"موتزارت" در لابلای نتهایش خفه شد
و یک شعرِ احساسی، درگیرِ فلسفه شد
«مارِ» بیچاره اشتباهی "موسی" را بلعید
و "چاپلین" -از فَرطِ جنون- بر «دیکتاتور» خندید
شعری که زندگی را ول کرد، ماورایی شد
شهری که اسیرِ «زندگیِ کافکایی» شد
خاطراتِ جدایی، دو قشر، دو ابهام
«ترمینال جنوب» و «فرودگاه امام»
و خلقی خسته در خانههای استیجاری
و خشمی خفته در شعرِ "بهمن انصاری"
قی شد عقدهها باز هم بر روی این کاغذ:
-«دور شو برو لعنتی، متنفرم من از…»
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن