عطار نیشابوری – غزل 351 تا 400

عشق آبم برد گو آبم ببر

روز آرام و به شب خوابم ببر

چند دارم تشنهٔ لعل تو جان

جان خوشی زان لعل سیرابم ببر

من کیم خاک توام بادی به دست

آتشی در من زن و آبم ببر

نی خطا گفتم که در تاب و تبم

می‌نیارم تاب تو تابم ببر

چند تابد دل ز تاب زلف تو

تاب دل از زلف پرتابم ببر

هستم از عناب تو صفرا زده

این همه صفرا ز عنابم ببر

غرقهٔ دریای عشقت گشته‌ام

دست من گیر و ز غرقابم ببر

چون کمان شد پشت عطار از غمت

زین میان چون تیر پرتابم ببر


گر ز سر عشق او داری خبر

جان بده در عشق و در جانان نگر

چون کسی از عشق هرگز جان نبرد

گر تو هم از عاشقانی جان مبر

گر ز جان خویش سیری الصلا

ور همی ترسی تو از جان الحذر

عشق دریایی است قعرش ناپدید

آب دریا آتش و موجش گهر

گوهرش اسرار و هر سری ازو

سالکی را سوی معنی راهبر

سرکشی از هر دو عالم همچو موی

گر سر مویی درین یابی خبر

دوش مست و خفته بودم نیمشب

کوفتاد آن ماه را بر من گذر

دید روی زرد ما در ماهتاب

کرد روی زرد ما از اشک تر

رحمش آمد شربت وصلم بداد

یافت یک یک موی من جانی دگر

گرچه مست افتاده بودم زان شراب

گشت یک یک موی بر من دیده‌ور

در رخ آن آفتاب هر دو کون

مست و لایعقل همی کردم نظر

گرچه بود از عشق جانم پر سخن

یک نفس نامد زبانم کارگر

خفته و مستم گرفت آن ماه روی

لاجرم ماندم چنین بی خواب و خور

گاه می‌مردم گهی می‌زیستم

در میان سوز چون شمع سحر

عاقبت بانگی برآمد از دلم

موج‌ها برخاست از خون جگر

چون از آن حالت گشادم چشم باز

نه ز جانان نام دیدم نه اثر

من ز درد و حسرت و شوق و طلب

می‌زدم چون مرغ بسمل بال و پر

هاتفی آواز داد از گوشه‌ای

کای ز دستت رفته مرغی معتبر

خاک بر دنبال او بایست کرد

تا نرفتی او ازین گلخن به در

تن فرو ده آب در هاون مکوب

در قفس تا کی کنی باد ای پسر

بی نیازی بین که اندر اصل هست

خواه مطرب باش و خواهی نوحه‌گر

این کمان هرگز به بازوی تو نیست

جان خود می‌سوز و حیران می‌نگر

ماندی ای عطار در اول قدم

کی توانی برد این وادی به سر


در عشق تو گم شدم به یکبار

سرگشته همی دوم فلک‌وار

گر نقطهٔ دل به جای بودی

سرگشته نبودمی چو پرگار

دل رفت ز دست و جان برآن است

کز پی برود زهی سر و کار

ای ساقی آفتاب پیکر

بر جانم ریز جام خون‌خوار

خون جگرم به جام بفروش

کز جانم جام را خریدار

جامی پر کن نه بیش و نه کم

زیرا که نه مستم و نه هشیار

در پای فتادم از تحیر

در دست تحیرم به مگذار

جامی دارم که در حقیقت

انکار نمی‌کند ز اقرار

نفسی دارم که از جهالت

اقرار نمی‌دهد ز انکار

می‌نتوان بود بیش ازین نیز

در صحبت نفس و جان گرفتار

تا چند خورم ز نفس و جان خون

تا کی باشم به زاری زار

درماندهٔ این وجود خویشم

پاکم به عدم رسان به یکبار

چون با عدمم نمی‌رسانی

از روی وجود پرده بردار

تا کشف شود در آن وجودم

اسرار دو کون و علم اسرار

من نعره‌زنان چو مرغ در دام

بیرون جهم از مضیق پندار

هرگاه که این میسرم شد

پر مشک شود جهان ز عطار


دوش آمد و ز مسجدم اندر کران کشید

مویم گرفت و در صف دردی کشان کشید

مستم بکرد و گرد جهانم به تک بتاخت

تا نفس خوار خواری هر خاکدان کشید

هر جزو من مشاهده تیغی دگر بخورد

هر عضو من معاینه کوهی گران کشید

گفتار خویش بگذر اگر می‌توان گذشت

یعنی بلای من کش اگر می‌توان کشید

گفتم هزار جان گرامی فدای تو

از حکم تو چگونه توانم عنان کشید

چون جان من به قوت او مرد کار شد

از هرچه کرد عاقبتش بر کران کشید

در بی نشانیم بنشاند و مرا بسوخت

وانگه به گرد من رقمی بی نشان کشید

عمری در آن میانه چو بودم به نیستی

خوش خوش از آن میانه مرا در میان کشید

چون چشم باز کرد و دل خویش را بدید

سر بر خطش نهاد و خطی بر جهان کشید

بس آه پرده‌سوز که از قعر دل بزد

بس نعرهٔ عجیب که از مغز جان کشید

پایان کار دل چو نگه کرد نیک نیک

دلدار کرده بود، نه دل آنچه آن کشید

عطار آشکار از آن دید نور عشق

کان دلفروز سرمهٔ عشقش نهان کشید


چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید

ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید

هم دورهای عالم بگذشت و کس ندانست

که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید

ز دو لعل جان‌فزایت دو جهان پر از گهر شد

چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید

دل و جان عاشقانت ز غمت به جوش آید

چو ز سر سینه نامت به سر زبان برآید

ره عشق چون تویی را که سزد، کسی که بیخود

چو فرو شود به کویت ز همه جهان برآید

چه ره است این که هرکس که دمی بدو فروشد

نه ازو خبر بماند نه ازو نشان برآید

همه عمر عاشق تو شب و روز آن نکوتر

که ز کفر و دین بیفتد که ز خان و مان برآید

ز حجاب اگر برآیی برسند خلق در تو

پس از آن دم اناالحق ز جهانیان برآید

منم و غم تو دایم که کسی که در غم تو

به تو در گریخت غمگین، ز تو شادمان برآید

چو غم تو هست جانا چه غمم بود که دل را

غم تو به غمگساری ز میان جان برآید

ز پی تو جان عطار اگرش قبول باشد

ز مکان خلاص یابد چو به لامکان برآید


واقعهٔ عشق را نیست نشانی پدید

واقعه‌ای مشکل است بسته دری بی کلید

تا تو تویی عاشقی از تو نیاید درست

خویش بباید فروخت عشق بباید خرید

پی نبری ذره‌ای زانچه طلب می‌کنی

تا نشوی ذره‌وار زانچه تویی ناپدید

واقعه‌ای بایدت تا بتوانی شنید

حوصله‌ای بایدت تا بتوانی چشید

تا بنبینی جمال عشق نگیرد کمال

تا شنوی حسب حال راست بباید شنید

کار کن ار عاشقی بار کش ار مفلسی

زانکه بدین سرسری یار نگردد پدید

سوخته شو تا مگر در تو فتد آتشی

کاتش او چون بجست سوخته را بر گزید

درد نگر رنج بین کانچه همی جسته‌ام

راست که بنمود روی عمر به پایان رسید

راست که سلطان عشق خیمه برون زد ز جان

یار در اندر شکست عقل دم اندر کشید

هر تر و خشکم که بود پاک به یکدم بسوخت

پرده ز رخ برگرفت پردهٔ ما بر درید

ای دل غافل مخسب خیز که معشوق ما

در بر آن عاشقان پیش ز ما آرمید

تا دل عطار گشت بلبل بستان درد

هر دمش از عشق یار تازه گلی بشکفید


جان به لب آوردم ای جان درنگر

می‌شوم با خاک یکسان درنگر

چند خواهم بود نی دنیا نه دین

عاجز و فرتوت و حیران درنگر

دور از روی تو کار خویش را

می‌نبینم روی درمان درنگر

می‌فروشم آبروی خویشتن

بر درت چون خاک ارزان درنگر

گر نگه کردن به من ننگ آیدت

سوی من از دیده پنهان درنگر

تا فتادم از تو یوسف‌روی دور

مانده‌ام در چاه و زندان درنگر

بی سر زلف تو چون دیوانه‌ای

سر نهادم در بیابان درنگر

چون به جز تو ننگرم من در دو کون

تو به من نیز آخر ای جان درنگر

عشق در وصل تو عطار را

کرد غرق بحر هجران درنگر


هنگام صبوح آمد ای هم نفسان خیزید

یاران موافق را از خواب برانگیزید

یاران همه مشتاقند در آرزوی یک دم

می در فکن ای ساقی از مست نپرهیزید

جامی که تهی گردد از خون دلم پر کن

وانگه می صافی را با درد میامیزید

چون روح حقیقی را افتاد می اندر سر

این نفس بهیمی را از دار در آویزید

خاکی که نصیب آمد از جور فلک ما را

آن خاک به چنگ آرید بر فرق فلک ریزید

یاران قدیم ما در موسم گل رفتند

خون جگر خود را از دیده فرو ریزید

عطار گریزان است از صحبت نا اهلان

گر عین عیان خواهید از خلق بپرهیزید


دل چه خواهی کرد چون دلبر رسید

جان برافشان هین که جان پرور رسید

شربت اسرار را فردا منه

زانکه تا این درکشی دیگر رسید

گر سفالی یافتی در راه عشق

خوش بشو انگار صد گوهر رسید

خود تو آتش بر سفالی می‌نهی

هین که آنجا قسم تو کمتر رسید

صد هزاران موج گوناگون بخاست

دانی از چه موج بحر اندر رسید

چون یکی است این موج بحر مختلف

از چه خاست و از خشک و تر رسید

بحر کل یک جوش زد در سلطنت

به یکدم صد جهان لشکر رسید

چون نمی‌آید به سر زان بحر هیچ

پس چرا صد چشمه چون کوثر رسید

قطره چون دریاست دریا قطره هم

پس چرا این کامل آن ابتر رسید

قرب و بعد موج چون بسیار گشت

هر زمانی اختلافی در رسید

سلطنت از بحر می‌ماند به سر

بحر قسم قطرهٔ مضطر رسید

بی نهایت بود بحر، این اختلاف

از بصر آمد نه از مبصر رسید

بحر چون محوست، موجش در خطر

بحر را در دیده پا و سر رسید

کی بیاید بی نهایت در بصر

در خطر صد با خطر مبصر رسید

چون عدد در بحر رنگ بحر داشت

گر رسید انگشت از اخگر رسید

خوش برآمد صبح توحید از افق

زانکه خورشید آمد و اختر رسید

این همه اختر که شب بر آسمانست

لقمه‌ای گردد چو قرص خور رسید

پس یقین می‌دان که یک چیز است و بس

گر هزاران مختلف هم بررسید

در میان این سخن عطار را

هم قلم بشکست و هم دفتر رسید


درد کو تا دردوا خواهم رسید

خوت کو تا در رجا خواهم رسید

چون تهی دستم ز علم و از عمل

پس چگونه در جزا خواهم رسید

بی سر و پای است این راه عظیم

من به سر یا من به پا خواهم رسید

در چنین راهی قوی کاری بود

گر به یک بانگ درا خواهم رسید

می‌روم پیوسته در قعر دلم

می‌ندانم تا کجا خواهم رسید

جان توان دادن درین دریای خون

تا مگر در آشنا خواهم رسید

پی کسی بر آب دریا کی برد

من به گرداب بلا خواهم رسید

هر دم این دریا جهانی خلق خورد

گرچه من بر ناشتا خواهم رسید

علم در علم است این دریای ژرف

من چنین جاهل کجا خواهم رسید

گر هزاران ساله علم آنجا برم

آن زمان از روستا خواهم رسید

هیچ نتوان بردن آنجا جز فنا

کز بقا بس مبتلا خواهم رسید

هر که فانی شد درین دریا برست

وای بر من گر به پا خواهم رسید

بیخودی است اینجا صواب هر دو کون

گر رسم با خود خطا خواهم رسید

شبنمی‌ام ذره‌ای دارم فنا

کی به دریای بقا خواهم رسید

برنتابم این فنا سختی کشم

خوش بود گر در فنا خواهم رسید

کی شود عطار الا لا شود

زانچه بر الا بلا خواهم رسید


آن ماه برای کس نمی‌آید

کو با غم خویش بس نمی‌آید

در آینه روی خویش می‌بیند

در دام هوای کس نمی‌آید

گر تو به هوس جمال او خواهی

او در طلب و هوس نمی‌آید

جانا ره عشق چون تو معشوقی

در زیر تک فرس نمی‌آید

در وادی بی‌نهایت عشقش

سیمرغ به یک مگس نمی‌آید

هرگز نشوی تو هم نفس کس را

کانجا که تویی نفس نمی‌آید

خورشید بلند را چه کم بیشی

کش سایه ز پیش و پس نمی‌آید

چون در قعر است در وصل تو

جز بر سر آب خس نمی‌آید

در پای فراق تو شوم پامال

چون وصل تو دسترس نمی‌آید

عطار که چینهٔ تو می‌چیند

مرغی است که در قفس نمی‌آید


نیست مرا به هیچ رو، بی تو قرار ای پسر

بی تو به سر نمی‌شود، زین همه کار ای پسر

صبح دمید و گل شکفت، از پی عیش دم به دم

چنگ بساز ای صنم، باده بیار ای پسر

تا که ازین خمار غم، خون جگر بود مرا

هین بشکن ز خون خم، رنج خمار ای پسر

چند غم جهان خورم، چون نیم اهل این جهان

باده بیار تا کنم، زود گذار ای پسر

من چو به ترک نام و ننگ، از دل جان بگفته‌ام

چند به زهد خوانیم، دست بدار ای پسر

چون به شمار کس نیم، سر به هوا برآورم

تا نکنندم از جهان، هیچ شمار ای پسر

نیست مرا ز هیچکس، هیبت نیم جو ز من

هست مرا یکی شده، منبر و دار ای پسر

جان فرید از نفاق، ننگ به نام خلق شد

پس تو ز شرح حال خود، ننگ مدار ای پسر


دلم دردی که دارد با که گوید

گنه خود کرد تاوان از که جوید

دریغا نیست همدردی موافق

که بر بخت بدم خوش خوش بموید

مرا گفتی که ترک ما بگفتی

به ترک زندگانی کس بگوید

کسی کز خوان وصلت سیر نبود

چرا باید که دست از تو بشوید

ز صد بارو دلم روی تو بیند

ز صد فرسنگ بوی تو ببوید

گل وصلت فراموشم نگردد

وگر خار از سر گورم بروید

غم درد دل عطار امروز

چه فرمایی بگوید یا نگوید


صبح از پرده به در می‌آید

اثر آه سحر می‌آید

یا کسی مشک ختن می‌بیزد

یا نسیم گل تر می‌آید

خیز ای ساقی و می‌ده به صبوح

که حریف چو شکر می‌آید

پسری کز خط سبزش چو قلم

دل عشاق به سر می‌آید

ای پسر می ده و می نوش که عمر

به سر تو که به سر می‌آید

عمرت این یکدم حالی است تو را

کیست ضامن که دگر می‌آید

تویی و یکدم و آگاه نه‌ای

کز دگر دم چه خبر می‌آید

لیک دانی تو که بی صد غم نیست

هر دمی کان ز تو بر می‌آید

سنگ بر بام فلک زن به صبوح

که فلک بر تو به در می‌آید

داد بستان ز جهانی که درو

بهتر خلق بتر می‌آید

در جهانی که همه بی‌نمکی است

قسم عطار جگر می‌آید


سر زلف دلستانت به شکن دریغم آید

صفت بر چو سیمت به سمن دریغم آید

من تشنه زان نخواهم ز لب خوشت شرابی

که حلاوت لب تو به دهن دریغم آید

مرساد هیچ آفت به تن و به جانت هرگز

که به جان فسوس باشد که به تن دریغم آید

تن کشتگان خود را به میان خون رها کن

که چنان تنی درین ره به کفن دریغم آید

ز فرید می‌نیاید سخن لب تو گفتن

که لب شکر فشانت به سخن دریغم آید


ای در درون جانم و جان از تو بی خبر

وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان

در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر

ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو

پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر

نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب

نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

از تو خبر به نام و نشان است خلق را

وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

جویندگان جوهر دریای کنه تو

در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل

از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر

شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد

شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر

عطار اگرچه نعرهٔ عشق تو می‌زند

هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر


چو از جیبش مه تابان برآید

خروش از گنبد گردان برآید

بسی گل دیده‌ام اما ز رویش

به وقت شرم صد چندان برآید

اگر اندیشهٔ یک روزهٔ او

بگویم با تو صد دیوان برآید

بدو گفتم که ای گلچهره مگذار

که از گلنار تو ریحان برآید

مرا گفتا که خوش باشد که سبزه

ز گرد چشمهٔ حیوان برآید

خط سبزم به چستی سرخییی جست

سزد گر از گل خندان برآید

خطم گر می‌نخواهی نیز مگری

که بی شک سبزه از باران برآید

جهان‌سوزا ز پرده گر برآیی

دمار از خلق سرگردان برآید

فرو شد روز من یک شب برم آی

که تا کار من حیران برآید

مرا با شیر شد مهر تو در دل

عجب نبود اگر با جان برآید

ز من جان خواستی و نیست دشوار

بده یک بوسه تا آسان برآید

زهی زلفت گرفته گرد عالم

ز بیم زلف مه پنهان برآید

چو زلف کافرت در کار آید

بسا مؤمن که از ایمان برآید

دلم در چاه زندان فراق است

ندانم تا کی از زندان برآید

ز یک موی سر زلفت رسن ساز

که تا زین چاه بی‌پایان برآید

اگر عطار بویی یابد از تو

دلش زین وادی هجران برآید


الا ای زاهدان دین دلی بیدار بنمایید

همه مستند در پندار یک هشیار بنمایید

ز دعوی هیچ نگشاید اگر مردید اندر دین

چنان کز اندرون هستید در بازار بنمایید

هزاران مرد دعوی دار بنماییم از مسجد

شما یک مرد معنی‌دار از خمار بنمایید

من اندر یک زمان صد مست از خمار بنمودم

شما مستی اگر دارید از اسرار بنمایید

خرابی را که دعوی اناالحق کرد از مستی

به هر آدینه صد خونی به زیر دار بنمایید

اگر صد خون بود ما را نخواهیم آن ز کس هرگز

اگر این را جوابی هست بی انکار بنمایید

خراباتی است پر رندان دعوی دار دردی کش

میان خود چنین یک رند دعوی‌دار بنمایید

من این رندان مفلس را همه عاشق همی بینم

شما یک عاشق صادق چنین بیدار بنمایید

به زیر خرقهٔ تزویر زنار مغان تا کی

ز زیر خرقه گر مردید آن زنار بنمایید

چو عیاران بی جامه میان جمع درویشان

درین وادی بی پایان یکی عیار بنمایید

ز نام و ننگ و زرق و فن نخیزد جز نگونساری

یکن بی زرق و فن خود را قلندروار بنمایید

کنون چون توبه کردم من ز بد نامی و بد کاری

مرا گر دست آن دارید روی کار بنمایید

مرا در وادی حیرت چرا دارید سرگردان

مرا یک تن ز چندین خلق گو یکبار بنمایید

شما عمری درین وادی به تک رفتید روز و شب

ز گرد کوی او آخر مرا آثار بنمایید

چه گویم جمله را در پیش راهی بس خطرناک است

دلی از هیبت این راه بی‌تیمار بنمایید

چنین بی آلت و بی دل قدم نتوان زدن در ره

اگر مردان این راهید دست‌افزار بنمایید

به رنج آید چنان گنجی به دست و خود که یابد آن

وگر هستید از یابندگان دیار بنمایید

درین ره با دلی پر خون به صد حیرت فروماندم

درین اندیشه یک سرگشته چون عطار بنمایید


تا خطت آمد به شبرنگی پدید

فتنه شد از چند فرسنگی پدید

چون ز تنگت نیست رایج یک شکر

جان کجا آید ز دلتنگی پدید

پیش خورشید رخت چون ذره‌ای

عقل ناید از سبک سنگی پدید

در زمستان روی چون گل جلوه کن

تا کند بلبل خوش آهنگی پدید

خون من خوردست چشم شنگ تو

چشم تو تا کی کند شنگی پدید

بی تو عمری صبر کردم وین زمان

اسب صبرم می‌کند لنگی پدید

می‌کشم خواری رنگارنگ تو

آخر آید بو که یک رنگی پدید

طفلکی‌ام هندوی وصلت مکن

هجر را بر صورت زنگی پدید

گر شود عطار خاکت آفتاب

بر درش آید به سرهنگی پدید


در ره عشق تو پایان کس ندید

راه بس دور است و پیشان کس ندید

گرد کویت چون تواند دید کس

زانکه تو در جانی و جان کس ندید

از نهانی کس ندیدت آشکار

وز هویداییت پنهان کس ندید

بلعجب دردی است دردت کاندرو

تا قیامت روی درمان کس ندید

در خرابات خراب عشق تو

یک حریف آب دندان کس ندید

گوهر وصلت از آن در پرده ماند

کز جهان شایستهٔ آن‌کس ندید

در بیابانت ز چندین سوخته

یک نشان از صد هزاران کس ندید

بس دل شوریده کاندر راه عشق

جان بداد و روی جانان کس ندید

جمله در راهت فرو رفته به خاک

بوالعجب تر زین بیابان کس ندید

خون خور ای عطار و تن در صبر ده

کانچه می‌جویی تو آسان کس ندید


قدم درنه اگر مردی درین کار

حجاب تو تویی از پیش بردار

اگر خواهی که مرد کار گردی

مکن بی حکم مردی عزم این کار

یقین دان کز دم این شیرمردان

شود چون شیر بیشه شیر دیوار

چو بازان جای خود کن ساعد شاه

مشو خرسند چون کرکس به مردار

دلیری شیرمردی باید این جا

که صد دریا درآشامد به یکبار

ز رعنایان نازک‌دل چه خیزد

که این جا پردلی باید جگرخوار

نه او را کفر دامن‌گیر و نه دین

نه او را نور دامن‌سوز و نه نار

دلا تا کی روی بر سر چو گردون

قراری گیر و دم درکش زمین‌وار

اگر خواهی که دریایی شوی تو

چو کوهی خویش را برجای می دار

کنون چون نقطه ساکن باش یکچند

که سرگردان بسی گشتی چو پرگار

اگر خواهی که در پیش افتی از خویش

سه کارت می‌بباید کرد ناچار

یکی آرام و دیگر صبر کردن

سیم دایم زبان بستن ز گفتار

اگر دستت دهد این هر سه حالت

علم بر هر دو عالم زن چو عطار


اگر خورشید خواهی سایه بگذار

چو مادر هست شیر دایه بگذار

چو با خورشید هم‌تک می‌توان شد

ز پس در تک زدن چون سایه بگذار

چو همسایه است با جان تو جانان

بده جان و حق همسایه بگذار

تو را سرمایهٔ هستی بلایی است

زیانت سود کن سرمایه بگذار

چو مردان جوشن و شمشیر برگیر

نه‌ای آخر چو زن پیرایه بگذار

فلک طشت است و اختر خایه در طشت

خیال علم طشت و خایه بگذار

فروتر پایهٔ تو عرش اعلاست

تو برتر رو فروتر پایه بگذار

فرید از مایهٔ هستی جدا شد

تو هم مردی شو و این مایه بگذار


پیر ما می‌رفت هنگام سحر

اوفتادش بر خراباتی گذر

نالهٔ رندی به گوش او رسید

کای همه سرگشتگان را راهبر

نوحه از اندوه تو تا کی کنم

تا کیم داری چنین بی خواب و خور

در ره سودای تو درباختم

کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر

من همی دانم که چون من مفسدم

ننگ می‌آید تو را زین بی هنر

گرچه من رندم ولیکن نیستم

دزد و شب رو رهزن و درویزه گر

نیستم مرد ریا و زرق و فن

فارغم از ننگ و نام و خیر و شر

چون ندارم هیچ گوهر در درون

می‌نمایم خویشتن را بد گهر

این سخن ها همچو تیر راست‌رو

بر دل آن پیر آمد کارگر

دردیی بستد از آن رند خراب

درکشید و آمد از خرقه بدر

دردی عشقش به یک‌دم مست کرد

در خروش آمد که‌ای دل الحذر

ساغر دل اندر آن دم دم بدم

پر همی کرد از خم خون جگر

اندر آن اندیشه چون سرگشتگان

هر زمان از پای می‌آمد به سر

نعره می‌زد کاخر این دل را چه بود

کین چنین یکبارگی شد بی خبر

گرچه پیر راه بودم شصت سال

می‌ندانستم درین راه این قدر

هر که را از عشق دل از جای شد

تا ابد او پند نپذیرد دگر

هر که را در سینه نقد درد اوست

گو به یک جوهر دو عالم را مخر

بگسلان پیوند صورت را تمام

پس به آزادی درین معنی نگر

زانچه مر عطار را داده است دوست

در دو عالم گشت او زان نامور


دلبرم رخ گشاده می‌آید

تاب در زلف داده می‌آید

در دل سنگ لعل می‌بندد

کو چنین لب گشاده می‌آید

شهسوار سپهر از پی او

می‌رود کو پیاده می‌آید

زلف برهم فکنده می‌گذرد

خلق برهم فتاده می‌آید

ای عجب چشم اوست مست و خراب

وز لبش بوی باده می‌آید

پیش سرسبزی خطش چو قلم

عقل کل بر چکاده می‌آید

ماه سر درفکنده می‌گذرد

چرخ بر سر ستاده می‌آید

آفتابی که سرکش است چو تیغ

بر خطش سر نهاده می‌آید

در صفاتش ز بحر جان فرید

گهر پاک‌زاده می‌آید


گر نه از خاک درت باد صبا می‌آید

صبحدم مشک‌فشان پس ز کجا می‌آید

ای جگرسوختگان عهد کهن تازه کنید

که گل تازه به دلداری ما می‌آید

گل تر را ز دم صبح به شام اندازد

این چنین گرم که گلگون صبا می‌آید

به هواداری گل ذره صفت در رقص آی

کم ز ذره نه‌ای او هم ز هوا می‌آید

تا گذر کرد نسیم سحری بر در دوست

نوش‌دارو ز دم زهرگیا می‌آید

عمر و عیش از سر صد ناز و طرب می‌گذرد

بلبل و گل ز سر برگ و نوا می‌آید

بوی بر مشک ختا از دم عطار هوا

زانکه ناکست کزو بوی خطا می‌آید

بلبل شیفته را بی گل تر عمر عزیز

قدری فوت شد از بهر قضا می‌آید

بلبل سوخته را در جگر آب است که نیست

گل سیراب چنین تشنه چرا می‌آید

گل که غنچه به بر از خون دلش پرورده است

از کله‌داری او بسته قبا می‌آید

از بنفشه به عجب مانده‌ام کز چه سبب

روز طفلی به چمن پشت دوتا می‌آید

نسترن کوتهی عمر مگر می‌داند

زان چنین بی سر و بن بر سر پا می‌آید

بر شکر خندهٔ گل درد دل کس نگذاشت

دم عطار کزو بوی دوا می‌آید


ای عشق تو کیمیای اسرار

سیمرغ هوای تو جگرخوار

سودای تو بحر آتشین موج

اندوه تو ابر تند خون‌بار

در پرتو آفتاب رویت

خورشید سپهر ذره کردار

یک موی ز زلف کافر تو

غارتگر صد هزار دین‌دار

چون زلف به ناز برفشانی

صد خرقه بدل شود به زنار

آنجا که سخن رود ز زلفت

چه کفر و چه دین چه تخت و چه دار

تا بنشستی به دلربایی

برخاست قیامتی به یکبار

آن شد که ز وصل تو زدم لاف

اکنون من و پشت دست و دیوار

در عشق تو کار خویش هر روز

از سر گیرم زهی سر و کار

دستی بر نه که دور از تو

چون باد ز دست رفت عطار


یا دست به زیر سنگم آید

یا زلف تو زیر چنگم آید

در عشق تو خرقه درفکندم

تا خود پس ازین چه رنگم آید

هر دم ز جهان عشق سنگی

بر شیشهٔ نام و ننگم آید

آن دم ز حساب عمر نبود

گر بی تو دمی درنگم آید

چون بندیشم ز هستی تو

از هستی خویش ننگم آید

چون زندگیم به توست بی تو

صحرای دو کون تنگم آید

تا مرغ تو گشت جان عطار

عالم ز حسد به جنگم آید


اشک ریز آمدم چو ابر بهار

ساقیا هین بیا و باده بیار

توبهٔ من درست نیست خموش

وز من دلشکسته دست بدار

جام درده پیاپی ای ساقی

تا کنم جان خویش بر تو نثار

تا که جامی تهی کنم در عشق

پر برآرم ز خون دیده کنار

در ره عشق چون فلک هر روز

کار گیرم ز سر زهی سر و کار

منم و دردیی و درد دلی

دردی و درد هر دو با هم یار

سر فرو برده‌ای درین گلخن

فارغ از توبه و ز استغفار

درس عشاق گفته در بن دیر

پای منبر نهاده بر سر دار

فانی و باقیم و هیچ و همه

روح محضیم و صورت دیوار

ساقیا گر برآرم از دل دم

ز دم من برآید از تو دمار

بادهٔ ما ز جام دیگر ده

که نه مستیم ما و نه هشیار

موضع عاشقان بی سر و بن

هست بالای کعبه و خمار

گر برآرند یک نفس بی دوست

دلق و تسبیحشان شود زنار

ما همه کشتگان این راهیم

سیر گشته ز جان قلندروار

مست عشقیم و روی آورده

در رهی دور و عقبه‌ای دشوار

زاد ما مانده مرکب افتاده

وادییی تیره و رهی پر خار

بی نهایت رهی که هر ساعت

کشتهٔ اوست صد هزار هزار

چون بدین ره بسی فرو رفتیم

باز ماندیم آخر از رفتار

گه به پهلوی عجز می‌گشتیم

گه به سر می‌شدیم چون پرگار

آخر از گوشه‌ای منادی خاست

کای فروماندگان بی‌مقدار

آنچه جستید در گلیم شماست

لیس فی الدار غیرکم دیار

این چنین وادیی به پای تو نیست

سر خود گیر و رفتی ای عطار


ای تو را با هر دلی کاری دگر

در پس هر پرده غمخواری دگر

چون بسی کار است با هر کس تورا

هر کسی را هست پنداری دگر

لاجرم هرکس چنان داند که نیست

با کست بیرون ازو کاری دگر

چون جمالت صد هزاران روی داشت

بود در هر ذره دیداری دگر

لاجرم هر ذره را بنموده‌ای

از جمال خویش رخساری دگر

تا نماند هیچ ذره بی نصیب

داده‌ای هر ذره را یاری دگر

لاجرم دادی تو یک یک ذره را

در درون پرده بازاری دگر

چون یک است اصل این عدد از بهر آنست

تا بود هر دم گرفتاری دگر

ای دل سرگشته تا کی باشدت

هر زمانی درد و تیماری دگر

کی رسد از دین سر مویی به تو

زیر هر موییت زناری دگر

خیز و ایمان آر و زنارت ببر

توبه کن مردانه یکباری دگر

دل منه بر هیچ چون عطار هیچ

تا کیت هر لحظه دلداری دگر


تشنه را از سراب چگشاید

سایه را ز آفتاب چگشاید

آب حیوان چو هست در ظلمات

از نسیم گلاب چگشاید

نیست این کار جنبش و آرام

از درنگ و شتاب چگشاید

قطره‌ای را که او نبود و نه هست

غرق دریای آب چگشاید

بسی ستون است خیمهٔ عالم

از هزاران طناب چگشاید

صد درت گر گشاد پنداری است

این چنین فتح باب چگشاید

چون نبردی بر آب هرگز پی

پی بری بر سر اب چگشاید

گرچه بغنوده‌ای بهر نفسی

عالمی ماهتاب چگشاید

رو که این رهروان چو تشنه شدند

از دو ساغر شرآب چگشاید

خون بسته است اگر کباب خوری

خون خوری از کباب چگشاید

چون کمیت فلک طبق آورد

از خری در خلاب چگشاید

تا بتان در زمین همی ریزند

چرخ را ز انقلاب چگشاید

کار چون ذره‌ای به علت نیست

از خطا و صواب چگشاید

سر یک یک چو او همی داند

از حساب و کتاب چگشاید

از همه چون به از همه است آگاه

از سؤال و جواب چگشاید

چون من از هر دو کون گم گشتم

از ثواب و عقاب چگشاید

گنج می‌جسته‌ام به معموری

هست جای خراب چگشاید

هر چه بیدار دیده‌ام هیچ است

گر ببینم به خواب چگشاید

آفتابی است ذره ذره ولی

هست زیر نقاب چگشاید

ای فرید آسمان نه‌ای آخر

زین همه اضطراب چگشاید


گر رخ او ذره‌ای جمال نماید

طلعت خورشید را زوال نماید

ور ز رخش لحظه‌ای نقاب برافتد

هر دو جهان بازی خیال نماید

ذرهٔ سرگشته در برابر خورشید

نیست عجب گر ضعیف حال نماید

مرد مسلمان اگر ز زلف سیاهش

کفر نیارد مرا محال نماید

هر که به عشقش فروخت عقل به نقصان

جمله نقصان او کمال نماید

دوش غمش خون من بریخت و مرا گفت

خون توام چشمه زلال نماید

عشق حرامت بود اگر تو ندانی

کین همه خون‌ها مرا حلال نماید

در دهن مار نفس در بن چاه است

هر که درین راه جاه و مال نماید

گر تو درین راه خاک راه نگردی

خاک تو را زود گوشمال نماید

چند چو طاوس در مقابل خورشید

مرغ وجود تو پر و بال نماید

درنگر ای خودنمای تا سر مویی

هر دو جهان پیش آن جمال نماید

هر که درین دیرخانه دردکش افتاد

کور شود از دو کون و لال نماید

دیر که دولت سرای عالم عشق است

دردکشی در هزار سال نماید

مثل و مثالم طلب مکن تو درین دیر

کاینه عطار را مثال نماید


بردار صراحیی ز خمار

بربند به روی خرقه زنار

با دردکشان دردپیشه

بنشین و دمی مباش هشیار

یا پیش هوا به سجده درشو

یا بند هوا ز پای بردار

تا چند نهان کنی به تلبیس

این دین مزورت ز اغیار

تا کی ز مذبذبین بوی تو

یک لحظه نخفته و نه بیدار

گر زن صفتی به کوی سر نه

ور مرد رهی درآی در کار

سر در نه و هرچه بایدت کن

گه کعبه مجوی و گاه خمار

چون سیر شدی ز هرزه کاری

آنگاه به دین درآی یکبار

گه آیی و گاه بازگردی

این نیست نشان مرد دین‌دار

چیزی که صلاح تو در آن است

بنیوش که با تو گفت عطار


دو جهان بی‌توام نمی‌باید

نه یکی بس دو ام نمی‌باید

هرچه خواهم ز تو تو به زانی

از توام جز توام نمی‌باید

قبله‌ام چون جمال روی تو بس

رویی از هر سوم نمی‌باید

جان من چون بشنید قول الست

این تن بدخوم نمی‌باید

بسم از هر دو کون قول قدیم

اجتهادی نوم نمی‌باید

گرچه مویی شدم ز شوق رخت

قوت بازوم نمی‌باید

ضعف من چون ز اشتیاق تو خاست

ذره‌ای نیروم نمی‌باید

چون چنین در ره توام عاجز

هیچ بیرون شوم نمی‌باید

گرچه دردم گذشت از اندازه

زحمت داروم نمی‌باید

صد گره هست از تو بر کارم

گره ابروم نمی‌باید

پیچ پیچی برون بر از کارم

که دل صد توم نمی‌باید

ور نخواهی گشاد در بر من

هیچ هم زانوم نمی‌باید

چون به تو راه نیست محوم کن

که بدو و نیکوم نمی‌باید

شیر مردی اگر به من نرسید

سگ در پهلوم نمی‌باید

نفس جادوم کوه کرد بسی

توبهٔ جادوم نمی‌باید

ای فرید از بهانه دست بدار

ترکی هندوم نمی‌باید


رخ ز زیر نقاب بنماید

همه عالم خراب بنماید

گوشمالی که هیچکس ننمود

به مه و آفتاب بنماید

اختران را که ره دو اسبه روند

همچو خر در خلاب بنماید

کرهٔ گل ز راه برگیرد

نیل گردون سراب بنماید

صد هزاران هزار نقش عجب

برتر از خاک و آب بنماید

هرکجا در دو کون بیداری است

همه را مست خواب بنماید

جملهٔ حلق‌های مردان را

سر زلفش طناب بنماید

هر سر مو ز زلف سرکش او

عالمی انقلاب بنماید

مشکلی را که حل نشد هرگز

غمزهٔ او جواب بنماید

جان عطار را ز یک تف عشق

همچو شمع مذاب بنماید


یک ذره نور رویت گر ز آسمان برآید

افلاک درهم افتد خورشید بر سرآید

آخر چه طاقت آرد اندر دو کون هرگز

تا با فروغ رویت اندر برابر آید

یارب چه آفتابی کانجا که پرتو توست

هم و هم تیره گردد هم فهم ابتر آید

چه جای وهم و فهم است کاندر حوالی تو

نه روح لایق افتد نه عقل در خور آید

هر کو ز ناتمامی از تو وصال جوید

در عشق تو بسوزد از جان و دل برآید

ور از عنایت تو جان را رسد نسیمی

اقبال جاودانی جان را ز در درآید

هرگه که شرح رویت عطار پیش گیرد

کام و لبش ز معنی پر در و گوهر آید


نه یار هرکسی را رخسار می‌نماید

نه هر حقیر دل را دیدار می‌نماید

در آرزوی رویش در خاک خفت و خون خور

کان ماه‌روی رخ را دشوار می‌نماید

بر چار سوی دعوی از بی‌نیازی خود

سرهای سرکشان بین کز دار می‌نماید

سلطان غیرت او خون همه عزیزان

بر خاک اگر بریزد بس خوار می‌نماید

گر مرد ره نه‌ای تو بر بوی گل چه پویی

رو باز گرد کین ره پر خار می‌نماید

زنهار تا بپویی بی رهبری درین ره

زیرا که این بیابان خون‌خوار می‌نماید

گر مردیی نداری پرهیز کن که چون تو

سرگشتگان گمره بسیار می‌نماید

در راه کفر و ایمان مرد آن بود که خود را

دایم چنانکه باشد در کار می‌نماید

در کار اگر تمامی در نه قدم درین ره

کاحوال ناتمامان بس زار می‌نماید

کو آتشی که بر وی این خرقه را بسوزم

کین خرقه در بر من زنار می‌نماید

اندر میان غفلت در خواب شد دل من

کو هیچ دل که یک دم بیدار می‌نماید

جمله ز خود نمایی اندر نفاق مستند

کو عاشقی که در دین هشیار می‌نماید

در بند دین و دنیی لیکن نه دین و دنیی

سرگشته روزگاری عطار می‌نماید


کسی کو هرچه دید از چشم جان دید

هزاران عرش در مویی عیان دید

عدد از عقل خاست اما دل پاک

عدد گردید از گفت زبان دید

چو این آن است و آن این است جاوید

چرا پس عقل احول این و آن دید

چو دریا عقل دایم قطره بیند

به چشم او نشاید جاودان دید

کسی کو بر احد حکم عدد کرد

جمال بی نشانی را نشان دید

به جان بین هرچه می‌بینی که توحید

کسی کو محو شد از چشم جان دید

چو دو عالم ز یک جوهر برآمد

در اندک جوهری بسیار کان دید

ازل را و ابد را نقطه‌ای یافت

همه کون و مکان را لامکان دید

یقین می‌دان که چشم جان چنان است

که در هر ذره‌ای هفت آسمان دید

ولی هر ذره‌ای از آسمان نیز

به عینه هم زمین و هم زمان دید

چه جای آسمان است و زمین است

که در هر ذره‌ای هر دو جهان دید

چه می‌گویم که عالم صد هزاران

ورای هر دو عالم می‌توان دید

همی در هرچه خواهی هرچه خواهی

به چشم جان توانی بی‌گمان دید

تو در قدرت نگر تا آشکارا

ببینی آنچه غیر تو نهان دید

چو هر دو کون در جنب حقیقت

بسی کمتر ز تاری ریسمان دید

اگر یک ذره رنگ کل پذیرد

عجب نبود چنین باید چنان دید

اگر یک ذره را در قرص خورشید

کسی گم کرد چه سود و زیان دید

کسی کز ذره ذره بند دارد

نیارد ذره‌ای زان آستان دید

اگر یک ذره سایه پیش خورشید

پدید آمد ندانم تا امان دید

دو عالم چیست از یک ذره سایه‌ست

که آنجا ذره‌ای را خط روان دید

طلسم نور و ظلمت بی‌قیاس است

ولیکن گنج باید در میان دید

کسی کان گنج می‌بیند طلسمش

فنا شد تا دو عالم دلستان دید

گزیرت نیست از چشمی که جاوید

ندید او غیر هرگز غیب‌دان دید

ز خود گم گرد ای عطار اینجا

که تا خود را توانی کامران دید


قطره گم گردان چو دریا شد پدید

خانه ویران کن چو صحرا شد پدید

گم نیارد گشت در دریا دمی

هر که در قطره هویدا شد پدید

گر کسی در قطره بودن بازماند

قطره ماند گرچه دریا شد پدید

گم شو اینجا از وجود خویش پاک

کان که اینجا گم شد آنجا شد پدید

ناپدید امروز شو از هرچه هست

کین چنین شد هر که فردا شد پدید

روی‌های زشت فانی محو به

خاصه دایم روی زیبا شد پدید

دوشم از پیشان خطاب آمد به جان

کان که پنهان گشت پیدا شد پدید

ناپدید از خویش شو یکبارگی

کان که از خود محو، از ما شد پدید

بستهٔ پستی مباش ای مرغ عرش

پر برآور هین که بالا شد پدید

گم شدن فرض است هر دو کون را

لا چه وزن آرد چو الا شد پدید

خرد مشمر لا که از لا بود و بس

کز ثری تا بر ثریا شد پدید

در احد چون اسم ما یک جلوه کرد

در عدد بنگر چه اسما شد پدید

ترک اسما کن که هر کو ترک کرد

در مسما رفت و تنها شد پدید

از هزاران درد دایم باز رست

تا ابد در یک تماشا شد پدید

در چنین بازار چون عطار را

سود وافر بود سودا شد پدید


آتش عشق تو دلم، کرد کباب ای پسر

زیر و زبر شدم ز تو، چیست صواب ای پسر

چون من خسته دل ز تو، زیر و زبر بمانده‌ام

زیر و زبر چه می‌کنی، زلف بتاب ای پسر

تا که بدید چشم من، چهرهٔ جانفزای تو

ساخته‌ام ز خون دل، چره خضاب ای پسر

جان من از جهان غم، سوخته شد به جان تو

جام بیا و درفکن، بادهٔ ناب ای پسر

آب حیات جان من، جام شراب می‌دهد

زانکه به جان همی رسد، جام شراب ای پسر

چند غم جهان خوری، چیست جهان، خرابه‌ای

ما همه در خرابه‌ای، مست و خراب ای پسر

هین که نشست آسمان، در پی گوشمال تو

خیز و بمال اندکی، گوش رباب ای پسر

نقل چه می‌کنیم ما، قند لب تو نقل بس

زان دو لب شکرفشان، هین بشتاب ای پسر

شمع چه می‌کنیم ما، نور رخ تو شمع بس

برفکن از رخ چو مه، خیز نقاب ای پسر

نرگس نیم خواب را، باز کن و شراب خور

غفلت ماست خواب ما، چند ز خواب ای پسر

زان دو لب تو یک شکر، بنده سال می‌کند

مفتی این سخن تویی، چیست جواب ای پسر

گرچه تو آفتاب را، رخ بنهاده‌ای به رخ

با من دلشده مرا، خر به خلاب ای پسر

وصف تو گر فرید را، ورد زبان همی شود

آب شود ز رشک او، در خوشاب ای پسر


آن روی به جز قمر که آراید

وان لعل به جز شکر که فرساید

بس جان که ز پرده در جهان افتد

چون روی ز زیر پرده بنماید

در زیبایی و عالم افروزی

رویی دارد چنان که می‌باید

خورشید چو روی او همی بیند

می‌گردد و پشت دست می‌خاید

امروز قیامتی است از خطش

خطی که هزار فتنه می‌زاید

گویی ز بنفشه گلستانش را

مشاطهٔ حسن می‌بیاراید

آورد خطی و دل ببرد از من

جان منتظر است تا چه فرماید

زین بیع و شری که خط او دارد

جز خون جگر مرا چه بگشاید

الحق ز معاملان خط او

دیری است که بوی مشک می‌آید

زین گونه که خط او درآبم زد

شک نیست که دوستی بیفزاید

عطار اگر چنین کند سودا

چه سود چو جان او نیاساید


هر که را دانهٔ نار تو به دندان آید

هر دم از چشمهٔ خضرش مدد جان آید

کو سکندر که لب چشمهٔ حیوان دیدم

تا به عهد تو سوی چشمهٔ حیوان آید

عقل سرکش چو ببیند لب و دندان تو را

پیش لعل لب تو از بن دندان آید

هر که در حال شد از زلف پریشانت دمی

حال او چون سر زلف تو پریشان آید

وانکه بر طرهٔ زیر و زبرت دست گشاد

از پس و پیش برو ناوک مژگان آید

چون سر زلف تو از مشک شود چوگان ساز

همچو گویی سر مردانش به چوگان آید

سر مردان جهان در سر چوگان تو شد

مرد کو در ره عشقت که به میدان آید

در ره عشق تو سرگشته بماندیم و هنوز

نیست امید که این راه به پایان آید

ماند عطار کنون چشم به ره گوش به در

تا ز نزدیک تو ای ماه چه فرمان آید


عقل را در رهت قدم برسید

هر چه بودش ز بیش و کم برسید

قصهٔ تو همی نبشت دلم

چون به سر می‌نشد قلم برسید

دلم از بس که خورن بخورد از او

در همه کاینات غم برسید

بی‌تو از بس که چشم من بگریست

در دو چشمم ز گریه نم برسید

جان همی خواند عهدنامهٔ تو

چون به نامت رسید دم برسید

دل چو بنواخت ارغنون وصال

زود بگسست و زیر و بم برسید

در دم دل ز نقش سکهٔ عشق

نقش مطلق شد و درم برسید

عقل عطار چون ره تو گرفت

ره به سر می‌نشد قلم برسید


میی درده که در ده نیست هشیار

چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار

ز نام و ننگ بگریز و چو مردان

ز دردی کوزه‌ای بستان ز خمار

چو مست عشق گشتی کوزه در دست

قلندروار بیرون شو به بازار

لباس خواجگی از بر بیفکن

به میخانه فرو انداز دستار

برآور نعره‌ای مستانه از جان

تهی کن سر ز باد عجب و پندار

ز روی خویشتن بت بر زمین زن

ز زیر خرقه بیرون آر زنار

چو خلقانت بدانند و برانند

تو فارغ گردی از خلقان به یکبار

چنان فارغ شوی از خلق عالم

که یکسانت بود اقرار و انکار

نماند در همه عالم به یک جو

نه کس را نه تو را نزد تو مقدار

چو ببریدی ز خویش و خلق کلی

همی بر جانت افتد پرتو یار

تو هر دم در خروش آیی که احسنت

زهی یار و زهی کار و زهی بار

چو در وادی عشقت راه دادند

در آن وادی به سر می‌رو قلم‌وار

زمانی نعره‌زن از وصل جانان

زمانی رقص کن از فهم اسرار

اگر تو راه جویی نیک بندیش

که راه عشق ظاهر کرد عطار


رخت را ماه نایب می‌نماید

خطت را مشک کاتب می‌نماید

رخت سلطان حسن یک سوار است

که دو ابروش حاجب می‌نماید

رخت را صبح صادق کس ندیده است

اگرچه صد عجایب می‌نماید

چو در عشق صادق نیست یک تن

همیشه صبح کاذب می‌نماید

ندانم تا چو رویت آفتابی

مشارق یا مغارب می‌نماید

چو زلفت نیز زناری به صد سال

نه رهبان و نه راهب می‌نماید

چه شیوه دارد آخر غمزهٔ تو

که خون‌ریزیش واجب می‌نماید

ز دیوان جهان هر روز صد خونش

چنین دانم که راتب می‌نماید

عجب برجی است درج دلستانت

که دو رسته کواکب می‌نماید

ز عشقت چون کنم توبه که از عشق

نخستین مست تایب می‌نماید

بسی با عشق تو عقلم چخیده است

ولی عشق تو غالب می‌نماید

دلم بردی و گفتی دل نگه‌دار

که دل در عشق راغب می‌نماید

چگونه دل نگه دارم ز عشقت

که گر دل هست غایب می‌نماید

غم عشقت به جان بخرید عطار

که چون شادی مناسب می‌نماید


عشق تو به جان دریغم آید

نامت به زبان دریغم آید

وصف سر زلف پر طلسمت

از شرح و بیان دریغم آید

از زلف تو سرکشان ره را

یک موی نشان دریغم آید

من موی‌میان نگویمت زانک

این وصف بدان دریغم آید

هر چند میان تو چو مویی است

مویی به میان دریغم آید

دل می‌خواهی و من نیم آنک

هرگز ز تو جان دریغم آید

یک ذره خیال چهرهٔ تو

از هر دو جهان دریغم آید

نی نی که ز رخ نقاب بردار

کان روی نهان دریغم آید

عطار چون از تو شد سبک دل

در بند گران دریغم آید


تا که گشت این خیال‌خانه پدید

هر زمان گشت صد بهانه پدید

ناپدید است عیسی مریم

قصهٔ سوزن است و شانه پدید

صد جهان ناپدید شد که نشد

ذره‌ای کس درین دهانه پدید

گرچه تو صد هزار می‌بینی

هیچکس نیست در میانه پدید

چون دو گیتی به جز خیالی نیست

کیست غمگین و شادمانه پدید

زین همه نقش‌های گوناگون

نیست جز نقش یک یگانه پدید

روشنی از یک آفتاب بود

گر شود در هزار خانه پدید

مرغ در دام اوفتاده بسی است

وی عجب نیست مرغ و دانه پدید

می‌نماید بسی خیال ولیک

نه زمان است و نه زمانه پدید

زین همه کار و بار و گفت و شنود

اثری نیست جاودانه پدید

صد جهان خلق همچو تیر برفت

نه نشان است و نه نشانه پدید

قطره بس ناپدید بینم از آنک

هست دریای بی کرانه پدید

نه که خود قطره کی خبر دارد

که پدید است بحر یا نه پدید

دو جهان پر و بال سیمرغ است

نیست سیمرغ و آشیانه پدید

ره به سیمرغ چون توان بردن

بیش هر گام صد ستانه پدید

قدر خلعت کنون بدانستم

که بشد خازن و خزانه پدید

گر درین شرح شد زبان از کار

از دل آمد بسی زبانه پدید

سر فروپوش چند گویی از آنک

نیست پایان این فسانه پدید

گر شود گوش ذره‌های دو کون

نشود سر این ترانه پدید

شیرمردان مرد را اینجا

عالمی عذر شد زنانه پدید

ندهد شرح این کسی چو فرید

کاسمان هست از آسمانه پدید


از پس پردهٔ دل دوش بدیدم رخ یار

شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار

کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم

حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار

گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب

گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار

گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا

چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار

گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود

گفت اندر حرم شاه که را باشد بار

گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی

گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار!

گفتم از دست ستم‌های تو تا کی نالم

گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار

گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت

بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار

در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم

هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار

گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم

در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار

حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی

خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار

چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود

دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار

با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا

بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار


برکناری شو ز هر نقشی که آن آید پدید

تا تو را نقاش مطلق زان میان آید پدید

بگذر از نقش دو عالم خواه نیک و خواه بد

تا ز بی نقشیت نقشی جاودان آید پدید

تو ز چشم خویش پنهانی اگر پیدا شوی

در میان جان تو گنجی نهان آید پدید

تو طلسم گنج جانی گر طلسمت بشکنی

ز اژدها هرگز نترسی گنج جان آید پدید

ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان

در خیال آسمان کی آسمان آید پدید

جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان

از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید

ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر

تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید

چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذره‌ای

کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید

چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است

اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید

خار و گل چون مختلف افتاد حیران مانده‌ام

تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید

باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را

نور با آب سیه در یک مکان آید پدید

بود دریای دو عالم قطره نا افشانده‌ای

چون چنین می‌خواست آمد تا چنان آید پدید

گر تو نشنودی ز من بشنو که شاهی ای عجب

میزبانی کرده عمری میهمان آید پدید

ای عجب چون گاو گردون می‌کشد باری که هست

دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید

چون توانم کرد شرح این داستان را ذره‌ای

زانکه اینجا هر نفس صد داستان آید پدید

این زمان باری فروشد صد جهان جان بی‌نشان

تا ازین پس از کدامین جان نشان آید پدید

چون بزرگان را درین ره آنچه باید حل نشد

حل این کی از فرید خرده‌دان آید پدید


سر زلف تو پر خون می‌نماید

رجوع از صیدش اکنون می‌نماید

کمند زلف تو در صید یارب

چگونه چست و موزون می‌نماید

شب زلف تو خوش باد از پی آنک

همه کارش شبیخون می‌نماید

که می‌داند که آن زنجیر زلفت

چگونه عقل مجنون می‌نماید

چو زلف تو بشوریده است عالم

رخت از پرده بیرون می‌نماید

ز حسن روی تو چون روی تابم

که هر ساعت در افزون می‌نماید

عجب خاصیتی دارد رخ تو

که از شبرنگ گلگون می‌نماید

چو دریا چشم من زان گشت در عشق

که درجت در مکنون می‌نماید

دهانت ای عجب سی در مکنون

ز چشم سوزنی چون می‌نماید

مرا گفتی دلت یکرنگ گردان

که صد رنگ او چو گردون می‌نماید

مرا کو دل ندارم هیچ دل من

وگر دارم دلی خون می‌نماید

دل عطار با خاک در تو

چو خونی کرده معجون می‌نماید


درآمد دوش ترکم مست و هشیار

ز سر تا پای او اقرار و انکار

ز هشیاری نه دیوانه نه عاقل

ز سرمستی نه در خواب و نه بیدار

به یک دم از هزاران سوی می‌گشت

فلک از گشت او می‌گشت دوار

به هر سوئی که می‌گشت او همی ریخت

ز هر جزویش صورت‌های بسیار

چو باران از سر هر موی زلفش

ز بهر عاشقان می‌ریخت پندار

زمانی کفر می‌افشاند بر دین

زمانی تخت می‌انداخت بردار

زمانی شهد می‌پوشید در زهر

زمانی گل نهان می‌کرد در خار

زمانی صاف می‌آمیخت با درد

زمانی نور می‌انگیخت از نار

چو بوقلمون به هر دم رنگ دیگر

ولیکن آن همه رنگش به یکبار

همه اضدادش اندر یک مکان جمع

همه الوانش اندر یک زمان یار

زمانش دایما عین مکانش

ولی نه این و نه آنش پدیدار

دو ضدش در زمانی و مکانی

به هم بودند و از هم دور هموار

تو مینوش این که از طامات حرفی است

وگر این می‌نیوشی عقل بگذار

که گر با عقل گرد این بگردی

به بتخانه میان بندی به زنار

چو دیدم روی او گفتم چه چیزی

که من هرگز ندیدم چون تو دلدار

جوابم داد کز دریای قدرت

منم مرغی، دو عالم زیر منقار

علی‌الجمله در او گم گشت جانم

دگر کفر است چون گویم زهی کار

اگر گویم به صد عمر آنچه دیدم

سر مویی نیاید زان به گفتار

چه بودی گر زبان من نبودی

که گنگان راست نیکو شرح اسرار

زبان موسی از آتش از آن سوخت

که تا پاس زبان دارد به هنجار

چو چیزی در عبارت می‌نیاید

فضولی باشد آن گفتن به اشعار

که گر صد بار در روزی بمیری

ندانی سر این معنی چو عطار


برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات

تذکرة‌العلیا

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe