کجاست عُمرِ به باد رفتهام؛… آقای… ؟
ببین نشسته به این تن، کبودی و جای…
ببین نشسته به این تن، غبارِ بدبختی
چه احمقانه سَراپام، با چه سرسختی
چه احمقانه هنوزم، به فکرِ یک راهم
برای دیدنِ یک روزِ خوب و دلخواهم
برای دیدن فردا که آسمان آبیاست
که پُرستاره و بیدود و صاف و مهتابیاست
برای دیدن لبخند و یادِ روزی که…
بدونِ حیله و نیرنگِ مردِ موذی که…
برای دیدن صـُـلــح و صفا و دنیایی
که نباشد شعارِ «مرگ بر…» ، در جایی
برای دیدن فردا، بهارِ خُرَّم و سبز
نفس کشیدن و خندیدن و تپیدنِ نبض
چه احمقانه خوش است این دلِ تهیدستم
چه احمقانه به رویای پوچ، دلبستم
چه احمقانه برفتم به پای یک سایه
گذشت و میگذرد، مثل قبل… آقای…
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن