شد صبح و ساعت حول و حوشِ چار یا پنج است
بیخوابی و سردردها، بدجور بغرنج است
سردردهای نیمهشب، افکارِ فرسوده
مَردی که بعد از تو نه یک شب را نیاسوده
مَردی که بعد از تو درونِ وَهم، گندیدهاست
مَردی که در اشک و غم و فریاد، خندیدهاست
مَردی که در وَهم و جنون میمُرد تدریجا
ماسید در حلقوم او الفاظِ مستهجن
مَردی که عکسی پاره را… آغوش میگیرد
مَردی که در یک خانه? بیرنگ میمیرد
مَردی که میمیرد شباهنگام، در یادت
مَردی که میمیرد به یادِ بغض و فریادت
فریادها شاید نشانی تلخ از وَهم است
شاید نشان از روزگارِ گند و بیرحم است
شاید نشان از مرگِ فرداهای مشکوک است
شاید نمادی از تو در این شهرِ متروک است
فریادها شاید نشان از باورت باشد
شاید نشان از غُصههای آخرت باشد
شاید نمادی باشد از پایان غمگینت
شاید که مرگی باشدت در بغضِ سنگینت
در بغضِ تو، یک مَرد هرشب را سحر کردهاست
صدبار با تیغ و جنون، فکرِ خطر کردهاست
صدبار در اشک و غم و فریادها مُردهاست
صدبار در این خانه با یادِ تو پژمردهاست
صدبار در تردید و شَک در غُصهها گندید
با گریه در اوجِ جنون، شب تا سحر خندید
صدبار در بود و نبودت، گریه را کرد و…
زد رفتنت را هرکسی بر فرقِ این مَرد و…
میکوبد این خانه تو را در خاطراتش باز
میکوبد از آخر تو را تا نقطه? آغاز
میکوبد عکس یک زنی هرشب نگاهش را
با غصه و اندوه و غم، آهسته آهش را
میکوبد از فَرطِ تو غم را با جنون بر سر
با مُشت میکوبد به دیوارِ اتاق و در
میکوبد این ساعت به کَلّه، تیک تاکش را
میبندد امشب مَردِ تو، آهسته ساکش را
میدید مَرد امشب تو را در دورهای دور
در سر پر از اندیشه و افکارِ جوراجور
با حسرتی مغرور، بر دیوارها زل زد
خارج شد از در، غُصّه را سوی تحمل زد
در نیمهشب -ساعت حدود پنج- میرفت و…
با خشم از وضعِ بد و بغرنج، میرفت و…
میرفت سوی هیچ و در شبها فرومیرفت
شکلِ «غمی در عُمقِ شعرِ شاملو» میرفت
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن