نوشتن از فروغ، تنها نوشتن از یک شاعر نیست. فروغ تبلوری از عصیانِ زنانه است. صدای رها شدهی جیغهای زنانی که خسته از شکنجههای دردناک -به وسعت یک تاریخ- همچنان درحال مبارزهاند: زنی استثمار شده، به دستِ جامعهی غرق در شهوت و نکبت.
فروغ تنها یک شاعر نیست. فروغ صدای نسلهاست. نسلی خسته از بازیهای سیاسیِ اقلیتی بیناموس. فروغ صدای من است. صدای تو است. صدای هر زن و مردی که زیر لگدهای زمانه، حیران و سرگردان با چشمانی گشاد، در پی ضُمادی برای درمانِ کبودیهای روحش میگردد. میگوید:
کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز، خاموش و ملالانگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
رمز جاودانگی فروغ، اعتراض اوست. اعتراض به مرگِ شرافت. مرگِ انسانیت. و چه آشناست فریادهای او برای من…
که شعر من نیز چون او، زخمخورده از زمانه است،
که شعر من نیز چون او، بیمار از تازیانه است،
که شعر من نیز چون او، وحشتزده و دیوانه است،
فروغ زنده است، تا شعر زنده است. و سالهاست که در گوشِ فلک، صدای مغموم و یخزدهی اوست که زمزمه میکند:
این چه عشقی است که در دل دارم؟
من از این عشق چه حاصل دارم؟
میگریزی ز من و در طلبت،
باز هم کوشش باطل دارم…
و من امروز، راهِ تو را، راهِ اعتراض را با پاهای تاولزده و قلبی چاکچاک، دنبال میکنم: سرد و غمگین و شرور، مثل اشعار فروغ…
بهمن انصاری
۸دیماه ۱۳۹۵ – زادروز فروغ فرخزاد