“خفه شد” / غزل پست مدرن / بهمن انصاری

خلق در هَمّ و غَمِ امروزهایش خفه شد
شهر در دود و دمِ اگزوزهایش خفه شد

خلق الفاظِ زُمُختی به جهان می‌پاشید
لفظ در شوکِّ غَمِ ملفوظ‌هایش خفه شد

مَرد با یادِ زنت بود و تو در یادِ زنش
عشق هم در وسطِ پفیوزهایش خفه شد

ملّتی ساده و مأخوذ به حُجب و به حیا
حُجب در دامِ ریا، مأخوذهایش خفه شد

رفت پاییز، ولی یادِ خزان باقی ماند
باز در سوگِ خزان، نوروزهایش خفه شد

«سده» و «چلّه» چه خواهی؟ فقط «فطر» و «غدیر»!
رفت «حاجی» به «منا»، «فیروزهایش» خفه شد!

ز غمِ نانِ جماعت نگران بود کسی
دَهر با هَمّ و غَمِ چلغوزهایش خفه شد!

شهر از زخمِ جماعت به خودش می‌پیچید
خلق در کینه? آن دلسوزهایش خفه شد

علّتِ هستی و فرضِ عَدَم و جَبرِ خدا
خسته از جَبرِ خدا، مفروض‌هایش خفه شد

خفه در دود و دَمِ اگزوزها می‌رفتم
فندک و آتش و جنگل، یوزهایش خفه شد

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe