مثنوی معنوی ، مولانا جلال‌الدین رومی ؛ دفتر سوم – بخش نخست

بخش ۱ – سر آغاز

ای ضیاء الحق حسام‌الدین بیار
این سوم دفتر که سنت شد سه بار
بر گشا گنجینهٔ اسرار را
در سوم دفتر بهل اعذار را
قوتت از قوت حق می‌زهد
نه از عروقی کز حرارت می‌جهد
این چراغ شمس کو روشن بود
نه از فتیل و پنبه و روغن بود
سقف گردون کو چنین دایم بود
نه از طناب و استنی قایم بود
قوت جبریل از مطبخ نبود
بود از دیدار خلاق وجود
همچنان این قوت ابدال حق
هم ز حق دان نه از طعام و از طبق
جسمشان را هم ز نور اسرشته‌اند
تا ز روح و از ملک بگذشته‌اند
چونک موصوفی باوصاف جلیل
ز آتش امراض بگذر چون خلیل
گردد آتش بر تو هم برد و سلام
ای عناصر مر مزاجت را غلام
هر مزاجی را عناصر مایه‌است
وین مزاجت برتر از هر پایه است
این مزاجت از جهان منبسط
وصف وحدت را کنون شد ملتقط
ای دریغا عرصهٔ افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق
ای ضیاء الحق بحذق رای تو
حلق بخشد سنگ را حلوای تو
کوه طور اندر تجلی حلق یافت
تا که می نوشید و می را بر نتافت
صار دکا منه وانشق الجبل
هل رایتم من جبل رقص الجمل
لقمه‌بخشی آید از هر کس به کس
حلق‌بخشی کار یزدانست و بس
حلق بخشد جسم را و روح را
حلق بخشد بهر هر عضوت جدا
این گهی بخشد که اجلالی شوی
وز دغا و از دغل خالی شوی
تا نگویی سر سلطان را به کس
تا نریزی قند را پیش مگس
گوش آنکس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن صدزبان افتاد و لال
حلق بخشد خاک را لطف خدا
تا خورد آب و بروید صد گیا
باز خاکی را ببخشد حلق و لب
تا گیاهش را خورد اندر طلب
چون گیاهش خورد حیوان گشت زفت
گشت حیوان لقمهٔ انسان و رفت
باز خاک آمد شد اکال بشر
چون جدا شد از بشر روح و بصر
ذره‌ها دیدم دهانشان جمله باز
گر بگویم خوردشان گردد دراز
برگها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او
رزقها را رزقها او می‌دهد
زانک گندم بی غذایی چون زهد
نیست شرح این سخن را منتهی
پاره‌ای گفتم بدانی پاره‌ها
جمله عالم آکل و ماکول دان
باقیان را مقبل و مقبول دان
این جهان و ساکنانش منتشر
وان جهان و سالکانش مستمر
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع
پس کریم آنست کو خود را دهد
آب حیوانی که ماند تا ابد
باقیات الصالحات آمد کریم
رسته از صد آفت و اخطار و بیم
گر هزارانند یک کس بیش نیست
چون خیالاتی عدد اندیش نیست
آکل و ماکول را حلقست و نای
غالب و مغلوب را عقلست و رای
حلق بخشید او عصای عدل را
خورد آن چندان عصا و حبل را
واندرو افزون نشد زان جمله اکل
زانک حیوانی نبودش اکل و شکل
مر یقین را چون عصا هم حلق داد
تا بخورد او هر خیالی را که زاد
پس معانی را چو اعیان حلقهاست
رازق حلق معانی هم خداست
پس ز مه تا ماهی هیچ از خلق نیست
که بجذب مایه او را حلق نیست
حلق جان از فکر تن خالی شود
آنگهان روزیش اجلالی شود
شرط تبدیل مزاج آمد بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان
چون مزاج آدمی گل‌خوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد
چون مزاج زشت او تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش چون شمع تافت
دایه‌ای کو طفل شیرآموز را
تا بنعمت خوش کند پدفوز را
گر ببندد راه آن پستان برو
برگشاید راه صد بستان برو
زانک پستان شد حجاب آن ضعیف
از هزاران نعمت و خوان و رغیف
پس حیات ماست موقوف فطام
اندک اندک جهد کن تم الکلام
چون جنین بد آدمی بد خون غذا
از نجس پاکی برد مؤمن کذا
از فطام خون غذااش شیر شد
وز فطام شیر لقمه‌گیر شد
وز فطام لقمه لقمانی شود
طالب اشکار پنهانی شود
گر جنین را کس بگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم
یک زمینی خرمی با عرض و طول
اندرو صد نعمت و چندین اکول
کوهها و بحرها و دشتها
بوستانها باغها و کشتها
آسمانی بس بلند و پر ضیا
آفتاب و ماهتاب و صد سها
از جنوب و از شمال و از دبور
باغها دارد عروسیها و سور
در صفت ناید عجایبهای آن
تو درین ظلمت چه‌ای در امتحان
خون خوری در چارمیخ تنگنا
در میان حبس و انجاس و عنا
او بحکم حال خود منکر بدی
زین رسالت معرض و کافر شدی
کین محالست و فریبست و غرور
زانک تصویری ندارد وهم کور
جنس چیزی چون ندید ادراک او
نشنود ادراک منکرناک او
همچنانک خلق عام اندر جهان
زان جهان ابدال می‌گویندشان
کین جهان چاهیست بس تاریک و تنگ
هست بیرون عالمی بی بو و رنگ
هیچ در گوش کسی زیشان نرفت
کین طمع آمد حجاب ژرف و زفت
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
همچنانک آن جنین را طمع خون
کان غذای اوست در اوطان دون
از حدیث این جهان محجوب کرد
غیر خون او می‌نداند چاشت خورد


بخش ۲ – قصهٔ خورندگان پیل‌بچه از حرص و ترک نصیحت ناصح

آن شنیدی تو که در هندوستان
دید دانایی گروهی دوستان
گرسنه مانده شده بی‌برگ و عور
می‌رسیدند از سفر از راه دور
مهر داناییش جوشید و بگفت
خوش سلامیشان و چون گلبن شکفت
گفت دانم کز تجوع وز خلا
جمع آمد رنجتان زین کربلا
لیک الله الله ای قوم جلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل
پیل هست این سو که اکنون می‌روید
پیل‌زاده مشکرید و بشنوید
پیل‌بچگانند اندر راهتان
صید ایشان هست بس دلخواهتان
بس ضعیف‌اند و لطیف و بس سمین
لیک مادر هست طالب در کمین
از پی فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حنین و آه آه
آتش و دود آید از خرطوم او
الحذر زان کودک مرحوم او
اولیا اطفال حق‌اند ای پسر
غایبی و حاضری بس با خبر
غایبی مندیش از نقصانشان
کو کشد کین از برای جانشان
گفت اطفال من‌اند این اولیا
در غریبی فرد از کار و کیا
از برای امتحان خوار و یتیم
لیک اندر سر منم یار و ندیم
پشت‌دار جمله عصمتهای من
گوییا هستند خود اجزای من
هان و هان این دلق‌پوشان من‌اند
صد هزار اندر هزار و یک تن‌اند
ورنه کی کردی به یک چوبی هنر
موسیی فرعون را زیر و زبر
ورنه کی کردی به یک نفرین بد
نوح شرق و غرب را غرقاب خود
بر نکندی یک دعای لوط راد
جمله شهرستانشان را بی مراد
گشت شهرستان چون فردوسشان
دجلهٔ آب سیه رو بین نشان
سوی شامست این نشان و این خبر
در ره قدسش ببینی در گذر
صد هزاران ز انبیای حق‌پرست
خود بهر قرنی سیاستها بدست
گر بگویم وین بیان افزون شود
خود جگر چه بود که کهها خون شود
خون شود کهها و باز آن بفسرد
تو نبینی خون شدن کوری و رد
طرفه کوری دوربین تیزچشم
لیک از اشتر نبیند غیر پشم
مو بمو بیند ز صرفه حرص انس
رقص بی مقصود دارد همچو خرس
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
پنبه را از ریش شهوت بر کنی
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
مطربانشان از درون دف می‌زنند
بحرها در شورشان کف می‌زنند
تو نبینی لیک بهر گوششان
برگها بر شاخها هم کف‌زنان
تو نبینی برگها را کف زدن
گوش دل باید نه این گوش بدن
گوش سر بر بند از هزل و دروغ
تا ببینی شهر جان با فروغ
سر کشد گوش محمد در سخن
کش بگوید در نبی حق هو اذن
سر به سر گوشست و چشم است این نبی
تازه زو ما مرضعست او ما صبی
این سخن پایان ندارد باز ران
سوی اهل پیل و بر آغاز ران


بخش ۳ – بقیهٔ قصهٔ متعرضان پیل‌بچگان

هر دهان را پیل بویی می‌کند
گرد معدهٔ هر بشر بر می‌تند
تا کجا یابد کباب پور خویش
تا نماید انتقام و زور خویش
گوشتهای بندگان حق خوری
غیبت ایشان کنی کیفر بری
هان که بویای دهانتان خالقست
کی برد جان غیر آن کو صادقست
وای آن افسوسیی کش بوی‌گیر
باشد اندر گور منکر یا نکیر
نه دهان دزدیدن امکان زان مهان
نه دهان خوش کردن از دارودهان
آب و روغن نیست مر روپوش را
راه حیلت نیست عقل و هوش را
چند کوبد زخمهای گرزشان
بر سر هر ژاژخا و مرزشان
گرز عزرائیل را بنگر اثر
گر نبینی چوب و آهن در صور
هم بصورت می‌نماید گه گهی
زان همان رنجور باشد آگهی
گوید آن رنجور ای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من
ما نمی‌بینیم باشد این خیال
چه خیالست این که این هست ارتحال
چه خیالست این که این چرخ نگون
از نهیب این خیالی شد کنون
گرزها و تیغها محسوس شد
پیش بیمار و سرش منکوس شد
او همی‌بیند که آن از بهر اوست
چشم دشمن بسته زان و چشم دوست
حرص دنیا رفت و چشمش تیز شد
چشم او روشن گه خون‌ریز شد
مرغ بی‌هنگام شد آن چشم او
از نتیجهٔ کبر او و خشم او
سر بریدن واجب آید مرغ را
کو بغیر وقت جنباند درا
هر زمان نزعیست جزو جانت را
بنگر اندر نزع جان ایمانت را
عمر تو مانند همیان زرست
روز و شب مانند دینار اشمرست
می‌شمارد می‌دهد زر بی وقوف
تا که خالی گردد و آید خسوف
گر ز که بستانی و ننهی بجای
اندر آید کوه زان دادن ز پای
پس بنه بر جای هر دم را عوض
تا ز واسجد واقترب یابی غرض
در تمامی کارها چندین مکوش
جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام
کارهاات ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد
نه به سنگست و به چوب و نه لبد
بلک خود را در صفا گوری کنی
در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش
تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبه‌ها و کنگره
نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلس‌پوش را
هیچ اطلس دست گیرد هوش را
در عذاب منکرست آن جان او
گزدم غم دل دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار
وز درون ز اندیشه‌ها او زار زار
و آن یکی بینی در آن دلق کهن
چون نبات اندیشه و شکر سخن


بخش ۴ – بازگشتن به حکایت پیل

گفت ناصح بشنوید این پند من
تا دل و جانتان نگردد ممتحن
با گیاه و برگها قانع شوید
در شکار پیل‌بچگان کم روید
من برون کردم ز گردن وام نصح
جز سعادت کی بود انجام نصح
من به تبلیغ رسالت آمدم
تا رهانم مر شما را از ندم
هین مبادا که طمع رهتان زند
طمع برگ از بیخهاتان بر کند
این بگفت و خیربادی کرد و رفت
گشت قحط و جوعشان در راه زفت
ناگهان دیدند سوی جاده‌ای
پور پیلی فربهی نو زاده‌ای
اندر افتادند چون گرگان مست
پاک خوردندش فرو شستند دست
آن یکی همره نخورد و پند داد
که حدیث آن فقیرش بود یاد
از کبابش مانع آمد آن سخن
بخت نو بخشد ترا عقل کهن
پس بیفتادند و خفتند آن همه
وان گرسنه چون شبان اندر رمه
دید پیلی سهمناکی می‌رسید
اولا آمد سوی حارس دوید
بوی می‌کرد آن دهانش را سه بار
هیچ بویی زو نیامد ناگوار
چند باری گرد او گشت و برفت
مر ورا نازرد آن شه‌پیل زفت
مر لب هر خفته‌ای را بوی کرد
بوی می‌آمد ورا زان خفته مرد
از کباب پیل‌زاده خورده بود
بر درانید و بکشتش پیل زود
در زمان او یک بیک را زان گروه
می‌درانید و نبودش زان شکوه
بر هوا انداخت هر یک را گزاف
تا همی‌زد بر زمین می‌شد شکاف
ای خورندهٔ خون خلق از راه برد
تا نه آرد خون ایشانت نبرد
مال ایشان خون ایشان دان یقین
زانک مال از زور آید در یمین
مادر آن پیل‌بچگان کین کشد
پیل بچه‌خواره را کیفر کشد
پیل‌بچه می‌خوری ای پاره‌خوار
هم بر آرد خصم پیل از تو دمار
بوی رسوا کرد مکر اندیش را
پیل داند بوی طفل خویش را
آنک یابد بوی حق را از یمن
چون نیابد بوی باطل را ز من
مصطفی چون برد بوی از راه دور
چون نیابد از دهان ما بخور
هم بیابد لیک پوشاند ز ما
بوی نیک و بد بر آید بر سما
تو همی‌خسپی و بوی آن حرام
می‌زند بر آسمان سبزفام
همره انفاس زشتت می‌شود
تا به بوگیران گردون می‌رود
بوی کبر و بوی حرص و بوی آز
در سخن گفتن بیاید چون پیاز
گر خوری سوگند من کی خورده‌ام
از پیاز و سیر تقوی کرده‌ام
آن دم سوگند غمازی کند
بر دماغ همنشینان بر زند
پس دعاها رد شود از بوی آن
آن دل کژ می‌نماید در زبان
اخسؤا آید جواب آن دعا
چوب رد باشد جزای هر دغا
گر حدیثت کژ بود معنیت راست
آن کژی لفظ مقبول خداست


بخش ۵ – بیان آنک خطای محبان بهترست از صواب بیگانگان بر محبوب

آن بلال صدق در بانگ نماز
حی را هی همی‌خواند از نیاز
تا بگفتند ای پیمبر نیست راست
این خطا اکنون که آغاز بناست
ای نبی و ای رسول کردگار
یک مؤذن کو بود افصح بیار
عیب باشد اول دین و صلاح
لحن خواندن لفظ حی عل فلاح
خشم پیغمبر بجوشید و بگفت
یک دو رمزی از عنایات نهفت
کای خسان نزد خدا هی بلال
بهتر از صد حی و خی و قیل و قال
وا مشورانید تا من رازتان
وا نگویم آخر و آغازتان
گر نداری تو دم خوش در دعا
رو دعا می‌خواه ز اخوان صفا


بخش ۶ – امر حق به موسی علیه السلام که مرا به دهانی خوان کی بدان دهان گناه نکرده‌ای

گفت ای موسی ز من می‌جو پناه
با دهانی که نکردی تو گناه
گفت موسی من ندارم آن دهان
گفت ما را از دهان غیر خوان
از دهان غیر کی کردی گناه
از دهان غیر بر خوان کای اله
آنچنان کن که دهانها مر ترا
در شب و در روزها آرد دعا
از دهانی که نکردستی گناه
و آن دهان غیر باشد عذر خواه
یا دهان خویشتن را پاک کن
روح خود را چابک و چالاک کن
ذکر حق پاکست چون پاکی رسید
رخت بر بندد برون آید پلید
می‌گریزد ضدها از ضدها
شب گریزد چون بر افروزد ضیا
چون در آید نام پاک اندر دهان
نه پلیدی ماند و نه اندهان


بخش ۷ – بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است

آن یکی الله می‌گفتی شبی
تا که شیرین می‌شد از ذکرش لبی
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو
می‌نیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله می‌زنی با روی سخت
او شکسته‌دل شد و بنهاد سر
دید در خواب او خضر را در خضر
گفت هین از ذکر چون وا مانده‌ای
چون پشیمانی از آن کش خوانده‌ای
گفت لبیکم نمی‌آید جواب
زان همی‌ترسم که باشم رد باب
گفت آن الله تو لبیک ماست
و آن نیاز و درد و سوزت پیک ماست
حیله‌ها و چاره‌جوییهای تو
جذب ما بود و گشاد این پای تو
ترس و عشق تو کمند لطف ماست
زیر هر یا رب تو لبیکهاست
جان جاهل زین دعا جز دور نیست
زانک یا رب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفلست و بند
تا ننالد با خدا وقت گزند
داد مر فرعون را صد ملک و مال
تا بکرد او دعوی عز و جلال
در همه عمرش ندید او درد سر
تا ننالد سوی حق آن بدگهر
داد او را جمله ملک این جهان
حق ندادش درد و رنج و اندهان
درد آمد بهتر از ملک جهان
تا بخوانی مر خدا را در نهان
خواندن بی درد از افسردگیست
خواندن با درد از دل‌بردگیست
آن کشیدن زیر لب آواز را
یاد کردن مبدا و آغاز را
آن شده آواز صافی و حزین
ای خدا وی مستغاث و ای معین
نالهٔ سگ در رهش بی جذبه نیست
زانک هر راغب اسیر ره‌زنیست
چون سگ کهفی که از مردار رست
بر سر خوان شهنشاهان نشست
تا قیامت می‌خورد او پیش غار
آب رحمت عارفانه بی تغار
ای بسا سگ‌پوست کو را نام نیست
لیک اندر پرده بی آن جام نیست
جان بده از بهر این جام ای پسر
بی جهاد و صبر کی باشد ظفر
صبر کردن بهر این نبود حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
زین کمین بی صبر و حزمی کس نرست
حزم را خود صبر آمد پا و دست
حزم کن از خورد کین زهرین گیاست
حزم کردن زور و نور انبیاست
کاه باشد کو به هر بادی جهد
کوه کی مر باد را وزنی نهد
هر طرف غولی همی‌خواند ترا
کای برادر راه خواهی هین بیا
ره نمایم همرهت باشم رفیق
من قلاووزم درین راه دقیق
نه قلاوزست و نه ره داند او
یوسفا کم رو سوی آن گرگ‌خو
حزم این باشد که نفریبد ترا
چرب و نوش و دامهای این سرا
که نه چربش دارد و نه نوش او
سحر خواند می‌دمد در گوش او
که بیا مهمان ما ای روشنی
خانه آن تست و تو آن منی
حزم آن باشد که گویی تخمه‌ام
یا سقیمم خستهٔ این دخمه‌ام
یا سرم دردست درد سر ببر
یا مرا خواندست آن خالو پسر
زانک یک نوشت دهد با نیشها
که بکارد در تو نوشش ریشها
زر اگر پنجاه اگر شصتت دهد
ماهیا او گوشت در شستت دهد
گر دهد خود کی دهد آن پر حیل
جوز پوسیدست گفتار دغل
ژغژغ آن عقل و مغزت را برد
صد هزاران عقل را یک نشمرد
یار تو خرجین تست و کیسه‌ات
گر تو رامینی مجو جز ویسه‌ات
ویسه و معشوق تو هم ذات تست
وین برونیها همه آفات تست
حزم آن باشد که چون دعوت کنند
تو نگویی مست و خواهان منند
دعوت ایشان صفیر مرغ دان
که کند صیاد در مکمن نهان
مرغ مرده پیش بنهاده که این
می‌کند این بانگ و آواز و حنین
مرغ پندارد که جنس اوست او
جمع آید بر دردشان پوست او
جز مگر مرغی که حزمش داد حق
تا نگردد گیج آن دانه و ملق
هست بی حزمی پشیمانی یقین
بشنو این افسانه را در شرح این


بخش ۸ – فریفتن روستایی شهری را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار

ای برادر بود اندر ما مضی
شهریی با روستایی آشنا
روستایی چون سوی شهر آمدی
خرگه اندر کوی آن شهری زدی
دو مه و سه ماه مهمانش بدی
بر دکان او و بر خوانش بدی
هر حوایج را که بودش آن زمان
راست کردی مرد شهری رایگان
رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو
هیچ می‌نایی سوی ده فرجه‌جو
الله الله جمله فرزندان بیار
کین زمان گلشنست و نوبهار
یا بتابستان بیا وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من کمر
خیل و فرزندان و قومت را بیار
در ده ما باش سه ماه و چهار
که بهاران خطهٔ ده خوش بود
کشت‌زار و لالهٔ دلکش بود
وعده دادی شهری او را دفع حال
تا بر آمد بعد وعده هشت سال
او بهر سالی همی‌گفتی که کی
عزم خواهی کرد کامد ماه دی
او بهانه ساختی کامسال‌مان
از فلان خطه بیامد میهمان
سال دیگر گر توانم وا رهید
از مهمات آن طرف خواهم دوید
گفت هستند آن عیالم منتظر
بهر فرزندان تو ای اهل بر
باز هر سالی چو لکلک آمدی
تا مقیم قبهٔ شهری شدی
خواجه هر سالی ز زر و مال خویش
خرج او کردی گشادی بال خویش
آخرین کرت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان
از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده چند بفریبی مرا
گفت خواجه جسم و جانم وصل‌جوست
لیک هر تحویل اندر حکم هوست
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران
باز سوگندان بدادش کای کریم
گیر فرزندان بیا بنگر نعیم
دست او بگرفت سه کرت بعهد
کالله الله زو بیا بنمای جهد
بعد ده سال و بهر سالی چنین
لابه‌ها و وعده‌های شکرین
کودکان خواجه گفتند ای پدر
ماه و ابر و سایه هم دارد سفر
حقها بر وی تو ثابت کرده‌ای
رنجها در کار او بس برده‌ای
او همی‌خواهد که بعضی حق آن
وا گزارد چون شوی تو میهمان
بس وصیت کرد ما را او نهان
که کشیدش سوی ده لابه‌کنان
گفت حقست این ولی ای سیبویه
اتق من شر من احسنت الیه
دوستی تخم دم آخر بود
ترسم از وحشت که آن فاسد شود
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع
همچو دی در بوستان و در زروع
صحبتی باشد چو فصل نوبهار
زو عمارتها و دخل بی‌شمار
حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری
حزم سؤ الظن گفتست آن رسول
هر قدم را دام می‌دان ای فضول
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامیست کم ران اوستاخ
آن بز کوهی دود که دام کو
چون بتازد دامش افتد در گلو
آنک می‌گفتی که کو اینک ببین
دشت می‌دیدی نمی‌دیدی کمین
بی کمین و دام و صیاد ای عیار
دنبه کی باشد میان کشت‌زار
آنک گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان و کله‌هاشان را ببین
چون به گورستان روی ای مرتضا
استخوانشان را بپرس از ما مضی
تا بظاهر بینی آن مستان کور
چون فرو رفتند در چاه غرور
چشم اگر داری تو کورانه میا
ور نداری چشم دست آور عصا
آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید می‌کن پیشوا
ور عصای حزم و استدلال نیست
بی عصاکش بر سر هر ره مه‌ایست
گام زان سان نه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وا رهد
لرز لرزان و بترس و احتیاط
می‌نهد پا تا نیفتد در خباط
ای ز دودی جسته در ناری شده
لقمه جسته لقمهٔ ماری شده


بخش ۹ – قصهٔ اهل سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را و در رسیدن شومی طغیان و کفران در ایشان و بیان فضیلت شکر و وفا

تو نخواندی قصهٔ اهل سبا
یا بخواندی و ندیدی جز صدا
از صدا آن کوه خود آگاه نیست
سوی معنی هوش که را راه نیست
او همی بانگی کند بی گوش و هوش
چون خمش کردی تو او هم شد خموش
داد حق اهل سبا را بس فراغ
صد هزاران قصر و ایوانها و باغ
شکر آن نگزاردند آن بد رگان
در وفا بودند کمتر از سگان
مر سگی را لقمهٔ نانی ز در
چون رسد بر در همی‌بندد کمر
پاسبان و حارس در می‌شود
گرچه بر وی جور و سختی می‌رود
هم بر آن در باشدش باش و قرار
کفر دارد کرد غیری اختیار
ور سگی آید غریبی روز و شب
آن سگانش می‌کنند آن دم ادب
که برو آنجا که اول منزلست
حق آن نعمت گروگان دلست
می‌گزندش که برو بر جای خویش
حق آن نعمت فرو مگذار بیش
از در دل و اهل دل آب حیات
چند نوشیدی و وا شد چشمهات
بس غذای سکر و وجد و بی‌خودی
از در اهل دلان بر جان زدی
باز این در را رها کردی ز حرص
گرد هر دکان همی‌گردی ز حرص
بر در آن منعمان چرب‌دیگ
می‌دوی بهر ثرید مردریگ
چربش اینجا دان که جان فربه شود
کار نااومید اینجا به شود


