در جهانی که نبود، یک مَرد از خود دور شد
در میانِ ملّتی، یک وصلهی ناجور شد
رفت شاید در نبودنها، خود را گم کند
هرچه نزدش نیست، پنهان از همه مَردُم کند
پشتِسر یک نامهی ننوشته در شب، جا گذاشت
رفت، بیرحمانه بر خود با خشونت پا گذاشت
در گلو صد حرفِ ناگفته به زیرِ بُغض مُرد
در سرش، یک کِرم، با نوشابه مغزش را بخورد
میخراشد حَلق را، این خاطراتِ یخ زده
میتراشد خاطراتت، ارتباطِ یخ زده
میکِشانَد پای هر خر را به شعرم، یادِ تو
مینِشانَد هر رضاخان را… استبدادِ تو!
در جهانی که نبود، یک مَرد خود را تخته کرد
نیمهشب یک سایه را در ناکجا دلبسته کرد
رفت، از خود دور شد، در سایهها پرواز کرد
در جهانی که نبود، یک مرگ را آغاز کرد
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن