قصه‌های کودکانه کوتاه و آموزنده برای کودکان

قصه‌های کودکانه کوتاه و آموزنده برای کودکان

قصه‌های کودکانه مختلفی که شنیده‌ایم، همواره با حس خوب و نوستالژی خود، در زندگی همراه ما بوده‌اند. داستان کودکانه علاوه بر ساخت خاطرات خوش، در شکل‌گیری شخصیت و دیدگاه ما در زندگی و اموزش مفاهیم بسیاری، تاثیرگذار بوده اند. از این روی، امروز می‌خواهیم ۲ نمونه داستان کودکانه که در خود پندهای اموزنده و شیرینی را جای داده‌اند، باهم بخوانیم.

داستان کودکانه شیرشاه لجباز

شیرشاهی لجباز در جنگل زندگی می‌کرد. اون وقتی تصمیم می‌گرفت کاری انجام بده باید هر طور بود اون رو انجام می‌داد و به نتیجه فکر نمی‌کرد.

فیل که وزیر شیرشاه بود، همیشه نگران این عادت پادشاه بود. روزی فیل پادشاه رو در حالی که به آسمان خیره شده بود، دید و چون می‌ترسید شیرشاه دوباره فکرهای عجیبی داشته باشه، با نگرانی پرسید: عالیجناب به چی فکر می‌کنید؟

شیر گفت: داشتم فکر میکردم که پرندگان چطور پرواز می‌کنند؟

فیل گفت: بدن پرندگان طوری است که به راحتی پرواز کنند.

شیرشاه گفت: تصور کن اگر بال داشتم مثل پرندگان می‌تونستم پرواز کنم.

فیل با تعجب گفت: چطوری می‌خواهید پرواز کنید؟ حالا که بال ندارید.

شیر گفت: من فقط می‌خوام پرواز کنم، تو خیلی باهوشی، یک راهی پیدا کن تا بتونم پرواز کنم.

انگار شیرشاه دوباره می‌خواست با سماجت و اصرار بی‌جا به خواسته‌اش برسه. فیل گفت: پادشاه لطفا انقدر لجبازی نکنید. این کار غیرممکنه.

شیر گفت: به من بگو چرا غیرممکنه؟

فیل گفت: شما بال نداری و بدنت خیلی سنگین هست.

شیرشاه با هیجان گفت: من به یک جفت بال مصنوعی نیاز دارم، و چون من سنگینم این بال‌ها باید بزرگ باشند.

شیرشاه رفت و در حالی که دو بال بزرگ که از برگ درخت نخل درست شده بود در دست داشت، برگشت و به فیل گفت: من با کمک این بال‌های بزرگ پرواز می‌کنم!

فیل گفت: پادشاه با این بال‌های سنگین، نه شما و نه پرندگان نمی‌تونید پرواز کنید.

شیرشاه گفت: نگران نباش، فقط با من به بالای تپه بیا و من رو در حال پرواز تماشا کن.

فیل از تصمیم پادشاه وحشت کرد. اما چون می‌دونست که تلاشش برای منصرف کردن شیرشاه بی‌فایده است؛ با ناامیدی گفت: باشه من میام. اون‌ها به بالای تپه رفتند و شیرشاه آماده پریدن از بالای تپه بود که فیل طنابی رو بهش داد و گفت: پادشاه برای این که خیلی دور پرواز نکنید، این طناب رو به پاتون ببندید. شیر طناب رو به پاش بست و از تپه پرید.
اما شیر نتونست پرواز کنه و با سرعت به پایین تپه سقوط کرد. فیل که این صحنه رو دید، سریع طرف دیگر طناب رو کشید و اجازه نداد که شیرشاه به داخل درّه سقوط کنه.

شیرشاه بر اثر برخورد با سنگ‌های تپه، آسیب دید. فیل شیرشاه رو بالا کشید و گفت: حالتون خوبه؟

شیرشاه با ناله گفت: ممنونم فیل، تو زندگی من رو نجات دادی.

داستان فیل و شیر

فیل در حالیکه طناب رو از پای شیر باز میکرد، گفت: خیلی خوشحالم که سالمید.

شیر گفت: دارم به این فکر می‌کنم که نباید کورکورانه از دیگران تقلید کنیم! من رو ببین، من سعی کردم از پرندگان تقلید کنم و پرواز کنم، بدون این که به این فکر کنم که غیرممکنه و اینطوری آسیب دیدم. اما حالا تصمیم گرفتم که هرگز از کسی تقلید نکنم و لجبازی بیهوده نکنم، چون نتیجه‌ای جز دردسر و گرفتاری نخواهد داشت.


مطالب پیشنهادی:
دانلود کتاب کودک
دانلود کتاب نوجوان

قصه کودکانه لحاف ننه سرما

روزی روزگاری، ننه سرمای پیر که در آسمون زندگی می‌کرد و بانوی زمستون بود، به همراه هوای سرد، به شهر اومد. ننه سرما در آسمون لحافشو تکون می‌داد، اما نمی‌دونست که لحافش سوراخه و پنبه‌های ریزه از اون بیرون میریزن، طفلکی ننه سرما، لحافو می‌تکوند و پنبه‌ها همینجوری پایین می‌ریختن. انقدر پنبه از لحافش پایین می‌ریخت که تا آخر زمستون لحافش سبک و نازک می‌شد.

ننه سرما دو پسر داشت که با خودشون سرما می‌آوردند. اسم یکی‌شون چلّه‌ی کوچک و دیگری چلّه‌ی بزرگ بود. چلّه‌ی بزرگ مهربون بود و از روز اول زمستون، برای ۴۰ روز حاکم زمین می‌شد. چلّه‌ی بزرگه هوای مردم رو داشت و حواسش بود که هوا رو خیلی سرد و طاقت‌فرسا نکنه.

اما بعد از این ۴۰ روز، چلّه‌ی کوچیک حاکم زمین می‌شد. اون برعکس برادرش که مهربون بود، سرد و یخی و بی‌رحم بود و با خودش، برف و کولاک و هوای بسیار سرد می‌آورد.

زمان حکومت چلّه‌ی کوچیکه ۲۰ روز بود و در این روزها تا می‌تونست سرما و یخ‌بندون می‌آورد. بالاخره یک روز حاکم دیگه‌ای اومد و چلّه‌ی کوچیکه را در یک کوه یخی اسیر کرد. ننه سرما خیلی غمگین شد چون دلش نمی‌خواست که پسرش اسیر باشه.

ننه سرما

برای همین موضوع رو به چلّه‌ی بزرگه گفت و باهم به کوه رفتند و با نفس گرمشون برف و یخ‌ها رو آب کردند تا چله کوچیک رو آزاد کنند. اون‌ها سرانجام در نبرد با حاکم کوه یخی پیروز شدند و تونستند چلّه‌ی کوچیکه رو نجات بدهند.

حالا دیگه همه برف‌ها آب شده بود و کم‌کم با تموم شدن زمستون، زمین منتظر مهمون جدیدش یعنی عمو نوروز بود. ننه سرما خوشحال و با آرامش شروع به تمیز کردن خونه‌اش کرد تا همه‌چیز برای اومدن عمو نوروز آماده باشه. همون کسی که همیشه پیام‌آور بهار و سال‌نو هست.

و این داستان هر سال تکرار میشه و ننه سرما و پسرهاش یعنی چلّه‌ی کوچیکه و چلّه‌ی بزرگه مهمون شهرمون می‌شن و تا اومدن عمو نوروز و بهار مهمون خونه‌هامون هستند.


برای خواندن قصه‌های کودکانه کوتاه و آموزنده بیشتر، می‌توانید به وبسایت وولک به نشانی https://voolak.com مراجعه نمایید.

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe