باز ضجه ميزنيد، اي جماعت دورو خوب بنگريد بر شُرتتان که خونی است پاره باد، مَقعَدی که بَردگي پيشه کرد... دردتان به دوشِ من؟ اوج بدشگونی است بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن از کتاب معاشقه با کرگدن
باز ضجه ميزنيد، اي جماعت دورو خوب بنگريد بر شُرتتان که خونی است پاره باد، مَقعَدی که بَردگي پيشه کرد... دردتان به دوشِ من؟ اوج بدشگونی است بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن از کتاب معاشقه با کرگدن
دارد اين شعر، بوي مرگ امشب لرز و سردرد و گيج و داغ از تب فحش و دشنام و ناسزا بر لب در گلو خلطِ خون و طعم حشيش شعر امشب خسته از هيچ است غرق در هيچ و پيچ در پيچ است مرگ را میمکد، کفن پيچ است ذهن، مغشوش و گيج در تشويش ساکتم کن، راحتش بُگذار شعرِ بدحال و خسته و لت و پار ناگزير است، مرگ او اين بار... چشمهايش، رو به خاموشی است بر سر قبر شعر، ...
از خر عيسي و ابراهيم بخوردم جفتکي! تُف به نسل آدمي انداختم با متلکي! از جميع پشمکان و عاقلان بگريختم! در پي دارالمجانين گشتهام، بل اندکي! امشبي را تلخ بر شعر و کلامم خنده کن نفخ بر صوري بزن، هر مُردهاي را زنده کن خسته و درمانده از کار جهان بودي اگر، تيغ را با خشم بر رگهاي خود لغزنده کن بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن از کتاب معاشقه با کرگدن
يک استکان چاي تلخ و يک کاغذ و قلم شب و سکوت و صداي قاروقور و شکم در تَوَهُّمِ رفتن، ماندن، يک شک، سوءظن لبريز فلسفه، بوي تندِ عطرِ يک زن بلعيدن چند غزل از حافظ با ولع گيج، بر هوسِ کشتن خاطرات، در طمع زل زدن به هيچ، طعمِ گسِ بيتفاوتی تکرار يک شکست و بازهم حاکمکُتی! بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن از کتاب معاشقه با کرگدن
بر غمِ من گريست، بوف کور کوچ کرد از خودش به جهانِ دور پُر ز تاريکی و جدا از نور در دلش فحشهای جوراجور روحِ او خسته از جهان بود و... غرق در معضلاتِ آن بود و... قهر با هرچه مردمان بود و... در خودش گُم شد و نهان بود و... سخت پژمرده بود، در آن شب از خود آزرده بود، در آن شب شايد او مُرده بود، در آن شب نعش بر گُرده بود، در آن شب سوخت افکارِ در نهانش ...
بودم پريشان در خيالِ روزهایی که... امروز و فردا رفت، در ديروزهايی که... سر در گريبان، جنگ با ترديدِ بودن يا... از ياد رفت بار دگر، نوروزهايی که... گيج از تصادُف با حقيقت، غرق در تشويش در سايهي سنگينِ آن دلسوزهايی که... در شک و شبهه بر خدايي که نبود، امّا با نعره از حلقومِ آن پفيوزهايی که... در خاطرِ بيمار، ياد يک جهانِ پاک هي سُرفه از دود و دَمِ اگزوزهايی که... با خويشتن مشغولِ بحثی فلسفی با خشم در ...
حامله شد همسری، در بغلِ غيرِ يار طفلِ نگونبخت شد، از هوسش يادگار همسرِ بيچارهاش، در پي نان بود و کار شعر من امشب بشد، تلخ تر از زهرمار بيوه زنی دربدر، مُرد بدونِ غذا طفل يتيمی گريست، از قَدَر و از قضا در طلبِ يک پناه، دخترکی در عزا شعر من امشب نداد، جز به سياهی رضا عُمْرِ يکي پيرمرد، شد به فنا امشبی تا که لب دخترش، ديد به روي لبی آه ز دادِ جهان، آه ز هر ...
نوشيدمش "سُقراط" را با شوکران امشب کردم تجاوز بر "هِگِل" با آلتی از خشم ماتَحْتِ افکار "پُوپِر" را پاره کردم، بعد بر فلسفه تُف کردم و بستم به رويش چشم اسهالِ خوني بود، فرجامِ جهان اين بار بلعيده شد آن هم به حرصِ مردمِ احمق بر هر کدامين گوشه، گوشم را سپردم باز بانگ خري آبستن و سگ بود و وَغُّ و وَغّ اشعار "ويرژيل" مملو از گُه بود و بدبو بود حالم دگرگون شد از اين افکار مغشوشش از ...
Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe
Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe