یک کهکشان در چرخش و من غرق سرگیجه
شاید دوباره کرمها با من نمیسازند
در شهرِ بیعابر، من و یک سایه و یک زن
این خاطرات لعنتی هرگز نمیبازند
شعر و غزل، چای و سکوت و فحش و یک سیگار
لبریز از خیام و درد و دود و دم با تو
در انفجار حادثه، قصد سفر کردم
این خانه را از ریشه من آتش زدم با تو
یک زخم روی کتف دب اکبر افتاده است
جام سکندر در غروب جمعه غم را خورد
آن کس که با شعر و غزل دمخور بشد آخر
در هجده تیرِ فلان سال تیر خورد و مُرد
چکش برای مغز هر انسان ضروری نیست
مغز مرا با چکش امشب لِه کن ای خیام
در کهکشان با من بچرخ و چرخ کن یادم
وقتی که چرخیده است، او، من با تو در ابهام
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن
از کتاب معاشقه با کرگدن