“مقروض” / غزل پُست‌مُدرن / بهمن انصاری

از شعر من یک جرعه نوشید و پریشان شد
از ساختن، تا باختن…، آخر پشیمان شد

بیحوصله از پوچی فردای تکراری
هر روز غُرغُر بر دمادم‌های اجباری

دریوزها پشت در زندانِ او هر روز
در فقر، این اشعار و او تا خرخره مقروض

مقروض در اعماق چاهی نم‌زده، تاریک
بوی تعفن، بوی مرگ، این دیوها نزدیک

فرجام کار و دلهره، هی درد پشت درد
یک مُشت فعلِ نیمه کاره، با غم و سردرد

یک مُشت افکار عَبَث، فردای نامعلوم
در جنگ با یک مُشت دیوِ رذل و پست و شوم

هر روز گیج از نعره‌ی دیوِان سرسختی…
هر روز بی اعصاب از یک عُمر بدبختی

هر روز در اندیشه‌ی فردای پوشالی
هی در توهم، ساختن، هر روز حمالی

این بار هم خواهد گذشت، عادت شد این چرخه
فرقی ندارد روی دار، یا غرق در کرخه

این بار هم خواهد گذشت، پایان غم‌انگیز است
هر فصلِ این تقویمِ شوم، انگار پاییز است…

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe