آتنا آمده بود تا «بابا» را ببیند. دختربچهٔ هفت ساله که از گرانی گوشت و مرغ و اجارهخانه و بیپولی چیزی نمیداند. دختربچهٔ هفت ساله که از رنجِ «دستفروشی» و عرقریختنهای پدر، چیزی نمیداند. او فقط میداند که هر روز باید بیاید کنارِ بساطِ دستفروشیِ پدر تا با شیرینزبانیهایش، بابای خسته و رنجکشیده را به فرداهای بهتر، امیدوار کند. وقتی هم از بازیگوشی و شیرینزبانی خسته میشد، به سمتِ خانه میرفت. حالا نوبتِ خوشمزگی ...