایی را به عالم نام فخر از عشق تست
ننگ و عار از وصلت او می چه داری ای پسر
زلف چون زنجیر و چون قیر ای پسر
یک زمان از دوش برگیر ای پسر
زان که تا در بند و زنجیر توایم
از در بندیم و زنجیر ای پسر
عرصه تا کی کرد خواهی عارضین
چون گل بی خار بر خیز ای پسر
هر زمان آیی به تیر انداختن
هم کمان در دست و هم تیر ای پسر
زان که چشم بد بدان عارض رسد
زود در ده بانگ تکبیر ای پسر
آن لب و دندان و آن شیرین زبان
انگبینست و می و شیر ای پسر
جست نتواند دل از عشق تو هیچ
جست که تواند ز تقدیر ای پسر
پای بفشارد سنایی در غمت
تا به دست آیی به تدبیر ای پسر
همواره جفا کردن تا کی بود ای دلبر
پیوسته بلا کردن تا کی بود ای دلبر
من با تو دل یکتا وانگه تو ز غم تشنه
چون زلف دوتا کردن تا کی بود ای دلبر
پیراهن صبر ما اندر غم هجرانت
چون چاک قبا کردن تا کی بود ای دلبر
بی روی چو خورشیدت بیچاره سنایی را
گردان چو سها کردن تا کی بود ای دلبر
ای یوسف حسن و کشی خورشید خوی خوش سیر
از سر برون کن سرکشی امروز با ما باده خور
زین بادهٔ چون ارغوان پر کن سبک رطل گران
با ما خور ای جان جهان با ما خور ای بدر پدر
ای خوش لب شیرین زبان خوش خوش در آ اندر میان
بگشای ترکش از میان تا در میان بندم کمر
زلفت طراز گوش کن یک نیم ازو گل پوش کن
می خواه و چندان نوش کن تا خوانمت تنگ شکر
اکنون طریقی پیش کن تدبیر کار خویش کن
در راه عشق این کیش کن ک «المنع کفر بالبشر»
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر درآمد دل به سر «جاء القضا عمی البصر»
ساقیا می ده و نمی کم گیر
وز سر زلف خود خمی کم گیر
گر به یک دم بماندهای در دام
جستی از دام پس دمی کم گیر
رو که عیسی دلیل و همره تست
ره همی رو تو مریمی کم گیر
عالمی علم بر تو جمع شدست
علم باقیست عالمی کم گیر
ز کما بیش بر تو نقصان نیست
چون تو بیشی ز کم کمی کم گیر
بم گسسته ست زیر و زار خوشست
زحمت زخمه را به می کم گیر
گر سنایی غمیست بر دل تو
یا غمی باش یا غمی کم گیر
هر زمان چنگ بر کنار مگیر
دل مسکین من شمار مگیر
یک زمان در کنار گیر مرا
ور نگیری ز من کنار مگیر
جز به مهر تو میل نیست مرا
جز مرا در زمانه یار مگیر
گر نخواهی که بی قرار شوم
جز به نزدیک من قرار مگیر
بر سنایی ز دهر بیدادست
تو کنون طبع روزگار مگیر
به همه عمر اگر کند گنهی
یک گنه را ازو هزار مگیر
سکوت معنویان را بیا و کار بساز
لباس مدعیان را بسوز و دور انداز
سکوت معنویان چیست عجز و خاموشی
لباس مدعیان چیست گفتگوی دراز
مرا که فتنه و پروانهٔ بلا کردند
هزار مشعلهٔ شمع با دلم انباز
به گرد خویش همی پرم و همی گویم
گهی بسوزد آخر فذلک پرواز
قمار خانهٔ دل را همیشه در بازست
نکرد هیچ کس این در به روی خلق فراز
به برده شاد مباش وز مانده طیره مشو
برو بباز بیار و همی به یار بباز
سکوت معنویان را بیا و کار بساز
لباس مدعیان را بسوز و دور انداز
سکوت معنویان چیست عجز و خاموشی
لباس مدعیان چیست گفتگوی دراز
مرا که فتنه و پروانهٔ بلا کردند
هزار مشعلهٔ شمع با دلم انباز
به گرد خویش همی پرم و همی گویم
گهی بسوزد آخر فذلک پرواز
قمار خانهٔ دل را همیشه در بازست
نکرد هیچ کس این در به روی خلق فراز
به برده شاد مباش وز مانده طیره مشو
برو بباز بیار و همی به یار بباز
دلبر من عین کمالست و بس
چهرهٔ او اصل جمالست و بس
بر سر کوی غم او مرد را
هر چه نشانست و بالست و بس
در ره او جستن مقصود از او
هم به سر او که محالست و بس
از همه خوبی که بجویی ز دوست
بوسه ای از دوست حلالست و بس
چند همی پرسی دین تو چیست
دین من امروز سوالست و بس
نزد تو اقبال دوامست و عز
نزد من اقبال زوالست و بس
حالی یابم چو کنم یاد ازو
دین من آن ساعت حالست و بس
پرده منم پیش چو برخاستم
از پس آن پرده وصالست و بس
چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس
رو که ازین دلبران کار تو داری و بس
با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول
با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس
کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم
نان موذن ببرد رویت و آب عسس
با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق
فتنه به میدان درست عافیت اندر حرس
روی تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز
موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس
جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره
لعل تو در هم شکست بر همه مرغان قفس
در بر تو با سماع بی خطران چون نجیب
بر در تو با خروش بی خبران چون جرس
دایهٔ تو حسن نست میبردت چپ و راست
سایهٔ تو عشق ماست میدودت پیش و پس
هستی دریای حسن از پی او همچنان
نعل پی تست در تاج سر تست خس
کرد مرا همچو صبح روی چو خورشید تو
تا همه بی جان زنم در ره عشقت نفس
تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه
بر همه چیزی نشست عشق تو همچون مگس
جان همه عاشقان بر لب تو تعبیهست
ای همه با تو همه بیلب تو هیچکس
انس سنایی بسست خاک سر کوی تو
نور رخ مصطفا بس بود انس انس
ای من غریب کوی تو از کوی تو بر من عسس
حیلت چه سازم تا مگر با تو برآرم یک نفس
گر من به کویت بگذرم بر آب و آتش بسترم
ترسم ز خصمت چون پرم گیتی بود بر من قفس
در جستنش روز و شبان گشتم قرین اندهان
پایم ببوسد این جهان گر بر تو یابم دسترس
از عشق تو قارون منم غرقه در آب و خون منم
لیلی تویی مجنون منم در کار تو بسته هوس
آن شب که ما پنهان دو تن سازیم حالی ز انجمن
باشیم در یک پیرهن ما را کجا گیرد عسس
خواهی همی دیدن چنین با تو بوم دایم قرین
بینم ز بخت همنشین وصلت ز پیش و هجر پس
چون در کنار آرم ترا از دست نگذارم ترا
چون جان و دل دارم ترا این آرزویم نیست بس
ای من غلام روی تو تا در تنم باشد نفس
درمان من در دست توست آخر مرا فریاد رس
در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو
در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس
نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حورا سرشت
ار بیتو باشم در بهشت آید به چشمم چون قفس
از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود
دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوس
چشمم بهسان لالهها اشکم بهسان ژالهها
هر ساعت از بس نالهها بر من فرو بندد نفس
ای بت شمن پیشت منم جانم تویی و تن منم
گر کافرم گر مؤمنم محراب من روی تو بس
هر چند بیگاه و به گه کمتر کنی بر من نگه
زین کرده باشم سال و مه میدان عشقت را فرس
گر حور جنت فیالمثل آید بر من با حلل
من بر تو نگزینم بدل جز تو نخواهم هیچکس
پرهیزم از بدگوی تو زان کمتر آیم سوی تو
پس چون کنم کان کوی تو یک دم نباشد بی عسس
ای ز ما سیر آمده بدرود باش
ما نه خشنودیم تو خشنود باش
کشته ما را گر فراقت ای صنم
تو به خون کشتگان ماخوذ باش
غرقه در دریای هجران توام
دلبرا دریاب ما را زود باش
هجر تو بر ما زیانیها نمود
تو به وصلت دیگران را سود باش
در فراقت کار ما از دست شد
گر نگیری دست ما بدرود
باشای سنایی در شبستان غمش
گر چه همچون نار بودی دود باش
ای ز خوبی مست هان هشیار باش
ور ز مستی خفتهای بیدار باش
از شراب شوق رویت عالمی
گشته مستانند هان هشیار باش
گر مه میخواره خوانندت رواست
می به شادی نوش و بی تیمار باش
خویشتنداری کن اندر کارها
خصم بر کارست هان بر کار باش
گاه بزم افروز عاشق سوز باش
گاه صاحب درد و دردی خوار باش
زینهاری دارم اندر گردنت
زینهار ای بت بران زنهار باش
چون ز خصمان خویشتن داری کنی
دستبردی بر جهان سالار باش
هم چنین از خویشتن داری مدام
تا توانی سر کش و عیار باش
بر در دیوار خود ایمن مباش
بر حذر هان از در و دیوار باش
کار تو باید که باشد بر نظام
کارهای عاشقان گو زار باش
گر سنایی از تو برخوردار نیست
تو ز بخت خویش برخوردار باش
ای سنایی دل بدادی در پی دلدار باش
دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش
دل به دست دلبر عیار دادن مر ترا
گر نبود از عمری اندر عشق او عیار باش
بر امید آنکه روزی بوس یابی از لبش
گر بباید بود عمری در دهان مار باش
چشم را بیدار دار اندر غم او زان کجا
دل نداری تا ترا گویم به دل بیدار باش
گر میی خواهی که نوشی صبر کن در صد خمار
ور گلی خواهی که بویی در پی صد خار باش
گر نیابی خضروار آب حیات اندر ظلم
عیب ناید زان تو در جستن سکندروار باش
شمع با انوار جانانست و تو پروانهای
دشمن جان و غلام شمع با انوار باش
کار پروانهست گرد شمع خود را سوختن
تو نه آخر کمتر از پروانهای در کار باش
مستی و عشق حقیقی را به هشیاری شمر
نزد نادان مست و نزد زیرکان هشیار باش
ای دل اندر نیستی چون دم زنی خمار باش
شو بری از نام و ننگ و از خودی بیزار باش
دین و دنیا جمله اندر باز و خود مفلس نشین
در صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش
تا کی از ناموس و رزق و زهد و تسبیح و نماز
بندهٔ جام شراب و خادم خمار باش
می پرستی پیشهگیر اندر خرابات و قمار
کمزن و قلاش و مست و رند و دردی خوار باش
چون همی دانی که باشد شخص هستی خصم خویش
پس به تیغ نیستی با خلق در پیکار باش
طالب عشق و می و عیش و طرب باش و بجوی
چون به کف آمد ترا این روز و شب در کار باش
با سرود و رود و جام باده و جانان بساز
وز میان جان غلام و چاکر هر چار باش
از سر کوی حقیقت بر مگرد و راه عشق
با غرامت همنشین و با ملامت یار باش
بامدادان شاه خود را دیدهام بر مرکبش
مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش
صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش
از برای بوسه چیدن گرد سایهٔ مرکبش
خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار
جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش»
بهر دفع چشم زخم مستش را چو من
خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش
سوی دیو و دیو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشهبش
کفر و دین و دیو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش
دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک
تا چرا بر میخورد پروین ز مشک عقربش
درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکبهای سیم
یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش
جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او
گوییا بودست آب زندگانی مشربش
آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال
چون بدیدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش
هر زمان از چشم و لعلش، غمزهای و خندهای
جان فزودن کیش دیدم دل ربودن مذهبش
گر چه بودم با سنایی در جهان عافیت
هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش
ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش
راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش
چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز
ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش
رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو
سیرت حق چون نباشی صورت باطل مباش
در میان عارفان جز نکتهٔ روشن مگوی
در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش
در منای قرب یاران جان اگر قربان کنی
جز به تیغ مهر او در پیش او بسمل مباش
گر همی خواهی که با معشوق در هودج بوی
با عدو و خصم او همواره در محمل مباش
گر شوی جان جز هوای دوست رامسکن مشو
ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش
روی چون زی کعبه کردی رای بتخانه مکن
دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش
در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو
مانع او گر نهای باری بدو مایل مباش
ای جهان افروز دلبر ای بت خورشید فش
فتنهٔ عشاق شهری شمسهٔ خوبان کش
گاه آن آمد از وصل تو بستانیم داد
زین جهان حیلهساز و روزگار کینه کش
بادهای خواهیم تلخ و مجلسی سازیم نغز
مطربی ناهید طبع و ساقیی خورشید فش
در جهان ما را کنون شش چیز باید تا بود
زخم ما بر کعبتین خرمی امروز شش
خانهای گرم و حریفی زیرک و چنگی حزین
ساقی خوب و شراب روشن و محبوب خوش
دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش
هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش
پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش
زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش
به یک دم میکند زنده چو عیسی مرده را زان لب
دم عیسی ست پنداری میان لعل و مرجانش
حلاوت از شکر کم شد چو قیمت آورد نوشش
ازین دو چشم گریانم از آن لبهای خندانش
ندارد لب کس از یاقوت و مروارید تر دندان
گرم باور نمیداری بیا بنگر به دندانش
که تا هر گوهری بینی که عکسش در شب تاری
فرو ریزد چو مهر و ماه بر یاقوت گویانش
اگر پیراهن ماهم به مانند فلک آمد
از آن اندر گریبانش بود خورشید تابانش
و یا خورشید پنداری به پیراهن همی هر شب
فرود آید ز گردون و برآید از گریبانش
نشست ما اگر کوهست و او چون ماه بر گردون
چرا هر دو به هم بینیم از آن رخسار رخشانش
بلا و غارت دلهاست آن زلفین او لیکن
هزاران دل چو او جمعست در زلف پریشانش
برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش
وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش
باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت
و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش
رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان
و آن چت بنخارد بمخار ای پسر خوش
خواهی که بود خاک درت افسر عشاق
در باده فزون کن تو خمار ای پسر خوش
ناموس خرد بشکن و سالوس طریقت
وز هر دو برآور تو دمار ای پسر خوش
زهد و گنه و کفر و هدی را همه در هم
در باز به یک داو قمار ای پسر خوش
تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت
در مجلس ما مشک و گل آر ای پسر خوش
از جان و جوانی نبود شاد سنایی
تا دل نکند بر تو نثار ای پسر خوش
صد سجدهٔ شکر از دل و از جان به تو آرد
او را ز چه داری تو فگار ای پسر خوش
بر من از عشقت شبیخون بود دوش
آب چشمم قطرهٔ خون بود دوش
در دل از عشق تو دوزخ مینمود
در کنار از دیده جیحون بود دوش
ای توانگر همچو قارون از جمال
عاشق از عشق تو قارون بود دوش
ای به رخ ماه زمین بی روی تو
مونس من ماه گردون بود دوش
بی تو دوش از عمر نشمردم همی
کز شمار عمر بیرون بود دوش
چون شب دوشین شبی هرگز مباد
کز همه شبها غم افزون بود دوش
دیگر بخشهای مطالعه آنلاین دیوان سنایی:
غزلیات (بخش اول)
غزلیات (بخش دوم)
غزلیات (بخش سوم)
غزلیات (بخش چهارم)
غزلیات (بخش آخر)
قصیدهها و قطعات
ترجیعات و ترکیبات