مثنوی معنوی ، مولانا جلال‌الدین رومی ؛ دفتر سوم – بخش دوم

بخش ۱۱۵ – قصاص فرمودن داود علیه السلام خونی را بعد از الزام حجت برو

هم بدان تیغش بفرمود او قصاص
کی کند مکرش ز علم حق خلاص
حلم حق گرچه مواساها کند
لیک چون از حد بشد پیدا کند
خون نخسپد درفتد در هر دلی
میل جست و جوی و کشف مشکلی
اقتضای داوری رب دین
سر بر آرد از ضمیر آن و این
کان فلان چون شد چه شد حالش چه گشت
همچنانک جوشد از گلزار کشت
جوشش خون باشد آن وا جستها
خارش دلها و بحث و ماجرا
چونک پیداگشت سر کار او
معجزه داود شد فاش و دوتو
خلق جمله سر برهنه آمدند
سر به سجده بر زمینها می‌زدند
ما همه کوران اصلی بوده‌ایم
از تو ما صد گون عجایب دیده‌ایم
سنگ با تو در سخن آمد شهیر
کز برای غزو طالوتم بگیر
تو به سه سنگ و فلاخن آمدی
صد هزاران مرد را بر هم زدی
سنگهایت صدهزاران پاره شد
هر یکی هر خصم را خون‌خواره شد
آهن اندر دست تو چون موم شد
چون زره‌سازی ترا معلوم شد
کوهها با تو رسایل شد شکور
با تو می‌خوانند چون مقری زبور
صد هزاران چشم دل بگشاده شد
از دم تو غیب را آماده شد
و آن قوی‌تر زان همه کین دایمست
زندگی بخشی که سرمد قایمست
جان جملهٔ معجزات اینست خود
کو ببخشد مرده را جان ابد
کشته شد ظالم جهانی زنده شد
هر یکی از نو خدا را بنده شد


بخش ۱۱۶ – بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بی‌کسب و بی‌حساب

نفس خود را کش جهانی را زنده کن
خواجه را کشتست او را بنده کن
مدعی گاو نفس تست هین
خویشتن را خواجه کردست و مهین
آن کشندهٔ گاو عقل تست رو
بر کشنده گاو تن منکر مشو
عقل اسیرست و همی خواهد ز حق
روزیی بی رنج و نعمت بر طبق
روزی بی رنج او موقوف چیست
آنک بکشد گاو را کاصل بدیست
نفس گوید چون کشی تو گاو من
زانک گاو نفس باشد نقش تن
خواجه‌زادهٔ عقل مانده بی‌نوا
نفس خونی خواجه گشت و پیشوا
روزی بی‌رنج می‌دانی که چیست
قوت ارواحست و ارزاق نبیست
لیک موقوفست بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان ای کنج‌کاو
دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام
دادمی در دست فهم تو زمام
دوش چیزی خورده‌ام افسانه است
هرچه می‌آید ز پنهان خانه است
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم
هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر در آن افکن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
بی‌سبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاش گندم یافتند
ریگها هم آرد شد از سعیشان
پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند
پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگ مرغی کو به بالا پر زند
دم گاو کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دم در کفن
حلق‌ببریده جهد از جای خویش
خون خود جوید ز خون‌پالای خویش
همچنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسبابست و علت والسلام
کشف این نه از عقل کارافزا شود
بندگی کن تا ترا پیداشود
بند معقولات آمد فلسفی
شهسوار عقل عقل آمد صفی
عقل عقلت مغز و عقل تست پوست
معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست
مغزجوی از پوست دارد صد ملال
مغز نغزان را حلال آمد حلال
چونک قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد
عقل دفترها کند یکسر سیاه
عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه
از سیاهی و سپیدی فارغست
نور ماهش بر دل و جان بازغست
این سیاه و این سپید ار قدر یافت
زان شب قدرست کاختروار تافت
قیمت همیان و کیسه از زرست
بی ز زر همیان و کیسه ابترست
همچنانک قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود
گر بدی جان زنده بی پرتو کنون
هیچ گفتی کافران را میتون
هین بگو که ناطقه جو می‌کند
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گرچه هر قرنی سخن‌آری بود
لیک گفت سالفان یاری بود
نه که هم توریت و انجیل و زبور
شد گواه صدق قرآن ای شکور
روزی بی‌رنج جو و بی‌حساب
کز بهشتت آورد جبریل سیب
بلک رزقی از خداوند بهشت
بی‌صداع باغبان بی رنج کشت
زانک نفع نان در آن نان داد اوست
بدهدت آن نفع بی توسیط پوست
ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌ایست
نان بی سفره ولی را بهره‌ایست
رزق جانی کی بری با سعی و جست
جز به عدل شیخ کو داود تست
نفس چون با شیخ بیند کام تو
از بن دندان شود او رام تو
صاحب آن گاو رام آنگاه شد
کز دم داود او آگاه شد
عقل گاهی غالب آید در شکار
برسگ نفست که باشد شیخ یار
نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روی شیخ او را زمرد دیده کن
گر تو صاحب گاو را خواهی زبون
چون خران سیخش کن آن سو ای حرون
چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نیاید در صفت
مدعی گاو نفس آمد فصیح
صد هزاران حجت آرد ناصحیح
شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را
نفس را تسبیح و مصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین
مصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او هم‌سر و هم‌سر مکن
سوی حوضت آورد بهر وضو
واندر اندازد ترا در قعر او
عقل نورانی و نیکو طالبست
نفس ظلمانی برو چون غالبست
زانک او در خانه عقل تو غریب
بر در خود سگ بود شیر مهیب
باش تا شیران سوی بیشه روند
وین سگان کور آنجا بگروند
مکر نفس و تن نداند عام شهر
او نگردد جز بوحی القلب قهر
هر که جنس اوست یار او شود
جز مگر داود کان شیخت بود
کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق در مقام دل نشاند
خلق جمله علتی‌اند از کمین
یار علت می‌شود علت یقین
هر خسی دعوی داودی کند
هر که بی تمییز کف در وی زند
از صیادی بشنود آواز طیر
مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر
نقد را از نقل نشناسد غویست
هین ازو بگریز اگر چه معنویست
رسته و بر بسته پیش او یکیست
گر یقین دعوی کند او در شکیست
این چنین کس گر ذکی مطلقست
چونش این تمییز نبود احمقست
هین ازو بگریز چون آهو ز شیر
سوی او مشتاق ای دانا دلیر


 بخش ۱۱۷ – گریختن عیسی علیه السلام فراز کوه از احمقان

عیسی مریم به کوهی می‌گریخت
شیرگویی خون او می‌خواست ریخت
آن یکی در پی دوید و گفت خیر
در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر
با شتاب او آنچنان می‌تاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت
یک دو میدان در پی عیسی براند
پس بجد جد عیسی را بخواند
کز پی مرضات حق یک لحظه بیست
که مرا اندر گریزت مشکلیست
از کی این سو می‌گریزی ای کریم
نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم
گفت از احمق گریزانم برو
می‌رهانم خویش را بندم مشو
گفت آخر آن مسیحا نه توی
که شود کور و کر از تو مستوی
گفت آری گفت آن شه نیستی
که فسون غیب را ماویستی
چون بخوانی آن فسون بر مرده‌ای
برجهد چون شیر صید آورده‌ای
گفت آری آن منم گفتا که تو
نه ز گل مرغان کنی ای خوب‌رو
گفت آری گفت پس ای روح پاک
هرچه خواهی می‌کنی از کیست باک
با چنین برهان که باشد در جهان
که نباشد مر ترا از بندگان
گفت عیسی که به ذات پاک حق
مبدع تن خالق جان در سبق
حرمت ذات و صفات پاک او
که بود گردون گریبان‌چاک او
کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن
بر که سنگین بخواندم شد شکاف
خرقه را بدرید بر خود تا بناف
برتن مرده بخواندم گشت حی
بر سر لاشی بخواندم گشت شی
خواندم آن را بر دل احمق بود
صد هزاران بار و درمانی نشد
سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت
گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق
آن همان رنجست و این رنجی چرا
او نشد این را و آن را شد دوا
گفت رنج احمقی قهر خداست
رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست
ابتلا رنجیست کان رحم آورد
احمقی رنجیست کان زخم آورد
آنچ داغ اوست مهر او کرده است
چاره‌ای بر وی نیارد برد دست
ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دین چنین دزدد هم احمق از شما
گرمیت را دزدد و سردی دهد
همچو آن کو زیر کون سنگی نهد
آن گریز عیسی نه از بیم بود
آمنست او آن پی تعلیم بود
زمهریر ار پر کند آفاق را
چه غم آن خورشید با اشراق را


بخش ۱۱۸ – قصهٔ اهل سبا و حماقت ایشان و اثر ناکردن نصیحت انبیا در احمقان

یادم آمد قصهٔ اهل سبا
کز دم احمق صباشان شد وبا
آن سبا ماند به شهر بس کلان
در فسانه بشنوی از کودکان
کودکان افسانه‌ها می‌آورند
درج در افسانه‌شان بس سر و پند
هزلها گویند در افسانه‌ها
گنج می‌جو در همه ویرانه‌ها
بود شهری بس عظیم و مه ولی
قدر او قدر سکره بیش نی
بس عظیم و بس فراخ و بس دراز
سخت زفت زفت اندازهٔ پیاز
مردم ده شهر مجموع اندرو
لیک جمله سه تن ناشسته‌رو
اندرو خلق و خلایق بی‌شمار
لیک آن جمله سه خام پخته‌خوار
جان ناکرده به جانان تاختن
گر هزارانست باشد نیم تن
آن یکی بس دور بین و دیده‌کور
از سلیمان کور و دیده پای مور
و آن دگر بس تیزگوش و سخت کر
گنج و در وی نیست یک جو سنگ زر
وآن دگر عور و برهنه لاشه‌باز
لیک دامنهای جامهٔ او دراز
گفت کور اینک سپاهی می‌رسند
من همی‌بینم که چه قومند و چند
گفت کر آری شنودم بانگشان
که چه می‌گویند پیدا و نهان
آن برهنه گفت ترسان زین منم
که ببرند از درازی دامنم
کور گفت اینک به نزدیک آمدند
خیز بگریزیم پیش از زخم و بند
کر همی‌گوید که آری مشغله
می‌شود نزدیکتر یاران هله
آن برهنه گفت آوه دامنم
از طمع برند و من ناآمنم
شهر را هشتند و بیرون آمدند
در هزیمت در دهی اندر شدند
اندر آن ده مرغ فربه یافتند
لیک ذرهٔ گوشت بر وی نه نژند
مرغ مردهٔ خشک وز زخم کلاغ
استخوانها زار گشته چون پناغ
زان همی‌خوردند چون از صید شیر
هر یکی از خوردنش چون پیل سیر
هر سه زان خوردند و بس فربه شدند
چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند
آنچنان کز فربهی هر یک جوان
در نگنجیدی ز زفتی در جهان
با چنین گبزی و هفت اندام زفت
از شکاف در برون جستند و رفت
راه مرگ خلق ناپیدا رهیست
در نظر ناید که آن بی‌جا رهیست
نک پیاپی کاروانها مقتفی
زین شکاف در که هست آن مختفی
بر در ار جویی نیابی آن شکاف
سخت ناپیدا و زو چندین زفاف


بخش ۱۱۹ – شرح آن کور دوربین و آن کر تیزشنو و آن برهنه دراز دامن

کر امل را دان که مرگ ما شنید
رگ خود نشنید و نقل خود ندید
حرص نابیناست بیند مو بمو
عیب خلقان و بگوید کو بکو
عیب خود یک ذره چشم کور او
می‌نبیند گرچه هست او عیب‌جو
عور می‌ترسد که دامانش برند
دامن مرد برهنه چون درند
مرد دنیا مفلس است و ترسناک
هیچ او را نیست از دزدانش باک
او برهنه آمد و عریان رود
وز غم دزدش جگر خون می‌شود
وقت مرگش که بود صد نوحه بیش
خنده آید جانش را زین ترس خویش
آن زمان داند غنی کش نیست زر
هم ذکی داند که او بد بی‌هنر
چون کنار کودکی پر از سفال
کو بر آن لرزان بود چون رب مال
گر ستانی پاره‌ای گریان شود
پاره گر بازش دهی خندان شود
چون نباشد طفل را دانش دثار
گریه و خنده‌ش ندارد اعتبار
محتشم چون عاریت را ملک دید
پس بر آن مال دروغین می‌طپید
خواب می‌بیند که او را هست مال
ترسد از دزدی که برباید جوال
چون ز خوابش بر جهاند گوش‌کش
پس ز ترس خویش تسخر آیدش
همچنان لرزانی این عالمان
که بودشان عقل و علم این جهان
از پی این عاقلان ذو فنون
گفت ایزد در نبی لا یعلمون
هر یکی ترسان ز دزدی کسی
خویشتن را علم پندارد بسی
گوید او که روزگارم می‌برند
خود ندارد روزگار سودمند
گوید از کارم بر آوردند خلق
غرق بی‌کاریست جانش تابه حلق
عور ترسان که منم دامن کشان
چون رهانم دامن از چنگالشان
صد هزاران فضل داند از علوم
جان خود را می‌نداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری
در بیان جوهر خود چون خری
که همی‌دانم یجوز و لایجوز
خود ندانی تو یجوزی یا عجوز
این روا و آن ناروا دانی ولیک
تو روا یا ناروایی بین تو نیک
قیمت هر کاله می‌دانی که چیست
قیمت خود را ندانی احمقیست
سعدها و نحسها دانسته‌ای
ننگری سعدی تو یا ناشسته‌ای
جان جمله علمها اینست این
که بدانی من کیم در یوم دین
آن اصول دین بدانستی ولیک
بنگر اندر اصل خود گر هست نیک
از اصولینت اصول خویش به
که بدانی اصل خود ای مرد مه


بخش ۱۲۰ – صفت خرمی شهر اهل سبا و ناشکری ایشان

اصلشان بد بود آن اهل سبا
می‌رمیدندی ز اسباب لقا
دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ
از چپ و از راست از بهر فراغ
بس که می‌افتاد از پری ثمار
تنگ می‌شد معبر ره بر گذار
آن نثار میوه ره را می‌گرفت
از پری میوه ره‌رو در شگفت
سله بر سر در درختستانشان
پر شدی ناخواست از میوه‌فشان
باد آن میوه فشاندی نه کسی
پر شدی زان میوه دامنها بسی
خوشه‌های زفت تا زیر آمده
بر سر و روی رونده می‌زده
مرد گلخن‌تاب از پری زر
بسته بودی در میان زرین کمر
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا
گشته آمن شهر و ده از دزد و گرگ
بز نترسیدی هم از گرگ سترگ
گر بگویم شرح نعمتهای قوم
که زیادت می‌شد آن یوما بیوم
مانع آید از سخنهای مهم
انبیا بردند امر فاستقم

بخش ۱۲۱ – آمدن پیغامبران حق به نصیحت اهل سبا

سیزده پیغامبر آنجا آمدند
گم‌رهان را جمله رهبر می‌شدند
که هله نعمت فزون شد شکر کو
مرکب شکر ار بخسپد حرکوا
شکر منعم واجب آید در خرد
ورنه بگشاید در خشم ابد
هین کرم بینید وین خود کس کند
کز چنین نعمت به شکری بس کند
سر ببخشد شکر خواهد سجده‌ای
پا ببخشد شکر خواهد قعده‌ای
قوم گفته شکر ما را برد غول
ما شدیم از شکر و از نعمت ملول
ما چنان پژمرده گشتیم ازعطا
که نه طاعتمان خوش آید نه خطا
ما نمی‌خواهیم نعمتها و باغ
ما نمی‌خواهیم اسباب و فراغ
انبیا گفتند در دل علتیست
که از آن در حق‌شناسی آفتیست
نعمت از وی جملگی علت شود
طعمه در بیمار کی قوت شود
چند خوش پیش تو آمد ای مصر
جمله ناخوش گشت و صاف او کدر
تو عدو این خوشیها آمدی
گشت ناخوش هر چه بر وی کف زدی
هر که اوشد آشنا و یار تو
شد حقیر و خوار در دیدار تو
هر که او بیگانه باشد با تو هم
پیش تو او بس مه‌است و محترم
این هم از تاثیر آن بیماریست
زهر او در جمله جفتان ساریست
دفع آن علت بباید کرد زود
که شکر با آن حدث خواهد نمود
هر خوشی کاید به تو ناخوش شود
آب حیوان گر رسد آتش شود
کیمیای مرگ و جسکست آن صفت
مرگ گردد زان حیاتت عاقبت
بس غدایی که ز وی دل زنده شد
چون بیامد در تن تو گنده شد
بس عزیزی که بناز اشکار شد
چون شکارت شد بر تو خوار شد
آشنایی عقل با عقل از صفا
چون شود هر دم فزون باشد ولا
آشنایی نفس با هر نفس پست
تو یقین می‌دان که دم دم کمترست
زانک نفسش گرد علت می‌تند
معرفت را زود فاسد می‌کند
گر نخواهی دوست را فردا نفیر
دوستی با عاقل و با عقل گیر
از سموم نفس چون با علتی
هر چه گیری تو مرض را آلتی
گر بگیری گوهری سنگی شود
ور بگیری مهر دل جنگی شود
ور بگیری نکتهٔ بکری لطیف
بعد درکت گشت بی‌ذوق و کثیف
که من این را بس شنیدم کهنه شد
چیز دیگر گو بجز آن ای عضد
چیز دیگر تازه و نو گفته گیر
باز فردا زان شوی سیر و نفیر
دفع علت کن چو علت خو شود
هرحدیثی کهنه پیشت نو شود
تا که از کهنه برآرد برگ نو
بشکفاند کهنه صد خوشه ز گو
ما طبیبانیم شاگردان حق
بحر قلزم دید ما را فانفلق
آن طبیبان طبیعت دیگرند
که به دل از راه نبضی بنگرند
ما به دل بی واسطه خوش بنگریم
کز فراست ما به عالی منظریم
آن طبیبان غذااند و ثمار
جان یوانی بدیشان استوار
ما طبیبان فعالیم و مقال
ملهم ما پرتو نور جلال
کین چنین فعلی ترا نافع بود
و آنچنان فعلی ز ره قاطع بود
اینچنین قولی ترا پیش آورد
و آنچنان قولی ترا نیش آورد
آن طبیبان را بود بولی دلیل
وین دلیل ما بود وحی جلیل
دست‌مزدی می نخواهیم از کسی
دست‌مزد ما رسد از حق بسی
هین صلا بیماری ناسور را
داروی ما یک بیک رنجور را

بخش ۱۲۲ – معجزه خواستن قوم از پیغامبران

قوم گفتند ای گروه مدعی
کو گواه علم طب و نافعی
چون شما بسته همین خواب و خورید
همچو ما باشید در ده می‌چرید
چون شما در دام این آب و گلید
کی شما صیاد سیمرغ دلید
حب جاه و سروری دارد بر آن
که شمارد خویش از پیغامبران
ما نخواهیم این چنین لاف و دروغ
کردن اندر گوش و افتادن بدوغ
انبیا گفتند کین زان علتست
مایهٔ کوری حجاب ریتست
دعوی ما را شنیدیت و شما
می‌نبینید این گهر در دست ما
امتحانست این گهر مر خلق را
ماش گردانیم گرد چشمها
هر که گوید کو گوا گفتش گواست
کو نمی‌بیند گهر حبس عماست
آفتابی در سخن آمد که خیز
که بر آمد روز بر جه کم ستیز
تو بگویی آفتابا کو گواه
گویدت ای کور از حق دیده خواه
روز روشن هر که او جوید چراغ
عین جستن کوریش دارد بلاغ
ور نمی‌بینی گمانی برده‌ای
که صباحست و تو اندر پرده‌ای
کوری خود را مکن زین گفت فاش
خامش و در انتظار فضل باش
در میان روز گفتن روز کو
خویش رسوا کردنست ای روزجو
صبر و خاموشی جذوب رحمتست
وین نشان جستن نشان علتست
انصتوا بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای انصتوا
گر نخواهی نکس پیش این طبیب
بر زمین زن زر و سر را ای لبیب
گفت افزون را تو بفروش و بخر
بذل جان و بذل جاه و بذل زر
ا ثنای تو بگوید فضل هو
که حسد آرد فلک بر جاه تو
چون طبیبان را نگه دارید دل
خود ببینید و شوید ازخود خجل
دفع این کوری بدست خلق نیست
لیک اکرام طبیبان از هدیست
این طبیبان را به جان بنده شوید
تا به مشک و عنبر آکنده شوید

بخش ۱۲۳ – متهم داشتن قوم انبیا را

قوم گفتند این همه زرقست و مکر
کی خدا نایب کند از زید و بکر
هر رسول شاه باید جنس او
آب و گل کو خالق افلاک کو
مغز خر خوردیم تا ما چون شما
پشه را داریم همراز هما
کو هما کو پشه کو گل کو خدا
ز آفتاب چرخ چه بود ذره را
این چه نسبت این چه پیوندی بود
تاکه در عقل و دماغی در رود

بخش ۱۲۴ – حکایت خرگوشان کی خرگوشی راپیش پیل فرستادند کی بگو کی من رسول ماه آسمانم پیش تو کی ازین چشمه آب حذر کن چنانک در کتاب کلیله تمام گفته است

این بدان ماند که خرگوشی بگفت
من رسول ماهم و با ماه جفت
کز رمهٔ پیلان بر آن چشمهٔ زلال
جمله نخجیران بدند اندر وبال
جمله محروم و ز خوف از چشمه دور
حیله‌ای کردند چون کم بود زور
از سر که بانگ زد خرگوش زال
سوی پیلان در شب غرهٔ هلال
که بیا رابع عشر ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی این دلیل
شاه‌پیلا من رسولم پیش بیست
بر رسولان بند و زجر و خشم نیست
ماه می‌گوید که ای پیلان روید
چشمه آن ماست زین یکسو شوید
ورنه منتان کور گردانم ستم
گفتم از گردن برون انداختم
ترک این چشمه بگویید و روید
تا ز زخم تیغ مه ایمن شوید
نک نشان آنست کاندر چشمه ماه
مضطرب گردد ز پیل آب‌خواه
آن فلان شب حاضر آ ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی زین دلیل
چونک هفت و هشت از مه بگذرید
شاه‌پیل آمد ز چشمه می‌چرید
چونک زد خرطوم پیل آن شب درآب
مضطرب شد آب ومه کرد اضطراب
پیل باور کرد از وی آن خطاب
چون درون چشمه مه کرد اضطراب
مانه زان پیلان گولیم ای گروه
که اضطراب ماه آردمان شکوه
انبیا گفتند آوه پند جان
سخت‌تر کرد ای سفیهان بندتان

بخش ۱۲۵ – جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را.

ای دریغا که دوا در رنجتان
گشت زهر قهر جان آهنجتان
ظلمت افزود این چراغ آن چشم را
چون خدا بگماشت پردهٔ خشم را
چه رئیسی جست خواهیم از شما
که ریاستمان فزونست از سما
چه شرف یابد ز کشتی بحر در
خاصه کشتیی ز سرگین گشته پر
ای دریغ آن دیدهٔ کور و کبود
آفتابی اندرو ذره نمود
ز آدمی که بود بی مثل و ندید
دیده ابلیس جز طینی ندید
چشم دیوانه بهارش دی نمود
زان طرف جنبید کو را خانه بود
ای بسا دولت که آید گاه گاه
پیش بی‌دولت بگردد او ز راه
ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
این غلط‌ده دیده را حرمان ماست
ین مقلب قلب را سؤ القضاست
چون بت سنگین شما را قبله شد
لعنت و کوری شما را ظله شد
چون بشاید سنگتان انباز حق
چون نشاید عقل و جان همراز حق
پشهٔ مرده هما را شد شریک
چون نشاید زنده همراز ملیک
یا مگر مرده تراشیدهٔ شماست
پشهٔ زنده تراشیدهٔ خداست
عاشق خویشید و صنعت‌کرد خویش
دم ماران را سر مارست کیش
نه در آن دم دولتی و نعمتی
نه در آن سر راحتی و لذتی
رد سر گردان بود آن دم مار
لایق‌اند و درخورند آن هر دو یار
آنچنان گوید حکیم غزنوی
در الهی‌نامه گر خوش بشنوی
کم فضولی کن تو در حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر
شد مناسب عضوها و ابدانها
شد مناسب وصفها با جانها
وصف هر جانی تناسب باشدش
بی گمان با جان که حق بتراشدش
چون صفت با جان قرین کردست او
پس مناسب دانش همچون چشم و رو
شد مناسب وصفها در خوب و زشت
شد مناسب حرفها که حق نبشت
دیده و دل هست بین اصبعین
چون قلم در دست کاتب ای حسین
اصبع لطفست و قهر و در میان
کلک دل با قبض و بسطی زین بنان
ای قلم بنگر گر اجلالیستی
که میان اصبعین کیستی
جمله قصد و جنبشت زین اصبعست
فرق تو بر چار راه مجمعست
این حروف حالهات از نسخ اوست
عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست
جز نیاز و جز تضرع راه نیست
زین تقلب هر قلم آگاه نیست
این قلم داند ولی بر قدر خود
قدر خود پیدا کند در نیک و بد
آنچ در خرگوش و پیل آویختند
تا ازل را با حیل آمیختند

بخش ۱۲۶ – بیان آنک هر کس را نرسد مثل آوردن خاصه در کار الهی

کی رسدتان این مثلها ساختن
سوی آن درگاه پاک انداختن
آن مثل آوردن آن حضرتست
که بعلم سر و جهر او آیتست
تو چه دانی سر چیزی تا تو کل
یا به زلفی یا به رخ آری مثل
موسیی آن را عصا دید و نبود
اژدها بد سر او لب می‌گشود
چون چنان شاهی نداند سر چوب
تو چه دانی سر این دام و حبوب
چون غلط شد چشم موسی در مثل
چون کند موشی فضولی مدخل
آن مثالت را چو اژدرها کند
ا به پاسخ جزو جزوت بر کند
این مثال آورد ابلیس لعین
تا که شد ملعون حق تا یوم دین
این مثال آورد قارون از لجاج
تا فرو شد در زمین با تخت و تاج
این مثالت را چو زاغ و بوم دان
که ازیشان پست شد صد خاندان

بخش ۱۲۷ – مثلها زدن قوم نوح باستهزا در زمان کشتی ساختن

نوح اندر بادیه کشتی بساخت
صد مثل‌گو از پی تسخیر بتاخت
در بیابانی که چاه آب نیست
می‌کند کشتی چه نادان و ابلهیست
آن یکی می‌گفت ای کشتی بتاز
و آن یکی می‌گفت پرش هم بساز
او همی‌گفت این به فرمان خداست
این بچربکها نخواهد گشت کاست

بخش ۱۲۸ – حکایت آن دزد کی پرسیدند چه می‌کنی نیم‌شب در بن این دیوار گفت دهل می‌زنم

این مثل بشنو که شب دزدی عنید
در بن دیوار حفره می‌برید
نیم‌بیداری که او رنجور بود
طقطق آهسته‌اش را می‌شنود
رفت بر بام و فرو آویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر
خیر باشد نیمشب چه می‌کنی
تو کیی گفتا دهل‌زن ای سنی
در چه کاری گفت می‌کوبم دهل
گفت کو بانگ دهل ای بوسبل
گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعره یا حسرتا وا ویلتا
آن دروغست و کژ و بر ساخته
سر آن کژ را تو هم نشناخته

بخش ۱۲۹ – جواب آن مثل کی منکران گفتند از رسالت خرگوش پیغام به پیل از ماه آسمان

سر آن خرگوش دان دیو فضول
که به پیش نفس تو آمد رسول
تا که نفس گول را محروم کرد
ز آب حیوانی که از وی خضر خورد
بازگونه کرده‌ای معنیش را
کفر گفتی مستعد شو نیش را
اضطراب ماه گفتی در زلال
که بترسانید پیلان را شغال
قصهٔ خرگوش و پیل آری و آب
خشیت پیلان ز مه در اضطراب
این چه ماند آخر ای کوران خام
با مهی که شد زبونش خاص و عام
چه مه و چه آفتاب و چه فلک
چه عقول و چه نفوس و چه ملک
آفتاب آفتاب آفتاب
این چه می‌گویم مگر هستم بخواب
صد هزاران شهر را خشم شهان
سرنگون کردست ای بد گم‌رهان
کوه بر خود می‌شکافد صد شکاف
آفتابی از کسوفش در شغاف
خشم مردان خشک گرداند سحاب
خشم دلها کرد عالمها خراب
بنگرید ای مردگان بی حنوط
در سیاستگاه شهرستان لوط
پیل خود چه بود که سه مرغ پران
کوفتند آن پیلکان را استخوان
اضعف مرغان ابابیلست و او
پیل را بدرید و نپذیرد رفو
کیست کو نشنید آن طوفان نوح
ی صف لشکر فرعون و روح
روحشان بشکست و اندر آب ریخت
ذره ذره آبشان بر می‌گسیخت
کیست کو نشنید احوال ثمود
و آنک صرصر عادیان را می‌ربود
چشم باری در چنان پیلان گشا
که بدندی پیل‌کش اندر وغا
آنچنان پیلان و شاهان ظلوم
زیر خشم دل همیشه در رجوم
تا ابد از ظلمتی در ظلمتی
می‌روند و نیست غوثی رحمتی
نام نیک و بد مگر نشنیده‌اید
جمله دیدند و شما نادیده‌اید
دیده را نادیده می‌آرید لیک
چشمتان را وا گشاید مرگ نیک
گیر عالم پر بود خورشید و نور
چون روی در ظلمتی مانند گور
بی نصیب آیی از آن نور عظیم
بسته‌روزن باشی از ماه کریم
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهانهای فراخ
جان که اندر وصف گرگی ماند او
چون ببیند روی یوسف را بگو
لحن داودی به سنگ و که رسید
گوش آن سنگین دلانش کم شنید
آفرین بر عقل و بر انصاف باد
هر زمان والله اعلم بالرشاد
دقوا رسلا کراما یا سبا
صدقوا روحا سباها من سبا
صدقوهم هم شموس طالعه
یومنوکم من مخازی القارعه
صدقوهم هم بدور زاهره
قبل ان یلقوکم بالساهره
صدقوهم هم مصابیح الدجی
اکرموهم هم مفاتیح الرجا
صدقوا من لیس یرجو خیرکم
لا تضلوا لا تصدوا غیرکم
پارسی گوییم هین تازی بهل
هندوی آن ترک باش ای آب و گل
هین گواهیهای شاهان بشنوید
بگرویدند آسمانها بگروید

بخش ۱۳۰ – معنی حزم و مثال مرد حازم

یا به حال اولینان بنگرید
یا سوی آخر بحزمی در پرید
حزم چه بود در دو تدبیر احتیاط
از دو آن گیری که دورست از خباط
آن یکی گوید درین ره هفت روز
نیست آب و هست ریگ پای‌سوز
آن دگر گوید دروغست این بران
که بهر شب چشمه‌ای بینی روان
حزم آن باشد که بر گیری تو آب
تا رهی از ترس و باشی بر صواب
ر بود در راه آب این را بریز
ور نباشد وای بر مرد ستیز
ای خلیفه‌زادگان دادی کنید
حزم بهر روز میعادی کنید
آن عدوی کز پدرتان کین کشید
سوی زندانش ز علیین کشید
آن شه شطرنج دل را مات کرد
از بهشتش سخرهٔ آفات کرد
چند جا بندش گرفت اندر نبرد
تا بکشتی در فکندش روی‌زرد
اینچنین کردست با آن پهلوان
سست سستش منگرید ای دیگران
مادر و بابای ما را آن حسود
تاج و پیرایه بچالاکی ربود
کردشان آنجا برهنه و زار و خوار
سالها بگریست آدم زار زار
که ز اشک چشم او رویید نبت
که چرا اندر جریدهٔ لاست ثبت
تو قیاسی گیر طراریش را
که چنان سرور کند زو ریش را
الحذر ای گل‌پرستان از شرش
تیغ لا حولی زنید اندر سرش
کو همی‌بیند شما را از کمین
که شما او را نمی‌بینید هین
دایما صیاد ریزد دانه‌ها
دانه پیدا باشد و پنهان دغا
هر کجا دانه بدیدی الحذر
تا نبندد دام بر تو بال و پر
زانک مرغی کو بترک دانه کرد
دانه از صحرای بی تزویر خورد
هم بدان قانع شد و از دام جست
هیچ دامی پر و بالش را نبست


بخش ۱۳۱ – وخامت کار آن مرغ کی ترک حزم کرد از حرص و هوا

باز مرغی فوق دیواری نشست
دیده سوی دانه دامی ببست
یک نظر او سوی صحرا می‌کند
یک نظر حرصش به دانه می‌کشد
این نظر با آن نظر چالیش کرد
ناگهانی از خرد خالیش کرد
باز مرغی کان تردد را گذاشت
زان نظر بر کند و بر صحرا گماشت
اد پر و بال او بخا له
تا امام جمله آزادان شد او
هر که او را مقتدا سازد برست
در مقام امن و آزادی نشست
زانک شاه حازمان آمد دلش
تا گلستان و چمن شد منزلش
حزم ازو راضی و او راضی ز حزم
این چنین کن گر کنی تدبیر و عزم
بارها در دام حرص افتاده‌ای
حلق خود را در بریدن داده‌ای
بازت آن تواب لطف آزاد کرد
توبه پذرفت و شما را شاد کرد
گفت ان عدتم کذا عدنا کذا
نحن زوجنا الفعال بالجزا
چونک جفتی را بر خود آورم
آید آن را جفتش دوانه لاجرم
جفت کردیم این عمل را با اثر
چون رسد جفتی رسد جفتی دگر
چون رباید غارتی از جفت شوی
جفت می‌آید پس او شوی‌جوی
بار دیگر سوی این دام آمدیت
خاک اندر دیدهٔ توبه زدیت
بازتان تواب بگشاد از گره
گفت هین بگریز روی این سو منه
باز چون پروانهٔ نسیان رسید
جانتان را جانب آتش کشید
کم کن ای پروانه نسیان و شکی
در پر سوزیده بنگر تو یکی
چون رهیدی شکر آن باشد که هیچ
سوی آن دانه نداری پیچ پیچ
تا ترا چون شکر گویی بخشد او
روزیی بی دام و بی خوف عدو
شکر آن نعمت که‌تان آزاد کرد
نعمت حق را بباید یاد کرد
چند اندر رنجها و در بلا
گفتی از دامم رها ده ای خدا
تا چنین خدمت کنم احسان کنم
خاک اندر دیدهٔ شیطان زنم


بخش ۱۳۲ – حکایت نذر کردن سگان هر زمستان کی این تابستان چون بیاید خانه سازیم از بهر زمستان را

سگ زمستان جمع گردد استخوانش

زخم سرما خرد گرداند چنانش
کو بگوید کین قدر تن که منم
خانه‌ای از سنگ باید کردنم
چونک تابستان بیاید من بچنگ
بهر سرما خانه‌ای سازم ز سنگ
چونک تابستان بیاید از گشاد
استخوانها پهن گردد پوست شاد
گوید او چون زفت بیند خویش را
در کدامین خانه گنجم ای کیا
زفت گردد پا کشد در سایه‌ای
کاهلی سیری غری خودرایه‌ای
گویدش دل خانه‌ای ساز ای عمو
گوید او در خانه کی گنجم بگو
استخوان حرص تو در وقت درد
درهم آید خرد گردد در نورد
گویی از توبه بسازم خانه‌ای
در زمستان باشدم استانه‌ای
چون بشد درد و شدت آن حرص زفت
همچو سگ سودای خانه از تو رفت
شکر نعمت خوشتر از نعمت بود
شکرباره کی سوی نعمت رود
شکر جان نعمت و نعمت چو پوست
ز آنک شکر آرد ترا تا کوی دوست
نعمت آرد غفلت و شکر انتباه
صید نعمت کن بدام شکر شاه
نعمت شکرت کند پرچشم و میر
تا کنی صد نعمت ایثار فقیر
سیر نوشی از طعام و نقل حق
تا رود از تو شکم‌خواری و دق


بخش ۱۳۳ – منع کردن انبیا را از نصیحت کردن و حجت آوردن جبریانه

قوم گفتند ای نصوحان بس بود
اینچ گفتید ار درین ده کس بود
قفل بر دلهای ما بنهاد حق
کس نداند برد بر خالق سبق
نقش ما این کرد آن تصویرگر
این نخواهد شد بگفت و گو دگر
سنگ را صد سال گویی لعل شو
کهنه را صد سال گویی باش نو
خاک را گویی صفات آب گیر
آب را گویی عسل شو یا که شیر
خالق افلاک او و افلاکیان
خالق آب و تراب و خاکیان
آسمان را داد دوران و صفا
آب و گل را تیره رویی و نما
کی تواند آسمان دردی گزید
کی تواند آب و گل صفوت خرید
قسمتی کردست هر یک را رهی
کی کهی گردد بجهدی چون کهی

بخش ۱۳۴ – جواب انبیا علیهم السلام مر جبریان را

انبیا گفتند کاری آفرید
وصفهایی که نتان زان سر کشید
و آفرید او وصفهای عارضی
که کسی مبغوض می‌گردد رضی
سنگ را گویی که زر شو بیهده‌ست
مس را گویی که زر شو راه هست
ریگ را گویی که گل شو عاجزست
خاک را گویی که گل شو جایزست
رنجها دادست کان را چاره نیست
آن بمثل لنگی و فطس و عمیست
رنجها دادست کان را چاره هست
آن بمثل لقوه و درد سرست
این دواها ساخت بهر ایتلاف
نیست این درد و دواها از گزاف
بلک اغلب رنجها را چاره هست
چون بجد جویی بیاید آن بدست.

بخش ۱۳۵ – مکرر کردن کافران حجتهای جبریانه را

قوم گفتند ای گروه این رنج ما
نیست زان رنجی که بپذیرد دوا
سالها گفتید زین افسون و پند
سخت‌تر می‌گشت زان هر لحظه بند
گر دوا را این مرض قابل بدی
آخر از وی ذره‌ای زایل شدی
سده چون شد آب ناید در جگر
گر خورد دریا رود جایی دگر
لاجرم آماس گیرد دست و پا
تشنگی را نشکند آن استقا


بخش ۱۳۶ – باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را

انبیا گفتند نومیدی بدست
فضل و رحمتهای باری بی‌حدست
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
خود گرفتم که شما سنگین شدیت
قفلها بر گوش و بر دل بر زدیت
هیچ ما را با قبولی کار نیست
کار ما تسلیم و فرمان کردنیست
او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی
جان برای امر او داریم ما
گر به ریگی گوید او کاریم ما
غیر حق جان نبی را یار نیست
با قبول و رد خلقش کار نیست
مزد تبلیغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست
ما برین درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هر جا بیستیم
دل فرو بسته و ملول آنکس بود
کز فراق یار در محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضرست
در نثار رحمتش جان شاکرست
در دل ما لاله‌زار و گلشنیست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیش ما صد سال و یکساعت یکیست
که دراز و کوته از ما منفکیست
آن دراز و کوتهی در جسمهاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست
سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بی اندوه و لهف
وانگهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال
در گلستان عدم چون بی‌خودیست
مستی از سغراق لطف ایزدیست
لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی بوهم آرد جعل انفاس ورد
نیست موهوم ار بدی موهوم آن
همچو موهومان شدی معدوم آن
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت
هین گلوی خود مبر هان ای مهان
این‌چنین لقمه رسیده تا دهان
راههای صعب پایان برده‌ایم
ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم


بخش ۱۳۷ – مکرر کردن قوم اعتراض ترجیه بر انبیا علیهم‌السلام

قوم گفتند از شما سعد خودیت
نحس مایید و ضدیت و مرتدیت
جان ما فارغ بد از اندیشه‌ها
در غم افکندید ما را و عنا
ذوق جمعیت که بود و اتفاق
شد ز فال زشتتان صد افتراق
طوطی نقل شکر بودیم ما
مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما
هر کجا افسانهٔ غم‌گستریست
هر کجا آوازهٔ مستنکریست
هر کجا اندر جهان فال بذست
هر کجا مسخی نکالی ماخذست
در مثال قصه و فال شماست
در غم‌انگیزی شما را مشتهاست


بخش ۱۳۸ – باز جواب انبیا علیهم السلام

انبیا گفتند فال زشت و بد
از میان جانتان دارد مدد
گر تو جایی خفته باشی با خطر
اژدها در قصد تو از سوی سر
مهربانی مر ترا آگاه کرد
که بجه زود ار نه اژدرهات خورد
تو بگویی فال بد چون می‌زنی
فال چه بر جه ببین در روشنی
از میان فال بد من خود ترا
می‌رهانم می‌برم سوی سرا
چون نبی آگه کننده‌ست از نهان
کو بدید آنچ ندید اهل جهان
گر طبیبی گویدت غوره مخور
که چنین رنجی بر آرد شور و شر
تو بگویی فال بد چون می‌زنی
پس تو ناصح را مثم می‌کنی
ور منجم گویدت کامروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندر پسیچ
صد ره ار بینی دروغ اختری
یک دوباره راست آید می‌خری
این نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو در غلاف
آن طبیب و آن منجم از گمان
می‌کنند آگاه و ما خود از عیان
دود می‌بینیم و آتش از کران
حمله می‌آرد به سوی منکران
تو همی‌گویی خمش کن زین مقال
که زیان ماست قال شوم‌فال
ای که نصح ناصحان را نشنوی
فال بد با تست هر جا می‌روی
افعیی بر پشت تو بر می‌رود
او ز بامی بیندش آگه کند
گوییش خاموش غمگینم مکن
گوید او خوش باش خود رفت آن سخن
چون زند افعی دهان بر گردنت
تلخ گردد جمله شادی جستنت
پس بدو گویی همین بود ای فلان
چون بندریدی گریبان در فغان
یا ز بالایم تو سنگی می‌زدی
تا مرا آن جد نمودی و بدی
او بگوید زآنک می‌آزرده‌ای
تو بگویی نیک شادم کرده‌ای
گفت من کردم جوامردی بپند
تا رهانم من ترا زین خشک بند
از لئیمی حق آن نشناختی
مایهٔ ایذا و طغیان ساختی
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکویی کنی
نفس را زین صبر می‌کن منحنیش
که لئیمست و نسازد نیکویش
با کریمی گر کنی احسان سزد
مر یکی را او عوض هفصد دهد
با لئیمی چون کنی قهر و جفا
بنده‌ای گردد ترا بس با وفا
کافران کارند در نعمت جفا
باز در دوزخ نداشان ربنا


بخش ۱۳۹ – حکمت آفریدن دوزخ آن جهان و زندان این جهان تا معبد متکبران باشد کی ائتیا طوعا او کرها

که لئیمان در جفا صافی شوند
چون وفا بینند خود جافی شوند
مسجد طاعاتشان پس دوزخست
پای‌بند مرغ بیگانه فخست
هست زندان صومعهٔ دزد و لیم
کاندرو ذاکر شود حق را مقیم
چون عبادت بود مقصود از بشر
شد عبادتگاه گردن‌کش سقر
آدمی را هست در هر کار دست
لیک ازو مقصود این خدمت بدست
ما خلقت الجن و الانس این بخوانجز
عبادت نیست مقصود از جهان
گرچه مقصود از کتاب آن فن بود
گر توش بالش کنی هم می‌شود
لیک ازو مقصود این بالش نبود
علم بود و دانش و ارشاد سود
گر تو میخی ساختی شمشیر را
برگزیدی بر ظفر ادبار را
گرچه مقصود از بشر علم و هدیست
لیک هر یک آدمی را معبدیست
معبد مرد کریم اکرمته
معبد مرد لئیم اسقمته
مر لئیمان را بزن تا سر نهند
مر کریمان را بده تا بر دهند
لاجرم حق هر دو مسجد آفرید
دوزخ آنها را و اینها را مزید
ساخت موسی قدس در باب صغیر
تا فرود آرند سر قوم زحیر
زآنک جباران بدند و سرفراز
وزخ آن باب صغیرست و نیاز


بخش ۱۴۰ – بیان آنک حق تعالی صورت ملوک را سبب مسخر کردن جباران کی مسخر حق نباشند ساخته است چنانک موسی علیه السلام باب صغیر ساخت بر ربض قدس جهت رکوع جباران بنی اسرائیل وقت در آمدن کی ادخلوا الباب سجدا و قولوا حطة

آنچنانک حق ز گوشت و استخوان
از شهان باب صغیری ساخت هان
اهل دنیا سجدهٔ ایشان کنند
چونک سجدهٔ کبریا را دشمنند
ساخت سرگین‌دانکی محرابشان
نام آن محراب میر و پهلوان
لایق این حضرت پاکی نه‌اید
نیشکر پاکان شما خالی‌نیید
آن سگان را این خسان خاضع شوند
شیر را عارست کو را بگروند
گربه باشد شحنه هر موش‌خو
موش که بود تا ز شیران ترسد او
خوف ایشان از کلاب حق بود
خوفشان کی ز آفتاب حق بود
ربی الاعلاست ورد آن مهان
رب ادنی درخور این ابلهان
موش کی ترسد ز شیران مصاف
بلک آن آهوتگان مشک‌ناف
رو به پیش کاسه‌لیس ای دیگ‌لیس
توش خداوند و ولی نعمت نویس
بس کن ار شرحی بگویم دور دست
خشم گیرد میر و هم داند که هست
حاصل این آمد که بد کن ای کریم
با لئیمان تا نهد گردن لئیم
با لئیم نفس چون احسان کند
چون لئیمان نفس بد کفران کند
زین سبب بد که اهل محنت شاکرند
اهل نعمت طاغیند و ماکرند
هست طاغی بگلر زرین‌قبا
هست شاکر خستهٔ صاحب‌عبا
شکر کی روید ز املاک و نعم
شکر می‌روید ز بلوی و سقم


بخش ۱۴۱ – قصه عشق صوفی بر سفرهٔ تهی

صوفیی بر میخ روزی سفره دید
چرخ می‌زد جامه‌ها را می‌درید
بانگ می‌زد نک نوای بی‌نوا
قحطها و دردها را نک دوا
چونک دود و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود با او یار شد
کخ‌کخی و های و هویی می‌زدند
تای چندی مست و بی‌خود می‌شدند
بوالفضولی گفت صوفی را که چیست
سفره‌ای آویخته وز نان تهیست
گفت رو رو نقش بی‌معنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی
عشق نان بی نان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادقست
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود
بال نه و گرد عالم می‌پرند
دست نه و گو ز میدان می‌برند
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یک‌رنگ و نفس واحدند
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت
مر پری را بوی باشد لوت و پوت
آدمی کی بو برد از بوی او
چونک خوی اوست ضد خوی او
یابد از بو آن پری بوی‌کش
تو نیابی آن ز صد من لوت خوش
پیش قبطی خون بود آن آب نیل
آب باشد پیش سبطی جمیل
جاده باشد بحر ز اسرائیلیان
غرقه گه باشد ز فرعون عوان


بخش ۱۴۲ – مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو

آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید

خاص او بد آن به اخوان کی رسید
این ز عشقش خویش در چه می‌کند
و آن بکین از بهر او چه می‌کند
سفرهٔ او پیش این از نان تهیست
پیش یعقوبست پر کو مشتهیست
روی ناشسته نبیند روی حور
لا صلوة گفت الا بالطهور
عشق باشد لوت و پوت جانها
جوع ازین رویست قوت جانها
جوع یوسف بود آن یعقوب را
بوی نانش می‌رسید از دور جا
آنک بستد پیرهن را می‌شتافت
بوی پیراهان یوسف می‌نیافت
و آنک صد فرسنگ زان سو بود او
چونک بد یعقوب می‌بویید بو
ای بسا عالم ز دانش بی‌نصیب
حافظ علمست آنکس نه حبیب
مستمع از وی همی‌یابد مشام
گرچه باشد مستمع از جنس عام
زانک پیراهان بدستش عاریه‌ست
چون بدست آن نخاسی جاریه‌ست
جاریه پیش نخاسی سرسریست
در کف او از برای مشتریست
قسمت حقست روزی دادنی
هر یکی را سوی دیگر راه نی
یک خیال نیک باغ آن شده
یک خیال زشت راه این زده
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت
وز خیالی دوزخ و جای گداخت
پس کی داند راه گلشنهای او
پس کی داند جای گلخنهای او
دیدبان دل نبیند در مجال
کز کدامین رکن جان آید خیال
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال
بند کردی راه هر ناخوش خیال
کی رسد جاسوس را آنجا قدم
که بود مرصاد و در بند عدم
دامن فضلش بکف کن کوروار
قبض اعمی این بود ای شهرهٔار
دامن او امر و فرمان ویست
نیکبختی که تقی جان ویست
آن یکی در مرغزار و جوی آب
و آن یکی پهلوی او اندر عذاب
او عجب مانده که ذوق این ز چیست
و آن عجب مانده که این در حبس کیست
هین چرا خشکی که اینجا چشمه هاست
هین چرا زردی که اینجا صد دواست
همنشینا هین در آ اندر چمن
گوید ای جان من نیارم آمدن


بخش ۱۴۳ – حکایت امیر و غلامش کی نماز باره بود وانس عظیم داشت در نماز و مناجات با حق

میرشد محتاج گرمابه سحر
بانگ زد سنقر هلا بردار سر
طاس و مندیل و گل از التون بگیر
تابه گرمابه رویم ای ناگزیر
سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو
برگرفت و رفت با او دو بدو
مسجدی بر ره بد و بانگ صلا
آمد اندر گوش سنقر در ملا
بود سنقر سخت مولع در نماز
گفت ای میر من ای بنده‌نواز
تو برین دکان زمانی صبرکن
تا گزارم فرض و خوانم لم یکن
چون امام و قوم بیرون آمدند
ازنماز و وردها فارغ شدند
سنقر آنجا ماند تا نزدیک چاشت
میر سنقر را زمانی چشم داشت
گفت ای سنقر چرا نایی برون
گفت می‌نگذاردم این ذو فنون
صبر کن نک آمدم ای روشنی
نیستم غافل که در گوش منی
هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد
تاکه عاجز گشت از تیباش مرد
پاسخش این بود می‌نگذاردم
تا برون آیم هنوز ای محترم
گفت آخر مسجد اندر کس نماند
کیت وا می‌دارد آنجا کت نشاند
گفت آنک بسته‌استت از برون
بسته است او هم مرا در اندرون
آنک نگذارد ترا کایی درون
می‌بنگذارد مرا کایم برون
آنک نگذارد کزین سو پا نهی
او بدین سو بست پای این رهی
ماهیان را بحر نگذارد برون
خاکیان را بحر نگذارد درون
اصل ماهی آب و حیوان از گلست
حیله و تدبیر اینجا باطلست
قفل زفتست و گشاینده خدا
دست در تسلیم زن واندر رضا
ذره ذره گر شود مفتاحها
این گشایش نیست جز از کبریا
چون فراموشت شود تدبیر خویش
یابی آن بخت جوان از پیر خویش
چون فراموش خودی یادت کنند
بنده گشتی آنگه آزادت کنند


بخش ۱۴۴ – نومید شدن انبیا از قبول و پذیرای منکران قوله حتی اذا استیاس الرسل

انبیا گفتند با خاطر که چند
می‌دهیم این را و آن را وعظ و پند
چند کوبیم آهن سردی ز غی
در دمیدن در قفض هین تا بکی
جنبش خلق از قضا و وعده است
تیزی دندان ز سوز معده است
نفس اول راند بر نفس دوم
ماهی از سر گنده باشد نه ز دم
لیک هم می‌دان و خر می‌ران چو تیر
چونک بلغ گفت حق شد ناگزیر
تو نمی‌دانی کزین دو کیستی
جهد کن چندانک بینی چیستی
چون نهی بر پشت کشتی بار را
بر توکل می‌کنی آن کار را
تو نمی‌دانی که از هر دو کیی
غرقه‌ای اندر سفر یا ناجیی
گر بگویی تا ندانم من کیم
بر نخواهم تاخت در کشتی و یم
من درین ره ناجیم یا غرقه‌ام
کشف گردان کز کدامین فرقه‌ام
من نخواهم رفت این ره با گمان
بر امید خشک همچون دیگران
هیچ بازرگانیی ناید ز تو
زانک در غیبست سر این دو رو
تاجر ترسنده‌طبع شیشه‌جان
در طلب نه سود دارد نه زیان
بل زیان دارد که محرومست و خوار
نور او یابد که باشد شعله‌خوار
چونک بر بوکست جمله کارها
کار دین اولی کزین یابی رها
نیست دستوری بدینجا قرع باب
جز امید الله اعلم بالصواب


بخش ۱۴۶ – بیان آنک رسول علیه السلام فرمود ان لله تعالی اولیاء اخفیاء

قوم دیگر سخت پنهان می‌روند
شهرهٔ خلقان ظاهر کی شوند
این همه دارند و چشم هیچ کس
بر نیفتد بر کیاشان یک نفس
هم کرامتشان هم ایشان در حرم
نامشان را نشنوند ابدال هم
یا نمی‌دانی کرمهای خدا
کو ترا می‌خواند آن سو که بیا
شش جهت عالم همه اکرام اوست
ر طرف که بنگری اعلام اوست
چون کریمی گویدت آتش در آ
اندر آ زود و مگو سوزد مرا

بخش ۱۴۷ – حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختناز انس فرزند مالک آمدست

که به مهمانی او شخصی شدست
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام
چرکن و آلوده گفت ای خادمه
اندر افکن در تنورش یک‌دمه
ر تنور پر ز آتش در فکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند
جمله مهمانان در آن حیران شدند
انتظار دود کندوری بدند
عد یکساعت بر آورد از تنور
پاک و اسپید و از آن اوساخ دور
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز
فت زانک مصطفی دست و دهان
بس بمالید اندرین دستارخوان
ای دل ترسنده از نار و عذاب
با چنان دست و لبی کن اقتراب
چون جمادی را چنین تشریف داد
جان عاشق را چه‌ها خواهد گشاد
ر کلوخ کعبه را چون قبله کرد
خاک مردان باش ای جان در نبرد
بعد از آن گفتند با آن خادمه
تو نگویی حال خود با این همه
چون فکندی زود آن از گفت وی
یرم او بردست در اسرار پی
این‌چنین دستارخوان قیمتی
چون فکندی اندر آتش ای ستی
گفت دارم بر کریمان اعتماد
نیستم ز اکرام ایشان ناامید
میزری چه بود اگر او گویدم
در رو اندر عین آتش بی ندم
ندر افتم از کمال اعتماد
از عباد الله دارم بس امید
سر در اندازم نه این دستارخوان
ز اعتماد هر کریم رازدان
ای برادر خود برین اکسیر زن
کم نباید صدق مرد از صدق زن
آن دل مردی که از زن کم بود
آن دلی باشد که کم ز اشکم بود


بخش ۱۴۸ – قصهٔ فریاد رسیدن رسول علیه السلام کاروان عرب را کی از تشنگی و بی‌آبی در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته

اندر آن وادی گروهی از عرب
خشک شد از قحط بارانشان قرب
در میان آن بیابان مانده
کاروانی مرگ خود بر خوانده
ناگهانی آن مغیث هر دو کون
مصطفی پیدا شد از ره بهر عون
دید آنجا کاروانی بس بزرگ
بر تف ریگ و ره صعب و سترگ
اشترانشان را زبان آویخته
خلق اندر ریگ هر سو ریخته
رحمش آمد گفت هین زوتر روید
چند یاری سوی آن کثبان دوید
گر سیاهی بر شتر مشک آورد
سوی میر خود به زودی می‌برد
آن شتربان سیه را با شتر
سوی من آرید با فرمان مر
سوی کثبان آمدند آن طالبان
بعد یکساعت بدیدند آنچنان
بنده‌ای می‌شد سیه با اشتری
راویه پر آب چون هدیه‌بری
پس بدو گفتند می‌خواند ترا
این طرف فخر البشر خیر الوری
گفت من نشناسم او را کیست او
گفت او آن ماه‌روی قندخو
نوعها تعریف کردندش که هست
گفت مانا او مگر آن شاعرست
که گروهی را زبون کرد او بسحر
من نیایم جانب او نیم شبر
کش‌کشانش آوریدند آن طرف
او فغان برداشت در تشنیع و تف
چون کشیدندش به پیش آن عزیز
گفت نوشید آب و بردارید نیز
جمله را زان مشک او سیراب کرد
اشتران و هر کسی زان آب خورد
راویه پر کرد و مشک از مشک او
ابر گردون خیره ماند از رشک او
این کسی دیدست کز یک راویه
سرد گردد سوز چندان هاویه
این کسی دیدست کز یک مشک آب
گشت چندین مشک پر بی اضطراب
مشک خود روپوش بود و موج فضل
می‌رسید از امر او از بحر اصل
آب از جوشش همی‌گردد هوا
و آن هوا گردد ز سردی آبها
بلک بی علت و بیرون زین حکم
آب رویانید تکوین از عدم
تو ز طفلی چون سببها دیده‌ای
در سبب از جهل بر چفسیده‌ای
با سببها از مسبب غافلی
سوی این روپوشها زان مایلی
چون سببها رفت بر سر می‌زنی
ربنا و ربناها می‌کنی
رب می‌گوید برو سوی سبب
چون ز صنعم یاد کردی ای عجب
گفت زین پس من ترا بینم همه
ننگرم سوی سبب و آن دمدمه
گویدش ردوا لعادوا کار تست
ای تو اندر توبه و میثاق سست
لیک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم این دم چو می‌خوانی مرا
قافله حیران شد اندر کار او
یا محمد چیست این ای بحر خو
کرده‌ای روپوش مشک خرد را
غرقه کردی هم عرب هم کرد را

بخش ۱۴۹ – مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی

ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود
تا نگویی درشکایت نیک و بد
آن سیه حیران شد از برهان او
می‌دمید از لامکان ایمان او
چشمه‌ای دید از هوا ریزان شده
مشک او روپوش فیض آن شده
زان نظر روپوشها هم بر درید
تا معین چشمهٔ غیبی بدید
چشمها پر آب کرد آن دم غلام
شد فراموشش ز خواجه وز مقام
دست و پایش ماند از رفتن به راه
زلزله افکند در جانش اله
باز بهر مصلحت بازش کشید
که به خویش آ باز رو ای مستفید
وقت حیرت نیست حیرت پیش تست
ین زمان در ره در آ چالاک و چست
دستهای مصطفی بر رو نهاد
بوسه‌های عاشقانه بس بداد
مصطفی دست مبارک بر رخش
آن زمان مالید و کرد او فرخش
شد سپید آن زنگی و زادهٔ حبش
همچو بدر و روز روشن شد شبش
یوسفی شد در جمال و در دلال
گفتش اکنون رو بده وا گوی حال
او همی‌شد بی سر و بی پای مست
پای می‌نشناخت در رفتن ز دست
پس بیامد با دو مشک پر روان
سوی خواجه از نواحی کاروان

بخش ۱۵۰ – دیدن خواجه غلام خود را سپید و ناشناختن کی اوست و گفتن کی غلام مرا تو کشته‌ای خونت گرفت و خدا ترا به دست من انداخت

خواجه از دورش بدید و خیره ماند
از تحیر اهل آن ده را بخواند
راویهٔ ما اشتر ما هست این
پس کجا شد بندهٔ زنگی‌جبین
این یکی بدریست می‌آید ز دور
می‌زند بر نور روز از روش نور
کو غلام ما مگر سرگشته شد
یا بدو گرگی رسید و کشته شد
چون بیامد پیش گفتش کیستی
از یمن زادی و یا ترکیستی
گو غلامم را چه کردی راست گو
گر بکشتی وا نما حیلت مجو
گفت اگر کشتم بتو چون آمدم
چون به پای خود درین خون آمدم
کو غلام من بگفت اینک منم
کرد دست فضل یزدان روشنم
هی چه می‌گویی غلام من کجاست
هین نخواهی رست از من جز براست
گفت اسرار ترا با آن غلام
جمله وا گویم یکایک من تمام
زان زمانی که خریدی تو مرا
تا به اکنون باز گویم ماجرا
تا بدانی که همانم در وجود
گرچه از شبدیز من صبحی گشود
رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک
فارغ از رنگست و از ارکان و خاک
تن‌شناسان زود ما را گم کنند
آب‌نوشان ترک مشک و خم کنند
جان‌شناسان از عددها فارغ‌اند
غرقهٔ دریای بی‌چونند و چند
جان شو و از راه جان جان را شناس
یار بینش شو نه فرزند قیاس
چون ملک با عقل یک سررشته‌اند
بهر حکمت را دو صورت گشته‌اند
آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت
وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت
لاجرم هر دو مناصر آمدند
هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند
هم ملک هم عقل حق را واجدی
هر دو آدم را معین و ساجدی
نفس و شیطان بوده ز اول واحدی
بوده آدم را عدو و حاسدی
آنک آدم را بدن دید او رمید
و آنک نور مؤتمن دید او خمید
آن دو دیده‌روشنان بودند ازین
وین دو را دیده ندیده غیر طین
این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند
چون نشاید بر جهود انجیل خواند
کی توان با شیعه گفتن از عمر
کی توان بربط زدن در پیش کر
لیک گر در ده به گوشه یک کسست
های هویی که برآوردم بسست
مستحق شرح را سنگ و کلوخ
ناطقی گردد مشرح با رسوخ

بخش ۱۵۱ – بیان آنک حق تعالی هرچه داد و آفرید از سماوات و ارضین و اعیان و اعراض همه باستدعاء حاجت آفرید خود را محتاج چیزی باید کردن تا بدهد کی امن یجیب المضطر اذا دعاه اضطرار گواه استحقاقست

آن نیاز مریمی بودست و درد
که چنان طفلی سخن آغاز کرد
جزو او بی او برای او بگفت
جزو جزوت گفت دارد در نهفت
دست و پا شاهد شوندت ای رهی
منکری را چند دست و پا نهی
ور نباشی مستحق شرح و گفت
ناطقهٔ ناطق ترا دید و بخفت
هر چه رویید از پی محتاج رست
تا بیابد طالبی چیزی که جست
حق تعالی گر سماوات آفرید
از برای دفع حاجات آفرید
هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا فقری نوا آنجا رود
هر کجا مشکل جواب آنجا رود
هر کجا کشتیست آب آنجا رود
آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آب از بالا و پست
تا نزاید طفلک نازک گلو
کی روان گردد ز پستان شیر او
رو بدین بالا و پستیها بدو
تا شوی تشنه و حرارت را گرو
بعد از آن بانگ زنبور هوا
بانگ آب جو بنوشی ای کیا
حاجت تو کم نباشد از حشیش
آب را گیری سوی او می‌کشیش
گوش گیری آب را تو می‌کشی
سوی زرع خشک تا یابد خوشی
زرع جان را کش جواهر مضمرست
ابر رحمت پر ز آب کوثرست
تا سقاهم ربهم آید خطاب
تشنه باش الله اعلم بالصواب


بخش ۱۵۲ – آمدن آن زن کافر با طفل شیرخواره به نزدیک مصطفی علیه السلام و ناطق شدن عیسی‌وار به معجزات رسول صلی الله علیه و سلم

هم از آن ده یک زنی از کافران
سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان
پیش پیغامبر در آمد با خمار
کودکی دو ماه زن را بر کنار
گفت کودک سلم الله علیک
یا رسول الله قد جئنا الیک
مادرش از خشم گفتش هی خموش
کیت افکند این شهادت را بگوش
این کیت آموخت ای طفل صغیر
که زبانت گشت در طفلی جریر
گفت حق آموخت آنگه جبرئیل
در بیان با جبرئیلم من رسیل
گفت کو گفتا که بالای سرت
می‌نبینی کن به بالا منظرت
ایستاده بر سر تو جبرئیل
مر مرا گشته به صد گونه دلیل
گفت می‌بینی تو گفتا که بلی
بر سرت تابان چو بدری کاملی
می‌بیاموزد مرا وصف رسول
زان علوم می‌رهاند زین سفول
پس رسولش گفت ای طفل رضیع
چیست نامت باز گو و شو مطیع
گفت نامم پیش حق عبدالعزیز
عبد عزی پیش این یک مشت حیز
من ز عزی پاک و بیزار و بری
حق آنک دادت این پیغامبری
کودک دو ماهه همچون ماه بدر
درس بالغ گفته چون اصحاب صدر
پس حنوط آن دم ز جنت در رسید
تا دماغ طفل و مادر بو کشید
هر دو می‌گفتند کز خوف سقوط
جان سپردن به برین بوی حنوط
آن کسی را کش معرف حق بود
جامد و نامیش صد صدق زند
آنکسی را کش خدا حافظ بود
مرغ و ماهی مر ورا حارس شود

بخش ۱۵۳ – ربودن عقاب موزهٔ مصطفی علیه السلام و بردن بر هوا و نگون کردن و از موزه مار سیاه فرو افتادن

اندرین بودند کآواز صلا
مصطفی بشنید از سوی علا
خواست آبی و وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زان آب سرد
هر دو پا شست و به موزه کرد رای
موزه را بربود یک موزه‌ربای
دست سوی موزه برد آن خوش‌خطاب
موزه را بربود از دستش عقاب
موزه را اندر هوا برد او چو باد
پس نگون کرد و از آن ماری فتاد
در فتاد از موزه یک مار سیاه
زان عنایت شد عقابش نیکخواه
پس عقاب آن موزه را آورد باز
گفت هین بستان و رو سوی نماز
از ضرورت کردم این گستاخیی
من ز ادب دارم شکسته‌شاخیی
وای کو گستاخ پایی می‌نهد
بی ضرورت کش هوا فتوی دهد
پس رسولش شکر کرد و گفت ما
این جفا دیدیم و بود این خود وفا
موزه بربودی و من درهم شدم
تو غمم بردی و من در غم شدم
گرچه هر غیبی خدا ما را نمود
دل در آن لحظه به خود مشغول بود
گفت دور از تو که غفلت در تو رست
دیدنم آن غیب را هم عکس تست
مار در موزه ببینم بر هوا
نیست از من عکس تست ای مصطفی
عکس نورانی همه روشن بود
عکس ظلمانی همه گلخن بود
عکس عبدالله همه نوری بود
عکس بیگانه همه کوری بود
کس هر کس را بدان ای جان ببین
پهلوی جنسی که خواهی می‌نشین

بخش ۱۵۴ – وجه عبرت گرفتن ازین حکایت و یقین دانستن کی ان مع العسر یسرا

عبرتست آن قصه ای جان مر ترا
تا که راضی باشی در حکم خدا
تا که زیرک باشی و نیکوگمان
چون ببینی واقعهٔ بد ناگهان
دیگران گردند زرد از بیم آن
تو چو گل خندان گه سود و زیان
زانک گل گر برگ برگش می‌کنی
خنده نگذارد نگردد منثنی
گوید از خاری چرا افتم بغم
خنده را من خود ز خار آورده‌ام
هرچه از تو یاوه گردد از قضا
تو یقین دان که خریدت از بلا
ما التصوف قال وجدان الفرح
فی الفؤاد عند اتیان الترح
آن عقابش را عقابی دان که او
در ربود آن موزه را زان نیک‌خو
تا رهاند پاش را از زخم مار
ای خنک عقلی که باشد بی غبار
گفت لا تاسوا علی ما فاتکم
ان اتی السرحان واردی شاتکم
کان بلا دفع بلاهای بزرگ
و آن زیان منع زیانهای سترگ

بخش ۱۵۵ – استدعاء آن مرد از موسی زبان بهایم با طیور

گفت موسی را یکی مرد جوان
که بیاموزم زبان جانوران
تا بود کز بانگ حیوانات و دد
عبرتی حاصل کنم در دین خود
چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آبست و نان و دمدمه
بوک حیوانات را دردی دگر
باشد از تدبیر هنگام گذر
گفت موسی رو گذر کن زین هوس
کین خطر دارد بسی در پیش و پس
عبرت و بیداری از یزدان طلب
نه از کتاب و از مقال و حرف و لب
گرم‌تر شد مرد زان منعش که کرد
گرم‌تر گردد همی از منع مرد
گفت ای موسی چو نور تو بتافت
هر چه چیزی بود چیزی از تو یافت
مر مرا محروم کردن زین مراد
لایق لطفت نباشد ای جواد
این زمان قایم مقام حق توی
یاس باشد گر مرا مانع شوی
گفت موسی یا رب این مرد سلیم
سخره کردستش مگر دیو رجیم
گر بیاموزم زیان‌کارش بود
ور نیاموزم دلش بد می‌شود
گفت ای موسی بیاموزش که ما
رد نکردیم از کرم هرگز دعا
گفت یا رب او پشیمانی خورد
دست خاید جامه‌ها را بر درد
نیست قدرت هر کسی را سازوار
عجز بهتر مایهٔ پرهیزکار
فقر ازین رو فخر آمد جاودان
که به تقوی ماند دست نارسان
زان غنا و زان غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد
آدمی را عجز و فقر آمد امان
از بلای نفس پر حرص و غمان
آن غم آمد ز آرزوهای فضول
که بدان خو کرده است آن صید غول
آرزوی گل بود گل‌خواره را
گلشکر نگوارد آن بیچاره را

بخش ۱۵۶ – وحی آمدن از حق تعالی به موسی کی بیاموزش چیزی کی استدعا کند یا بعضی از آن

گفت یزدان تو بده بایست او
برگشا در اختیار آن دست او
اختیار آمد عبادت را نمک
ورنه می‌گردد بناخواه این فلک
گردش او را نه اجر و نه عقاب
که اختیار آمد هنر وقت حساب
جمله عالم خود مسبح آمدند
نیست آن تسبیح جبری مزدمند
تیغ در دستش نه از عجزش بکن
تا که غازی گردد او یا راه‌زن
زانک کرمنا شد آدم ز اختیار
نیم زنبور عسل شد نیم مار
مومنان کان عسل زنبوروار
کافران خود کان زهری همچو مار
زانک مؤمن خورد بگزیده نبات
تا چو نحلی گشت ریق او حیات
باز کافر خورد شربت از صدید
هم ز قوتش زهر شد در وی پدید
اهل الهام خدا عین الحیات
اهل تسویل هوا سم الممات
در جهان این مدح و شاباش و زهی
ز اختیارست و حفاظ آگهی
جمله رندان چونک در زندان بوند
متقی و زاهد و حق‌خوان شوند
چونک قدرت رفت کاسد شد عمل
هین که تا سرمایه نستاند اجل
قدرتت سرمایهٔ سودست هین
وقت قدرت را نگه دار و ببین
آدمی بر خنگ کرمنا سوار
در کف درکش عنان اختیار
باز موسی داد پند او را بمهر
که مرادت زرد خواهد کرد چهر
ترک این سودا بگو وز حق بترس
دیو دادستت برای مکر درس

بخش ۱۵۷ – قانع شدن آن طالب به تعلیم زبان مرغ خانگی و سگ و اجابت موسی علیه السلام

گفت باری نطق سگ کو بر درست
نطق مرغ خانگی کاهل پرست
گفت موسی هین تو دانی رو رسید
نطق این هر دو شود بر تو پدید
بامدادان از برای امتحان
ایستاد او منتظر بر آستان
خادمه سفره بیفشاند و فتاد
پاره‌ای نان بیات آثار زاد
در ربود آن را خروسی چون گرو
گفت سگ کردی تو بر ما ظلم رو
دانهٔ گندم توانی خورد و من
عاجزم در دانه خوردن در وطن
گندم و جو را و باقی حبوب
می‌توانی خورد و من نه ای طروب
این لب نانی که قسم ماست نان
می‌ربایی این قدر را از سگان

بخش ۱۵۸ – جواب خروس سگ را

پس خروسش گفت تن زن غم مخور
که خدا بدهد عوض زینت دگر
اسپ این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خور کم کن حزن
مر سگان را عید باشد مرگ اسپ
روزی وافر بود بی جهد و کسپ
اسپ را بفروخت چون بشنید مرد
پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد
روز دیگر همچنان نان را ربود
آن خروس و سگ برو لب بر گشود
کای خروس عشوه‌ده چند این دروغ
ظالمی و کاذبی و بی فروغ
اسپ کش گفتی سقط گردد کجاست
کور اخترگوی و محرومی ز راست
گفت او را آن خروس با خبر
که سقط شد اسپ او جای دگر
اسپ را بفروخت و جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط
زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص
روز ثالث گفت سگ با آن خروس
ای امیر کاذبان با طبل و کوس
گفت او بفروخت استر را شتاب
گفت فردایش غلام آید مصاب
چون غلام او بمیرد نانها
بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
این شنید و آن غلامش را فروخت
رست از خسران و رخ را بر فروخت
شکرها می‌کرد و شادیها که من
رستم از سه واقعه اندر زمن
تا زبان مرغ و سگ آموختم
دیدهٔ س القضا را دوختم
روز دیگر آن سگ محروم گفت
کای خروس ژاژخا کو طاق و جفت

بخش ۱۵۹ – خجل گشتن خروس پیش سگ به سبب دروغ شدن در آن سه وعده

چند چند آخر دروغ و مکر تو
خود نپرد جز دروغ از وکر تو
گفت حاشا از من و از جنس من
که بگردیم از دروغی ممتحن
ما خروسان چون مؤذن راست‌گوی
هم رقیب آفتاب و وقت‌جوی
پاسبان آفتابیم از درون
گر کنی بالای ما طشتی نگون
پاسبان آفتابند اولیا
در بشر واقف ز اسرار خدا
اصل ما را حق پی بانگ نماز
داد هدیه آدمی را در جهاز
گر بناهنگام سهوی‌مان رود
در اذان آن مقتل ما می‌شود
گفت ناهنگام حی عل فلاح
خون ما را می‌کند خوار و مباح
آنک معصوم آمد و پاک از غلط
آن خروس جان وحی آمد فقط
آن غلامش مرد پیش مشتری
شد زیان مشتری آن یکسری
او گریزانید مالش را ولیک
خون خود را ریخت اندر یاب نیک
یک زیان دفع زیانها می‌شدی
جسم و مال ماست جانها را فدا
پیش شاهان در سیاست‌گستری
می‌دهی تو مال و سر را می‌خری
اعجمی چون گشته‌ای اندر قضا
می‌گریزانی ز داور مال را

بخش ۱۶۰ – خبر کردن خروس از مرگ خواجه

لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پاره‌های نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسپ و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل
آنک بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه می‌کنند
واندرون دل عوضها می‌تنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیده‌ام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا بجا و کو بکو
از دهان آدمی خوش‌مشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همی‌نوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدست
کآتش اندر دودمان خود زدست
مرده است از خود شده زنده برب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
می‌شنود او از خروسش آن حدیث

بخش ۱۶۱ – دویدن آن شخص به سوی موسی به زنهار چون از خروس خبر مرگ خود شنید

چون شنید اینها دوان شد تیز و تفت
بر در موسی کلیم الله رفت
رو همی‌مالید در خاک او ز بیم
که مرا فریاد رس زین ای کلیم
گفت رو بفروش خود را و بره
چونک استا گشته‌ای بر جه ز چه
بر مسلمانان زیان انداز تو
کیسه و همیانها را کن دوتو
من درون خشت دیدم این قضا
که در آیینه عیان شد مر ترا
عاقل اول بیند آخر را بدل
اندر آخر بیند از دانش مقل
باز زاری کرد کای نیکوخصال
مر مرا در سر مزن در رو ممال
از من آن آمد که بودم ناسزا
ناسزایم را تو ده حسن الجزا
گفت تیری جست از شست ای پسر
نیست سنت کید آن واپس به سر
لیک در خواهم ز نیکوداوری
تا که ایمان آن زمان با خود بری
چونک ایمان برده باشی زنده‌ای
چونک با ایمان روی پاینده‌ای
هم در آن دم حال بر خواجه بگشت
تا دلش شوریده و آوردند طشت
شورش مرگست نه هیضهٔ طعام
قی چه سودت دارد ای بدبخت خام
چار کس بردند تا سوی وثاق
ساق می‌مالید او بر پشت ساق
پند موسی نشنوی شوخی کنی
خویشتن بر تیغ پولادی زنی
شرم ناید تیغ را از جان تو
آن تست این ای برادر آن تو


بخش ۱۶۲ – دعاکردن موسی آن شخص را تا بایمان رود از دنیا

موسی آمد در مناجات آن سحر
کای خدا ایمان ازو مستان مبر
پادشاهی کن برو بخشا که او
سهو کرد و خیره‌رویی و غلو
گفتمش این علم نه درخورد تست
دفع پندارید گفتم را و سست
دست را بر اژدها آنکس زند
که عصا را دستش اژدرها کند
سر غیب آن را سزد آموختن
که ز گفتن لب تواند دوختن
درخور دریا نشد جز مرغ آب
فهم کن والله اعلم بالصواب
او به دریا رفت و مرغ‌آبی نبود
گشت غرقه دست گیرش ای ودود


بخش ۱۶۳ – اجابت کردن حق تعالی دعای موسی را علیه السلام

گفت بخشیدم بدو ایمان نعم
ور تو خواهی این زمان زنده‌ش کنم
بلک جمله مردگان خاک را
این زمان زنده کنم بهر ترا
گفت موسی این جهان مردنست
آن جهان انگیز کانجا روشنست
این فناجا چون جهان بود نیست
بازگشت عاریت بس سود نیست
رحمتی افشان بر ایشان هم کنون
در نهان‌خانهٔ لدینا محضرون
تابدانی که زیان جسم و مال
سود جان باشد رهاند از وبال
پس ریاضت را به جان شو مشتری
چون سپردی تن به خدمت جان بری
ور ریاضت آیدت بی اختیار
سر بنه شکرانه ده ای کامیار
چون حقت داد آن ریاضت شکر کن
تو نکردی او کشیدت ز امر کن


بخش ۱۶۴ – حکایت آن زنی کی فرزندش نمی‌زیست بنالید جواب آمد کی آن عوض ریاضت تست و به جای جهاد مجاهدانست ترا

آن زنی هر سال زاییدی پسر
بیش از شش مه نبودی عمرور
یاسه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای اله
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
پیش مردان خدا کردی نفیر
زین شکایت آن زن از درد نذیر
بیست فرزند این‌چنین در گور رفت
آتشی در جانشان افتاد تفت
تا شبی بنمود او را جنتی
باقیی سبزی خوشی بی ضنتی
باغ گفتم نعمت بی‌کیف را
کاصل نعمتهاست و مجمع باغها
ورنه لا عین رات چه جای باغ
گفت نور غیب را یزدان چراغ
مثل نبود آن مثال آن بود
تا برد بوی آنک او حیران بود
حاصل آن زن دید آن را مست شد
زان تجلی آن ضعیف از دست شد
دید در قصری نبشته نام خویش
آن خود دانستش آن محبوب‌کیش
بعد از آن گفتند کین نعمت وراست
کو بجان بازی بجز صادق نخاست
خدمت بسیار می‌بایست کرد
مر ترا تا بر خوری زین چاشت‌خورد
چون تو کاهل بودی اندر التجا
آن مصیبتها عوض دادت خدا
گفت یا رب تا به صد سال و فزون
این چنینم ده بریز از من تو خون
اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
دید در وی جمله فرزندان خویش
گفت از من کم شد از تو گم نشد
بی دو چشم غیب کس مردم نشد
تو نکردی فصد و از بینی دوید
خون افزون تا ز تب جانت رهید
مغز هر میوه بهست از پوستش
پوست دان تن را و مغز آن دوستش
مغز نغزی دارد آخر آدمی
یکدمی آن را طلب گر زان دمی

بخش ۱۶۵ – در آمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره

اندر آخر حمزه چون در صف شدی
بی زره سرمست در غزو آمدی
سینه باز و تن برهنه پیش پیش
در فکندی در صف شمشیر خویش
خلق پرسیدند کای عم رسول
ای هزبر صف‌شکن شاه فحول
نه تو لا تلقوا بایدیکم الی
تهلکه خواندی ز پیغام خدا
پس چرا تو خویش را در تهلکه
می در اندازی چنین در معرکه
چون جوان بودی و زفت و سخت‌زه
تو نمی‌رفتی سوی صف بی زره
چون شدی پیر و ضعیف و منحنی
پرده‌های لا ابالی می‌زنی
لا ابالی‌وار با تیغ و سنان
می‌نمایی دار و گیر و امتحان
تیغ حرمت می‌ندارد پیر را
کی بود تمییز تیغ و تیر را
زین نسق غمخوارگان بی‌خبر
پند می‌دادند او را از غیر

بخش ۱۶۶ – جواب حمزه مر خلق را

گفت حمزه چونک بودم من جوان
مرگ می‌دیدم وداع این جهان
سوی مردن کس برغبت کی رود
پیش اژدرها برهنه کی شود
لیک از نور محمد من کنون
نیستم این شهر فانی را زبون
از برون حس لشکرگاه شاه
پر همی‌بینم ز نور حق سپاه
خیمه در خیمه طناب اندر طناب
شکر آنک کرد بیدارم ز خواب
آنک مردن پیش چشمش تهلکه‌ست
امر لا تلقوا بگیرد او به دست
و آنک مردن پیش او شد فتح باب
سارعوا آید مرورا در خطاب
الحذر ای مرگ‌بینان بارعوا
العجل ای حشربینان سارعوا
الصلا ای لطف‌بینان افرحوا
البلا ای قهربینان اترحوا
هر که یوسف دید جان کردش فدی
هر که گرگش دید برگشت از هدی
مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگیست
پیش زنگی آینه هم زنگیست
آنک می‌ترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
روی زشت تست نه رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رستست ار نکویست ار بدست
ناخوش و خوش هر ضمیرت از خودست
گر بخاری خسته‌ای خود کشته‌ای
ور حریر و قزدری خود رشته‌ای
دانک نبود فعل همرنگ جزا
هیچ خدمت نیست همرنگ عطا
مزد مزدوران نمی‌ماند بکار
کان عرض وین جوهرست و پایدار
آن همه سختی و زورست و عرق
وین همه سیمست و زرست و طبق
گر ترا آید ز جایی تهمتی
کرد مظلومت دعا در محنتی
تو همی‌گویی که من آزاده‌ام
بر کسی من تهمتی ننهاده‌ام
تو گناهی کرده‌ای شکل دگر
دانه کشتی دانه کی ماند به بر
او زنا کرد و جزا صد چوب بود
گوید او من کی زدم کس را بعود
نه جزای آن زنا بود این بلا
چوب کی ماند زنا را در خلا
مار کی ماند عصا را ای کلیم
درد کی ماند دوا را ای حکیم
تو به جای آن عصا آب منی
چون بیفکندی شد آن شخص سنی
یار شد یا مار شد آن آب تو
زان عصا چونست این اعجاب تو
هیچ ماند آب آن فرزند را
هیچ ماند نیشکر مر قند را
چون سجودی یا رکوعی مرد کشت
شد در آن عالم سجود او بهشت
چونک پرید از دهانش حمد حق
مرغ جنت ساختش رب الفلق
حمد و تسبیحت نماند مرغ را
گرچه نطفهٔ مرغ بادست و هوا
چون ز دستت رست ایثار و زکات
گشت این دست آن طرف نخل و نبات
آب صبرت جوی آب خلد شد
جوی شیر خلد مهر تست و ود
ذوق طاعت گشت جوی انگبین
مستی و شوق تو جوی خمر بین
این سببها آن اثرها را نماند
کس نداند چونش جای آن نشاند
این سببها چون به فرمان تو بود
چار جو هم مر ترا فرمان نمود
هر طرف خواهی روانش می‌کنی
آن صفت چون بد چنانش می‌کنی
چون منی تو که در فرمان تست
نسل آن در امر تو آیند چست
می‌دود بر امر تو فرزند نو
که منم جزوت که کردی‌اش گرو
آن صفت در امر تو بود این جهان
هم در امر تست آن جوها روان
آن درختان مر ترا فرمان‌برند
کان درختان از صفاتت با برند
چون به امر تست اینجا این صفات
پس در امر تست آنجا آن جزات
چون ز دستت زخم بر مظلوم رست
آن درختی گشت ازو زقوم رست
چون ز خشم آتش تو در دلها زدی
مایهٔ نار جهنم آمدی
آتشت اینجا چو آدم سوز بود
آنچ از وی زاد مرد افروز بود
آتش تو قصد مردم می‌کند
نار کز وی زاد بر مردم زند
آن سخنهای چو مار و کزدمت
مار و کزدم گشت و می‌گیرد دمت
اولیا را داشتی در انتظار
انتظار رستخیزت گشت یار
وعدهٔ فردا و پس‌فردای تو
انتظار حشرت آمد وای تو
منتظر مانی در آن روز دراز
در حساب و آفتاب جان‌گداز
کآسمان را منتظر می‌داشتی
تخم فردا ره روم می‌کاشتی
خشم تو تخم سعیر دوزخست
هین بکش این دوزخت را کین فخست
کشتن این نار نبود جز به نور
نورک اطفا نارنا نحن الشکور
گر تو بی نوری کنی حلمی بدست
آتشت زنده‌ست و در خاکسترست
آن تکلف باشد و روپوش هین
نار را نکشد به غیر نور دین
تا نبینی نور دین آمن مباش
کاتش پنهان شود یک روز فاش
نور آبی دان و هم در آب چفس
چونک داری آب از آتش مترس
آب آتش را کشد کآتش به خو
می‌بسوزد نسل و فرزندان او
سوی آن مرغابیان رو روز چند
تا ترا در آب حیوانی کشند
مرغ خاکی مرغ آبی هم‌تنند
لیک ضدانند آب و روغنند
هر یکی مر اصل خود را بنده‌اند
احتیاطی کن بهم ماننده‌اند
همچنانک وسوسه و وحی الست
هر دو معقولند لیکن فرق هست
هر دو دلالان بازار ضمیر
رختها را می‌ستایند ای امیر
گر تو صراف دلی فکرت شناس
فرق کن سر دو فکر چون نخاس
ور ندانی این دو فکرت از گمان
لا خلابه گوی و مشتاب و مران

بخش ۱۶۷ – حیله دفع مغبون شدن در بیع و شرا

آن یکی یاری پیمبر را بگفت
که منم در بیعها با غبن جفت
مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحرست و ز راهم می‌برد
گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار
که تانی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
پیش سگ چون لقمه نان افکنی
بو کند آنگه خورد ای معتنی
او ببینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد
با تانی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخها
ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کاندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
عیسی قادر بود کو از یک دعا
بی توقف بر جهاند مرده را
خالق عیسی بنتواند که او
بی توقف مردم آرد تو بتو
این تانی از پی تعلیم تست
که طلب آهسته باید بی سکست
جو یکی کوچک که دایم می‌رود
نه نجس گردد نه گنده می‌شود
زین تانی زاید اقبال و سرور
این تانی بیضه دولت چون طیور
مرغ کی ماند به بیضه‌ای عنید
گرچه از بیضه همی آید پدید
باش تا اجزای تو چون بیضه‌ها
مرغها زایند اندر انتها
بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دورست ره
دانهٔ آبی به دانه سیب نیز
گرچه ماند فرقها دان ای عزیز
برگها هم‌رنگ باشد در نظر
میوه‌ها هر یک بود نوعی دگر
برگهای جسمها ماننده‌اند
لیک هر جانی بریعی زنده‌اند
خلق در بازار یکسان می‌روند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
همچنان در مرگ یکسان می‌رویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم

بخش ۱۶۸ – وفات یافتن بلال رضی الله عنه با شادی

چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش بگفتا وا حرب
پس بلالش گفت نه نه وا طرب
تا کنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست
این همی گفت و رخش در عین گفت
نرگس و گلبرگ و لاله می‌شکفت
تاب رو و چشم پر انوار او
می گواهی داد بر گفتار او
هر سیه دل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا
مردم نادیده باشد رو سیاه
مردم دیده بود مرآت ماه
خود کی بیند مردم دیدهٔ ترا
در جهان جز مردم دیده‌فزا
چون به غیر مردم دیده‌ش ندید
پس به غیر او کی در رنگش رسید
پس جز او جمله مقلد آمدند
در صفات مردم دیده بلند
گفت جفتش الفراق ای خوش‌خصال
گفت نه نه الوصالست الوصال
گفت جفت امشب غریبی می‌روی
از تبار و خویش غایب می‌شوی
گفت نه نه بلک امشب جان من
می‌رسد خود از غریبی در وطن
گفت رویت را کجا بینیم ما
گفت اندر حلقهٔ خاص خدا
حلقهٔ خاصش به تو پیوسته است
گر نظر بالا کنی نه سوی پست
اندر آن حلقه ز رب العالمین
نور می‌تابد چو در حلقه نگین
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ
کرد ویران تا کند معمورتر
قومم انبه بود و خانه مختصر

بخش ۱۶۹ – حکمت ویران شدن تن به مرگ

من چو آدم بودم اول حبس کرب
پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب
من گدا بودم درین خانه چو چاه
شاه گشتم قصر باید بهر شاه
قصرها خود مر شهان را مانسست
مرده را خانه و مکان گوری بسست
انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندر لامکان
مردگان را این جهان بنمود فر
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر
گر نبودی تنگ این افغان ز چیست
چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست
در زمان خواب چون آزاد شد
زان مکان بنگر که جان چون شاد شد
ظالم از ظلم طبیعت باز رست
مرد زندانی ز فکر حبس جست
این زمین و آسمان بس فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مناخ
جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ
خندهٔ او گریه فخرش جمله ننگ

بخش ۱۷۰ – تشبیه دنیا کی بظاهر فراخست و بمعنی تنگ و تشبیه خواب کی خلاص است ازین تنگی

همچو گرمابه که تفسیده بود
تنگ آیی جانت پخسیده شود
گرچه گرمابه عریضست و طویل
زان تبش تنگ آیدت جان و کلیل
تا برون نایی بنگشاید دلت
پس چه سود آمد فراخی منزلت
یا که کفش تنگ پوشی ای غوی
در بیابان فراخی می‌روی
آن فراخی بیابان تنگ گشت
بر تو زندان آمد آن صحرا و دشت
هر که دید او مر ترا از دور گفت
کو در آن صحرا چو لاله تر شکفت
او نداند که تو همچون ظالمان
از برون در گلشنی جان در فغان
خواب تو آن کفش بیرون کردنست
که زمانی جانت آزاد از تنست
اولیا را خواب ملکست ای فلان
همچو آن اصحاب کهف اندر جهان
خواب می‌بینند و آنجا خواب نه
در عدم در می‌روند و باب نه
خانهٔ تنگ و درون جان چنگ‌لوک
کرد ویران تا کند قصر ملوک
چنگ‌لوکم چون جنین اندر رحم
نه‌مهه گشتم شد این نقلان مهم
گر نباشد درد زه بر مادرم
من درین زندان میان آذرم
مادر طبعم ز درد مرگ خویش
می‌کند ره تا رهد بره ز میش
تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت این بره گبز
درد زه گر رنج آبستان بود
بر جنین اشکستن زندان بود
حامله گریان ز زه کاین المناص
و آن جنین خندان که پیش آمد خلاص
هرچه زیر چرخ هستند امهات
از جماد و از بهیمه وز نبات
هر یکی از درد غیری غافل اند
جز کسانی که نبیه و کامل‌اند
آنچ کوسه داند از خانهٔ کسان
بلمه از خانه خودش کی داند آن
آنچ صاحب‌دل بداند حال تو
تو ز حال خود ندانی ای عمو


بخش ۱۷۱ – بیان آنک هرچه غفلت و غم و کاهلی و تاریکیست همه از تنست کی ارضی است و سفلی

غفلت از تن بود چون تن روح شد
بیند او اسرار را بی هیچ بد
چون زمین برخاست از جو فلک
نه شب و نه سایه باشد نه دلک
هر کجا سایه‌ست و شب یا سایگه
از زمین باشد نه از افلاک و مه
ود پیوسته هم از هیزم بود
نه ز آتشهای مستنجم بود
وهم افتد در خطا و در غلط
عقل باشد در اصابتها فقط
هر گرانی و کسل خود از تنست
جان ز خفت جمله در پریدنست
روی سرخ از غلبه خونها بود
روی زرد از جنبش صفرا بود
رو سپید از قوت بلغم بود
باشد از سودا که رو ادهم بود
در حقیقت خالق آثار اوست
لیک جز علت نبیند اهل پوست
مغز کو از پوستها آواره نیست
از طبیب و علت او را چاره نیست
چون دوم بار آدمی‌زاده بزاد
پای خود بر فرق علتها نهاد
علت اولی نباشد دین او
علت جزوی ندارد کین او
می‌پرد چون آفتاب اندر افق
با عروس صدق و صورت چون تتق
بلک بیرون از افق وز چرخها
بی مکان باشد چو ارواح و نهی
بل عقول ماست سایه‌های او
می‌فتد چون سایه‌ها در پای او
مجتهد هر گه که باشد نص‌شناس
اندر آن صورت نیندیشد قیاس
چون نیابد نص اندر صورتی
از قیاس آنجا نماید عبرتی


بخش ۱۷۲ – تشبیه نص با قیاس

نص وحی روح قدسی دان یقین
وان قیاس عقل جزوی تحت این
عقل از جان گشت با ادراک و فر
روح او را کی شود زیر نظر
لیک جان در عقل تاثیری کند
زان اثر آن عقل تدبیری کند
نوح‌وار ار صدقی زد در تو روح
کو یم و کشتی و کو طوفان نوح
عقل اثر را روح پندارد ولیک
نور خور از قرص خور دورست نیک
زان به قرصی سالکی خرسند شد
تا ز نورش سوی قرص افکند شد
زانک این نوری که اندر سافل است
نیست دایم روز و شب او آفل است
وانک اندر قرص دارد باش و جا
غرقهٔ آن نور باشد دایما
نه سحابش ره زند خود نه غروب
وا رهید او از فراق سینه کوب
این‌چنین کس اصلش از افلاک بود
یا مبدل گشت گر از خاک بود
زانک خاکی را نباشد تاب آن
که زند بر وی شعاعش جاودان
گر زند بر خاک دایم تاب خور
آنچنان سوزد که ناید زو ثمر
دایم اندر آب کار ماهی است
مار را با او کجا همراهی است
لیک در که مارهای پر فن‌اند
اندرین یم ماهییها می‌کنند
مکرشان گر خلق را شیدا کند
هم ز دریا تاسه‌شان رسوا کند
واندرین یم ماهیان پر فن‌اند
مار را از سحر ماهی می‌کنند
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال
بس محال از تاب ایشان حال شد
نحس آنجا رفت و نیکوفال شد
تا قیامت گر بگویم زین کلام
صد قیامت بگذرد وین ناتمام


بخش ۱۷۳ – آداب المستمعین والمریدین عند فیض الحکمة من لسان الشیخ

بر ملولان این مکرر کردنست
نزد من عمر مکرر بردنست
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالب‌اند و یک ملول
از رسالت باز می‌ماند رسول
این رسولان ضمیر رازگو
مستمع خواهند اسرافیل‌خو
نخوتی دارند و کبری چون شهان
چاکری خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان بجاگه ناوری
از رسالتشان چگونه بر خوری
کی رسانند آن امانت را بتو
تا نباشی پیششان راکع دوتو
هر ادبشان کی همی‌آید پسند
کامدند ایشان ز ایوان بلند
نه گدایانند کز هر خدمتی
از تو دارند ای مزور منتی
لیک با بی‌رغبتیها ای ضمیر
صدقهٔ سلطان بیفشان وا مگیر
اسپ خود را ای رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسپش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آنچنان
که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غیر و غیرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشیمانی برو عیبی کند
آتش اول در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
چون ببیند گرمی صاحب‌قدم


بخش ۱۷۴ – شناختن هر حیوانی بوی عدو خود را و حذر کردن و بطالت و خسارت آنکس کی عدو کسی بود کی ازو حذر ممکن نیست و فرار ممکن نی و مقابله ممکن نی

اسپ داند بانگ و بوی شیر را
گر چه حیوانست الا نادرا
بل عدو خویش را هر جانور
خود بداند از نشان و از اثر
روز خفاشک نیارد بر پرید
شب برون آمد چو دزدان و چرید
از همه محروم‌تر خفاش بود
که عدو آفتاب فاش بود
نه تواند در مصافش زخم خورد
نه بنفرین تاندش مهجور کرد
آفتابی که بگرداند قفاش
از برای غصه و قهر خفاش
غایت لطف و کمال او بود
گرنه خفاشش کجا مانع شود
دشمنی گیری بحد خویش گیر
تا بود ممکن که گردانی اسیر
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابلهست او ریش خود بر می‌کند
حیلت او از سبالش نگذرد
چنبرهٔ حجرهٔ قمر چون بر درد
با عدو آفتاب این بد عتاب
ای عدو آفتاب آفتاب
ای عدو آفتابی کز فرش
می‌بلرزد آفتاب و اخترش
تو عدو او نه‌ای خصم خودی
چه غم آتش را که تو هیزم شدی
ای عجب از سوزشت او کم شود
یا ز درد سوزشت پر غم شود
رحمتش نه رحمت آدم بود
که مزاج رحم آدم غم بود
رحمت مخلوق باشد غصه‌ناک
رحمت حق از غم و غصه‌ست پاک
رحمت بی‌چون چنین دان ای پدر
ناید اندر وهم از وی جز اثر


بخش ۱۷۵ – فرق میان دانستن چیزی به مثال و تقلید و میان دانستن ماهیت آن چیز

ظاهرست آثار و میوهٔ رحمتش
لیک کی داند جز او ماهیتش
هیچ ماهیات اوصاف کمال
کس نداند جز بثار و مثال
طفل ماهیت نداند طمث را
جز که گویی هست چون حلوا ترا
کی بود ماهیت ذوق جماع
مثل ماهیات حلوا ای مطاع
لیک نسبت کرد از روی خوشی
با تو آن عاقل چو تو کودک‌وشی
تا بداند کودک آن را از مثال
گر نداند ماهیت یا عین حال
پس اگر گویی بدانم دور نیست
ور ندانم گفت کذب و زور نیست
گر کسی گوید که دانی نوح را
آن رسول حق و نور روح را
گر بگویی چون ندانم کان قمر
هست از خورشید و مه مشهورتر
کودکان خرد در کتابها
و آن امامان جمله در محرابها
نام او خوانند در قرآن صریح
قصه‌اش گویند از ماضی فصیح
راست‌گو دانیش تو از روی وصف
گرچه ماهیت نشد از نوح کشف
ور بگویی من چه دانم نوح را
همچو اویی داند او را ای فتی
مور لنگم من چه دانم فیل را
پشه‌ای کی داند اسرافیل را
این سخن هم راستست از روی آن
که بماهیت ندانیش ای فلان
عجز از ادراک ماهیت عمو
حالت عامه بود مطلق مگو
زانک ماهیات و سر سر آن
پیش چشم کاملان باشد عیان
در وجود از سر حق و ذات او
دورتر از فهم و استبصار کو
چونک آن مخفی نماند از محرمان
ذات و وصفی چیست کان ماند نهان
عقل بحثی گوید این دورست و گو
بی ز تاویل محالی کم شنو
قطب گوید مر ترا ای سست‌حال
آنچ فوق حال تست آید محال
واقعاتی که کنونت بر گشود
نه که اول هم محالت می‌نمود
چون رهانیدت ز ده زندان کرم
تیه را بر خود مکن حبس ستم


بخش ۱۷۶ – جمع و توفیق میان نفی و اثبات یک چیز از روی نسبت و اختلاف جهت

نفی آن یک چیز و اثباتش رواست
چون جهت شد مختلف نسبت دوتاست
ما رمیت اذ رمیت از نسبتست
نفی و اثباتست و هر دو مثبتست
آن تو افکندی چو بر دست تو بود
تو نه افکندی که قوت حق نمود
زور آدم‌زاد را حدی بود
مشت خاک اشکست لشکر کی شود
مشت مشت تست و افکندن ز ماست
زین دو نسبت نفی و اثباتش رواست
یعرفون الانبیا اضدادهم
مثل ما لا یشتبه اولادهم
همچو فرزندان خود دانندشان
منکران با صد دلیل و صد نشان
لیک از رشک و حسد پنهان کنند
خویشتن را بر ندانم می‌زنند
پس چو یعرف گفت چون جای دگر
گفت لایعرفهم غیری فذر
انهم تحت قبابی کامنون
جز که یزدانشان نداند ز آزمون
هم بنسبت گیر این مفتوح را
که بدانی و ندانی نوح را

بخش ۱۷۷ – مسلهٔ فنا و بقای درویش

گفت قایل در جهان درویش نیست
ور بود درویش آن درویش نیست
هست از روی بقای ذات او
نیست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانهٔ شمع پیش آفتاب
نیست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهی پنبه بسوزد زان شرر
نیست باشد روشنی ندهد ترا
کرده باشد آفتاب او را فنا
در دو صد من شهد یک اوقیه خل
چون در افکندی و در وی گشت حل
نیست باشد طعم خل چون می‌چشی
هست اوقیه فزون چون برکشی
پیش شیری آهوی بیهوش شد
هستی‌اش در هست او روپوش شد
این قیاس ناقصان بر کار رب
جوشش عشقست نه از ترک ادب
نبض عاشق بی ادب بر می‌جهد
خویش را در کفهٔ شه می‌نهد
بی‌ادب‌تر نیست کس زو در جهان
با ادب‌تر نیست کس زو در نهان
هم بنسبت دان وفاق ای منتجب
این دو ضد با ادب با بی‌ادب
بی‌ادب باشد چو ظاهر بنگری
که بود دعوی عشقش هم‌سری
چون به باطن بنگری دعوی کجاست
او و دعوی پیش آن سلطان فناست
مات زید زید اگر فاعل بود
لیک فاعل نیست کو عاطل بود
او ز روی لفظ نحوی فاعلست
ورنه او مفعول و موتش قاتلست
فاعل چه کو چنان مقهور شد
فاعلیها جمله از وی دور شد


بخش ۱۷۸ – قصه وکیل صدر جهان کی متهم شد و از بخارا گریخت از بیم جان باز عشقش کشید رو کشان کی کار جان سهل باشد عاشقان را

در بخارا بندهٔ صدر جهان
متهم شد گشت از صدرش نهان
مدت ده سال سرگردان بگشت
گه خراسان گه کهستان گاه دشت
از پس ده سال او از اشتیاق
گشت بی‌طاقت ز ایام فراق
گفت تاب فرقتم زین پس نماند
صبر کی داند خلاعت را نشاند
از فراق این خاکها شوره بود
آب زرد و گنده و تیره شود
باد جان‌افزا وخم گردد وبا
آتشی خاکستری گردد هبا
باغ چون جنت شود دار المرض
زرد و ریزان برگ او اندر حرض
عقل دراک از فراق دوستان
همچو تیرانداز اشکسته کمان
دوزخ از فرقت چنان سوزان شدست
پیر از فرقت چنان لرزان شدست
گر بگویم از فراق چون شرار
تا قیامت یک بود از صد هزار
پس ز شرح سوز او کم زن نفس
رب سلم رب سلم گوی و بس
هرچه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیندیش آن زمان
زانچ گشتی شاد بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد تو دل بر وی منه
پیش از آن کو بجهد از وی تو بجه


بخش ۱۷۹ – پیدا شدن روح القدس بصورت آدمی بر مریم بوقت برهنگی و غسل کردن و پناه گرفتن بحق تعالی

همچو مریم گوی پیش از فوت ملک
نقش را کالعوذ بالرحمن منک
دید مریم صورتی بس جان‌فزا
جان‌فزایی دلربایی در خلا
پیش او بر رست از روی زمین
چون مه وخورشید آن روح الامین
از زمین بر رست خوبی بی‌نقاب
آنچنان کز شرق روید آفتاب
لرزه بر اعضای مریم اوفتاد
کو برهنه بود و ترسید از فساد
صورتی که یوسف ار دیدی عیان
دست از حیرت بریدی چو زنان
همچو گل پیشش برویید آن ز گل
چون خیالی که بر آرد سر ز دل
گشت بی‌خود مریم و در بی‌خودی
گفت بجهم در پناه ایزدی
زانک عادت کرده بود آن پاک‌جیب
در هزیمت رخت بردن سوی غیب
چون جهان را دید ملکی بی‌قرار
حازمانه ساخت زان حضرت حصار
تا به گاه مرگ حصنی باشدش
که نیابد خصم راه مقصدش
از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید
چون بدید آن غمزه‌های عقل‌سوز
که ازو می‌شد جگرها تیردوز
شاه و لشکر حلقه در گوشش شده
خسروان هوش بیهوشش شده
صد هزاران شاه مملوکش برق
صد هزاران بدر را داده به دق
زهره نی مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببیند کم زند
من چگویم که مرا در دوخته‌ست
دمگهم را دمگه او سوخته‌ست
دود آن نارم دلیلم من برو
دور از آن شه باطل ما عبروا
خود نباشد آفتابی را دلیل
جز که نور آفتاب مستطیل
سایه کی بود تا دلیل او بود
این بستش کع ذلیل او بود
این جلالت در دلالت صادقست
جمله ادراکات پس او سابقست
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
گر گریزد کس نیابد گرد شه
ور گریزند او بگیرد پیش ره
جمله ادراکات را آرام نی
وقت میدانست وقت جام نی
آن یکی وهمی چو بازی می‌پرد
وآن دگر چون تیر معبر می‌درد
وان دگر چون کشتی با بادبان
وآن دگر اندر تراجع هر زمان
چون شکاری می‌نمایدشان ز دور
جمله حمله می‌فزایند آن طیور
چونک ناپیدا شود حیران شوند
همچو جغدان سوی هر ویران شوند
منتظر چشمی به هم یک چشم باز
تا که پیدا گردد آن صید به ناز
چون بماند دیر گویند از ملال
صید بود آن خود عجب یا خود خیال
مصلحت آنست تا یک ساعتی
قوتی گیرند و زور از راحتی
گر نبودی شب همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی ز اهتزاز
از هوس وز حرص سود اندوختن
هر کسی دادی بدن را سوختن
شب پدید آید چو گنج رحمتی
تا رهند ازحرص خود یکساعتی
چونک قبضی آیدت ای راه‌رو
آن صلاح تست آتش دل مشو
زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید زاعتداد
گر هماره فصل تابستان بدی
سوزش خورشید در بستان شدی
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن
گر ترش‌رویست آن دی مشفق است
صیف خندانست اما محرقست
چونک قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش
چشم کودک همچو خر در آخرست
چشم عاقل در حساب آخرست
او در آخر چرب می‌بیند علف
وین ز قصاب آخرش بیند تلف
آن علف تلخست کین قصاب داد
بهر لحم ما ترازویی نهاد
رو ز حکمت خور علف کان را خدا
بی غرض دادست از محض عطا
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
زانچ حق گفتت کلوا من رزقه
رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهٔ لقمه‌های راز شد
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
ترک‌جوشش شرح کردم نیم‌خام
از حکیم غزنوی بشنو تمام
در الهی‌نامه گوید شرح این
آن حکیم غیب و فخرالعارفین
غم خور و نان غم‌افزایان مخور
زانک عاقل غم خورد کودک شکر
قند شادی میوهٔ باغ غمست
این فرح زخمست وآن غم مرهمست
غم چو بینی در کنارش کش به عشق
از سر ربوه نظر کن در دمشق
عاقل از انگور می بیند همی
عاشق از معدوم شی بیند همی
جنگ می‌کردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر
زانک زان رنجش همی‌دیدند سود
حمل را هر یک ز دیگر می‌ربود
مزد حق کو مزد آن بی‌مایه کو
این دهد گنجیت مزد و آن تسو
گنج زری که چو خسپی زیر ریگ
با تو باشد ان نباشد مردریگ
پیش پیش آن جنازه‌ت می‌دود
مونس گور و غریبی می‌شود
بهر روز مرگ این دم مرده باش
تا شوی با عشق سرمد خواجه‌تاش
صبر می‌بیند ز پردهٔ اجتهاد
روی چون گلنار و زلفین مراد
غم چو آیینه‌ست پیش مجتهد
کاندرین ضد می‌نماید روی ضد
بعد ضد رنج آن ضد دگر
رو دهد یعنی گشاد و کر و فر
این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین
بعد قبض مشت بسط آید یقین
پنجه را گر قبض باشد دایما
یا همه بسط او بود چون مبتلا
زین دو وصفش کار و مکسب منتظم
چون پر مرغ این دو حال او را مهم
چونک مریم مضطرب شد یک زمان
همچنانک بر زمین آن ماهیان


بخش ۱۸۰ – گفتن روح القدس مریم راکی من رسول حقم به تو آشفته مشو و پنهان مشو از من کی فرمان اینست

بانگ بر وی زد نمودار کرم
که امین حضرتم از من مرم
از سرافرازان عزت سرمکش
از چنین خوش محرمان خود درمکش
این همی گفت و ذبالهٔ نور پاک
از لبش می‌شد پیاپی بر سماک
از وجودم می‌گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم
خود بنه و بنگاه من در نیستیست
یکسواره نقش من پیش ستیست
مریما بنگر که نقش مشکلم
هم هلالم هم خیال اندر دلم
چون خیالی در دلت آمد نشست
هر کجا که می‌گریزی با توست
جز خیالی عارضی باطلی
کو بود چون صبح کاذب آفلی
من چو صبح صادقم از نور رب
که نگردد گرد روزم هیچ شب
هین مکن لاحول عمران زاده‌ام
که ز لاحول این طرف افتاده‌ام
مر مرا اصل و غذا لاحول بود
نور لاحولی که پیش از قول بود
تو همی‌گیری پناه ازمن به حق
من نگاریدهٔ پناهم در سبق
آن پناهم من که مخلصهات بوذ
تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی
شادیی را نام بنهادی غمی
اینچنین نخلی که لطف یار ماست
چونک ما دزدیم نخلش دار ماست
اینچنین مشکین که زلف میر ماست
چونک بی‌عقلیم این زنجیر ماست
اینچنین لطفی چو نیلی می‌رود
چونک فرعونیم چون خون می‌شود
خون همی‌گوید من آبم هین مریز
یوسفم گرگ از توم ای پر ستیز
تو نمی‌بینی که یار بردبار
چونک با او ضد شدی گردد چو مار
لحم او و شحم او دیگر نشد
او چنان بد جز که از منظر نشد

بخش ۱۸۱ – عزم کردن آن وکیل ازعشق کی رجوع کند به بخارا لاابالی‌وار

شمع مریم را بهل افروخته
که بخارا می‌رود آن سوخته
سخت بی‌صبر و در آتشدان تیز
رو سوی صدر جهان می‌کن گریز
این بخارا منبع دانش بود
پس بخاراییست هر کنش بود
پیش شیخی در بخارا اندری
تا به خواری در بخارا ننگری
جز به خواری در بخارای دلش
راه ندهد جزر و مد مشکلش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آنکس را که یردی رفسه
فرقت صدر جهان در جان او
پاره پاره کرده بود ارکان او
گفت بر خیزم هم‌آنجا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم
واروم آنجا بیفتم پیش او
پیش آن صدر نکواندیش او
گویم افکندم به پیشت جان خویش
زنده کن یا سر ببر ما را چو میش
کشته و مرده به پیشت ای قمر
به که شاه زندگان جای دگر
آزمودم من هزاران بار بیش
بی تو شیرین می‌نبینم عیش خویش
غن لی یا منیتی لحن النشور
ابرکی یا ناقتی تم السرور
ابلعی یا ارض دمعی قد کفی
اشربی یا نفس وردا قد صفا
عدت یا عیدی الینا مرحبا
نعم ما روحت یا ریح الصبا
گفت ای یاران روان گشتم وداع
سوی آن صدری که میر است و مطاع
دم‌بدم در سوز بریان می‌شوم
هرچه بادا باد آنجا می‌روم
گرچه دل چون سنگ خارا می‌کند
جان من عزم بخارا می‌کند
مسکن یارست و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن

بخش ۱۸۲ – پرسیدن معشوقی از عاشق غریب خود کی از شهرها کدام شهر را خوشتر یافتی و انبوه‌تر و محتشم‌تر و پر نعمت‌تر و دلگشاتر

گفت معشوقی به عاشق کای فتی
تو به غربت دیده‌ای بس شهرها
پس کدامین شهر ز آنها خوشترست
گفت آن شهری که در وی دلبرست
هرکجا باشد شه ما را بساط
هست صحرا گر بود سم الخیاط
هر کجا که یوسفی باشد چو ماه
جنتست ارچه که باشد قعر چاه

بخش ۱۸۳ – منع کردن دوستان او را از رجوع کردن به بخارا وتهدید کردن و لاابالی گفتن او

گفت او را ناصحی ای بی‌خبر
عاقبت اندیش اگر داری هنر
درنگر پس را به عقل و پیش را
همچو پروانه مسوزان خویش را
چون بخارا می‌روی دیوانه‌ای
لایق زنجیر و زندان‌خانه‌ای
او ز تو آهن همی‌خاید ز خشم
او همی‌جوید ترا با بیست چشم
می‌کند او تیز از بهر تو کارد
او سگ قحطست و تو انبان آرد
چون رهیدی و خدایت راه داد
سوی زندان می‌روی چونت فتاد
بر تو گر ده‌گون موکل آمدی
عقل بایستی کز ایشان کم زدی
چون موکل نیست بر تو هیچ‌کس
از چه بسته گشت بر تو پیش و پس
عشق پنهان کرده بود او را اسیر
آن موکل را نمی‌دید آن نذیر
هر موکل را موکل مختفیست
ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست
خشم شاه عشق بر جانش نشست
بر عوانی و سیه‌روییش بست
می‌زند او را که هین او رابزن
زان عوانان نهان افغان من
هرکه بینی در زیانی می‌رود
گرچه تنها با عوانی می‌رود
گر ازو واقف بدی افغان زدی
پیش آن سلطان سلطانان شدی
ریختی بر سر به پیش شاه خاک
تا امان دیدی ز دیو سهمناک
میر دیدی خویش را ای کم ز مور
زان ندیدی آن موکل را تو کور
غره گشتی زین دروغین پر و بال
پر و بالی کو کشد سوی وبال
پر سبک دارد ره بالا کند
چون گل‌آلو شد گرانیها کند

بخش ۱۸۴ – لاابالی گفتن عاشق ناصح و عاذل را از سر عشق

گفت ای ناصح خمش کن چند چند
پند کم ده زانک بس سختست بند
سخت‌تر شد بند من از پند تو
عشق را نشناخت دانشمند تو
آن طرف که عشق می‌افزود درد
بوحنیفه و شافعی درسی نکرد
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنهٔ زارم به خون خویشتن
عاشقان را هر زمانی مردنیست
مردن عشاق خود یک نوع نیست
او دو صد جان دارد از جان هدی
وآن دوصد را می‌کند هر دم فدی
هر یکی جان را ستاند ده بها
از نبی خوان عشرة امثالها
گر بریزد خون من آن دوست‌رو
پای‌کوبان جان برافشانم برو
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست
اقتلونی اقتلونی یا ثقات
ان فی قتلی حیاتا فی حیات
یا منیر الخد یا روح البقا
اجتذب روحی وجد لی باللقا
لی حبیب حبه یشوی الحشا
لو یشا یمشی علی عینی مشی
پارسی گو گرچه تازی خوشترست
عشق را خود صد زبان دیگرست
بوی آن دلبر چو پران می‌شود
آن زبانها جمله حیران می‌شود
بس کنم دلبر در آمد در خطاب
گوش شو والله اعلم بالصواب
چونک عاشق توبه کرد اکنون بترس
کو چو عیاران کند بر دار درس
گرچه این عاشق بخارا می‌رود
نه به درس و نه به استا می‌رود
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست
خامشند و نعرهٔ تکرارشان
می‌رود تا عرش و تخت یارشان
درسشان آشوب و چرخ و زلزله
نه زیاداتست و باب سلسله
سلسلهٔ این قوم جعد مشکبار
مسلهٔ دورست لیکن دور یار
مسلهٔ کیس ار بپرسد کس ترا
گو نگنجد گنج حق در کیسه‌ها
گر دم خلع و مبارا می‌رود
بد مبین ذکر بخارا می‌رود
ذکر هر چیزی دهد خاصیتی
زانک دارد هرصفت ماهیتی
آن بخاری غصهٔ دانش نداشت
چشم بر خورشید بینش می‌گماشت
هرکه درخلوت ببینش یافت راه
او ز دانشها نجوید دستگاه
با جمال جان چوشد هم‌کاسه‌ای
باشدش ز اخبار و دانش تاسه‌ای
دید بردانش بود غالب فرا
زان همی دنیا بچربد عامه را
زانک دنیا را همی‌بینند عین
وآن جهانی را همی‌دانند دین

بخش ۱۸۵ – رو نهادن آن بندهٔ عاشق سوی بخارا

رو نهاد آن عاشق خونابه‌ریز
دل‌طپان سوی بخارا گرم و تیز
ریگ آمون پیش او همچون حریر
آب جیحون پیش او چون آبگیر
آن بیابان پیش او چون گلستان
می‌فتاد از خنده او چون گل‌ستان
در سمرقندست قند اما لبش
از بخارا یافت و آن شد مذهبش
ای بخارا عقل‌افزا بوده‌ای
لیکن ازمن عقل و دین بربوده‌ای
بدر می‌جویم از آنم چون هلال
صدر می‌جویم درین صف نعال
چون سواد آن بخارا را بدید
در سواد غم بیاضی شد پدید
ساعتی افتاد بیهوش و دراز
عقل او پرید در بستان راز
بر سر و رویش گلابی می‌زدند
از گلاب عشق او غافل بدند
او گلستانی نهانی دیده بود
غارت عشقش ز خود ببریده بود
تو فسرده درخور این دم نه‌ای
با شکر مقرون نه‌ای گرچه نیی
رخت عقلت با توست و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی

بخش ۱۸۶ – در آمدن آن عاشق لاابالی در بخارا وتحذیر کردن دوستان او را از پیداشدن

اندر آمد در بخارا شادمان
پیش معشوق خود و دارالامان
همچو آن مستی که پرد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر
هرکه دیدش در بخارا گفت خیز
پیش از پیدا شدن منشین گریز
که ترا می‌جوید آن شه خشمگین
تا کشد از جان تو ده ساله کین
الله الله درمیا در خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش
شحنهٔ صدر جهان بودی و راد
معتمد بودی مهندس اوستاد
غدو کردی وز جزا بگریختی
رسته بودی باز چون آویختی
از بلا بگریختی با صد حیل
ابلهی آوردت اینجا یا اجل
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند
نحس خرگوشی که باشد شیرجو
زیرکی و عقل و چالاکیت کو
هست صد چندین فسونهای قضا
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
صد ره و مخلص بود از چپ و راست
از قضا بسته شود کو اژدهاست

بخش ۱۸۷ – جواب گفتن عاشق عاذلان را وتهدید کنندگان را

گفت من مستسقیم آبم کشد
گرچه می‌دانم که هم آبم کشد
هیچ مستقسقی بنگریزد ز آب
گر دو صد بارش کند مات و خراب
گر بیاماسد مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم
گویم آنگه که بپرسند از بطون
کاشکی بحرم روان بودی درون
خیک اشکم گو بدر از موج آب

گر بمیرم هست مرگم مستطاب

من بهر جایی که بینم آب جو

رشکم آید بودمی من جای او

دست چون دف و شکم همچون دهل
طبل عشق آب می‌کوبم چو گل
گر بریزد خونم آن روح الامین
جرعه جرعه خون خورم همچون زمین
چون زمین وچون جنین خون‌خواره‌ام
تا که عاشق گشته‌ام این کاره‌ام
شب همی‌جوشم در آتش همچو دیگ
روز تا شب خون خورم مانند ریگ
من پشیمانم که مکر انگیختم
از مراد خشم او بگریختم
گو بران بر جان مستم خشم خویش
عید قربان اوست و عاشق گاومیش
گاو اگر خسپد وگر چیزی خورد
بهر عید و ذبح او می‌پرورد
گاو موسی دان مرا جان داده‌ای
جزو جزوم حشر هر آزاده‌ای
گاو موسی بود قربان گشته‌ای
کمترین جزوش حیات کشته‌ای
برجهید آن کشته ز آسیبش ز جا
در خطاب اضربوه بعضها
یا کرامی اذبحوا هذا البقر
ان اردتم حشر ارواح النظر
از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم به حیوان برزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امتست
کاب حیوانی نهان در ظلمتست
همچو نیلوفر برو زین طرف جو
همچو مستسقی حریص و مرگ‌جو
مرگ او آبست و او جویای آب
می‌خورد والله اعلم بالصواب
ای فسرده عاشق ننگین نمد
کو ز بیم جان ز جانان می‌رمد
سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستک‌زنان
جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز
آب را از جوی کی باشد گریز
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وی و جو او شود
وصف او فانی شد و ذاتش بقا
زین سپس نه کم شود نه بدلقا
خویش را بر نخل او آویختم
عذر آن را که ازو بگریختم

بخش ۱۸۸ – رسیدن آن عاشق به معشوق خویش چون دست از جان خود بشست

همچو گویی سجده کن بر رو و سر
جانب آن صدر شد با چشم تر
جمله خلقان منتظر سر در هوا
کش بسوزد یا برآویزد ورا
این زمان این احمق یک لخت را
آن نماید که زمان بدبخت را
همچو پروانه شرر را نور دید
احمقانه در فتاد از جان برید
لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنیست
او به عکس شمعهای آتشیست
می‌نماید آتش و جمله خوشیست

بخش ۱۸۹ – صفت آن مسجد کی عاشق‌کش بود و آن عاشق مرگ‌جوی لا ابالی کی درو مهمان شد

یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی
مسجدی بد بر کنار شهر ری
هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
بس که اندر وی غریب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت
خویشتن را نیک ازین آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن
هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند
آن دگر گفتی که سحرست و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کای میهمان اینجا مباش
شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کاید شما کم ره دهید

بخش ۱۹۰ – مهمان آمدن در آن مسجد

تا یکی مهمان در آمد وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون می‌آزمود
زانک بس مردانه و جان سیر بود
گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای
رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای
صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چو من باقیستم
چون نفخت بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم ز نای تن جدا
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف
چون تمنوا موت گفت ای صادقین
صادقم جان را برافشانم برین

بخش ۱۹۱ – ملامت کردن اهل مسجد مهمان عاشق را از شب خفتن در آنجا و تهدید کردن مرورا

قوم گفتندش که هین اینجا مخسپ
تا نکوبد جانستانت همچو کسپ
که غریبی و نمی‌دانی ز حال
کاندرین جا هر که خفت آمد زوال
اتفاقی نیست این ما بارها
دیده‌ایم و جمله اصحاب نهی
هر که آن مسجد شبی مسکن شدش
نیم‌شب مرگ هلاهل آمدش
از یکی ما تابه صد این دیده‌ایم
نه به تقلید از کسی بشنیده‌ایم
گفت الدین نصیحه آن رسول
آن نصیحت در لغت ضد غلول
این نصیحت راستی در دوستی
در غلولی خاین و سگ‌پوستی
بی خیانت این نصیحت از وداد
می‌نماییمت مگرد از عقل و داد

بخش ۱۹۲ – جواب گفتن عاشق عاذلان را

گفت او ای ناصحان من بی ندم
از جهان زندگی سیر آمدم
منبلی‌ام زخم جو و زخم‌خواه
عافیت کم جوی از منبل براه
منبلی نی کو بود خود برگ‌جو
منبلی‌ام لاابالی مرگ‌جو
منبلی نی کو به کف پول آورد
منبلی چستی کزین پل بگذرد
آن نه کو بر هر دکانی بر زند
بل جهد از کون و کانی بر زند
مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا
چون قفس هشتن پریدن مرغ را
آن قفس که هست عین باغ در
مرغ می‌بیند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفس
خوش همی‌خوانند ز آزادی قصص
مرغ را اندر قفس زان سبزه‌زار
نه خورش ماندست و نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بیرون می‌کند
تا بود کین بند از پا برکند
چون دل و جانش چنین بیرون بود
آن قفس را در گشایی چون بود
نه چنان مرغ قفس در اندهان
گرد بر گردش به حلقه گربگان
کی بود او را درین خوف و حزن
آرزوی از قفس بیرون شدن
او همی‌خواهد کزین ناخوش حصص
صد قفس باشد بگرد این قفس

بخش ۱۹۳ – عشق جالینوس برین حیات دنیا بود کی هنر او همینجا بکار می‌آید هنری نورزیده است کی در آن بازار بکار آید آنجا خود را به عوام یکسان می‌بیند

آنچنانک گفت جالینوس راد
از هوای این جهان و از مراد
راضیم کز من بماند نیم جان
که ز کون استری بینم جهان
گربه می‌بیند بگرد خود قطار
مرغش آیس گشته بودست از مطار
یا عدم دیدست غیر این جهان
در عدم نادیده او حشری نهان
چون جنین کش می‌کشد بیرون کرم
می‌گریزد او سپس سوی شکم
لطف رویش سوی مصدر می‌کند
او مقر در پشت مادر می‌کند
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام
یا دری بودی در آن شهر وخم
که نظاره کردمی اندر رحم
یا چو چشمهٔ سوزنی راهم بدی
که ز بیرونم رحم دیده شدی
آن جنین هم غافلست از عالمی
همچو جالینوس او نامحرمی
اونداند کن رطوباتی که هست
آن مدد از عالم بیرونیست
آنچنانک چار عنصر در جهان
صد مدد آرد ز شهر لامکان
آب و دانه در قفس گر یافتست
آن ز باغ و عرصه‌ای درتافتست
جانهای انبیا بینند باغ
ین قفس در وقت نقلان و فراغ
پس ز جالینوس و عالم فارغند
همچو ماه اندر فلکها بازغند
ور ز جالینوس این گفت افتراست
پس جوابم بهر جالینوس نیست
این جواب آنکس آمد کین بگفت
که نبودستش دل پر نور جفت
مرغ جانش موش شد سوراخ‌جو
چون شنید از گربگان او عرجوا
زان سبب جانش وطن دید و قرار
اندرین سوراخ دنیا موش‌وار
هم درین سوراخ بنایی گرفت
درخور سوراخ دانایی گرفت
پیشه‌هایی که مرورا در مزید
کاندرین سوراخ کار آید گزید
زانک دل بر کند از بیرون شدن
بسته شد راه رهیدن از بدن
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمه کی افراشتی
گربه کرده چنگ خود اندر قفس
نام چنگش درد و سرسام و مغص
گربه مرگست و مرض چنگال او
می‌زند بر مرغ و پر و بال او
گوشه گوشه می‌جهد سوی دوا
مرگ چون قاضیست و رنجوری گوا
چون پیادهٔ قاضی آمد این گواه
که همی‌خواند ترا تا حکم گاه
مهلتی می‌خواهی از وی در گریز
گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز
جستن مهلت دوا و چاره‌ها
که زنی بر خرقهٔ تن پاره‌ها
عاقبت آید صباحی خشم‌وار
چند باشد مهلت آخر شرم دار
عذر خود از شه بخواه ای پرحسد
پیش از آنک آنچنان روزی رسد
وانک در ظلمت براند بارگی
برکند زان نور دل یکبارگی
می‌گریزد از گوا و مقصدش
کان گوا سوی قضا می‌خواندش


بخش ۱۹۴ – دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد

قوم گفتندش مکن جلدی برو
تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نماید به نگر
که به آخر سخت باشد ره‌گذر
خویشتن آویخت بس مرد و سکست
وقت پیچاپیچ دست‌آویز جست
پیشتر از واقعه آسان بود
در دل مردم خیال نیک و بد
چون در آید اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آنکس کار زار
چون نه شیری هین منه تو پای پیش
کان اجل گرگست و جان تست میش
ور ز ابدالی و میشت شیر شد
آمن آ که مرگ تو سرزیر شد
کیست ابدال آنک او مبدل شود
خمرش از تبدیل یزدان خل شود
لیک مستی شیرگیری وز گمان
شیر پنداری تو خود را هین مران
گفت حق ز اهل نفاق ناسدید
باسهم ما بینهم باس شدید
در میان همدگر مردانه‌اند
در غزا چون عورتان خانه‌اند
گفت پیغامبر سپهدار غیوب
لا شجاعة یا فتی قبل الحروب
وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بی‌فنند
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز
وقت اندیشه دل او زخم‌جو
پس به یک سوزن تهی شد خیک او
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلک با وصف بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسپ را آن کینه کش
آن نزد بر اسپ زد بر سکسکش
تا ز سکسک وا رهد خوش‌پی شود
شیره را زندان کنی تا می‌شود
گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی
گفت او را کی زدم ای جان و دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی و آب مردان ریختند
عاذلانشان از وغا وا راندند
تا چنین حیز و مخنث ماندند
لاف و غرهٔ ژاژخا را کم شنو
با چنینها در صف هیجا مرو
زانک زاد و کم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
که گر ایشان با شما همره شوند
غازیان بی‌مغز همچون که شوند
خویشتن را با شما هم‌صف کنند
پس گریزند و دل صف بشکنند
پس سپاهی اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حشر
هست بادام کم خوش بیخته
به ز بسیاری به تلخ آمیخته
تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شی‌اند
نقص از آن افتاد که همدل نیند
گبر ترسان دل بود کو از گمان
می‌زید در شک ز حال آن جهان
می‌رود در ره نداند منزلی
گام ترسان می‌نهد اعمی دلی
چون نداند ره مسافر چون رود
با ترددها و دل پرخون رود
هرکه گویدهای این‌سو راه نیست
او کند از بیم آنجا وقف و ایست
ور بداند ره دل با هوش او
کی رود هر های و هو در گوش او
پس مشو همراه این اشتردلان
زانک وقت ضیق و بیمند آفلان
پس گریزند و ترا تنها هلند
گرچه اندر لاف سحر بابلند
تو ز رعنایان مجو هین کارزار
تو ز طاوسان مجو صید و شکار
طبع طاوسست و وسواست کند
دم زند تا از مقامت بر کند


بخش ۱۹۵ – گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهٔ خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن

همچو شیطان در سپه شد صد یکم
خواند افسون که اننی جار لکم
چون قریش از گفت او حاضر شدند
هر دو لشکر در ملاقان آمدند
دید شیطان از ملایک اسپهی
سوی صف مؤمنان اندر رهی
آن جنودا لم تروها صف زده
گشت جان او ز بیم آتشکده
پای خود وا پس کشیده می‌گرفت
که همی‌بینم سپاهی من شگفت
ای اخاف الله ما لی منه عون
اذهبوا انی اری ما لاترون
گفت حارث ای سراقه شکل هین
دی چرا تو می‌نگفتی اینچنین
گفت این دم من همی‌بینم حرب
گفت می‌بینی جعاشیش عرب
می‌نبینی غیر این لیک ای تو ننگ
آن زمان لاف بود این وقت جنگ
دی همی‌گفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دم‌بدم
دی زعیم الجیش بودی ای لعین
وین زمان نامرد و ناچیز و مهین
تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم
تو بتون رفتی و ما هیزم شدیم
چونک حارث با سراقه گفت این
از عتابش خشمگین شد آن لعین
دست خود خشمین ز دست او کشید
چون ز گفت اوش درد دل رسید
سینه‌اش را کوفت شیطان و گریخت
خون آن بیچارگان زین مکر ریخت
چونک ویران کرد چندین عالم او
پس بگفت این بری منکم
کوفت اندر سینه‌اش انداختش
پس گریزان شد چو هیبت تاختش
نفس و شیطان هر دو یک تن بوده‌اند
در دو صورت خویش را بنموده‌اند
چون فرشته و عقل کایشان یک بدند
هر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقلست و خصم جان و کیش
یکنفس حمله کند چون سوسمار
پس بسوراخی گریزد در فرار
در دل او سوراخها دارد کنون
سر ز هر سوراخ می‌آرد برون
نام پنهان گشتن دیو از نفوس
واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
که خنوسش چون خنوس قنفذست
چون سر قنفذ ورا آمد شذست
که خدا آن دیو را خناس خواند
کو سر آن خارپشتک را بماند
می نهان گردد سر آن خارپشت
دم‌بدم از بیم صیاد درشت
تا چو فرصت یافت سر آرد برون
زین چنین مکری شود مارش زبون
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
ره‌زنان را بر تو دستی کی بدی
زان عوان مقتضی که شهوتست
دل اسیر حرص و آز و آفتست
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر تست راه
در خبر بشنو تو این پند نکو
بیم جنبیکم لکم اعدی عدو
طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیسست در لج و ستیز
بر تو او از بهر دنیا و نبرد
آن عذاب سرمدی را سهل کرد
چه عجب گر مرگ را آسان کند
او ز سحر خویش صد چندان کند
سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی می‌تند
زشتها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
کار سحر اینست کو دم می‌زند
هر نفس قلب حقایق می‌کند
آدمی را خر نماید ساعتی
آدمی سازد خری را وآیتی
این چنین ساحر درون تست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
اندر آن عالم که هست این سحرها
ساحران هستند جادویی‌گشا
اندر آن صحرا که رست این زهر تر
نیز روییدست تریاق ای پسر
گویدت تریاق از من جو سپر
که ز زهرم من به تو نزدیکتر
گفت او سحرست و ویرانی تو
گفت من سحرست و دفع سحر او


بخش ۱۹۶ – مکرر کردن عاذلان پند را بر آن مهمان آن مسجد مهمان کش

گفت پیغامبر که ان فی البیان
سحرا و حق گفت آن خوش پهلوان
هین مکن جلدی برو ای بوالکرم
مسجد و ما را مکن زین متهم
که بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی
که بتاسانید او را ظالمی
بر بهانهٔ مسجد او بد سالمی
تا بهانهٔ قتل بر مسجد نهد
چونک بدنامست مسجد او جهد
تهمتی بر ما منه ای سخت‌جان
که نه‌ایم آمن ز مکر دشمنان
هین برو جلدی مکن سودا مپز
که نتان پیمود کیوان را بگز
چون تو بسیاران بلافیده ز بخت
ریش خود بر کنده یک یک لخت لخت
هین برو کوتاه کن این قیل و قال
خویش و ما را در میفکن در وبال

بخش ۱۹۷ – جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی

گفت ای یاران از آن دیوان نیم
که ز لا حولی ضعیف آید پیم
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان می‌زدی
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بی خوف گشت
چونک سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهٔ عظیم
با سپاهی همچو استارهٔ اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملک‌گیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختیی بد پیش‌رو همچون خروس
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
می‌زدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبلست با آنشست خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل
عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراکست این تهدیدها
پیش آنچ دیده است این دیدها
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی درین ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بی‌حذر
بل چو اسمعیل آزادم ز سر
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
جمله در بازار از آن گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید ببذل آید مصر
چون ببیند کاله‌ای در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
گرم زان ماندست با آن کو ندید
کاله‌های خویش را ربح و مزید
همچنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفل‌زا
این تصور وین تخیل لعبتست
تا تو طفلی پس بدانت حاجتست
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
نیست محرم تا بگویم بی‌نفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برف‌اند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتری
برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظنست در تو ای مهین
که نمی‌پرد به بستان یقین
هر گمان تشنهٔ یقینست ای پسر
می‌زند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
زانک هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
و آن یقین جویای دیدست و عیان
اندر الهیکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
می‌کشد دانش ببینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
دید زاید از یقین بی امتهال
آنچنانک از ظن می‌زاید خیال
اندر الهیکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمی‌گردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشم‌روشن گشتم و بینای او
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچ گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد
و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچ نی را کرد شیرین جان و دل
و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل
آنچ ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسون‌گری
وانک کان را داد زر جعفری
چون در زرادخانه باز شد
غمزه‌های چشم تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتش‌کشی‌ام اضطراب
چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخت‌رو پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
همچو روی آفتاب بی‌حذر
گشت رویش خصم‌سوز و پرده‌در
هر پیمبر سخت‌رو بد در جهان
یکسواره کوفت بر جیش شهان
رو نگردانید از ترس و غمی
یک‌تنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخت‌رو و چشم‌شوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
کان کلوخ از خشت‌زن یک‌لخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب
کلکم راع نبی چون راعیست
خلق مانند رمه او ساعیست
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهرست آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که ترا غمگین کنم غمگین مشو
من ترا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بی‌کسی
چاره می‌جوید پی من درد تو
می‌شنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار
تا ازین گرداب دوران وا رهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر
آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری

بخش ۱۹۸ – تمثیل گریختن ممن و بی‌صبری او در بلا به اضطراب و بی‌قراری نخود و دیگر حوایج در جوش دیگ و بر دویدن تا بیرون جهند

بنگر اندر نخودی در دیگ چون
می‌جهد بالا چو شد ز آتش زبون
هر زمان نخود بر آید وقت جوش
بر سر دیگ و برآرد صد خروش
که چرا آتش به من در می‌زنی
چون خریدی چون نگونم می‌کنی
می‌زند کفلیز کدبانو که نی
خوش بجوش و بر مجه ز آتش‌کنی
زان نجوشانم که مکروه منی
بلک تا گیری تو ذوق و چاشنی
تا غذی گردی بیامیزی بجان
بهرخواری نیستت این امتحان
آب می‌خوردی به بستان سبز و تر
بهراین آتش بدست آن آب خور
رحمتش سابق بدست از قهر زان
تا ز رحمت گردد اهل امتحان
رحمتش بر قهر از آن سابق شدست
تا که سرمایهٔ وجود آید بدست
زانک بی‌لذت نروید لحم و پوست
چون نروید چه گدازد عشق دوست
زان تقاضا گر بیاید قهرها
تا کنی ایثار آن سرمایه را
باز لطف آید برای عذر او
که بکردی غسل و بر جستی ز جو
گوید ای نخود چریدی در بهار
رنج مهمان تو شد نیکوش دار
تا که مهمان باز گردد شکر ساز
پیش شه گوید ز ایثار تو باز
تا به جای نعمتت منعم رسد
جمله نعمتها برد بر تو حسد
من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک
سر به پیش قهر نه دل بر قرار
تا ببرم حلقت اسمعیل‌وار
سر ببرم لیک این سر آن سریست
کز بریده گشتن و مردن بریست
لیک مقصود ازل تسلیم تست
ای مسلمان بایدت تسلیم جست
ای نخود می‌جوش اندر ابتلا
تا نه هستی و نه خود ماند ترا
اندر آن بستان اگر خندیده‌ای
تو گل بستان جان و دیده‌ای
گر جدا از باغ آب و گل شدی
لقمه گشتی اندر احیا آمدی
شو غذی و قوت و اندیشه‌ها
شیر بودی شیر شو در بیشه‌ها
از صفاتش رسته‌ای والله نخست
در صفاتش باز رو چالاک و چست
ز ابر و خورشید و ز گردون آمدی
پس شدی اوصاف و گردون بر شدی
آمدی در صورت باران و تاب
می‌روی اندر صفات مستطاب
جزو شید و ابر و انجمها بدی
نفس و فعل و قول و فکرتها شدی
هستی حیوان شد از مرگ نبات
راست آمد اقتلونی یا ثقات
چون چنین بردیست ما را بعد مات
راست آمد ان فی قتلی حیات
فعل و قول و صدق شد قوت ملک
تا بدین معراج شد سوی فلک
آنچنان کان طعمه شد قوت بشر
از جمادی بر شد و شد جانور
این سخن را ترجمهٔ پهناوری
گفته آید در مقام دیگری
کاروان دایم ز گردون می‌رسد
تا تجارت می‌کند وا می‌رود
پس برو شیرین و خوش با اختیار
نه بتلخی و کراهت دزدوار
زان حدیث تلخ می‌گویم ترا
تا ز تلخیها فرو شویم ترا
ز آب سرد انگور افسرده رهد
سردی و افسردگی بیرون نهد
تو ز تلخی چونک دل پر خون شوی
پس ز تلخیها همه بیرون روی

بخش ۱۹۹ – تمثیل صابر شدن ممن چون بر شر و خیر بلا واقف شود

سگ شکاری نیست او را طوق نیست
خام و ناجوشیده جز بی‌ذوق نیست
گفت نخود چون چنینست ای ستی
خوش بجوشم یاریم ده راستی
تو درین جوشش چو معمار منی
کفچلیزم زن که بس خوش می‌زنی
همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ
تا نبینم خواب هندستان و باغ
تا که خود را در دهم در جوش من
تا رهی یابم در آن آغوش من
زانک انسان در غنا طاغی شود
همچو پیل خواب‌بین یاغی شود
پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد دغا

بخش ۲۰۰ – عذر گفتن کدبانو با نخود و حکمت در جوش داشتن کدبانو نخود را

آن ستی گوید ورا که پیش ازین
من چو تو بودم ز اجزای زمین
چون بنوشیدم جهاد آذری
پس پذیرا گشتم و اندر خوری
مدتی جوشیده‌ام اندر زمن
مدتی دیگر درون دیگ تن
زین دو جوشش قوت حسها شدم
روح گشتم پس ترا استا شدم
در جمادی گفتمی زان می‌دوی
تا شوی علم و صفات معنوی
چون شدم من روح پس بار دگر
جوش دیگر کن ز حیوانی گذر
از خدا می‌خواه تا زین نکته‌ها
در نلغزی و رسی در منتها
زانک از قرآن بسی گمره شدند
زان رسن قومی درون چه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عنود
چون ترا سودای سربالا نبود


بخش ۲۰۱ – باقی قصهٔ مهمان آن مسجد مهمان کش و ثبات و صدق او

آن غریب شهر سربالا طلب
گفت می‌خسپم درین مسجد بشب
مسجدا گر کربلای من شوی
کعبهٔ حاجت‌روای من شوی
هین مرا بگذار ای بگزیده دار
تا رسن‌بازی کنم منصوروار
گر شدیت اندر نصیحت جبرئیل
می‌نخواهد غوث در آتش خلیل
جبرئیلا رو که من افروخته
بهترم چون عود و عنبر سوخته
جبرئیلا گر چه یاری می‌کنی
چون برادر پاس داری می‌کنی
ای برادر من بر آذر چابکم
من نه آن جانم که گردم بیش و کم
جان حیوانی فزاید از علف
آتشی بود و چو هیزم شد تلف
گر نگشتی هیزم او مثمر بدی
تا ابد معمور و هم عامر بدی
باد سوزانت این آتش بدان
پرتو آتش بود نه عین آن
عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو و سایهٔ ویست اندر زمین
لاجرم پرتو نپاید ز اضطراب
سوی معدن باز می‌گردد شتاب
قامت تو بر قرار آمد بساز
سایه‌ات کوته دمی یکدم دراز
زانک در پرتو نیابد کس ثبات
عکسها وا گشت سوی امهات
هین دهان بر بند فتنه لب گشاد
خشک آر الله اعلم بالرشاد

بخش ۲۰۲ – ذکرخیال بد اندیشیدن قاصر فهمان

پیش از آنک این قصه تا مخلص رسد
دود و گندی آمد از اهل حسد
من نمی‌رنجم ازین لیک این لگد
خاطر ساده‌دلی را پی کند
خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی
بهر محجوبان مثال معنوی
که ز قرآن گر نبیند غیر قال
این عجب نبود ز اصحاب ضلال
کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی می‌نیابد چشم کور
خربطی ناگاه از خرخانه‌ای
سر برون آورد چون طعانه‌ای
کین سخن پستست یعنی مثنوی
قصه پیغامبرست و پی‌روی
نیست ذکر بحث و اسرار بلند
که دوانند اولیا آن سو سمند
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا
شرح و حد هر مقام و منزلی
که بپر زو بر پرد صاحب‌دلی
چون کتاب الله بیامد هم بر آن
این چنین طعنه زدند آن کافران
که اساطیرست و افسانهٔ نژند
نیست تعمیقی و تحقیقی بلند
کودکان خرد فهمش می‌کنند
نیست جز امر پسند و ناپسند
ذکر یوسف ذکر زلف پر خمش
ذکر یعقوب و زلیخا و غمش
ظاهرست و هرکسی پی می‌برد
کو بیان که گم شود در وی خرد
گفت اگر آسان نماید این به تو
این چنین آسان یکی سوره بگو
جنتان و انستان و اهل کار
گو یکی آیت ازین آسان بیار


بخش ۲۰۳ – تفسیر این خبر مصطفی علیه السلام کی للقران ظهر و بطن و لبطنه بطن الی سبعة ابطن

حرف قرآن را بدان که ظاهریست
زیر ظاهر باطنی بس قاهریست
زیر آن باطن یکی بطن سوم
که درو گردد خردها جمله گم
بطن چارم از نبی خود کس ندید
جز خدای بی‌نظیر بی‌ندید
تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین
دیو آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
مرد را صد سال عم و خال او
یک سر مویی نبیند حال او


بخش ۲۰۴ – بیان آنک رفتن انبیا و اولیا به کوهها و غارها جهت پنهان کردن خویش نیست و جهت خوف تشویش خلق نیست بلک جهت ارشاد خلق است و تحریض بر انقطاع از دنیا به قدر ممکن

آنک گویند اولیا در که بوند
تا ز چشم مردمان پنهان شوند
پیش خلق ایشان فراز صد که‌اند
گام خود بر چرخ هفتم می‌نهند
پس چرا پنهان شود که‌جو بود
کو ز صد دریا و که زان سو بود
حاجتش نبود به سوی که گریخت
کز پیش کرهٔ فلک صد نعل ریخت
چرخ گردید و ندید او گرد جان
تعزیت‌جامه بپوشید آسمان
گر به ظاهر آن پری پنهان بود
آدمی پنهان‌تر از پریان بود
نزد عاقل زان پری که مضمرست
آدمی صد بار خود پنهان‌ترست
آدمی نزدیک عاقل چون خفیست
چون بود آدم که در غیب او صفیست

بخش ۲۰۵ – تشبیه صورت اولیا و صورت کلام اولیا به صورت عصای موسی و صورت افسون عیسی علیهما السلام

آدمی همچون عصای موسی‌است
آدمی همچون فسون عیسی‌است
در کف حق بهر داد و بهر زین
قلب مومن هست بین اصبعین
ظاهرش چوبی ولیکن پیش او
کون یک لقمه چو بگشاید گلو
تو مبین ز افسون عیسی حرف و صوت
آن ببین کز وی گریزان گشت موت
تو مبین ز افسونش آن لهجات پست
آن نگر که مرده بر جست و نشست
تو مبین مر آن عصا را سهل یافت
آن ببین که بحر خضرا را شکافت
تو ز دوری دیده‌ای چتر سیاه
یک قدم فا پیش نه بنگر سپاه
تو ز دوری می‌نبینی جز که گرد
اندکی پیش آ ببین در گرد مرد
دیده‌ها را گرد او روشن کند
کوهها را مردی او بر کند
چون بر آمد موسی از اقصای دشت
کوه طور از مقدمش رقاص گشت


بخش ۲۰۶ – تفسیر یا جبال اوبی معه والطیر

روی داود از فرش تابان شده
کوهها اندر پیش نالان شده
کوه با داود گشته همرهی
هردو مطرب مست در عشق شهی
یا جبال اوبی امر آمده
هر دو هم‌آواز و هم‌پرده شده
گفت داودا تو هجرت دیده‌ای
بهر من از همدمان ببریده‌ای
ای غریب فرد بی مونس شده
آتش شوق از دلت شعله زده
مطربان خواهی و قوال و ندیم
کوهها را پیشت آرد آن قدیم
مطرب و قوال و سرنایی کند
که به پیشت بادپیمایی کند
تا بدانی ناله چون که را رواست
بی لب و دندان ولی را ناله‌هاست
نغمهٔ اجزای آن صافی‌جسد
هر دمی در گوش حسش می‌رسد
همنشینان نشنوند او بشنود
ای خنک جان کو به غیبش بگرود
بنگرد در نفس خود صد گفت و گو
همنشین او نبرده هیچ بو
صد سؤال و صد جواب اندر دلت
می‌رسد از لامکان تا منزلت
بشنوی تو نشنود زان گوشها
گر به نزدیک تو آرد گوش را
گیرم ای کر خود تو آن را نشنوی
چون مثالش دیده‌ای چون نگروی

بخش ۲۰۷ – جواب طعنه‌زننده در مثنوی از قصور فهم خود

ای سگ طاعن تو عو عو می‌کنی
طعن قرآن را برون‌شو می‌کنی
این نه آن شیرست کز وی جان بری
یا ز پنجهٔ قهر او ایمان بری
تا قیامت می‌زند قرآن ندی
ای گروهی جهل را گشته فدی
که مرا افسانه می‌پنداشتید
تخم طعن و کافری می‌کاشتید
خود بدیدیت آنک طعنه می‌زدیت
که شما فانی و افسانه بدیت
من کلام حقم و قایم به ذات
قوت جان جان و یاقوت زکات
نور خورشیدم فتاده بر شما
لیک از خورشید ناگشته جدا
نک منم ینبوع آن آب حیات
تا رهانم عاشقان را از ممات
گر چنان گند آزتان ننگیختی
جرعه‌ای بر گورتان حق ریختی
نه بگیرم گفت و پند آن حکیم
دل نگردانم بهر طعنی سقیم

بخش ۲۰۸ – مثل زدن در رمیدن کرهٔ اسپ از آب خوردن به سبب شخولیدن سایسان

آنک فرمودست او اندر خطاب
کره و مادر همی‌خوردند آب
می‌شخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسپان که هلا هین آب خور
آن شخولیدن به کره می‌رسید
سر همی بر داشت و از خور می‌رمید
مادرش پرسید کای کره چرا
می‌رمی هر ساعتی زین استقا
گفت کره می‌شخولند این گروه
ز اتفاق بانگشان دارم شکوه
پس دلم می‌لرزد از جا می‌رود
ز اتفاق نعره خوفم می‌رسد
گفت مادر تا جهان بودست ازین
کارافزایان بدند اندر زمین
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر می‌کنند
وقت تنگ و می‌رود آب فراخ
پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ
شهره کاریزیست پر آب حیات
آب کش تا بر دمد از تو نبات
آب خضر از جوی نطق اولیا
می‌خوریم ای تشنهٔ غافل بیا
گر نبینی آب کورانه بفن
سوی جو آور سبو در جوی زن
چون شنیدی کاندرین جو آب هست
کور را تقلید باید کار بست
جو فرو بر مشک آب‌اندیش را
تا گران بینی تو مشک خویش را
چون گران دیدی شوی تو مستدل
رست از تقلید خشک آنگاه دل
گر نبیند کور آب جو عیان
لیک داند چون سبو بیند گران
که ز جو اندر سبو آبی برفت
کین سبک بود و گران شد ز آب و زفت
زانک هر بادی مرا در می‌ربود
باد می‌نربایدم ثقلم فزود
مر سفیهان را رباید هر هوا
زانک نبودشان گرانی قوی
کشتی بی‌لنگر آمد مرد شر
که ز باد کژ نیابد او حذر
لنگر عقلست عاقل را امان
لنگری در یوزه کن از عاقلان
او مددهای خرد چون در ربود
از خزینه در آن دریای جود
زین چنین امداد دل پر فن شود
بجهد از دل چشم هم روشن شود
زانک نور از دل برین دیده نشست
تا چو دل شد دیدهٔ تو عاطلست
دل چو بر انوار عقلی نیز زد
زان نصیبی هم بدو دیده دهد
پس بدان کاب مبارک ز آسمان
وحی دلها باشد و صدق بیان
ما چو آن کره هم آب جو خوریم
سوی آن وسواس طاعن ننگریم
پی‌رو پیغمبرانی ره سپر
طعنهٔ خلقان همه بادی شمر
آن خداوندان که ره طی کرده‌اند
گوش فا بانگ سگان کی کرده‌اند

بخش ۲۰۹ – بقیهٔ ذکر آن مهمان مسجد مهمان‌کش

باز گو کان پاک‌باز شیرمرد
اندر آن مسجد چه بنمودش چه کرد
خفت در مسجد خود او را خواب کو
مرد غرقه گشته چون خسپد بجو
خواب مرغ و ماهیان باشد همی
عاشقان را زیر غرقاب غمی
نیمشب آواز با هولی رسید
کایم آیم بر سرت ای مستفید
پنج کرت این چنین آواز سخت
می‌رسید و دل همی‌شد لخت‌لخت


بخش ۲۱۰ – تفسیر آیت واجلب علیهم بخیلک و رجلک

تو چو عزم دین کنی با اجتهاد
دیو بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زان سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
بی‌نوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
وا گریزی در ضلالت از یقین
که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست
مرگ بینی باز کو از چپ و راست
می‌کشد همسایه را تا بانگ خاست
باز عزم دین کنی از بیم جان
مرد سازی خویشتن را یک زمان
پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم
باز بانگی بر زند بر تو ز مکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر
باز بگریزی ز راه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی
سالها او را به بانگی بنده‌ای
در چنین ظلمت نمد افکنده‌ای
هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردست و گرفته حلق را
تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور
این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود
هیبت بازست بر کبک نجیب
مر مگس را نیست زان هیبت نصیب
زانک نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان می مگس گیرند و بس
عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب
بانگ دیوان گله‌بان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطره‌ای از بحر خوش با بحر شور


بخش ۲۱۱ – رسیدن بانگ طلسمی نیم‌شب مهمان مسجد را

بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیکبخت
گفت چون ترسم چو هست این طبل عید
تا دهل ترسد که زخم او را رسید
ای دهلهای تهی بی قلوب
قسمتان از عید جان شد زخم چوب
شد قیامت عید و بی‌دینان دهل
ما چو اهل عید خندان همچو گل
بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه می‌پزد
چونک بشنود آن دهل آن مرد دید
گفت چون ترسد دلم از طبل عید
گفت با خود هین ملرزان دل کزین
مرد جان بددلان بی‌یقین
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کای کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست ز آواز آن طلسم
زر همی‌ریزید هر سو قسم قسم
ریخت چند این زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر ز پری راه در
بعد از آن برخاست آن شیر عتید
تا سحرگه زر به بیرون می‌کشید
دفن می‌کرد و همی آمد بزر
با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جانباز از آن
کوری ترسانی واپس خزان
این زر ظاهر بخاطر آمدست
در دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفالها را بشکنند
نام زر بنهند و در دامن کنند
اندر آن بازی چو گویی نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر
بل زر مضروب ضرب ایزدی
کو نگردد کاسد آمد سرمدی
آن زری کین زر از آن زر تاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت
آن زری که دل ازو گردد غنی
غالب آید بر قمر در روشنی
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن در باخت آن پروانه‌خو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسی بود آن مسعودبخت
کاتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایتها برو موفور بود
نار می‌پنداشت و خود آن نور بود
مرد حق را چون ببینی ای پسر
تو گمان داری برو نار بشر
تو ز خود می‌آیی و آن در تو است
نار و خار ظن باطل این سو است
او درخت موسی است و پر ضیا
نور خوان نارش مخوان باری بیا
نه فطام این جهان ناری نمود
سالکان رفتند و آن خود نور بود
پس بدان که شمع دین بر می‌شود
این نه همچون شمع آتشها بود
این نماید نور و سوزد یار را
و آن بصورت نار و گل زوار را
این چو سازنده ولی سوزنده‌ای
و آن گه وصلت دل افروزنده‌ای
شکل شعلهٔ نور پاک سازوار
حاضران را نور و دوران را چو نار


بخش ۲۱۲ – ملاقات آن عاشق با صدر جهان

آن بخاری نیز خود بر شمع زد
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کای احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمی‌دانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آنک ترسد من چه ترسانم ورا
بهر دیگ سرد آذر می‌رود
نه بدان کز جوش از سر می‌رود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پاره‌دوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهی
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان
موج می‌زد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصل‌جو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی می‌دان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بی گمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید بدر
از یکی دست تو بی دستی دگر
تشنه می‌نالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آب‌خوار
جذب آبست این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفت‌خواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توم چون آهن و آهن‌ربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این می‌پرورد
چون نماند گرمیش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهٔ سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانویها می‌کند
بر ولادات و رضاعش می‌تند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چونک کار هوشمندان می‌کنند
گر نه از هم این دو دلبر می‌مزند
پس چرا چون جفت در هم می‌خزند
بی زمین کی گل بروید و ارغوان
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان
بهر آن میلست در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند
لیک هر دو یک حقیقت می‌تنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زانک بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها


بخش ۲۱۳ – جذب هر عنصری جنس خود را کی در ترکیب آدمی محتبس شده است به غیر جنس

خاک گوید خاک تن را باز گرد
ترک جان کن سوی ما آ همچو گرد
جنس مایی پیش ما اولیتری
به که زان تن وا رهی و زان تری
گوید آری لیک من پابسته‌ام
گرچه همچون تو ز هجران خسته‌ام
تری تن را بجویند آبها
کای تری باز آ ز غربت سوی ما
گرمی تن را همی‌خواند اثیر
که ز ناری راه اصل خویش گیر
هست هفتاد و دو علت در بدن
از کششهای عناصر بی رسن
علت آید تا بدن را بسکلد
تا عناصر همدگر را وا هلد
چار مرغ‌اند این عناصر بسته‌پا
مرگ و رنجوری و علت پاگشا
پایشان از همدگر چون باز کرد
مرغ هر عنصر یقین پرواز کرد
جذبهٔ این اصلها و فرعها
هر دمی رنجی نهد در جسم ما
تا که این ترکیبها را بر درد
مرغ هر جزوی به اصل خود پرد
حکمت حق مانع آید زین عجل
جمعشان دارد بصحت تا اجل
گوید ای اجزا اجل مشهود نیست
پر زدن پیش از اجلتان سود نیست
چونک هر جزوی بجوید ارتفاق
چون بود جان غریب اندر فراق

بخش ۲۱۴ – منجذب شدن جان نیز به عالم ارواح و تقاضای او و میل او به مقر خود و منقطع شدن از اجزای اجسام کی هم کندهٔ پای باز روح‌اند

گوید ای اجزای پست فرشیم
غربت من تلختر من عرشیم
میل تن در سبزه و آب روان
زان بود که اصل او آمد از آن
میل جان اندر حیات و در حی است
زانک جان لامکان اصل وی است
میل جان در حکمتست و در علوم
میل تن در باغ و راغست و کروم
میل جان اندر ترقی و شرف
میل تن در کسب و اسباب علف
میل و عشق آن شرف هم سوی جان
زین یحب را و یحبون را بدان
حاصل آنک هر که او طالب بود
جان مطلوبش درو راغب بود
گر بگویم شرح این بی حد شود
مثنوی هشتاد تا کاغذ شود
آدمی حیوان نباتی و جماد
هر مرادی عاشق هر بی‌مراد
بی‌مرادان بر مرادی می‌تنند
و آن مرادان جذب ایشان می‌کنند
لیک میل عاشقان لاغر کند
میل معشوقان خوش و خوش‌فر کند
عشق معشوقان دو رخ افروخته
عشق عاشق جان او را سوخته
کهربا عاشق به شکل بی‌نیاز
کاه می‌کوشد در آن راه دراز
این رها کن عشق آن تشنه‌دهان
تافت اندر سینهٔ صدر جهان
دود آن عشق و غم آتش‌کده
رفته در مخدوم او مشفق شده
لیکش از ناموس و بوش و آب رو
شرم می‌آمد که وا جوید ازو
رحمتش مشتاق آن مسکین شده
سلطنت زین لطف مانع آمده
عقل حیران کین عجب او را کشید
یا کشش زان سو بدینجانب رسید
ترک جلدی کن کزین ناواقفی
لب ببند الله اعلم بالخفی
این سخن را بعد ازین مدفون کنم
آن کشنده می‌کشد من چون کنم
کیست آن کت می‌کشد ای معتنی
آنک می‌نگذاردت کین دم زنی
صد عزیمت می‌کنی بهر سفر
می‌کشاند مر ترا جای دگر
زان بگرداند به هر سو آن لگام
تا خبر یابد ز فارس اسپ خام
اسپ زیرکسار زان نیکو پیست
کو همی‌داند که فارس بر ویست
او دلت را بر دو صد سودا ببست
بی‌مرادت کرد پس دل را شکست
چون شکست او بال آن رای نخست
چون نشد هستی بال‌اشکن درست
چون قضایش حبل تدبیرت سکست
چون نشد بر تو قضای آن درست

بخش ۲۱۵ – فسخ عزایم و نقضها جهت با خبر کردن آدمی را از آنک مالک و قاهر اوست و گاه گاه عزم او را فسخ ناکردن و نافذ داشتن تا طمع او را بر عزم کردن دارد تا باز عزمش را بشکند تا تنبیه بر تنبیه بود

عزمها و قصدها در ماجرا
گاه گاهی راست می‌آید ترا
تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند
ور بکلی بی‌مرادت داشتی
دل شدی نومید امل کی کاشتی
ور بکاریدی امل از عوریش
کی شدی پیدا برو مقهوریش
عاشقان از بی‌مرادیهای خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بی‌مرادی شد قلاوز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوش سرشت
که مراداتت همه اشکسته‌پاست
پس کسی باشد که کام او رواست
پس شدند اشکسته‌اش آن صادقان
لیک کو خود آن شکست عاشقان
عاقلان اشکسته‌اش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندی‌اند
عاشقانش شکری و قندی‌اند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بی‌دلان

بخش ۲۱۶ – نظرکردن پیغامبر علیه السلام به اسیران و تبسم کردن و گفتن کی عجبت من قوم یجرون الی الجنة بالسلاسل و الاغلال

دید پیغامبر یکی جوقی اسیر
که همی‌بردند و ایشان در نفیر
دیدشان در بند آن آگاه شیر
می نظر کردند در وی زیر زیر
تا همی خایید هر یک از غضب
بر رسول صدق دندانها و لب
زهره نه با آن غضب که دم زنند
زانک در زنجیر قهر ده‌منند
می‌کشاندشان موکل سوی شهر
می‌برد از کافرستانشان به قهر
نه فدایی می‌ستاند نه زری
نه شفاعت می‌رسد از سروری
رحمت عالم همی‌گویند و او
عالمی را می‌برد حلق و گلو
با هزار انکار می‌رفتند راه
زیر لب طعنه‌زنان بر کار شاه
چاره‌ها کردیم و اینجا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست
ما هزاران مرد شیر الپ ارسلان
با دو سه عریان سست نیم‌جان
این چنین درمانده‌ایم از کژرویست
یا ز اخترهاست یا خود جادویست
بخت ما را بر درید آن بخت او
تخت ما شد سرنگون از تخت او
کار او از جادوی گر گشت زفت
جادوی کردیم ما هم چون نرفت

بخش ۲۱۷ – تفسیر این آیت کی ان تستفتحوا فقد جائکم الفتح ایه‌ای طاعنان می‌گفتید کی از ما و محمد علیه السلام آنک حق است فتح و نصرتش ده و این بدان می‌گفتید تا گمان آید کی شما طالب حق‌اید بی غرض اکنون محمد را نصرت دادیم تا صاحب حق را ببینید

از بتان و از خدا در خواستیم
که بکن ما را اگر ناراستیم
آنک حق و راستست از ما و او
نصرتش ده نصرت او را بجو
این دعا بسیار کردیم و صلات
پیش لات و پیش عزی و منات
که اگر حقست او پیداش کن
ور نباشد حق زبون ماش کن
چونک وا دیدیم او منصور بود
ما همه ظلمت بدیم او نور بود
این جواب ماست کانچ خواستید
گشت پیدا که شما ناراستید
باز این اندیشه را از فکر خویش
کور می‌کردند و دفع از ذکر خویش
کین تفکرمان هم از ادبار رست
که صواب او شود در دل درست
خود چه شد گر غالب آمد چند بار
هر کسی را غالب آرد روزگار
ما هم از ایام بخت‌آور شدیم
بارها بر وی مظفر آمدیم
باز گفتندی که گرچه او شکست
چون شکست ما نبود آن زشت و پست
زانک بخت نیک او را در شکست
داد صد شادی پنهان زیردست
کو باشکسته نمی‌مانست هیچ
که نه غم بودش در آن نه پیچ پیچ
چون نشان مؤمنان مغلوبیست
لیک در اشکست مؤمن خوبیست
گر تو مشک و عنبری را بشکنی
عالمی از فوح ریحان پر کنی
ور شکستی ناگهان سرگین خر
خانه‌ها پر گند گردد تا به سر
وقت واگشت حدیبیه بذل
دولت انا فتحنا زد دهل


بخش ۲۱۸ – سر آنک بی‌مراد بازگشتن رسول علیه السلام از حدیبیه حق تعالی لقب آن فتح کرد کی انا فتحنا کی به صورت غلق بود و به معنی فتح چنانک شکستن مشک به ظاهر شکستن است و به معنی درست کردنست مشکی او را و تکمیل فواید اوست

آمدش پیغام از دولت که رو
تو ز منع این ظفر غمگین مشو
کاندرین خواری نقدت فتحهاست
نک فلان قلعه فلان بقعه تراست
بنگر آخر چونک واگردید تفت
بر قریظه و بر نضیر از وی چه رفت
قلعه‌ها هم گرد آن دو بقعه‌ها
شد مسلم وز غنایم نفعها
ور نباشد آن تو بنگر کین فریق
پر غم و رنجند و مفتون و عشیق
زهر خواری را چو شکر می‌خورند
خار غمها را چو اشتر می‌چرند
بهر عین غم نه از بهر فرج
این تسافل پیش ایشان چون درج
آنچنان شادند اندر قعر چاه
که همی‌ترسند از تخت و کلاه
هر کجا دلبر بود خود همنشین
فوق گردونست نه زیر زمین

بخش ۲۱۹ – تفسیر این خبر کی مصطفی علیه السلام فرمود لا تفضلونی علی یونس بن متی

گفت پیغامبر که معراج مرا
نیست بر معراج یونس اجتبا
آن من بر چرخ و آن او نشیب
زانک قرب حق برونست از حساب
قرب نه بالا نه پستی رفتنست
قرب حق از حبس هستی رستنست
نیست را چه جای بالا است و زیر
نیست را نه زود و نه دورست و دیر
کارگاه و گنج حق در نیستیست
غرهٔ هستی چه دانی نیست چیست
حاصل این اشکست ایشان ای کیا
می‌نماند هیچ با اشکست ما
آنچنان شادند در ذل و تلف
همچو ما در وقت اقبال و شرف
برگ بی‌برگی همه اقطاع اوست
فقر و خواریش افتخارست و علوست
آن یکی گفت ار چنانست آن ندید
چون بخندید او که ما را بسته دید
چونک او مبدل شدست و شادیش
نیست زین زندان و زین آزادیش
پس به قهر دشمنان چون شاد شد
ون ازین فتح و ظفر پر باد شد
شاد شد جانش که بر شیران نر
یافت آسان نصرت و دست و ظفر
پس بدانستیم کو آزاد نیست
جز به دنیا دلخوش و دلشاد نیست
ورنه چون خندد که اهل آن جهان
بر بد و نیک‌اند مشفق مهربان
این بمنگیدند در زیر زبان
آن اسیران با هم اندر بحث آن
تا موکل نشنود بر ما جهد
خود سخن در گوش آن سلطان برد

بخش ۲۲۰ – آگاه شدن پیغامبر علیه السلام از طعن ایشان بر شماتت او

گرچه نشنید آن موکل آن سخن
رفت در گوشی که آن بد من لدن
بوی پیراهان یوسف را ندید
آنک حافظ بود و یعقوبش کشید
آن شیاطین بر عنان آسمان
نشنوند آن سر لوح غیب‌دان
آن محمد خفته و تکیه زده
آمده سر گرد او گردان شده
او خورد حلوا که روزیشست باز
آن نه کانگشتان او باشد دراز
نجم ثاقب گشته حارس دیوران
که بهل دزدی ز احمد سر ستان
ای دویده سوی دکان از پگاه
هین به مسجد رو بجو رزق اله

پس رسول آن گفتشان را فهم کرد

گفت آن خنده نبودم از نبرد

مرده‌اند ایشان و پوسیدهٔ فنا

مرده کشتن نیست مردی پیش ما

خود کیند ایشان که مه گردد شکاف

چونک من پا بفشرم اندر مصاف

آنگهی کآزاد بودیت و مکین
مر شما را بسته می‌دیدم چنین
ای بنازیده به ملک و خاندان
نزد عاقل اشتری بر ناودان
نقش تن را تا فتاد از بام طشت
پیش چشمم کل آت آت گشت
بنگرم در غوره می بینم عیان
بنگرم در نیست شی بینم عیان
بنگرم سر عالمی بینم نهان
آدم و حوا نرسته از جهان
مر شما را وقت ذرات الست
دیده‌ام پا بسته و منکوس و پست
از حدوث آسمان بی عمد
آنچ دانسته بدم افزون نشد
من شما را سرنگون می‌دیده‌ام
پیش از آن کز آب و گل بالیده‌ام
نو ندیدم تا کنم شادی بدان
این همی‌دیدم در آن اقبالتان
بستهٔ قهر خفی وانگه چه قهر
قند می‌خوردید و در وی درج زهر
این چنین قندی پر از زهر ار عدو
خوش بنوشد چت حسد آید برو
با نشاط آن زهر می‌کردید نوش
مرگتان خفیه گرفته هر دو گوش
من نمی‌کردم غزا از بهر آن
تا ظفر یابم فرو گیرم جهان
کین جهان جیفه‌ست و مردار و رخیص
بر چنین مردار چون باشم حریص
سگ نیم تا پرچم مرده کنم
عیسی‌ام آیم که تا زنده‌ش کنم
زان همی‌کردم صفوف جنگ چاک
تا رهانم مر شما را از هلاک
زان نمی‌برم گلوهای بشر
تا مرا باشد کر و فر و حشر
زان همی‌برم گلویی چند تا
زان گلوها عالمی یابد رها
که شما پروانه‌وار از جهل خویش
پیش آتش می‌کنید این حمله کیش
من همی‌رانم شما را همچو مست
از در افتادن در آتش با دو دست
آنک خود را فتحها پنداشتید
تخم منحوسی خود می‌کاشتید
یکدگر را جد جد می‌خواندید
سوی اژدرها فرس می‌راندید
قهر می‌کردید و اندر عین قهر
خود شما مقهور قهر شیر دهر

 بخش ۲۲۱ – بیان آنک طاغی در عین قاهری مقهورست و در عین منصوری ماسور

دزد قهرخواجه کرد و زر کشید
او بدان مشغول خود والی رسید
گر ز خواجه آن زمان بگریختی
کی برو والی حشر انگیختی
قاهری دزد مقهوریش بود
زانک قهر او سر او را ربود
غالبی بر خواجه دام او شود
تا رسد والی و بستاند قود
ای که تو بر خلق چیره گشته‌ای
در نبرد و غالبی آغشته‌ای
آن به قاصد منهزم کردستشان
تا ترا در حلقه می‌آرد کشان
هین عنان در کش پی این منهزم
در مران تا تو نگردی منخزم
چون کشانیدت بدین شیوه به دام
حمله بینی بعد از آن اندر زحام
عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد
چون درین غالب شدن دید او فساد
تیزچشم آمد خرد بینای پیش
که خدایش سرمه کرد از کحل خویش
گفت پیغامبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون
از کمال حزم و سؤ الظن خویش
نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش
در فره دادن شنیده در کمون
حکمت لولا رجال مومنون
دست‌کوتاهی ز کفار لعین
فرض شد بهر خلاص مؤمنین
قصهٔ عهد حدیبیه بخوان
کف ایدیکم تمامت زان بدان
نیز اندر غالبی هم خویش را
دید او مغلوب دام کبریا
زان نمی‌خندم من از زنجیرتان
که بکردم ناگهان شبگیرتان
زان همی‌خندم که با زنجیر و غل
می‌کشمتان سوی سروستان و گل
ای عجب کز آتش بی‌زینهار

بسته می‌آریمتان تا سبزه‌زار

از سوی دوزخ به زنجیر گران

می‌کشمتان تا بهشت جاودان

هر مقلد را درین ره نیک و بد

همچنان بسته به حضرت می‌کشد

جمله در زنجیر بیم و ابتلا

می‌روند این ره بغیر اولیا

می‌کشند این راه را بیگاروار

جز کسانی واقف از اسرار کار

جهد کن تا نور تو رخشان شود

تا سلوک و خدمتت آسان شود

کودکان را می‌بری مکتب به زور

زانک هستند از فواید چشم‌کور

چون شود واقف به مکتب می‌دود

جانش از رفتن شکفته می‌شود

می‌رود کودک به مکتب پیچ پیچ

چون ندید از مزد کار خویش هیچ

چون کند در کیسه دانگی دست‌مزد

آنگهان بی‌خواب گردد شب چو دزد

جهد کن تا مزد طاعت در رسد

بر مطیعان آنگهت آید حسد

ائتیا کرها مقلد گشته را

ئتیا طوعا صفا بسرشته را
این محب حق ز بهر علتی
و آن دگر را بی غرض خود خلتی
ین محب دایه لیک از بهر شیر
و آن دگر دل داده بهر این ستیر
طفل را از حسن او آگاه نه
غیر شیر او را ازو دلخواه نه
و آن دگر خود عاشق دایه بود
بی غرض در عشق یک‌رایه بود
پس محب حق باومید و بترس
دفتر تقلید می‌خواند بدرس
و آن محب حق ز بهر حق کجاست
که ز اغراض و ز علتها جداست
گر چنین و گر چنان چون طالبست
جذب حق او را سوی حق جاذبست
گر محب حق بود لغیره
کی ینال دائما من خیره
یا محب حق بود لعینه
لاسواه خائفا من بینه
هر دو را این جست و جوها زان سریست
این گرفتاری دل زان دلبریست

بخش ۲۲۲ – جذب معشوق عاشق را من حیث لا یعمله العاشق و لا یرجوه و لا یخطر بباله و لا یظهر من ذلک الجذب اثر فی العاشق الا الخوف الممزوج بالیاس مع دوام الطلب

آمدیم اینجا که در صدر جهان
گر نبودی جذب آن عاشق نهان
ناشکیباکی بدی او از فراق
کی دوان باز آمدی سوی وثاق
میل معشوقان نهانست و ستیر
میل عاشق با دو صد طبل و نفیر
یک حکایت هست اینجا ز اعتبار
لیک عاجز شد بخاری ز انتظار
ترک آن کردیم کو در جست و جوست
تاکه پیش از مرگ بیند روی دوست
تا رهد از مرگ تا یابد نجات
زانک دید دوستست آب حیات
هر که دید او نباشد دفع مرگ
دوست نبود که نه میوه‌ستش نه برگ
کار آن کارست ای مشتاق مست
کاندر آن کار ار رسد مرگت خوشست
شد نشان صدق ایمان ای جوان
آنک آید خوش ترا مرگ اندر آن
گر نشد ایمان تو ای جان چنین
نیست کامل رو بجو اکمال دین
هر که اندر کار تو شد مرگ‌دوست
بر دل تو بی کراهت دوست اوست
چون کراهت رفت آن خود مرگ نیست
صورت مرگست و نقلان کردنیست
چون کراهت رفت مردن نفع شد
پس درست آید که مردن دفع شد
دوست حقست و کسی کش گفت او
که توی آن من و من آن تو
گوش دار اکنون که عاشق می‌رسد
بسته عشق او را به حبل من مسد
ون بدید او چهرهٔ صدر جهان
گوییا پریدش از تن مرغ جان
همچو چوب خشک افتاد آن تنش
سرد شد از فرق جان تا ناخنش
هرچه کردند از بخور و از گلاب
نه بجنبید و نه آمد در خطاب
شاه چون دید آن مزعفر روی او
پس فرود آمد ز مرکب سوی او
گفت عاشق دوست می‌جوید بتفت
چونک معشوق آمد آن عاشق برفت
عاشق حقی و حق آنست کو
چون بیاید نبود از تو تای مو
صد چو تو فانیست پیش آن نظر
عاشقی بر نفی خود خواجه مگر
سایه‌ای و عاشقی بر آفتاب
شمس آید سایه لا گردد شتاب

بخش ۲۲۳ – داد خواستن پشه از باد به حضرت سلیمان علیه السلام

پشه آمد از حدیقه وز گیاه
وز سلیمان گشت پشه دادخواه
کای سلیمان معدلت می‌گستری
بر شیاطین و آدمی‌زاد و پری
مرغ و ماهی در پناه عدل تست
کیست آن گم‌گشته کش فضلت نجست
داد ده ما را که بس زاریم ما
بی‌نصیب از باغ و گلزاریم ما
مشکلات هر ضعیفی از تو حل
پشه باشد در ضعیفی خود مثل
شهره ما در ضعف و اشکسته‌پری
شهره تو در لطف و مسکین‌پروری
ای تو در اطباق قدرت منتهی
منتهی ما در کمی و بی‌رهی
داد ده ما را ازین غم کن جدا
دست گیر ای دست تو دست خدا
پس سلیمان گفت ای انصاف‌جو
داد و انصاف از که میخواهی بگو
کیست آن کالم که از باد و بروت
ظلم کردست و خراشیدست روت
ای عجب در عهد ما ظالم کجاست
کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست
چونک ما زادیم ظلم آن روز مرد
پس بعهد ما کی ظلمی پیش برد
چون بر آمد نور ظلمت نیست شد
ظلم را ظلمت بود اصل و عضد
نک شیاطین کسب و خدمت می‌کنند
دیگران بسته باصفادند و بند
اصل ظلم ظالمان از دیو بود
دیو در بندست استم چون نمود
ملک زان دادست ما را کن فکان
تا ننالد خلق سوی آسمان
تا به بالا بر نیاید دودها
تا نگردد مضطرب چرخ و سها
تا نلرزد عرش از ناله یتیم
تا نگردد از ستم جانی سقیم
زان نهادیم از ممالک مذهبی
تا نیاید بر فلکها یا ربی
منگر ای مظلوم سوی آسمان
کاسمانی شاه داری در زمان
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما بر گشاد
ما ز ظلم او به تنگی اندریم
با لب بسته ازو خون می‌خوریم


بخش ۲۲۴ – امرکردن سلیمان علیه السلام پشهٔ متظلم را به احضار خصم به دیوان حکم

پس سلیمان گفت ای زیبادوی
امر حق باید که از جان بشنوی
حق به من گفتست هان ای دادور
مشنو از خصمی تو بی خصمی دگر
تانیاید هر دو خصم اندر حضور
حق نیاید پیش حاکم در ظهور
خصم تنها گر بر آرد صد نفیر
هان و هان بی خصم قول او مگیر
من نیارم رو ز فرمان تافتن
خصم خود را رو بیاور سوی من
گفت قول تست برهان و درست
خصم من بادست و او در حکم تست
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا
هین مقابل شو تو و خصم و بگو
پاسخ خصم و بکن دفع عدو
باد چون بشنید آمد تیز تیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز
پس سلیمان گفت ای پشه کجا
باش تا بر هر دو رانم من قضا
گفت ای شه مرگ من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست
او چو آمد من کجا یابم قرار
کو بر آرد از نهاد من دمار
همچنین جویای درگاه خدا
چون خدا آمد شود جوینده لا
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست
لیک ز اول آن بقا اندر فناست
سایه‌هایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
عقل کی ماند چو باشد سرده او
کل شیء هالک الا وجهه
هالک آید پیش وجهش هست و نیست
هستی اندر نیستی خود طرفه‌ایست
اندرین محضر خردها شد ز دست
چون قلم اینجا رسیده شد شکست

بخش ۲۲۵ – نواختن معشوق عاشق بیهوش را تا به هوش باز آید

می‌کشید از بیهشی‌اش در بیان
اندک اندک از کرم صدر جهان
بانگ زد در گوش او شه کای گدا
زر نثار آوردمت دامن گشا
جان تو کاندر فراقم می‌طپید
چونک زنهارش رسیدم چون رمید
ای بدیده در فراقم گرم و سرد
با خود آ از بی‌خودی و باز گرد
مرغ خانه اشتری را بی خرد
رسم مهمانش به خانه می‌برد
چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد
خانهٔ مرغست هوش و عقل ما
هوش صالح طالب ناقهٔ خدا
ناقه چون سر کرد در آب و گلش
نه گل آنجا ماند نه جان و دلش
کرد فضل عشق انسان را فضول
زین فزون‌جویی ظلومست و جهول
جاهلست و اندرین مشکل شکار
می‌کشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیدی شیر را
گر بدانستی و دیدی شیر را
ظالمست او بر خود و بر جان خود
ظلم بین کز عدلها گو می‌برد
جهل او مر علمها را اوستاد
ظلم او مر عدلها را شد رشاد
دست او بگرفت کین رفته دمش
آنگهی آید که من دم بخشمش
چون به من زنده شود این مرده‌تن
جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همان جان کاصل او از کوی اوست
در دمم قصاب‌وار این دوست را
تا هلد آن مغز نغزش پوست را
گفت ای جان رمیده از بلا
وصل ما را در گشادیم الصلا
ای خود ما بی‌خودی و مستی‌ات
ای ز هست ما هماره هستی‌ات
با تو بی لب این زمان من نو بنو
رازهای کهنه گویم می‌شنو
زانک آن لبها ازین دم می‌رمد
بر لب جوی نهان بر می‌دمد
گوش بی‌گوشی درین دم بر گشا
بهر راز یفعل الله ما یشا
چون صلای وصل بشنیدن گرفت
اندک اندک مرده جنبیدن گرفت
نه کم از خاکست کز عشوهٔ صبا
سبز پوشد سر بر آرد از فنا
کم ز آب نطفه نبود کز خطاب
یوسفان زایند رخ چون آفتاب
کم ز بادی نیست شد از امر کن
در رحم طاوس و مرغ خوش‌سخن
کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد
ناقه‌ای کان ناقه ناقه زاد زاد
زین همه بگذر نه آن مایهٔ عدم
عالمی زاد و بزاید دم بدم
بر جهید و بر طپید و شاد شاد
یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد

بخش ۲۲۶ – با خویش آمدن عاشق بیهوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق

گفت ای عنقای حق جان را مطاف
شکر که باز آمدی زان کوه قاف
ای سرافیل قیامتگاه عشق
ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق
اولین خلعت که خواهی دادنم
گوش خواهم که نهی بر روزنم
گرچه می‌دانی بصفوت حال من
بنده‌پرور گوش کن اقوال من
صد هزاران بار ای صدر فرید
ز آرزوی گوش تو هوشم پرید
آن سمیعی تو وان اصغای تو
و آن تبسمهای جان‌افزای تو
آن بنوشیدن کم و بیش مرا
عشوهٔ جان بداندیش مرا
قلبهای من که آن معلوم تست
بس پذیرفتی تو چون نقد درست
بهر گستاخی شوخ غره‌ای
حلمها در پیش حلمت ذره‌ای
اولا بشنو که چون ماندم ز شست
اول و آخر ز پیش من بجست
ثانیا بشنو تو ای صدر ودود
که بسی جستم ترا ثانی نبود
ثالثا تا از تو بیرون رفته‌ام
گوییا ثالث ثلاثه گفته‌ام
رابعا چون سوخت ما را مزرعه
می ندانم خامسه از رابعه
هر کجا یابی تو خون بر خاکها
پی بری باشد یقین از چشم ما
گفت من رعدست و این بانگ و حنین
ز ابر خواهد تا ببارد بر زمین
من میان گفت و گریه می‌تنم
یا بگریم یا بگویم چون کنم
گر بگویم فوت می‌گردد بکا
ور نگویم چون کنم شکر و ثنا
می‌فتد از دیده خون دل شها
بین چه افتادست از دیده مرا
این بگفت و گریه در شد آن نحیف
که برو بگریست هم دون هم شریف
از دلش چندان بر آمد های هوی
حلقه کرد اهل بخارا گرد اوی
خیره گویان خیره گریان خیره‌خند
مرد و زن خرد و کلان حیران شدند
شهر هم هم‌رنگ او شد اشک ریز
مرد و زن درهم شده چون رستخیز
آسمان می‌گفت آن دم با زمین
گر قیامت را ندیدستی ببین
عقل حیران که چه عشق است و چه حال
تا فراق او عجب‌تر یا وصال
چرخ بر خوانده قیامت‌نامه را
تا مجره بر دریده جامه را
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد و دو دیوانگی
سخت پنهانست و پیدا حیرتش
جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تخته‌بندی پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
در شکسته عقل را آنجا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پرده‌ها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی از آن
پردهٔ دیگر برو بستی بدان
آفت ادراک آن قالست و حال
خون بخون شستن محالست و محال
من چو با سوداییانش محرمم
روز و شب اندر قفس در می‌دمم
سخت مست و بی‌خود و آشفته‌ای
دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌ای
ان و هان هش دار بر ناری دمی
اولا بر جه طلب کن محرمی
عاشق و مستی و بگشاده زبان
الله الله اشتری بر ناودان
چون ز راز و ناز او گوید زبان
یا جمیل الستر خواند آسمان
ستر چه در پشم و پنبه آذرست
تا همی‌پوشیش او پیداترست
چون بکوشم تا سرش پنهان کنم
سر بر آرد چون علم کاینک منم
رغم انفم گیردم او هر دو گوش
کای مدمغ چونش می‌پوشی بپوش
گویمش رو گرچه بر جوشیده‌ای
همچو جان پیدایی و پوشیده‌ای
گوید او محبوس خنبست این تنم
چون می اندر بزم خنبک می‌زنم
گویمش زان پیش که گردی گرو
تا نیاید آفت مستی برو
گوید از جام لطیف‌آشام من
یار روزم تا نماز شام من
چون بیاید شام و دزدد جام من
گویمش وا ده که نامد شام من
زان عرب بنهاد نام می مدام
زانک سیری نیست می‌خور را مدام
عشق جوشد بادهٔ تحقیق را
او بود ساقی نهان صدیق را
چون بجویی تو بتوفیق حسن
باده آب جان بود ابریق تن
چون بیفزاید می توفیق را
قوت می بشکند ابریق را
آب گردد ساقی و هم مست آب
چون مگو والله اعلم بالصواب
پرتو ساقیست کاندر شیره رفت
شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت
اندرین معنی بپرس آن خیره را
که چنین کی دیده بودی شیره را
بی تفکر پیش هر داننده هست
آنک با شوریده شوراننده هست

بخش ۲۲۷ – حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی

یک جوانی بر زنی مجنون بدست
می‌ندادش روزگار وصل دست
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین
خود چرا دارد ز اول عشق کین
عشق از اول چرا خونی بود
تا گریزد آنک بیرونی بود
چون فرستادی رسولی پیش زن
آن رسول از رشک گشتی راه‌زن
ور بسوی زن نبشتی کاتبش
نامه را تصحیف خواندی نایبش
ور صبا را پیک کردی در وفا
از غباری تیره گشتی آن صبا
رقعه گر بر پر مرغی دوختی
پر مرغ از تف رقعه سوختی
راههای چاره را غیرت ببست
لشکر اندیشه را رایت شکست
بود اول مونس غم انتظار
آخرش بشکست کی هم انتظار
گاه گفتی کین بلای بی‌دواست
گاه گفتی نه حیات جان ماست
گاه هستی زو بر آوردی سری
گاه او از نیستی خوردی بری
چونک بر وی سرد گشتی این نهاد
جوش کردی گرم چشمهٔ اتحاد
چونک با بی‌برگی غربت بساخت
برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت
خوشه‌های فکرتش بی‌کاه شد
شب‌روان را رهنما چون ماه شد
ای بسا طوطی گویای خمش
ای بسا شیرین‌روان رو ترش
رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشان سخن‌گو را ببین
لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالت چالاکشان
شحم و لحم زندگان یکسان بود
آن یکی غمگین دگر شادان بود
تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زانک پنهانست بر تو حالشان
بشنوی از قال های و هوی را
کی ببینی حالت صدتوی را
نقش ما یکسان بضدها متصف
خاک هم یکسان روانشان مختلف
همچنین یکسان بود آوازها
آن یکی پر درد و آن پر نازها
بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف
بانگ مرغان بشنوی اندر طواف
آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط
آن یکی از رنج و دیگر از نشاط
هر که دور از حالت ایشان بود
پیشش آن آوازها یکسان بود
آن درختی جنبد از زخم تبر
و آن درخت دیگر از باد سحر
بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ
زانک سرپوشیده می‌جوشید دیگ
جوش و نوش هرکست گوید بیا
جوش صدق و جوش تزویر و ریا
گر نداری بو ز جان روشناس
رو دماغی دست آور بوشناس
آن دماغی که بر آن گلشن تند
چشم یعقوبان هم او روشن کند
هین بگو احوال آن خسته‌جگر
کز بخاری دور ماندیم ای پسر

بخش ۲۲۸ – یافتن عاشق معشوق را و بیان آنک جوینده یابنده بود کی و من یعمل مثقال ذرة خیرا یره

کان جوان در جست و جو بد هفت سال
از خیال وصل گشته چون خیال
سایهٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود
گفت پیغامبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
چون نشینی بر سر کوی کسی
عاقبت بینی تو هم روی کسی
چون ز چاهی می‌کنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
جمله دانند این اگر تو نگروی
هر چه می‌کاریش روزی بدروی
سنگ بر آهن زدی آتش نجست
این نباشد ور بباشد نادرست
آنک روزی نیستش بخت و نجات
ننگرد عقلش مگر در نادرات
کان فلان کس کشت کرد و بر نداشت
و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت
بلعم باعور و ابلیس لعین
سود نامدشان عبادتها و دین
صد هزاران انبیا و ره‌روان
ناید اندر خاطر آن بدگمان
این دو را گیرد که تاریکی دهد
در دلش ادبار جز این کی نهد
بس کسا که نان خورد دلشاد او
مرگ او گردد بگیرد در گلو
پس تو ای ادبار رو هم نان مخور
تا نیفتی همچو او در شور و شر
صد هزاران خلق نانها می‌خورند
زور می‌یابند و جان می‌پرورند
تو بدان نادر کجا افتاده‌ای
گر نه محرومی و ابله زاده‌ای
این جهان پر آفتاب و نور ماه
او بهشته سر فرو برده به چاه
که اگر حقست پس کو روشنی
سر ز چه بردار و بنگر ای دنی
جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت
تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت
چه رها کن رو به ایوان و کروم
کم ستیز اینجا بدان کاللج شوم
هین مگو کاینک فلانی کشت کرد
در فلان سالی ملخ کشتش بخورد
پس چرا کارم که اینجا خوف هست
من چرا افشانم این گندم ز دست
و آنک او نگذاشت کشت و کار را
پر کند کوری تو انبار را
چون دری می‌کوفت او از سلوتی
عاقبت در یافت روزی خلوتی
جست از بیم عسس شب او به باغ
یار خود را یافت چون شمع و چراغ
گفت سازندهٔ سبب را آن نفس
ای خدا تو رحمتی کن بر عسس
ناشناسا تو سببها کرده‌ای
از در دوزخ بهشتم برده‌ای
بهر آن کردی سبب این کار را
تا ندارم خوار من یک خار را
در شکست پای بخشد حق پری
هم ز قعر چاه بگشاید دری
تو مبین که بر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
گر تو خواهی باقی این گفت و گو
ای اخی در دفتر چارم بجو


برای مطالعه آنلاین مثنوی‌معنوی حضرت مولانا، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

دفتر نخست
             بخش نخست
             بخش دوم

دفتر دوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر سوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر چهارم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر پنجم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر ششم
             بخش نخست

             بخش دوم

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe