پرواز کرد از دفترِ شعرم، تو و یادت
یک چیز شد گم بیهوا، در داد و فریادت
پرواز کرد از من، تویی نالان و سرگردان
خَلقی خوش از پاتختی و عقد و حنابندان!
در خاطراتم چیزهایی لِه شد و گم شد
خوابید یک زن پیشِ من، غرقِ تَوَهُّم شد
دلخسته از افکار بیهوده، غمی خندید
یک فُحش، در نازل شدن اینبار در تردید!
آن دورها تیغی سراسیمه، رگش را زد
یک پیرمردی با تبر، چیز سگش را زد!
یک مُرده بر روی جهان با بیل، خاکی ریخت
یک زن به روی دست شوهر، آب پاکی ریخت
اشعارِ من، من را به روی هیچ، کوبید و…
یک نَرّهخر، معشوقهام را باز بوسید و…!
یک طفل در کُنجِ جهانش، مرگ را تُف کرد
یک چیز با افکارِ من، امشب تصادف کرد
پرواز کرد از دفترِ شعرم، جوانی که…
بیحوصله از خاطراتت، از زمانی که…
پرواز کرد از مغز من یکمُشت حرفِ مُفت
یک شعر امشب با خشونت چیزهایی گفت…
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن