مثنوی معنوی ، مولانا جلال‌الدین رومی ؛ دفتر ششم – بخش دوم

بخش ۴۱ – قصهٔ درویشی کی از آن خانه هرچه می‌خواست می‌گفت نیست

سایلی آمد به سوی خانه‌ای
خشک نانه خواست یا تر نانه‌ای
گفت صاحب‌خانه نان اینجا کجاست
خیره‌ای کی این دکان نانباست
گفت باری اندکی پیهم بیاب
گفت آخر نیست دکان قصاب
گفت پارهٔ آرد ده ای کدخدا
گفت پنداری که هست این آسیا
گفت باری آب ده از مکرعه
گفت آخر نیست جو یا مشرعه
هر چه او درخواست از نان یا سبوس
چربکی می‌گفت و می‌کردش فسوس
آن گدا در رفت و دامن بر کشید
اندر آن خانه بحسبت خواست رید
گفت هی هی گفت تن زن ای دژم
تا درین ویرانه خود فارغ کنم
چون درینجا نیست وجه زیستن
بر چنین خانه بباید ریستن
چون نه‌ای بازی که گیری تو شکار
دست آموز شکار شهریار
نیستی طاوس با صد نقش بند
که به نقشت چشمها روشن کنند
هم نه‌ای طوطی که چون قندت دهند
گوش سوی گفت شیرینت نهند
هم نه‌ای بلبل که عاشق‌وار زار
خوش بنالی در چمن یا لاله‌زار
هم نه‌ای هدهد که پیکیها کنی
نه چو لک‌لک که وطن بالا کنی
در چه کاری تو و بهر چت خرند
تو چه مرغی و ترا با چه خورند
زین دکان با مکاسان برتر آ
تا دکان فضل که الله اشتری
کاله‌ای که هیچ خلقش ننگرید
از خلاقت آن کریم آن را خرید
هیچ قلبی پیش او مردود نیست
زانک قصدش از خریدن سود نیست


بخش ۴۲ – رجوع به داستان آن کمپیر

چون عروسی خواست رفتن آن خریف
موی ابرو پاک کرد آن مستخیف
پیش رو آیینه بگرفت آن عجوز
تا بیاراید رخ و رخسار و پوز
چند گلگونه بمالید از بطر
سفرهٔ رویش نشد پوشیده‌تر
عشرهای مصحف از جا می‌برید
می‌بچفسانید بر رو آن پلید
تا که سفرهٔ روی او پنهان شود
تا نگین حلقهٔ خوبان شود
عشرها بر روی هر جا می‌نهاد
چونک بر می‌بست چادر می‌فتاد
باز او آن عشرها را با خدو
می‌بچفسانید بر اطراف رو
باز چادر راست کردی آن تکین
عشرها افتادی از رو بر زمین
چون بسی می‌کرد فن و آن می‌فتاد
گفت صد لعنت بر آن ابلیس باد
شد مصور آن زمان ابلیس زود
گفت ای قحبهٔ قدید بی‌ورود
من همه عمر این نیندیشیده‌ام
نه ز جز تو قحبه‌ای این دیده‌ام
تخم نادر در فضیحت کاشتی
در جهان تو مصحفی نگذاشتی
صد بلیسی تو خمیس اندر خمیس
ترک من گوی ای عجوزهٔ دردبیس
چند دزدی عشر از علم کتاب
تا شود رویت ملون هم‌چو سیب
چند دزدی حرف مردان خدا
تا فروشی و ستانی مرحبا
رنگ بر بسته ترا گلگون نکرد
شاخ بر بسته فن عرجون نکرد
عاقبت چون چادر مرگت رسد
از رخت این عشرها اندر فتد
چونک آید خیزخیزان رحیل
گم شود زان پس فنون قال و قیل
عالم خاموشی آید پیش بیست
وای آنک در درون انسیش نیست
صیقلی کن یک دو روزی سینه را
دفتر خود ساز آن آیینه را
که ز سایهٔ یوسف صاحب‌قران
شد زلیخای عجوز از سر جوان
می‌شود مبدل به خورشید تموز
آن مزاح بارد برد العجوز
می‌شود مبدل بسوز مریمی
شاخ لب خشکی به نخلی خرمی
ای عجوزه چند کوشی با قضا
نقد جو اکنون رها کن ما مضی
چون رخت را نیست در خوبی امید
خواه گلگونه نه و خواهی مداد


بخش ۴۳ – حکایت آن رنجور کی طبیب درو اومید صحت ندید

آن یکی رنجور شد سوی طبیب
گفت نبضم را فرو بین ای لبیب
که ز نبض آگه شوی بر حال دل
که رگ دستست با دل متصل
چونک دل غیبست خواهی زو مثال
زو بجو که با دلستش اتصال
باد پنهانست از چشم ای امین
در غبار و جنبش برگش ببین
کز یمینست او وزان یا از شمال
جنبش برگت بگوید وصف حال
مستی دل را نمی‌دانی که کو
وصف او از نرگس مخمور جو
چون ز ذات حق بعیدی وصف ذات
باز دانی از رسول و معجزات
معجزاتی و کراماتی خفی
بر زند بر دل ز پیران صفی
که درونشان صد قیامت نقد هست
کمترین آنک شود همسایه مست
پس جلیس الله گشت آن نیک‌بخت
کو به پهلوی سعیدی برد رخت
معجزه کان بر جمادی زد اثر
یا عصا با بحر یا شق‌القمر
گر ترا بر جان زند بی‌واسطه
متصل گردد به پنهان رابطه
بر جمادات آن اثرها عاریه‌ست
از پی روح خوش متواریه‌ست
تا از آن جامد اثر گیرد ضمیر
حبذا نان بی‌هیولای خمیر
حبذا خوان مسیحی بی‌کمی
حبذا بی‌باغ میوهٔ مریمی
بر زند از جان کامل معجزات
بر ضمیر جان طالب چون حیات
معجزه بحرست و ناقص مرغ خاک
مرغ آبی در وی آمن از هلاک
عجزبخش جان هر نامحرمی
لیک قدرت‌بخش جان هم‌دمی
چون نیابی این سعادت در ضمیر
پس ز ظاهر هر دم استدلال گیر
که اثرها بر مشاعر ظاهرست
وین اثرها از مؤثر مخبرست
هست پنهان معنی هر داروی
هم‌چو سحر و صنعت هر جادوی
چون نظر در فعل و آثارش کنی
گرچه پنهانست اظهارش کنی
قوتی کان اندرونش مضمرست
چون به فعل آید عیان و مظهرست
چون به آثار این همه پیدا شدت
چون نشد پیدا ز تاثیر ایزدت
نه سببها و اثرها مغز و پوست
چون بجویی جملگی آثار اوست
دوست گیری چیزها را از اثر
پس چرا ز آثاربخشی بی‌خبر
از خیالی دوست گیری خلق را
چون نگیری شاه غرب و شرق را
این سخن پایان ندارد ای قباد
حرص ما را اندرین پایان مباد


بخش ۴۴ – رجوع به قصهٔ رنجور

باز گرد و قصهٔ رنجور گو
با طبیب آگه ستارخو
نبض او بگرفت و واقف شد ز حال
که امید صحت او بد محال
گفت هر چت دل بخواهد آن بکن
تا رود از جسمت این رنج کهن
هرچه خواهد خاطر تو وا مگیر
تا نگردد صبر و پرهیزت زحیر
صبر و پرهیز این مرض را دان زیان
هرچه خواهد دل در آرش در میان
این چنین رنجور را گفت ای عمو
حق تعالی اعملوا ما شئتم
گفت رو هین خیر بادت جان عم
من تماشای لب جو می‌روم
بر مراد دل همی‌گشت او بر آب
تا که صحت را بیابد فتح باب
بر لب جو صوفیی بنشسته بود
دست و رو می‌شست و پاکی می‌فزود
او قفااش دید چون تخییلیی
کرد او را آرزوی سیلیی
بر قفای صوفی حمزه‌پرست
راست می‌کرد از برای صفع دست
کارزو را گر نرانم تا رود
آن طبیبم گفت کان علت شود
سیلیش اندر برم در معرکه
زانک لا تلقوا بایدی تهلکه
تهلکه‌ست این صبر و پرهیز ای فلان
خوش بکوبش تن مزن چون دیگران
چون زدش سیلی برآمد یک طراق
گفت صوفی هی هی ای قواد عاق
خواست صوفی تا دو سه مشتش زند
سبلت و ریشش یکایک بر کند
خلق رنجور دق و بیچاره‌اند
وز خداع دیو سیلی باره‌اند
جمله در ایذای بی‌جرمان حریص
در قفای همدگر جویان نقیص
ای زننده بی‌گناهان را قفا
در قفای خود نمی‌بینی جزا
ای هوا را طب خود پنداشته
بر ضعیفان صفع را بگماشته
بر تو خندید آنک گفتت این دواست
اوست که آدم را به گندم رهنماست
که خورید این دانه او دو مستعین
بهر دارو تا تکونا خالدین
اوش لغزانید و او را زد قفا
آن قفا وا گشت و گشت این را جزا
اوش لغزانید سخت اندر زلق
لیک پشت و دستگیرش بود حق
کوه بود آدم اگر پر مار شد
کان تریاقست و بی‌اضرار شد
تو که تریاقی نداری ذره‌ای
از خلاص خود چرایی غره‌ای
آن توکل کو خلیلانه ترا
وآن کرامت چون کلیمت از کجا
تا نبرد تیغت اسمعیل را
تا کنی شه‌راه قعر نیل را
گر سعیدی از مناره اوفتید
بادش اندر جامه افتاد و رهید
چون یقینت نیست آن بخت ای حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن
زین مناره صد هزاران هم‌چو عاد
در فتادند و سر و سر باد داد
سرنگون افتادگان را زین منار
می‌نگر تو صد هزار اندر هزار
تو رسن‌بازی نمیدانی یقین
شکر پاها گوی و می‌رو بر زمین
پر مساز از کاغذ و از که مپر
که در آن سودا بسی رفتست سر
گرچه آن صوفی پر آتش شد ز خشم
لیک او بر عاقبت انداخت چشم
اول صف بر کسی ماندم به کام
کو نگیرد دانه بیند بند دام
حبذا دو چشم پایان بین راد
که نگه دارند تن را از فساد
آن ز پایان‌دید احمد بود کو
دید دوزخ را همین‌جا مو به مو
دید عرش و کرسی و جنات را
تا درید او پردهٔ غفلات را
گر همی‌خواهی سلامت از ضرر
چشم ز اول بند و پایان را نگر
تا عدمها ار ببینی جمله هست
هستها را بنگری محسوس پست
این ببین باری که هر کش عقل هست
روز و شب در جست و جوی نیستست
در گدایی طالب جودی که نیست
بر دکانها طالب سودی که نیست
در مزارع طالب دخلی که نیست
در مغارس طالب نخلی که نیست
در مدارس طالب علمی که نیست
در صوامع طالب حلمی که نیست
هستها را سوی پس افکنده‌اند
نیستها را طالبند و بنده‌اند
زانک کان و مخزن صنع خدا
نیست غیر نیستی در انجلا
پیش ازین رمزی بگفتستیم ازین
این و آن را تو یکی بین دو مبین
گفته شد که هر صناعت‌گر که رست
در صناعت جایگاه نیست جست
جست بنا موضعی ناساخته
گشته ویران سقفها انداخته
جست سقا کوزای کش آب نیست
وان دروگر خانه‌ای کش باب نیست
وقت صید اندر عدم بد حمله‌شان
از عدم آنگه گریزان جمله‌شان
چون امیدت لاست زو پرهیز چیست
با انیس طمع خود استیز چیست
چون انیس طمع تو آن نیستیست
از فنا و نیست این پرهیز چیست
گر انیس لا نه‌ای ای جان به سر
در کمین لا چرایی منتظر
زانک داری جمله دل برکنده‌ای
شست دل در بحر لا افکنده‌ای
پس گریز از چیست زین بحر مراد
که بشستت صد هزاران صید داد
از چه نام برگ را کردی تو مرگ
جادوی بین که نمودت مرگ برگ
هر دو چشمت بست سحر صنعتش
تا که جان را در چه آمد رغبتش
در خیال او ز مکر کردگار
جمله صحرا فوق چه زهرست و مار
لاجرم چه را پناهی ساختست
تا که مرگ او را به چاه انداختست
اینچ گفتم از غلطهات ای عزیز
هم برین بشنو دم عطار نیز


بخش ۴۵ – قصهٔ سلطان محمود و غلام هندو

رحمة الله علیه گفته است
ذکر شه محمود غازی سفته است
کز غزای هند پیش آن همام
در غنیمت اوفتادش یک غلام
پس خلیفه‌ش کرد و بر تختش نشاند
بر سپه بگزیدش و فرزند خواند
طول و عرض و وصف قصه تو به تو
در کلام آن بزرگ دین بجو
حاصل آن کودک برین تخت نضار
شسته پهلوی قباد شهریار
گریه کردی اشک می‌راندی بسوز
گفت شه او را کای پیروز روز
از چه گریی دولتت شد ناگوار
فوق املاکی قرین شهریار
تو برین تخت و وزیران و سپاه
پیش تختت صف زده چون نجم و ماه
گفت کودک گریه‌ام زانست زار
که مرا مادر در آن شهر و دیار
از توم تهدید کردی هر زمان
بینمت در دست محمود ارسلان
پس پدر مر مادرم را در جواب
جنگ کردی کین چه خشمست و عذاب
می‌نیابی هیچ نفرینی دگر
زین چنین نفرین مهلک سهلتر
سخت بی‌رحمی و بس سنگین‌دلی
که به صد شمشیر او را قاتلی
من ز گفت هر دو حیران گشتمی
در دل افتادی مرا بیم و غمی
تا چه دوزخ‌خوست محمود ای عجب
که مثل گشتست در ویل و کرب
من همی‌لرزیدمی از بیم تو
غافل از اکرام و از تعظیم تو
مادرم کو تا ببیند این زمان
مر مرا بر تخت ای شاه جهان
فقر آن محمود تست ای بی‌سعت
طبع ازو دایم همی ترساندت
گر بدانی رحم این محمود راد
خوش بگویی عاقبت محمود باد
فقر آن محمود تست ای بیم‌دل
کم شنو زین مادر طبع مضل
چون شکار فقر کردی تو یقین
هم‌چوکودک اشک باری یوم دین
گرچه اندر پرورش تن مادرست
لیک از صد دشمنت دشمن‌ترست
تن چو شد بیمار داروجوت کرد
ور قوی شد مر ترا طاغوت کرد
چون زره دان این تن پر حیف را
نی شتا را شاید و نه صیف را
یار بد نیکوست بهر صبر را
که گشاید صبر کردن صدر را
صبر مه با شب منور داردش
صبر گل با خار اذفر داردش
صبر شیر اندر میان فرث و خون
کرده او را ناعش ابن اللبون
صبر جملهٔ انبیا با منکران
کردشان خاص حق و صاحب‌قران
هر که را بینی یکی جامه درست
دانک او آن را به صبر و کسب جست
هرکه را دیدی برهنه و بی‌نوا
هست بر بی‌صبری او آن گوا
هرکه مستوحش بود پر غصه جان
کرده باشد با دغایی اقتران
صبر اگر کردی و الف با وفا
ار فراق او نخوردی این قفا
خوی با حق نساختی چون انگبین
با لبن که لا احب الافلین
لاجرم تنها نماندی هم‌چنان
که آتشی مانده به راه از کاروان
چون ز بی‌صبری قرین غیر شد
در فراقش پر غم و بی‌خیر شد
صحبتت چون هست زر ده‌دهی
پیش خاین چون امانت می‌نهی
خوی با او کن که امانتهای تو
آمن آید از افول و از عتو
خوی با او کن که خو را آفرید
خویهای انبیا را پرورید
بره‌ای بدهی رمه بازت دهد
پرورندهٔ هر صفت خود رب بود
بره پیش گرگ امانت می‌نهی
گرگ و یوسف را مفرما همرهی
گرگ اگر با تو نماید روبهی
هین مکن باور که ناید زو بهی
جاهل ار با تو نماید هم‌دلی
عاقبت زحمت زند از جاهلی
او دو آلت دارد و خنثی بود
فعل هر دو بی‌گمان پیدا شود
او ذکر را از زنان پنهان کند
تا که خود را خواهر ایشان کند
شله از مردان به کف پنهان کند
تا که خود را جنس آن مردان کند
گفت یزدان زان کس مکتوم او
شله‌ای سازیم بر خرطوم او
تا که بینایان ما زان ذو دلال
در نیایند از فن او در جوال
حاصل آنک از هر ذکر ناید نری
هین ز جاهل ترس اگر دانش‌وری
دوستی جاهل شیرین‌سخن
کم شنو کان هست چون سم کهن
جان مادر چشم روشن گویدت
جز غم و حسرت از آن نفزویدت
مر پدر را گوید آن مادر جهار
که ز مکتب بچه‌ام شد بس نزار
از زن دیگر گرش آوردیی
بر وی این جور و جفا کم کردیی
از جز تو گر بدی این بچه‌ام
این فشار آن زن بگفتی نیز هم
هین بجه زن مادر و تیبای او
سیلی بابا به از حلوای او
هست مادر نفس و بابا عقل راد
اولش تنگی و آخر صد گشاد
ای دهندهٔ عقلها فریاد رس
تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
هم طلب از تست و هم آن نیکوی
ما کییم اول توی آخر توی
هم بگو تو هم تو بشنو هم تو باش
ا همه لاشیم با چندین تراش
زین حواله رغبت افزا در سجود
کاهلی جبر مفرست و خمود
جبر باشد پر و بال کاملان
جبر هم زندان و بند کاهلان
هم‌چو آب نیل دان این جبر را
آب مؤمن را و خون مر گبر را
بال بازان را سوی سلطان برد
بال زاغان را به گورستان برد
باز گرد اکنون تو در شرح عدم
که چو پازهرست و پنداریش سم
هم‌چو هندوبچه هین ای خواجه‌تاش
رو ز محمود عدم ترسان مباش
از وجودی ترس که اکنون در ویی
آن خیالت لاشی و تو لا شیی
لاشیی بر لاشیی عاشق شدست
هیچ نی مر هیچ نی را ره زدست
چون برون شد این خیالات از میان
شت نامعقول تو بر تو عیان


بخش ۴۶ – لیس للماضین هم الموت انما لهم حسره الموت

راست گفتست آن سپهدار بشر
که هر آنک کرد از دنیا گذر
نیستش درد و دریغ و غبن موت
بلک هستش صد دریغ از بهر فوت
که چرا قبله نکردم مرگ را
مخزن هر دولت و هر برگ را
قبله کردم من همه عمر از حول
آن خیالاتی که گم شد در اجل
حسرت آن مردگان از مرگ نیست
زانست کاندر نقشها کردیم ایست
ما ندیدیم این که آن نقش است و کف
کف ز دریا جنبد و یابد علف
چونک بحر افکند کفها را به بر
تو بگورستان رو آن کفها نگر
پس بگو کو جنبش و جولانتان
بحر افکندست در بحرانتان
تا بگویندت به لب نی بل به حال
که ز دریا کن نه از ما این سؤال
نقش چون کف کی بجنبد بی ز موج
خاک بی بادی کجا آید بر اوج
چون غبار نقش دیدی باد بین
کف چو دیدی قلزم ایجاد بین
هین ببین کز تو نظر آید به کار
باقیت شحمی و لحمی پود و تار
شحم تو در شمعها نفزود تاب
لحم تو مخمور را نامد کباب
در گداز این جمله تن را در بصر
در نظر رو در نظر رو در نظر
یک نظر دو گز همی‌بیند ز راه
یک نظر دو کون دید و روی شاه
در میان این دو فرقی بی‌شمار
سرمه جو والله اعلم بالسرار
چون شنیدی شرح بحر نیستی
کوش دایم تا برین بحر ایستی
چونک اصل کارگاه آن نیستیست
که خلا و بی‌نشانست و تهیست
جمله استادان پی اظهار کار
نیستی جویند و جای انکسار
لاجرم استاد استادان صمد
کارگاهش نیستی و لا بود
هر کجا این نیستی افزون‌ترست
کار حق و کارگاهش آن سرست
نیستی چون هست بالایین طبق
بر همه بردند درویشان سبق
خاصه درویشی که شد بی جسم و مال
کار فقر جسم دارد نه سؤال
سایل آن باشد که مال او گداخت
قانع آن باشد که جسم خویش باخت
پس ز درد اکنون شکایت بر مدار
کوست سوی نیست اسپی راهوار
این قدر گفتیم باقی فکر کن
فکر اگر جامد بود رو ذکر کن
ذکر آرد فکر را در اهتزاز
ذکر را خورشید این افسرده ساز
اصل خود جذبه است لیک ای خواجه‌تاش
کار کن موقوف آن جذبه مباش
زانک ترک کار چون نازی بود
ناز کی در خورد جانبازی بود
نه قبول اندیش نه رد ای غلام
امر را و نهی را می‌بین مدام
مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش
چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش
چشمها چون شد گذاره نور اوست
مغزها می‌بیند او در عین پوست
بیند اندر ذره خورشید بقا
بیند اندر قطره کل بحر را


بخش ۴۷ – بار دیگر رجوع کردن به قصهٔ صوفی و قاضی

گفت صوفی در قصاص یک قفا
سر نشاید باد دادن از عمی
خرقهٔ تسلیم اندر گردنم
بر من آسان کرد سیلی خوردنم
دید صوفی خصم خود را سخت زار
گفت اگر مشتش زنم من خصم‌وار
او به یک مشتم بریزد چون رصاص
شاه فرماید مرا زجر و قصاص
خیمه ویرانست و بشکسته وتد
او بهانه می‌جود تا در فتد
بهر این مرده دریغ آید دریغ
که قصاصم افتد اندر زیر تیغ
چون نمی‌توانست کف بر خصم زد
عزمش آن شد کش سوی قاضی برد
که ترازوی حق است و کیله‌اش
مخلص است از مکر دیو و حیله‌اش
هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جن دو خصم و قیل و قال
دیو در شیشه کند افسون او
فتنه‌ها ساکن کند قانون او
چون ترازو دید خصم پر طمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد آگهیش
هست قاضی رحمت و دفع ستیز
قطره‌ای از بحر عدل رستخیز
قطره گرچه خرد و کوته‌پا بود
لطف آب بحر ازو پیدا بود
از غبار ار پاک داری کله را
تو ز یک قطره ببینی دجله را
جزوها بر حال کلها شاهدست
تا شفق غماز خورشید آمدست
آن قسم بر جسم احمد راند حق
آنچ فرمودست کلا والشفق
مور بر دانه چرا لرزان بدی
گر از آن یک دانه خرمن‌دان بدی
بر سر حرف آ که صوفی بی‌دلست
در مکافات جفا مستعجلست
ای تو کرده ظلمها چون خوش‌دلی
از تقاضای مکافی غافلی
یا فراموشت شدست از کرده‌هات
که فرو آویخت غفلت پرده‌هات
گر نه خصمیهاستی اندر قفات
جرم گردون رشک بردی بر صفات
لیک محبوسی برای آن حقوق
اندک اندک عذر می‌خواه از عقوق
تا به یکبارت نگیرد محتسب
آب خود روشن کن اکنون با محب
رفت صوفی سوی آن سیلی‌زنش
دست زد چون مدعی در دامنش
اندر آوردش بر قاضی کشان
کین خر ادبار را بر خر نشان
یا به زخم دره او را ده جزا
آنچنان که رای تو بیند سزا
کانک از زجر تو میرد در دمار
بر تو تاوان نیست آن باشد جبار
در حد و تعزیر قاضی هر که مرد
نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد
نایب حقست و سایهٔ عدل حق
آینهٔ هر مستحق و مستحق
کو ادب از بهر مظلومی کند
نه برای عرض و خشم و دخل خود
چون برای حق و روز آجله‌ست
گر خطایی شد دیت بر عاقله‌ست
آنک بهر خود زند او ضامنست
وآنک بهر حق زند او آمنست
گر پدر زد مر پسر را و بمرد
آن پدر را خون‌بها باید شمرد
زانک او را بهر کار خویش زد
خدمت او هست واجب بر ولد
چون معلم زد صبی را شد تلف
بر معلم نیست چیزی لا تخف
کان معلم نایب افتاد و امین
هر امین را هست حکمش همچنین
نیست واجب خدمت استا برو
پس نبود استا به زجرش کارجو
ور پدر زد او برای خود زدست
لاجرم از خونبها دادن نرست
پس خودی را سر ببر ای ذوالفقار
بی‌خودی شو فانیی درویش‌وار
چون شدی بی‌خود هر آنچ تو کنی
ما رمیت اذ رمیتی آمنی
آن ضمان بر حق بود نه بر امین
هست تفصیلش به فقه اندر مبین
هر دکانی راست سودایی دگر
مثنوی دکان فقرست ای پسر
در دکان کفشگر چرمست خوب
قالب کفش است اگر بینی تو چوب
پیش بزازان قز و ادکن بود
بهر گز باشد اگر آهن بود
مثنوی ما دکان وحدتست
غیر واحد هرچه بینی آن بتست
بت ستودن بهر دام عامه را
هم‌چنان دان کالغرانیق العلی
خواندش در سورهٔ والنجم زود
لیک آن فتنه بد از سوره نبود
جمله کفار آن زمان ساجد شدند
هم سری بود آنک سر بر در زدند
بعد ازین حرفیست پیچاپیچ و دور
با سلیمان باش و دیوان را مشور
هین حدیث صوفی و قاضی بیار
وان ستمکار ضعیف زار زار
گفت قاضی ثبت العرش ای پسر
تا برو نقشی کنم از خیر و شر
کو زننده کو محل انتقام
این خیالی گشته است اندر سقام
شرع بهر زندگان و اغنیاست
شرع بر اصحاب گورستان کجاست
آن گروهی کز فقیری بی‌سرند
صد جهت زان مردگان فانی‌تراند
مرده از یک روست فانی در گزند
صوفیان از صد جهت فانی شدند
مرگ یک قتلست و این سیصد هزار
هر یکی را خونبهایی بی‌شمار
گرچه کشت این قوم را حق بارها
ریخت بهر خونبها انبارها
هم‌چو جرجیس‌اند هر یک در سرار
کشته گشته زنده گشته شصت بار
کشته از ذوق سنان دادگر
می‌بسوزد که بزن زخمی دگر
والله از عشق وجود جان‌پرست
کشته بر قتل دوم عاشق‌ترست
گفت قاضی من قضادار حیم
حاکم اصحاب گورستان کیم
این به صورت گر نه در گورست پست
گورها در دودمانش آمدست
بس بدیدی مرده اندر گور تو
گور را در مرده بین ای کور تو
گر ز گوری خشت بر تو اوفتاد
عاقلان از گور کی خواهند داد
گرد خشم و کینهٔ مرده مگرد
هین مکن با نقش گرمابه نبرد
شکر کن که زنده‌ای بر تو نزد
کانک زنده رد کند حق کرد رد
خشم احیا خشم حق و زخم اوست
که به حق زنده‌ست آن پاکیزه‌پوست
حق بکشت او را و در پاچه‌ش دمید
زود قصابانه پوست از وی کشید
نفخ در وی باقی آمد تا مب
نفخ حق نبود چو نفخهٔ آن قصاب
فرق بسیارست بین النفختین
این همه زینست و آن سر جمله شین
این حیات از وی برید و شد مضر
وان حیات از نفخ حق شد مستمر
این دم آن دم نیست کاید آن به شرح
هین بر آ زین قعر چه بالای صرح
نیستش بر خر نشاندن مجتهد
نقش هیزم را کسی بر خر نهد
بر نشست او نه پشت خر سزد
پشت تابوتیش اولیتر سزد
ظلم چه بود وضع غیر موضعش
هین مکن در غیر موضع ضایعش
گفت صوفی پس روا داری که او
سیلیم زد بی‌قصاص و بی‌تسو
این روا باشد که خر خرسی قلاش
صوفیان را صفع اندازد بلاش
گفت قاضی تو چه داری بیش و کم
گفت دارم در جهان من شش درم
گفت قاضی سه درم تو خرج کن
آن سه دیگر را به او ده بی‌سخن
زار و رنجورست و درویش و ضعیف
سه درم در بایدش تره و رغیف
بر قفای قاضی افتادش نظر
از قفای صوفی آن بد خوب‌تر
راست می‌کرد از پی سیلیش دست
که قصاص سیلیم ارزان شدست
سوی گوش قاضی آمد بهر راز
سیلیی آورد قاضی را فراز
گفت هر شش را بگیرید ای دو خصم
من شوم آزاد بی خرخاش و وصم


بخش ۴۸ – طیره شدن قاضی از سیلی درویش و سرزنش کردن صوفی قاضی را

گشت قاضی طیره صوفی گفت هی
حکم تو عدلست لاشپک نیست غی
آنچ نپسندی به خود ای شیخ دین
چون پسندی بر برادر ای امین
این ندانی که می من چه کنی
هم در آن چه عاقبت خود افکنی
من حفر بئرا نخواندی از خبر
آنچ خواندی کن عمل جان پدر
این یکی حکمت چنین بد در قضا
که ترا آورد سیلی بر قفا
وای بر احکام دیگرهای تو
تا چه آرد بر سر و بر پای تو
ظالمی را رحم آری از کرم
که برای نفقه بادت سه درم
دست ظالم را ببر چه جای آن
که بدست او نهی حکم و عنان
تو بدان بز مانی ای مجهول‌داد
که نژاد گرگ را او شیر داد


بخش ۴۹ – جواب دادن قاضی صوفی را

گفت قاضی واجب آیدمان رضا
هر قفا و هر جفا کارد قضا
خوش‌دلم در باطن از حکم زبر
گرچه شد رویم ترش کالحق مر
این دلم باغست و چشمم ابروش
ابر گرید باغ خندد شاد و خوش
سال قحط از آفتاب خیره‌خند
باغها در مرگ و جان کندن رسند
ز امر حق وابکوا کثیرا خوانده‌ای
چون سر بریان چه خندان مانده‌ای
روشنی خانه باشی هم‌چو شمع
گر فرو پاشی تو هم‌چون شمع دمع
آن ترش‌رویی مادر یا پدر
حافظ فرزند شد از هر ضرر
ذوق خنده دیده‌ای ای خیره‌خند
ذوق گریه بین که هست آن کان قند
چون جهنم گریه آرد یاد آن
پس جهنم خوشتر آید از جنان
خنده‌ها در گریه‌ها آمد کتیم
گنج در ویرانه‌ها جو ای سلیم
ذوق در غمهاست پی گم کرده‌اند
آب حیوان را به ظلمت برده‌اند
بازگونه نعل در ره تا رباط
چشمها را چار کن در احتیاط
چشمها را چار کن در اعتبار
یار کن با چشم خود دو چشم یار
امرهم شوری بخوان اندر صحف
یار را باش و مگوش از ناز اف
یار باشد راه را پشت و پناه
چونک نیکو بنگری یارست راه
چونک در یاران رسی خامش نشین
اندر آن حلقه مکن خود را نگین
در نماز جمعه بنگر خوش به هوش
جمله جمعند و یک‌اندیشه و خموش
رختها را سوی خاموشی کشان
چون نشان جویی مکن خود را نشان
گفت پیغامبر که در بحر هموم
در دلالت دان تو یاران را نجوم
چشم در استارگان نه ره بجو
نطق تشویش نظر باشد مگو
گر دو حرف صدق گویی ای فلان
گفت تیره در تبع گردد روان
این نخواندی کالکلام ای مستهام
فی شجون حره جر الکلام
هین مشو شارع در آن حرف رشد
که سخن زو مر سخن را می‌کشد
نیست در ضبطت چو بگشادی دهان
از پی صافی شود تیره روان
آنک معصوم ره وحی خداست
چون همه صافست بگشاید رواست
زانک ما ینطق رسول بالهوی
کی هوا زاید ز معصوم خدا
خویشتن را ساز منطیقی ز حال
تا نگردی هم‌چو من سخرهٔ مقال


بخش ۵۰ – سوال کردن آن صوفی قاضی را

گفت صوفی چون ز یک کانست زر
این چرا نفعست و آن دیگر ضرر
چونک جمله از یکی دست آمدست
این چرا هوشیار و آن مست آمدست
چون ز یک دریاست این جوها روان
این چرا نوش است و آن زهر دهان
چون همه انوار از شمس بقاست
صبح صادق صبح کاذب از چه خاست
چون ز یک سرمه‌ست ناظر را کحل
از چه آمد راست‌بینی و حول
چونک دار الضرب را سلطان خداست
نقد را چون ضرب خوب و نارواست
چون خدا فرمود ره را راه من
این خفیر از چیست و آن یک راه‌زن
از یک اشکم چون رسد حر و سفیه
چون یقین شد الولد سر ابیه
وحدتی که دید با چندین هزار
صد هزاران جنبش از عین قرار


بخش ۵۱ – جواب گفتن آن قاضی صوفی را

گفت قاضی صوفیا خیره مشو
یک مثالی در بیان این شنو
هم‌چنانک بی‌قراری عاشقان
حاصل آمد از قرار دلستان
او چو که در ناز ثابت آمده
عاشقان چون برگها لرزان شده
خندهٔ او گریه‌ها انگیخته
آب رویش آب روها ریخته
این همه چون و چگونه چون زبد
بر سر دریای بی‌چون می‌تپد
ضد و ندش نیست در ذات و عمل
زان بپوشیدند هستیها حلل
ضد ضد را بود و هستی کی دهد
بلک ازو بگریزد و بیرون جهد
ند چه بود مثل مثل نیک و بد
مثل مثل خویشتن را کی کند
چونک دو مثل آمدند ای متقی
این چه اولیتر از آن در خالقی
بر شمار برگ بستان ند و ضد
چون کفی بر بحر بی‌ضدست و ند
بی‌چگونه بین تو برد و مات بحر
چون چگونه گنجد اندر ذات بحر
کمترین لعبت او جان تست
این چگونه و چون جان کی شد درست
پس چنان بحری که در هر قطر آن
از بدن ناشی‌تر آمد عقل و جان
کی بگنجد در مضیق چند و چون
عقل کل آنجاست از لا یعلمون
عقل گوید مر جسد را که ای جماد
بوی بردی هیچ از آن بحر معاد
جسم گوید من یقین سایهٔ توم
یاری از سایه که جوید جان عم
عقل گوید کین نه آن حیرت سراست
که سزا گستاخ‌تر از ناسزاست
اندرینجا آفتاب انوری
خدمت ذره کند چون چاکری
شیر این سو پیش آهو سر نهد
باز اینجا نزد تیهو پر نهد
این ترا باور نیاید مصطفی
چون ز مسکینان همی‌جوید دعا
گر بگویی از پی تعلیم بود
عین تجهیل از چه رو تفهیم بود
بلک می‌داند که گنج شاهوار
در خرابیها نهد آن شهریار
بدگمانی نعل معکوس ویست
گرچه هر جزویش جاسوس ویست
بل حقیقت در حقیقت غرقه شد
زین سبب هفتاد بل صد فرقه شد
با تو قلماشیت خواهم گفت هان
صوفیا خوش پهن بگشا گوش جان
مر ترا هم زخم که آید ز آسمان
منتظر می‌باش خلعت بعد آن
کو نه آن شاهست کت سیلی زند
پس نبخشد تاج و تخت مستند
جمله دنیا را پر پشه بها
سیلیی را رشوت بی‌منتها
گردنت زین طوق زرین جهان
چست در دزد و ز حق سیلی ستان
آن قفاها که انبیا برداشتند
زان بلا سرهای خود افراشتند
لیک حاضر باش در خود ای فتی
تا به خانه او بیابد مر ترا
ورنه خلعت را برد او باز پس
که نیابیدم به خانه‌ش هیچ کس


بخش ۵۲ – باز سال کردن صوفی از آن قاضی

گفت صوفی که چه بودی کین جهان
ابروی رحمت گشادی جاودان
هر دمی شوری نیاوردی به پیش
بر نیاوردی ز تلوینهاش نیش
شب ندزدیدی چراغ روز را
دی نبردی باغ عیش آموز را
جام صحت را نبودی سنگ تب
آمنی با خوف ناوردی کرب
خود چه کم گشتی ز جود و رحمتش
گر نبودی خرخشه در نعمتش


بخش ۵۳ – جواب قاضی سوال صوفی را و قصهٔ ترک و درزی را مثل آوردن

گفت قاضی بس تهی‌رو صوفیی
خالی از فطنت چو کاف کوفیی
تو بنشنیدی که آن پر قند لب
غدر خیاطان همی‌گفتی به شب
خلق را در دزدی آن طایفه
می‌نمود افسانه‌های سالفه
قصهٔ پاره‌ربایی در برین
می حکایت کرد او با آن و این
در سمر می‌خواند دزدی‌نامه‌ای
گرد او جمع آمده هنگامه‌ای
مستمع چون یافت جاذب زان وفود
جمله اجزااش حکایت گشته بود


بخش ۵۴ – قال النبی علیه السلام ان الله تعالی یلقن الحکمة علی لسان الواعظین بقدر همم المستمعین

جذب سمعست ار کسی را خوش لبیست
گرمی و جد معلم از صبیست
چنگیی را کو نوازد بیست و چار
چون نیابد گوش گردد چنگ بار
نه حراره یادش آید نه غزل
نه ده انگشتش بجنبد در عمل
گر نبودی گوشهای غیب‌گیر
وحی ناوردی ز گردون یک بشیر
ور نبودی دیده‌های صنع‌بین
نه فلک گشتی نه خندیدی زمین
آن دم لولاک این باشد که کار
از برای چشم تیزست و نظار
عامه را از عشق هم‌خوابه و طبق
کی بود پروای عشق صنع حق
آب تتماجی نریزی در تغار
تا سگی چندی نباشد طعمه‌خوار
رو سگ کهف خداوندیش باش
تا رهاند زین تغارت اصطفاش
چونک دزدیهای بی‌رحمانه گفت
کی کنند آن درزیان اندر نهفت
اندر آن هنگامه ترکی از خطا
سخت طیره شد ز کشف آن غطا
شب چو روز رستخیز آن رازها
کشف می‌کرد از پی اهل نهی
هر کجا آیی تو در جنگی فراز
بینی آنجا دو عدو در کشف راز
آن زمان را محشر مذکور دان
وان گلوی رازگو را صور دان
که خدا اسباب خشمی ساختست
وآن فضایح را بکوی انداختست
بس که غدر درزیان را ذکر کرد
حیف آمد ترک را و خشم و درد
گفت ای قصاص در شهر شما
کیست استاتر درین مکر و دغا


بخش ۵۵ – دعوی کردن ترک و گرو بستن او کی درزی از من چیزی نتواند بردن

گفت خیاطیست نامش پور شش
اندرین چستی و دزدی خلق‌کش
گفت من ضامن که با صد اضطراب
او نیارد برد پیشم رشته‌تاب
پس بگفتندش که از تو چست‌تر
مات او گشتند در دعوی مپر
رو به عقل خود چنین غره مباش
که شوی یاوه تو در تزویرهاش
گرم‌تر شد ترک و بست آنجا گرو
که نیارد برد نی کهنه نی نو
مطمعانش گرم‌تر کردند زود
او گرو بست و رهان را بر گشود
که گرو این مرکب تازی من
بدهم ار دزدد قماشم او به فن
ور نتواند برد اسپی از شما
وا ستانم بهر رهن مبتدا
ترک را آن شب نبرد از غصه خواب
با خیال دزد می‌کرد او حراب
بامدادان اطلسی زد در بغل
شد به بازار و دکان آن دغل
پس سلامش کرد گرم و اوستاد
جست از جا لب به ترحیبش گشاد
گرم پرسیدش ز حد ترک بیش
تا فکند اندر دل او مهر خویش
چون بدید از وی نوای بلبلی
پیشش افکند اطلس استنبلی
که ببر این را قبای روز جنگ
زیر نافم واسع و بالاش تنگ
تنگ بالا بهر جسم‌آرای را
زیر واسع تا نگیرد پای را
گفت صد خدمت کنم ای ذو وداد
در قبولش دست بر دیده نهاد
پس بپیمود و بدید او روی کار
بعد از آن بگشاد لب را در فشار
از حکایتهای میران دگر
وز کرمها و عطاء آن نفر
وز بخیلان و ز تحشیراتشان
از برای خنده هم داد او نشان
هم‌چو آتش کرد مقراضی برون
‌برید و لب پر افسانه و فسون


بخش ۵۶ – مضاحک گفتن درزی و ترک را از قوت خنده بسته شدن دو چشم تنگ او و فرصت یافتن درزی

ترک خندیدن گرفت از داستان
چشم تنگش گشت بسته آن زمان
پاره‌ای دزدید و کردش زیر ران
از جز حق از همه احیا نهان
حق همی‌دید آن ولی ستارخوست
لیک چون از حد بری غماز اوست
ترک را از لذت افسانه‌اش
رفت از دل دعوی پیشانه‌اش
اطلس چه دعوی چه رهن چه
ترک سرمستست در لاغ اچی
لابه کردش ترک کز بهر خدا
لاغ می‌گو که مرا شد مغتذا
گفت لاغی خندمینی آن دغا
که فتاد از قهقهه او بر قفا
پاره‌ای اطلس سبک بر نیفه زد
ترک غافل خوش مضاحک می‌مزد
هم‌چنین بار سوم ترک خطا
گفت لاغی گوی از بهر خدا
گفت لاغی خندمین‌تر زان دو بار
کرد او این ترک را کلی شکار
چشم بسته عقل جسته مولهه
مست ترک مدعی از قهقهه
پس سوم بار از قبا دزدید شاخ
که ز خنده‌ش یافت میدان فراخ
چون چهارم بار آن ترک خطا
لاغ از آن استا همی‌کرد اقتضا
رحم آمد بر وی آن استاد را
کرد در باقی فن و بیداد را
گفت مولع گشت این مفتون درین
بی‌خبر کین چه خسارست و غبین
بوسه‌افشان کرد بر استاد او
که بمن بهر خدا افسانه گو
ای فسانه گشته و محو از وجود
چند افسانه بخواهی آزمود
خندمین‌تر از تو هیچ افسانه نیست
بر لب گور خراب خویش ایست
ای فرو رفته به گور جهل و شک
چند جویی لاغ و دستان فلک
تا بکی نوشی تو عشوهٔ این جهان
که نه عقلت ماند بر قانون نه جان
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آب روی صد هزاران چون تو برد
می‌درد می‌دوزد این درزی عام
جامهٔ صدسالگان طفل خام
لاغ او گر باغها را داد داد
چون دی آمد داده را بر باد داد
پیره‌طفلان شسته پیشش بهر کد
تا به سعد و نحس او لاغی کند


بخش ۵۷ – گفتن درزی ترک را هی خاموش کی اگر مضاحک دگر گویم قبات تنگ آید

گفت درزی ای طواشی بر گذر
وای بر تو گر کنم لاغی دگر
پس قبایت تنگ آید باز پس
این کند با خویشتن خود هیچ کس
خندهٔ چه رمزی ار دانستیی
تو به جای خنده خون بگرستیی


بخش ۵۸ – بیان آنک بی‌کاران و افسانه‌جویان مثل آن ترک‌اند و عالم غرار غدار هم‌چو آن درزی و شهوات و زبان مضاحک گفتن این دنیاست و عمر هم‌چون آن اطلس پیش این درزی جهت قبای بقا و لباس تقوی ساختن

اطلس عمرت به مقراض شهور
برد پاره‌پاره خیاط غرور
تو تمنا می‌بری که اختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام
سخت می‌تولی ز تربیعات او
وز دلال و کینه و آفات او
سخت می‌رنجی ز خاموشی او
وز نحوس و قبض و کین‌کوشی او
که چرا زهرهٔ طرب در رقص نیست
بر سعود و رقص سعد او مه‌ایست
اخترت گوید که گر افزون کنم
لاغ را پس کلیت مغبون کنم
تو مبین قلابی این اختران
عشق خود بر قلب‌زن بین ای مهان


بخش ۵۹ – مثل

آن یکی می‌شد به ره سوی دکان
پیش ره را بسته دید او از زنان
پای او می‌سوخت از تعجیل و راه
بسته از جوق زنان هم‌چو ماه
رو به یک زن کرد و گفت ای مستهان
هی چه بسیارید ای دخترچگان
و بدو کرد آن زن و گفت ای امین
هیچ بسیاری ما منکر مبین
بین که با بسیاری ما بر بساط
تنگ می‌آید شما را انبساط
در لواطه می‌فتید از قحط زن
فاعل و مفعول رسوای زمن
تو مبین این واقعات روزگار
کز فلک می‌گردد اینجا ناگوار
تو مبین تحشیر روزی و معاش
تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش
بین که با این جمله تلخیهای او
مردهٔ اویید و ناپروای او
رحمتی دان امتحان تلخ را
نقمتی دان ملک مرو و بلخ را
آن براهیم از تلف نگریخت و ماند
این براهیم از شرف بگریخت و راند
آن نسوزد وین بسوزد ای عجب
نعل معکوس است در راه طلب

بخش ۶۰ – باز مکرر کردن صوفی سال را

گفت صوفی قادرست آن مستعان
که کند سودای ما را بی زیان
آنک آتش را کند ورد و شجر
هم تواند کرد این را بی‌ضرر
آنک گل آرد برون از عین خار
هم تواند کرد این دی را بهار
آنک زو هر سرو آزادی کند
قادرست ار غصه را شادی کند
آنک شد موجود از وی هر عدم
گر بدارد باقیش او را چه کم
آنک تن را جان دهد تا حی شود
گر نمیراند زیانش کی شود
خود چه باشد گر ببخشد آن جواد
بنده را مقصود جان بی‌اجتهاد
دور دارد از ضعیفان در کمین
مکر نفس و فتنهٔ دیو لعین

بخش ۶۱ – جواب دادن قاضی صوفی را

گفت قاضی گر نبودی امر مر
ور نبودی خوب و زشت و سنگ و در
ور نبودی نفس و شیطان و هوا
ور نبودی زخم و چالیش و وغا
پس به چه نام و لقب خواندی ملک
بندگان خویش را ای منهتک
چون بگفتی ای صبور و ای حلیم
چون بگفتی ای شجاع و ای حکیم
صابرین و صادقین و منفقین
چون بدی بی ره‌زن و دیو لعین
رستم و حمزه و مخنث یک بدی
علم و حکمت باطل و مندک بدی
علم و حکمت بهر راه و بی‌رهیست
چون همه ره باشد آن حکمت تهیست
بهر این دکان طبع شوره‌آب
هر دو عالم را روا داری خراب
من همی‌دانم که تو پاکی نه خام
وین سؤالت هست از بهر عوام
جور دوران و هر آن رنجی که هست
سهل‌تر از بعد حق و غفلتست
زآنک اینها بگذرند آن نگذرد
دولت آن دارد که جان آگه برد

بخش ۶۲ – حکایت در تقریر آنک صبر در رنج کار سهل‌تر از صبر در فراق یار بود
آن یکی زن شوی خود را گفت هی
ای مروت را به یک ره کرده طی
هیچ تیمارم نمی‌داری چرا
تا بکی باشم درین خواری چرا
گفت شو من نفقه چاره می‌کنم
گرچه عورم دست و پایی می‌زنم
نفقه و کسوه‌ست واجب ای صنم
از منت این هر دو هست و نیست کم
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پر وسخ بد پیرهن
گفت از سختی تنم را می‌خورد
کس کسی را کسوه زین سان آورد
گفت ای زن یک سالت می‌کنم
مرد درویشم همین آمد فنم
این درشتست و غلیظ و ناپسند
لیک بندیش ای زن اندیشه‌مند
این درشت و زشت‌تر یا خود طلاق
این ترا مکروه‌تر یا خود فراق
هم‌چنان ای خواجهٔ تشنیع زن
از بلا و فقر و از رنج و محن
لا شک این ترک هوا تلخی‌دهست
لیک از تلخی بعد حق بهست
گر جهاد و صوم سختست و خشن
لیک این بهتر ز بعد ممتحن
رنج کی ماند دمی که ذوالمنن
گویدت چونی تو ای رنجور من
ور نگوید کت نه آن فهم و فن است
لیک آن ذوق تو پرسش کردنست
آن ملیحان که طبیبان دل‌اند
سوی رنجوران به پرسش مایل‌اند
وز حذر از ننگ و از نامی کنند
چاره‌ای سازند و پیغامی کنند
ورنه در دلشان بود آن مفتکر
نیست معشوقی ز عاشق بی‌خبر
ای تو جویای نوادر داستان
هم فسانهٔ عشق‌بازان را بخوان
بس بجوشیدی درین عهد مدید
ترک‌جوشی هم نگشتی ای قدید
دیده‌ای عمری تو داد و داوری
وانگه از نادیدگان ناشی‌تری
هر که شاگردیش کرد استاد شد
تو سپس‌تر رفته‌ای ای کور لد
خود نبود از والدینت اختبار
هم نبودت عبرت از لیل و نهار

بخش ۶۳ – مثل

عارفی پرسید از آن پیر کشیش
که توی خواجه مسن‌تر یا که ریش
گفت نه من پیش ازو زاییده‌ام
بی ز ریشی بس جهان را دیده‌ام
گفت ریشت شد سپید از حال گشت
خوی زشت تو نگردیدست وشت
او پس از تو زاد و از تو بگذرید
تو چنین خشکی ز سودای ثرید
تو بر آن رنگی که اول زاده‌ای
یک قدم زان پیش‌تر ننهاده‌ای
هم‌چنان دوغی ترش در معدنی
خود نگردی زو مخلص روغنی
هم خمیری خمر طینه دری
گرچه عمری در تنور آذری
چون حشیشی پا به گل بر پشته‌ای
گرچه از باد هوس سرگشته‌ای
هم‌چو قوم موسی اندر حر تیه
مانده‌ای بر جای چل سال ای سفیه
می‌روی هر روز تا شب هروله
خویش می‌بینی در اول مرحله
نگذری زین بعد سیصد ساله تو
تا که داری عشق آن گوساله تو
تا خیال عجل از جانشان نرفت
بد بریشان تیه چون گرداب زفت
غیر این عجلی کزو یابیده‌ای
بی‌نهایت لطف و نعمت دیده‌ای
گاو طبعی زان نکوییهای زفت
از دلت در عشق این گوساله رفت
باری اکنون تو ز هر جزوت بپرس
صد زبان دارند این اجزای خرس
ذکر نعمتهای رزاق جهان
که نهان شد آن در اوراق زمان
روز و شب افسانه‌جویانی تو چست
جزو جزو تو فسانه‌گوی تست
جزو جزوت تا برستست از عدم
چند شادی دیده‌اند و چند غم
زانک بی‌لذت نروید هیچ جزو
بلک لاغر گردد از هی پیچ جزو
جزو ماند و آن خوشی از یاد رفت
بل نرفت آن خفیه شد از پنج و هفت
هم‌چو تابستان که از وی پنبه‌زاد
ماند پنبه رفت تابستان ز یاد
یا مثال یخ که زاید از شتا
شد شتا پنهان و آن یخ پیش ما
هست آن یخ زان صعوبت یادگار
یادگار صیف در دی این ثمار
هم‌چنان هر جزو جزوت ای فتی
در تنت افسانه گوی نعمتی
چون زنی که بیست فرزندش بود
هر یکی حاکی حال خوش بود
حمل نبود بی ز مستی و ز لاغ
بی بهاری کی شود زاینده باغ
حاملان و بچگانشان بر کنار
شد دلیل عشق‌بازی با بهار
هر درختی در رضاع کودکان
هم‌چو مریم حامل از شاهی نهان
گرچه صد در آب آتشی پوشیده شد
صد هزاران کف برو جوشیده شد
گرچه آتش سخت پنهان می‌تند
کف بده انگشت اشارت می‌کند
هم‌چنین اجزای مستان وصال
حامل از تمثالهای حال و قال
در جمال حال وا مانده دهان
چشم غایب گشته از نقش جهان
آن موالید از زه این چار نیست
لاجرم منظور این ابصار نیست
آن موالید از تجلی زاده‌اند
لاجرم مستور پردهٔ ساده‌اند
زاده گفتیم و حقیقت زاد نیست
وین عبارت جز پی ارشاد نیست
هین خمش کن تا بگوید شاه قل
بلبلی مفروش با این جنس گل
این گل گویاست پر جوش و خروش
بلبلا ترک زبان کن باش گوش
هر دو گون تمثال پاکیزه‌مثال
شاهد عدل‌اند بر سر وصال
هر دو گون حسن لطیف مرتضی
شاهد احبال و حشر ما مضی
هم‌چو یخ کاندر تموز مستجد
هر دم افسانهٔ زمستان می‌کند
ذکر آن اریاح سرد و زمهریر
اندر آن ازمان و ایام عسیر
هم‌چو آن میوه که در وقت شتا
می‌کند افسانهٔ لطف خدا
قصهٔ دور تبسمهای شمس
وآن عروسان چمن را لمس و طمس
حال رفت و ماند جزوت یادگار
یا ازو واپرس یا خود یاد آر
چون فرو گیرد غمت گر چستیی
زان دم نومید کن وا جستیی
گفتییش ای غصهٔ منکر به حال
راتبهٔ انعامها را زان کمال
گر بهر دم نت بهار و خرمیست
هم‌چو چاش گل تنت انبار چیست
چاش گل تن فکر تو هم‌چون گلاب
منکر گل شد گلاب اینت عجاب
از کپی‌خویان کفران که دریغ
بر نبی‌خویان نثار مهر و میغ
آن لجاج کفر قانون کپیست
وآن سپاس و شکر منهاج نبیست
با کپی‌خویان تهتکها چه کرد
با نبی‌رویان تنسکها چه کرد
در عمارتها سگانند و عقور
در خرابیهاست گنج عز و نور
گر نبودی این بزوغ اندر خسوف
گم نکردی راه چندین فیلسوف
زیرکان و عاقلان از گمرهی
دیده بر خرطوم داغ ابلهی


بخش ۶۴ – باقی قصهٔ فقیر روزی‌طلب بی‌واسطهٔ کسب

آن یکی بیچارهٔ مفلس ز درد
که ز بی‌چیزی هزاران زهر خورد
لابه کردی در نماز و در دعا
کای خداوند و نگهبان رعا
بی ز جهدی آفریدی مر مرا
بی فن من روزیم ده زین سرا
پنج گوهر دادیم در درج سر
پنج حس دیگری هم مستتر
لا یعد این داد و لا یحصی ز تو
من کلیلم از بیانش شرم‌رو
چونک در خلاقیم تنها توی
کار رزاقیم تو کن مستوی
سالها زو این دعا بسیار شد
عاقبت زاری او بر کار شد
هم‌چو آن شخصی که روزی حلال
از خدا می‌خواست بی‌کسب و کلال
گاو آوردش سعادت عاقبت
عهد داود لدنی معدلت
این متیم نیز زاریها نمود
هم ز میدان اجابت گو ربود
گاه بدظن می‌شدی اندر دعا
از پی تاخیر پاداش و جزا
باز ارجاء خداوند کریم
در دلش بشار گشتی و زعیم
چون شدی نومید در جهد از کلال
از جناب حق شنیدی که تعال
خافضست و رافعست این کردگار
بی ازین دو بر نیاید هیچ کار
خفض ارضی بین و رفع آسمان
بی ازین دو نیست دورانش ای فلان
خفض و رفع این زمین نوعی دگر
نیم سالی شوره نیمی سبز و تر
خفض و رفع روزگار با کرب
نوع دیگر نیم روز و نیم شب
خفض و رفع این مزاج ممترج
گاه صحت گاه رنجوری مضج
هم‌چنین دان جمله احوال جهان
قحط و جدب و صلح و جنگ از افتتان
این جهان با این دو پر اندر هواست
زین دو جانها موطن خوف و رجاست
تا جهان لرزان بود مانند برگ
در شمال و در سموم بعث و مرگ
تا خم یک‌رنگی عیسی ما
بشکند نرخ خم صدرنگ را
کان جهان هم‌چون نمکسار آمدست
هر چه آنجا رفت بی‌تلوین شدست
خاک را بین خلق رنگارنگ را
می‌کند یک رنگ اندر گورها
این نمکسار جسوم ظاهرست
خود نمکسار معانی دیگرست
آن نمکسار معانی معنویست
از ازل آن تا ابد اندر نویست
این نوی را کهنگی ضدش بود
آن نوی بی ضد و بی ند و عدد
آنچنان که از صقل نور مصطفی
صد هزاران نوع ظلمت شد ضیا
از جهود و مشرک و ترسا و مغ
جملگی یک‌رنگ شد زان الپ الغ
صد هزاران سایه کوتاه و دراز
شد یکی در نور آن خورشید راز
نه درازی ماند نه کوته نه پهن
گونه گونه سایه در خورشید رهن
لیک یک‌رنگی که اندر محشرست
بر بد و بر نیک کشف و ظاهرست
که معانی آن جهان صورت شود
نقشهامان در خور خصلت شود
گردد آنگه فکر نقش نامه‌ها
این بطانه روی کار جامه‌ها
این زمان سرها مثال گاو پیس
دوک نطق اندر ملل صد رنگ ریس
نوبت صدرنگیست و صددلی
عالم یک رنگ کی گردد جلی
نوبت زنگست رومی شد نهان
این شبست و آفتاب اندر رهان
نوبت گرگست و یوسف زیر چاه
نوبت قبطست و فرعونست شاه
تا ز رزق بی‌دریغ خیره‌خند
این سگان را حصه باشد روز چند
در درون بیشه شیران منتظر
تا شود امر تعالوا منتشر
پس برون آیند آن شیران ز مرج
بی‌حجابی حق نماید دخل و خرج
جوهر انسان بگیرد بر و بحر
پیسه گاوان بسملان آن روز نحر
روز نحر رستخیز سهمناک
مؤمنان را عید و گاوان را هلاک
جملهٔ مرغان آب آن روز نحر
هم‌چو کشتیها روان بر روی بحر
تا که یهلک من هلک عن بینه
تا که ینجو من نجا واستیقنه
تا که بازان جانب سلطان روند
تا که زاغان سوی گورستان روند
که استخوان و اجزاء سرگین هم‌چو نان
نقل زاغان آمدست اندر جهان
قند حکمت از کجا زاغ از کجا
کرم سرگین از کجا باغ از کجا
نیست لایق غزو نفس و مرد غر
نیست لایق عود و مشک و کون خر
چون غزا ندهد زنان را هیچ دست
کی دهد آنک جهاد اکبرست
جز بنادر در تن زن رستمی
گشته باشد خفیه هم‌چون مریمی
آنچنان که در تن مردان زنان
خفیه‌اند و ماده از ضعف جنان
آن جهان صورت شود آن مادگی
هر که در مردی ندید آمادگی
روز عدل و عدل داد در خورست
کفش آن پا کلاه آن سرست
تا به مطلب در رسد هر طالبی
تا به غرب خود رود هر غاربی
نیست هر مطلوب از طالب دریغ
جفت تابش شمس و جفت آب میغ
هست دنیا قهرخانهٔ کردگار
قهر بین چون قهر کردی اختیار
استخوان و موی مقهوران نگر
تیغ قهر افکنده اندر بحر و بر
پر و پای مرغ بین بر گرد دام
شرح قهر حق کننده بی‌کلام
مرد او بر جای خرپشته نشاند
وآنک کهنه گشت هم پشته نماند
هر کسی را جفت کرده عدل حق
پیل را با پیل و بق را جنس بق
مونس احمد به مجلس چار یار
مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار
کعبهٔ جبریل و جانها سدره‌ای
قبلهٔ عبدالبطون شد سفره‌ای
قبلهٔ عارف بود نور وصال
قبلهٔ عقل مفلسف شد خیال
قبلهٔ زاهد بود یزدان بر
قبلهٔ مطمع بود همیان زر
قبلهٔ معنی‌وران صبر و درنگ
قبلهٔ صورت‌پرستان نقش سنگ
قبلهٔ باطن‌نشینان ذوالمنن
قبلهٔ ظاهرپرستان روی زن
هم‌چنین برمی‌شمر تازه و کهن
ور ملولی رو تو کار خویش کن
رزق ما در کاس زرین شد عقار
وآن سگان را آب تتماج و تغار
لایق آنک بدو خو داده‌ایم
در خور آن رزق بفرستاده‌ایم
خوی آن را عاشق نان کرده‌ایم
خوی این را مست جانان کرده‌ایم
چون به خوی خود خوشی و خرمی
پس چه از درخورد خویت می‌رمی
مادگی خوش آمدت چادر بگیر
رستمی خوش آمدت خنجر بگیر
این سخن پایان ندارد وآن فقیر
گشته است از زخم درویشی عقیر


بخش ۶۵ – قصهٔ آن گنج‌نامه کی پهلوی قبه‌ای روی به قبله کن و تیر در کمان نه بینداز آنجا کی افتد گنجست

دید در خواب او شبی و خواب کو
واقعهٔ بی‌خواب صوفی‌راست خو
هاتفی گفتش کای دیده تعب
رقعه‌ای در مشق وراقان طلب
خفیه زان وراق کت همسایه است
سوی کاغذپاره‌هاش آور تو دست
رقعه‌ای شکلش چنین رنگش چنین
بس بخوان آن را به خلوت ای حزین
چون بدزدی آن ز وراق ای پسر
پس برون رو ز انبهی و شور و شر
تو بخوان آن را به خود در خلوتی
هین مجو در خواندن آن شرکتی
ور شود آن فاش هم غمگین مشو
که نیابد غیر تو زان نیم جو
ور کشد آن دیر هان زنهار تو
ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا
این بگفت و دست خود آن مژده‌ور
بر دل او زد که رو زحمت ببر
چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان
می‌نگنجید از فرح اندر جهان
زهرهٔ او بر دریدی از قلق
گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق
یک فرح آن کز پس شصد حجاب
گوش او بشنید از حضرت جواب
از حجب چون حس سمعش در گذشت
شد سرافراز و ز گردون بر گذشت
که بود کان حس چشمش ز اعتبار
زان حجاب غیب هم یابد گذار
چون گذاره شد حواسش از حجاب
پس پیاپی گرددش دید و خطاب
جانب دکان وراق آمد او
دست می‌برد او به مشقش سو به سو
پیش چشمش آمد آن مکتوب زود
با علاماتی که هاتف گفته بود
در بغل زد گفت خواجه خیر باد
این زمان وا می‌رسم ای اوستاد
رفت کنج خلوتی و آن را بخواند
وز تحیر واله و حیران بماند
که بدین سان گنج‌نامهٔ بی‌بها
چون فتاده ماند اندر مشقها
باز اندر خاطرش این فکر جست
کز پی هر چیز یزدان حافظست
کی گذارد حافظ اندر اکتناف
که کسی چیزی رباید از گزاف
گر بیابان پر شود زر و نقود
بی رضای حق جوی نتوان ربود
ور بخوانی صد صحف بی سکته‌ای
بی قدر یادت نماند نکته‌ای
ور کنی خدمت نخوانی یک کتاب
علمهای نادره یابی ز جیب
شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان
کان فزون آمد ز ماه آسمان
کانک می‌جستی ز چرخ با نهیب
سر بر آوردستت ای موسی ز جیب
تا بدانی که آسمانهای سمی
هست عکس مدرکات آدمی
نی که اول دست برد آن مجید
از دو عالم پیشتر عقل آفرید
این سخن پیدا و پنهانست بس
که نباشد محرم عنقا مگس
باز سوی قصه باز آ ای پسر
قصهٔ گنج و فقیر آور به سر


بخش ۶۶ – تمامی قصهٔ آن فقیر و نشان جای آن گنج

اندر آن رقعه نبشته بود این
که برون شهر گنجی دان دفین
آن فلان قبه که در وی مشهدست
پشت او در شهر و در در فدفدست
پشت با وی کن تو رو در قبله آر
وانگهان از قوس تیری بر گذار
چون فکندی تیر از قوس ای سعاد
بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد
پس کمان سخت آورد آن فتی
تیر پرانید در صحن فضا
زو تبر آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که تیرش اوفتاد
کند شد هم او و هم بیل و تبر
خود ندید از گنج پنهانی اثر
هم‌چنین هر روز تیر انداختی
لیک جای گنج را نشناختی
چونک این را پیشه کرد او بر دوام
فجفجی در شهر افتاد و عوام


بخش ۶۷ – فاش شدن خبر این گنج و رسیدن به گوش پادشاه

پس خبر کردند سلطان را ازین
آن گروهی که بدند اندر کمین
عرضه کردند آن سخن را زیردست
که فلانی گنج‌نامه یافتست
چون شنید این شخص کین با شه رسید
جز که تسلیم و رضا چاره ندید
پیش از آنک اشکنجه بیند زان قباد
رقعه را آن شخص پیش او نهاد
گفت تا این رقعه را یابیده‌ام
گنج نه و رنج بی‌حد دیده‌ام
خود نشد یک حبه از گنج آشکار
لیک پیچیدم بسی من هم‌چو مار
مدت ماهی چنینم تلخ‌کام
که زیان و سود این بر من حرام
بوک بختت بر کند زین کان غطا
ای شه پیروزجنگ و دزگشا
مدت شش ماه و افزون پادشاه
تیر می‌انداخت و برمی‌کند چاه
هرکجا سخته کمانی بود چست
تیر داد انداخت و هر سو گنج جست
غیر تشویش و غم و طامات نی
هم‌چو عنقا نام فاش و ذات نی


بخش ۶۸ – نومید شدن آن پادشاه از یافتن آن گنج و ملول شدن او از طلب آن

چونک تعویق آمد اندر عرض و طول
شاه شد زان گنج دل سیر و ملول
دشتها را گز گز آن شه چاه کند
رقعه را از خشم پیش او فکند
گفت گیر این رقعه کش آثار نیست
تو بدین اولیتری کت کار نیست
نیست این کار کسی کش هست کار
که بسوزد گل بگردد گرد خار
نادر افتد اهل این ماخولیا
منتظر که روید از آهن گیا
سخت جانی باید این فن را چو تو
تو که داری جان سخت این را بجو
گر نیابی نبودت هرگز ملال
ور بیابی آن به تو کردم حلال
عقل راه ناامیدی کی رود
عشق باشد کان طرف بر سر دود
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید کز آن سودی برد
ترک‌تاز و تن‌گداز و بی‌حیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
سخت‌رویی که ندارد هیچ پشت
بهره‌جویی را درون خویش کشت
پاک می‌بازد نباشد مزدجو
آنچنان که پاک می‌گیرد ز هو
می‌دهد حق هستیش بی‌علتی
می‌سپارد باز بی‌علت فتی
که فتوت دادن بی علتست
پاک‌بازی خارج هر ملتست
زانک ملت فضل جوید یا خلاص
پاک بازانند قربانان خاص
نی خدا را امتحانی می‌کنند
نی در سود و زیانی می‌زنند


بخش ۶۹ – باز دادن شاه گنج‌نامه را به آن فقیر کی بگیر ما از سر این برخاستیم

چونک رقعهٔ گنج پر آشوب را
شه مسلم داشت آن مکروب را
گشت آمن او ز خصمان و ز نیش
رفت و می‌پیچید در سودای خویش
یار کرد او عشق درداندیش را
کلب لیسد خویش ریش خویش را
عشق را در پیچش خود یار نیست
محرمش در ده یکی دیار نیست
نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر
عقل از سودای او کورست و کر
زآنک این دیوانگی عام نیست
طب را ارشاد این احکام نیست
گر طبیبی را رسد زین گون جنون
دفتر طب را فرو شوید به خون
طب جملهٔ عقلها منقوش اوست
روی جمله دلبران روپوش اوست
روی در روی خود آر ای عشق‌کیش
نیست ای مفتون ترا جز خویش خویش
قبله از دل ساخت آمد در دعا
لیس للانسان الا ما سعی
پیش از آن کو پاسخی بشنیده بود
سالها اندر دعا پیچیده بود
بی‌اجابت بر دعاها می‌تنید
از کرم لبیک پنهان می‌شنید
چونک بی‌دف رقص می‌کرد آن علیل
ز اعتماد جود خلاق جلیل
سوی او نه هاتف و نه پیک بود
گوش اومیدش پر از لبیک بود
بی‌زبان می‌گفت اومیدش تعال
از دلش می‌روفت آن دعوت ملال
آن کبوتر را که بام آموختست
تو مخوان می‌رانش کان پر دوختست
ای ضیاء الحق حسام‌الدین برانش
کز ملاقات تو بر رستست جانش
گر برانی مرغ جانش از گزاف
هم بگرد بام تو آرد طواف
چینه و نقلش همه بر بام تست
پر زنان بر اوج مست دام تست
گر دمی منکر شود دزدانه روح
در ادای شکرت ای فتح و فتوح
شحنهٔ عشق مکرر کینه‌اش
طشت آتش می‌نهد بر سینه‌اش
که بیا سوی مه و بگذر ز گرد
شاه عشقت خواند زوتر باز گرد
گرد این بام و کبوترخانه من
چون کبوتر پر زنم مستانه من
جبرئیل عشقم و سدره‌م توی
من سقیمم عیسی مریم توی
جوش ده آن بحر گوهربار را
خوش بپرس امروز این بیمار را
چون تو آن او شدی بحر آن اوست
گرچه این دم نوبت بحران اوست
این خود آن ناله‌ست کو کرد آشکار
آنچ پنهانست یا رب زینهار
دو دهان داریم گویا هم‌چو نی
یک دهان پنهانست در لبهای وی
یک دهان نالان شده سوی شما
های هویی در فکنده در هوا
لیک داند هر که او را منظرست
که فغان این سری هم زان سرست
دمدمهٔ این نای از دمهای اوست
های هوی روح از هیهای اوست
گر نبودی با لبش نی را سمر
نی جهان را پر نکردی از شکر
با کی خفتی وز چه پهلو خاستی
که چنین پر جوش چون دریاستی
یا ابیت عند ربی خواندی
در دل دریای آتش راندی
نعرهٔ یا نار کونی باردا
عصمت جان تو گشت ای مقتدا
ای ضیاء الحق حسام دین و دل
کی توان اندود خورشیدی به گل
قصد کردستند این گل‌پاره‌ها
که بپوشانند خورشید ترا
در دل که لعلها دلال تست
باغها از خنده مالامال تست
محرم مردیت را کو رستمی
تا ز صد خرمن یکی جو گفتمی
چون بخواهم کز سرت آهی کنم
چون علی سر را فرو چاهی کنم
چونک اخوان را دل کینه‌ورست
یوسفم را قعر چه اولیترست
مست گشتم خویش بر غوغا زنم
چه چه باشد خیمه بر صحرا زنم
بر کف من نه شراب آتشین
وانگه آن کر و فر مستانه بین
منتظر گو باش بی گنج آن فقیر
زآنک ما غرقیم این دم در عصیر
از خدا خواه ای فقیر این دم پناه
از من غرقه شده یاری مخواه
که مرا پروای آن اسناد نیست
از خود و از ریش خویشم یاد نیست
باد سبلت کی بگنجد و آب رو
در شرابی که نگنجد تار مو
در ده ای ساقی یکی رطلی گران
خواجه را از ریش و سبلت وا رهان
نخوتش بر ما سبالی می‌زند
لیک ریش از رشک ما بر می‌کند
مات او و مات او و مات او
که همی‌دانیم تزویرات او
از پس صد سال آنچ آید ازو
پیر می‌بیند معین مو به مو
اندر آیینه چه بیند مرد عام
که نبیند پیر اندر خشت خام
آنچ لحیانی به خانهٔ خود ندید
هست بر کوسه یکایک آن پدید
رو به دریایی که ماهی‌زاده‌ای
هم‌چو خس در ریش چون افتاده‌ای
خس نه‌ای دور از تو رشک گوهری
در میان موج و بحر اولیتری
بحر وحدانست جفت و زوج نیست
گوهر و ماهیش غیر موج نیست
ای محال و ای محال اشراک او
دور از آن دریا و موج پاک او
نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ
لیک با احول چه گویم هیچ هیچ
چونک جفت احولانیم ای شمن
لازم آید مشرکانه دم زدن
آن یکیی زان سوی وصفست و حال
جز دوی ناید به میدان مقال
یا چو احول این دوی را نوش کن
یا دهان بر دوز و خوش خاموش کن
یا به نوبت گه سکوت و گه کلام
احولانه طبل می‌زن والسلام
چون ببینی محرمی گو سر جان
گل ببینی نعره زن چون بلبلان
چون ببینی مشک پر مکر و مجاز
لب ببند و خویشتن را خنب ساز
دشمن آبست پیش او مجنب
ورنه سنگ جهل او بشکست خنب
با سیاستهای جاهل صبر کن
خوش مدارا کن به عقل من لدن
صبر با نااهل اهلان را جلاست
صبر صافی می‌کند هر جا دلیست
آتش نمرود ابراهیم را
صفوت آیینه آمد در جلا
جور کفر نوحیان و صبر نوح
نوح را شد صیقل مرآت روح


بخش ۷۰ – حکایت مرید شیخ حسن خرقانی قدس الله سره

رفت درویشی ز شهر طالقان
بهر صیت بوالحسین خارقان
کوهها ببرید و وادی دراز
بهر دید شیخ با صدق و نیاز
آنچ در ره دید از رنج و ستم
گرچه در خوردست کوته می‌کنم
چون به مقصد آمد از ره آن جوان
خانهٔ آن شاه را جست او نشان
چون به صد حرمت بزد حلقهٔ درش
زن برون کرد از در خانه سرش
که چه می‌خواهی بگو ای ذوالکرم
ژگفت بر قصد زیارت آمدم
خنده‌ای زد زن که خه‌خه ریش بین
این سفرگیری و این تشویش بین
خود ترا کاری نبود آن جایگاه
که به بیهوده کنی این عزم راه
اشتهای گول‌گردی آمدت
یا ملولی وطن غالب شدت
یا مگر دیوت دو شاخه بر نهاد
بر تو وسواس سفر را در گشاد
گفت نافرجام و فحش و دمدمه
من نتوانم باز گفتن آن همه
از مثل وز ریش‌خند بی‌حساب
ن مرید افتاد از غم در نشیب


بخش ۷۱ – پرسیدن آن وارد از حرم شیخ کی شیخ کجاست کجا جوییم و جواب نافرجام گفتن حرم

اشکش از دیده بجست و گفت او
با همه آن شاه شیرین‌نام کو
گفت آن سالوس زراق تهی
دام گولان و کمند گمرهی
صد هزاران خام ریشان هم‌چو تو
اوفتاده از وی اندر صد عتو
گر نبینیش و سلامت وا روی
خیر تو باشد نگردی زو غوی
لاف‌کیشی کاسه‌لیسی طبل‌خوار
بانگ طبلش رفته اطراف دیار
سبطیند این قوم و گوساله‌پرست
در چنین گاوی چه می‌مالند دست
جیفة اللیلست و بطال النهار
هر که او شد غرهٔ این طبل‌خوار
هشته‌اند این قوم صد علم و کمال
مکر و تزویری گرفته کینست حال
آل موسی کو دریغا تاکنون
عابدان عجل را ریزند خون
شرع و تقوی را فکنده سوی پشت
کو عمر کو امر معروفی درشت
کین اباحت زین جماعت فاش شد
رخصت هر مفسد قلاش شد
کو ره پیغامبری و اصحاب او
کو نماز و سبحه و آداب او


بخش ۷۲ – جواب گفتن مرید و زجر کردن مرید آن طعانه را از کفر و بیهوده گفتن

بانگ زد بر وی جوان و گفت بس
روز روشن از کجا آمد عسس
نور مردان مشرق و مغرب گرفت
اسمانها سجده کردند از شگفت
آفتاب حق بر آمد از حمل
زیر چادر رفت خورشید از خجل
ترهات چون تو ابلیسی مرا
کی بگرداند ز خاک این سرا
من به بادی نامدم هم‌چون سحاب
تا بگردی باز گردم زین جناب
عجل با آن نور شد قبلهٔ کرم
قبله بی آن نور شد کفر و صنم
هست اباحت کز هوای آمد ضلال
هست اباحت کز خدا آمد کمال
کفر ایمان گشت و دیو اسلام یافت
آن طرف کان نور بی‌اندازه تافت
مظهر عزست و محبوب به حق
از همه کروبیان برده سبق
سجده آدم را بیان سبق اوست
سجده آرد مغز را پیوست پوست
شمع حق را پف کنی تو ای عجوز
هم تو سوزی هم سرت ای گنده‌پوز
کی شود دریا ز پوز سگ نجس
کی شود خورشید از پف منطمس
حکم بر ظاهر اگر هم می‌کنی
چیست ظاهرتر بگو زین روشنی
جمله ظاهرها به پیش این ظهور
باشد اندر غایت نقص و قصور
هر که بر شمع خدا آرد پف او
شمع کی میرد بسوزد پوز او
چون تو خفاشان بسی بینند خواب
کین جهان ماند یتیم از آفتاب
موجهای تیز دریاهای روح
ست صد چندان که بد طوفان نوح
لیک اندر چشم کنعان موی رست
نوح و کشتی را بهشت و کوه جست
کوه و کنعان را فرو برد آن زمان
نیم موجی تا به قعر امتهان
مه فشاند نور و سگ وع وع کند
سگ ز نور ماه کی مرتع کند
شب روان و همرهان مه بتگ
ترک رفتن کی کنند از بانگ سگ
جزو سوی کل دوان مانند تیر
کی کند وقف از پی هر گنده‌پیر
جان شرع و جان تقوی عارفست
معرفت محصول زهد سالفست
زهد اندر کاشتن کوشیدنست
معرفت آن کشت را روییدنست
پس چو تن باشد جهاد و اعتقاد
جان این کشتن نباتست و حصاد
امر معروف او و هم معروف اوست
کاشف اسرار و هم مکشوف اوست
شاه امروزینه و فردای ماست
پوست بندهٔ مغز نغزش دایماست
چون انا الحق گفت شیخ و پیش برد
پس گلوی جمله کوران را فشرد
چون انای بنده لا شد از وجود
پس چه ماند تو بیندیش ای جحود
گر ترا چشمیست بگشا در نگر
بعد لا آخر چه می‌ماند دگر
ای بریده آن لب و حلق و دهان
که کند تف سوی مه یا آسمان
تف برویش باز گردد بی شکی
تف سوی گردون نیابد مسلکی
تا قیامت تف برو بارد ز رب
هم‌چو تبت بر روان بولهب
طبل و رایت هست ملک شهریار
سگ کسی که خواند او را طبل‌خوار
آسمانها بندهٔ ماه وی‌اند
شرق و مغرب جمله نانخواه وی‌اند
زانک لولاکست بر توقیع او
جمله در انعام و در توزیع او
گر نبودی او نیابیدی فلک
گردش و نور و مکانی ملک
گر نبودی او نیابیدی به حار
ت و ماهی و در شاهوار
گر نبودی او نیابیدی زمین
در درونه گنج و بیرون یاسمین
رزقها هم رزق‌خواران وی‌اند
میوه‌ها لب‌خشک باران وی‌اند
هین که معکوس است در امر این گره
صدقه‌بخش خویش را صدقه بده
از فقیرستت همه زر و حریر
هین غنی راده زکاتی ای فقیر
چون تو ننگی جفت آن مقبول‌روح
چون عیال کافر اندر عقد نوح
گر نبودی نسبت تو زین سرا
پاره‌پاره کردمی این دم ترا
دادمی آن نوح را از تو خلاص
تا مشرف گشتمی من در قصاص
لیک با خانهٔ شهنشاه زمن
این چنین گستاخیی ناید ز من
رو دعا کن که سگ این موطنی
ورنه اکنون کردمی من کردنی


بخش ۷۳ – واگشتن مرید از وثاق شیخ و پرسیدن از مردم و نشان دادن ایشان کی شیخ به فلان بیشه رفته است

بعد از آن پرسان شد او از هر کسی
شیخ را می‌جست از هر سو بسی
پس کسی گفتش که آن قطب دیار
رفت تا هیزم کشد از کوهسار
آن مرید ذوالفقاراندیش تفت
در هوای شیخ سوی بیشه رفت
دیو می‌آورد پیش هوش مرد
وسوسه تا خفیه گردد مه ز گرد
کین چنین زن را چرا این شیخ دین
دارد اندر خانه یار و همنشین
ضد را با ضد ایناس از کجا
با امام‌الناس نسناس از کجا
باز او لاحول می‌کرد آتشین
که اعتراض من برو کفرست و کین
من کی باشم با تصرفهای حق
که بر آرد نفس من اشکال و دق
باز نفسش حمله می‌آورد زود
زین تعرف در دلش چون کاه دود
که چه نسبت دیو را با جبرئیل
که بود با او به صحبت هم مقیل
چون تواند ساخت با آزر خلیل
چون تواند ساخت با ره‌زن دلیل


بخش ۷۴ – یافتن مرید مراد را و ملاقات او با شیخ نزدیک آن بیشه

اندرین بود او که شیخ نامدار
زود پیش افتاد بر شیری سوار
شیر غران هیزمش را می‌کشید
بر سر هیزم نشسته آن سعید
تازیانه‌ش مار نر بود از شرف
مار را بگرفته چون خرزن به کف
تو یقین می‌دان که هر شیخی که هست
هم سواری می‌کند بر شیر مست
گرچه آن محسوس و این محسوس نیست
لیک آن بر چشم جان ملبوس نیست
صد هزاران شیر زیر را نشان
پیش دیدهٔ غیب‌دان هیزم‌کشان
لیک یک یک را خدا محسوس کرد
تا که بیند نیز او که نیست مرد
دیدش از دور و بخندید آن خدیو
گفت آن را مشنو ای مفتون دیو
از ضمیر او بدانست آن جلیل
هم ز نور دل بلی نعم الدلیل
خواند بر وی یک به یک آن ذوفنون
آنچ در ره رفت بر وی تا کنون
بعد از آن در مشکل انکار زن
بر گشاد آن خوش‌سراینده دهن
کان تحمل از هوای نفس نیست
آن خیال نفس تست آنجا مه‌ایست
گرنه صبرم می‌کشیدی بار زن
کی کشیدی شیر نر بیگار من
اشتران بختییم اندر سبق
مست و بی‌خود زیر محملهای حق
من نیم در امر و فرمان نیم‌خام
تا بیندیشم من از تشنیع عام
عام ما و خاص ما فرمان اوست
جان ما بر رو دوان جویان اوست
فردی ما جفتی ما نه از هواست
جان ما چون مهره در دست خداست
ناز آن ابله کشیم و صد چو او
نه ز عشق رنگ و نه سودای بو
این قدر خود درس شاگردان ماست
کر و فر ملحمهٔ ما تا کجاست
تا کجا آنجا که جا را راه نیست
جز سنابرق مه الله نیست
از همه اوهام و تصویرات دور
نور نور نور نور نور نور
بهر تو ار پست کردم گفت و گو
تا بسازی با رفیق زشت‌خو
تا کشی خندان و خوش بار حرج
از پی الصبر مفتاح الفرج
چون بسازی با خسی این خسان
گردی اندر نور سنتها رسان
که انبیا رنج خسان بس دیده‌اند
از چنین ماران بسی پیچیده‌اند
چون مراد و حکم یزدان غفور
بود در قدمت تجلی و ظهور
بی ز ضدی ضد را نتوان نمود
وان شه بی‌مثل را ضدی نبود


بخش ۷۵ – حکمت در انی جاعل فی الارض خلیفة

پس خلیفه ساخت صاحب‌سینه‌ای
تا بود شاهیش را آیینه‌ای
بس صفای بی‌حدودش داد او
وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او
دو علم بر ساخت اسپید و سیاه
آن یکی آدم دگر ابلیس راه
در میان آن دو لشکرگاه زفت
چالش و پیکار آنچ رفت رفت
هم‌چنان دور دوم هابیل شد
ضد نور پاک او قابیل شد
هم‌چنان این دو علم از عدل و جور
تا به نمرود آمد اندر دور دور
ضد ابراهیم گشت و خصم او
وآن دو لشکر کین‌گزار و جنگ‌جو
چون درازی جنگ آمد ناخوشش
فیصل آن هر دو آمد آتشش
پس حکم کرد آتشی را و نکر
تا شود حل مشکل آن دو نفر
دور دور و قرن قرن این دو فریق
تا به فرعون و به موسی شفیق
سالها اندر میانشان حرب بود
چون ز حد رفت و ملولی می‌فزود
آب دریا را حکم سازید حق
تا که ماند کی برد زین دو سبق
هم‌چنان تا دور و طور مصطفی
با ابوجهل آن سپهدار جفا
هم نکر سازید از بهر ثمود
صیحه‌ای که جانشان را در ربود
هم نکر سازید بهر قوم عاد
زود خیزی تیزرو یعنی که باد
هم نکر سازید بر قارون ز کین
در حلیمی این زمین پوشید کین
تا حلیمی زمین شد جمله قهر
برد قارون را و گنجش را به قعر
لقمه‌ای را که ستون این تنست
دفع تیغ جوع نان چون جوشنست
چونک حق قهری نهد در نان تو
چون خناق آن نان بگیرد در گلو
این لباسی که ز سرما شد مجیر
حق دهد او را مزاج زمهریر
تا شود بر تنت این جبهٔ شگرف
سرد هم‌چون یخ گزنده هم‌چو برف
تا گریزی از وشق هم از حریر
زو پناه آری به سوی زمهریر
تو دو قله نیستی یک قله‌ای
غافل از قصهٔ عذاب ظله‌ای
امر حق آمد به شهرستان و ده
خانه و دیوار را سایه مده
مانع باران مباش و آفتاب
تا بدان مرسل شدند امت شتاب
که بمردیم اغلب ای مهتر امان
باقیش از دفتر تفسیر خوان
چون عصا را مار کرد آن چست‌دست
گر ترا عقلیست آن نکته بس است
تو نظر داری ولیک امعانش نیست
چشمهٔ افسرده است و کرده ایست
زین همی گوید نگارندهٔ فکر
که بکن ای بنده امعان نظر
آن نمی‌خواهد که آهن کوب سرد
لیک ای پولاد بر داود گرد
تن بمردت سوی اسرافیل ران
دل فسردت رو به خورشید روان
در خیال از بس که گشتی مکتسی
نک بسوفسطایی بدظن رسی
او خود از لب خرد معزول بود
شد ز حس محروم و معزول از وجود
هین سخن‌خا نوبت لب‌خایی است
گر بگویی خلق را رسوایی است
چیست امعان چشمه را کردن روان
چون ز تن جان رست گویندش روان
آن حکیمی را که جان از بند تن
باز رست و شد روان اندر چمن
دو لقب را او برین هر دو نهاد
بهر فرق ای آفرین بر جانش باد
در بیان آنک بر فرمان رود
گر گلی را خار خواهد آن شود


بخش ۷۶ – معجزهٔ هود علیه‌السلام در تخلص مؤمنان امت به وقت نزول باد

مؤمنان از دست باد ضایره
جمله بنشستند اندر دایره
یاد طوفان بود و کشتی لطف هو
بس چنین کشتی و طوفان دارد او
پادشاهی را خدا کشتی کند
تا به حرص خویش بر صفها زند
قصد شه آن نه که خلق آمن شوند
قصدش آنک ملک گردد پای‌بند
آن خراسی می‌دود قصدش خلاص
تا بیابد او ز زخم آن دم مناص
قصد او آن نه که آبی بر کشد
یاکه کنجد را بدان روغن کند
گاو بشتابد ز بیم زخم سخت
نه برای بردن گردون و رخت
لیک دادش حق چنین خوف وجع
تا مصالح حاصل آید در تبع
هم‌چنان هر کاسبی اندر دکان
بهر خود کوشد نه اصلاح جهان
هر یکی بر درد جوید مرهمی
در تبع قایم شده زین عالمی
حق ستون این جهان از ترس ساخت
هر یکی از ترس جان در کار باخت
حمد ایزد را که ترسی را چنین
کرد او معمار و اصلاح زمین
این همه ترسنده‌اند از نیک و بد
هیچ ترسنده نترسد خود ز خود
پس حقیقت بر همه حاکم کسیست
که قریبست او اگر محسوس نیست
هست او محسوس اندر مکمنی
لیک محسوس حس این خانه نی
آن حسی که حق بر آن حس مظهرست
نیست حس این جهان آن دیگرست
حس حیوان گر بدیدی آن صور
بایزید وقت بودی گاو و خر
آنک تن را مظهر هر روح کرد
وآنک کشتی را براق نوح کرد
گر بخواهد عین کشتی را به خو
او کند طوفان تو ای نورجو
هر دمت طوفان و کشتی ای مقل
با غم و شادیت کرد او متصل
گر نبینی کشتی و دریا به پیش
لرزها بین در همه اجزای خویش
چون نبیند اصل ترسش را عیون
ترس دارد از خیال گونه‌گون
مشت بر اعمی زند یک جلف مست
کور پندارد لگدزن اشترست
زانک آن دم بانگ اشتر می‌شنید
کور را گوشست آیینه نه دید
باز گوید کور نه این سنگ بود
یا مگر از قبهٔ پر طنگ بود
این نبود و او نبود و آن نبود
آنک او ترس آفرید اینها نمود
ترس و لرزه باشد از غیری یقین
هیچ کس از خود نترسد ای حزین
آن حکیمک وهم خواند ترس را
فهم کژ کردست او این درس را
هیچ وهمی بی‌حقیقت کی بود
هیچ قلبی بی‌صحیحی کی رود
کی دروغی قیمت آرد بی ز راست
در دو عالم هر دروغ از راست خاست
راست را دید او رواجی و فروغ
بر امید آن روان کرد او دروغ
ای دروغی که ز صدقت این نواست
شکر نعمت گو مکن انکار راست
از مفلسف گویم و سودای او
یا ز کشتیها و دریاهای او
بل ز کشتیهاش کان پند دلست
گویم از کل جزو در کل داخلست
هر ولی را نوح و کشتیبان شناس
صحبت این خلق را طوفان شناس
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر
در تلاقی روزگارت می‌برند
یادهاشان غایبی‌ات می‌چرند
چون خر تشنه خیال هر یکی
از قف تن فکر را شربت‌مکی
نشف کرد از تو خیال آن وشات
شبنمی که داری از بحر الحیات
پس نشان نشف آب اندر غصون
آن بود کان می‌نجنبد در رکون
عضو حر شاخ تر و تازه بود
می‌کشی هر سو کشیده می‌شود
گر سبد خواهی توانی کردنش
هم توانی کرد چنبر گردنش
چون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود
ناید آن سویی که امرش می‌کشد
پس بخوان قاموا کسالی از نبی
چون نیابد شاخ از بیخش طبی
آتشین است این نشان کوته کنم
بر فقیر و گنج و احوالش زنم
آتشی دیدی که سوزد هر نهال
آتش جان بین کزو سوزد خیال
نه خیال و نه حقیقت را امان
زین چنین آتش که شعله زد ز جان
خصم هر شیر آمد و هر روبه او
کل شیء هالک الا وجهه
در وجوه وجه او رو خرج شو
چون الف در بسم در رو درج شو
آن الف در بسم پنهان کرد ایست
هست او در بسم و هم در بسم نیست
هم‌چنین جملهٔ حروف گشته مات
وقت حذف حرف از بهر صلات
از صله‌ست و بی و سین زو وصل یافت
وصل بی و سین الف را بر نتافت
چونک حرفی برنتابد این وصال
واجب آید که کنم کوته مقال
چون یکی حرفی فراق سین و بیست
خامشی اینجا مهمتر واجبیست
چون الف از خود فنا شد مکتنف
بی و سین بی او همی‌گویند الف
ما رمیت اذ رمیت بی ویست
هم‌چنین قال الله از صمتش بجست
تا بود دارو ندارد او عمل
چونک شد فانی کند دفع علل
گر شود بیشه قلم دریا مداد
مثنوی را نیست پایانی امید
چارچوب خشت‌زن تا خاک هست
می‌دهد تقطیع شعرش نیز دست
چون نماند خاک و بودش جف کند
خاک سازد بحر او چون کف کند
چون نماند بیشه و سر در کشد
بیشه‌ها از عین دریا سر کشد
بهر این گفت آن خداوند فرج
حدثوا عن بحرنا اذ لا حرج
باز گرد از بحر و رو در خشک نه
هم ز لعبت گو که کودک‌راست به
تا ز لعبت اندک اندک در صبا
جانش گردد با یم عقل آشنا
عقل از آن بازی همی‌یابد صبی
گرچه با عقلست در ظاهر ابی
کودک دیوانه بازی کی کند
جزو باید تا که کل را فی کند


بخش ۷۷ – رجوع کردن به قصهٔ قبه و گنج

نک خیال آن فقیرم بی‌ریا
عاجز آورد از بیا و از بیا
بانگ او تو نشنوی من بشنوم
زانک در اسرار همراز ویم
طالب گنجش مبین خود گنج اوست
دوست کی باشد به معنی غیر دوست
سجده خود را می‌کند هر لحظه او
سجده پیش آینه‌ست از بهر رو
گر بدیدی ز آینه او یک پشیز
بی‌خیالی زو نماندی هیچ چیز
هم خیالاتش هم او فانی شدی
دانش او محو نادانی شدی
دانشی دیگر ز نادانی ما
سر برآوردی عیان که انی انا
اسجدوا لادم ندا آمد همی
که آدمید و خویش بینیدش دمی
احولی از چشم ایشان دور کرد
تا زمین شد عین چرخ لاژورد
ا اله گفت و الا الله گفت
گشت لا الا الله و وحدت شکفت
آن حبیب و آن خلیل با رشد
وقت آن آمد که گوش ما کشد
سوی چشمه که دهان زینها بشو
آنچ پوشیدیم از خلقان مگو
ور بگویی خود نگردد آشکار
تو به قصد کشف گردی جرم‌دار
لیک من اینک بریشان می‌تنم
قایل این سامع این هم منم
صورت درویش و نقش گنج گو
رنج کیش‌اند این گروه از رنج گو
چشمهٔ راحت بریشان شد حرام
می‌خورند از زهر قاتل جام‌جام
خاکها پر کرده دامن می‌کشند
تا کنند این چشمه‌ها را خشک‌بند
کی شود این چشمهٔ دریامدد
مکتنس زین مشت خاک نیک و بد
لیک گوید با شما من بسته‌ام
بی‌شما من تا ابد پیوسته‌ام
قوم معکوس‌اند اندر مشتها
خاک‌خوار و آب را کرده رها
ضد طبع انبیا دارند خلق
اژدها را متکا دارند خلق
چشم‌بند ختم چون دانسته‌ای
هیچ دانی از چه دیده بسته‌ای
بر چه بگشادی بدل این دیده‌ها
یک به یک بئس البدل دان آن ترا
لیک خورشید عنایت تافته‌ست
آیسان را از کرم در یافته‌ست
نرد بس نادر ز رحمت باخته
عین کفران را انابت ساخته
هم ازین بدبختی خلق آن جواد
منفجر کرده دو صد چشمهٔ وداد
غنچه را از خار سرمایه دهد
مهره را از مار پیرایه دهد
از سواد شب برون آرد نهار
وز کف معسر برویاند یسار
آرد سازد ریگ را بهر خلیل
کو با داود گردد هم رسیل
کوه با وحشت در آن ابر ظلم
بر گشاید بانگ چنگ و زیر و بم
خیز ای داود از خلقان نفیر
ترک آن کردی عوض از ما بگیر


بخش ۷۸ – انابت آن طالب گنج به حق تعالی بعد از طلب بسیار و عجز و اضطرار کی ای ولی الاظهار تو کن این پنهان را آشکار

گفت آن درویش ای دانای راز
از پی این گنج کردم یاوه‌تاز
دیو حرص و آز و مستعجل تگی
نی تانی جست و نی آهستگی
من ز دیگی لقمه‌ای نندوختم
کف سیه کردم دهان را سوختم
خود نگفتم چون درین ناموقنم
زان گره‌زن این گره را حل کنم
قول حق را هم ز حق تفسیر جو
هین مگو ژاژ از گمان ای سخت‌رو
آن گره کو زد همو بگشایدش
مهره کو انداخت او بربایدش
گرچه آسانت نمود آن سان سخن
کی بود آسان رموز من لدن
گفت یا رب توبه کردم زین شتاب
چون تو در بستی تو کن هم فتح باب
بر سر خرقه شدن بار دگر
در دعا کردن بدم هم بی‌هنر
کو هنر کو من کجا دل مستوی
این همه عکس توست و خود توی
هر شبی تدبیر و فرهنگم به خواب
هم‌چو کشتی غرقه می‌گردد ز آب
خود نه من می‌مانم و نه آن هنر
تن چو مرداری فتاده بی‌خبر
تا سحر جمله شب آن شاه علی
خود همی‌گوید الستی و بلی
کو بلی‌گو جمله را سیلاب برد
یا نهنگی خورد کل را کرد و مرد
صبح‌دم چون تیغ گوهردار خود
از نیام ظلمت شب بر کند
آفتاب شرق شب را طی کند
از نهنگ آن خورده‌ها را قی کند
رسته چون یونس ز معدهٔ آن نهنگ
منتشر گردیم اندر بو و رنگ
خلق چون یونس مسبح آمدند
کاندر آن ظلمات پر راحت شدند
هر یکی گوید به هنگام سحر
چون ز بطن حوت شب آید به در
کای کریمی که در آن لیل وحش
گنج رحمت بنهی و چندین چشش
چشم تیز و گوش تازه تن سبک
از شب هم‌چون نهنگ ذوالحبک
از مقامات وحش‌رو زین سپس
هیچ نگریزیم ما با چون تو کس
موسی آن را نار دید و نور بود
زنگیی دیدیم شب را حور بود
بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس
ساحران را چشم چون رست از عمی
کف‌زنان بودند بی‌این دست و پا
چشم‌بند خلق جز اسباب نیست
هر که لرزد بر سبب ز اصحاب نیست
لیک حق اصحابنا اصحاب را
در گشاد و برد تا صدر سرا
با کفش نامستحق و مستحق
معتقان رحمت‌اند از بند رق
در عدم ما مستحقان کی بدیم
که برین جان و برین دانش زدیم
ای بکرده یار هر اغیار را
وی بداده خلعت گل خار را
خاک ما را ثانیا پالیز کن
هیچ نی را بار دیگر چیز کن
این دعا تو امر کردی ز ابتدا
ورنه خاکی را چه زهرهٔ این بدی
چون دعامان امر کردی ای عجاب
این دعای خویش را کن مستجاب
شب شکسته کشتی فهم و حواس
نه امیدی مانده نه خوف و نه یاس
برده در دریای رحمت ایزدم
تا ز چه فن پر کند بفرستدم
آن یکی را کرده پر نور جلال
وآن دگر را کرده پر وهم و خیال
گر بخویشم هیچ رای و فن بدی
رای و تدبیرم به حکم من بدی
شب نرفتی هوش بی‌فرمان من
زیر دام من بدی مرغان من
بودمی آگه ز منزلهای جان
وقت خواب و بیهشی و امتحان
چون کفم زین حل و عقد او تهیست
ای عجب این معجبی من ز کیست
دیده را نادیده خود انگاشتم
باز زنبیل دعا برداشتم
چون الف چیزی ندارم ای کریم
جز دلی دلتنگ‌تر از چشم میم
این الف وین میم ام بود ماست
میم ام تنگست الف زو نر گداست
ن الف چیزی ندارد غافلیست
میم دلتنگ آن زمان عاقلیست
در زمان بیهشی خود هیچ من
در زمان هوش اندر پیچ من
هیچ دیگر بر چنین هیچی منه
نام دولت بر چنین پیچی منه
خود ندارم هیچ به سازد مرا
که ز وهم دارم است این صد عنا
در ندارم هم تو داراییم کن
رنج دیدم راحت‌افزاییم کن
هم در آب دیده عریان بیستم
بر در تو چونک دیده نیستم
آب دیدهٔ بندهٔ بی‌دیده را
سبزه‌ای بخش و نباتی زین چرا
ور نمانم آب آبم ده ز عین
هم‌چو عینین نبی هطالتین
او چو آب دیده جست از جود حق
با چنان اقبال و اجلال و سبق
چون نباشم ز اشک خون باریک‌ریس
من تهی‌دست قصور کاسه‌لیس
چون چنان چشم اشک را مفتون بود
اشک من باید که صد جیحون بود
قطره‌ای زان زین دو صد جیحون به است
که بدان یک قطره انس و جن برست
چونک باران جست آن روضهٔ بهشت
چون نجوید آب شوره‌خاک زشت
ای اخی دست از دعا کردن مدار
با اجابت یا رد اویت چه کار
نان که سد و مانع این آب بود
دست از آن نان می‌بباید شست زود
خویش را موزون و چست و سخته کن
ز آب دیده نان خود را پخته کن


بخش ۷۹ – آواز دادن هاتف مر طالب گنج را و اعلام کردن از حقیقت اسرار آن

اندرین بود او که الهام آمدش
کشف شد این مشکلات از ایزدش
کو بگفتت در کمان تیری بنه
کی بگفتندت که اندر کش تو زه
او نگفتت که کمان را سخت‌کش
در کمان نه گفت او نه پر کنش
از فضولی تو کمان افراشتی
صنعت قواسیی بر داشتی
ترک این سخته کمانی رو بگو
در کمان نه تیر و پریدن مجو
چون بیفتد بر کن آنجا می‌طلب
زور بگذار و بزاری جو ذهب
آنچ حقست اقرب از حبل الورید
تو فکنده تیر فکرت را بعید
ای کمان و تیرها بر ساخته
صید نزدیک و تو دور انداخته
هرکه دوراندازتر او دورتر
وز چنین گنجست او مهجورتر
فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کوراست سوی گنج پشت
گو بدو چندانک افزون می‌دود
از مراد دل جداتر می‌شود
جاهدوا فینا بگفت آن شهریار
جاهدوا عنا نگفت ای بی‌قرار
هم‌چو کنعان کو ز ننگ نوح رفت
بر فراز قلهٔ آن کوه زفت
هرچه افزون‌تر همی‌جست او خلاص
سوی که می‌شد جداتر از مناص
هم‌چو این درویش بهر گنج و کان
هر صباحی سخت‌تر جستی کمان
هر کمانی کو گرفتی سخت‌تر
بود از گنج و نشان بدبخت‌تر
این مثل اندر زمانه جانی است
جان نادانان به رنج ارزانی است
زانک جاهل ننگ دارد ز اوستاد
لاجرم رفت و دکانی نو گشاد
آن دکان بالای استاد ای نگار
گنده و پر کزدمست و پر ز مار
زود ویران کن دکان و بازگرد
سوی سبزه و گلبنان و آب‌خورد
نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت
از که عاصم سفینهٔ فوز ساخت
علم تیراندازیش آمد حجاب
وان مراد او را بده حاضر به جیب
ای بسا علم و ذکاوات و فطن
گشته ره‌رو را چو غول و راه‌زن
بیشتر اصحاب جنت ابلهند
تا ز شر فیلسوفی می‌رهند
خویش را عریان کن از فضل و فضول
تا کند رحمت به تو هر دم نزول
زیرکی ضد شکستست و نیاز
زیرکی بگذار و با گولی‌بساز
زیرکی دان دام برد و طمع و گاز
تا چه خواهد زیرکی را پاک‌باز
زیرکان با صنعتی قانع شده
ابلهان از صنع در صانع شده
زانک طفل خرد را مادر نهار
دست و پا باشد نهاده بر کنار


بخش ۸۰ – حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن کی به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود

یک حکایت بشنو اینجا ای پسر
تا نگردی ممتحن اندر هنر
آن جهود و مؤمن و ترسا مگر
همرهی کردند با هم در سفر
با دو گمره همره آمد مؤمنی
چون خرد با نفس و با آهرمنی
مرغزی و رازی افتند از سفر
همره و هم‌سفره پیش هم‌دگر
در قفس افتند زاغ و جغد و باز
جفت شد در حبس پاک و بی‌نماز
کرده منزل شب به یک کاروانسرا
اهل شرق و اهل غرب و ما ورا
مانده در کاروانسرا خرد و شگرف
روزها با هم ز سرما و ز برف
چون گشاده شد ره و بگشاد بند
بسکلند و هر یکی جایی روند
چون قفس را بشکند شاه خرد
جمع مرغان هر یکی سویی پرد
پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد
در هوای جنس خود سوی معاد
پر گشاید هر دمی با اشک و آه
لیک پریدن ندارد روی و راه
راه شد هر یک پرد مانند باد
سوی آن کز یاد آن پر می‌گشاد
آن طرف که بود اشک و آه او
چونک فرصت یافت باشد راه او
در تن خود بنگر این اجزای تن
از کجاها گرد آمد در بدن
آبی و خاکی و بادی و آتشی
عرشی و فرشی و رومی و گشی
از امید عود هر یک بسته طرف
اندرین کاروانسرا از بیم برف
برف گوناگون جمود هر جماد
در شتای بعد آن خورشید داد
چون بتابد تف آن خورشید جشم
کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم
در گداز آید جمادات گران
چون گداز تن به وقت نقل جان
چون رسیدند این سه همره منزلی
هدیه‌شان آورد حلوا مقبلی
برد حلوا پیش آن هر سه غریب
محسنی از مطبخ انی قریب
نان گرم و صحن حلوای عسل
برد آنک در ثوابش بود امل
الکیاسه والادب لاهل المدر
الضیافه والقری لاهل الوبر
الضیافة للغریب والقری
اودع الرحمن فی اهل القری
کل یوم فی القری ضیف حدیث
ما له غیر الاله من مغیث
کل لیل فی القری وفد جدید
ما لهم ثم سوی الله محید
تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور
بود صایم روز آن مؤمن مگر
چون نماز شام آن حلوا رسید
بود مؤمن مانده در جوع شدید
آن دو کس گفتند ما از خور پریم
امشبش بنهیم و فردایش خوریم
صبر گیریم امشب از خور تن زنیم
بهر فردا لوت را پنهان کنیم
گفت مؤمن امشب این خورده شود
صبر را بنهیم تا فردا بود
پس بدو گفتند زین حکمت‌گری
قصد تو آن است تا تنها خوری
گفت ای یاران نه که ما سه تنیم
چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم
هرکه خواهد قسم خود بر جان زند
هرکه خواهد قسم خود پنهان کند
آن دو گفتندش ز قسمت در گذر
گوش کن قسام فی‌النار از خبر
گفت قسام آن بود کو خویش را
کرد قسمت بر هوا و بر خدا
ملک حق و جمله قسم اوستی
قسم دیگر را دهی دوگوستی
این اسد غالب شدی هم بر سگان
گر نبودی نوبت آن بدرگان
قصدشان آن کان مسلمان غم خورد
شب برو در بی‌نوایی بگذرد
بود مغلوب او به تسلیم و رضا
گفت سمعا طاعة اصحابنا
پس بخفتند آن شب و برخاستند
بامدادان خویش را آراستند
روی شستند و دهان و هر یکی
داشت اندر ورد راه و مسلکی
یک زمانی هر کسی آورد رو
سوی ورد خویش از حق فضل‌جو
مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ
جمله را رو سوی آن سلطان الغ
بلک سنگ و خاک و کوه و آب را
هست واگشت نهانی با خدا
این سخن پایان ندارد هر سه یار
رو به هم کردند آن دم یاروار
آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش
آنچ دید او دوش گو آور به پیش
هرکه خوابش بهتر این را او خورد
قسم هر مفضول را افضل برد
آنک اندر عقل بالاتر رود
خوردن او خوردن جمله بود
فوق آمد جان پر انوار او
باقیان را بس بود تیمار او
عاقلان را چون بقا آمد ابد
پس به معنی این جهان باقی بود
پس جهود آورد آنچ دیده بود
تا کجا شب روح او گردیده بود
گفت در ره موسی‌ام آمد به پیش
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش
در پی موسی شدم تا کوه طور
هر سه‌مان گشتیم ناپیدا ز نور
هر سه سایه محو شد زان آفتاب
بعد از آن زان نور شد یک فتح باب
نور دیگر از دل آن نور رست
پس ترقی جست آن ثانیش چست
هم من و هم موسی و هم کوه طور
هر سه گم گشتیم زان اشراق نور
بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد
چونک نور حق درو نفاخ شد
وصف هیبت چون تجلی زد برو
می‌سکست از هم همی‌شد سو به سو
آن یکی شاخ که آمد سوی یم
گشت شیرین آب تلخ هم‌چو سم
آن یکی شاخش فرو شد در زمین
چشمهٔ دارو برون آمد معین
که شفای جمله رنجوران شد آب
از همایونی وحی مستطاب
آن یکی شاخ دگر پرید زود
تا جوار کعبه که عرفات بود
باز از آن صعقه چو با خود آمدم
طور بر جا بد نه افزون و نه کم
لیک زیر پای موسی هم‌چو یخ
می‌گدازید او نماندش شاخ و شخ
با زمین هموار شد که از نهیب
گشت بالایش از آن هیبت نشیب
باز با خود آمدم زان انتشار
باز دیدم طور و موسی برقرار
وآن بیابان سر به سر در ذیل کوه
پر خلایق شکل موسی در وجوه
چون عصا و خرقهٔ او خرقه‌شان
جمله سوی طور خوش دامن کشان
جمله کفها در دعا افراخته
نغمهٔ ارنی به هم در ساخته
باز آن غشیان چو از من رفت زود
صورت هر یک دگرگونم نمود
انبیا بودند ایشان اهل ود
اتحاد انبیاام فهم شد
باز املاکی همی دیدم شگرف
صورت ایشان بد از اجرام برف
حلقهٔ دیگر ملایک مستعین
صورت ایشان به جمله آتشین
زین نسق می‌گفت آن شخص جهود
بس جهودی که آخرش محمود بود
هیچ کافر را به خواری منگرید
که مسلمان مردنش باشد امید
چه خبر داری ز ختم عمر او
تا بگردانی ازو یک‌باره رو
بعد از ان ترسا در آمد در کلام
که مسیحم رو نمود اندر منام
من شدم با او به چارم آسمان
مرکز و مثوای خورشید جهان
خود عجب‌های قلاع آسمان
نسبتش نبود به آیات جهان
هر کسی دانند ای فخر البنین
که فزون باشد فن چرخ از زمین


بخش ۸۱ – حکایت اشتر و گاو و قج که در راه بند گیاه یافتند هر یکی می‌گفت من خورم

اشتر و گاو و قجی در پیش راه
یافتند اندر روش بندی گیاه
گفت قج بخش ار کنیم این را یقین
هیچ کس از ما نگردد سیر ازین
لیک عمر هرکه باشد بیشتر
این علف اوراست اولی گو بخور
که اکابر را مقدم داشتن
آمدست از مصطفی اندر سنن
گرچه پیران را درین دور لئام
در دو موضع پیش می‌دارند عام
یا در آن لوتی که آن سوزان بود
یا بر آن پل کز خلل ویران بود
خدمت شیخی بزرگی قایدی
عام نارد بی‌قرینهٔ فاسدی
خیرشان اینست چه بود شرشان
قبحشان را باز دان از فرشان


بخش ۸۲ – مثل

سوی جامع می‌شد آن یک شهریار
خلق را می‌زد نقیب و چوبدار
آن یکی را سر شکستی چوب‌زن
و آن دگر را بر دریدی پیرهن
در میانه بی‌دلی ده چوب خورد
بی‌گناهی که برو از راه برد
خون چکان رو کرد با شاه و بگفت
ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت
خیر تو این است جامع می‌روی
تا چه باشد شر و وزرت ای غوی
یک سلامی نشنود پیر از خسی
تا نپیچد عاقبت از وی بسی
گرگ دریابد ولی را به بود
زانک دریابد ولی را نفس بد
زانک گرگ ارچه که بس استمگریست
لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست
ورنه کی اندر فتادی او به دام
مکر اندر آدمی باشد تمام
گفت قج با گاو و اشتر ای رفاق
چون چنین افتاد ما را اتفاق
هر یکی تاریخ عمر ابدا کنید
پیرتر اولیست باقی تن زنید
گفت قج مرج من اندر آن عهود
با قج قربان اسمعیل بود
گاو گفتا بوده‌ام من سال‌خورد
جفت آن گاوی کش آدم جفت کرد
جفت آن گاوم که آدم جد خلق
در زراعت بر زمین می‌کرد فلق
چون شنید از گاو و قج اشتر شگفت
سر فرود آورد و آن را برگرفت
در هوا بر داشت آن بند قصیل
اشتر بختی سبک بی‌قال و قیل
که مرا خود حاجت تاریخ نیست
کین چنین جسمی و عالی گردنیست
خود همه کس داند ای جان پدر
که نباشم از شما من خردتر
داند این را هرکه ز اصحاب نهاست
که نهاد من فزون‌تر از شماست
جملگان دانند کین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند
کو گشاد رقعه‌های آسمان
کو نهاد بقعه‌های خاکدان


بخش ۸۳ – جواب گفتن مسلمان آنچ دید به یارانش جهود و ترسا و حسرت خوردن ایشان

پس مسلمان گفت ای یاران من
پیشم آمد مصطفی سلطان من
پس مرا گفت آن یکی بر طور تاخت
با کلیم حق و نرد عشق باخت
وان دگر را عیسی صاحب‌قران
برد بر اوج چهارم آسمان
خیز ای پس ماندهٔ دیده ضرر
باری آن حلوا و یخنی را بخور
آن هنرمندان پر فن راندند
نامهٔ اقبال و منصب خواندند
آن دو فاضل فضل خود در یافتند
با ملایک از هنر در بافتند
ای سلیم گول واپس مانده هین
بر جه و بر کاسهٔ حلوا نشین
پس بگفتندش که آنگه تو حریص
ای عجیب خوردی ز حلوا و خبیص
گفت چون فرمود آن شاه مطاع
من کی بودم تا کنم زان امتناع
تو جهود از امر موسی سر کشی
گر بخواند در خوشی یا ناخوشی
تو مسیحی هیچ از امر مسیح
سر توانی تافت در خیر و قبیح
من ز فخر انبیا سر چون کشم
خورده‌ام حلوا و این دم سرخوشم
پس بگفتندش که والله خواب راست
تو بدیدی وین به از صد خواب ماست
خواب تو بیداریست ای بو بطر
که به بیداری عیانستش اثر
در گذر از فضل و از جهدی و فن
کار خدمت دارد و خلق حسن
بهر این آوردمان یزدان برون
ما خلقت الانس الا یعبدون
سامری را آن هنر چه سود کرد
کان فن از باب اللهش مردود کرد
چه کشید از کیمیا قارون ببین
که فرو بردش به قعر خود زمین
بوالحکم آخر چه بر بست از هنر
سرنگون رفت او ز کفران در سقر
خود هنر آن داد که دید آتش عیان
نه کپ دل علی النار الدخان
ای دلیلت گنده‌تر پیش لبیب
در حقیقت از دلیل آن طبیب
چون دلیلت نیست جز این ای پسر
گوه می‌خور در کمیزی می‌نگر
ای دلیل تو مثال آن عصا
در کفت دل علی عیب العمی
غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار
که نمی‌بینم مرا معذور دار


بخش ۸۴ – منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن

سید ترمد که آنجا شاه بود
مسخرهٔ او دلقک آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مهم
جست‌الاقی تا شود او مستتم
زد منادی هر که اندر پنج روز
آردم زانجا خبر بدهم کنوز
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
بر نشست و تا بترمد می‌دوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زان نمط
پس به دیوان در دوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجی در جملهٔ دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شدست
یا عدوی قاهری در قصد ماست
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
که ز ده دلقک به سیران درشت
چند اسپی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
آن یکی دو دست بر زانوزنان
وآن دگر از وهم واویلی‌کنان
از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال
هر کسی فالی همی‌زد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس
راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمین بوسید گفتش هی چه بود
هرکه می‌پرسید حالی زان ترش
دست بر لب می‌نهاد او که خمش
وهم می‌افزود زین فرهنگ او
جمله در تشویش گشته دنگ او
کرد اشارت دلق که ای شاه کرم
یک‌دمی بگذار تا من دم زنم
تا که باز آید به من عقلم دمی
که فتادم در عجایب عالمی
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که ندیده بود دلقک را چنین
که ازو خوشتر نبودش هم‌نشین
دایما دستان و لاغ افراشتی
شاه را او شاد و خندان داشتی
آن چنان خندانش کردی در نشست
که گرفتی شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوی کردی تنش
رو در افتادی ز خنده کردنش
باز امروز این چنین زرد و ترش
دست بر لب می‌زند کای شه خمش
وهم در وهم و خیال اندر خیال
شاه را تا خود چه آید از نکال
که دل شه با غم و پرهیز بود
زانک خوارمشاه بس خون‌ریز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
این شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چیست
این چنین آشوب و شور تو ز کیست
گفت من در ده شنیدم آنک شاه
زد منادی بر سر هر شاه‌راه
که کسی خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت برین زودیت باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برای این قدر خام‌ریش
آتش افکندی درین مرج و حشیش
هم‌چو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعوی‌کده
خانهٔ داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر
ولوله که کار نیمی راست شد
شرطهایی که ز سوی ماست شد
خانه‌ها را روفتیم آراستیم
زین هوس سرمست و خوش برخاستیم
زان طرف آمد یکی پیغام نی
مرغی آمد این طرف زان بام نی
زین رسالات مزید اندر مزید
یک جوابی زان حوالیتان رسید
نی ولیکن یار ما زین آگهست
زانک از دل سوی دل لا بد رهست
پس از آن یاری که اومید شماست
از جواب نامه ره خالی چراست
صد نشانست از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین در بر مدار
باز رو تا قصهٔ آن دلق گول
که بلا بر خویش آورد از فضول
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بندهٔ کمینه یک سخن
دلقک از ده بهر کاری آمدست
رای او گشت و پشیمانش شدست
ز آب و روغن کهنه را نو می‌کند
او به مسخرگی برون‌شو می‌کند
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مرورا بی‌دریغ
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نی بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
در نگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهم فی وجههم
زانک غمازست سیما و منم
این معاین هست ضد آن خبر
که بشر به سرشته آمد این بشر
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون این مسکین مکوش
بس گمان و وهم آید در ضمیر
کان نباشد حق و صادق ای امیر
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر
شه نگیرد آنک می‌رنجاندش
از چه گیرد آنک می‌خنداندش
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد
گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید
می‌زنیدش چون دهل اشکم‌تهی
تا دهل‌وار او دهدمان آگهی
تر و خشک و پر و تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل
تا بگوید سر خود از اضطرار
آنچنان که گیرد این دلها قرار
چون طمانینست صدق و با فروغ
دل نیارامد به گفتار دروغ
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا درو باشد زبانی می‌زند
تا به دانش از دهان بیرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کم‌خراش
تا بدین حد چیست تعجیل نقم
من نمی‌پرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وآنچ باشد طبع و خشم و عارضی
می‌شتابد تا نگردد مرتضی
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخیر به
تا گواریده شود آن بی‌گره
تو پی دفع بلایم می‌زنی
تا ببینی رخنه را بندش کنی
تا از آن رخنه برون ناید بلا
غیر آن رخنه بسی دارد قضا
چارهٔ دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک به صدقه یا فتی
صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلم‌اندیش را
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
موضع رخ شه نهی ویرانیست
موضع شه اسپ هم نادانیست
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود وضع اندر موضعش
ظلم چه بود وضع در ناموقعش
نیست باطل هر چه یزدان آفرید
از غضب وز حلم وز نصح و مکید
خیر مطلق نیست زینها هیچ چیز
شر مطلق نیست زینها هیچ نیز
نفع و ضر هر یکی از موضعست
علم ازین رو واجبست و نافعست
ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
زانک حلوا بی‌اوان صفرا کند
سیلیش از خبث مستنقا کند
سیلیی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنی فتد از خوی بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندن هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیم سودی باشد و پنجه زیان
گفت دلقک من نمی‌گویم گذار
من همی‌گویم تحریی بیار
هین ره صبر و تانی در مبند
صبر کن اندیشه می‌کن روز چند
در تانی بر یقینی بر زنی
گوش‌مال من بایقانی کنی
در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همی‌شاید شدن در استوا
مشورت کن با گروه صالحان
بر پیمبر امر شاورهم بدان
امرهم شوری برای این بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
این خردها چون مصابیح انورست
بیست مصباح از یکی روشن‌ترست
بوک مصباحی فتد اندر میان
مشتعل گشته ز نور آسمان
غیرت حق پرده‌ای انگیختست
سفلی و علوی به هم آمیختست
گفت سیروا می‌طلب اندر جهان
بخت و روزی را همی‌کن امتحان
در مجالس می‌طلب اندر عقول
آن چنان عقلی که بود اندر رسول
زانک میراث از رسول آنست و بس
که ببیند غیبها از پیش و پس
در بصرها می‌طلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر
بهر این کردست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت این نوع التقا
کان نظر بختست و اکسیر بقا
در میان صالحان یک اصلحیست
بر سر توقیعش از سلطان صحیست
کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مری‌اش آنک حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجت از میان بر داشتیم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهٔ هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله‌شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم‌ساعت هم ز همدردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین


بخش ۸۵ – حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو به رشته‌ای دراز و بر کشیدن زاغ موش را و معلق شدن چغز و نالیدن و پشیمانی او از تعلق با غیر جنس و با جنس خود ناساختن

از قضا موشی و چغزی با وفا
بر لب جو گشته بودند آشنا
هر دو تن مربوط میقاتی شدند
هر صباحی گوشه‌ای می‌آمدند
نرد دل با هم‌دگر می‌باختند
از وساوس سینه می‌پرداختند
هر دو را دل از تلاقی متسع
هم‌دگر را قصه‌خوان و مستمع
رازگویان با زبان و بی‌زبان
الجماعه رحمه را تاویل دان
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی
پنج ساله قصه‌اش یاد آمدی
جوش نطق از دل نشان دوستیست
ستگی نطق از بی‌الفتیست
دل که دلبر دید کی ماند ترش
بلبلی گل دید کی ماند خمش
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
یار را با یار چون بنشسته شد
صد هزاران لوح سر دانسته شد
لوح محفوظ است پیشانی یار
راز کونینش نماید آشکار
هادی راهست یار اندر قدوم
مصطفی زین گفت اصحابی نجوم
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست
چشم اندر نجم نه کو مقتداست
چشم را با روی او می‌دار جفت
گرد منگیزان ز راه بحث و گفت
زانک گردد نجم پنهان زان غبار
چشم بهتر از زبان با عثار
تا بگوید او که وحیستش شعار
کان نشاند گرد و ننگیزد غبار
چون شد آدم مظهر وحی و وداد
ناطقهٔ او علم الاسما گشاد
نام هر چیزی چنانک هست آن
از صحیفهٔ دل روی گشتش زبان
فاش می‌گفتی زبان از ریتش
جمله را خاصیت و ماهیتش
آنچنان نامی که اشیا را سزد
نه چنانک حیز را خواند اسد
نوح نهصد سال در راه سوی
بود هر روزیش تذکیر نوی
لعل او گویا ز یاقوت القلوب
نه رساله خوانده نه قوت القلوب
وعظ را ناموخته هیچ از شروح
بلک ینبوع کشوف و شرح روح
زان میی کان می چو نوشیده شود
آب نطق از گنگ جوشیده شود
طفل نوزاده شود حبر فصیح
حکمت بالغ بخواند چون مسیح
از کهی که یافت زان می خوش‌لبی
صد غزل آموخت داود نبی
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
هم‌زبان و یار داود ملیک
چه عجب که مرغ گردد مست او
هم شنود آهن ندای دست او
صرصری بر عاد قتالی شده
مر سلیمان را چو حمالی شده
صرصری می‌برد بر سر تخت شاه
هر صباح و هر مسا یک ماهه راه
هم شده حمال و هم جاسوس او
گفت غایب را کنان محسوس او
باد دم که گفت غایب یافتی
سوی گوش آن ملک بشتافتی
که فلانی این چنین گفت این زمان
سلیمان مه صاحب‌قران


بخش ۸۶ – تدبیر کردن موش به چغز کی من نمی‌توانم بر تو آمدن به وقت حاجت در آب میان ما وصلتی باید کی چون من بر لب جو آیم ترا توانم خبر کردن و تو چون بر سر سوراخ موش‌خانه آیی مرا توانی خبر کردن الی آخره

این سخن پایان ندارد گفت موش
چغز را روزی کای مصباح هوش
وقتها خواهم که گویم با تو راز
تو درون آب داری ترک‌تاز
بر لب جو من ترا نعره‌زنان
نشنوی در آب نالهٔ عاشقان
من بدین وقت معین ای دلیر
می‌نگردم از محاکات تو سیر
پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فی صلاة دائمون
نه به پنج آرام گیرد آن خمار
که در آن سرهاست نی پانصد هزار
نیست زر غبا وظیفهٔ عاشقان
سخت مستسقیست جان صادقان
نیست زر غبا وظیفهٔ ماهیان
زانک بی‌دریا ندارند انس جان
آب این دریا که هایل بقعه‌ایست
با خمار ماهیان خود جرعه‌ایست
یک دم هجران بر عاشق چو سال
وصل سالی متصل پیشش خیال
عشق مستسقیست مستسقی‌طلب
در پی هم این و آن چون روز و شب
روز بر شب عاشقست و مضطرست
چون ببینی شب برو عاشق‌ترست
نیستشان از جست‌وجو یک لحظه‌ایست
از پی همشان یکی دم ایست نیست
این گرفته پای آن آن گوش این
این بر آن مدهوش و آن بی‌هوش این
در دل معشوق جمله عاشق است
در دل عذرا همیشه وامق است
در دل عاشق به جز معشوق نیست
در میانشان فارق و فاروق نیست
بر یکی اشتر بود این دو درا
پس چه زر غبا بگنجد این دو را
هیچ کس با خویش زر غبا نمود
هیچ کس با خود به نوبت یار بود
آن یکیی نه که عقلش فهم کرد
فهم این موقوف شد بر مرگ مرد
ور به عقل ادراک این ممکن بدی
قهر نفس از بهر چه واجب شدی
با چنان رحمت که دارد شاه هش
بی‌ضرورت چون بگوید نفس کش


بخش ۸۷ – مبالغه کردن موش در لابه و زاری و وصلت جستن از چغز آبی

گفت کای یار عزیز مهرکار
من ندارم بی‌رخت یک‌دم قرار
روز نور و مکسب و تابم توی
شب قرار و سلوت و خوابم توی
از مروت باشد ار شادم کنی
وقت و بی‌وقت از کرم یادم کنی
در شبان‌روزی وظیفهٔ چاشتگاه
راتبه کردی وصال ای نیک‌خواه
من بدین یک‌بار قانع نیستم
در هوایت طرفه انسانیستم
پانصد استسقاستم اندر جگر
با هر استسقا قرین جوع البقر
بی‌نیازی از غم من ای امیر
ده زکات جاه و بنگر در فقیر
این فقیر بی‌ادب نا درخورست
لیک لطف عام تو زان برترست
می‌نجوید لطف عام تو سند
آفتابی بر حدثها می‌زند
نور او را زان زیانی نابده
وان حدث از خشکیی هیزم شده
تا حدث در گلخنی شد نور یافت
در در و دیوار حمامی بتافت
بود آلایش شد آرایش کنون
چون برو بر خواند خورشید آن فسون
شمس هم معدهٔ زمین را گرم کرد
تا زمین باقی حدثها را بخورد
جزو خاکی گشت و رست از وی نبات
هکذا یمحو الاله السیئات
با حدث که بترینست این کند
کش نبات و نرگس و نسرین کند
تا به نسرین مناسک در وفا
حق چه بخشد در جزا و در عطا
چون خبیثان را چنین خلعت دهد
طیبین را تا چه بخشد در رصد
آن دهد حقشان که لا عین رات
که نگنجد در زبان و در لغت
ما کییم این را بیا ای یار من
روز من روشن کن از خلق حسن
منگر اندر زشتی و مکروهیم
که ز پر زهری چو مار کوهیم
ای که من زشت و خصالم جمله زشت
چون شوم گل چون مرا او خار کشت
نوبهار حسن گل ده خار را
زینت طاووس ده این مار را
در کمال زشتیم من منتهی
لطف تو در فضل و در فن منتهی
حاجت این منتهی زان منتهی
تو بر آر ای حسرت سرو سهی
چون بمیرم فضل تو خواهد گریست
از کرم گرچه ز حاجت او بریست
بر سر گورم بسی خواهد نشست
خواهد از چشم لطیفش اشک جست
نوحه خواهد کرد بر محرومیم
چشم خواهد بست از مظلومیم
اندکی زان لطفها اکنون بکن
حلقه‌ای در گوش من کن زان سخن
آنک خواهی گفت تو با خاک من
برفشان بر مدرک غمناک من


بخش ۸۸ – لابه کردن موش مر چغز را کی بهانه میندیش و در نسیه مینداز انجاح این حاجت مرا کی فی التاخیر آفات و الصوفی ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفی کی وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سریع الحسابی خویش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهری باشد نه دهری کی لا صباح عند الله و لا مساء ماضی و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد کی این رسوم در خطهٔ عقل جز وی است و روح حیوانی در عالم لا مکان و لا زمان این رسوم نباشد پس او ابن وقتیست کی لا یفهم منه الا نفی تفرقة الا زمنة چنانک از الله واحد فهم شود نفی دوی نی حقیقت واحدی

صوفیی را گفت خواجهٔ سیم‌پاش
ای قدمهای ترا جانم فراش
یک درم خواهی تو امروز ای شهم
یا که فردا چاشتگاهی سه درم
گفت دی نیم درم راضی‌ترم
زانک امروز این و فردا صد درم
سیلی نقد از عطاء نسیه به
نک قفا پیشت کشیدم نقد ده
خاصه آن سیلی که از دست توست
که قفا و سیلیش مست توست
هین بیا ای جان جان و صد جهان
خوش غنیمت دار نقد این زمان
در مدزد آن روی مه از شب روان
سرمکش زین جوی ای آب روان
تا لب جو خندد از آب معین
لب لب جو سر برآرد یاسمین
چون ببینی بر لب جو سبزه مست
پس بدان از دور که آنجا آب هست
گفت سیماهم وجوه کردگار
که بود غماز باران سبزه‌زار
گر ببارد شب نبیند هیچ کس
که بود در خواب هر نفس و نفس
تازگی هر گلستان جمیل
هست بر باران پنهانی دلیل
ای اخی من خاکیم تو آبیی
لیک شاه رحمت و وهابیی
آن‌چنان کن از عطا و از قسم
که گه و بی‌گه به خدمت می‌رسم
بر لب جو من به جان می‌خوانمت
می‌نبینم از اجابت مرحمت
آمدن در آب بر من بسته شد
زانک ترکیبم ز خاکی رسته شد
یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا ترا از بانگ من آگه کند
بحث کردند اندرین کار آن دو یار
آخر آن بحث آن آمد قرار
که به دست آرند یک رشتهٔ دراز
تا ز جذب رشته گردد کشف راز
یک سری بر پای این بندهٔ دوتو
بست باید دیگرش بر پای تو
تا به هم آییم زین فن ما دو تن
اندر آمیزیم چون جان با بدن
هست تن چون ریسمان بر پای جان
می‌کشاند بر زمینش ز آسمان
چغز جان در آب خواب بیهشی
رسته از موش تن آید در خوشی
موش تن زان ریسمان بازش کشد
چند تلخی زین کشش جان می‌چشد
گر نبودی جذب موش گنده‌مغز
عیش‌ها کردی درون آب چغز
باقیش چون روز برخیزی ز خواب
بشنوی از نوربخش آفتاب
یک سر رشته گره بر پای من
زان سر دیگر تو پا بر عقده زن
تا توانم من درین خشکی کشید
مر ترا نک شد سر رشته پدید
تلخ آمد بر دل چغز این حدیث
که مرا در عقده آرد این خبیث
هر کراهت در دل مرد بهی
چون در آید از فنی نبود تهی
وصف حق دان آن فراست را نه وهم
نور دل از لوح کل کردست فهم
امتناع پیل از سیران ببیت
با جد آن پیلبان و بانگ هیت
جانب کعبه نرفتی پای پیل
با همه لت نه کثیر و نه قلیل
گفتیی خود خشک شد پاهای او
یا بمرد آن جان صول‌افزای او
چونک کردندی سرش سوی یمن
پیل نر صد اسپه گشتی گام‌زن
حس پیل از زخم غیب آگاه بود
چون بود حس ولی با ورود
نه که یعقوب نبی آن پاک‌خو
بهر یوسف با همه اخوان او
از پدر چون خواستندش دادران
تا برندش سوی صحرا یک زمان
جمله گفتندش میندیش از ضرر
یک دو روزش مهلتی ده ای پدر
تا به هم در مرجها بازی کنیم
ما درین دعوت امین و محسنیم
گفت این دانم که نقلش از برم
می‌فروزد در دلم درد و سقم
این دلم هرگز نمی‌گوید دروغ
که ز نور عرش دارد دل فروغ
آن دلیل قاطعی بد بر فساد
وز قضا آن را نکرد او اعتداد
در گذشت از وی نشانی آن‌چنان
که قضا در فلسفه بود آن زمان
این عجب نبود که کور افتد به چاه
بوالعجب افتادن بینای راه
این قضا را گونه گون تصریفهاست
چشم‌بندش یفعل‌الله ما یشاست
هم بداند هم نداند دل فنش
موم گردد بهر آن مهر آهنش
گوییی دل گویدی که میل او
چون درین شد هرچه افتد باش گو
خویش را زین هم مغفل می‌کند
در عقالش جان معقل می‌کند
گر شود مات اندرین آن بوالعلا
آن نباشد مات باشد ابتلا
یک بلا از صد بلااش وا خرد
یک هبوطش بر معارجها برد
خام شوخی که رهانیدش مدام
از خمار صد هزاران زشت خام
عاقبت او پخته و استاد شد
جست از رق جهان و آزاد شد
از شراب لایزالی گشت مست
شد ممیز از خلایق باز رست
ز اعتقاد سست پر تقلیدشان
وز خیال دیدهٔ بی‌دیدشان
ای عجب چه فن زند ادراکشان
پیش جزر و مد بحر بی‌نشان
زان بیابان این عمارت‌ها رسید
ملک و شاهی و وزارتها رسید
زان بیابان عدم مشتاق شوق
می‌رسند اندر شهادت جوق جوق
کاروان بر کاروان زین بادیه
می‌رسد در هر مسا و غادیه
آید و گیرد وثاق ما گرو
که رسیدم نوبت ما شد تو رو
چون پسر چشم خرد را بر گشاد
زود بابا رخت بر گردون نهاد
جادهٔ شاهست آن زین سو روان
وآن از آن سو صادران و واردان
نیک بنگر ما نشسته می‌رویم
می‌نبینی قاصد جای نویم
بهر حالی می‌نگیری راس مال
بلک از بهر غرض‌ها در مل
پس مسافر این بود ای ره‌پرست
که مسیر و روش در مستقبلست
هم‌چنانک از پردهٔ دل بی‌کلال
دم به دم در می‌رسد خیل خیال
گر نه تصویرات از یک مغرس‌اند
در پی هم سوی دل چون می‌رسند
جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمهٔ دل شتابان از ظما
جره‌ها پر می‌کنند و می‌روند
دایما پیدا و پنهان می‌شوند
فکرها را اختران چرخ دان
دایر اندر چرخ دیگر آسمان
سعد دیدی شکر کن ایثار کن
نحس دیدی صدقه و استغفار کن
ما کییم این را بیا ای شاه من
طالعم مقبل کن و چرخی بزن
روح را تابان کن از انوار ماه
که ز آسیب ذنب جان شد سیاه
از خیال و وهم و ظن بازش رهان
از چ و جور رسن بازش رهان
تا ز دلداری خوب تو دلی
پر بر آرد بر پرد ز آب و گلی
ای عزیز مصر و در پیمان درست
یوسف مظلوم در زندان تست
در خلاص او یکی خوابی ببین
زود که الله یحب المحسنین
هفت گاو لاغری پر گزند
هفت گاو فربهش را می‌خورند
هفت خوشهٔ خشک زشت ناپسند
سنبلات تازه‌اش را می‌چرند
قحط از مصرش بر آمد ای عزیز
هین مباش ای شاه این را مستجیز
یوسفم در حبس تو ای شه نشان
هین ز دستان زنانم وا رهان
از سوی عرشی که بودم مربط او
شهوت مادر فکندم که اهبطوا
پس فتادم زان کمال مستتم
از فن زالی به زندان رحم
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم
اول و آخر هبوط من ز زن
چونک بودم روح و چون گشتم بدن
بشنو این زاری یوسف در عثار
یا بر آن یعقوب بی‌دل رحم آر
ناله از اخوان کنم یا از زنان
که فکندندم چو آدم از جنان
زان مثال برگ دی پژمرده‌ام
کز بهشت وصل گندم خورده‌ام
چون بدیدم لطف و اکرام ترا
وآن سلام سلم و پیغام ترا
من سپند از چشم بد کردم پدید
در سپندم نیز چشم بد رسید
دافع هر چشم بد از پیش و پس
چشم‌های پر خمار تست و بس
چشم بد را چشم نیکویت شها
مات و مستاصل کند نعم الدوا
بل ز چشمت کیمیاها می‌رسد
چشم بد را چشم نیکو می‌کند
چشم شه بر چشم باز دل زدست
چشم بازش سخت با همت شدست
تا ز بس همت که یابید از نظر
می‌نگیرد باز شه جز شیر نر
شیر چه کان شاه‌باز معنوی
هم شکار تست و هم صیدش توی
شد صفیر باز جان در مرج دین
نعره‌های لا احب الافلین
باز دل را که پی تو می‌پرید
از عطای بی‌حدت چشمی رسید
یافت بینی بوی و گوش از تو سماع
هر حسی را قسمتی آمد مشاع
هر حسی را چون دهی ره سوی غیب
نبود آن حس را فتور مرگ و شیب
مالک الملکی به حس چیزی دهی
تا که بر حس‌ها کند آن حس شهی


بخش ۸۹ – حکایت شب دزدان کی سلطان محمود شب در میان ایشان افتاد کی من یکی‌ام از شما و بر احوال ایشان مطلع شدن الی آخره

شب چو شه محمود برمی‌گشت فرد
با گروهی قوم دزدان باز خورد
پس بگفتندش کیی ای بوالوفا
گفت شه من هم یکی‌ام از شما
آن یکی گفت ای گروه مکر کیش
تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش
تا بگوید با حریفان در سمر
کو چه دارد در جبلت از هنر
آن یکی گفت ای گروه فن‌فروش
هست خاصیت مرا اندر دو گوش
که بدانم سگ چه می‌گوید به بانگ
قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ
آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندرست
هر که را شب بینم اندر قیروان
روز بشناسم من او را بی‌گمان
گفت یک خاصیتم در بازو است
که زنم من نقبها با زور دست
گفت یک خاصیتم در بینی است
کار من در خاکها بوبینی است
سرالناس معادن داد دست
که رسول آن را پی چه گفته است
من ز خاک تن بدانم کاندر آن
چند نقدست و چه دارد او ز کان
در یکی کان زر بی‌اندازه درج
وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج
هم‌چو مجنون بو کنم من خاک را
خاک لیلی را بیابم بی‌خطا
بو کنم دانم ز هر پیراهنی
گر بود یوسف و گر آهرمنی
هم‌چو احمد که برد بو از یمن
زان نصیبی یافت این بینی من
که کدامین خاک همسایهٔ زرست
یا کدامین خاک صفر و ابترست
گفت یک نک خاصیت در پنجه‌ام
که کمندی افکنم طول علم
هم‌چو احمد که کمند انداخت جانش
تا کمندش برد سوی آسمانش
گفت حقش ای کمندانداز بیت
آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت
پس بپرسیدند زان شه کای سند
مر ترا خاصیت اندر چه بود
گفت در ریشم بود خاصیتم
که رهانم مجرمان را از نقم
مجرمان را چون به جلادان دهند
چون بجنبد ریش من زیشان رهند
چون بجنبانم به رحمت ریش را
طی کنند آن قتل و آن تشویش را
قوم گفتندش که قطب ما توی
که خلاص روز محنتمان شوی
چون سگی بانگی بزد از سوی راست
گفت می‌گوید که سلطان با شماست
خاک بو کرد آن دگر از ربوه‌ای
گفت این هست از وثاق بیوه‌ای
پس کمند انداخت استاد کمند
تا شدند آن سوی دیوار بلند
جای دیگر خاک را چون بوی کرد
گفت خاک مخزن شاهیست فرد
نقب‌زن زد نقب در مخزن رسید
هر یکی از مخزن اسبابی کشید
بس زر و زربفت و گوهرهای زفت
قوم بردند و نهان کردند تفت
شه معین دید منزل‌گاهشان
حلیه و نام و پناه و راهشان
خویش را دزدید ازیشان بازگشت
روز در دیوان بگفت آن سرگذشت
پس روان گشتند سرهنگان مست
تا که دزدان را گرفتند و ببست
دست‌بسته سوی دیوان آمدند
وز نهیب جان خود لرزان شدند
چونک استادند پیش تخت شاه
یار شبشان بود آن شاه چو ماه
آنک چشمش شب بهرکه انداختی
روز دیدی بی شکش بشناختی
شاه را بر تخت دید و گفت این
بود با ما دوش شب‌گرد و قرین
آنک چندین خاصیت در ریش اوست
این گرفت ما هم از تفتیش اوست
عارف شه بود چشمش لاجرم
بر گشاد از معرفت لب با حشم
گفت و هو معکم این شاه بود
فعل ما می‌دید و سرمان می‌شنود
چشم من ره برد شب شه را شناخت
جمله شب با روی ماهش عشق باخت
امت خود را بخواهم من ازو
کو نگرداند ز عارف هیچ رو
چشم عارف دان امان هر دو کون
که بدو یابید هر بهرام عون
زان محمد شافع هر داغ بود
که ز جز شه چشم او مازاغ بود
در شب دنیا که محجوبست شید
ناظر حق بود و زو بودش امید
از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت
دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت
مر یتیمی را که سرمه حق کشد
گردد او در یتیم با رشد
نور او بر ذره‌ها غالب شود
آن‌چنان مطلوب را طالب شود
در نظر بودش مقامات العباد
لاجرم نامش خدا شاهد نهاد
آلت شاهد زبان و چشم تیز
که ز شب‌خیزش ندارد سر گریز
گر هزاران مدعی سر بر زند
گوش قاضی جانب شاهد کند
قاضیان را در حکومت این فنست
شاهد ایشان را دو چشم روشنست
گفت شاهد زان به جای دیده است
کو بدیدهٔ بی‌غرض سر دیده است
مدعی دیده‌ست اما با غرض
پرده باشد دیدهٔ دل را غرض
حق همی‌خواهد که تو زاهد شوی
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
کین غرضها پردهٔ دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبک الاشیاء یعمی و یصم
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند
پس بدید او بی‌حجاب اسرار را
سیر روح مؤمن و کفار را
در زمین حق را و در چرخ سمی
نیست پنهان‌تر ز روح آدمی
باز کرد از رطب و یابس حق نورد
روح را من امر ربی مهر کرد
پس چو دید آن روح را چشم عزیز
پس برو پنهان نماند هیچ چیز
شاهد مطلق بود در هر نزاع
بشکند گفتش خمار هر صداع
نام حق عدلست و شاهد آن اوست
شاهد عدلست زین رو چشم دوست
منظر حق دل بود در دو سرا
که نظر در شاهد آید شاه را
عشق حق و سر شاهدبازیش
بود مایهٔ جمله پرده‌سازیش
پس از آن لولاک گفت اندر لقا
در شب معراج شاهدباز ما
این قضا بر نیک و بد حاکم بود
بر قضا شاهد نه حاکم می‌شود
شد اسیر آن قضا میر قضا
شاد باش ای چشم‌تیز مرتضی
عارف از معروف بس درخواست کرد
کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد
ای مشیر ما تو اندر خیر و شر
از اشارتهات دل‌مان بی‌خبر
ای یرانا لانراه روز و شب
چشم‌بند ما شده دید سبب
چشم من از چشم‌ها بگزیده شد
تا که در شب آفتابم دیده شد
لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البر فی اتمامه
یا رب اتمم نورنا فی الساهره
وانجنا من مفضحات قاهره
یار شب را روز مهجوری مده
جان قربت‌دیده را دوری مده
بعد تو مرگیست با درد و نکال
خاصه بعدی که بود بعد الوصال
آنک دیدستت مکن نادیده‌اش
آب زن بر سبزهٔ بالیده‌اش
من نکردم لا ابالی در روش
تو مکن هم لاابالی در خلش
هین مران از روی خود او را بعید
آنک او یک‌باره آن روی تو دید
دید روی جز تو شد غل گلو
کل شیء ما سوی الله باطل
باطل‌اند و می‌نمایندم رشد
زانک باطل باطلان را می‌کشد
ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را هر یکی چون کهرباست
معده نان را می‌کشد تا مستقر
می‌کشد مر آب را تف جگر
چشم جذاب بتان زین کویها
مغز جویان از گلستان بویها
زانک حس چشم آمد رنگ کش
مغز و بینی می‌کشد بوهای خوش
زین کششها ای خدای رازدان
تو به جذب لطف خودمان ده امان
غالبی بر جاذبان ای مشتری
شاید ار درماندگان را وا خری
رو به شه آورد چون تشنه به ابر
آنک بود اندر شب قدر آن بدر
چون لسان وجان او بود آن او
آن او با او بود گستاخ‌گو
گفت ما گشتیم چون جان بند طین
آفتاب جان توی در یوم دین
وقت آن شد ای شه مکتوم‌سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
آن هنرها گردن ما را ببست
زان مناصب سرنگوساریم و پست
آن هنر فی جیدنا حبل مسد
روز مردن نیست زان فنها مدد
جز همان خاصیت آن خوش‌حواس
که به شب بد چشم او سلطان‌شناس
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
شاه را شرم از وی آمد روز بار
که به شب بر روی شه بودش نظار
وان سگ آگاه از شاه وداد
خود سگ کهفش لقب باید نهاد
خاصیت در گوش هم نیکو بود
کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود
سگ چو بیدارست شب چون پاسبان
بی‌خبر نبود ز شبخیز شهان
هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت
هر که او یک‌بار خود بدنام شد
خود نباید نام جست و خام شد
ای بسا زر که سیه‌تابش کنند
تا شود آمن ز تاراج و گزند


بخش ۹۰ – قصهٔ آنک گاو بحری گوهر کاویان از قعر دریا بر آورد شب بر ساحل دریا نهد در درخش و تاب آن می‌چرد بازرگان از کمین برون آید چون گاو از گوهر دورتر رفته باشد بازرگان به لجم و گل تیره گوهر را بپوشاند و بر درخت گریزد الی آخر القصه و التقریب

گاو آبی گوهر از بحر آورد
بنهد اندر مرج و گردش می‌چرد
در شعاع نور گوهر گاو آب
می‌چرد از سنبل و سوسن شتاب
زان فکندهٔ گاو آبی عنبرست
که غذااش نرگس و نیلوفرست
هرکه باشد قوت او نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال
هرکه چون زنبور وحیستش نفل
چون نباشد خانهٔ او پر عسل
می‌چرد در نور گوهر آن بقر
ناگهان گردد ز گوهر دورتر
تاجری بر در نهد لجم سیاه
تا شود تاریک مرج و سبزه‌گاه
پس گریزد مرد تاجر بر درخت
گاوجویان مرد را با شاخ سخت
بیست بار آن گاو تازد گرد مرج
تا کند آن خصم را در شاخ درج
چون ازو نومید گردد گاو نر
آید آنجا که نهاده بد گهر
لجم بیند فوق در شاه‌وار
پس ز طین بگریزد او ابلیس‌وار
کان بلیس از متن طین کور و کرست
گاو کی داند که در گل گوهرست
اهبطوا افکند جان را در حضیض
از نمازش کرد محروم این محیض
ای رفیقان زین مقیل و زان مقال
اتقوا ان الهوی حیض الرجال
اهبطوا افکند جان را در بدن
تا به گل پنهان بود در عدن
تاجرش داند ولیکن گاو نی
اهل دل دانند و هر گل‌کاو نی
هر گلی که اندر دل او گوهریست
گوهرش غماز طین دیگریست
وان گلی کز رش حق نوری نیافت
صحبت گلهای پر در بر نتافت
این سخن پایان ندارد موش ما
هست بر لبهای جو بر گوش ما


بخش ۹۱ – رجوع کردن به قصهٔ طلب کردن آن موش آن چغز را لب‌لب جو و کشیدن سر رشته تا چغز را در آب خبر شود از طلب او

آن سرشتهٔ عشق رشته می‌کشد
بر امید وصل چغز با رشد
می‌تند بر رشتهٔ دل دم به دم
که سر رشته به دست آورده‌ام
هم‌چو تاری شد دل و جان در شهود
تا سر رشته به من رویی نمود
خود غراب البین آمد ناگهان
بر شکار موش و بردش زان مکان
چون بر آمد بر هوا موش از غراب
منسحب شد چغز نیز از قعر آب
موش در منقار زاغ و چغز هم
در هوا آویخته پا در رتم
خلق می‌گفتند زاغ از مکر و کید
چغز آبی را چگونه کرد صید
چون شد اندر آب و چونش در ربود
چغز آبی کی شکار زاغ بود
چغز گفتا این سزای آن کسی
کو چو بی‌آبان شود جفت خسی
ای فغان از یار ناجنس ای فغان
هم‌نشین نیک جویید ای مهان
عقل را افغان ز نفس پر عیوب
هم‌چو بینی بدی بر روی خوب
عقل می‌گفتش که جنسیت یقین
از ره معنیست نی از آب و طین
هین مشو صورت‌پرست و این مگو
سر جنسیت به صورت در مجو
صورت آمد چون جماد و چون حجر
نیست جامد را ز جنسیت خبر
جان چو مور و تن چو دانهٔ گندمی
می‌کشاند سو به سویش هر دمی
مور داند کان حبوب مرتهن
مستحیل و جنس من خواهد شدن
آن یکی موری گرفت از راه جو
مور دیگر گندمی بگرفت و دو
جو سوی گندم نمی‌تازد ولی
مور سوی مور می‌آید بلی
رفتن جو سوی گندم تابعست
مور را بین که به جنسش راجعست
تو مگو گندم چرا شد سوی جو
چشم را بر خصم نه نی بر گرو
مور اسود بر سر لبد سیاه
مور پنهان دانه پیدا پیش راه
عقل گوید چشم را نیکو نگر
دانه هرگز کی رود بی دانه‌بر
زین سبب آمد سوی اصحاب کلب
هست صورتها حبوب و مور قلب
زان شود عیسی سوی پاکان چرخ
بد قفس‌ها مختلف یک جنس فرخ
این قفس پیدا و آن فرخش نهان
بی‌قفس کش کی قفس باشد روان
ای خنک چشمی که عقلستش امیر
عاقبت‌بین باشد و حبر و قریر
فرق زشت و نغز از عقل آورید
نی ز چشمی کز سیه گفت و سپید
چشم غره شد به خضرای دمن
عقل گوید بر محک ماش زن
آفت مرغست چشم کام‌بین
مخلص مرغست عقل دام‌بین
دام دیگر بد که عقلش در نیافت
وحی غایب‌بین بدین سو زان شتافت
جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت
سوی صورت‌ها نشاید زود تاخت
نیست جنسیت به صورت لی و لک
عیسی آمد در بشر جنس ملک
برکشیدش فوق این نیلی‌حصار
مرغ گردونی چو چغزش زاغ‌وار


بخش ۹۲ – قصهٔ عبدالغوث و ربودن پریان او را و سالها میان پریان ساکن شدن او و بعد از سالها آمدن او به شهر و فرزندان خویش را باز ناشکیفتن او از آن پریان بحکم جنسیت و همدلی او با ایشان

بود عبدالغوث هم‌جنس پری
چون پری نه سال در پنهان‌پری
شد زنش را نسل از شوی دگر
وآن یتیمانش ز مرگش در سمر
که مرورا گرگ زد یا ره‌زنی
یا فتاد اندر چهی یا مکمنی
جمله فرزندانش در اشغال مست
خود نگفتندی که بابایی بدست
بعد نه سال آمد او هم عاریه
گشت پیدا باز شد متواریه
یک مهی مهمان فرزندان خویش
بود و زان پس کس ندیدش رنگ بیش
برد هم جنسی پریانش چنان
که رباید روح را زخم سنان
چون بهشتی جنس جنت آمدست
هم ز جنسیت شود یزدان‌پرست
نه نبی فرمود جود و محمده
شاخ جنت دان به دنیا آمده
مهرها را جمله جنس مهر خوان
قهرها را جمله جنس قهر دان
لاابالی لا ابالی آورد
زانک جنس هم بوند اندر خرد
بود جنسیت در ادریس از نجوم
هشت سال او با زحل بد در قدوم
در مشارق در مغارب یار او
هم‌حدیث و محرم آثار او
بعد غیبت چونک آورد او قدوم
در زمین می‌گفت او درس نجوم
پیش او استارگان خوش صف زده
اختران در درس او حاضر شده
آنچنان که خلق آواز نجوم
می‌شنیدند از خصوص و از عموم
جذب جنسیت کشیده تا زمین
اختران را پیش او کرده مبین
هر یکی نام خود و احوال خود
باز گفته پیش او شرح رصد
چیست جنسیت یکی نوع نظر
که بدان یابند ره در هم‌دگر
آن نظر که کرد حق در وی نهان
چون نهد در تو تو گردی جنس آن
هر طرف چه می‌کشد تن را نظر
بی‌خبر را کی کشاند با خبر
چونک اندر مرد خوی زن نهد
او مخنث گردد و گان می‌دهد
چون نهد در زن خدا خوی نری
طالب زن گردد آن زن سعتری
چون نهد در تو صفات جبرئیل
هم‌چو فرخی بر هواجویی سبیل
منتظر بنهاده دیده در هوا
از زمین بیگانه عاشق بر سما
چون نهد در تو صفت‌های خری
صد پرت گر هست بر آخر پری
از پی صورت نیامد موش خوار
از خبیثی شد زبون موش‌خوار
طعمه‌جوی و خاین و ظلمت‌پرست
از پنیر و فستق و دوشاب مست
باز اشهب را چو باشد خوی موش
ننگ موشان باشد و عار وحوش
خوی آن هاروت و ماروت ای پسر
چون بگشت و دادشان خوی بشر
در فتادند از لنحن الصافون
در چه بابل ببسته سرنگون
لوح محفوظ از نظرشان دور شد
لوح ایشان ساحر و مسحور شد
پر همان و سر همان هیکل همان
موسیی بر عرش و فرعونی مهان
در پی خو باش و با خوش‌خو نشین
خوپذیری روغن گل را ببین
خاک گور از مرد هم یابد شرف
تا نهد بر گور او دل روی و کف
خاک از همسایگی جسم پاک
چون مشرف آمد و اقبال‌ناک
پس تو هم الجار ثم الدار گو
گر دلی داری برو دلدار جو
خاک او هم‌سیرت جان می‌شود
سرمهٔ چشم عزیزان می‌شود
ای بسا در گور خفته خاک‌وار
به ز صد احیا به نفع و انتشار
سایه برده او و خاکش سایه‌مند
صد هزاران زنده در سایهٔ ویند


بخش ۹۳ – داستان آن مرد کی وظیفه داشت از محتسب تبریز و وامها کرده بود بر امید آن وظیفه و او را خبر نه از وفات او حاصل از هیچ زنده‌ای وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفی گزارده شد چنانک گفته‌اند لیس من مات فاستراح بمیت انما المیت میت الاحیاء

آن یکی درویش ز اطراف دیار
جانب تبریز آمد وامدار
نه هزارش وام بد از زر مگر
بود در تبریز بدرالدین عمر
محتسب بد او به دل بحر آمده
هر سر مویش یکی حاتم‌کده
حاتم ار بودی گدای او شدی
سر نهادی خاک پای او شدی
گر بدادی تشنه را بحری زلال
در کرم شرمنده بودی زان نوال
ور بکردی ذره‌ای را مشرقی
بودی آن در همتش نالایقی
بر امید او بیامد آن غریب
کو غریبان را بدی خویش و نسیب
با درش بود آن غریب آموخته
وام بی‌حد از عطایش توخته
هم به پشت آن کریم او وام کرد
که ببخششهاش واثق بود مرد
لا ابالی گشته زو و وام‌جو
بر امید قلزم اکرام‌خو
وام‌داران روترش او شادکام
هم‌چو گل خندان از آن روض الکرام
گرم شد پشتش ز خورشید عرب
چه غمستش از سبال بولهب
چونک دارد عهد و پیوند سحاب
کی دریغ آید ز سقایانش آب
ساحران واقف از دست خدا
کی نهند این دست و پا را دست و پا
روبهی که هست زان شیرانش پشت
بشکند کلهٔ پلنگان را به مشت


بخش ۹۴ – آمدن جعفر رضی الله عنه به گرفتن قلعه به تنهایی و مشورت کردن ملک آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزیر ملک را کی زنهار تسلیم کن و از جهل تهور مکن کی این مرد میدست و از حق جمعیت عظیم دارد در جان خویش الی آخره

چونک جعفر رفت سوی قلعه‌ای
قلعه پیش کام خشکش جرعه‌ای
یک سواره تاخت تا قلعه بکر
تا در قلعه ببستند از حذر
زهره نه کس را که پیش آید به جنگ
اهل کشتی را چه زهره با نهنگ
روی آورد آن ملک سوی وزیر
که چه چاره‌ست اندرین وقت ای مشیر
گفت آنک ترک گویی کبر و فن
پیش او آیی به شمشیر و کفن
گفت آخر نه یکی مردیست فرد
گفت منگر خوار در فردی مرد
چشم بگشا قلعه را بنگر نکو
هم‌چو سیمابست لرزان پیش او
شسته در زین آن‌چنان محکم‌پیست
گوییا شرقی و غربی با ویست
چند کس هم‌چون فدایی تاختند
خویشتن را پیش او انداختند
هر یکی را او بگرزی می‌فکند
سر نگوسار اندر اقدام سمند
داده بودش صنع حق جمعیتی
که همی‌زد یک تنه بر امتی
چشم من چون دید روی آن قباد
کثرت اعداد از چشمم فتاد
اختران بسیار و خورشید ار یکیست
پیش او بنیاد ایشان مندکیست
گر هزاران موش پیش آرند سر
گربه را نه ترس باشد نه حذر
کی به پیش آیند موشان ای فلان
نیست جمعیت درون جانشان
هست جمعیت به صورتها فشار
جمع معنی خواه هین از کردگار
نیست جمعیت ز بسیاری جسم
جسم را بر باد قایم دان چو اسم
در دل موش ار بدی جمعیتی
جمع گشتی چند موش از حمیتی
بر زدندی چون فدایی حمله‌ای
خویش را بر گربهٔ بی‌مهله‌ای
آن یکی چشمش بکندی از ضراب
وان دگر گوشش دریدی هم به ناب
وان دگر سوراخ کردی پهلوش
از جماعت گم شدی بیرون شوش
لیک جمعیت ندارد جان موش
بجهد از جانش به بانگ گربه هوش
خشک گردد موش زان گربهٔ عیار
گر بود اعداد موشان صد هزار
از رمهٔ انبه چه غم قصاب را
انبهی هش چه بندد خواب را
مالک الملک است جمعیت دهد
شیر را تا بر گلهٔ گوران جهد
صد هزاران گور ده‌شاخ و دلیر
چون عدم باشند پیش صول شیر
مالک الملک است بدهد ملک حسن
یوسفی را تا بود چون ماء مزن
در رخی بنهد شعاع اختری
که شود شاهی غلام دختری
بنهد اندر روی دیگر نور خود
که ببیند نیم‌شب هر نیک و بد
یوسف و موسی ز حق بردند نور
در رخ و رخسار و در ذات الصدور
روی موسی بارقی انگیخته
پیش رو او توبره آویخته
نور رویش آن‌چنان بردی بصر
که زمرد از دو دیدهٔ مار کر
او ز حق در خواسته تا توبره
گردد آن نور قوی را ساتره
توبره گفت از گلیمت ساز هین
کان لباس عارفی آمد امین
کان کسا از نور صبری یافتست
نور جان در تار و پودش تافتست
جز چنین خرقه نخواهد شد صوان
نور ما را بر نتابد غیر آنکوه قاف ار پیش آید بهرسد
هم‌چو کوه طور نورش بر درد
از کمال قدرت ابدان رجال
یافت اندر نور بی‌چون احتمال
آنچ طورش بر نتابد ذره‌ای
قدرتش جا سازد از قاروره‌ای
گشت مشکات و زجاجی جای نور
که همی‌درد ز نور آن قاف و طور
جسمشان مشکات دان دلشان زجاج
تافته بر عرش و افلاک این سراج
نورشان حیران این نور آمده
چون ستاره زین ضحی فانی شده
زین حکایت کرد آن ختم رسل
از ملیک لا یزال و لم یزل
که نگنجیدم در افلاک و خلا
در عقول و در نفوس با علا
در دل مؤمن بگنجیدم چو ضیف
بی ز چون و بی چگونه بی ز کیف
تا به دلالی آن دل فوق و تحت
یابد از من پادشاهی‌ها و بخت
بی‌چنین آیینه از خوبی من
برنتابد نه زمین و نه زمن
بر دو کون اسپ ترحم تاختیم
پس عریض آیینه‌ای بر ساختیم
هر دمی زین آینه پنجاه عرس
بشنو آیینه ولی شرحش مپرس
حاصل این کزلبس خویشش پرده ساخت
که نفوذ آن قمر را می‌شناخت
گر بدی پرده ز غیر لبس او
پاره گشتی گر بدی کوه دوتو
ز آهنین دیوارها نافذ شدی
توبره با نور حق چه فن زدی
گشته بود آن توبره صاحب تفی
بود وقت شور خرقهٔ عارفی
زان شود آتش رهین سوخته
کوست با آتش ز پیش آموخته
وز هوا و عشق آن نور رشاد
خود صفورا هر دو دیده باد داد
اولا بر بست یک چشم و بدید
نور روی او و آن چشمش پرید
بعد از آن صبرش نماند و آن دگر
بر گشاد و کرد خرج آن قمر
هم‌چنان مرد مجاهد نان دهد
چون برو زد نور طاعت جان دهد
پس زنی گفتش ز چشم عبهری
که ز دستت رفت حسرت می‌خوری
گفت حسرت می‌خورم که صد هزار
دیده بودی تا همی‌کردم نثار
روزن چشمم ز مه ویران شدست
لیک مه چون گنج در ویران نشست
کی گذارد گنج کین ویرانه‌ام
یاد آرد از رواق و خانه‌ام
نور روی یوسفی وقت عبور
می‌فتادی در شباک هر قصور
پس بگفتندی درون خانه در
یوسفست این سو به سیران و گذر
زانک بر دیوار دیدندی شعاع
فهم کردندی پس اصحاب بقاع
خانه‌ای را کش دریچه‌ست آن طرف
دارد از سیران آن یوسف شرف
هین دریچه سوی یوسف باز کن
وز شکافش فرجه‌ای آغاز کن
عشق‌ورزی آن دریچه کردنست
کز جمال دوست سینه روشنست
پس هماره روی معشوقه نگر
این به دست تست بشنو ای پدر
راه کن در اندرونها خویش را
دور کن ادراک غیراندیش را
کیمیا داری دوای پوست کن
دشمنان را زین صناعت دوست کن
چون شدی زیبا بدان زیبا رسی
که رهاند روح را از بی‌کسی
پرورش مر باغ جانها را نمش
زنده کرده مردهٔ غم را دمش
نه همه ملک جهان دون دهد
صد هزاران ملک گوناگون دهد
بر سر ملک جمالش داد حق
ملکت تعبیر بی‌درس و سبق
ملکت حسنش سوی زندان کشید
ملکت علمش سوی کیوان کشید
شه غلام او شد از علم و هنر
لک علم از ملک حسن استوده‌تر


بخش ۹۵ – رجوع کردن به حکایت آن شخص وام کرده و آمدن او به امید عنایت آن محتسب سوی تبریز

آن غریب ممتحن از بیم وام
در ره آمد سوی آن دارالسلام
شد سوی تبریز و کوی گلستان
خفته اومیدش فراز گل ستان
زد ز دارالملک تبریز سنی
بر امیدش روشنی بر روشنی
جانش خندان شد از آن روضهٔ رجال
از نسیم یوسف و مصر وصال
گفت یا حادی انخ لی ناقتی
جاء اسعادی و طارت فاقتی
ابرکی یا ناقتی طاب الامور
ان تبریزا مناخات الصدور
اسرحی یا ناقتی حول الریاض
ان تبریزا لنا نعم المفاض
ساربانا بار بگشا ز اشتران
شهر تبریزست و کوی گلستان
فر فردوسیست این پالیز را
شعشعهٔ عرشیست این تبریز را
هر زمانی نور روح‌انگیز جان
از فراز عرش بر تبریزیان
چون وثاق محتسب جست آن غریب
خلق گفتندش که بگذشت آن حبیب
او پریر از دار دنیا نقل کرد
مرد و زن از واقعهٔ او روی‌زرد
رفت آن طاوس عرشی سوی عرش
چون رسید از هاتفانش بوی عرش
سایه‌اش گرچه پناه خلق بود
در نوردید آفتابش زود زود
راند او کشتی ازین ساحل پریر
گشته بود آن خواجه زین غم‌خانه سیر
نعره‌ای زد مرد و بیهوش اوفتاد
گوییا او نیز در پی جان بداد
پس گلاب و آب بر رویش زدند
همرهان بر حالتش گریان شدند
تا به شب بی‌خویش بود و بعد از آن
یم مرده بازگشت از غیب جان

مثنوی معنوی ، مولانا جلال‌الدین رومی ؛ دفتر ششم – بخش دوم


بخش ۹۶ – باخبر شدن آن غریب از وفات آن محتسب و استغفار او از اعتماد بر مخلوق و تعویل بر عطای مخلوق و یاد نعمتهای حق کردنش و انابت به حق از جرم خود ثم الذین کفروا بربهم یعدلون

چون به هوش آمد بگفت ای کردگار
مجرمم بودم به خلق اومیدوار
گرچه خواجه بس سخاوت کرده بود
هیچ آن کفو عطای تو نبود
او کله بخشید و تو سر پر خرد
او قبا بخشید و تو بالا و قد
او زرم داد و تو دست زرشمار
او ستورم داد و تو عقل سوار
خواجه شمعم دادو تو چشم قریر
خواجه نقلم داد و تو طعمه‌پذیر
او وظیفه داد و تو عمر و حیات
وعده‌اش زر وعدهٔ تو طیبات
او وثاقم داد و تو چرخ و زمین
در وثاقت او و صد چون او سمین
زر از آن تست زر او نافرید
نان از آن تست نان از تش رسید
آن سخا و رحم هم تو دادیش
کز سخاوت می‌فزودی شادیش
من مرورا قبلهٔ خود ساختم
قبله‌ساز اصل را انداختم
ما کجا بودیم کان دیان دین
عقل می‌کارید اندر آب و طین
چون همی کرد از عدم گردون پدید
وین بساط خاک را می‌گسترید
ز اختران می‌ساخت او مصباح‌ها
وز طبایع قفل با مفتاح‌ها
ای بسا بنیادها پنهان و فاش
مضمر این سقف کرد و این فراش
آدم اصطرلاب اوصاف علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست
هرچه در وی می‌نماید عکس اوست
هم‌چو عکس ماه اندر آب جوست
بر صطرلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت
تا ز چرخ غیب وز خورشید روح
عنکبوتش درس گوید از شروح
عنکبوت و این صطرلاب رشاد
بی‌منجم در کف عام اوفتاد
انبیا را داد حق تنجیم این
غیب را چشمی بباید غیب‌بین
در چه دنیا فتادند این قرون
عکس خود را دید هر یک چه درون
از برون دان آنچ در چاهت نمود
ورنه آن شیری که در چه شد فرود
برد خرگوشیش از ره کای فلان
در تگ چاهست آن شیر ژیان
در رو اندر چاه کین از وی بکش
چون ازو غالب‌تری سر بر کنش
آن مقلد سخرهٔ خرگوش شد
از خیال خویشتن پر جوش شد
او نگفت این نقش داد آب نیست
این به جز تقلیب آن قلاب نیست
تو هم از دشمن چو کینی می‌کشی
ای زبون شش غلط در هر ششی
آن عداوت اندرو عکس حقست
کز صفات قهر آنجا مشتقست
وآن گنه در وی ز جنس جرم تست
باید آن خو را ز طبع خویش شست
خلق زشتت اندرو رویت نمود
که ترا او صفحهٔ آیینه بود
چونک قبح خویش دیدی ای حسن
اندر آیینه بر آیینه مزن
می‌زند بر آب استارهٔ سنی
خاک تو بر عکس اختر می‌زنی
کین ستارهٔ نحس در آب آمدست
تا کند او سعد ما را زیردست
خاک استیلا بریزی بر سرش
چونک پنداری ز شبهه اخترش
عکس پنهان گشت و اندر غیب راند
تو گمان بردی که آن اختر نماند
آن ستارهٔ نحس هست اندر سما
هم بدان سو بایدش کردن دوا
بلک باید دل سوی بی‌سوی بست
نحس این سو عکس نحس بی‌سو است
داد داد حق شناس و بخششش
عکس آن دادست اندر پنج و شش
گر بود داد خسان افزون ز ریگ
تو بمیری وآن بماند مردریگ
عکس آخر چند پاید در نظر
اصل بینی پیشه کن ای کژنگر
حق چو بخشش کرد بر اهل نیاز
با عطا بخشیدشان عمر دراز
خالدین شد نعمت و منعم علیه
محیی الموتاست فاجتازوا الیه
داد حق با تو در آمیزد چو جان
آنچنان که آن تو باشی و تو آن
گر نماند اشتهای نان و آب
بدهدت بی این دو قوت مستطاب
فربهی گر رفت حق در لاغری
فربهی پنهانت بخشد آن سری
چون پری را قوت از بو می‌دهد
هر ملک را قوت جان او می‌دهد
جان چه باشد که تو سازی زو سند
حق به عشق خویش زنده‌ت می‌کند
زو حیات عشق خواه و جان مخواه
تو ازو آن رزق خواه و نان مخواه
خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال
علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستارهٔ چرخ در آب روان
پادشاهان مظهر شاهی حق
فاضلان مرآت آگاهی حق
قرنها بگذشت و این قرن نویست
ماه آن ماهست آب آن آب نیست
عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی بر قرار و بر دوام
آن مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار
پس بنااش نیست بر آب روان
بلک بر اقطار عرض آسمان
این صفتها چون نجوم معنویست
دانک بر چرخ معانی مستویست
خوب‌رویان آینهٔ خوبی او
عشق ایشان عکس مطلوبی او
هم به اصل خود رود این خد و خال
دایما در آب کی ماند خیال
جمله تصویرات عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود خود جمله اوست
باز عقلش گفت بگذار این حول
خل دوشابست و دوشابست خل
خواجه را چون غیر گفتی از قصور
شرم‌دار ای احول از شاه غیور
خواجه را که در گذشتست از اثیر
جنس این موشان تاریکی مگیر
خواجهٔ جان بین مبین جسم گران
مغز بین او را مبینش استخوان
خواجه را از چشم ابلیس لعین
منگر و نسبت مکن او را به طین
همره خورشید را شب‌پر مخوان
آنک او مسجود شد ساجد مدان
عکس‌ها را ماند این و عکس نیست
در مثال عکس حق بنمودنیست
آفتابی دید او جامد نماند
روغن گل روغن کنجد نماند
چون مبدل گشته‌اند ابدال حق
نیستند از خلق بر گردان ورق
قبلهٔ وحدانیت دو چون بود
خاک مسجود ملایک چون شود
چون درین جو دیدعکس سیب مرد
دامنش را دید آن پر سیب کرد
آنچ در جو دید کی باشد خیال
چونک شد از دیدنش پر صد جوال
تن مبین و آن مکن کان بکم و صم
کذبوا بالحق لما جائهم
ما رمیت اذ رمیت احمد بدست
دیدن او دیدن خالق شدست
خدمت او خدمت حق کردنست
روز دیدن دیدن این روزنست
خاصه این روزن درخشان از خودست
نی ودیعهٔ آفتاب و فرقدست
هم از آن خورشید زد بر روزنی
لیک از راه و سوی معهود نی
در میان شمس و این روزن رهی
هست روزنها نشد زو آگهی
تا اگر ابری بر آید چرخ‌پوش
اندرین روزن بود نورش به جوش
غیر راه این هوا و شش جهت
در میان روزن و خور مالفت
مدحت و تسبیح او تسبیح حق
میوه می‌روید ز عین این طبق
سیب روید زین سبد خوش لخت لخت
عیب نبود گر نهی نامش درخت
این سبد را تو درخت سیب خوان
که میان هر دو راه آمد نهان
آنچ روید از درخت بارور
زین سبد روید همان نوع از ثمر
پس سبد را تو درخت بخت بین
زیر سایهٔ این سبد خوش می‌نشین
نان چو اطلاق آورد ای مهربان
نان چرا می‌گوییش محموده خوان
خاک ره چون چشم روشن کرد و جان
خاک او را سرمه بین و سرمه دان
چون ز روی این زمین تابد شروق
من چرا بالا کنم رو در عیوق
شد فنا هستش مخوان ای چشم‌شوخ
در چنین جو خشک کی ماند کلوخ
پیش این خورشید کی تابد هلال
با چنان رستم چه باشد زور زال
طالبست و غالبست آن کردگار
تا ز هستی‌ها بر آرد او دمار
دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجهٔ خود محو دان
خواجه هم در نور خواجه‌آفرین
فانیست و مرده و مات و دفین
چون جدا بینی ز حق این خواجه را
گم کنی هم متن و هم دیباجه را
چشم و دل را هین گذاره کن ز طین
این یکی قبله‌ست دو قبله مبین
چون دو دیدی ماندی از هر دو طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خف


بخش ۹۷ – مثل دوبین هم‌چو آن غریب شهر کاش عمر نام کی از یک دکانش به سبب این به آن دکان دیگر حواله کرد و او فهم نکرد کی همه دکان یکیست درین معنی کی به عمر نان نفروشند هم اینجا تدارک کنم من غلط کردم نامم عمر نیست چون بدین دکان توبه و تدارک کنم نان یابم از همه دکان‌های این شهر و اگر بی‌تدارک هم‌چنین عمر نام باشم ازین دکان در گذرم محرومم و احولم و این دکان‌ها را از هم جدا دانسته‌ام

گر عمر نامی تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش
چون به یک دکان بگفتی عمرم
این عمر را نان فروشید از کرم
او بگوید رو بدان دیگر دکان
زان یکی نان به کزین پنجاه نان
گر نبودی احول او اندر نظر
او بگفتی نیست دکانی دگر
پس ردی اشراق آن نااحولی
بر دل کاشی شدی عمر علی
این ازینجا گوید آن خباز را
این عمر را نان فروش ای نانبا
چون شنید او هم عمر نان در کشید
پس فرستادت به دکان بعید
کین عمر را نان ده ای انباز من
راز یعنی فهم کن ز آواز من
او همت زان سو حواله می‌کند
هین عمر آمد که تا بر نان زند
چون به یک دکان عمر بودی برو
در همه کاشان ز نان محروم شو
ور به یک دکان علی گفتی بگیر
نان ازینجا بی‌حواله و بی‌زحیر
احول دو بین چو بی‌بر شد ز نوش
احول ده بینی ای مادر فروش
اندرین کاشان خاک از احولی
چون عمر می‌گرد چو نبوی علی
هست احول را درین ویرانه دیر
گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر
ور دو چشم حق‌شناس آمد ترا
دوست پر بین عرصهٔ هر دو سرا
وا رهیدی از حوالهٔ جا به جا
اندرین کاشان پر خوف و رجا
اندرین جو غنچه دیدی یا شجر
هم‌چو هر جو تو خیالش ظن مبر
که ترا از عین این عکس نقوش
حق حقیقت گردد و میوه‌فروش
چشم ازین آب از حول حر می‌شود
عکس می‌بیند سد پر می‌شود
پس به معنی باغ باشد این نه آب
پس مشو عریان چو بلقیس از حباب
بار گوناگونست بر پشت خران
هین به یک چون این خران را تو مران
بر یکی خر بار لعل و گوهرست
بر یکی خر بار سنگ و مرمرست
بر همه جوها تو این حکمت مران
اندرین جو ماه بین عکسش مخوان
آب خضرست این نه آب دام و دد
هر چه اندر روی نماید حق بود
زین تگ جو ماه گوید من مهم
من نه عکسم هم‌حدیث و هم‌رهم
اندرین جو آنچ بر بالاست هست
خواه بالا خواه در وی دار دست
از دگر جوها مگیر این جوی را
ماه دان این پرتو مه‌روی را
این سخن پایان ندارد آن غریب
بس گریست از درد خواجه شد کئیب


بخش ۹۸ – توزیع کردن پای‌مرد در جملهٔ شهر تبریز و جمع شدن اندک چیز و رفتن آن غریب به تربت محتسب به زیارت و این قصه را بر سر گور او گفتن به طریق نوحه الی آخره

واقعهٔ آن وام او مشهور شد
پای مرد از درد او رنجور شد
از پی توزیع گرد شهر گشت
از طمع می‌گفت هر جا سرگذشت
هیچ ناورد از ره کدیه به دست
غیر صد دینار آن کدیه‌پرست
پای مرد آمد بدو دستش گرفت
شد بگور آن کریم بس شگفت
گفت چون توفیق یابد بنده‌ای
که کند مهمانی فرخنده‌ای
مال خود ایثار راه او کند
جاه خود ایثار جاه او کند
شکر او شکر خدا باشد یقین
چون به احسان کرد توفیقش قرین
ترک شکرش ترک شکر حق بود
حق او لا شک به حق ملحق بود
شکر می‌کن مر خدا را در نعم
نیز می‌کن شکر و ذکر خواجه هم
رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فریضه‌ست و سزاست
زین سبب فرمود حق صلوا علیه
که محمد بود محتال الیه
در قیامت بنده را گوید خدا
هین چه کردی آنچ دادم من ترا
گوید ای رب شکر تو کردم به جان
چون ز تو بود اصل آن روزی و نان
گویدش حق نه نکردی شکر من
چون نکردی شکر آن اکرام‌فن
بر کریمی کرده‌ای ظلم و ستم
نه ز دست او رسیدت نعمتم
چون به گور آن ولی‌نعمت رسید
گشت گریان زار و آمد در نشید
گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناء السبیل
ای غم ارزاق ما بر خاطرت
ای چو رزق عام احسان و برت
ای فقیران را عشیره و والدین
در خراج و خرج و در ایفاء دین
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر
داده و تحفه سوی دوران مطر
پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب
رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره
ای چو میکائیل راد و رزق‌ده
ای دلت پیوسته با دریای غیب
ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصد همتت هرگز نکفت
ای من و صد هم‌چو من در ماه و سال
مر ترا چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما
نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد
عیش ما و رزق مستوفی بمرد
واحد کالالف در رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده می‌دهد
گردگان‌های شمرده می‌دهد
تو حیاتی می‌دهی در هر نفس
کز نفیسی می‌نگنجد در نفس
تو حیاتی می‌دهی بس پایدار
نقد زر بی‌کساد و بی‌شمار
وارثی نا بوده یک خوی ترا
ای فلک سجده کنان کوی ترا
خلق را از گرگ غم لطفت شبان
چون کلیم الله شبان مهربان
گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت
در پی او تا به شب در جست و جو
وان رمه غایب شده از چشم او
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند
کف همی‌مالید بر پشت و سرش
می‌نواخت از مهر هم‌چون مادرش
نیم ذره طیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود
با ملایک گفت یزدان آن زمان
که نبوت را نمی‌زیبد فلان
مصطفی فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش برنا یا صبی
بی‌شبانی کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوایی جهان
گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان
گفت من هم بوده‌ام دهری شبان
تا شود پیدا وقار و صبرشان
کردشان پیش از نبوت حق شبان
هر امیری کو شبانی بشر
آن‌چنان آرد که باشد متمر
حلم موسی‌وار اندر رعی خود
او به جا آرد به تدبیر و خرد
لاجرم حقش دهد چوپانیی
بر فراز چرخ مه روحانیی
آنچنان که انبیا را زین رعا
بر کشید و داد رعی اصفیا
خواجه باری تو درین چوپانیت
کردی آنچ کور گردد شانیت
دانم آنجا در مکافات ایزدت
سروری جاودانه بخشدت
بر امید کف چون دریای تو
بر وظیفه دادن و ایفای تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف
تو کجایی تا شود این درد صاف
تو کجایی تا که خندان چون چمن
گویی بستان آن و ده چندان ز من
تو کجایی تا مرا خندان کنی
لطف و احسان چون خداوندان کنی
تو کجایی تا بری در مخزنم
تا کنی از وام و فاقه آمنم
من همی‌گویم بس و تو مفضلم
گفته کین هم گیر از بهر دلم
چون همی‌گنجد جهانی زیر طین
چون بگنجد آسمانی در زمین
حاش لله تو برونی زین جهان
هم به وقت زندگی هم این زمان
در هوای غیب مرغی می‌پرد
سایهٔ او بر زمینی می‌زند
جسم سایهٔ سایهٔ سایهٔ دلست
جسم کی اندر خور پایهٔ دلست
مرد خفته روح او چون آفتاب
در فلک تابان و تن در جامه خواب
جان نهان اندر خلا هم‌چون سجاف
تن تقلب می‌کند زیر لحاف
روح چون من امر ربی مختفیست
هر مثالی که بگویم منتفیست
ای عجب کو لعل شکربار تو
وان جوابات خوش و اسرار تو
ای عجب کو آن عقیق قندخا
آن کلید قفل مشکل‌های ما
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار
آنک کردی عقل‌ها را بی‌قرار
چند هم‌چون فاخته کاشانه‌جو
کو و کو و کو و کو و کو و کو
کو همان‌جا که صفات رحمتست
قدرتست و نزهتست و فطنتست
کو همان‌جا که دل و اندیشه‌اش
دایم آن‌جا بد چو شیر و بیشه‌اش
کو همان‌جا که امید مرد و زن
می‌رود در وقت اندوه و حزن
کو همان‌جا که به وقت علتی
چشم پرد بر امید صحتی
آن طرف که بهر دفع زشتیی
باد جویی بهر کشت و کشتیی
آن طرف که دل اشارت می‌کند
چون زبان یا هو عبارت می‌کند
او مع‌الله است بی کو کو همی
کاش جولاهانه ماکو گفتمی
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق
روح‌ها را می‌زند صد گونه برق
جزر و مدش بد به بحری در زبد
منتهی شد جزر و باقی ماند مد
نه هزارم وام و من بی دست‌رس
هست صد دینار ازین توزیع و بس
حق کشیدت ماندم در کش‌مکش
می‌روم نومید ای خاک تو خوش
همتی می‌دار در پر حسرتت
ای همایون روی و دست و همتت
آمدم بر چشمه و اصل عیون
یافتم در وی به جای آب خون
چرخ آن چرخست آن مهتاب نیست
جوی آن جویست آب آن آب نیست
محسنان هستند کو آن مستطاب
اختران هستند کو آن آفتاب
تو شدی سوی خدا ای محترم
پس به سوی حق روم من نیز هم
مجمع و پای علم ماوی القرون
هست حق کل لدینا محضرون
نقش‌ها گر بی‌خبر گر با خبر
در کف نقاش باشد محتصر
دم به دم در صفحهٔ اندیشه‌شان
ثبت و محوی می‌کند آن بی‌نشان
خشم می‌آرد رضا را می‌برد
بخل می‌آرد سخا را می‌برد
نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو
هیچ خالی نیست زین اثبات و محو
کوزه‌گر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف
جامه اندر دست خیاطی بود
ورنه از خود چون بدوزد یا درد
مشک با سقا بود ای منتهی
ورنه از خود چون شود پر یا تهی
هر دمی پر می‌شوی تی می‌شوی
پس بدانک در کف صنع ویی
چشم‌بند از چشم روزی کی رود
صنع از صانع چه سان شیدا شود
چشم‌داری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بی‌خبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
م برای عقل خود اندیشه کن


بخش ۹۹ – دیدن خوارزمشاه رحمه الله در سیران در موکب خود اسپی بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستی آن اسپ و سرد کردن عمادالملک آن اسپ را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بر دید خویش چنانک حکیم رحمةالله علیه در الهی‌نامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس یوسفی یابی از گزی کرباس از دلالی برادران یوسف حسودانه در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت کی و کانوا فیه من الزاهدین

بود امیری را یکی اسپی گزین
در گلهٔ سلطان نبودش یک قرین
او سواره گشت در موکب به گاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسپ بود
بر هر آن عضوش که افکندی نظر
هر یکش خوشتر نمودی زان دگر
غیر چستی و گشی و روحنت
حق برو افکنده بد نادر صفت
پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه
چشم من پرست و سیرست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی
ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسپم در رباید بی حقی
جادوی کردست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این
فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
فاتحه‌ش در سینه می‌افزود درد
زانک او را فاتحه خود می‌کشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید
گر نماید غیر هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست
پس یقین گشتش که جذبه زان سریست
کار حق هر لحظه نادر آوریست
اسپ سنگین گاو سنگین ز ابتلا
می‌شود مسجود از مکر خدا
پیش کافر نیست بت را ثانیی
نیست بت را فر و نه روحانیی
چست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان
عقل محجوبست و جان هم زین کمین
من نمی‌بینم تو می‌توانی ببین
چونک خوارمشه ز سیران باز گشت
با خواص ملک خود هم‌راز گشت
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیارند اسپ را زان خاندان
هم‌چو آتش در رسیدند آن گروه
هم‌چو پشمی گشت امیر هم‌چو کوه
جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید
که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم
محترم‌تر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری
بی‌طمع بود او اصیل و پارسا
رایض و شب‌خیز و حاتم در سخا
بس همایون‌رای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد
هم به بذل جان سخی و هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر وخلت ملتبس
بوده هر محتاج را هم‌چون پدر
پیش سلطان شافع و دفع ضرر
مر بدان را ستر چون حلم خدا
خلق او بر عکس خلقان و جدا
بارها می‌شد به سوی کوه فرد
شاه با صد لابه او را دفع کرد
هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را ازو شرم آمدی
رفت او پیش عماد الملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد
که حرم با هر چه دارم گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر
این یکی اسپست جانم رهن اوست
گر برد مردم یقین ای خیردوست
گر برد این اسپ را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن
چون خدا پیوستگیی داده است
بر سرم مال ای مسیحا زود دست
از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست نی تزویریست
اندرین گر می‌نداری باورم
امتحان کن امتحان گفت و قدم
آن عمادالملک گریان چشم‌مال
پیش سلطان در دوید آشفته‌حال
لب ببست و پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد
ایستاده راز سلطان می‌شنید
واندرون اندیشه‌اش این می‌تنید
کای خداگر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه
تو از آن خود بکن از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر
زانک محتاجند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان همه
با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال
با حضور آفتاب خوش‌مساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ
بی‌گمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
لیک اغلب هوش‌ها در افتکار
هم‌چو خفاشند ظلمت دوستدار
در شب ار خفاش کرمی می‌خورد
کرم را خورشید جان می‌پرورد
در شب ار خفاش از کرمیست مست
کرم از خورشید جنبنده شدست
آفتابی که ضیا زو می‌زهد
دشمن خود را نواله می‌دهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راست‌بین و روشنیست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد ترا باری چه شد
مالشت بدهم به زجر از اکتیاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب


بخش ۱۰۰ – ماخذهٔ یوسف صدیق صلوات‌الله علیه به حبس بضع سنین به سبب یاری خواستن از غیر حق و گفتن اذکرنی عند ربک مع تقریره

آنچنان که یوسف از زندانیی
با نیازی خاضعی سعدانیی
خواست یاری گفت چون بیرون روی
پیش شه گردد امورت مستوی
یاد من کن پیش تخت آن عزیز
تا مرا هم وا خرد زین حبس نیز
کی دهد زندانیی در اقتناص
مرد زندانی دیگر را خلاص
اهل دنیا جملگان زندانیند
انتظار مرگ دار فانیند
جز مگر نادر یکی فردانیی
تن بزندان جان او کیوانیی
پس جزای آنک دید او را معین
ماند یوسف حبس در بضع سنین
یاد یوسف دیو از عقلش سترد
وز دلش دیو آن سخن از یاد برد
زین گنه کامد از آن نیکوخصال
ماند در زندان ز داور چند سال
که چه تقصیر آمد از خورشید داد
تا تو چون خفاش افتی در سواد
هین چه تقصیر آمد از بحر و سحاب
تا تو یاری خواهی از ریگ و سراب
عام اگر خفاش طبعند و مجاز
یوسفا داری تو آخر چشم باز
گر خفاشی رفت در کور و کبود
باز سلطان دیده را باری چه بود
پس ادب کردش بدین جرم اوستاد
که مساز از چوب پوسیده عماد
لیک یوسف را به خود مشغول کرد
تا نیاید در دلش زان حبس درد
آن‌چنانش انس و مستی داد حق
که نه زندان ماند پیشش نه غسق
نیست زندانی وحش‌تر از رحم
ناخوش و تاریک و پرخون و وخم
چون گشادت حق دریچه سوی خویش
در رحم هر دم فزاید تنت بیش
اندر آن زندان ز ذوق بی‌قیاس
خوش شکفت از غرس جسم تو حواس
زان رحم بیرون شدن بر تو درشت
می‌گریزی از زهارش سوی پشت
راه لذت از درون دان نه از برون
ابلهی دان جستن قصر و حصون
آن یکی در کنج مسجد مست و شاد
وآن دگر در باغ ترش و بی‌مراد
قصر چیزی نیست ویران کن بدن
گنج در ویرانیست ای میر من
این نمی‌بینی که در بزم شراب
مست آنگه خوش شود کو شد خراب
گرچه پر نقش است خانه بر کنش
گنج جو و از گنج آبادان کنش
خانهٔ پر نقش تصویر و خیال
وین صور چون پرده بر گنج وصال
پرتو گنجست و تابش‌های زر
که درین سینه همی‌جوشد صور
هم ز لطف و عکس آب با شرف
پرده شد بر روی آب اجزای کف
هم ز لطف و جوش جان با ثمن
پرده‌ای بر روی جان شد شخص تن
پس مثل بشنو که در افواه خاست
که اینچ بر ماست ای برادر هم ز ماست
زین حجاب این تشنگان کف‌پرست
ز آب صافی اوفتاده دوردست
آفتابا با چو تو قبله و امام
شب‌پرستی و خفاشی می‌کنیم
سوی خود کن این خفاشان را مطار
زین خفاشیشان بخر ای مستجار
این جوان زین جرم ضالست و مغیر
که بمن آمد ولی او را مگیر
در عماد الملک این اندیشه‌ها
گشته جوشان چون اسد در بیشه‌ها
ایستاده پیش سلطان ظاهرش
در ریاض غیب جان طایرش
چون ملایک او به اقلیم الست
هر دمی می‌شد به شرب تازه مست
اندرون سور و برون چون پر غمی
در تن هم‌چون لحد خوش عالمی
او درین حیرت بد و در انتظار
تا چه پیدا آید از غیب و سرار
اسپ را اندر کشیدند آن زمان
پیش خوارمشاه سرهنگان کشان
الحق اندر زیر این چرخ کبود
آن‌چنان کره به قد و تگ نبود
می‌ربودی رنگ او هر دیده را
مرحب آن از برق و مه زاییده را
هم‌چو مه هم‌چون عطارد تیزرو
گوییی صرصر علف بودش نه جو
ماه عرصهٔ آسمان را در شبی
می‌برد اندر مسیر و مذهبی
چون به یک شب مه برید ابراج را
از چه منکر می‌شوی معراج را
صد چو ماهست آن عجب در یتیم
که به یک ایماء او شد مه دو نیم
آن عجب کو در شکاف مه نمود
هم به قدر ضعف حس خلق بود
کار و بار انبیا و مرسلون
هست از افلاک و اخترها برون
تو برون رو هم ز افلاک و دوار
وانگهان نظاره کن آن کار و بار
در میان بیضه‌ای چون فرخ‌ها
نشنوی تسبیح مرغان هوا
معجزات این‌جا نخواهد شرح گشت
ز اسپ و خوارمشاه گو و سرگذشت
آفتاب لطف حق بر هر چه تافت
از سگ و از اسپ فر کهف یافت
تاب لطفش را تو یکسان هم مدان
سنگ را و لعل را داد او نشان
لعل را زان هست گنج مقتبس
سنگ را گرمی و تابانی و بس
آنک بر دیوار افتد آفتاب
آن‌چنان نبود کز آب و اضطراب
چون دمی حیران شد از وی شاه فرد
روی خود سوی عماد الملک کرد
کای اچی بس خوب اسپی نیست این
از بهشتست این مگر نه از زمین
پس عماد الملک گفتش ای خدیو
چون فرشته گردد از میل تو دیو
در نظر آنچ آوری گردید نیک
بس گش و رعناست این مرکب ولیک
هست ناقص آن سر اندر پیکرش
چون سر گاوست گویی آن سرش
در دل خوارمشه این دم کار کرد
اسپ را در منظر شه خوار کرد
چون غرض دلاله گشت و واصفی
از سه گز کرباس یابی یوسفی
چونک هنگام فراق جان شود
دیو دلال در ایمان شود
پس فروشد ابله ایمان را شتاب
اندر آن تنگی به یک ابریق آب
وان خیالی باشد و ابریق نی
قصد آن دلال جز تخریق نی
این زمان که تو صحیح و فربهی
صدق را بهر خیالی می‌دهی
می‌فروشی هر زمانی در کان
هم‌چو طفلی می‌ستانی گردگان
پس در آن رنجوری روز اجل
نیست نادر گر بود اینت عمل
در خیالت صورتی جوشیده‌ای
هم‌چو جوزی وقت دق پوسیده‌ای
هست از آغاز چون بدر آن خیال
لیک آخر می‌شود هم‌چون هلال
گر تو اول بنگری چون آخرش
فارغ آیی از فریب فاترش
جوز پوسیده‌ست دنیا ای امین
امتحانش کم کن از دورش ببین
شاه دید آن اسپ را با چشم حال
وآن عمادالملک با چشم مل
چشم شه دو گز همی دید از لغز
چشم آن پایان‌نگر پنجاه گز
آن چه سرمه‌ست آنک یزدان می‌کشد
کز پس صد پرده بیند جان رشد
چشم مهتر چون به آخر بود جفت
پس بدان دیده جهان را جیفه گفت
زین یکی ذمش که بشنود او وحسپ
پس فسرد اندر دل شه مهر اسپ
چشم خود بگذاشت و چشم او گزید
هوش خود بگذاشت و قول او شنید
این بهانه بود و آن دیان فرد
از نیاز آن در دل شه سرد کرد
در ببست از حسن او پیش بصر
آن سخن بد در میان چون بانگ در
پرده کرد آن نکته را بر چشم شه
که از آن پرده نماید مه سیه
پاک بنایی که بر سازد حصون
در جهان غیب از گفت و فسون
بانگ در دان گفت را از قصر راز
تا که بانگ وا شدست این یا فراز
بانگ در محسوس و در از حس برون
تبصرون این بانگ و در لا تبصرون
چنگ حکمت چونک خوش‌آواز شد
تا چه در از روض جنت باز شد
بانگ گفت بد چو دروا می‌شود
از سقر تا خود چه در وا می‌شود
بانگ در بشنو چو دوری از درش
ای خنک او را که وا شد منظرش
چون تو می‌بینی که نیکی می‌کنی
بر حیات و راحتی بر می‌زنی
چونک تقصیر و فسادی می‌رود
آن حیات و ذوق پنهان می‌شود
دید خود مگذار از دید خسان
که به مردارت کشند این کرکسان
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصاام کش که کورم ای اچی
وان عصاکش که گزیدی در سفر
خود ببینی باشد از تو کورتر
دست کورانه به حبل الله زن
جز بر امر و نهی یزدانی متن
چیست حبل‌الله رها کردن هوا
کین هوا شد صرصری مر عاد را
خلق در زندان نشسته از هواست
مرغ را پرها ببسته از هواست
ماهی اندر تابهٔ گرم از هواست
رفته از مستوریان شرم از هواست
خشم شحنه شعلهٔ نار از هواست
چارمیخ و هیبت دار از هواست
شحنهٔ اجسام دیدی بر زمین
شحنهٔ احکام جان را هم ببین
روح را در غیب خود اشکنجه‌هاست
لیک تا نجهی شکنجه در خفاست
چون رهیدی بینی اشکنجه و دمار
زانک ضد از ضد گردد آشکار
آنک در چه زاد و در آب سیاه
او چه داند لطف دشت و رنج چاه
چون رها کردی هوا از بیم حق
در رسد سغراق از تسنیم حق
لا تطرق فی هواک سل سبیل
من جناب الله نحو السلسبیل
لا تکن طوع الهوی مثل الحشیش
ان ظل العرش اولی من عریش
گفت سلطان اسپ را وا پس برید
زودتر زین مظلمه بازم خرید
با دل خود شه نفرمود این قدر
شیر را مفریب زین راس البقر
پای گاو اندر میان آری ز داو
رو ندوزد حق بر اسپی شاخ گاو
بس مناسب صنعتست این شهره زاو
کی نهد بر جسم اسپ او عضو گاو
زاو ابدان را مناسب ساخته
قصرهای منتقل پرداخته
در میان قصرها تخریج‌ها
از سوی این سوی آن صهریج‌ها
وز درونشان عالمی بی‌منتها
در میان خرگهی چندین فضا
گه چو کابوسی نماید ماه را
گه نماید روضه قعر چاه را
قبض و بسط چشم دل از ذوالجلال
دم به دم چون می‌کند سحر حلال
زین سبب درخواست از حق مصطفی
زشت را هم زشت و حق را حق‌نما
تا به آخر چون بگردانی ورق
از پشیمانی نه افتم در قلق
مکر که کرد آن عماد الملک فرد
مالک الملکش بدان ارشاد کرد
مکر حق سرچشمهٔ این مکرهاست
قلب بین اصبعین کبریاست
آنک سازد در دلت مکر و قیاس
تشی داند زدن اندر پلاس


بخش ۱۰۱ – رجوع کردن به قصهٔ آن پای‌مرد و آن غریب وام‌دار و بازگشتن ایشان از سر گور خواجه و خواب دیدن پای‌مرد خواجه را الی آخره

بی‌نهایت آمد این خوش سرگذشت
چون غریب از گور خواجه باز گشت
پای مردش سوی خانهٔ خویش برد
مهر صد دینار را فا او سپرد
لوتش آورد و حکایت‌هاش گفت
کز امید اندر دلش صد گل شکفت
آنچ بعد العسر یسر او دیده بود
با غریب از قصهٔ آن لب گشود
نیم‌شب بگذشت و افسانه کنان
خوابشان انداخت تا مرعای جان
دید پامرد آن همایون خواجه را
اندر آن شب خواب بر صدر سرا
خواجه گفت ای پای‌مرد با نمک
آنچ گفتی من شنیدم یک به یک
لیک پاسخ دادنم فرمان نبود
بی‌اشارت لب نیارستم گشود
ما چو واقف گشته‌ایم از چون و چند
مهر با لب‌های ما بنهاده‌اند
تا نگردد رازهای غیب فاش
تا نگردد منهدم عیش و معاش
تا ندرد پردهٔ غفلت تمام
تا نماند دیگ محنت نیم‌خام
ما همه گوشیم کر شد نقش گوش
ما همه نطقیم لیکن لب خموش
هر چه ما دادیم دیدیم این زمان
این جهان پرده‌ست و عینست آن جهان
روز کشتن روز پنهان کردنست
تخم در خاکی پریشان کردنست
وقت بدرودن گه منجل زدن
روز پاداش آمد و پیدا شدن


بخش ۱۰۲ – گفتن خواجه در خواب به آن پای‌مرد وجوه وام آن دوست را کی آمده بود و نشان دادن جای دفن آن سیم و پیغام کردن به وارثان کی البته آن را بسیار نبینند وهیچ باز نگیرند و اگر چه او هیچ از آن قبول نکند یا بعضی را قبول نکند هم آنجا بگذارند تا هر آنک خواهد برگیرد کی من با خدا نذرها کردم کی از آن سیم به من و به متعلقان من حبه‌ای باز نگردد الی آخره

بشنو اکنون داد مهمان جدید
من همی دیدم که او خواهد رسید
من شنوده بودم از وامش خبر
بسته بهر او دو سه پاره گهر
که وفای وام او هستند و بیش
تا که ضیفم را نگردد سینه ریش
وام دارد از ذهب او نه هزار
وام را از بعض این گو بر گزار
فضله ماند زین بسی گو خرج کن
در دعایی گو مرا هم درج کن
خواستم تا آن به دست خود دهم
در فلان دفتر نوشتست این قسم
خود اجل مهلت ندادم تا که من
خفیه بسپارم بدو در عدن
لعل و یاقوتست بهر وام او
در خنوری و نبشته نام او
در فلان طاقیش مدفون کرده‌ام
من غم آن یار پیشین خورده‌ام
قیمت آن را نداند جز ملوک
فاجتهد بالبیع ان لا یخدعوک
در بیوع آن کن تو از خوف غرار
که رسول آموخت سه روز اختیار
از کساد آن مترس و در میفت
که رواج آن نخواهد هیچ خفت
وارثانم را سلام من بگو
وین وصیت را بگو هم مو به مو
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بی‌گرانی پیش آن مهمان نهند
ور بگوید او نخواهم این فره
گو بگیر و هر که را خواهی بده
زانچ دادم باز نستانم نقیر
سوی پستان باز ناید هیچ شیر
گشته باشد هم‌چو سگ قی را اکول
مسترد نحله بر قول رسول
ور ببندد در نباید آن زرش
تا بریزند آن عطا را بر درش
هر که آنجا بگذرد زر می‌برد
نیست هدیهٔ مخلصان را مسترد
بهر او بنهاده‌ام آن از دو سال
کرده‌ام من نذرها با ذوالجلال
ور روا دارند چیزی زان ستد
بیست چندان خو زیانشان اوفتد
گر روانم را پژولانند زود
صد در محنت بریشان بر گشود
از خدا اومید دارم من لبق
که رساند حق را در مستحق
دو قضیهٔ دیگر او را شرح داد
لب به ذکر آن نخواهم بر گشاد
تا بماند دو قضیه سر و راز
هم نگردد مثنوی چندین دراز
برجهید از خواب انگشتک‌زنان
گه غزل‌گویان و گه نوحه‌کنان
گفت مهمان در چه سوداهاستی
پای‌مردا مست و خوش بر خاستی
تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلا
که نمی‌گنجی تو در شهر و فلا
خواب دیده پیل تو هندوستان
که رمیدستی ز حلقهٔ دوستان
گفت سوداناک خوابی دیده‌ام
در دل خود آفتابی دیده‌ام
خواب دیدم خواجهٔ بیدار را
آن سپرده جان پی دیدار را
خواب دیدم خواجهٔ معطی المنی
واحد کالالف ان امر عنی
مست و بی‌خود این چنین بر می‌شمرد
تا که مستی عقل و هوشش را ببرد
ر میان خانه افتاد او دراز
خلق انبه گرد او آمد فراز
با خود آمد گفت ای بحر خوشی
ای نهاده هوش‌ها در بیهشی
خواب در بنهاده‌ای بیداریی
بسته‌ای در بی‌دلی دلداریی
توانگری پنهان کنی در ذل فقر
طوق دولت بسته اندر غل فقر
ضد اندر ضد پنهان مندرج
آتش اندر آب سوزان مندرج
روضه اندر آتش نمرود درج
دخل‌ها رویان شده از بذل و خرج
تا بگفته مصطفی شاه نجاح
السماح یا اولی النعمی رباح
ما نقص مال من الصدقات قط
انما الخیرات نعم المرتبط
جوشش و افزونی زر در زکات
عصمت از فحشا و منکر در صلات
آن زکاتت کیسه‌ات را پاسبان
وآن صلاتت هم ز گرگانت شبان
میوهٔ شیرین نهان در شاخ و برگ
زندگی جاودان در زیر مرگ
زبل گشته قوت خاک از شیوه‌ای
زان غذا زاده زمین را میوه‌ای
درعدم پنهان شده موجودیی
در سرشت ساجدی مسجودیی
آهن و سنگ از برونش مظلمی
اندرون نوری و شمع عالمی
درج در خوفی هزاران آمنی
در سواد چشم چندان روشنی
اندرون گاو تن شه‌زاده‌ای
گنج در ویرانه‌ای بنهاده‌ای
تا خری پیری گریزد زان نفیس
گاو بیند شاه نی یعنی بلیس


بخش ۱۰۳ – حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب کنید اما الله الله به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید

بود شاهی شاه را بد سه پسر
هر سه صاحب‌فطنت و صاحب‌نظر
هر یکی از دیگری استوده‌تر
در سخا و در وغا و کر و فر
پیش شه شه‌زادگان استاده جمع
قرة العینان شه هم‌چون سه شمع
از ره پنهان ز عینین پسر
می‌کشید آبی نخیل آن پدر
تا ز فرزند آب این چشمه شتاب
می‌رود سوی ریاض مام و باب
تازه می‌باشد ریاض والدین
گشته جاری عینشان زین هر دو عین
چون شود چشمه ز بیماری علیل
خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل
خشکی نخلش همی‌گوید پدید
که ز فرزندان شجر نم می‌کشید
ای بسا کاریز پنهان هم‌چنین
متصل با جانتان یا غافلین
ای کشیده ز آسمان و از زمین
مایه‌ها تا گشته جسم تو سمین
عاریه‌ست این کم همی‌باید فشارد
کانچ بگرفتی همی‌باید گزارد
جز نفخت کان ز وهاب آمدست
روح را باش آن دگرها بیهدست
بیهده نسبت به جان می‌گویمش
نی بنسبت با صنیع محکمش


بخش ۱۰۴ – بیان استمداد عارف از سرچشمهٔ حیات ابدی و مستغنی شدن او از استمداد و اجتذاب از چشمه‌های آبهای بی‌وفا کی علامة ذالک التجافی عن دار الغرور کی آدمی چون بر مددهای آن چشمه‌ها اعتماد کند در طلب چشمهٔ باقی دایم سست شود کاری ز درون جان تو می‌باید کز عاریه‌ها ترا دری نگشاید یک چشمهٔ آب از درون خانه به زان جویی که آن ز بیرون آید

حبذا کاریز اصل چیزها
فارغت آرد ازین کاریزها
تو ز صد ینبوع شربت می‌کشی
هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی
ون بجوشید از درون چشمهٔ سنی
ز استراق چشمه‌ها گردی غنی
قرةالعینت چو ز آب و گل بود
راتبهٔ این قره درد دل بود
قلعه را چون آب آید از برون
در زمان امن باشد بر فزون
چونک دشمن گرد آن حلقه کند
تا که اندر خونشان غرقه کند
آب بیرون را ببرند آن سپاه
تا نباشد قلعه را زانها پناه
آن زمان یک چاه شوری از درون
به ز صد جیحون شیرین از برون
قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ
هم‌چو دی آید به قطع شاخ و برگ
در جهان نبود مددشان از بهار
جز مگر در جان بهار روی یار
زان لقب شد خاک را دار الغرور
کو کشد پا را سپس یوم العبور
پیش از آن بر راست و بر چپ می‌دوید
که بچینم درد تو چیزی نچید
او بگفتی مر ترا وقت غمان
دور از تو رنج و ده که در میان
چون سپاه رنج آمد بست دم
خود نمی‌گوید ترا من دیده‌ام
حق پی شیطان بدین سان زد مثل
که ترا در رزم آرد با حیل
که ترا یاری دهم من با توم
در خطرها پیش تو من می‌دوم
اسپرت باشم گه تیر خدنگ
مخلص تو باشم اندر وقت تنگ
جان فدای تو کنم در انتعاش
رستمی شیری هلا مردانه باش
سوی کفرش آورد زین عشوه‌ها
آن جوال خدعه و مکر و دها
چون قدم بنهاد در خندق فتاد
او به قاهاقاه خنده لب گشاد
ی بیا من طمعها دارم ز تو
گویدش رو رو که بیزارم ز تو
تو نترسیدی ز عدل کردگار
من همی‌ترسم دو دست از من بدار
گفت حق خود او جدا شد از بهی
تو بدین تزویرها هم کی رهی
فاعل و مفعول در روز شمار
روسیاهند و حریف سنگسار
ره‌زده و ره‌زن یقین در حکم و داد
در چه بعدند و در بئس المهاد
گول را و غول را کو را فریفت
از خلاص و فوز می‌باید شکیفت
هم خر و خرگیر اینجا در گلند
غافلند این‌جا و آن‌جا آفلند
جز کسانی را که وا گردند از آن
در بهار فضل آیند از خزان
توبه آرند و خدا توبه‌پذیر
امر او گیرند و او نعم الامیر
چون بر آرند از پشیمانی حنین
عرش لرزد از انین المذنبین
آن‌چنان لرزد که مادر بر ولد
دستشان گیرد به بالا می‌کشد
کای خداتان وا خریده از غرور
نک ریاض فضل و نک رب غفور
بعد ازینتان برگ و رزق جاودان
از هوای حق بود نه از ناودان
چونک دریا بر وسایط رشک کرد
تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد


بخش ۱۰۵ – روان شدن شه‌زادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره

عزم ره کردند آن هر سه پسر
سوی املاک پدر رسم سفر
در طواف شهرها و قلعه‌هاش
از پی تدبیر دیوان و معاش
دست‌بوس شاه کردند و وداع
پس بدیشان گفت آن شاه مطاع
هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید
غیر آن یک قلعه نامش هش‌ربا
تنگ آرد بر کله‌داران قبا
الله الله زان دز ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر
رو و پشت برجهاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورتست
م‌چو آن حجرهٔ زلیخا پر صور
تا کند یوسف بناکامش نظر
چونک یوسف سوی او می‌ننگرید
خانه را پر نقش خود کرد آن مکید
تا به هر سو که نگرد آن خوش‌عذار
روی او را بیند او بی‌اختیار
بهر دیده‌روشنان یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد
تا بهر حیوان و نامی که نگزند
از ریاض حسن ربانی چرند
بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه
از قدح‌گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید
آنک عاشق نیست او در آب در
صورت صورت خود بیند ای صاحب‌بصر
صورت عاشق چو فانی شد درو
پس در آب اکنون کرا بیند بگو
حسن حق بینند اندر روی حور
هم‌چو مه در آب از صنع غیور
غیرتش بر عاشقی و صادقیست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست
دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد
اسلم الشیطان آنجا شد پدید
که یزیدی شد ز فضلش بایزید
این سخن پایان ندارد ای گروه
هین نگه دارید زان قلعه وجوه
هین مبادا که هوستان ره زند
که فتید اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بی‌غرض
در فرج جویی خرد سر تیز به
از کمین‌گاه بلا پرهیز به
گر نمی‌گفت این سخن را آن پدر
ور نمی‌فرمود زان قلعه حذر
خود بدان قلعه نمی‌شد خیلشان
خود نمی‌افتاد آن سو میلشان
کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود
چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هوس افتاد و در کوی خیال
رغبتی زین منع در دلشان برست
که بباید سر آن را باز جست
کیست کز ممنوع گردد ممتنع
چونک الانسان حریص ما منع
نهی بر اهل تقی تبغیض شد
نهی بر اهل هوا تحریض شد
پس ازین یغوی به قوما کثیر
هم ازین یهدی به قلبا خبیر
کی رمد از نی حمام آشنا
بل رمد زان نی حمامات هوا
پس بگفتندش که خدمتها کنیم
بر سمعنا و اطعناها تنیم
رو نگردانیم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو
لیک استثنا و تسبیح خدا
ز اعتماد خود بد از ایشان جدا
ذکر استثنا و حزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست
صد جهت را قصد جز محراب نیست
این طرق را مخلصی یک خانه است
این هزاران سنبل از یک دانه است
گونه‌گونه خوردنیها صد هزار
جمله یک چیزست اندر اعتبار
از یکی چون سیر گشتی تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام
در مجاعت پس تو احول دیده‌ای
که یکی را صد هزاران دیده‌ای
گفته بودیم از سقام آن کنیز
وز طبیبان و قصور فهم نیز
کان طبیبان هم‌چو اسپ بی‌عذار
غافل و بی‌بهره بودند از سوار
کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام
ناشده واقف که نک بر پشت ما
رایض و چستیست استادی‌نما
نیست سرگردانی ما زین لگام
جز ز تصریف سوار دوست‌کام
ما پی گل سوی بستان‌ها شده
گل نموده آن و آن خاری بده
هیچ‌شان این نی که گویند از خرد
بر گلوی ما کی می‌کوبد لگد
آن طبیبان آن‌چنان بندهٔ سبب
گشته‌اند از مکر یزدان محتجب
گر ببندی در صطبلی گاو نر
باز یابی در مقام گاو خر
از خری باشد تغافل خفته‌وار
که نجویی تا کیست آن خفیه کار
خود نگفته این مبدل تا کیست
یست پیدا او مگر افلاکیست
تیر سوی راست پرانیده‌ای
سوی چپ رفتست تیرت دیده‌ای
سوی آهویی به صیدی تاختی
خویش را تو صید خوکی ساختی
در پی سودی دویده بهر کبس
نارسیده سود افتاده به حبس
اهها کنده برای دیگران
خویش را دیده فتاده اندر آن
ر سبب چون بی‌مرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردی در سبب
بس کسی از مکسبی خاقان شده
دیگری زان مکسبه عریان شده
بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مدیون شده
پس سبب گردان چو دم خر بود
تکیه بر وی کم کنی بهتر بود
ور سبب گیری نگیری هم دلیر
که بس آفت‌هاست پنهانش به زیر
سر استثناست این حزم و حذر
زانک خر را بز نماید این قدر
آنک چشمش بست گرچه گربزست
ز احولی اندر دو چشمش خربزست
چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را
چاه را تو خانه‌ای بینی لطیف
دام را تو دانه‌ای بینی ظریف
این تفسطط نیست تقلیب خداست
می‌نماید که حقیقتها کجاست
آنک انکار حقایق می‌کند
جملگی او بر خیالی می‌تند
او نمی‌گوید که حسبان خیال
م خیالی باشدت چشمی به مال


بخش ۱۰۶ – رفتن پسران سلطان به حکم آنک الانسان حریص علی ما منع ما بندگی خویش نمودیم ولیکن خوی بد تو بنده ندانست خریدن به سوی آن قلعهٔ ممنوع عنه آن همه وصیت‌ها و اندرزهای پدر را زیر پا نهادند تا در چاه بلا افتادند و می‌گفتند ایشان را نفوس لوامه الم یاتکم نذیر ایشان می‌گفتند گریان و پشیمان لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر

این سخن پایان ندارد آن فریق
بر گرفتند از پی آن دز طریق
بر درخت گندم منهی زدند
از طویلهٔ مخلصان بیرون شدند
چون شدند از منع و نهیش گرم‌تر
سوی آن قلعه بر آوردند سر
بر ستیز قول شاه مجتبی
تا به قلعهٔ صبرسوز هش‌ربا
آمدند از رغم عقل پندتوز
در شب تاریک بر گشته ز روز
اندر آن قلعهٔ خوش ذات الصور
پنج در در بحر و پنجی سوی بر
پنج از آن چون حس به سوی رنگ و بو
پنج از آن چون حس باطن رازجو
زان هزاران صورت و نقش و نگار
می‌شدند از سو به سو خوش بی‌قرار
زین قدح‌های صور کم‌باش مست
تا نگردی بت‌تراش و بت‌پرست
از قدح‌های صور بگذر مه‌ایست
باده در جامست لیک از جام نیست
سوی باده‌بخش بگشا پهن فم
چون رسد باده نیاید جام کم
آدما معنی دلبندم بجوی
ترک قشر و صورت گندم بگوی
چونک ریگی آرد شد بهر خلیل
دانک معزولست گندم ای نبیل
صورت از بی‌صورت آید در وجود
هم‌چنانک از آتشی زادست دود
کمترین عیب مصور در خصال
چون پیاپی بینیش آید ملال
حیرت محض آردت بی‌صورتی
زاده صد گون آلت از بی‌آلتی
بی ز دستی دست‌ها بافد همی
جان جان سازد مصور آدمی
آنچنان که اندر دل از هجر و وصال
می‌شود بافیده گوناگون خیال
هیچ ماند این مؤثر با اثر
هیچ ماند بانگ و نوحه با ضرر
نوحه را صورت ضرر بی‌صورتست
دست خایند از ضرر کش نیست دست
این مثل نالایقست ای مستدل
حیلهٔ تفهیم را جهد المقل
صنع بی‌صورت بکارد صورتی
تن بروید با حواس و آلتی
تا چه صورت باشد آن بر وفق خود
اندر آرد جسم را در نیک و بد
صورت نعمت بود شاکر شود
صورت مهلت بود صابر شود
صورت رحمی بود بالان شود
صورت زخمی بود نالان شود
صورت شهری بود گیرد سفر
صورت تیری بود گیرد سپر
صورت خوبان بود عشرت کند
صورت غیبی بود خلوت کند
صورت محتاجی آرد سوی کسب
صورت بازو وری آرد به غصب
این ز حد و اندازه‌ها باشد برون
داعی فعل از خیال گونه‌گون
بی‌نهایت کیش‌ها و پیشه‌ها
جمله ظل صورت اندیشه‌ها
بر لب بام ایستاده قوم خوش
هر یکی را بر زمین بین سایه‌اش
صورت فکرست بر بام مشید
وآن عمل چون سایه بر ارکان پدید
فعل بر ارکان و فکرت مکتتم
لیک در تاثیر و وصلت دو به هم
آن صور در بزم کز جام خوشیست
فایدهٔ او بی‌خودی و بیهشیست
صورت مرد و زن و لعب و جماع
فایده‌ش بی‌هوشی وقت وقاع
صورت نان و نمک کان نعمتست
فایده‌ش آن قوت بی‌صورتست
در مصاف آن صورت تیغ و سپر
فایده‌ش بی‌صورتی یعنی ظفر
مدرسه و تعلیق و صورت‌های وی
چون به دانش متصل شد گشت طی
این صور چون بندهٔ بی‌صورتند
پس چرا در نفی صاحب‌نعمتند
این صور دارد ز بی‌صورت وجود
چیست پس بر موجد خویشش جحود
خود ازو یابد ظهور انکار او
نیست غیر عکس خود این کار او
صورت دیوار و سقف هر مکان
سایهٔ اندیشهٔ معمار دان
گرچه خود اندر محل افتکار
نیست سنگ و چوب و خشتی آشکار
فاعل مطلق یقین بی‌صورتست
صورت اندر دست او چون آلتست
گه گه آن بی‌صورت از کتم عدم
مر صور را رو نماید از کرم
تا مدد گیرد ازو هر صورتی
از کمال و از جمال و قدرتی
باز بی‌صورت چو پنهان کرد رو
آمدند از بهر کد در رنگ و بو
صورتی از صورت دیگر کمال
گر بجوید باشد آن عین ضلال
پس چه عرضه می‌کنی ای بی‌گهر
احتیاج خود به محتاجی دگر
چون صور بنده‌ست بر یزدان مگو
ظن مبر صورت به تشبیهش مجو
در تضرع جوی و در افنای خویش
کز تفکر جز صور ناید به پیش
ور ز غیر صورتت نبود فره
صورتی کان بی‌تو زاید در تو به
صورت شهری که آنجا می‌روی
ذوق بی‌صورت کشیدت ای روی
پس به معنی می‌روی تا لامکان
که خوشی غیر مکانست و زمان
صورت یاری که سوی او شوی
از برای مونسی‌اش می‌روی
پس بمعنی سوی بی‌صورت شدی
گرچه زان مقصود غافل آمدی
پس حقیقت حق بود معبود کل
کز پی ذوقست سیران سبل
لیک بعضی رو سوی دم کرده‌اند
گرچه سر اصلست سر گم کرده‌اند
لیک آن سر پیش این ضالان گم
می‌دهد داد سری از راه دم
آن ز سر می‌یابد آن داد این ز دم
قوم دیگر پا و سر کردند گم
چونک گم شد جمله جمله یافتند
از کم آمد سوی کل بشتافتند


بخش ۱۰۷ – دیدن ایشان در قصر این قلعهٔ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست

این سخن پایان ندارد آن گروه
صورتی دیدند با حسن و شکوه
خوب‌تر زان دیده بودند آن فریق
لیک زین رفتند در بحر عمیق
زانک افیونشان درین کاسه رسید
کاسه‌ها محسوس و افیون ناپدید
کرد فعل خویش قلعهٔ هش‌ربا
هر سه را انداخت در چاه بلا
تیر غمزه دوخت دل را بی‌کمان
الامان و الامان ای بی‌امان
قرنها را صورت سنگین بسوخت
آتشی در دین و دلشان بر فروخت
چونک روحانی بود خود چون بود
فتنه‌اش هر لحظه دیگرگون بود
عشق صورت در دل شه‌زادگان
چون خلش می‌کرد مانند سنان
اشک می‌بارید هر یک هم‌چو میغ
دست می‌خایید و می‌گفت ای دریغ
ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید
چندمان سوگند داد آن بی‌ندید
انبیا را حق بسیارست از آن
که خبر کردند از پایانمان
کاینچ می‌کاری نروید جز که خار
وین طرف پری نیابی زو مطار
تخم از من بر که تا ریعی دهد
با پر من پر که تیر آن سو جهد
تو ندانی واجبی آن و هست
هم تو گویی آخر آن واجب بدست
او توست اما نه این تو آن توست
که در آخر واقف بیرون‌شوست
توی آخر سوی توی اولت
آمدست از بهر تنبیه و صلت
توی تو در دیگری آمد دفین
من غلام مرد خودبینی چنین
آنچ در آیینه می‌بیند جوان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
ز امر شاه خویش بیرون آمدیم
با عنایات پدر یاغی شدیم
سهل دانستیم قول شاه را
وان عنایت‌های بی اشباه را
نک در افتادیم در خندق همه
کشته و خستهٔ بلا بی ملحمه
تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش
بودمان تا این بلا آمد به پیش
بی‌مرض دیدیم خویش و بی ز رق
آنچنان که خویش را بیمار دق
علت پنهان کنون شد آشکار
بعد از آنک بند گشتیم و شکار
سایهٔ رهبر بهست از ذکر حق
یک قناعت به که صد لوت و طبق
چشم بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حصا
در تفحص آمدند از اندهان
صورت کی بود عجب این در جهان
بعد بسیاری تفحص در مسیر
کشف کرد آن راز را شیخی بصیر
نه از طریق گوش بل از وحی هوش
رازها بد پیش او بی روی‌پوش
گفت نقش رشک پروینست این
صورت شه‌زادهٔ چینست این
هم‌چو جان و چون جنین پنهانست او
در مکتم پرده و ایوانست او
سوی او نه مرد ره دارد نه زن
شاه پنهان کرد او را از فتن
غیرتی دارد ملک بر نام او
که نپرد مرغ هم بر بام او
وای آن دل کش چنین سودا فتاد
هیچ کس را این چنین سودا مباد
این سزای آنک تخم جهل کاشت
وآن نصیحت را کساد و سهل داشت
اعتمادی کرد بر تدبیر خویش
که برم من کار خود با عقل پیش
نیم ذره زان عنایت به بود
که ز تدبیر خرد سیصد رصد
ترک مکر خویشتن گیر ای امیر
پا بکش پیش عنایت خوش بمیر
این به قدر حیلهٔ معدود نیست
زین حیل تا تو نمیری سود نیست


بخش ۱۰۸ – حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بی‌دریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره

در بخارا خوی آن خواجیم اجل
بود با خواهندگان حسن عمل
داد بسیار و عطای بی‌شمار
تا به شب بودی ز جودش زر نثار
زر به کاغذپاره‌ها پیچیده بود
تا وجودش بود می‌افشاند جود
هم‌چو خورشید و چو ماه پاک‌باز
آنچ گیرند از ضیا بدهند باز
خاک را زربخش کی بود آفتاب
زر ازو در کان و گنج اندر خراب
هر صباحی یک گره را راتبه
تا نماند امتی زو خایبه
مبتلایان را بدی روزی عطا
روز دیگر بیوگان را آن سخا
روز دیگر بر علویان مقل
با فقیهان فقیر مشتغل
روز دیگر بر تهی‌دستان عام
روز دیگر بر گرفتاران وام
شرط او آن بود که کس با زبان
زر نخواهد هیچ نگشاید لبان
لیک خامش بر حوالی رهش
ایستاده مفلسان دیواروش
هر که کردی ناگهان با لب سؤال
زو نبردی زین گنه یک حبه مال
من صمت منکم نجا بد یاسه‌اش
خامشان را بود کیسه و کاسه‌اش
نادرا روزی یکی پیری بگفت
ده زکاتم که منم با جوع جفت
منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت
مانده خلق از جد پیر اندر شگفت
گفت بس بی‌شرم پیری ای پدر
پیر گفت از من توی بی‌شرم‌تر
کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع
کان جهان با این جهان گیری به جمع
خنده‌اش آمد مال داد آن پیر را
پیر تنها برد آن توفیر را
غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو
نیم حبه زر ندید و نه تسو
نوبت روز فقیهان ناگهان
یک فقیه از حرص آمد در فغان
کرد زاری‌ها بسی چاره نبود
گفت هر نوعی نبودش هیچ سود
روز دیگر با رگو پیچید پا
ناکس اندر صف قوم مبتلا
تخته‌ها بر ساق بست از چپ و راست
تا گمان آید که او اشکسته‌پاست
دیدش و بشناختش چیزی نداد
روز دیگر رو بپوشید از لباد
هم بدانستش ندادش آن عزیز
از گناه و جرم گفتن هیچ چیز
چونک عاجز شد ز صد گونه مکید
چون زنان او چادری بر سر کشید
در میان بیوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست
هم شناسیدش ندادش صدقه‌ای
در دلش آمد ز حرمان حرقه‌ای
رفت او پیش کفن‌خواهی پگاه
که بپیچم در نمد نه پیش راه
هیچ مگشا لب نشین و می‌نگر
تا کند صدر جهان اینجا گذر
بوک بیند مرده پندار به ظن
زر در اندازد پی وجه کفن
هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو
هم‌چنان کرد آن فقیر صله‌جو
در نمد پیچید و بر راهش نهاد
معبر صدر جهان آنجا فتاد
زر در اندازید بر روی نمد
دست بیرون کرد از تعجیل خود
تا نگیرد آن کفن‌خواه آن صله
تا نهان نکند ازو آن ده‌دله
مرده از زیر نمد بر کرد دست
سر برون آمد پی دستش ز پست
گفت با صدر جهان چون بستدم
ای ببسته بر من ابواب کرم
گفت لیکن تا نمردی ای عنود
از جناب من نبردی هیچ جود
سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مردن غنیمت‌ها رسد
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای ای حیله‌گر
یک عنایت به ز صد گون اجتهاد
جهد را خوفست از صد گون فساد
وآن عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
بلک مرگش بی‌عنایت نیز نیست
بی‌عنایت هان و هان جایی مه‌ایست
آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر


بخش ۱۰۹ – حکایت آن دو برادر یکی کوسه و یکی امرد در عزب خانه‌ای خفتند شبی اتفاقا امرد خشت‌ها بر مقعد خود انبار کرد عاقبت دباب دب آورد و آن خشت‌ها را به حیله و نرمی از پس او برداشت کودک بیدار شد به جنگ کی این خشت‌ها کو کجا بردی و چرا بردی او گفت تو این خشت‌ها را چرا نهادی الی آخره

امردی و کوسه‌ای در انجمن
آمدند و مجمعی بد در وطن
مشتغل ماندند قوم منتجب
روز رفت و شد زمانه ثلث شب
زان عزب‌خانه نرفتند آن دو کس
هم بخفتند آن سو از بیم عسس
کوسه را بد بر زنخدان چار مو
لیک هم‌چون ماه بدرش بود رو
کودک امرد به صورت بود زشت
هم نهاد اندر پس کون بیست خشت
لوطیی دب برد شب در انبهی
خشتها را نقل کرد آن مشتهی
دست چون بر وی زد او از جا بجست
گفت هی تو کیستی ای سگ‌پرست
گفت این سی خشت چون انباشتی
گفت تو سی خشت چون بر داشتی
کودک بیمارم و از ضعف خود
کردم اینجا احتیاط و مرتقد
گفت اگر داری ز رنجوری تفی
چون نرفتی جانب دار الشفا
یا به خانهٔ یک طبیبی مشفقی
که گشادی از سقامت مغلقی
گفت آخر من کجا دانم شدن
که بهرجا می‌روم من ممتحن
چون تو زندیقی پلیدی ملحدی
می بر آرد سر به پیشم چون ددی
خانقاهی که بود بهتر مکان
من ندیدم یک دمی در وی امان
رو به من آرند مشتی حمزه‌خوار
چشم‌ها پر نطفه کف خایه‌فشار
وانک ناموسیست خود از زیر زیر
غمزه دزدد می‌دهد مالش به کیر
خانقه چون این بود بازار عام
چون بود خر گله و دیوان خام
خر کجا ناموس و تقوی از کجا
خر چه داند خشیت و خوف و رجا
عقل باشد آمنی و عدل‌جو
بر زن و بر مرد اما عقل کو
ور گریزم من روم سوی زنان
هم‌چو یوسف افتم اندر افتتان
یوسف از زن یافت زندان و فشار
من شوم توزیع بر پنجاه دار
آن زنان از جاهلی بر من تنند
اولیاشان قصد جان من کنند
نه ز مردان چاره دارم نه از زنان
چون کنم که نی ازینم نه از آن
بعد از آن کودک به کوسه بنگریست
گفت او با آن دو مو از غم بریست
فارغست از خشت و از پیکار خشت
وز چو تو مادرفروش کنک زشت
بر زنخ سه چار مو بهر نمون
بهتر از سی خشت گرداگرد کون
ذره‌ای سایهٔ عنایت بهترست
از هزاران کوشش طاعت‌پرست
زانک شیطان خشت طاعت بر کند
گر دو صد خشتست خود را ره کند
خشت اگر پرست بنهادهٔ توست
آن دو سه مو از عطای آن سوست
در حقیقت هر یکی مو زان کهیست
کان امان‌نامهٔ صلهٔ شاهنشهیست
تو اگر صد قفل بنهی بر دری
بر کند آن جمله را خیره‌سری
شحنه‌ای از موم اگر مهری نهد
پهلوانان را از آن دل بشکهد
آن دو سه تار عنایت هم‌چو کوه
سد شد چون فر سیما در وجوه
خشت را مگذار ای نیکوسرشت
لیک هم آمن مخسپ از دیو زشت
رو دو تا مو زان کرم با دست آر
وانگهان آمن بخسپ و غم مدار
نوم عالم از عبادت به بود
آنچنان علمی که مستنبه بود
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا
اعجمی زد دست و پا و غرق شد
می‌رود سباح ساکن چون عمد
علم دریاییست بی‌حد و کنار
طالب علمست غواص بحار
گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سیر خود از جست و جو
کان رسول حق بگفت اندر بیان
اینک منهومان هما لا یشبعان


بخش ۱۱۰ – در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات‌الله علیه فرمود منهومان لا یشبعان طالب الدنیا و طالب العلم کی این علم غیر علم دنیا باید تا دو قسم باشد اما علم دنیا هم دنیا باشد الی آخره و اگر هم‌چنین شود کی طالب الدنیا و طالب الدنیا تکرار بود نه تقسیم مع تقریره

طالب الدنیا و توفیراتها
طالب العلم و تدبیراتها
پس درین قسمت چو بگماری نظر
غیر دنیا باشد این علم ای پدر
غیر دنیا پس چه باشد آخرت
کت کند زینجا و باشد رهبرت


 بخش ۱۱۱ – بحث کردن آن سه شه‌زاده در تدبیر آن واقعه

رو به هم کردند هر سه مفتتن
هر سه را یک رنج و یک درد و حزن
هر سه در یک فکر و یک سودا ندیم
هر سه از یک رنج و یک علت سقیم
در خموشی هر سه را خطرت یکی
در سخن هم هر سه را حجت یکی
یک زمانی اشک‌ریزان جمله‌شان
بر سر خوان مصیبت خون‌فشان
یک زمان از آتش دل هر سه کس
بر زده با سوز چون مجمر نفس


بخش ۱۱۲ – مقالت برادر بزرگین

آن بزرگین گفت ای اخوان خیر
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر
از حشم هر که به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله
ما همی‌گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
این کلید صبر را اکنون چه شد
ای عجب منسوخ شد قانون چه شد
ما نمی‌گفتیم که اندر کش مکش
اندر آتش هم‌چو زر خندید خوش
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هین مگردانید رنگ
آن زمان که بود اسپان را وطا
جمله سرهای بریده زیر پا
ما سپاه خویش را هی هی کنان
که به پیش آیید قاهر چون سنان
جمله عالم را نشان داده به صبر
زانک صبر آمد چراغ و نور صدر
نوبت ما شد چه خیره‌سر شدیم
چون زنان زشت در چادر شدیم
ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی
ای خرد کو پند شکرخای تو
دور تست این دم چه شد هیهای تو
ای ز دلها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
از غری ریش ار کنون دزدیده‌ای
پیش ازین بر ریش خود خندیده‌ای
وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای
چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی
بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو
آنچ پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش
از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش
سر بدی پیوسته خود را دم مکن
پا و دست و ریش و سبلت گم مکن
بازی آن تست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط

بخش ۱۱۳ – ذکر آن پادشاه که آن دانشمند را به اکراه در مجلس آورد و بنشاند ساقی شراب بر دانشمند عرضه کرد ساغر پیش او داشت رو بگردانید و ترشی و تندی آغاز کرد شاه ساقی را گفت کی هین در طبعش آر ساقی چندی بر سرش کوفت و شرابش در خورد داد الی آخره

پادشاهی مست اندر بزم خوش
می‌گذشت آن یک فقیهی بر درش
کرد اشارت کش درین مجلس کشید
وان شراب لعل را با او چشید
پس کشیدندش به شه بی‌اختیار
شست در مجلس ترش چون زهر و مار
عرضه کردش می نپذرفت او به خشم
از شه و ساقی بگردانید چشم
که به عمر خود نخوردستم شراب
خوشتر آید از شرابم زهر ناب
هین به جای می به من زهری دهید
تا من از خویش و شما زین وا رهید
می نخورده عربده آغاز کرد
گشته در مجلس گران چون مرگ و درد
هم‌چو اهل نفس و اهل آب و گل
در جهان بنشسته با اصحاب دل
حق ندارد خاصگان را در کمون
از می احرار جز در یشربون
عرضه می‌دارند بر محجوب جام
حس نمی‌یابد از آن غیر کلام
رو همی گرداند از ارشادشان
که نمی‌بیند به دیده دادشان
گر ز گوشش تا به حلقش ره بدی
سر نصح اندر درونشان در شدی
چون همه نارست جانش نیست نور
که افکند در نار سوزان جز قشور
مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت
کی شود از قشر معده گرم و زفت
نار دوزخ جز که قشر افشار نیست
نار را با هیچ مغزی کار نیست
ور بود بر مغز ناری شعله‌زن
بهر پختن دان نه بهر سوختن
تا که باشد حق حکیم این قاعده
مستمر دان در گذشته و نامده
مغز نغز و قشرها مغفور ازو
مغز را پس چون بسوزد دور ازو
از عنایت گر بکوبد بر سرش
اشتها آید شراب احمرش
ور نکوبد ماند او بسته‌دهان
چون فقیه از شرب و بزم این شهان
گفت شه با ساقیش ای نیک‌پی
چه خموشی ده به طبعش آر هی
هست پنهان حاکمی بر هر خرد
هرکه را خواهد به فن از سر برد
آفتاب مشرق و تنویر او
چون اسیران بسته در زنجیر او
چرخ را چرخ اندر آرد در زمن
چون بخواند در دماغش نیم فن
عقل کو عقل دگر را سخره کرد
مهره زو دارد ویست استاد نرد
چند سیلی بر سرش زد گفت گیر
در کشید از بیم سیلی آن زحیر
مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ
در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
سوی مبرز رفت تا میزک کند
یک کنیزک بود در مبرز چو ماه
سخت زیبا و ز قرناقان شاه
چون بدید او را دهانش باز ماند
عقل رفت و تن ستم‌پرداز ماند
عمرها بوده عزب مشتاق و مست
بر کنیزک در زمان در زد دو دست
بس طپید آن دختر و نعره فراشت
بر نیامد با وی و سودی نداشت
زن به دست مرد در وقت لقا
چون خمیر آمد به دست نانبا
بسرشد گاهیش نرم و گه درشت
زو بر آرد چاق چاقی زیر مشت
گاه پهنش واکشد بر تخته‌ای
درهمش آرد گهی یک لخته‌ای
گاه در وی ریزد آب و گه نمک
از تنور و آتشش سازد محک
این چنین پیچند مطلوب و طلوب
اندرین لعبند مغلوب و غلوب
این لعب تنها نه شو را با زنست
هر عشیق و عاشقی را این فنست
از قدیم و حادث و عین و عرض
پیچشی چون ویس و رامین مفترض
لیک لعب هر یکی رنگی دگر
پیچش هر یک ز فرهنگی دگر
شوی و زن را گفته شد بهر مثال
که مکن ای شوی زن را بد گسیل
آن شب گردک نه ینگا دست او
خوش امانت داد اندر دست تو
کانچ با او تو کنی ای معتمد
از بد و نیکی خدا با تو کند
حاصل این‌جا این فقیه از بی‌خودی
نه عفیفی ماندش و نه زاهدی
آن فقیه افتاد بر آن حورزاد
آتش او اندر آن پنبه فتاد
جان به جان پیوست و قالب‌ها چخید
چون دو مرغ سربریده می‌طپید
چه سقایه چه ملک چه ارسلان
چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان
چشمشان افتاده اندر عین و غین
نه حسن پیداست این‌جا نه حسین
شد دراز و کو طریق بازگشت
انتظار شاه هم از حد گذشت
شاه آمد تا ببیند واقعه
دید آن‌جا زلزلهٔ القارعه
آن فقیه از بیم برجست و برفت
سوی مجلس جام را بربود تفت
شه چون دوزخ پر شرار و پر نکال
تشنهٔ خون دو جفت بدفعال
چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر
تلخ و خونی گشته هم‌چون جام زهر
بانگ زد بر ساقیش که ای گرم‌دار
چه نشستی خیره ده در طبعش آر
خنده آمد شاه را گفت ای کیا
آمدم با طبع آن دختر ترا
پادشاهم کار من عدلست و داد
زان خورم که یار را جودم بداد
آنچ آن را من ننوشم هم‌چو نوش
کی دهم در خورد یار و خویش و توش
زان خورانم من غلامان را که من
می‌خورم بر خوان خاص خویشتن
زان خورانم بندگان را از طعام
که خورم من خود ز پخته یا ز خام
من چو پوشم از خز و اطلس لباس
زان بپوشانم حشم را نه پلاس
شرم دارم از نبی ذو فنون
البسوهم گفت مما تلبسون
مصطفی کرد این وصیت با بنون
اطعموا الاذناب مما تاکلون
دیگران را بس به طبع آورده‌ای
در صبوری چست و راغب کرده‌ای
هم به طبع‌آور بمردی خویش را
پیشوا کن عقل صبراندیش را
چون قلاووزی صبرت پر شود
جان به اوج عرش و کرسی بر شود
مصطفی بین که چو صبرش شد براق
بر کشانیدش به بالای طباق

بخش ۱۱۴ – روان گشتن شاه‌زادگان بعد از تمام بحث و ماجرا به جانب ولایت چین سوی معشوق و مقصود تا به قدر امکان به مقصود نزدیک‌تر باشند اگر چه راه وصل مسدودست به قدر امکان نزدیک‌تر شدن محمودست الی آخره

این بگفتند و روان گشتند زود
هر چه بود ای یار من آن لحظه بود
صبر بگزیدند و صدیقین شدند
بعد از آن سوی بلاد چین شدند
والدین و ملک را بگذاشتند
راه معشوق نهان بر داشتند
هم‌چو ابراهیم ادهم از سریر
عشقشان بی‌پا و سر کرد و فقیر
یا چو ابراهیم مرسل سرخوشی
خویش را افکند اندر آتشی
یا چو اسمعیل صبار مجید
پیش عشق و خنجرش حلقی کشید

بخش ۱۱۵ – حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان می‌جستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی این‌ها همه تمثال صورتی‌اند کی بر تخته‌های خاک نقش کرده‌اند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیم‌شب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره

امرء القیس از ممالک خشک‌لب
هم کشیدش عشق از خطهٔ عرب
تا بیامد خشت می‌زد در تبوک
با ملک گفتند شاهی از ملوک
امرء القیس آمدست این‌جا به کد
در شکار عشق و خشتی می‌زند
آن ملک برخاست شب شد پیش او
گفته او را ای ملیک خوب‌رو
یوسف وقتی دو ملکت شد کمال
مر ترا رام از بلاد و از جمال
گشته مردان بندگان از تیغ تو
وان زنان ملک مه بی‌میغ تو
پیش ما باشی تو بخت ما بود
جان ما از وصل تو صد جان شود
هم من و هم ملک من مملوک تو
ای به همت ملک‌ها متروک تو
فلسفه گفتش بسی و او خموش
ناگهان وا کرد از سر روی‌پوش
تا چه گفتش او به گوش از عشق و درد
هم‌چو خود در حال سرگردانش کرد
دست او بگرفت و با او یار شد
او هم از تخت و کمر بیزار شد
تا بلاد دور رفتند این دو شه
عشق یک کرت نکردست این گنه
بر بزرگان شهد و بر طفلانست شیر
او بهر کشتی بود من الاخیر
غیر این دو بس ملوک بی‌شمار
عشقشان از ملک بربود و تبار
جان این سه شه‌بچه هم گرد چین
هم‌چو مرغان گشته هر سو دانه‌چین
زهره نی تا لب گشایند از ضمیر
زانک رازی با خطر بود و خطیر
صد هزاران سر بپولی آن زمان
عشق خشم آلوده زه کرده کمان
عشق خود بی‌خشم در وقت خوشی
خوی دارد دم به دم خیره‌کشی
این بود آن لحظه کو خشنود شد
من چه گویم چونک خشم‌آلود شد
لیک مرج جان فدای شیر او
کش کشد این عشق و این شمشیر او
کشتنی به از هزاران زندگی
سلطنت‌ها مردهٔ این بندگی
با کنایت رازها با هم‌دگر
پست گفتندی به صد خوف و حذر
راز را غیر خدا محرم نبود
آه را جز آسمان هم‌دم نبود
اصطلاحاتی میان هم‌دگر
داشتندی بهر ایراد خبر
زین لسان الطیر عام آموختند
طمطراق و سروری اندوختند
صورت آواز مرغست آن کلام
غافلست از حال مرغان مرد خام
کو سلیمانی که داند لحن طیر
دیو گرچه ملک گیرد هست غیر
دیو بر شبه سلیمان کرد ایست
علم مکرش هست و علمناش نیست
چون سلیمان از خدا بشاش بود
منطق الطیری ز علمناش بود
و از آن مرغ هوایی فهم کن
که ندیدستی طیور من لدن
جای سیمرغان بود آن سوی قاف
هر خیالی را نباشد دست‌باف
جز خیالی را که دید آن اتفاق
آنگهش بعدالعیان افتد فراق
نه فراق قطع بهر مصلحت
که آمنست از هر فراق آن منقبت
بهر استبقاء آن روحی جسد
آفتاب از برف یک‌دم درکشد
بهر جان خویش جو زیشان صلاح
هین مدزد از حرف ایشان اصطلاح
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام جمله چیز یوسف کرده بود
نام او در نامها مکتوم کرد
محرمان را سر آن معلوم کرد
چون بگفتی موم ز آتش نرم شد
این بدی کان یار با ما گرم شد
ور بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی برگها خوش می‌طپند
ور بگفتی خوش همی‌سوزد سپند
ور بگفتی گل به بلبل راز گفت
ور بگفتی شه سر شهناز گفت
ور بگفتی چه همایونست بخت
ور بگفتی که بر افشانید رخت
ور بگفتی که سقا آورد آب
ور بگفتی که بر آمد آفتاب
ور بگفتی دوش دیگی پخته‌اند
یا حوایج از پزش یک لخته‌اند
ور بگفتی هست نانها بی‌نمک
ور بگفتی عکس می‌گردد فلک
ور بگفتی که به درد آمد سرم
ور بگفتی درد سر شد خوشترم
گر ستودی اعتناق او بدی
ور نکوهیدی فراق او بدی
صد هزاران نام گر بر هم زدی
قصد او و خواه او یوسف بدی
گرسنه بودی چو گفتی نام او
می‌شدی او سیر و مست جام او
تشنگیش از نام او ساکن شدی
نام یوسف شربت باطن شدی
ور بدی دردیش زان نام بلند
درد او در حال گشتی سودمند
وقت سرما بودی او را پوستین
این کند در عشق نام دوست این
عام می‌خوانند هر دم نام پاک
این عمل نکند چو نبود عشقناک
آنچ عیسی کرده بود از نام هو
می‌شدی پیدا ورا از نام او
چونک با حق متصل گردید جان
ذکر آن اینست و ذکر اینست آن
خالی از خود بود و پر از عشق دوست
پس ز کوزه آن تلابد که دروست
خنده بوی زعفران وصل داد
گریه بوهای پیاز آن بعاد
هر یکی را هست در دل صد مراد
این نباشد مذهب عشق و وداد
یار آمد عشق را روز آفتاب
آفتاب آن روی را هم‌چون نقاب
آنک نشناسد نقاب از روی یار
عابد الشمس است دست از وی بدار
روز او و روزی عاشق هم او
دل همو دلسوزی عاشق هم او
ماهیان را نقد شد از عین آب
نان و آب و جامه و دارو و خواب
هم‌چو طفلست او ز پستان شیرگیر
او نداند در دو عالم غیر شیر
طفل داند هم نداند شیر را
راه نبود این طرف تدبیر را
گیج کرد این گردنامه روح را
تا بیابد فاتح و مفتوح را
گیج نبود در روش بلک اندرو
حاملش دریا بود نه سیل و جو
چون بیابد او که یابد گم شود
هم‌چو سیلی غرقهٔ قلزم شود
دانه گم شد آنگهی او تین بود
تا نمردی زر ندادم این بود

بخش ۱۱۶ – بعد مکث ایشان متواری در بلاد چین در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بی‌صبر شدن آن بزرگین کی من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه کنم اما قدمی تنیلنی مقصودی او القی راسی کفادی ثم یا پای رساندم به مقصود و مراد یا سر بنهم هم‌چو دل از دست آن‌جا و نصیحت برادران او را سود ناداشتن یا عاذل العاشقین دع فة اضلها الله کیف ترشدها لی آخره

آن بزرگین گفت ای اخوان من
ز انتظار آمد به لب این جان من
لا ابالی گشته‌ام صبرم نماند
مر مرا این صبر در آتش نشاند
طاقت من زین صبوری طاق شد
راقعهٔ من عبرت عشاق شد
من ز جان سیر آمدم اندر فراق
زنده بودن در فراق آمد نفاق
چند درد فرقتش بکشد مرا
سر ببر تا عشق سر بخشد مرا
دین من از عشق زنده بودنست
زندگی زین جان و سر ننگ منست
تیغ هست از جان عاشق گردروب
زانک سیف افتاد محاء الذنوب
چون غبار تن بشد ماهم بتافت
ماه جان من هوای صاف یافت
عمرها بر طبل عشقت ای صنم
ان فی متی حیاتی می‌زنم
دعوی مرغابئی کردست جان
کی ز طوفان بلا دارد فغان
بط را ز اشکستن کشتی چه غم
کشتی‌اش بر آب بس باشد قدم
زنده زین دعوی بود جان و تنم
من ازین دعوی چگونه تن زنم
خواب می‌بینم ولی در خواب نه
مدعی هستم ولی کذاب نه
گر مرا صد بار تو گردن زنی
هم‌چو شمعم بر فروزم روشنی
آتش ار خرمن بگیرد پیش و پس
شب‌روان را خرمن آن ماه بس
کرده یوسف را نهان و مختبی
حیلت اخوان ز یعقوب نبی
خفیه کردندش به حیلت‌سازیی
کرد آخر پیرهن غمازیی
آن دو گفتندش نصیحت در سمر
که مکن ز اخطار خود را بی‌خبر
هین منه بر ریش‌های ما نمک
هین مخور این زهر بر جلدی و شک
جز به تدبیر یکی شیخی خبیر
چون روی چون نبودت قلبی بصیر
وای آن مرغی که ناروییده پر
بر پرد بر اوج و افتد در خطر
عقل باشد مرد را بال و پری
چون ندارد عقل عقل رهبری
یا مظفر یا مظفرجوی باش
یا نظرور یا نظرورجوی باش
بی ز مفتاح خرد این قرع باب
از هوا باشد نه از روی صواب
عالمی در دام می‌بین از هوا
وز جراحت‌های هم‌رنگ دوا
مار استادست بر سینه چو مرگ
در دهانش بهر صید اشگرف برگ
در حشایش چون حشیشی او بپاست
مرغ پندارد که او شاخ گیاست
چون نشیند بهر خور بر روی برگ
در فتد اندر دهان مار و مرگ
کرده تمساحی دهان خویش باز
گرد دندانهاش کرمان دراز
از بقیهٔ خور که در دندانش ماند
کرم‌ها رویید و بر دندان نشاند
مرغکان بینند کرم و قوت را
مرج پندارند آن تابوت را
چون دهان پر شد ز مرغ او ناگهان
در کشدشان و فرو بندد دهان
این جهان پر ز نقل و پر ز نان
چون دهان باز آن تمساح دان
بهر کرم و طعمه ای روزی‌تراش
از فن تمساح دهر آمن مباش
روبه افتد پهن اندر زیر خاک
بر سر خاکش حبوب مکرناک
تا بیاید زاغ غافل سوی آن
پای او گیرد به مکر آن مکردان
صدهزاران مکر در حیوان چو هست
چون بود مکر بشر کو مهترست
مصحفی در کف چو زین‌العابدین
خنجری پر قهر اندر آستین
گویدت خندان کای مولای من
در دل او بابلی پر سحر و فن
زهر قاتل صورتش شهدست و شیر
هین مرو بی‌صحبت پیر خبیر
جمله لذات هوا مکرست و زرق
سوز و تاریکیست گرد نور برق
برق نور کوته و کذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز
نه به نورش نامه توانی خواندن
نه به منزل اسپ دانی راندن
لیک جرم آنک باشی رهن برق
از تو رو اندر کشد انوار شرق
می‌کشاند مکر برقت بی‌دلیل
در مفازهٔ مظلمی شب میل میل
بر که افتی گاه و در جوی اوفتی
گه بدین سو گه بدان سوی اوفتی
خود نبینی تو دلیل ای جاه‌جو
ور ببینی رو بگردانی ازو
که سفر کردم درین ره شصت میل
مر مرا گمراه گوید این دلیل
گر نهم من گوش سوی این شگفت
ز امر او راهم ز سر باید گرفت
من درین ره عمر خود کردم گرو
هرچه بادا باد ای خواجه برو
اه کردی لیک در ظن چو برق
عشر آن ره کن پی وحی چو شرق
ظن لایغنی من الحق خوانده‌ای
وز چنان برقی ز شرقی مانده‌ای
هی در آ در کشتی ما ای نژند
یا تو آن کشتی برین کشتی ببند
گوید او چون ترک گیرم گیر و دار
چون روم من در طفیلت کوروار
کور با رهبر به از تنها یقین
زان یکی ننگست و صد ننگست ازین
می‌گریزی از پشه در کزدمی
می‌گریزی در یمی تو از نمی
می‌گریزی از جفاهای پدر
در میان لوطیان و شور و شر
می‌گریزی هم‌چو یوسف ز اندهی
تا ز نرتع نلعب افتی در چهی
در چه افتی زین تفرج هم‌چو او
مر ترا لیک آن عنایت یار کو
گر نبودی آن به دستوری پدر
برنیاوردی ز چه تا حشر سر
آن پدر بهر دل او اذن داد
گفت چون اینست میلت خیر باد
هر ضریری کز مسیحی سر کشد
او جهودانه بماند از رشد
قابل ضو بود اگر چه کور بود
شد ازین اعراض او کور و کبود
گویدش عیسی بزن در من دو دست
ای عمی کحل عزیزی با منست
از من ار کوری بیابی روشنی
بر قمیص یوسف جان بر زنی
کار و باری کت رسد بعد شکست
اندر آن اقبال و منهاج رهست
کار و باری که ندارد پا و سر
ترک کن هی پیر خر ای پیر خر
غیر پیر استاد و سرلشکر مباد
پیر گردون نی ولی پیر رشاد
در زمان چون پیر را شد زیردست
روشنایی دید آن ظلمت‌پرست
شرط تسلیم است نه کار دراز
سود نبود در ضلالت ترک‌تاز
من نجویم زین سپس راه اثیر
پیر جویم پیر جویم پیر پیر
پیر باشد نردبان آسمان
تیر پران از که گردد از کمان
نه ز ابراهیم نمرود گران
کرد با کرکس سفر بر آسمان
از هوا شد سوی بالا او بسی
لیک بر گردون نپرد کرکسی
گفتش ابراهیم ای مرد سفر
کرکست من باشم اینت خوب‌تر
چون ز من سازی به بالا نردبان
بی پریدن بر روی بر آسمان
آنچنان که می‌رود تا غرب و شرق
بی ز زاد و راحله دل هم‌چو برق
آنچنان که می‌رود شب ز اغتراب
حس مردم شهرها در وقت خواب
آنچنان که عارف از راه نهان
خوش نشسته می‌رود در صد جهان
گر ندادستش چنین رفتار دست
این خبرها زان ولایت از کیست
این خبرها وین روایات محق
صد هزاران پیر بر وی متفق
یک خلافی نی میان این عیون
آنچنان که هست در علم ظنون
آن تحری آمد اندر لیل تار
ین حضور کعبه و وسط نهار
خیز ای نمرود پر جوی از کسان
نردبانی نایدت زین کرکسان
عقل جزوی کرکس آمد ای مقل
پر او با جیفه‌خواری متصل
عقل ابدالان چو پر جبرئیل
می‌پرد تا ظل سدره میل میل
باز سلطانم گشم نیکوپیم
فارغ از مردارم و کرکس نیم
ترک کرکس کن که من باشم کست
یک پر من بهتر از صد کرکست
چند بر عمیا دوانی اسپ را
باید استا پیشه را و کسپ را
خویشتن رسوا مکن در شهر چین
عاقلی جو خویش از وی در مچین
آن چه گوید آن فلاطون زمان
هین هوا بگار و رو بر وفق آن
جمله می‌گویند اندر چین به جد
بهر شاه خویشتن که لم یلد
شاه ما خود هیچ فرزندی نزاد
بلک سوی خویش زن را ره نداد
هر که از شاهان ازین نوعش بگفت
گردنش با تیغ بران کرد جفت
شاه گوید چونک گفتی این مقال
یا بکن ثابت که دارم من عیال
مر مرا دختر اگر ثابت کنی
یافتی از تیغ تیزم آمنی
ورنه بی‌شک من ببرم حلق تو
ای بگفته لاف کذب آمیغ تو
بنگر ای از جهل گفته ناحقی
پر ز سرهای بریده خندقی
خندقی از قعر خندق تا گلو
پر ز سرهای بریده زین غلو
جمله اندر کار این دعوی شدند
گردن خود را بدین دعوی زدند
هان ببین این را به چشم اعتبار
این چنین دعوی میندیش و میار
تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
کی برین می‌دارد ای دادر ترا
گر رود صد سال آنک آگاه نیست
بر عما آن از حساب راه نیست
بی‌سلاحی در مرو در معرکه
هم‌چو بی‌باکان مرو در تهلکه
این همه گفتند و گفت آن ناصبور
که مرا زین گفته‌ها آید نفور
سینه پر آتش مرا چون منقل است
کشت کامل گشت وقت منجل است
صدر را صبری بد اکنون آن نماد
بر مقام صبر عشق آتش نشاند
صبر من مرد آن شبی که عشق زاد
درگذشت او حاضران را عمر باد
ای محدث از خطاب و از خطوب
زان گذشتم آهن سردی مکوب
سرنگونم هی رها کن پای من
فهم کو در جملهٔ اجزای من
اشترم من تا توانم می‌کشم
چون فتادم زار با کشتن خوشم
پر سر مقطوع اگر صد خندق است
پیش درد من مزاج مطلق است
من نخواهم زد دگر از خوف و بیم
این چنین طبل هوا زیر گلیم
من علم اکنون به صحرا می‌زنم
یا سراندازی و یا روی صنم
حلق کو نبود سزای آن شراب
آن بریده به به شمشیر و ضراب
دیده کو نبود ز وصلش در فره
آن چنان دیده سپید کور به
گوش کان نبود سزای راز او
بر کنش که نبود آن بر سر نکو
اندر آن دستی که نبود آن نصاب
آن شکسته به به ساطور قصاب
آنچنان پایی که از رفتار او
جان نپیوندد به نرگس زار او
آنچنان پا در حدید اولیترست
که آنچنان پا عاقبت درد سرست

بخش ۱۱۷ – بیان مجاهد کی دست از مجاهده باز ندارد اگر چه داند بسطت عطاء حق را کی آن مقصود از طرف دیگر و به سبب نوع عمل دیگر بدو رساند کی در وهم او نبوده باشد او همه وهم و اومید درین طریق معین بسته باشد حلقهٔ همین در می‌زند بوک حق تعالی آن روزی را از در دیگر بدو رساند کی او آن تدبیر نکرده باشد و یرزقه من حیث لا یحتسب العبد یدبر والله یقدر و بود کی بنده را وهم بندگی بود کی مرا از غیر این در برساند اگر چه من حلقهٔ این در می‌زنم حق تعالی او را هم ازین در روزی رساند فی‌الجمله این همه درهای یکی سرایست مع تقریره

یا درین ره آیدم آن کام من
یا چو باز آیم ز ره سوی وطن
بوک موقوفست کامم بر سفر
چون سفر کردم بیابم در حضر
یار را چندین بجویم جد و چست
که بدانم که نمی‌بایست جست
آن معیت کی رود در گوش من
تا نگردم گرد دوران زمن
کی کنم من از معیت فهم راز
جز که از بعد سفرهای دراز
حق معیت گفت و دل را مهر کرد
تا که عکس آید به گوش دل نه طرد
چون سفرها کرد و داد راه داد
بعد از آن مهر از دل او بر گشاد
ون خطایین آن حساب با صفا
گرددش روشن ز بعد دو خطا
بعد از آن گوید اگر دانستمی
این معیت را کی او را جستمی
دانش آن بود موقوف سفر
ناید آن دانش به تیزی فکر
آنچنان که وجه وام شیخ بود
بسته و موقوف گریهٔ آن وجود
کودک حلواییی بگریست زار
توخته شد وام آن شیخ کبار
گفته شد آن داستان معنوی
پیش ازین اندر خلال مثنوی
در دلت خوف افکند از موضعی
تا نباشد غیر آنت مطمعی
در طمع فایدهٔ دیگر نهد
وآن مرادت از کسی دیگر دهد
ای طمع در بسته در یک جای سخت
که آیدم میوه از آن عالی‌درخت
آن طمع زان جا نخواهد شد وفا
بل ز جای دیگر آید آن عطا
آن طمع را پس چرا در تو نهاد
چون نخواستت زان طرف آن چیز داد
از برای حکمتی و صنعتی
نیز تا باشد دلت در حیرتی
تا دلت حیران بود ای مستفید
که مرادم از کجا خواهد رسد
تا بدانی عجز خویش و جهل خویش
تا شود ایقان تو در غیب بیش
هم دلت حیران بود در منتجع
که چه رویاند مصرف زین طمع
طمع داری روزیی در درزیی
تا ز خیاطی بی زر تا زیی
رزق تو در زرگری آرد پدید
که ز وهمت بود آن مکسب بعید
پس طمع در درزیی بهر چه بود
چون نخواست آن رزق زان جانب گشود
بهر نادر حکمتی در علم حق
که نبشت آن حکم را در ما سبق
نیز تا حیران بود اندیشه‌ات
تا که حیرانی بود کل پیشه‌ات
یا وصال یار زین سعیم رسد
یا ز راهی خارج از سعی جسد
من نگویم زین طریق آید مراد
می‌طپم تا از کجا خواهد گشاد
سربریده مرغ هر سو می‌فتد
تا کدامین سو رهد جان از جسد
یا مراد من برآید زین خروج
یا ز برجی دیگر از ذات البروج

بخش ۱۱۸ – حکایت آن شخص کی خواب دید کی آنچ می‌طلبی از یسار به مصر وفا شود آنجا گنجیست در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد کسی گفت من خواب دیده‌ایم کی گنجیست به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانهٔ این شخص بگفت آن شخص فهم کرد کی آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود کی مرا یقین کنند کی در غیر خانهٔ خود نمی‌باید جستن ولیکن این گنج یقین و محقق جز در مصر حاصل نشود

بود یک میراثی مال و عقار
جمله را خورد و بماند او عور و زار
مال میراثی ندارد خود وفا
چون بناکام از گذشته شد جدا
او نداند قدر هم کاسان بیافت
کو بکد و رنج و کسبش کم شتاف
قدر جان زان می‌ندانی ای فلان
که بدادت حق به بخشش رایگان
نقد رفت و کاله رفته و خانه‌ها
ماند چون چغدان در آن ویرانه‌ها
گفت یا رب برگ دادی رفت برگ
یا بده برگی و یا بفرست مرگ
چون تهی شد یاد حق آغاز کرد
یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد
چون پیمبر گفته مؤمن مزهرست
در زمان خالیی ناله گرست
چون شود پر مطربش بنهد ز دست
پر مشو که آسیب دست او خوشست
تی شو و خوش باش بین اصبعین
کز می لا این سرمستست این
رفت طغیان آب از چشمش گشاد
آب چشمش زرع دین را آب داد

بخش ۱۱۹ – سبب تاخیر اجابت دعای ممن

ای بسا مخلص که نالد در دعا
تا رود دود خلوصش بر سما
تا رود بالای این سقف برین
بوی مجمر از انین المذنبین
پس ملایک با خدا نالند زار
کای مجیب هر دعا وی مستجار
بندهٔمؤمنتضرع می‌کند
او نمی‌داند به جز تو مستند
تو عطا بیگانگان را می‌دهی
از تو دارد آرزو هر مشتهی
حق بفرماید که نه از خواری اوست
عین تاخیر عطا یاری اوست
حاجت آوردش ز غفلت سوی من
آن کشیدش مو کشان در کوی من
گر بر آرم حاجتش او وا رود
هم در آن بازیچه مستغرق شود
گرچه می‌نالد به جان یا مستجار
دل شکسته سینه‌خسته گو بزار
خوش همی‌آید مرا آواز او
وآن خدایا گفتن و آن راز او
وانک اندر لابه و در ماجرا
می‌فریباند بهر نوعی مرا
طوطیان و بلبلان را از پسند
از خوش آوازی قفس در می‌کنند
زاغ را و چغد را اندر قفس
کی کنند این خود نیامد در قصص
پیش شاهد باز چون آید دو تن
آن یکی کمپیر و دیگر خوش‌ذقن
هر دو نان خواهند او زوتر فطیر
آرد و کمپیر را گوید که گیر
وآن دگر را که خوشستش قد و خد
کی دهد نان بل به تاخیر افکند
گویدش بنشین زمانی بی‌گزند
که به خانه نان تازه می‌پزند
چون رسد آن نان گرمش بعد کد
گویدش بنشین که حلوا می‌رسد
هم برین فن داردارش می‌کند
وز ره پنهان شکارش می‌کند
که مرا کاریست با تو یک زمان
منتظر می‌باش ای خوب جهان
بی‌مرادی مومنان از نیک و بد
تو یقین می‌دان که بهر این بود

بخش ۱۲۰ – رجوع کردن به قصهٔ آن شخص کی به او گنج نشان دادند به مصر و بیان تضرع او از درویشی به حضرت حق

مرد میراثی چو خورد و شد فقیر
آمد اندر یا رب و گریه و نفیر
خود کی کوبد این در رحمت‌نثار
که نیابد در اجابت صد بهار
خواب دید او هاتفی گفت او شنید
که غنای تو به مصر آید پدید
رو به مصر آنجا شود کار تو راست
کرد کدیت را قبول او مرتجاست
در فلان موضع یکی گنجی است زفت
در پی آن بایدت تا مصر رفت
بی‌درنگی هین ز بغداد ای نژند
رو به سوی مصر و منبت‌گاه قند
چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر
گرم شد پشتش چو دید او روی مصر
بر امید وعدهٔ هاتف که گنج
یابد اندر مصر بهر دفع رنج
در فلان کوی و فلان موضع دفین
هست گنجی سخت نادر بس گزین
لیک نفقه‌ش بیش و کم چیزی نماند
خواست دقی بر عوام‌الناس راند
لیک شرم و همتش دامن گرفت
خویش را در صبر افشردن گرفت
باز نفسش از مجاعت بر طپید
ز انتجاع و خواستن چاره ندید
گفت شب بیرون روم من نرم نرم
تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم
هم‌چو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ
تا رسد از بامهاام نیم دانگ
اندرین اندیشه بیرون شد بکوی
واندرین فکرت همی شد سو به سوی
یک زمان مانع همی‌شد شرم و جاه
یک زمانی جوع می‌گفتش بخواه
پای پیش و پای پس تا ثلث شب
که بخواهم یا بخسپم خشک‌لب


بخش ۱۲۱ – رسیدن آن شخص به مصر و شب بیرون آمدن به کوی از بهر شبکوکی و گدایی و گرفتن عسس او را و مراد اوحاصل شدن از عسس بعد از خوردن زخم بسیار و عسی ان تکرهوا شیا و هو خیر لکم و قوله تعالی سیجعل الله بعد عسر یسرا و قوله علیه‌السلام اشتدی ازمة تنفرجی و جمیع القرآن و الکتب المنزلة فی تقریر هذا

ناگهانی خود عسس او را گرفت
مشت و چوبش زد ز صفرا تا شکفت
اتفاقا اندر آن شب‌های تار
دیده بد مردم ز شب‌دزدان ضرار
بود شب‌های مخوف و منتحس
پس به جد می‌جست دزدان را عسس
تا خلیفه گفت که ببرید دست
هر که شب گردد وگر خویش منست
بر عسس کرده ملک تهدید و بیم
که چرا باشید بر دزدان رحیم
عشوه‌شان را از چه رو باور کنید
یا چرا زیشان قبول زر کنید
رحم بر دزدان و هر منحوس‌دست
بر ضعیفان ضربت و بی‌رحمیست
هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام
رنج او کم بین ببین تو رنج عام
اصبع ملدوغ بر در دفع شر
در تعدی و هلاک تن نگر
اتفاقا اندر آن ایام دزد
گشته بود انبوه پخته و خام دزد
در چنین وقتش بدید و سخت زد
چوب‌ها و زخمهای بی‌عدد
نعره و فریاد زان درویش خاست
که مزن تا من بگویم حال راست
گفت اینک دادمت مهلت بگو
تا به شب چون آمدی بیرون به کو
تو نه‌ای زینجا غریب و منکری
راستی گو تا بچه مکر اندری
اهل دیوان بر عسس طعنه زدند
که چرا دزدان کنون انبه شدند
انبهی از تست و از امثال تست
وا نما یاران زشتت را نخست
ورنه کین جمله را از تو کشم
تا شود آمن زر هر محتشم
گفت او از بعد سوگندان پر
که نیم من خانه‌سوز و کیسه‌بر
من نه مرد دزدی و بیدادیم
من غریب مصرم و بغدادیم


بخش ۱۲۲ – بیان این خبر کی الکذب ریبة والصدق طمانینة

قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت
پس ز صدق او دل آن کس شکفت
بوی صدقش آمد از سوگند او
سوز او پیدا شد و اسپند او
دل بیارامد به گفتار صواب
آنچنان که تشنه آرامد به آب
جز دل محجوب کو را علتیست
از نبیش تا غبی تمییز نیست
ورنه آن پیغام کز موضع بود
بر زند بر مه شکافیده شود
مه شکافد وان دل محجوب نی
زانک مردودست او محبوب نی
چشمه شد چشم عسس ز اشک مبل
نی ز گفت خشک بل از بوی دل
یک سخن از دوزخ آید سوی لب
یک سخن از شهر جان در کوی لب
بحر جان‌افزا و بحر پر حرج
در میان هر دو بحر این لب مرج
چون یپنلو در میان شهرها
از نواحی آید آن‌جا بهرها
کالهٔ معیوب قلب کیسه‌بر
کالهٔ پر سود مستشرف چو در
زین یپنلو هر که بازرگان‌ترست
بر سره و بر قلب‌ها دیده‌ورست
شد یپنلو مر ورا دار الرباح
وآن گر را از عمی دار الجناح
هر یکی ز اجزای عالم یک به یک
بر غبی بندست و بر استاد فک
بر یکی قندست و بر دیگر چو زهر
بر یکی لطفست و بر دیگر چو قهر
هر جمادی با نبی افسانه‌گو
کعبه با حاجی گواه و نطق‌خو
بر مصلی مسجد آمد هم گواه
کو همی‌آمد به من از دور راه
با خلیل آتش گل و ریحان و ورد
باز بر نمرودیان مرگست و درد
بارها گفتیم این را ای حسن
می‌نگردم از بیانش سیر من
بارها خوردی تو نان دفع ذبول
این همان نانست چون نبوی ملول
در تو جوعی می‌رسد تو ز اعتلال
که همی‌سوزد ازو تخمه و ملال
هرکه را درد مجاعت نقد شد
نو شدن با جزو جزوش عقد شد
لذت از جوعست نه از نقل نو
با مجاعت از شکر به نان جو
پس ز بی‌جوعیست وز تخمهٔ تمام
آن ملالت نه ز تکرار کلام
چون ز دکان و مکاس و قیل و قال
در فریب مردمت ناید ملال
چون ز غیبت و اکل لحم مردمان
شصت سالت سیریی نامد از آن
عشوه‌ها در صید شلهٔ کفته تو
بی ملولی بارها خوش گفته تو
بار آخر گوییش سوزان و چست
گرم‌تر صد بار از بار نخست
درد داروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند
کیمیای نو کننده دردهاست
کو ملولی آن طرف که درد خاست
هین مزن تو از ملولی آه سرد
درد جو و درد جو و درد درد
خادع دردند درمان‌های ژاژ
ره‌زنند و زرستانان رسم باژ
آب شوری نیست در مان عطش
وقت خوردن گر نماید سرد و خوش
لیک خادع گشته و مانع شد ز جست
ز آب شیرینی کزو صد سبزه رست
هم‌چنین هر زر قلبی مانعست
از شناس زر خوش هرجا که هست
پا و پرت را به تزویری برید
که مراد تو منم گیر ای مرید
گفت دردت چینم او خود درد بود
مات بود ار چه به ظاهر برد بود
رو ز درمان دروغین می‌گریز
تا شود دردت مصیب و مشک‌بیز
گفت نه دزدی تو و نه فاسقی
مرد نیکی لیک گول و احمقی
بر خیال و خواب چندین ره کنی
نیست عقلت را تسوی روشنی
بارها من خواب دیدم مستمر
که به بغدادست گنجی مستتر
در فلان سوی و فلان کویی دفین
بود آن خود نام کوی این حزین
هست در خانهٔ فلانی رو بجو
نام خانه و نام او گفت آن عدو
دیده‌ام خود بارها این خواب من
که به بغدادست گنجی در وطن
هیچ من از جا نرفتم زین خیال
تو به یک خوابی بیایی بی‌ملال
خواب احمق لایق عقل ویست
هم‌چو او بی‌قیمتست و لاشیست
خواب زن کمتر ز خواب مرد دان
از پی نقصان عقل و ضعف جان
خواب ناقص‌عقل و گول آید کساد
پس ز بی‌عقلی چه باشد خواب باد
گفت با خود گنج در خانهٔ منست
پس مرا آن‌جا چه فقر و شیونست
بر سر گنج از گدایی مرده‌ام
زانک اندر غفلت و در پرده‌ام
زین بشارت مست شد دردش نماند
صد هزار الحمد بی لب او بخواند
گفت بد موقوف این لت لوت من
آب حیوان بود در حانوت من
رو که بر لوت شگرفی بر زدم
کوری آن وهم که مفلس بدم
خواه احمق‌دان مرا خواهی فرو
آن من شد هرچه می‌خواهی بگو
من مراد خویش دیدم بی‌گمان
هرچه خواهی گو مرا ای بددهان
تو مرا پر درد گو ای محتشم
پیش تو پر درد و پیش خود خوشم
وای اگر بر عکس بودی این مطار
پیش تو گلزار و پیش خویش راز


بخش ۱۲۳ – مثل

گفت با درویش روزی یک خسی
که ترا این‌جا نمی‌داند کسی
گفت او گر می‌نداند عامیم
خویش را من نیک می‌دانم کیم
وای اگر بر عکس بودی درد و ریش
او بدی بینای من من کور خویش
احمقم گیر احمقم من نیک‌بخت
بخت بهتر از لجاج و روی سخت
این سخن بر وفق ظنت می‌جهد
ورنه بختم داد عقلم هم دهد


بخش ۱۲۴ – بازگشتن آن شخص شادمان و مراد یافته و خدای را شکر گویان و سجده کنان و حیران در غرایب اشارات حق و ظهور تاویلات آن در وجهی کی هیچ عقلی و فهمی بدانجا نرسد

باز گشت از مصر تا بغداد او
ساجد و راکع ثناگر شکرگو
جمله ره حیران و مست او زین عجب
ز انعکاس روزی و راه طلب
کر کجا اومیدوارم کرده بود
وز کجا افشاند بر من سیم و سود
این چه حکمت بود که قبلهٔ مراد
کردم از خانه برون گمراه و شاد
تا شتابان در ضلالت می‌شدم
هر دم از مطلب جداتر می‌بدم
باز آن عین ضلالت را به جود
حق وسیلت کرد اندر رشد و سود
گمرهی را منهج ایمان کند
کژروی را محصد احسان کند
تا نباشد هیچ محسن بی‌وجا
تا نباشد هیچ خاین بی‌رجا
اندرون زهر تریاق آن حفی
کرد تا گویند ذواللطف الخفی
نیست مخفی در نماز آن مکرمت
در گنه خلعت نهد آن مغفرت
منکران را قصد اذلال ثقات
ذل شده عز و ظهور معجزات
قصدشان ز انکار ذل دین بده
عین ذل عز رسولان آمده
گر نه انکار آمدی از هر بدی
معجزه و برهان چرا نازل شدی
خصم منکر تا نشد مصداق‌خواه
کی کند قاضی تقاضای گواه
معجزه هم‌چون گواه آمد زکی
بهر صدق مدعی در بی‌شکی
طعن چون می‌آمد از هر ناشناخت
معجزه می‌داد حق و می‌نواخت
مکر آن فرعون سیصد تو بده
جمله ذل او و قمع او شده
ساحران آورده حاضر نیک و بد
تا که جرح معجزهٔ موسی کند
تا عصا را باطل و رسوا کند
اعتبارش را ز دلها بر کند
عین آن مکر آیت موسی شود
اعتبار آن عصا بالا رود
لشکر آرد او پگه تا حول نیل
تا زند بر موسی و قومش سبیل
آمنی امت موسی شود
او به تحت‌الارض و هامون در رود
گر به مصر اندر بدی او نامدی
وهم از سبطی کجا زایل شدی
آمد و در سبط افکند او گداز
که بدانک امن در خوفست راز
آن بود لطف خفی کو را صمد
نار بنماید خود آن نوری بود
نیست مخفی مزد دادن در تقی
ساحران را اجر بین بعد از خطا
نیست مخفی وصل اندر پرورش
ساحران را وصل داد او در برش
نیست مخفی سیر با پای روا
ساحران را سیر بین در قطع پا
عارفان زانند دایم آمنون
که گذر کردند از دریای خون
امنشان از عین خوف آمد پدید
لاجرم باشند هر دم در مزید
امن دیدی گشته در خوفی خفی
خوف بین هم در امیدی ای حفی
آن امیر از مکر بر عیسی تند
عیسی اندر خانه رو پنهان کند
اندر آید تا شود او تاجدار
خود ز شبه عیسی آید تاج‌دار
هی می‌آویزید من عیسی نیم
من امیرم بر جهودان خوش‌پیم
زوترش بردار آویزید کو
عیسی است از دست ما تخلیط‌جو
چند لشکر می‌رود تا بر خورد
برگ او فی گردد و بر سر خورد
چند در عالم بود برعکس این
زهر پندارد بود آن انگبین
بس سپه بنهاده دل بر مرگ خویش
روشنیها و ظفر آید به پیش
ابرهه با پیل بهر ذل بیت
آمده تا افکند حی را چو میت
تا حریم کعبه را ویران کند
جمله را زان جای سرگردان کند
ا همه زوار گرد او تنند
کعبهٔ او را همه قبله کنند
وز عرب کینه کشد اندر گزند
که چرا در کعبه‌ام آتش زنند
عین سعیش عزت کعبه شده
موجب اعزاز آن بیت آمده
مکیان را عز یکی بد صد شده
تا قیامت عزشان ممتد شده
او و کعبهٔ او شده مخسوف‌تر
از چیست این از عنایات قدر
از جهاز ابرهه هم‌چون دده
آن فقیران عرب توانگر شده
او گمان برده که لشکر می‌کشید
بهر اهل بیت او زر می‌کشید
اندرین فسخ عزایم وین همم
در تماشا بود در ره هر قدم
خانه آمد گنج را او باز یافت
کارش از لطف خدایی ساز یافت

بخش ۱۲۵ – مکرر کردن برادران پند دادن بزرگین را و تاب ناآوردن او آن پند را و در رمیدن او ازیشان شیدا و بی‌خود رفتن و خود را در بارگاه پادشاه انداختن بی‌دستوری خواستن لیک از فرط عشق و محبت نه از گستاخی و لاابالی الی آخره

آن دو گفتندش که اندر جان ما
هست پاسخ‌ها چو نجم اندر سما
گر نگوییم آن نیاید راست نرد
ور بگوییم آن دلت آید به درد
هم‌چو چغزیم اندر آب از گفت الم
وز خموشی اختناقست و سقم
گر نگوییم آتشی را نور نیست
ور بگوییم آن سخن دستور نیست
در زمان برجست کای خویشان وداع
انما الدنیا و ما فیها متاع
پس برون جست او چو تیری از کمان
که مجال گفت کم بود آن زمان
اندر آمد مست پیش شاه چین
زود مستانه ببوسید او زمین
شاه را مکشوف یک یک حالشان
اول و آخر غم و زلزالشان
میش مشغولست در مرعای خویش
لیک چوپان واقفست از حال میش
کلکم راع بداند از رمه
کی علف‌خوارست و کی در ملحمه
گرچه در صورت از آن صف دور بود
لیک چون دف در میان سور بود
واقف از سوز و لهیب آن وفود
مصلحت آن بد که خشک آورده بود
در میان جانشان بود آن سمی
لک قاصد کرده خود را اعجمی
صورت آتش بود پایان دیگ
معنی آتش بود در جان دیگ
صورتش بیرون و معنیش اندرون
معنی معشوق جان در رگ چو خون
شاه‌زاده پیش شه زانو زده
ده معرف شارح حالش شده
گرچه شه عارف بد از کل پیش پیش
لیک می‌کردی معرف کار خویش
در درون یک ذره نور عارفی
به بود از صد معرف ای صفی
گوش را رهن معرف داشتن
آیت محجوبیست و حزر و ظن
آنک او را چشم دل شد دیدبان
دید خواهد چشم او عین العیان
با تواتر نیست قانع جان او
بل ز چشم دل رسد ایقان او
پس معرف پیش شاه منتجب
در بیان حال او بگشود لب
گفت شاها صید احسان توست
پادشاهی کن که بی بیرون شوست
دست در فتراک این دولت زدست
بر سر سرمست او بر مال دست
گفت شه هر منصبی و ملکتی
که التماسش هست یابد این فتی
بیست چندان ملک کو شد زان بری
بخشمش اینجا و ما خود بر سری

گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت

جز هوای تو هوایی کی گذاشت
بندگی تش چنان درخورد شد
که شهی اندر دل او سرد شد
شاهی و شه‌زادگی در باختست
از پی تو در غریبی ساختست
صوفیست انداخت خرقه وجد در
کی رود او بر سر خرقه دگر
میل سوی خرقهٔ داده و ندم
آنچنان باشد که من مغبون شدم
باز ده آن خرقه این سو ای قرین
که نمی‌ارزید آن یعنی بدین
دور از عاشق که این فکر آیدش
ور بیاید خاک بر سر بایدش
عشق ارزد صد چو خرقه کالبد
که حیاتی دارد و حس و خرد
خاصه خرقهٔ ملک دنیا کابترست
پنج دانگ مستیش درد سرست
ملک دنیا تن‌پرستان را حلال
ما غلام ملک عشق بی‌زوال
عامل عشقست معزولش مکن
جز به عشق خویش مشغولش مکن
منصبی کانم ز رؤیت محجبست
عین معزولیست و نامش منصبست
موجب تاخیر اینجا آمدن
فقد استعداد بود و ضعف فن
بی ز استعداد در کانی روی
بر یکی حبه نگردی محتوی
هم‌چو عنینی که بکری را خرد
گرچه سیمین‌بر بود کی بر خورد
چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل
نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل
در گلستان اندر آید اخشمی
کی شود مغزش ز ریحان خرمی
هم‌چو خوبی دلبری مهمان غر
بانگ چنگ و بربطی در پیش کر
هم‌چو مرغ خاک که آید در بحار
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار
هم‌چو بی‌گندم شده در آسیا
جز سپیدی ریش و مو نبود عطا
آسیای چرخ بر بی‌گندمان
موسپیدی بخشد و ضعف میان
لیک با باگندمان این آسیا
ملک‌بخش آمد دهد کار و کیا
اول استعداد جنت بایدت
تا ز جنت زندگانی زایدت
طفل نو را از شراب و از کباب
ه حلاوت وز قصور و از قباب
حد ندارد این مثل کم جو سخن
تو برو تحصیل استعداد کن
بهر استعداد تا اکنون نشست
شوق از حد رفت و آن نامد به دست
گفت استعداد هم از شه رسد
بی ز جان کی مستعد گردد جسد
لطف‌های شه غمش را در نوشت
شد که صید شه کند او صید گشت
هر که در اشکار چون تو صید شد
صید را ناکرده قید او قید شد
هرکه جویای امیری شد یقین
پیش از آن او در اسیری شد رهین
عکس می‌دان نقش دیباجهٔ جهان
نام هر بندهٔ جهان خواجهٔ جهان
ای تن کژ فکرت معکوس‌رو
صد هزار آزاد را کرده گرو
مدتی بگذار این حیلت پزی
چند دم پیش از اجل آزاد زی
ور در آزادیت چون خر راه نیست
هم‌چو دلوت سیر جز در چاه نیست
مدتی رو ترک جان من بگو
رو حریف دیگری جز من بجو
نوبت من شد مرا آزاد کن
دیگری را غیر من داماد کن
ای تن صدکاره ترک من بگو
عمر من بردی کسی دیگر بجو

بخش ۱۲۶ – مفتون شدن قاضی بر زن جوحی و در صندوق ماندن و نایب قاضی صندوق را خریدن باز سال دوم آمدن زن جوحی بر امید بازی پارینه و گفتن قاضی کی مرا آزاد کن و کسی دیگر را بجوی الی آخر القصه

جوحی هر سالی ز درویشی به فن
رو بزن کردی کای دلخواه زن
چون سلاحت هست رو صیدی بگیر
تا بدوشانیم از صید تو شیر
قوس ابرو تیر غمزه دام کید
بهر چه دادت خدا از بهر صید
رو پی مرغی شگرفی دام نه
دانه بنما لیک در خوردش مده
کام بنما و کن او را تلخ‌کام
کی خورد دانه چو شد در حبس دام
شد زن او نزد قاضی در گله
که مرا افغان ز شوی ده‌دله
قصه کوته کن که قاضی شد شکار
از مقال و از جمال آن نگار
گفت اندر محکمه‌ست این غلغله
من نتوانم فهم کردن این گله
گر به خلوت آیی ای سرو سهی
از ستم‌کاری شو شرحم دهی
گفت خانهٔ تو ز هر نیک و بدی
باشد از بهر گله آمد شدی
خانهٔ سر جمله پر سودا بود
صدر پر وسواس و پر غوغا بود
باقی اعضا ز فکر آسوده‌اند
وآن صدور از صادران فرسوده‌اند
در خزان و باد خوف حق گریز
آن شقایق‌های پارین را بریز
این شقایق منع نو اشکوفه‌هاست
که درخت دل برای آن نماست
خویش را در خواب کن زین افتکار
سر ز زیر خواب در یقظت بر آر
هم‌چو آن اصحاب کهف ای خواجه زود
رو به ایقاظا که تحسبهم رقود
گفت قاضی ای صنم معمول چیست
گفت خانهٔ این کنیزک بس تهیست
خصم در ده رفت و حارس نیز نیست
بهر خلوت سخت نیکو مسکنیست
امشب ار امکان بود آنجا بیا
کار شب بی سمعه است و بی‌ریا
جمله جاسوسان ز خمر خواب مست
زنگی شب جمله را گردن زدست
خواند بر قاضی فسون‌های عجب
آن شکرلب وانگهانی از چه لب
چند با آدم بلیس افسانه کرد
چون حوا گفتش بخور آنگاه خورد
اولین خون در جهان ظلم و داد
از کف قابیل بهر زن فتاد
نوح چون بر تابه بریان ساختی
واهله بر تابه سنگ انداختی
مکر زن بر کار او چیره شدی
آب صاف وعظ او تیره شدی
قوم را پیغام کردی از نهان
که نگه دارید دین زین گمرهان

بخش ۱۲۷ – رفتن قاضی به خانهٔ زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره

مکر زن پایان ندارد رفت شب
قاضی زیرک سوی زن بهر دب
زن دو شمع و نقل مجلس راست کرد
گفت ما مستیم بی این آب‌خورد
اندر آن دم جوحی آمد در بزد
جست قاضی مهربی تا در خزد
غیر صندوقی ندید او خلوتی
رفت در صندوق از خوف آن فتی
اندر آمد جوحی و گفت ای حریف
اتی وبالم در ربیع و در خریف
من چه دارم که فداات نیست آن
که ز من فریاد داری هر زمان
بر لب خشکم گشادستی زبان
گاه مفلس خوانیم گه قلتبان
این دو علت گر بود ای جان مرا
آن یکی از تست و دیگر از خدا
من چه دارم غیر آن صندوق کان
هست مایهٔ تهمت و پایهٔ گمان
خلق پندارند زر دارم درون
داد واگیرند از من زین ظنون
صورت صندوق بس زیباست لیک
از عروض و سیم و زر خالیست نیک
چون تن زراق خوب و با وقار
اندر آن سله نیابی غیر مار
من برم صندوق را فردا به کو
پس بسوزم در میان چارسو
تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
که درین صندوق جز لعنت نبود
گفت زن هی در گذر ای مرد ازین
خورد سوگند او که نکنم جز چنین
از پگه حمال آورد او چو باد
زود آن صندوق بر پشتش نهاد
اندر آن صندوق قاضی از نکال
بانگ می‌زد کای حمال و ای حمال
کرد آن حمال راست و چپ نظر
کز چه سو در می‌رسد بانک و خبر
هاتفست این داعی من ای عجب
یا پری‌ام می‌کند پنهان طلب
چون پیاپی گشت آن آواز و بیش
گفت هاتف نیست باز آمد به خویش
عاقبت دانست کان بانگ و فغان
بد ز صندوق و کسی در وی نهان
عاشقی کو در غم معشوق رفت
گر چه بیرونست در صندوق رفت
عمر در صندوق برد از اندهان
جز که صندوقی نبیند از جهان
آن سری که نیست فوق آسمان
از هوس او را در آن صندوق دان
چون ز صندوق بدن بیرون رود
او ز گوری سوی گوری می‌شود
این سخن پایان ندارد قاضیش
گفت ای حمال و ای صندوق‌کش
از من آگه کن درون محکمه
ایبم را زودتر با این همه
تا خرد این را به زر زین بی‌خرد
هم‌چنین بسته به خانهٔ ما برد
ای خدا بگمار قومی روحمند
تا ز صندوق بدنمان وا خرند
خلق را از بند صندوق فسون
کی خرد جز انبیا و مرسلون
از هزاران یک کسی خوش‌منظرست
که بداند کو به صندوق اندرست
او جهان را دیده باشد پیش از آن
تا بدان ضد این ضدش گردد عیان
زین سبب که علم ضالهٔمؤمنست
عارف ضالهٔ خودست و موقنست
آنک هرگز روز نیکو خود ندید
او درین ادبار کی خواهد طپید
یا به طفلی در اسیری اوفتاد
یا خود از اول ز مادر بنده زاد
ذوق آزادی ندیده جان او
هست صندوق صور میدان او
دایما محبوس عقلش در صور
از قفس اندر قفس دارد گذر
منفذش نه از قفس سوی علا
در قفس‌ها می‌رود از جا به جا
در نبی ان استطعتم فانفذوا
این سخن با جن و انس آمد ز هو
گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحی آسمان
گر ز صندوقی به صندوقی رود
او سمایی نیست صندوقی بود
فرجه صندوق نو نو منکرست
در نیابد کو به صندوق اندرست
گر نشد غره بدین صندوق‌ها
هم‌چو قاضی جوید اطلاق و رها
آنک داند این نشانش آن شناس
کو نباشد بی‌فغان و بی‌هراس
هم‌چو قاضی باشد او در ارتعاد
کی برآید یک دمی از جانش شاد

بخش ۱۲۸ – آمدن نایب قاضی میان بازار و خریداری کردن صندوق را از جوحی الی آخره

نایب آمد گفت صندوقت به چند
گفت نهصد بیشتر زر می‌دهند
من نمی‌آیم فروتر از هزار
گر خریداری گشا کیسه بیار
گفت شرمی دار ای کوته‌نمد
قیمت صندوق خود پیدا بود
گفت بی‌ریت شری خود فاسدیست
بیع ما زیر گلیم این راست نیست
بر گشایم گر نمی‌ارزد مخر
تا نباشد بر تو حیفی ای پدر
گفت ای ستار بر مگشای راز
سرببسته می‌خرم با من بساز
ستر کن تا بر تو ستاری کنند
تا نبینی آمنی بر کس مخند
بس درین صندوق چون تو مانده‌اند
خوش را اندر بلا بنشانده‌اند
آنچ بر تو خواه آن باشد پسند
بر دگر کس آن کن از رنج و گزند
زانک بر مرصاد حق واندر کمین
می‌دهد پاداش پیش از یوم دین
آن عظیم العرش عرش او محیط
تخت دادش بر همه جانها بسیط
گوشهٔ عرشش به تو پیوسته است
هین مجنبان جز بدین و داد دست
تو مراقب باش بر احوال خویش
نوش بین در داد و بعد از ظلم نیش
گفت آری اینچ کردم استم است
لیک هم می‌دان که بادی اظلم است
گفت نایب یک به یک ما بادییم
با سواد وجه اندر شادییم
هم‌چو زنگی کو بود شادان و خوش
او نبیند غیر او بیند رخش
ماجرا بسیار شد در من یزید
داد صد دینار و آن از وی خرید
هر دمی صندوقیی ای بدپسند
هاتفان و غیبیانت می‌خرند


بخش ۱۲۹ – در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات‌الله‌علیه فرمود من کنت مولاه فعلی مولاه تا منافقان طعنه زدند کی بس نبودش کی ما مطیعی و چاکری نمودیم او را چاکری کودکی خلم آلودمان هم می‌فرماید الی آخره

زین سبب پیغامبر با اجتهاد
نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کو را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا آنک آزادت کند
بند رقیت ز پایت بر کند
چون به آزادی نبوت هادیست
مؤمنان را ز انبیا آزادیست
ای گروه مؤمنان شادی کنید
هم‌چو سرو و سوسن آزادی کنید
لیک می‌گویید هر دم شکر آب
بی‌زبان چون گلستان خوش‌خضاب
بی‌زبان گویند سرو و سبزه‌زار
شکر آب و شکر عدل نوبهار
حله‌ها پوشیده و دامن‌کشان
مست و رقاص و خوش و عنبرفشان
جزو جزو آبستن از شاه بهار
جسمشان چون درج پر در ثمار
مریمان بی شوی آبست از مسیح
خامشان بی لاف و گفتاری فصیح
ماه ما بی‌نطق خوش بر تافتست
هر زبان نطق از فر ما یافتست
نطق عیسی از فر مریم بود
نطق آدم پرتو آن دم بود
تا زیادت گردد از شکر ای ثقات
پس نبات دیگرست اندر نبات
عکس آن اینجاست ذل من قنع
اندرین طورست عز من طمع
در جوال نفس خود چندین مرو
از خریداران خود غافل مشو

بخش ۱۳۰ – باز آمدن زن جوحی به محکمهٔ قاضی سال دوم بر امید وظیفهٔ پارسال و شناختن قاضی او را الی اتمامه

بعد سالی باز جوحی از محن
رو به زن کرد و بگفت ای چست زن
آن وظیفهٔ پار را تجدید کن
پیش قاضی از گلهٔ من گو سخن
زن بر قاضی در آمد با زنان
مر زنی را کرد آن زن ترجمان
تا بنشناسد ز گفتن قاضیش
یاد ناید از بلای ماضیش
هست فتنه غمرهٔ غماز زن
لیک آن صدتو شود ز آواز زن
چون نمی‌توانست آوازی فراشت
غمزهٔ تنهای زن سودی نداشت
گفت قاضی رو تو خصمت را بیار
تا دهم کار ترا با او قرار
جوحی آمد قاضیش نشناخت زود
کو به وقت لقیه در صندوق بود
زو شنیده بود آواز از برون
در شری و بیع و در نقص و فزون
گفت نفقهٔ زن چرا ندهی تمام
گفت از جان شرع را هستم غلام
لیک اگر میرم ندارم من کفن
مفلس این لعبم و شش پنج زن
زین سخن قاضی مگر بشناختش
یاد آورد آن دغل وان باختش
گفت آن شش پنج با من باختی
پار اندر شش درم انداختی
نوبت من رفت امسال آن قمار
با دگر کس باز دست از من بدار
از شش و از پنج عارف گشت فرد
محترز گشتست زین شش پنج نرد
رست او از پنج حس و شش جهت
از ورای آن همه کرد آگهت
شد اشاراتش اشارات ازل
جاوز الاوهام طرا و اعتزل
زین چه شش گوشه گر نبود برون
چون بر آرد یوسفی را از درون
واردی بالای چرخ بی ستن
جسم او چون دلو در چه چاره کن
یوسفان چنگال در دلوش زده
رسته از چاه و شه مصری شده
دلوهای دیگر از چه آب‌جو
دلو او فارغ ز آب اصحاب‌جو
دلوها غواص آب از بهر قوت
دلو او قوت و حیات جان حوت
دلوها وابستهٔ چرخ بلند
دلو او در اصبعین زورمند
دلو چه و حبل چه و چرخ چی
این مثال بس رکیکست ای اچی
از کجا آرم مثالی بی‌شکست
کفو آن نه آید و نه آمدست
صد هزاران مرد پنهان در یکی
صد کمان و تیر درج ناوکی
ما رمیت اذ رمیتی فتنه‌ای
صد هزاران خرمن اندر حفنه‌ای
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
این چنین جانی چه درخورد تنست
هین بشو ای تن ازین جان هر دو دست
ای تن گشته وثاق جان بسست
چند تاند بحر درمشکی نشست
ای هزاران جبرئیل اندر بشر
ای مسیحان نهان در جوف خر
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس
ای غلط‌انداز عفریت و بلیس
سجده‌گاه لامکانی در مکان
مر بلیسان را ز تو ویران دکان
که چرا من خدمت این طین کنم
صورتی را نم لقب چون دین کنم
نیست صورت چشم را نیکو به مال
تا ببینی شعشعهٔ نور جلال

بخش ۱۳۱ – باز آمدن به شرح قصهٔ شاه‌زاده و ملازمت او در حضرت شاه

شاه‌زاده پیش شه حیران این
هفت گردون دیده در یک مشت طین
هیچ ممکن نه ببحثی لب گشود
لیک جان با جان دمی خامش نبود
آمده در خاطرش کین بس خفیست
این همه معنیست پس صورت ز چیست
صورتی از صورتت بیزار کن
خفته‌ای هر خفته را بیدار کن
آن کلامت می‌رهاند از کلام
وان سقامت می‌جهاند از سقام
پس سقام عشق جان صحتست
رنجهااش حسرت هر راحتست
ای تن اکنون دست خود زین جان بشو
ور نمی‌شویی جز این جانی بجو
حاصل آن شه نیک او را می‌نواخت
او از آن خورشید چون مه می‌گداخت
آن گداز عاشقان باشد نمو
هم‌چو مه اندر گدازش تازه‌رو
جمله رنجوران دوا دارند امید
نالد این رنجور کم افزون کنید
خوش‌تر از این سم ندیدم شربتی
زین مرض خوش‌تر نباشد صحتی
زین گنه بهتر نباشد طاعتی
سالها نسبت بدین دم ساعتی
مدتی بد پیش این شه زین نسق
دل کباب و جان نهاده بر طبق
گفت شه از هر کسی یک سر برید
من ز شه هر لحظه قربانم جدید
ن فقیرم از زر از سر محتشم
صد هزاران سر خلف دارد سرم
با دو پا در عشق نتوان تاختن
با یکی سر عشق نتوان باختن
هر کسی را خود دو پا و یک‌سرست
با هزاران پا و سر تن نادرست
زین سبب هنگامه‌ها شد کل هدر
هست این هنگامه هر دم گرم‌تر
معدن گرمیست اندر لامکان
هفت دوزخ از شرارش یک دخان

بخش ۱۳۲ – در بیان آنک دوزخ گوید کی قنطرهٔ صراط بر سر اوست ای ممن از صراط زودتر بگذر زود بشتاب تا عظمت نور تو آتش ما را نکشد جز یا ممن فان نورک اطفاء ناری

زآتش عاشق ازین رو ای صفی
می‌شود دوزخ ضعیف و منطقی
گویدش بگذر سبک ای محتشم
ورنه ز آتش‌های تو مرد آتشم
کفر که کبریت دوزخ اوست و بس
بین که می‌پخساند او را این نفس
زود کبریت بدین سودا سپار
تا نه دوزخ بر تو تازد نه شرار
گویدش جنت گذر کن هم‌چو باد
ورنه گردد هر چه من دارم کساد
که تو صاحب‌خرمنی من خوشه‌چین
من بتی‌ام تو ولایت‌های چین
هست لرزان زو جحیم و هم جنان
نه مر این را نه مر آن را زو امان
رفت عمرش چاره را فرصت نیافت
صبر بس سوزان بدت وجان بر نتافت
مدتی دندان‌کنان این می‌کشید
نارسیده عمر او آخر رسید
صورت معشوق زو شد در نهفت
رفت و شد با معنی معشوق جفت
گفت لبسش گر ز شعر و ششترست
اعتناق بی‌حجابش خوشترست
من شدم عریان ز تن او از خیال
می‌خرامم در نهایات الوصال
این مباحث تا بدین‌جا گفتنیست
هرچه آید زین سپس بنهفتنیست
ور بگویی ور بکوشی صد هزار
هست بیگار و نگردد آشکار
تا به دریا سیر اسپ و زین بود
بعد ازینت مرکب چوبین بود
مرکب چوبین به خشکی ابترست
خاص آن دریاییان را رهبرست
این خموشی مرکب چوبین بود
بحریان را خامشی تلقین بود
هر خموشی که ملولت می‌کند
نعره‌های عشق آن سو می‌زند
تو همی‌گویی عجب خامش چراست
او همی‌گوید عجب گوشش کجاست
من ز نعره کر شدم او بی‌خبر
تیزگوشان زین سمر هستند کر
آن یکی در خواب نعره می‌زند
صد هزاران بحث و تلقین می‌کند
این نشسته پهلوی او بی‌خبر
خفته خود آنست و کر زان شور و شر
وان کسی کش مرکب چوبین شکست
غرقه شد در آب او خود ماهیست
نه خموشست و نه گویا نادریست
حال او را در عبارت نام نیست
نیست زین دو هر دو هست آن بوالعجب
شرح این گفتن برونست از ادب
این مثال آمد رکیک و بی‌ورود
لیک در محسوس ازین بهتر نبود

بخش ۱۳۳ – متوفی شدن بزرگین از شه‌زادگان و آمدن برادر میانین به جنازهٔ برادر کی آن کوچکین صاحب‌فراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه

کوچکین رنجور بود و آن وسط
بر جنازهٔ آن بزرگ آمد فقط
شاه دیدش گفت قاصد کین کیست
که از آن بحرست و این هم ماهیست
پس معرف گفت پور آن پدر
این برادر زان برادر خردتر
شه نوازیدش که هستی یادگار
کرد او را هم بدان پرسش شکار
از نواز شاه آن زار حنیذ
در تن خود غیر جان جانی بدیذ
در دل خود دید عالی غلغله
که نیابد صوفی آن در صد چله
عرصه و دیوار و کوه سنگ‌بافت
پیش او چون نار خندان می‌شکافت
ذره ذره پیش او هم‌چون قباب
دم به دم می‌کرد صدگون فتح باب
باب گه روزن شدی گاه شعاع
خاک گه گندم شدی و گاه صاع
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلق جدید
روح زیبا چونک وا رست از جسد
از قضا بی شک چنین چشمش رسد
صد هزاران غیب پیشش شد پدید
آنچ چشم محرمان بیند بدید
آنچ او اندر کتب بر خوانده بود
چشم را در صورت آن بر گشود
از غبار مرکب آن شاه نر
یافت او کحل عزیزی در بصر
برچنین گلزار دامن می‌کشید
جزو جزوش نعره زن هل من مزید
گلشنی کز بقل روید یک دمست
گلشنی کز عقل روید خرمست
گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافر حتاه
علم‌های با مزهٔ دانسته‌مان
زان گلستان یک دو سه گل‌دسته دان
زان زبون این دو سه گل دسته‌ایم
که در گلزار بر خود بسته‌ایم
آن‌چنان مفتاح‌ها هر دم بنان
می‌فتد ای جان دریغا از بنان
ور دمی هم فارغ آرندت ز نان
گرد چارد گردی و عشق زنان
باز استسقات چون شد موج‌زن
ملک شهری بایدت پر نان و زن
مار بودی اژدها گشتی مگر
یک سرت بود این زمانی هفت‌سر
اژدهای هفت‌سر دوزخ بود
حرص تو دانه‌ست و دوزخ فخ بود
دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهای نو این خانه را
چون تو عاشق نیستی ای نرگدا
هم‌چو کوهی بی‌خبر داری صدا
کوه را گفتار کی باشد ز خود
عکس غیرست آن صدا ای معتمد
گفت تو زان سان که عکس دیگریست
جمله احوالت به جز هم عکس نیست
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قواده و خشم عوان
آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد
که دهد او را به کینه زجر و درد
تا بکی عکس خیال لامعه
جهد کن تا گرددت این واقعه
تا که گفتارت ز حال تو بود
سیر تو با پر و بال تو بود
صید گیرد تیر هم با پر غیر
لاجرم بی‌بهره است از لحم طیر
باز صید آرد به خود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار
منطقی کز وحی نبود از هواست
هم‌چو خاکی در هوا و در هباست
گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول والنجم بر خوان چند خط
تا که ما ینطق محمد عن هوی
ان هو الا بوحی احتوی
احمدا چون نیستت از وحی یاس
جسمیان را ده تحری و قیاس
کز ضرورت هست مرداری حلال
که تحری نیست در کعبهٔ وصال
بی‌تحری و اجتهادات هدی
هر که بدعت پیشه گیرد از هوی
هم‌چو عادش بر برد باد و کشد
نه سلیمانست تا تختش کشد
عاد را با دست حمال خذول
هم‌چو بره در کف مردی اکول
هم‌چو فرزندش نهاده بر کنار
می‌برد تا بکشدش قصاب‌وار
عاد را آن باد ز استکبار بود
یار خود پنداشتند اغیار بود
چون بگردانید ناگه پوستین
خردشان بشکست آن بئس القرین
باد را بشکن که بس فتنه‌ست باد
پیش از آن کت بشکند او هم‌چو عاد
هود دادی پند که ای پر کبر خیل
بر کند از دستتان این باد ذیل
لشکر حق است باد و از نفاق
چند روزی با شما کرد اعتناق
او به سر با خالق خود راستست
چون اجل آید بر آرد باد دست
باد را اندر دهن بین ره‌گذر
هر نفس آیان روان در کر و فر
حلق و دندان‌ها ازو آمن بود
حق چو فرماید به دندان در فتد
کوه گردد ذره‌ای باد و ثقیل
درد دندان داردش زار و علیل
این همان بادست که امن می‌گذشت
بود جان کشت و گشت او مرگ کشت
دست آن کس که بکردت دست‌بوس
وقت خشم آن دست می‌گردد دبوس
یا رب و یا رب بر آرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان
ای دهان غافل بدی زین باد رو
از بن دندان در استغفار شو
چشم سختش اشک‌ها باران کند
منکران را درد الله‌خوان کند
چون دم مردان نپذرفتی ز مرد
وحی حق را هین پذیرا شو ز درد
باد گوید پیکم از شاه بشر
گه خبر خیر آورم گه شوم و شر
ز آنک مامورم امیر خود نیم
من چو تو غافل ز شاه خود کیم
گر سلیمان‌وار بودی حال تو
چون سلیمان گشتمی حمال تو
عاریه‌ستم گشتمی ملک کفت
کردمی بر راز خود من واقفت
لیک چون تو یاغیی من مستعار
می‌کنم خدمت ترا روزی سه چار
پس چو عادت سرنگونی‌ها دهم
ز اسپه تو یاغیانه بر جهم
تا به غیب ایمان تو محکم شود
آن زمان که ایمانت مایهٔ غم شود
آن زمان خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
آن زمان زاری کنند و افتقار
هم‌چو دزد و راه‌زن در زیر دار
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین و شحنهٔ خود توی
شحنگی و پادشاهی مقیم
نه دو روزه و مستعارست و سقیم
رستی از بیگار و کار خود کنی
هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
این دهان خود خاک‌خواری آمدست
لیک خاکی را که آن رنگین شدست
این کباب و این شراب و این شکر
خاک رنگینست و نقشین ای پسر
چونک خوردی و شد آن لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
هم ز خاکی بخیه بر گل می‌زند
جمله را هم باز خاکی می‌کند
هندو و قفچاق و رومی و حبش
جمله یک رنگ‌اند اندر گور خوش
تا بدانی کان همه رنگ و نگار
جمله روپوشست و مکر و مستعار
رنگ باقی صبغة الله است و بس
غیر آن بر بسته دان هم‌چون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
تا ابد باقی بود بر عابدین
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جان عاق
چون سیه‌رویی فرعون دغا
رنگ آن باقی و جسم او فنا
برق و فر روی خوب صادقین
تن فنا شد وان به جا تو یومن دین
زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس
دایم آن ضحاک و این اندر عبس
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد
طفل‌خویان را بر آن جنگی دهد
از خمیری اشتر وشیری پزند
کودکان از حرص آن کف می‌گزند
شیر و اشتر نان شود اندر دهان
در نگیرد این سخن با کودکان
کودک اندر جهل و پندار و شکیست
شکر باری قوت او اندکیست
طفل را استیزه و صد آفتست
شکر این که بی‌فن و بی‌قوتست
وای ازین پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر رقیب
چون سلاح و جهل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهان‌سوز از ستم
شکر کن ای مرد درویش از قصور
که ز فرعونی رهیدی وز کفور
شکر که مظلومی و ظالم نه‌ای
آمن از فرعونی و هر فتنه‌ای
اشکم تی لاف اللهی نزد
که آتشش را نیست از هیزم مدد
اشکم خالی بود زندان دیو
کش غم نان مانعست از مکر و ریو
اشکم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو
تاجران ساحر لاشی‌فروش
عقل‌ها را تیره کرده از خروش
خم روان کرده ز سحری چون فرس
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس
چون بریشم خاک را برمی‌تنند
خاک در چشم ممیز می‌زنند
چندلی را رنگ عودی می‌دهند
بر کلوخیمان حسودی می‌دهند
پاک آنک خاک را رنگی دهد
هم‌چو کودکمان بر آن جنگی دهد
دامنی پر خاک ما چون طفلکان
در نظرمان خاک هم‌چون زر کان
طفل را با بالغان نبود مجال
طفل را حق کی نشاند با رجال
میوه گر کهنه شود تا هست خام
پخته نبود غوره گویندش به نام
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غوره‌ست او بر هر تیزهش
گرچه باشد مو و ریش او سپید
هم در آن طفلی خوفست و امید
که رسم یا نارسیده مانده‌ام
ای عجب با من کند کرم آن کرم
با چنین ناقابلی و دوریی
بخشد این غورهٔ مرا انگوریی
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وان کرم می‌گویدم لا تیاسوا
دایما خاقان ما کردست طو
گوشمان را می‌کشد لا تقنطوا
گرچه ما زین ناامیدی در گویم
چون صلا زد دست اندازان رویم
دست اندازیم چون اسپان سیس
در دویدن سوی مرعای انیس
گام اندازیم و آن‌جا گام نی
جام پردازیم و آن‌جا جام نی
زانک آن‌جا جمله اشیا جانیست
معنی اندر معنی اندر معنیست
هست صورت سایه معنی آفتاب
نور بی‌سایه بود اندر خراب
چونک آنجا خشت بر خشتی نماند
نور مه را سایهٔ زشتی نماند
خشت اگر زرین بود بر کندنیست
چون بهای خشت وحی و روشنیست
کوه بهر دفع سایه مندکست
پاره گشتن بهر این نور اندکست
بر برون که چو زد نور صمد
پاره شد تا در درونش هم زند
گرسنه چون بر کفش زد قرص نان
وا شکافد از هوس چشم و دهان
صد هزاران پاره گشتن ارزد این
از میان چرخ برخیز ای زمین
تا که نور چرخ گردد سایه‌سوز
شب ز سایهٔ تست ای یاغی روز
این زمین چون گاهوارهٔ طفلکان
بالغان را تنگ می‌دارد مکان
بهر طفلان حق زمین را مهد خواند
شیر در گهواره بر طفلان فشاند
خانه تنگ آمد ازین گهواره‌ها
طفلکان را زود بالغ کن شها
ای گواره خانه را ضیق مدار
تا تواند کرد بالغ انتشار

بخش ۱۳۴ – وسوسه‌ای کی پادشاه‌زاده را پیدا شد از سبب استغنایی و کشفی کی از شاه دل او را حاصل شده بود و قصد ناشکری و سرکشی می‌کرد شاه را از راه الهام و سر شاه را خبر شد دلش درد کرد روح او را زخمی زد چنانک صورت شاه را خبر نبود الی آخره

چون مسلم گشت بی‌بیع و شری
از درون شاه در جانش جری
قوت می‌خوردی ز نور جان شاه
ماه جانش هم‌چو از خورشید ماه
راتبهٔ جانی ز شاه بی‌ندید
دم به دم در جان مستش می‌رسید
آن نه که ترسا و مشرک می‌خورند
ان غذایی که ملایک می‌خورند
اندرون خویش استغنا بدید
گشت طغیانی ز استغنا پدید
که نه من هم شاه و هم شه‌زاده‌ام
چون عنان خود بدین شه داده‌ام
چون مرا ماهی بر آمد با لمع
من چرا باشم غباری را تبع
آب در جوی منست و وقت ناز
ناز غیر از چه کشم من بی‌نیاز
سر چرا بندم چو درد سر نماند
وقت روی زرد و چشم تر نماند
چون شکرلب گشته‌ام عارض قمر
باز باید کرد دکان دگر
زین منی چون نفس زاییدن گرفت
صد هزاران ژاژ خاییدن گرفت
صد بیابان زان سوی حرص و حسد
تا بدان‌جا چشم بد هم می‌رسد
بحر شه که مرجع هر آب اوست
چون نداند آنچ اندر سیل و جوست
شاه را دل درد کرد از فکر او
ناسپاسی عطای بکر او
گفت آخر ای خس واهی‌ادب
این سزای داد من بود ای عجب
من چه کردم با تو زین گنج نفیس
تو چه کردی با من از خوی خسیس
من ترا ماهی نهادم در کنار
که غروبش نیست تا روز شمار
در جزای آن عطای نور پاک
تو زدی در دیدهٔ من خار و خاک
من ترا بر چرخ گشته نردبان
تو شده در حرب من تیر و کمان
درد غیرت آمد اندر شه پدید
عکس درد شاه اندر وی رسید
مرغ دولت در عتابش بر طپید
پردهٔ آن گوشه گشته بر درید
چون درون خود بدید آن خوش‌پسر
از سیه‌کاری خود گرد و اثر
از وظیفهٔ لطف و نعمت کم شده
خانهٔ شادی او پر غم شده
با خود آمد او ز مستی عقار
زان گنه گشته سرش خانهٔ خمار
خورده گندم حله زو بیرون شده
خلد بر وی بادیه و هامون شده
دید کان شربت ورا بیمار کرد
زهر آن ما و منیها کار کرد
جان چون طاوس در گل‌زار ناز
هم‌چو چغدی شد به ویرانهٔ مجاز
هم‌چو آدم دور ماند او از بهشت
در زمین می‌راند گاوی بهر کشت
اشک می‌راند او کای هندوی زاو
شیر را کردی اسیر دم گاو
کردی ای نفس بد بارد نفس
بی‌حفاظی با شه فریادرس
دام بگزیدی ز حرص گندمی
بر تو شد هر گندم او کزدمی
در سرت آمد هوای ما و من
قید بین بر پای خود پنجاه من
نوحه می‌کرد این نمط بر جان خویش
که چرا گشتم ضد سلطان خویش
آمد او با خویش و استغفار کرد
با انابت چیز دیگر یار کرد
درد کان از وحشت ایمان بود
رحم کن کان درد بی‌درمان بود
مر بشر را خود مبا جامهٔ درست
چون رهید از صبر در حین صدر جست
مر بشر را پنجه و ناخن مباد
که نه دین اندیشد آنگه نه سداد
آدمی اندر بلا کشته بهست
نفس کافر نعمتست و گمرهست

بخش ۱۳۵ – خطاب حق تعالی به عزرائیل علیه‌السلام کی ترا رحم بر کی بیشتر آمد ازین خلایق کی جانشان قبض کردی و جواب دادن عزرائیل حضرت را

حق به عزرائیل می‌گفت ای نقیب
بر کی رحم آمد ترا از هر کئیب
گفت بر جمله دلم سوزد به درد
لیک ترسم امر را اهمال کرد
تا بگویم کاشکی یزدان مرا
در عوض قربان کند بهر فتی
گفت بر کی بیشتر رحم آمدت
از کی دل پر سوز و بریان‌تر شدت
گفت روزی کشتیی بر موج تیز
من شکستم ز امر تا شد ریز ریز
پس بگفتی قبض کن جان همه
جز زنی و غیر طفلی زان رمه
هر دو بر یک تخته‌ای در ماندند
تخته را آن موج‌ها می‌راندند
باز گفتی جان مادر قبض کن
طفل را بگذار تنها ز امر کن
چون ز مادر بسکلیدم طفل را
خود تو می‌دانی چه تلخ آمد مرا
بس بدیدم دود ماتم‌های زفت
تلخی آن طفل از فکرم نرفت
گفت حق آن طفل را از فضل خویش
موج را گفتم فکن در بیشه‌ایش
بیشه‌ای پر سوسن و ریحان و گل
پر درخت میوه‌دار خوش‌اکل
چشمه‌های آب شیرین زلال
پروریدم طفل را با صد دلال
صد هزاران مرغ مطرب خوش‌صدا
اندر آن روضه فکنده صد نوا
پسترش کردم ز برگ نسترن
کرده او را آمن از صدمهٔ فتن
گفته من خورشید را کو را مگز
باد را گفته برو آهسته وز
ابر را گفته برو باران مریز
برق را گفته برو مگرای تیز
زین چمن ای دی مبران اعتدال
پنجه ای بهمن برین روضه ممال

بخش ۱۳۶ – کرامات شیخ شیبان راعی قدس‌الله‌روحه‌العزیز

هم‌چو آن شیبان که از گرگ عنید
وقت جمعه بر رعا خط می‌کشید
تا برون ناید از آن خط گوسفند
نه در آید گرگ و دزد با گزند
بر مثال دایرهٔ تعویذ هود
که اندر آن صرصر امان آل بود
هشت روزی اندرین خط تن زنید
وز برون مثله تماشا می‌کنید
بر هوا بردی فکندی بر حجر
تا دریدی لحم و عظم از هم‌دگر
یک گره را بر هوا درهم زدی
تا چو خشخاش استخوان ریزان شدی
آن سیاست را که لرزید آسمان
مثنوی اندر نگنجد شرح آن
گر به طبع این می‌کنی ای باد سرد
گرد خط و دایرهٔ آن هود گرد
ای طبیعی فوق طبع این ملک بین
یا بیا و محو کن از مصحف این
مقریان را منع کن بندی بنه
یا معلم را به مال و سهم ده
عاجزی و خیره کن عجز از کجاست
عجز تو تابی از آن روز جزاست
عجزها داری تو در پیش ای لجوج
وقت شد پنهانیان را نک خروج
خرم آن کین عجز و حیرت قوت اوست
در دو عالم خفته اندر ظل دوست
هم در آخر عجز خود را او بدید
مرده شد دین عجایز را گزید
چون زلیخا یوسفش بر وی بتافت
از عجوزی در جوانی راه یافت
زندگی در مردن و در محنتست
آب حیوان در درون ظلمتست

بخش ۱۳۷ – رجوع کردن به قصهٔ پروردن حق‌تعالی نمرود را بی‌واسطهٔ مادر و دایه در طفلی

حاصل آن روضه چو باغ عارفان
ز سموم صرصر آمد در امان
یک پلنگی طفلکان نو زاده بود
گفتم او را شیر ده طاعت نمود
پس بدادش شیر و خدمتهاش کرد
تا که بالغ گشت و زفت و شیرمرد
چون فطامش شد بگفتم با پری
تا در آموزید نطق و داوری
پرورش دادم مر او را زان چمن
کی بگفت اندر بگنجد فن من
داده من ایوب را مهر پدر
بهر مهمانی کرمان بی‌ضرر
داده کرمان را برو مهر ولد
بر پدر من اینت قدرت اینت ید
مادران را داب من آموختم
چون بود لطفی که من افروختم
صد عنایت کردم و صد رابطه
تا ببیند لطف من بی‌واسطه
تا نباشد از سبب در کش‌مکش
تا بود هر استعانت از منش
ورنه تا خود هیچ عذری نبودش
شکوتی نبود ز هر یار بدش
این حضانه دید با صد رابطه
که بپروردم ورا بی‌واسطه
شکر او آن بود ای بندهٔ جلیل
که شد او نمرود و سوزندهٔ خلیل
هم‌چنان کین شاه‌زاده شکر شاه
کرد استکبار و استکثار جاه
که چرا من تابع غیری شوم
چونک صاحب ملک و اقبال نوم
طف‌های شه که ذکر آن گذشت
از تجبر بر دلش پوشیده گشت
هم‌چنان نمرود آن الطاف را
زیر پا بنهاد از جهل و عمی
این زمان کافر شد و ره می‌زند
کبر و دعوی خدایی می‌کند
رفته سوی آسمان با جلال
با سه کرکس تا کند با من قتال
صد هزاران طفل بی‌تلویم را
کشته تا یابد وی ابراهیم را
که منجم گفته کاندر حکم سال
زاد خواهد دشمنی بهر قتال
هین بکن در دفع آن خصم احتیاط
هر که می‌زایید می‌کشت از خباط
وری او رست طفل وحی کش
ماند خون‌های دگر در گردنش
از پدر یابید آن ملک ای عجب
تا غرورش داد ظلمات نسب
دیگران را گر ام و اب شد حجاب
او ز ما یابید گوهرها به جیب
گرگ درنده‌ست نفس بد یقین
چه بهانه می‌نهی بر هر قرین
در ضلالت هست صد کل را کله
نفس زشت کفرناک پر سفه
زین سبب می‌گویم این بندهٔ فقیر
سلسله از گردن سگ برمگیر
گر معلم گشت این سگ هم سگست
باش ذلت نفسه کو بدرگست
فرض می‌آری به جا گر طایفی
بر سهیلی چون ادیم طایفی
تا سهیلت وا خرد از شر پوست
تا شوی چون موزه‌ای هم‌پای دوست
جمله قرآن شرح خبث نفس‌هاست
بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست
ذکر نفس عادیان کالت بیافت
در قتال انبیا مو می‌شکافت
قرن قرن از شوم نفس بی‌ادب
ناگهان اندر جهان می‌زد لهب


بخش ۱۳۸ – رجوع کردن بدان قصه کی شاه‌زاده بدان طغیان زخم خورد از خاطر شاه پیش از استکمال فضایل دیگر از دنیا برفت

قصه کوته کن که رای نفس کور
برد او را بعد سالی سوی گور
شاه چون از محو شد سوی وجود
چشم مریخیش آن خون کرده بود
چون به ترکش بنگرید آن بی‌نظیر
دید کم از ترکشش یک چوبه تیر
گفت کو آن تیر و از حق باز جست
گفت که اندر حلق او کز تیر تست
عفو کرد آن شاه دریادل ولی
آمده بد تیر اه بر مقتلی
کشته شد در نوحهٔ او می‌گریست
اوست جمله هم کشنده و هم ولیست
ور نباشد هر دو او پس کل نیست
هم کشندهٔ خلق و هم ماتم‌کنیست
شکر می‌کرد آن شهید زردخد
کان بزد بر جسم و بر معنی نزد
جسم ظاهر عاقبت خود رفتنیست
تا ابد معنی بخواهد شاد زیست
آن عتاب ار رفت هم بر پوست رفت
دوست بی‌آزار سوی دوست رفت
گرچه او فتراک شاهنشه گرفت
آخر از عین الکمال او ره گرفت
و آن سوم کاهل‌ترین هر سه بود
صورت و معنی به کلی او ربود


بخش ۱۳۹ – وصیت کردن آن شخص کی بعد از من او برد مال مرا از سه فرزند من کی کاهل‌ترست

آن یکی شخص به وقت مرگ خویش
گفت بود اندر وصیت پیش‌پیش
سه پسر بودش چو سه سرو روان
وقف ایشان کرده او جان و روان
گفت هرچه در کفم کاله و زرست
او برد زین هر سه کو کاهل‌ترست
گفت با قاضی و پس اندرز کرد
بعد از آن جام شراب مرگ خورد
گفته فرزندان به قاضی کای کریم
نگذریم از حکم او ما سه یتیم
ما چو اسمعیل ز ابراهیم خود
سرنپیچیم ارچه قربان می‌کند
گفت قاضی هر یکی با عاقلیش
تا بگوید قصه‌ای از کاهلیش
تا ببینم کاهلی هر یکی
تا بدانم حال هر یک بی‌شکی
عارفان از دو جهان کاهل‌ترند
زانک بی شد یار خرمن می‌برند
کاهلی را کرده‌اند ایشان سند
کار ایشان را چو یزدان می‌کند
کار یزدان را نمی‌بینند عام
می‌نیاسایند از کد صبح و شام
هین ز حد کاهلی گویید باز
تا بدانم حد آن از کشف راز
بی‌گمان که هر زبان پردهٔ دلست
چون بجنبد پرده سرها واصلست
پردهٔ کوچک چو یک شرحه کباب
می‌بپوشد صورت صد آفتاب
گر بیان نطق کاذب نیز هست
لیک بوی از صدق و کذبش مخبرست
آن نسیمی که بیایدت از چمن
هست پیدا از سموم گولخن
بوی صدق و بوی کذب گول‌گیر
هست پیدا در نفس چون مشک و سیر
گر ندانی یار را از ده‌دله
از مشام فاسد خود کن گله
بانگ حیزان و شجاعان دلیر
هست پیدا چون فن روباه و شیر
یا زبان هم‌چون سر دیگست راست
چون بجنبد تو بدانی چه اباست
از بخار آن بداند تیزهش
دیگ شیرینی ز سکباج ترش
دست بر دیگ نوی چون زد فتی
وقت بخریدن بدید اشکسته را
گفت دانم مرد را در حین ز پوز
ور نگوید دانمش اندر سه روز
وآن دگر گفت ار بگوید دانمش
ور نگوید در سخن پیچانمش
گفت اگر این مکر بشنیده بود
لب ببندد در خموشی در رود


بخش ۱۴۰ – مثل

آنچنان که گفت مادر بچه را
گر خیالی آیدت در شب فرا
یا بگورستان و جای سهمگین
تو خیالی بینی اسود پر ز کین
دل قوی دار و بکن حمله برو
او بگرداند ز تو در حال رو
گفت کودک آن خیال دیووش
گر بدو این گفته باشد مادرش
حمله آرم افتد اندر گردنم
ز امر مادر پس من آنگه چون کنم
تو همی‌آموزیم که چست ایست
آن خیال زشت را هم مادریست
دیو و مردم را ملقن آن یکیست
غالب از وی گردد ار خصم اندکیست
تا کدامین سوی باشد آن یواش
الله‌الله رو تو هم زان سوی باش
گفت اگر از مکر ناید در کلام
حیله را دانسته باشد آن همام
سر او را چون شناسی راست گو
گفت من خامش نشینم پیش او
صبر را سلم کنم سوی درج
تا بر آیم صبر مفتاح الفرج
ور بجوشد در حضورش از دلم
منطقی بیرون ازین شادی و غم
من بدانم کو فرستاد آن بمن
از ضمیر چون سهیل اندر یمن
در دل من آن سخن زان میمنه‌ست
زانک از دل جانب دل روزنه‌ست


ابیات این بخش ظاهرا آخرین سروده مولویست وپس از آن دفتر ششم را ناتمام گذاشته و سکوت اختیار کرده است.
در یک کتاب مثنوی (خطی چاپ ۱۲۹۸ ه ق)در خاتمه دفتر ششم ابیاتی از بهاءالدین‌ولد فرزند مولوی آورده شده که در اینجا بواسطه آموزنده بودنش شطری ازآن در حاشیه این بخش پایانی نقل میشود(اصل آن حدود ۵۰ بیت است) بر طبق همین ابیات چون مولوی مثنوی را ناتمام گذاشته و سکوت اختیرکرده است فرزند پس ازمدتی کنجکاو شده واز پدر علت را جویاشده ومیپرسد:

مدتی این مثنوی چون والدم
شد خمش گفتم ورا کی زنده دم
از چه رو دیگر نمیگوئی سخن
ازچه در بستی در علم لدن
قصه شهزادگان نامد بسر
ماند ناسفته در سیم پسر
گفت نطقم چون شتر زین پس بخفت
نیستش با هیچکس تا حشر گفت…
وقت رحلت آمد وجستن زجو
“کل شیئ هالک الا وجهه.”…
باقی این گفته آید بی زبان
در دل آنکس که دارد نور جان
گفتگو آخر رسید وعمر هم
مزده کآمد وقت کزتن وارهم..
.پس زجان کن وصل جانان را طلب
بی لب و بی کام میگو نام رب..
اینچنین عمر عزیز بی بها
بی عوض ضایع کنی هردم چرا..
سوی کل خود رو ای جزو خدا
از خودی بگذر زمانی با خود آ..
رو بسوی اصل خود همچون خلیل
بگذر از استاره و چرخ چو نیل..
نردبان آسمانست این کلام
هرکه از آن بررود آید به بام
نه ببام چرخ کان اخضر بود
بل به بامی کز فلک برتر بود..

اینچنین سخنان تابناک کسی که یک راهنمای بزرگ برای بشر یت در کل جهان است پایان یافت (درود بروان بلند مرتبه او)


برای مطالعه آنلاین مثنوی‌معنوی حضرت مولانا، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

دفتر نخست
             بخش نخست
             بخش دوم

دفتر دوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر سوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر چهارم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر پنجم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر ششم
             بخش نخست

             بخش دوم

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe