… در اولین فرصت با منوچهر صحبت کردم. برایش ماجرا را شرح دادم. با تمام باوری که به من داشت و می دانست خیالباف یا دیوانه نیستم اما هنوز باور چنین مسائلی برایش سخت بود. اما با حوصله و متانت به حرفهایم گوش داد. وقتی کل ماجرا را برایش شرح دادم از من فرصت خواست تا به حرفهایم فکر کند. فردای آن شب به من گفت:
عزیزم این تو بودی که باعث شدی تا ما نقطه ای از زمین را بکنیم و گنج پیدا کنیم. وگرنه ما صد سال دیگر هم نمی توانستیم چنین کاری انجام دهیم. حالا هم که تو اینطور می گویی من حاضرم تا کاری که باید را انجام دهیم. تمام طلاهای روی زمین ارزش این را ندارد که یک مو از سر خانواده ام کم شود. اتفاقات عجیبی که در حال افتادن هستند قابل انکار نیستند.
اعتراف می کنم دوست داشتم با پولی که میشد از فروش این عتیقه ها بدست آورد خیلی کارها انجام دهم. کارهایی که آرزویشان را داشتم و شاید دیگر هیچوقت نتوانم به آنها برسم. ولی هیچکدام از آن کارها از جان خانواده ام برایم عزیزتر نیستند. اما موضوع دیگری هم هست. هوشنگ و سودابه را چطور راضی کنیم؟ اصلا چه توضیحی می شود برایشان داد؟ سکه ها هم که پیش آنهاست. …
… دو نفر داخل حیاط مشغول انجام کارهایی بودند. همانطور که مایا گفته بود آنها من را نمی دیدند. خیلی زود وقتی یکی از آنها دیگری را صدا کرد متوجه شدم که یکی از آنها طهمورث برادر مایا یا در واقع چیستا در این زمان بود.
طهمورث مردی قوی هیکل و عضلانی بود. با صورتی سفید و کشیده و موهایی صاف و مشکی که تا روی شانه هایش رسیده بودند. چه لباس های جالبی به تن داشتند. با آن چیزی که در ذهنم داشتم خیلی تفاوت داشت. طهمورث پیراهنی به رنگ آبی لاجوردی بر تن داشت. پیراهن بلندی که تا کمی بالاتر از زانوانش میرسید. و با کمربندی چند لایه و نازک از جنس چرم دور کمرش محکم شده بود. یقه پیراهنش به اندازه یک وجب باز بود و شلواری کوتاه به رنگ خاکی به تن داشت که بلندایش یک وجب بالاتر از مچ پایش بود. گوشواره ای به شکل یک حلقه ضخیم از جنس طلا هم در گوش سمت راستش می درخشید.
او و یک مرد دیگر داشتند تخت های داخل حیاط را جابجا می کردند. تخت های چوبی که مشخص بود برای نشستن از آن ها استفاده می کنند. سوالی که می خواستم از مایا بپرسم و اجازه اش را نداد این بود: مایا من که زبان آن ها را نمی فهمم! اما مساله حل شده بود. چون آنها داشتند به زبان امروزی که برای من قابل فهم است صحبت می کردند. خیلی زود فهمیدم مرد دیگری که مشغول کمک کردن به طهمورث بود دوستش هژیر است. هژیر مردی بلند قد و لاغر اندام با پوستی سفید و چشمانی به رنگ قهوه ای روشن بود. خال درشت سیاهی بر روی گونه سمت راستش خودنمایی می کرد و موهای مواجش از زیر کلاه کوتاهی که بر سر گذاشته بود نمایان بود. …
… عصر هنگام مردم شهر برای بدرقه سربازان جمع شدند. تقریبا همه آمده بودند. پیش روی لشگر، فرماندهان بودند. شاهین و سه فرمانده دیگر پیشگام بودند و پشت سرشان سربازان دیگر سوار بر اسب با ساز و برگ جنگ به پیش می رفتند. من و طهمورث برایشان دست تکان می دادیم. شاهین با دیدن من شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و بالا برد و در حالیکه به چشمانم خیره شده بود گفت:
برای ایران! و برای شما!
با شنیدن این حرفش قلبم فرو ریخت و اشک از چشمانم سرازیر شد. با بغض فریاد زدم:
پاینده باد ایران و زنده باد مردان با شهامتش!
شاهین به آهستگی از پیش چشمانم دور شد. سرم را نمی توانستم برگردانم. دوست داشتم چشمانی همچون عقاب داشتم و می توانستم تا دوردست او را ببینم. سواران همچنان از پیش چشم ما می گذشتند. دیگر نمی توانستم اثری از شاهین ببینم. رویم را برگرداندم. در آخرین صفوف مردان داوطلبی بودند که از شهر ما همراهشان عازم شده بودند. بعضی از آنها را می شناختم. داشتم برایشان دست تکان می دادم و درورد می فرستادم که آن اتفاق افتاد.
یکی از سربازان از میان صف جدا شد و به سمتم آمد. نمی توانستم باور کنم! از حیرت پاهایم مثل چوب خشک شده بودند. او مهران بود. در ساز و برگ جنگ. بر روی اسبی سیاه با یالهایی بافته. با شمشیری بر کمر آویخته. لبانم از حیرت باز از هم نمی شدند. آمد و روبرویم ایستاد. لبخندی زد. دستش را دراز کرد. نامه ای را به سویم گرفت. بی اختیار فقط نامه را گرفتم. هیچ کلامی نگفت و هیچ کلامی بر لبانم جاری نشد. طهمورث هم وضعیتی مثل من داشت. مهران به سرعت به میان صف سربازان برگشت و از ما دور شد. ...