بخش ۱۰ – جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او

صومعهٔ عیسیست خوان اهل دل
هان و هان ای مبتلا این در مهل
جمع گشتندی ز هر اطراف خلق
از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق
بر در آن صومعهٔ عیسی صباح
تا بدم اوشان رهاند از جناح
او چو فارغ گشتی از اوراد خویش
چاشتگه بیرون شدی آن خوب‌کیش
جوق جوقی مبتلا دیدی نزار
شسته بر در در امید و انتظار
گفتی ای اصحاب آفت از خدا
حاجت این جملگانتان شد روا
هین روان گردید بی رنج و عنا
سوی غفاری و اکرام خدا
جملگان چون اشتران بسته‌پای
که گشایی زانوی ایشان برای
خوش دوان و شادمانه سوی خان
از دعای او شدندی پا دوان
آزمودی تو بسی آفات خویش
یافتی صحت ازین شاهان کیش
چند آن لنگی تو رهوار شد
چند جانت بی غم و آزار شد
ای مغفل رشته‌ای بر پای بند
تا ز خود هم گم نگردی ای لوند
ناسپاسی و فراموشی تو
یاد ناورد آن عسل‌نوشی تو
لاجرم آن راه بر تو بسته شد
چون دل اهل دل از تو خسته شد
زودشان در یاب و استغفار کن
همچو ابری گریه‌های زار کن
تا گلستانشان سوی تو بشکفد
میوه‌های پخته بر خود وا کفد
هم بر آن در گرد کم از سگ مباش
با سگ کهف ار شدستی خواجه‌تاش
چون سگان هم مر سگان را ناصح‌اند
که دل اندر خانهٔ اول ببند
آن در اول که خوردی استخوان
سخت گیر و حق گزار آن را ممان
می‌گزندش تا ز ادب آنجا رود
وز مقام اولین مفلح شود
می‌گزندش کای سگ طاغی برو
با ولی نعمتت یاغی مشو
بر همان در همچو حلقه بسته باش
پاسبان و چابک و برجسته باش
صورت نقض وفای ما مباش
بی‌وفایی را مکن بیهوده فاش
مر سگان را چون وفا آمد شعار
رو سگان را ننگ و بدنامی میار
بی‌وفایی چون سگان را عار بود
بی‌وفایی چون روا داری نمود
حق تعالی فخر آورد از وفا
گفت من اوفی بعهد غیرنا
بی‌وفایی دان وفا با رد حق
بر حقوق حق ندارد کس سبق
حق مادر بعد از آن شد کان کریم
کرد او را از جنین تو غریم
صورتی کردت درون جسم او
داد در حملش ورا آرام و خو
همچو جزو متصل دید او ترا
متصل را کرد تدبیرش جدا
حق هزاران صنعت و فن ساختست
تا که مادر بر تو مهر انداختست
پس حق حق سابق از مادر بود
هر که آن حق را نداند خر بود
آنک مادر آفرید و ضرع و شیر
با پدر کردش قرین آن خود مگیر
ای خداوند ای قدیم احسان تو
آنک دانم وانک نه هم آن تو
تو بفرمودی که حق را یاد کن
زانک حق من نمی‌گردد کهن
یاد کن لطفی که کردم آن صبوح
با شما از حفظ در کشتی نوح
پیله بابایانتان را آن زمان
دادم از طوفان و از موجش امان
آب آتش خو زمین بگرفته بود
موج او مر اوج که را می‌ربود
حفظ کردم من نکردم ردتان
در وجود جد جد جدتان
چون شدی سر پشت پایت چون زنم
کارگاه خویش ضایع چون کنم
چون فدای بی‌وفایان می‌شوی
از گمان بد بدان سو می‌روی
من ز سهو و بی‌وفاییها بری
سوی من آیی گمان بد بری
این گمان بد بر آنجا بر که تو
می‌شوی در پیش همچون خود دوتو
بس گرفتی یار و همراهان زفت
گر ترا پرسم که کو گویی که زفت
یار نیکت رفت بر چرخ برین
یار فسقت رفت در قعر زمین
تو بماندی در میانه آنچنان
بی‌مدد چون آتشی از کاروان
دامن او گیر ای یار دلیر
کو منزه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود
نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بی‌مکان
چون بمانی از سرا و از دکان
او بر آرد از کدورتها صفا
مر جفاهای ترا گیرد وفا
چون جفا آری فرستد گوشمال
تا ز نقصان وا روی سوی کمال
چون تو وردی ترک کردی در روش
بر تو قبضی آید از رنج و تبش
آن ادب کردن بود یعنی مکن
هیچ تحویلی از آن عهد کهن
پیش از آن کین قبض زنجیری شود
این که دلگیریست پاگیری شود
رنج معقولت شود محسوس و فاش
تا نگیری این اشارت را بلاش
در معاصی قبضها دلگیر شد
قبضها بعد از اجل زنجیر شد
نعط من اعرض هنا عن ذکرنا
عیشة ضنک و نجزی بالعمی
دزد چون مال کسان را می‌برد
قبض و دلتنگی دلش را می‌خلد
او همی‌گوید عجب این قبض چیست
قبض آن مظلوم کز شرت گریست
چون بدین قبض التفاتی کم کند
باد اصرار آتشش را دم کند
قبض دل قبض عوان شد لاجرم
گشت محسوس آن معانی زد علم
غصه‌ها زندان شدست و چارمیخ
غصه بیخست و بروید شاخ بیخ
بیخ پنهان بود هم شد آشکار
قبض و بسط اندرون بیخی شمار
چونک بیخ بد بود زودش بزن
تا نروید زشت‌خاری در چمن
قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن
زانک سرها جمله می‌روید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده
چون بر آید میوه با اصحاب ده


بخش ۱۱ – باقی قصهٔ اهل سبا

آن سبا ز اهل صبا بودند و خام
کارشان کفران نعمت با کرام
باشد آن کفران نعمت در مثال
که کنی با محسن خود تو جدال
که نمی‌باید مرا این نیکوی
من برنجم زین چه رنجم می‌شوی
لطف کن این نیکوی را دور کن
من نخواهم چشم زودم کور کن
پس سبا گفتند باعد بیننا
شیننا خیر لنا خذ زیننا
ما نمی‌خواهیم این ایوان و باغ
نه زنان خوب و نه امن و فراغ
شهرها نزدیک همدیگر بدست
آن بیابانست خوش کانجا ددست
یطلب الانسان فی الصیف الشتا
فاذا جاء الشتا انکر ذا
فهو لا یرضی بحال ابدا
لا بضیق لا بعیش رغدا
قتل الانسان ما اکفره
کلما نال هدی انکره
نفس زین سانست زان شد کشتنی
اقتلوا انفسکم گفت آن سنی
خار سه سویست هر چون کش نهی
در خلد وز زخم او تو کی جهی
آتش ترک هوا در خار زن
دست اندر یار نیکوکار زن
چون ز حد بردند اصحاب سبا
که بپیش ما وبا به از صبا
ناصحانشان در نصیحت آمدند
از فسوق و کفر مانع می‌شدند
قصد خون ناصحان می‌داشتند
تخم فسق و کافری می‌کاشتند
چون قضا آید شود تنگ این جهان
از قضا حلوا شود رنج دهان
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
تحجب الابصار اذ جاء القضا
چشم بسته می‌شود وقت قضا
تا نبیند چشم کحل چشم را
مکر آن فارس چو انگیزید گرد
آن غبارت ز استغاثت دور کرد
سوی فارس رو مرو سوی غبار
ورنه بر تو کوبد آن مکر سوار
گفت حق آن را که این گرگش بخورد
دید گرد گرگ چون زاری نکرد
او نمی‌دانست گرد گرگ را
با چنین دانش چرا کرد او چرا
گوسفندان بوی گرگ با گزند
می‌بدانند و بهر سو می‌خزند
مغز حیوانات بوی شیر را
می‌بداند ترک می‌گوید چرا
بوی شیر خشم دیدی باز گرد
با مناجات و حذر انباز گرد
وا نگشتند آن گروه از گرد گرگ
گرگ محنت بعد گرد آمد سترگ
بر درید آن گوسفندان را بخشم
که ز چوپان خرد بستند چشم
چند چوپانشان بخواند و نامدند
خاک غم در چشم چوپان می‌زدند
که برو ما از تو خود چوپان‌تریم
چون تبع گردیم هر یک سروریم
طعمهٔ گرگیم و آن یار نه
هیزم ناریم و آن عار نه
حمیتی بد جاهلیت در دماغ
بانگ شومی بر دمنشان کرد زاغ
هر مظلومان همی‌کندند چاه
در چه افتادند و می‌گفتند آه
پوستین یوسفان بکشافتند
آنچ می‌کردند یک یک یافتند
کیست آن یوسف دل حق‌جوی تو
چون اسیری بسته اندر کوی تو
جبرئیلی را بر استن بسته‌ای
پر و بالش را به صد جا خسته‌ای
پیش او گوساله بریان آوری
گه کشی او را به کهدان آوری
که بخور اینست ما را لوت و پوت
نیست او را جز لقاء الله قوت
زین شکنجه و امتحان آن مبتلا
می‌کند از تو شکایت با خدا
کای خدا افغان ازین گرگ کهن
گویدش نک وقت آمد صبر کن
داد تو وا خواهم از هر بی‌خبر
داد کی دهد جز خدای دادگر
او همی‌گوید که صبرم شد فنا
در فراق روی تو یا ربنا
احمدم در مانده در دست یهود
صالحم افتاده در حبس ثمود
ای سعادت‌بخش جان انبیا
یا بکش یا باز خوانم یا بیا
با فراقت کافران را نیست تاب
می‌گود یا لیتنی کنت تراب
حال او اینست کو خود زان سوست
چون بود بی تو کسی کان توست
حق همی‌گوید که آری ای نزه
لیک بشنو صبر آر و صبر به
صبح نزدیکست خامش کم خروش
من همی‌کوشم پی تو تو مکوش


بخش ۱۲ – بقیهٔ داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده

شد ز حد هین باز گرد ای یار گرد
روستایی خواجه را بین خانه برد
قصهٔ اهل سبا یک گوشه نه
آن بگو کان خواجه چون آمد به ده
روستایی در تملق شیوه کرد
تا که حزم خواجه را کالیوه کرد
از پیام اندر پیام او خیره شد
تا زلال حزم خواجه تیره شد
هم ازینجا کودکانش در پسند
نرتع و نلعب بشادی می‌زدند
همچو یوسف کش ز تقدیر عجب
نرتع و نلعب ببرد از ظل آب
آن نه بازی بلک جانبازیست آن
حیله و مکر و دغاسازیست آن
هرچه از یارت جدا اندازد آن
مشنو آن را کان زیان دارد زیان
گر بود آن سود صد در صد مگیر
بهر زر مگسل ز گنجور ای فقیر
این شنو که چند یزدان زجر کرد
گفت اصحاب نبی را گرم و سرد
زانک بر بانگ دهل در سال تنگ
جمعه را کردند باطل بی درنگ
تا نباید دیگران ارزان خرند
زان جلب صرفه ز ما ایشان برند
ماند پیغامبر بخلوت در نماز
با دو سه درویش ثابت پر نیاز
گفت طبل و لهو و بازرگانیی
چونتان ببرید از ربانیی
قد فضضتم نحو قمح هائما
ثم خلیتم نبیا قائما
بهر گندم تخم باطل کاشتید
و آن رسول حق را بگذاشتید
صحبت او خیر من لهوست و مال
بین کرا بگذاشتی چشمی بمال
خود نشد حرص شما را این یقین
که منم رزاق و خیر الرازقین
آنک گندم را ز خود روزی دهد
کی توکلهات را ضایع نهد
از پی گندم جدا گشتی از آن
که فرستادست گندم ز آسمان


بخش ۱۳ – دعوت باز بطان را از آب به صحرا

باز گوید بط را کز آب خیز
تا ببینی دشتها را قندریز
بط عاقل گویدش ای باز دور
آب ما را حصن و امنست و سرور
دیو چون باز آمد ای بطان شتاب
هین به بیرون کم روید از حصن آب
باز را گویند رو رو باز گرد
از سر ما دست دار ای پای‌مرد
ما بری از دعوتت دعوت ترا
ما ننوشیم این دم تو کافرا
حصن ما را قند و قندستان ترا
من نخواهم هدیه‌ات بستان ترا
چونک جان باشد نیاید لوت کم
چونک لشکر هست کم ناید علم
خواجهٔ حازم بسی عذر آورید
بس بهانه کرد با دیو مرید
گفت این دم کارها دارم مهم
گر بیایم آن نگردد منتظم
شاه کار نازکم فرموده است
ز انتظارم شاه شب نغنوده است
من نیارم ترک امر شاه کرد
من نتانم شد بر شه روی‌زرد
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص
می‌رسد از من همی‌جوید مناص
تو روا داری که آیم سوی ده
تا در ابرو افکند سلطان گره
بعد از آن درمان خشمش چون کنم
زنده خود را زین مگر مدفون کنم
زین نمط او صد بهانه باز گفت
حیله‌ها با حکم حق نفتاد جفت
گر شود ذرات عالم حیله‌پیچ
با قضای آسمان هیچند هیچ
چون گریزد این زمین از آسمان
چون کند او خویش را از وی نهان
هرچه آید ز آسمان سوی زمین
نه مفر دارد نه چاره نه کمین
آتش ار خورشید می‌بارد برو
او بپیش آتشش بنهاده رو
ور همی طوفان کند باران برو
شهرها را می‌کند ویران برو
او شده تسلیم او ایوب‌وار
که اسیرم هرچه می‌خواهی ببار
ای که جزو این زمینی سر مکش
چونک بینی حکم یزدان در مکش
چون خلقناکم شنودی من تراب
خاک باشی جست از تو رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
کرد خاکی و منش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
آب از بالا به پستی در رود
آنگه از پستی به بالا بر رود
گندم از بالا بزیر خاک شد
بعد از آن او خوشه و چالاک شد
دانهٔ هر میوه آمد در زمین
بعد از آن سرها بر آورد از دفین
اصل نعمتها ز گردون تا بخاک
زیر آمد شد غذای جان پاک
از تواضع چون ز گردون شد بزیر
گشت جزو آدمی حی دلیر
پس صفات آدمی شد آن جماد
بر فراز عرش پران گشت شاد
کز جهان زنده ز اول آمدیم
باز از پستی سوی بالا شدیم
جمله اجزا در تحرک در سکون
ناطقان که انا الیه راجعون
ذکر و تسبیحات اجزای نهان
غلغلی افکند اندر آسمان
چون قضا آهنگ نارنجات کرد
روستایی شهریی را مات کرد
با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خویش بود
گرچه که بد نیم سیلش در ربود
چون قضا بیرون کند از چرخ سر
عاقلان گردند جمله کور و کر
ماهیان افتند از دریا برون
دام گیرد مرغ پران را زبون
تا پری و دیو در شیشه شود
بلک هاروتی به بابل در رود
جز کسی کاندر قضا اندر گریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت
غیر آن که در گریزی در قضا
هیچ حیله ندهدت از وی رها


بخش ۱۴ – قصهٔ اهل ضروان و حیلت کردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف کنند

قصهٔ اصحاب ضروان خوانده‌ای
پس چرا در حیله‌جویی مانده‌ای
حیله می‌کردند کزدم‌نیش چند
که برند از روزی درویش چند
شب همه شب می‌سگالیدند مکر
روی در رو کرده چندین عمرو و بکر
خفیه می‌گفتند سرها آن بدان
تا نباید که خدا در یابد آن
با گل انداینده اسگالید گل
دست کاری می‌کند پنهان ز دل
گفت الا یعلم هواک من خلق
ان فی نجواک صدقا ام ملق
گفت یغفل عن ظعین قد غدا
من یعاین این مثواه غدا
اینما قد هبطا او صعدا
قد تولاه و احصی عددا
گوش را اکنون ز غفلت پاک کن
استماع هجر آن غمناک کن
آن زکاتی دان که غمگین را دهی
گوش را چون پیش دستانش نهی
بشنوی غمهای رنجوران دل
فاقهٔ جان شریف از آب و گل
خانهٔ پر دود دارد پر فنی
مر ورا بگشا ز اصغا روزنی
گوش تو او را چو راه دم شود
دود تلخ از خانهٔ او کم شود
غمگساری کن تو با ما ای روی
گر به سوی رب اعلی می‌روی
این تردد حبس و زندانی بود
که بنگذارد که جان سویی رود
این بدین سو آن بدان سو می‌کشد
هر یکی گویا منم راه رشد
این تردد عقبهٔ راه حقست
ای خنک آن را که پایش مطلقست
بی‌تردد می‌رود در راه راست
ره نمی‌دانی بجو گامش کجاست
گام آهو را بگیر و رو معاف
تا رسی از گام آهو تا بناف
زین روش بر اوج انور می‌روی
ای برادر گر بر آذر می‌روی
نه ز دریا ترس نه از موج و کف
چون شنیدی تو خطاب لا تخف
لا تخف دان چونک خوفت داد حق
نان فرستد چون فرستادت طبق
خوف آن کس راست کو را خوف نیست
غصهٔ آن کس را کش اینجا طوف نیست


بخش ۱۵ – روان شدن خواجه به سوی ده

خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت
اهل و فرزندان سفر را ساختند
رخت را بر گاو عزم انداختند
شادمانان و شتابان سوی ده
که بری خوردیم از ده مژده ده
مقصد ما را چراگاه خوشست
یار ما آنجا کریم و دلکشست
با هزاران آرزومان خوانده است
بهر ما غرس کرم بنشانده است
ما ذخیرهٔ ده زمستان دراز
از بر او سوی شهر آریم باز
بلک باغ ایثار راه ما کند
در میان جان خودمان جا کند
عجلوا اصحابنا کی تربحوا
عقل می‌گفت از درون لا تفرحوا
من رباح الله کونوا رابحین
ان ربی لا یحب الفرحین
افرحوا هونا بما آتاکم
کل آت مشغل الهاکم
شاد از وی شو مشو از غیر وی
او بهارست و دگرها ماه دی
هر چه غیر اوست استدراج تست
گرچه تخت و ملکتست و تاج تست
شاد از غم شو که غم دام لقاست
اندرین ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجیست و رنج تو چو کان
لیک کی در گیرد این در کودکان
کودکان چون نام بازی بشنوند
جمله با خر گور هم تگ می‌دوند
ای خران کور این سو دامهاست
در کمین این سوی خون‌آشامهاست
تیرها پران کمان پنهان ز غیب
بر جوانی می‌رسد صد تیر شیب
گام در صحرای دل باید نهاد
زانک در صحرای گل نبود گشاد
ایمن آبادست دل ای دوستان
چشمه‌ها و گلستان در گلستان
عج الی القلب و سر یا ساریه
فیه اشجار و عین جاریه
ده مرو ده مرد را احمق کند
عقل را بی نور و بی رونق کند
قول پیغامبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا
هر که را در رستا بود روزی و شام
تا بماهی عقل او نبود تمام
تا بماهی احمقی با او بود
از حشیش ده جز اینها چه درود
وانک ماهی باشد اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی
ده چه باشد شیخ واصل ناشده
دست در تقلید و حجت در زده
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشم‌بسته در خراس
این رها کن صورت افسانه گیر
هل تو دردانه تو گندم‌دانه گیر
گر بدر ره نیست هین بر می‌ستان
گر بدان ره نیستت این سو بران
ظاهرش گیر ار چه ظاهر کژ پرد
عاقبت ظاهر سوی باطن برد
اول هر آدمی خود صورتست
بعد از آن جان کو جمال سیرتست
اول هر میوه جز صورت کیست
بعد از آن لذت که معنی ویست
اولا خرگاه سازند و خرند
ترک را زان پس به مهمان آورند
صورتت خرگاه دان معنیت ترک
معنیت ملاح دان صورت چو فلک
بهر حق این را رها کن یک نفس
تا خر خواجه بجنباند جرس


بخش ۱۶ – رفتن خواجه و قومش به سوی ده

خواجه و بچگان جهازی ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند
کز سفرها ماه کیخسرو شود
بی سفرها ماه کی خسرو شود
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد
روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه می‌آموختند
خوب گشته پیش ایشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شیرین‌لبان خوش می‌شود
خار از گلزار دلکش می‌شود
حنظل از معشوق خرما می‌شود
خانه از همخانه صحرا می‌شود
ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گل‌عذار ماه‌وش
ای بسا حمال گشته پشت‌ریش
از برای دلبر مه‌روی خویش
کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چار میخ
زانک سروی در دلش کردست بیخ
تاجری دریا و خشکی می‌رود
آن بمهر خانه‌شینی می‌دود
هر که را با مرده سودایی بود
بر امید زنده‌سیمایی بود
آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مه‌روی خوب
بر امید زنده‌ای کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزی دو جماد
مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی
انس تو با مادر و بابا کجاست
گر بجز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دایه و لالا چه شد
گر کسی شاید بغیر حق عضد
انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وا رفت آن نشان
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زر اندود بود
چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند
از زر اندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
کان خوشی در قلبها عاریتست
زیر زینت مایهٔ بی زینتست
زر ز روی قلب در کان می‌رود
سوی آن کان رو تو هم کان می‌رود
نور از دیوار تا خور می‌رود
تو بدان خور رو که در خور می‌رود
زین سپس پستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ
زر گمان بردند بسته در گره
می‌شتابیدند مغروران به ده
همچنین خندان و رقصان می‌شدند
سوی آن دولاب چرخی می‌زدند
چون همی‌دیدند مرغی می‌پرید
جانب ده صبر جامه می‌درید
هر که می‌آمد ز ده از سوی او
بوسه می‌دادند خوش بر روی او
گر تو روی یار ما را دیده‌ای
پس تو جان را جان و ما را دیده‌ای


بخش ۱۷ – نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود

همچو مجنون کو سگی را می‌نواخت
بوسه‌اش می‌داد و پیشش می‌گداخت
گرد او می‌گشت خاضع در طواف
هم جلاب شکرش می‌داد صاف
بوالفضولی گفت ای مجنون خام
این چه شیدست این که می‌آری مدام
پوز سگ دایم پلیدی می‌خورد
مقعد خود را بلب می‌استرد
عیبهای سگ بسی او بر شمرد
عیب‌دان از غیب‌دان بویی نبرد
گفت مجنون تو همه نقشی و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من
کین طلسم بستهٔ مولیست این
پاسبان کوچهٔ لیلیست این
همنشین بین و دل و جان و شناخت
کو کجا بگزید و مسکن‌گاه ساخت
او سگ فرخ‌رخ کهف منست
بلک او هم‌درد و هم‌لهف منست
آن سگی که باشد اندر کوی او
من به شیران کی دهم یک موی او
ای که شیران مر سگانش را غلام
گفت امکان نیست خامش والسلام
گر ز صورت بگذرید ای دوستان
جنتست و گلستان در گلستان
صورت خود چون شکستی سوختی
صورت کل را شکست آموختی
بعد از آن هر صورتی را بشکنی
همچو حیدر باب خیبر بر کنی
سغبهٔ صورت شد آن خواجهٔ سلیم
که به ده می‌شد بگفتاری سقیم
سوی دام آن تملق شادمان
همچو مرغی سوی دانهٔ امتحان
از کرم دانست مرغ آن دانه را
غایت حرص است نه جود آن عطا
مرغکان در طمع دانه شادمان
سوی آن تزویر پران و دوان
گر ز شادی خواجه آگاهت کنم
ترسم ای ره‌رو که بیگاهت کنم
مختصر کردم چو آمد ده پدید
خود نبود آن ده ره دیگر گزید
قرب ماهی ده بده می‌تاختند
زانک راه ده نکو نشناختند
هر که در ره بی قلاوزی رود
هر دو روزه راه صدساله شود
هر که تازد سوی کعبه بی دلیل
همچو این سرگشتگان گردد ذلیل
هر که گیرد پیشه‌ای بی‌اوستا
ریش‌خندی شد بشهر و روستا
جز که نادر باشد اندر خافقین
آدمی سر بر زند بی والدین
مال او یابد که کسبی می‌کند
نادری باشد که بر گنجی زند
مصطفایی کو که جسمش جان بود
تا که رحمن علم‌القرآن بود
اهل تن را جمله علم بالقلم
واسطه افراشت در بذل کرم
هر حریصی هست محروم ای پسر
چون حریصان تگ مرو آهسته‌تر
اندر آن ره رنجها دیدند و تاب
چون عذاب مرغ خاکی در عذاب
سیر گشته از ده و از روستا
وز شکرریز چنان نا اوستا


بخش ۱۸ – رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را

بعد ماهی چون رسیدند آن طرف
بی‌نوا ایشان ستوران بی علف
روستایی بین که از بدنیتی
می‌کند بعد اللتیا والتی
روی پنهان می‌کند زیشان بروز
تا سوی باغش بنگشایند پوز
آنچنان رو که همه رزق و شرست
از مسلمانان نهان اولیترست
رویها باشد که دیوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس
چون ببینی روی او در تو فتند
یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند
در چنان روی خبیث عاصیه
گفت یزدان نسفعن بالناصیه
چون بپرسیدند و خانه‌ش یافتند
همچو خویشان سوی در بشتافتند
در فرو بستند اهل خانه‌اش
خواجه شد زین کژروی دیوانه‌وش
لیک هنگام درشتی هم نبود
چون در افتادی بچه تیزی چه سود
بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب بسرما روز خود خورشیدسوز
نه ز غفلت بود ماندن نه خری
بلک بود از اضطرار و بی‌خری
با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار
شیر مرداری خورد از جوع زار
او همی‌دیدش همی‌کردش سلام
که فلانم من مرا اینست نام
گفت باشد من چه دانم تو کیی
یا پلیدی یا قرین پاکیی
گفت این دم با قیامت شد شبیه
تا برادر شد یفر من اخیه
شرح می‌کردش که من آنم که تو
لوتها خوردی ز خوان من دوتو
آن فلان روزت خریدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنین شاع
سر مهر ما شنیدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
او همی‌گفتش چه گویی ترهات
نه ترا دانم نه نام تو نه جات
پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت
چون رسید آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
چون بصد الحاح آمد سوی در
گفت آخر چیست ای جان پدر
گفت من آن حقها بگذاشتم
ترک کردم آنچ می‌پنداشتم
پنج‌ساله رنج دیدم پنج روز
جان مسکینم درین گرما و سوز
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصد هزار
زانک دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
هرچه بر مردم بلا و شدتست
این یقین دان کز خلاف عادتست
گفت ای خورشید مهرت در زوال
گر تو خونم ریختی کردم حلال
امشب باران به ما ده گوشه‌ای
تا بیابی در قیامت توشه‌ای
گفت یک گوشه‌ست آن باغبان
هست اینجا گرگ را او پاسبان
در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آید آن گرگ سترگ
گر تو آن خدمت کنی جا آن تست
ورنه جای دیگری فرمای جست
گفت صد خدمت کنم تو جای ده
آن کمان و تیر در کفم بنه
من نخسپم حارسی رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم
بهر حق مگذارم امشب ای دودل
آب باران بر سر و در زیر گل
گوشه‌ای خالی شد و او با عیال
رفت آنجا جای تنگ و بی مجال
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار
شب همه شب جمله گویان ای خدا
این سزای ما سزای ما سزا
این سزای آنک شد یار خسان
یا کسی کرداز برای ناکسان
این سزای آنک اندر طمع خام
ترک گوید خدمت خاک کرام
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
بندهٔ یک مرد روشن‌دل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
شهریان خود ره‌زنان نسبت بروح
روستایی کیست گیج و بی فتوح
این سزای آنک بی تدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
زان سپس سودی ندارد اعتراف
آن کمان و تیر اندر دست او
گرگ را جویان همه شب سو بسو
گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
گرگ جویان و ز گرگ او بی‌خبر
هر پشه هر کیک چون گرگی شده
اندر آن ویرانه‌شان زخمی زده
فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهیب حملهٔ گرگ عنود
تا نباید گرگ آسیبی زند
روستایی ریش خواجه بر کند
این چنین دندان‌کنان تا نیمشب
جانشان از ناف می‌آمد به لب
ناگهان تمثال گرگ هشته‌ای
سر بر آورد از فراز پشته‌ای
تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست
اندر افتادن ز حیوان باد جست
روستایی های کرد و کوفت دست
ناجوامردا که خرکرهٔ منست
گفت نه این گرگ چون آهرمنست
اندرو اشکال گرگی ظاهرست
شکل او از گرگی او مخبرست
گفت نه بادی که جست از فرج وی
می‌شناسم همچنانک آبی ز می
کشته‌ای خرکره‌ام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
گفت نیکوتر تفحص کن شبست
شخصها در شب ز ناظر محجبست
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف
گفت آن بر من چو روز روشنست
می‌شناسم باد خرکرهٔ منست
در میان بیست باد آن باد را
می‌شناسم چون مسافر زاد را
خواجه بر جست و بیامد ناشکفت
روستایی را گریبانش گرفت
کابله طرار شید آورده‌ای
بنگ و افیون هر دو با هم خورده‌ای
در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیره‌سر
آنک داند نیمشب گوساله را
چون نداند همره ده‌ساله را
خویشتن را عارف و واله کنی
خاک در چشم مروت می‌زنی
که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دلم گنجای جز الله نیست
آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیر تحیر شاد نیست
عاقل و مجنون حقم یاد آر
در چنین بی‌خویشیم معذور دار
آنک مرداری خورد یعنی نبید
شرع او را سوی معذوران کشید
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفلست او معاف و معتقیست
مستیی کید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد
پس برو تکلیف چون باشد روا
اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا
بار کی نهد در جهان خرکره را
درس کی دهد پارسی بومره را
بار بر گیرند چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعمی حرج
سوی خود اعمی شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر
لاف درویشی زنی و بی‌خودی
های هوی مستیان ایزدی
که زمین را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غیرت امتحان
باد خرکرهٔ چنین رسوات کرد
هستی نفی ترا اثبات کرد
این چنین رسوا کند حق شید را
این چنین گیرد رمیده‌صید را
صد هزاران امتحانست ای پسر
هر که گوید من شدم سرهنگ در
گر نداند عامه او را ز امتحان
پختگان راه جویندش نشان
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
که ببر این را بغلطاق فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
مست حق هشیار چون شد از دبور
مست حق ناید به خود تا نفخ صور
بادهٔ حق راست باشد بی دروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ
ساختی خود را جنید و بایزید
رو که نشناسم تبر را از کلید
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان بشید ای مکرساز
خویش را منصور حلاجی کنی
آتشی در پنبهٔ یاران زنی
که بنشناسم عمر از بولهب
باد کرهٔ خود شناسم نیمشب
ای خری کین از تو خر باور کند
خویش را بهر تو کور و کر کند
ویش را از ره‌روان کمتر شمر
تو حریف ره‌ریانی گه مخور
باز پر از شید سوی عقل تاز
کی پرد بر آسمان پر مجاز
خویشتن را عاشق حق ساختی
عشق با دیو سیاهی باختی
عاشق و معشوق را در رستخیز
دو بدو بندند و پیش آرند تیز
تو چه خود را گیج و بی‌خود کرده‌ای
ون رز کو خون ما را خورده‌ای
رو که نشناسم ترا از من بجه
عارف بی‌خویشم و بهلول ده
و توهم می‌کنی از قرب حق
که طبق‌گر دور نبود از طبق
این نمی‌بینی که قرب اولیا
د کرامت دارد و کار و کیا
آهن از داوود مومی می‌شود
موم در دستت چو آهن می‌بود
قرب خلق و رزق بر جمله‌ست عام
قرب وحی عشق دارند این کرام
قرب بر انواع باشد ای پدر
می‌زند خورشید بر کهسار و زر
لیک قربی هست با زر شید را
که از آن آگه نباشد بید را
شاخ خشک و تر قریب آفتاب
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب
لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی می‌خوری
شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب
آنچنان مستی مباش ای بی‌خرد
که به عقل آید پشیمانی خورد
بلک از آن مستان که چون می می‌خورند
عقلهای پخته حسرت می‌برند
ی گرفته همچو گربه موش پیر
گر از آن می شیرگیری شیر گیر
ی بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ
می‌فتی این سو و آن سو مست‌وار
ای تو این سو نیستت زان سو گذار
گر بدان سو راه یابی بعد از آن
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
جمله این سویی از آن سو کپ مزن
چون نداری مرگ هرزه جان مکن
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او
کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد
کوزه‌ها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا


بخش ۱۹ – افتادن شغال در خم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاوسی کردن میان شغالان

آن شغالی رفت اندر خم رنگ
اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
پس بر آمد پوستش رنگین شده
که منم طاووس علیین شده
پشم رنگین رونق خوش یافته
آفتاب آن رنگها بر تافته
دید خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خویشتن را بر شغالان عرضه کرد
جمله گفتند ای شغالک حال چیست
که ترا در سر نشاطی ملتویست
از نشاط از ما کرانه کرده‌ای
این تکبر از کجا آورده‌ای
یک شغالی پیش او شد کای فلان
شید کردی یا شدی از خوش‌دلان
شید کردی تا به منبر بر جهی
تا ز لاف این خلق را حسرت دهی
بس بکوشیدی ندیدی گرمیی
پس ز شید آورده‌ای بی‌شرمیی
گرمی آن اولیا و انبیاست
باز بی‌شرمی پناه هر دغاست
که التفات خلق سوی خود کشند
که خوشیم و از درون بس ناخوشند


بخش ۲۰ – چرب کردن مرد لافی لب و سبلت خود را هر بامداد به پوست دنبه و بیرون آمدن میان حریفان کی من چنین خورده‌ام و چنان

پوست دنبه یافت شخصی مستهان
هر صباحی چرب کردی سبلتان
در میان منعمان رفتی که من
لوت چربی خورده‌ام در انجمن
دست بر سبلت نهادی در نوید
رمز یعنی سوی سبلت بنگرید
کین گواه صدق گفتار منست
وین نشان چرب و شیرین خوردنست
اشکمش گفتی جواب بی‌طنین
که اباد الله کید الکاذبین
لاف تو ما را بر آتش بر نهاد
کان سبال چرب تو بر کنده باد
گر نبودی لاف زشتت ای گدا
یک کریمی رحم افکندی به ما
ور نمودی عیب و کژ کم باختی
یک طبیبی داروی او ساختی
گفت حق که کژ مجنبان گوش و دم
ینفعن الصادقین صدقهم
گفت اندر کژ مخسپ ای محتلم
آنچ داری وا نما و فاستقم
ور نگویی عیب خود باری خمش
از نمایش وز دغل خود را مکش
گر تو نقدی یافتی مگشا دهان
هست در ره سنگهای امتحان
سنگهای امتحان را نیز پیش
امتحانها هست در احوال خویش
گفت یزدان از ولادت تا بحین
یفتنون کل عام مرتین
امتحان در امتحانست ای پدر
هین به کمتر امتحان خود را مخر


بخش ۲۱ – آمن بودن بلعم باعور کی امتحانها کرد حضرت او را و از آنها روی سپید آمده بود

بلعم باعور و ابلیس لعین
ز امتحان آخرین گشته مهین
او بدعوی میل دولت می‌کند
معده‌اش نفرین سبلت می‌کند
کانچ پنهان می‌کند پیدایش کن
سوخت ما را ای خدا رسواش کن
جمله اجزای تنش خصم ویند
کز بهاری لافد ایشان در دیند
لاف وا داد کرمها می‌کند
شاخ رحمت را ز بن بر می‌کند
راستی پیش آر یا خاموش کن
وانگهان رحمت ببین و نوش کن
آن شکم خصم سبال او شده
دست پنهان در دعا اندر زده
کای خدا رسوا کن این لاف لئام
تا بجنبد سوی ما رحم کرام
مستجاب آمد دعای آن شکم
شورش حاجت بزد بیرون علم
گفت حق گر فاسقی و اهل صنم
چون مرا خوانی اجابتها کنم
تو دعا را سخت گیر و می‌شخول
عاقبت برهاندت از دست غول
چون شکم خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد
از پس گربه دویدند او گریخت
کودک از ترس عتابش رنگ ریخت
آمد اندر انجمن آن طفل خرد
آب روی مرد لافی را ببرد
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب می‌کردی لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دویدیم و نکرد آن جهد سود
خنده آمد حاضران را از شگفت
رحمهاشان باز جنبیدن گرفت
دعوتش کردند و سیرش داشتند
تخم رحمت در زمینش کاشتند
او چو ذوق راستی دید از کرام
بی تکبر راستی را شد غلام


بخش ۲۲ – دعوی طاوسی کردن آن شغال کی در خم صباغ افتاده بود

و آن شغال رنگ‌رنگ آمد نهفت
بر بناگوش ملامت‌گر بکفت
بنگر آخر در من و در رنگ من
یک صنم چون من ندارد خود شمن
چون گلستان گشته‌ام صد رنگ و خوش
مر مرا سجده کن از من سر مکش
کر و فر و آب و تاب و رنگ بین
فخر دنیا خوان مرا و رکن دین
مظهر لطف خدایی گشته‌ام
لوح شرح کبریایی گشته‌ام
ای شغالان هین مخوانیدم شغال
کی شغالی را بود چندین جمال
آن شغالان آمدند آنجا بجمع
همچو پروانه به گرداگرد شمع
پس چه خوانیمت بگو ای جوهری
گفت طاوس نر چون مشتری
پس بگفتندش که طاوسان جان
جلوه‌ها دارند اندر گلستان
تو چنان جلوه کنی گفتا که نی
بادیه نارفته چون کوبم منی
بانگ طاووسان کنی گفتا که لا
پس نه‌ای طاووس خواجه بوالعلا
خلعت طاووس آید ز آسمان
کی رسی از رنگ و دعویها بدان


بخش ۲۳ – تشبیه فرعون و دعوی الوهیت او بدان شغال کی دعوی طاوسی می‌کرد

همچو فرعونی مرصع کرده ریش
برتر از عیسی پریده از خریش
او هم از نسل شغال ماده زاد
در خم مالی و جاهی در فتاد
هر که دید آن جاه و مالش سجده کرد
سجدهٔ افسوسیان را او بخورد
گشت مستک آن گدای ژنده‌دلق
از سجود و از تحیرهای خلق
مال مار آمد که در وی زهرهاست
و آن قبول و سجدهٔ خلق اژدهاست
های ای فرعون ناموسی مکن
تو شغالی هیچ طاووسی مکن
سوی طاووسان اگر پیدا شوی
عاجزی از جلوه و رسوا شوی
موسی و هارون چو طاووسان بدند
پر جلوه بر سر و رویت زدند
زشتیت پیدا شد و رسواییت
سرنگون افتادی از بالاییت
چون محک دیدی سیه گشتی چو قلب
نقش شیری رفت و پیدا گشت کلب
ای سگ‌گرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش
غرهٔ شیرت بخواهد امتحان
نقش شیر و آنگه اخلاق سگان


بخش ۲۴ – تفسیر ولتعرفنهم فی لحن القول

گفت یزدان مر نبی را در مساق
یک نشانی سهل‌تر ز اهل نفاق
گر منافق زفت باشد نغز و هول
وا شناسی مر ورا در لحن و قول
چون سفالین کوزه‌ها را می‌خری
امتحانی می‌کنی ای مشتری
می‌زنی دستی بر آن کوزه چرا
تا شناسی از طنین اشکسته را
بانگ اشکسته دگرگون می‌بود
بانگ چاووشست پیشش می‌رود
بانگ می‌آید که تعریفش کند
همچو مصدر فعل تصریفش کند
چون حدیث امتحان رویی نمود
یادم آمد قصهٔ هاروت زود


بخش ۲۵ – قصهٔ هاروت و ماروت و دلیری ایشان بر امتحانات حق تعالی

پیش ازین زان گفته بودیم اندکی
خود چه گوییم از هزارانش یکی
خواستم گفتن در آن تحقیقها
تا کنون وا ماند از تعویقها
حملهٔ دیگر ز بسیارش قلیل
گفته آید شرح یک عضوی ز پیل
گوش کن هاروت را ماروت را
ای غلام و چاکران ما روت را
مست بودند از تماشای اله
وز عجایبهای استدراج شاه
این چنین مستیست ز استدراج حق
تا چه مستیها کند معراج حق
دانهٔ دامش چنین مستی نمود
خوان انعامش چه‌ها داند گشود
مست بودند و رهیده از کمند
های هوی عاشقانه می‌زدند
یک کمین و امتحان در راه بود
صرصرش چون کاه که را می‌ربود
امتحان می‌کردشان زیر و زبر
کی بود سرمست را زینها خبر
خندق و میدان بپیش او یکیست
چاه و خندق پیش او خوش مسلکیست
آن بز کوهی بر آن کوه بلند
بر دود از بهر خوردی بی‌گزند
تا علف چیند ببیند ناگهان
بازیی دیگر ز حکم آسمان
بر کهی دیگر بر اندازد نظر
ماده بز بیند بر آن کوه دگر
چشم او تاریک گردد در زمان
بر جهد سرمست زین که تا بدان
آنچنان نزدیک بنماید ورا
که دویدن گرد بالوعهٔ سرا
آن هزاران گز دو گز بنمایدش
تا ز مستی میل جستن آیدش
چونک بجهد در فتد اندر میان
در میان هر دو کوه بی امان
او ز صیادان به که بگریخته
خود پناهش خون او را ریخته
شسته صیادان میان آن دو کوه
انتظار این قضای با شکوه
باشد اغلب صید این بز همچنین
ورنه چالاکست و چست و خصم‌بین
رستم ارچه با سر و سبلت بود
دام پاگیرش یقین شهوت بود
همچو من از مستی شهوت ببر
مستی شهوت ببین اندر شتر
باز این مستی شهوت در جهان
پیش مستی ملک دان مستهان
مستی آن مستی این بشکند
او به شهوت التفاتی کی کند
آب شیرین تا نخوردی آب شور
خوش بود خوش چون درون دیده نور
قطره‌ای از باده‌های آسمان
بر کند جان را ز می وز ساقیان
تا چه مستیها بود املاک را
وز جلالت روحهای پاک را
که به بوی دل در آن می بسته‌اند
خم بادهٔ این جهان بشکسته‌اند
جز مگر آنها که نومیدند و دور
همچو کفاری نهفته در قبور
ناامید از هر دو عالم گشته‌اند
خارهای بی‌نهایت کشته‌اند
پس ز مستیها بگفتند ای دریغ
بر زمین باران بدادیمی چو میغ
گستریدیمی درین بی‌داد جا
عدل و انصاف و عبادات و وفا
این بگفتند و قضا می‌گفت بیست
پیش پاتان دام ناپیدا بسیست
هین مدو گستاخ در دشت بلا
هین مران کورانه اندر کربلا
که ز موی و استخوان هالکان
می‌نیابد راه پای سالکان
جملهٔ راه استخوان و موی و پی
بس که تیغ قهر لاشی کرد شی
گفت حق که بندگان جفت عون
بر زمین آهسته می‌رانند و هون
پا برهنه چون رود در خارزار
جز بوقفه و فکرت و پرهیزگار
این قضا می‌گفت لیکن گوششان
بسته بود اندر حجاب جوششان
چشمها و گوشها را بسته‌اند
جز مر آنها را که از خود رسته‌اند
جز عنایت که گشاید چشم را
جز محبت که نشاند خشم را
جهد بی توفیق خود کس را مباد
در جهان والله اعلم بالسداد


بخش ۲۶ – قصهٔ خواب دیدن فرعون آمدن موسی را علیه السلام و تدارک اندیشیدن

جهد فرعونی چو بی توفیق بود
هرچه او می‌دوخت آن تفتیق بود
از منجم بود در حکمش هزار
وز معبر نیز و ساحر بی‌شمار
مقدم موسی نمودندش بخواب
که کند فرعون و ملکش را خراب
با معبر گفت و با اهل نجوم
چون بود دفع خیال و خواب شوم
جمله گفتندش که تدبیری کنیم
راه زادن را چو ره‌زن می‌زنیم
تا رسید آن شب که مولد بود آن
رای این دیدند آن فرعونیان
که برون آرند آن روز از پگاه
سوی میدان بزم و تخت پادشاه
الصلا ای جمله اسرائیلیان
شاه می‌خواند شما را زان مکان
تا شما را رو نماید بی نقاب
بر شما احسان کند بهر ثواب
کان اسیران را بجز دوری نبود
دیدن فرعون دستوری نبود
گر فتادندی به ره در پیش او
بهر آن یاسه بخفتندی برو
یاسه این بد که نبیند هیچ اسیر
در گه و بیگه لقای آن امیر
بانگ چاووشان چو در ره بشنود
تا ببیند رو به دیواری کند
ور ببیند روی او مجرم بود
آنچ بتر بر سر او آن رود
بودشان حرص لقای ممتنع
چون حریصست آدمی فیما منع


بخش ۲۷ – به میدان خواندن بنی اسرائیل برای حیلهٔ ولادت موسی علیه السلام

ای اسیران سوی میدانگه روید
کز شهانشه دیدن و جودست امید
چون شنیدند مژده اسرائیلیان
تشنگان بودند و بس مشتاق آن
حیله را خوردند و آن سو تاختند
خویشتن را بهر جلوه ساختند


بخش ۲۸ – حکایت

همچنان کاینجا مغول حیله‌دان
گفت می‌جویم کسی از مصریان
مصریان را جمع آرید این طرف
تا در آید آنک می‌باید بکف
هر که می‌آمد بگفتا نیست این
هین در آ خواجه در آن گوشه نشین
تا بدین شیوه همه جمع آمدند
گردن ایشان بدین حیلت زدند
شومی آنک سوی بانگ نماز
داعی الله را نبردندی نیاز
دعوت مکارشان اندر کشید
الحذر از مکر شیطان ای رشید
بانگ درویشان و محتاجان بنوش
تا نگیرد بانگ محتالیت گوش
گر گدایان طامع‌اند و زشت‌خو
در شکم‌خواران تو صاحب‌دل بجو
در تگ دریا گهر با سنگهاست
فخرها اندر میان ننگهاست
پس بجوشیدند اسرائیلیان
از پگه تا جانب میدان دوان
چون بحیلتشان به میدان برد او
روی خود ننمودشان بس تازه‌رو
کرد دلداری و بخششها بداد
هم عطا هم وعده‌ها کرد آن قباد
بعد از آن گفت از برای جانتان
جمله در میدان بخسپید امشبان
پاسخش دادند که خدمت کنیم
گر تو خواهی یک مه اینجا ساکنیم


بخش ۲۹ – بازگشتن فرعون از میدان به شهر شاد بتفریق بنی اسرائیل از زنانشان در شب حمل

شه شبانگه باز آمد شادمان
کامشبان حملست و دورند از زنان
خازنش عمران هم اندر خدمتش
هم به شهر آمد قرین صحبتش
گفت ای عمران برین در خسپ تو
هین مرو سوی زن و صحبت مجو
گفت خسپم هم برین درگاه تو
هیچ نندیشم بجز دلخواه تو
بود عمران هم ز اسرائیلیان
لیک مر فرعون را دل بود و جان
کی گمان بردی که او عصیان کند
آنک خوف جان فرعون آن کند


بخش ۳۰ – جمع آمدن عمران به مادر موسی و حامله شدن مادر موسی علیه‌السلام

شب برفت و او بر آن درگاه خفت
نیم‌شب آمد پی دیدنش جفت
زن برو افتاد و بوسید آن لبش
بر جهانیدش ز خواب اندر شبش
گشت بیدار او و زن را دید خوش
بوسه باران کرده از لب بر لبش
گفت عمران این زمان چون آمدی
گفت از شوق و قضای ایزدی
در کشیدش در کنار از مهر مرد
بر نیامد با خود آن دم در نبرد
جفت شد با او امانت را سپرد
پس بگفت ای زن نه این کاریست خرد
آهنی بر سنگ زد زاد آتشی
آتشی از شاه و ملکش کین‌کشی
من چو ابرم تو زمین موسی نبات
حق شه شطرنج و ما ماتیم مات
مات و برد از شاه می‌دان ای عروس
آن مدان از ما مکن بر ما فسوس
آنچ این فرعون می‌ترسد ازو
هست شد این دم که گشتم جفت تو


بخش ۳۱ – وصیت کردن عمران جفت خود را بعد از مجامعت کی مرا ندیده باشی

وا مگردان هیچ ازینها دم مزن
تا نیاید بر من و تو صد حزن
عاقبت پیدا شود آثار این
چون علامتها رسید ای نازنین
در زمان از سوی میدان نعره‌ها
می‌رسید از خلق و پر می‌شد هوا
شاه از آن هیبت برون جست آن زمان
پابرهنه کین چه غلغلهاست هان
از سوی میدان چه بانگست و غریو
کز نهیبش می‌رمد جنی و دیو
گفت عمران شاه ما را عمر باد
قوم اسرائیلیانند از تو شاد
از عطای شاه شادی می‌کنند
رقص می‌آرند و کفها می‌زنند
گفت باشد کین بود اما ولیک
وهم و اندیشه مرا پر کرد نیک


بخش ۳۲ – ترسیدن فرعون از آن بانگ

این صدا جان مرا تغییر کرد
از غم و اندوه تلخم پیر کرد
پیش می‌آمد سپس می‌رفت شه
جمله شب او همچو حامل وقت زه
هر زمان می‌گفت ای عمران مرا
سخت از جا برده است این نعره‌ها
زهره نه عمران مسکین را که تا
باز گوید اختلاط جفت را
که زن عمران به عمران در خزید
تا که شد استارهٔ موسی پدید
هر پیمبر که در آید در رحم
نجم او بر چرخ گردد منتجم


بخش ۳۳ – پیدا شدن استارهٔ موسی علیه السلام بر آسمان و غریو منجمان در میدان

بر فلک پیدا شد آن استاره‌اش
کوری فرعون و مکر و چاره‌اش
روز شد گفتش که ای عمران برو
واقف آن غلغل و آن بانگ شو
راند عمران جانب میدان و گفت
این چه غلغل بود شاهنشه نخفت
هر منجم سر برهنه جامه‌پاک
همچو اصحاب عزا بوسیده خاک
همچو اصحاب عزا آوازشان
بد گرفته از فغان و سازشان
ریش و مو بر کنده رو بدریدگان
خاک بر سر کرده خون‌پر دیدگان
گفت خیرست این چه آشوبست و حال
بد نشانی می‌دهد منحوس سال
عذر آوردند و گفتند ای امیر
کرد ما را دست تقدیرش اسیر
این همه کردیم و دولت تیره شد
دشمن شه هست گشت و چیره شد
شب ستارهٔ آن پسر آمد عیان
کوری ما بر جبین آسمان
زد ستارهٔ آن پیمبر بر سما
ما ستاره‌بار گشتیم از بکا
با دل خوش شاد عمران وز نفاق
دست بر سر می‌بزد کاه الفراق
کرد عمران خویش پر خشم و ترش
رفت چون دیوانگان بی عقل و هش
خویشتن را اعجمی کرد و براند
گفته‌های بس خشن بر جمع خواند
خویشتن را ترش و غمگین ساخت او
نردهای بازگونه باخت او
گفتشان شاه مرا بفریفتید
از خیانت وز طمع نشکیفتید
سوی میدان شاه را انگیختید
آب روی شاه ما را ریختید
دست بر سینه زدیت اندر ضمان
شاه را ما فارغ آریم از غمان
شاه هم بشنید و گفت ای خاینان
من بر آویزم شما را بی امان
خویش را در مضحکه انداختم
مالها با دشمنان در باختم
تا که امشب جمله اسرائیلیان
دور ماندند از ملاقات زنان
مال رفت و آب رو و کار خام
این بود یاری و افعال کرام
سالها ادرار و خلعت می‌برید
مملکتها را مسلم می‌خورید
رایتان این بود و فرهنگ و نجوم
طبل‌خوارانید و مکارید و شوم
من شما را بر درم و آتش زنم
بینی و گوش و لبانتان بر کنم
من شما را هیزم آتش کنم
عیش رفته بر شما ناخوش کنم
سجده کردند و بگفتند ای خدیو
گر یکی کرت ز ما چربید دیو
سالها دفع بلاها کرده‌ایم
وهم حیران زانچ ماها کرده‌ایم
فوت شد از ما و حملش شد پدید
نطفه‌اش جست و رحم اندر خزید
لیک استغفار این روز ولاد
ما نگه داریم ای شاه و قباد
روز میلادش رصد بندیم ما
تا نگردد فوت و نجهد این قضا
گر نداریم این نگه ما را بکش
ای غلام رای تو افکار و هش
تا بنه مه می‌شمرد او روز روز
تا نپرد تیر حکم خصم‌دوز
بر قضا هر کو شبیخون آورد
سرنگون آید ز خون خود خورد
چون زمین با آسمان خصمی کند
شوره گردد سر ز مرگی بر زند
نقش با نقاش پنجه می‌زند
سبلتان و ریش خود بر می‌کند


بخش ۳۴ – خواندن فرعون زنان نوزاده را سوی میدان هم جهت مکر

بعد نه مه شه برون آورد تخت
سوی میدان و منادی کرد سخت
کای زنان با طفلکان میدان روید
جمله اسرائیلیان بیرون شوید
آنچنانک پار مردان را رسید
خلعت و هر کس ازیشان زر کشید
هین زنان امسال اقبال شماست
تا بیابد هر یکی چیزی که خواست
مر زنان را خلعت و صلت دهد
کودکان را هم کلاه زر نهد
هر که او این ماه زاییدست هین
گنجها گیرید از شاه مکین
آن زنان با طفلکان بیرون شدند
شادمان تا خیمهٔ شه آمدند
هر زن نوزاده بیرون شد ز شهر
سوی میدان غافل از دستان و قهر
چون زنان جمله بدو گرد آمدند
هرچه بود آن نر ز مادر بستدند
سر بریدندش که اینست احتیاط
تا نروید خصم و نفزاید خباط


بخش ۳۵ – بوجود آمدن موسی و آمدن عوانان به خانهٔ عمران و وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آتش انداز

خود زن عمران که موسی برده بود
دامن اندر چید از آن آشوب و دود
آن زنان قابله در خانه‌ها
بهر جاسوسی فرستاد آن دغا
غمز کردندش که اینجا کودکیست
نامد او میدان که در وهم و شکیست
اندرین کوچه یکی زیبا زنیست
کودکی دارد ولیکن پرفنیست
پس عوانان آمدند او طفل را
در تنور انداخت از امر خدا
وحی آمد سوی زن زان با خبر
که ز اصل آن خلیلست این پسر
عصمت یا نار کونی باردا
لا تکون النار حرا شاردا
زن بوحی انداخت او را در شرر
بر تن موسی نکرد آتش اثر
پس عوانان بی مراد آن سو شدند
باز غمازان کز آن واقف بدند
با عوانان ماجرا بر داشتند
پیش فرعون از برای دانگ چند
کای عوانان باز گردید آن طرف
نیک نیکو بنگرید اندر غرف


بخش ۳۶ – وحی آمدن به مادر موسی کی موسی را در آب افکن

باز وحی آمد که در آبش فکن
روی در اومید دار و مو مکن
در فکن در نیلش و کن اعتماد
من ترا با وی رسانم رو سپید
این سخن پایان ندارد مکرهاش
جمله می‌پیچید هم در ساق و پاش
صد هزاران طفل می‌کشت او برون
موسی اندر صدر خانه در درون
از جنون می‌کشت هر جا بد جنین
از حیل آن کورچشم دوربین
اژدها بد مکر فرعون عنود
مکر شاهان جهان را خورده بود
لیک ازو فرعون‌تر آمد پدید
هم ورا هم مکر او را در کشید
اژدها بود و عصا شد اژدها
این بخورد آن را به توفیق خدا
دست شد بالای دست این تا کجا
تا بیزدان که الیه المنتهی
کان یکی دریاست بی غور و کران
جمله دریاها چو سیلی پیش آن
حیله‌ها و چاره‌ها گر اژدهاست
پیش الا الله آنها جمله لاست
چون رسید اینجا بیانم سر نهاد
محو شد والله اعلم بالرشاد
آنچ در فرعون بود اندر تو هست
لیک اژدرهات محبوس چهست
ای دریغ این جمله احوال توست
تو بر آن فرعون بر خواهیش بست
گر ز تو گویند وحشت زایدت
ور ز دیگر آفسان بنمایدت
چه خرابت می‌کند نفس لعین
دور می‌اندازدت سخت این قرین
آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعله‌زنیست


بخش ۳۷ – حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد

یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی
تا بری زین راز سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار
گر گران و گر شتابنده بود
آنک جویندست یابنده بود
در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبرست
لنگ و لوک و خفته‌شکل و بی‌ادب
سوی او می‌غیژ و او را می‌طلب
گه بگفت و گه بخاموشی و گه
بوی کردن گیر هر سو بوی شه
گفت آن یعقوب با اولاد خویش
جستن یوسف کنید از حد بیش
هر حس خود را درین جستن بجد
هر طرف رانید شکل مستعد
گفت از روح خدا لا تیاسوا
همچو گم کرده پسر رو سو بسو
از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چار راه آن نهید
هر کجا بوی خوش آید بو برید
سوی آن سر کاشنای آن سرید
هر کجا لطفی ببینی از کسی
سوی اصل لطف ره یابی عسی
این همه خوشها ز دریاییست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف
جنگهای خلق بهر خوبیست
برگ بی برگی نشان طوبیست
خشمهای خلق بهر آشتیست
دام راحت دایما بی‌راحتیست
هر زدن بهر نوازش را بود
هر گله از شکر آگه می‌کند
بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم
جنگها می آشتی آرد درست
مارگیر از بهر یاری مار جست
بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهر حریف بی‌غمی
او همی‌جستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف
اژدهایی مرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
مارگیر اندر زمستان شدید
مار می‌جست اژدهایی مرده دید
ارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق
آدمی کوهیست چون مفتون شود
کوه اندر مار حیران چون شود
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
صد هزاران مار و که حیران اوست
او چرا حیران شدست و ماردوست
مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه‌ای
می‌کشیدش از پی دانگانه‌ای
کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام
در شکارش من جگرها خورده‌ام
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده می‌نمود
عالم افسردست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان
چون عصای موسی اینجا مار شد
عقل را از ساکنان اخبار شد
پارهٔ خاک ترا چون مرد ساخت
خاکها را جملگی شاید شناخت
مرده زین سو اند و زان سو زنده‌اند
خامش اینجا و آن طرف گوینده‌اند
چون از آن سوشان فرستد سوی ما
آن عصا گردد سوی ما اژدها
کوهها هم لحن داودی کند
جوهر آهن بکف مومی بود
باد حمال سلیمانی شود
بحر با موسی سخن‌دانی شود
ماه با احمد اشارت‌بین شود
نار ابراهیم را نسرین شود
خاک قارون را چو ماری در کشد
استن حنانه آید در رشد
سنگ بر احمد سلامی می‌کند
کوه یحیی را پیامی می‌کند
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی می‌روید
محرم جان جمادان چون شوید
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسهٔ تاویلها نربایدت
چون ندارد جان تو قندیلها
بهر بینش کرده‌ای تاویلها
که غرض تسبیح ظاهر کی بود
دعوی دیدن خیال غی بود
بلک مر بیننده را دیدار آن
وقت عبرت می‌کند تسبیح‌خوان
پس چو از تسبیح یادت می‌دهد
آن دلالت همچو گفتن می‌بود
این بود تاویل اهل اعتزال
و آن آنکس کو ندارد نور حال
چون ز حس بیرون نیامد آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی
این سخن پایان ندارد مارگیر
می‌کشید آن مار را با صد زحیر
تا به بغداد آمد آن هنگامه‌جو
تا نهد هنگامه‌ای بر چارسو
بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد
مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است
جمع آمد صد هزاران خام‌ریش
صید او گشته چو او از ابلهیش
منتظر ایشان و هم او منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر
مردم هنگامه افزون‌تر شود
کدیه و توزیع نیکوتر رود
جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا
مرد را از زن خبر نه ز ازدحام
رفته درهم چون قیامت خاص و عام
چون همی حراقه جنبانید او
می‌کشیدند اهل هنگامه گلو
و اژدها کز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود
بسته بودش با رسنهای غلیظ
احتیاطی کرده بودش آن حفیظ
در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشید عراق
آفتاب گرم‌سیرش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد
مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت
خلق را از جنبش آن مرده مار
گشتشان آن یک تحیر صد هزار
با تحیر نعره‌ها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند
می‌سکست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف می‌رفت چاقاچاق بند
بندها بسکست و بیرون شد ز زیر
اژدهایی زشت غران همچو شیر
در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده و کشتگان صد پشته شد
مارگیر از ترس بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کهسار و دشت
گرگ را بیدار کرد آن کور میش
رفت نادان سوی عزرائیل خویش
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خون‌خوری حجاج را
خویش را بر استنی پیچید و بست
استخوان خورده را در هم شکست
نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم و بی آلتی افسرده است
گر بیابد آلت فرعون او
که بامر او همی‌رفت آب جو
آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
کرمکست آن اژدها از دست فقر
پشه‌ای گردد ز جاه و مال صقر
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
تا فسرده می‌بود آن اژدهات
لقمهٔ اویی چو او یابد نجات
مات کن او را و آمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات
کان تف خورشید شهوت بر زند
آن خفاش مردریگت پر زند
می‌کشانش در جهاد و در قتال
مردوار الله یجزیک الوصال
چونک آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید
لاجرم آن فتنه‌ها کرد ای عزیز
بیست همچندان که ما گفتیم نیز
تو طمع داری که او را بی جفا
بسته داری در وقار و در وفا
هر خسی را این تمنی کی رسد
موسیی باید که اژدرها کشد
صدهزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رای او


بخش ۳۸ – تهدید کردن فرعون موسی را علیه السلام

گفت فرعونش چرا تو ای کلیم
خلق را کشتی و افکندی تو بیم
در هزیمت از تو افتادند خلق
در هزیمت کشته شد مردم ز زلق
لاجرم مردم ترا دشمن گرفت
کین تو در سینه مرد و زن گرفت
خلق را می‌خواندی بر عکس شد
از خلافت مردمان را نیست بد
من هم از شرت اگر پس می‌خزم
در مکافات تو دیگی می‌پزم
دل ازین بر کن که بفریبی مرا
یا بجز فی پس‌روی گردد ترا
تو بدان غره مشو کش ساختی
در دل خلقان هراس انداختی
صد چنین آری و هم رسوا شوی
خوار گردی ضحکهٔ غوغا شوی
همچو تو سالوس بسیاران بدند
عاقبت در مصر ما رسوا شدند


بخش ۳۹ – جواب موسی فرعون را در تهدیدی کی می‌کردش

گفت با امر حقم اشراک نیست
گر بریزد خونم امرش باک نیست
راضیم من شاکرم من ای حریف
این طرف رسوا و پیش حق شریف
پیش خلقان خوار و زار و ریش‌خند
پیش حق محبوب و مطلوب و پسند
از سخن می‌گویم این ورنه خدا
از سیه‌رویان کند فردا ترا
عزت آن اوست و آن بندگانش
ز آدم و ابلیس بر می‌خوان نشانش
شرح حق پایان ندارد همچو حق
هین دهان بربند و برگردان ورق


بخش ۴۰ – پاسخ فرعون موسی را علیه السلام

گفت فرعونش ورق درحکم ماست
دفتر و دیوان حکم این دم مراست
مر مرا بخریده‌اند اهل جهان
از همه عاقلتری تو ای فلان
موسیا خود را خریدی هین برو
خویشتن کم بین به خود غره مشو
جمع آرم ساحران دهر را
تا که جهل تو نمایم شهر را
این نخواهد شد بروزی و دو روز
مهلتم ده تا چهل روز تموز

بخش ۴۱ – جواب موسی فرعون را

گفت موسی این مرا دستور نیست
بنده‌ام امهال تو مامور نیست
گر تو چیری و مرا خود یار نیست
بنده فرمانم بدانم کار نیست
می‌زنم با تو بجد تا زنده‌ام
من چه کارهٔ نصرتم من بنده‌ام
می‌زنم تا در رسد حکم خدا
او کند هر خصم از خصمی جدا


 بخش ۴۲ – جواب فرعون موسی را و وحی آمدن موسی را علیه‌السلام

گفت نه نه مهلتم باید نهاد
عشوه‌ها کم ده تو کم پیمای باد
حق تعالی وحی کردش در زمان
مهلتش ده متسع مهراس از آن
این چهل روزش بده مهلت بطوع
تا سگالد مکرها او نوع نوع
تا بکوشد او که نی من خفته‌ام
تیز رو گو پیش ره بگرفته‌ام
حیله‌هاشان را همه برهم زنم
و آنچ افزایند من بر کم زنم
آب را آرند من آتش کنم
نوش و خوش گیرند و من ناخوش کنم
مهر پیوندند و من ویران کنم
آنک اندر وهم نارند آن کنم
تو مترس و مهلتش ده دم‌دراز
گو سپه گرد آر و صد حیلت بساز


بخش ۴۳ – مهلت دادن موسی علیه‌السلام فرعون را تا ساحران را جمع کند از مداین

گفت امر آمد برو مهلت ترا
من بجای خود شدم رستی ز ما
او همی‌شد و اژدها اندر عقب
چون سگ صیاد دانا و محب
چون سگ صیاد جنبان کرده دم
سنگ را می‌کرد ریگ او زیر سم
سنگ و آهن را بدم در می‌کشید
خرد می‌خایید آهن را پدید
در هوا می‌کرد خود بالای برج
که هزیمت می‌شد از وی روم و گرج
کفک می‌انداخت چون اشتر ز کام
قطره‌ای بر هر که زد می‌شد جذام
ژغژغ دندان او دل می‌شکست
جان شیران سیه می‌شد ز دست
چون به قوم خود رسید آن مجتبی
شدق او بگرفت باز او شد عصا
تکیه بر وی کرد و می‌گفت ای عجب
پیش ما خورشید و پیش خصم شب
ای عجب چون می‌نبیند این سپاه
عالمی پر آفتاب چاشتگاه
چشم باز و گوش باز و این ذکا
خیره‌ام در چشم‌بندی خدا
من ازیشان خیره ایشان هم ز من
از بهاری خار ایشان من سمن
پیششان بردم بسی جام رحیق
سنگ شد آبش به پیش این فریق
دسته گل بستم و بردم به پیش
هر گلی چون خار گشت و نوش نیش
آن نصیب جان بی‌خویشان بود
چونک با خویش‌اند پیدا کی شود
خفتهٔ بیدار باید پیش ما
تا به بیداری ببیند خوابها
دشمن این خواب خوش شد فکر خلق
تا نخسپد فکرتش بستست حلق
حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت فکر را و ذکر را
هر که کاملتر بود او در هنر
او بمعنی پس بصورت پیشتر
راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله وا گردد و خانه رود
چونک واگردید گله از ورود
پس فتد آن بز که پیش آهنگ بود
پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعی وجوه العابسین
از گزافه کی شدند این قوم لنگ
فخر را دادند و بخریدند ننگ
پا شکسته می‌روند این قوم حج
از حرج راهیست پنهان تا فرج
دل ز دانشها بشستند این فریق
زانک این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سرست
زانک هر فرعی به اصلش رهبرست
هر پری بر عرض دریا کی پرد
تا لدن علم لدنی می‌برد
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد
پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش
آخرون السابقون باش ای ظریف
بر شجر سابق بود میوهٔ طریف
گرچه میوه آخر آید در وجود
اولست او زانک او مقصود بود
چون ملایک گوی لا علم لنا
تا بگیرد دست تو علمتنا
گر درین مکتب ندانی تو هجا
همچو احمد پری از نور حجی
گر نباشی نامدار اندر بلاد
گم نه‌ای الله اعلم بالعباد
اندر آن ویران که آن معروف نیست
از برای حفظ گنجینهٔ زریست
موضع معروف کی بنهند گنج
زین قبل آمد فرج در زیر رنج
خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک
بسکلد اشکال را استور نیک
هست عشقش آتشی اشکال‌سوز
هر خیالی را بروبد نور روز
هم از آن سو جو جواب ای مرتضا
کین سؤال آمد از آن سو مر ترا
گوشهٔ بی گوشهٔ دل شه‌رهیست
تاب لا شرقی و لا غرب از مهیست
تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای که معنی چه می‌جویی صدا
هم از آن سو جو که وقت درد تو
می‌شوی در ذکر یا ربی دوتو
وقت درد و مرگ آن سو می‌نمی
چونک دردت رفت چونی اعجمی
وقت محنت گشته‌ای الله گو
چونک محنت رفت گویی راه کو
این از آن آمد که حق را بی گمان
هر که بشناسد بود دایم بر آن
وانک در عقل و گمان هستش حجاب
گاه پوشیدست و گه بدریده جیب
عقل جزوی گاه چیره گه نگون
عقل کلی آمن از ریب المنون
عقل بفروش و هنر حیرت بخر
رو به خواری نه بخارا ای پسر
ما چه خود را در سخن آغشته‌ایم
کز حکایت ما حکایت گشته‌ایم
من عدم و افسانه گردم در حنین
تا تقلب یابم اندر ساجدین
این حکایت نیست پیش مرد کار
وصف حالست و حضور یار غار
آن اساطیر اولین که گفت عاق
حرف قرآن را بد آثار نفاق
لامکانی که درو نور خداست
ماضی و مستقبل و حال از کجاست
ماضی و مستقبلش نسبت به تست
هر دو یک چیزند پنداری که دوست
یک تنی او را پدر ما را پسر
بام زیر زید و بر عمرو آن زبر
نسبت زیر و زبر شد زان دو کس
سقف سوی خویش یک چیزست بس
نیست مثل آن مثالست این سخن
قاصر از معنی نو حرف کهن
چون لب جو نیست مشکا لب ببند
بی لب و ساحل بدست این بحر قند


بخش ۴۴ – فرستادن فرعون به مداین در طلب ساحران

چونک موسی بازگشت و او بماند
اهل رای و مشورت را پیش خواند
آنچنان دیدند کز اطراف مصر
جمع آردشان شه و صراف مصر
او بسی مردم فرستاد آن زمان
هر نواحی بهر جمع جادوان
هر طرف که ساحری بد نامدار
کرد پران سوی او ده پیک کار
دو جوان بودند ساحر مشتهر
سحر ایشان در دل مه مستمر
شیر دوشیده ز مه فاش آشکار
در سفرها رفته بر خمی سوار
شکل کرباسی نموده ماهتاب
آن بپیموده فروشیده شتاب
سیم برده مشتری آگه شده
دست از حسرت به رخها بر زده
صد هزاران همچنین در جادوی
بوده منشی و نبوده چون روی
چون بدیشان آمد آن پیغام شاه
کز شما شاهست اکنون چاره‌خواه
از پی آنک دو درویش آمدند
بر شه و بر قصر او موکب زدند
نیست با ایشان بغیر یک عصا
که همی‌گردد به امرش اژدها
شاه و لشکر جمله بیچاره شدند
زین دو کس جمله به افغان آمدند
چاره‌ای می‌باید اندر ساحری
تا بود که زین دو ساحر جان بری
آن دو ساحر را چو این پیغام داد
ترس و مهری در دل هر دو فتاد
عرق جنسیت چو جنبیدن گرفت
سر به زانو بر نهادند از شگفت
چون دبیرستان صوفی زانوست
حل مشکل را دو زانو جادوست


بخش ۴۵ – خواندن آن دو ساحر پدر را از گور و پرسیدن از روان پدر حقیقت موسی علیه السلام

بعد از آن گفتند ای مادر بیا
گور بابا کو تو ما را ره نما
بردشان بر گور او بنمود راه
پس سه‌روزه داشتند از بهر شاه
بعد از آن گفتند ای بابا به ما
شاه پیغامی فرستاد از وجا
که دو مرد او را به تنگ آورده‌اند
آب رویش پیش لشکر برده‌اند
نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری
تو جهان راستان در رفته‌ای
گرچه در صورت به خاکی خفته‌ای
آن اگر سحرست ما را ده خبر
ور خدایی باشد ای جان پدر
هم خبر ده تا که ما سجده کنیم
خویشتن بر کیمیایی بر زنیم
ناامیدانیم و اومیدی رسید
راندگانیم و کرم ما را کشید


بخش ۴۶ – جواب گفتن ساحر مرده با فرزندان خود

گفتشان در خواب کای اولاد من
نیست ممکن ظاهر این را دم زدن
فاش و مطلق گفتنم دستور نیست
لیک راز از پیش چشمم دور نیست
لیک بنمایم نشانی با شما
تا شود پیدا شما را این خفا
نور چشمانم چو آنجا گه روید
از مقام خفتنش آگه شوید
آن زمان که خفته باشد آن حکیم
آن عصا را قصد کن بگذار بیم
گر بدزدی و توانی ساحرست
چارهٔ ساحر بر تو حاضرست
ور نتانی هان و هان آن ایزدیست
او رسول ذوالجلال و مهتدیست
گر جهان فرعون گیرد شرق و غرب
سرنگون آید خدا آنگاه حرب
این نشان راست دادم جان باب
بر نویس الله اعلم بالصواب
جان بابا چون بخسپد ساحری
سحر و مکرش را نباشد رهبری
چونک چوپان خفت گرگ آمن شود
چونک خفت آن جهد او ساکن شود
لیک حیوانی که چوپانش خداست
گرگ را آنجا امید و ره کجاست
جادوی که حق کند حقست و راست
جادوی خواندن مر آن حق را خطاست
جان بابا این نشان قاطعست
گر بمیرد نیز حقش رافعست


بخش ۴۷ – تشبیه کردن قرآن مجید را به عصای موسی و وفات مصطفی را علیه السلام نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را با آن دو ساحر بچه کی قصد بردن عصا کردند چو موسی را خفته یافتند

مصطفی را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق
من کتاب و معجزه‌ت را رافعم
بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم
من ترا اندر دو عالم حافظم
طاعنان را از حدیثت رافضم
کس نتاند بیش و کم کردن درو
تو به از من حافظی دیگر مجو
رونقت را روز روز افزون کنم
نام تو بر زر و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شد قهر تو
نام تو از ترس پنهان می‌گوند
چون نماز آرند پنهان می‌شوند
از هراس وترس کفار لعین
دینت پنهان می‌شود زیر زمین
من مناره پر کنم آفاق را
کور گردانم دو چشم عاق را
چاکرانت شهرها گیرند و جاه
دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه
تا قیامت باقیش داریم ما
تو مترس از نسخ دین ای مصطفی
ای رسول ما تو جادو نیستی
صادقی هم‌خرقهٔ موسیستی
هست قرآن مر تو را همچون عصا
کفرها را در کشد چون اژدها
تو اگر در زیر خاکی خفته‌ای
چون عصایش دان تو آنچ گفته‌ای
قاصدان را بر عصایش دست نی
تو بخسپ ای شه مبارک خفتنی
تن بخفته نور تو بر آسمان
بهر پیکار تو زه کرده کمان
فلسفی و آنچ پوزش می‌کند
قوس نورت تیردوزش می‌کند
آنچنان کرد و از آن افزون که گفت
او بخفت و بخت و اقبالش نخفت
جان بابا چونک ساحر خواب شد
کار او بی رونق و بی‌تاب شد
هر دو بوسیدند گورش را و تفت
تا بمصر از بهر آن پیگار زفت
چون به مصر از بهر آن کار آمدند
طالب موسی و خانهٔ او شدند
اتفاق افتاد کان روز ورود
موسی اندر زیر نخلی خفته بود
پس نشان دادندشان مردم بدو
که برو آن سوی نخلستان بجو
چون بیامد دید در خرمابنان
خفته‌ای که بود بیدار جهان
بهر نازش بسته او دو چشم سر
عرش و فرشش جمله در زیر نظر
ای بسا بیدارچشم و خفته‌دل
خود چه بیند دید اهل آب و گل
آنک دل بیدار دارد چشم سر
گر بخسپد بر گشاید صد بصر
ر تو اهل دل نه‌ای بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش
ور دلت بیدار شد می‌خسپ خوش
نیست غایب ناظرت از هفت و ششگفت پیغامبر که خسپد چشم من
لیک کی خسپد دلم اندر وسن
شاه بیدارست حارس خفته گیرجان فدای خفتگان دل‌بصیر
وصف بیداری دل ای معنوی
در نگنجد در هزاران مثنوی
چون بدیدندش که خفتست او دراز
بهر دزدی عصا کردند ساز
ساحران قصد عصا کردند زود
کز پسش باید شدن وانگه ربود
اندکی چون پیشتر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز
آنچنان بر خود بلرزید آن عصا
کان دو بر جا خشک گشتند از وجا
بعد از آن شد اژدها و حمله کرد
هر دوان بگریختند و روی‌زرد
رو در افتادن گرفتند از نهیب
غلط غلطان منهزم در هر نشیب
پس یقینشان شد که هست از آسمان
زانک می‌دیدند حد ساحران
بعد از آن اطلاق و تبشان شد پدید
کارشان تا نزع و جان کندن رسید
پس فرستادند مردی در زمان
سوی موسی از برای عذر آن
کامتحان کردیم و ما را کی رسد
امتحان تو اگر نبود حسد
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه اله
عفو کرد و در زمان نیکو شدند
پیش موسی بر زمین سر می‌زدند
گفت موسی عفو کردم ای کرام
گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام
من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را ز اعتذار
همچنان بیگانه‌شکل و آشنا
در نبرد آیید بهر پادشا
پس زمین را بوسه دادند و شدند
انتظار وقت و فرصت می‌بدند


بخش ۴۸ – جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهر خصم او کی این بر ما نویس

تا بفرعون آمدند آن ساحران
دادشان تشریفهای بس گران
وعده‌هاشان کرد و پیشین هم بداد
بندگان و اسپان و نقد و جنس و زاد
بعد از آن می‌گفت هین ای سابقان
گر فزون آیید اندر امتحان
برفشانم بر شما چندان عطا
که بدرد پردهٔ جود و سخا
پس بگفتندش به اقبال تو شاه
غالب آییم و شود کارش تباه
ما درین فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان
ذکر موسی بند خاطرها شدست
کین حکایتهاست که پیشین بدست
ذکر موسی بهر روپوشست لیک
نور موسی نقد تست ای مرد نیک
موسی و فرعون در هستی تست
باید این دو خصم را در خویش جست
تا قیامت هست از موسی نتاج
نور دیگر نیست دیگر شد سراج
این سفال و این پلیته دیگرست
لیک نورش نیست دیگر زان سرست
گر نظر در شیشه داری گم شوی
زانک از شیشه‌ست اعداد دوی
ور نظر بر نور داری وا رهی
از دوی واعداد جسم منتهی
از نظرگاهست ای مغز وجود
اختلاف مؤمن و گبر و جهود


بخش ۴۹ – اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل

پیل اندر خانهٔ تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف می‌بسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن می‌کرد هر جا می‌شنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی
چشم حس همچون کف دستست و بس
نیست کف را بر همهٔ او دست‌رس
چشم دریا دیگرست و کف دگر
کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر
جنبش کفها ز دریا روز و شب
کف همی‌بینی و دریا نه عجب
ما چو کشتیها بهم بر می‌زنیم
تیره‌چشمیم و در آب روشنیم
ای تو در کشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آب آب
آب را آبیست کو می‌راندش
روح را روحیست کو می‌خواندش
موسی و عیسی کجا بد کآفتاب
کشت موجودات را می‌داد آب
آدم و حوا کجا بد آن زمان
که خدا افکند این زه در کمان
این سخن هم ناقص است و ابترست
آن سخن که نیست ناقص آن سرست
گر بگوید زان بلغزد پای تو
ور نگوید هیچ از آن ای وای تو
ور بگوید در مثال صورتی
بر همان صورت بچفسی ای فتی
بسته‌پایی چون گیا اندر زمین
سر بجنبانی ببادی بی‌یقین
لیک پایت نیست تا نقلی کنی
یا مگر پا را ازین گل بر کنی
چون کنی پا را حیاتت زین گلست
این حیاتت را روش بس مشکلست
چون حیات از حق بگیری ای روی
پس شوی مستغنی از گل می‌روی
شیر خواره چون ز دایه بسکلد
لوت‌خواره شد مرورا می‌هلد
بستهٔ شیر زمینی چون حبوب
جو فطام خویش از قوت القلوب
حرف حکمت خور که شد نور ستیر
ای تو نور بی‌حجب را ناپذیر
تا پذیرا گردی ای جان نور را
تا ببینی بی‌حجب مستور را
چون ستاره سیر بر گردون کنی
بلک بی گردون سفر بی‌چون کنی
آنچنان کز نیست در هست آمدی
هین بگو چون آمدی مست آمدی
راههای آمدن یادت نماند
لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند
هوش را بگذار وانگه هوش‌دار
گوش را بر بند وانگه گوش دار
نه نگویم زانک خامی تو هنوز
در بهاری تو ندیدستی تموز
این جهان همچون درختست ای کرام
ما برو چون میوه‌های نیم‌خام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانک در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان
سست گیرد شاخها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی ملک جهان
سخت‌گیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خون‌آشامی است
یز دیگر ماند اما گفتنش
با تو روح القدس گوید بی منش
نه تو گویی هم بگوش خویشتن
نه من ونه غیرمن ای هم تو من
همچو آن وقتی که خواب اندر روی
تو ز پیش خود به پیش خود شوی
بشنوی از خویش و پنداری فلان
با تو اندر خواب گفتست آن نهان
تو یکی تو نیستی ای خوش رفیق
بلک گردونی ودریای عمیق
آن تو زفتت که آن نهصدتوست
قلزمست وغرقه گاه صد توست
خود چه جای حد بیداریست و خواب
دم مزن والله اعلم بالصواب
دم مزن تا بشنوی از دم ز نان
آنچ نامد در زبان و در بیان
دم مزن تا بشنوی زان آفتاب
آنچ نامد درکتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح
آشنا بگذار در کشتی نوح
همچو کنعان کشنا می‌کرد او
که نخواهم کشتی نوح عدو
هی بیا در کشتی بابا نشین
تا نگردی غرق طوفان ای مهین
گفت نه من آشنا آموختم
من بجز شمع تو شمع افروختم
هین مکن کین موج طوفان بلاست
دست و پا و آشنا امروز لاست
باد قهرست و بلای شمع کش
جز که شمع حق نمی‌پاید خمش
گفت نه رفتم برآن کوه بلند
عاصمست آن که مرا از هر گزند
هین مکن که کوه کاهست این زمان
جز حبیب خویش را ندهد امان
گفت من کی پند تو بشنوده‌ام
که طمع کردی که من زین دوده‌ام
خوش نیامد گفت تو هرگز مرا
من بری‌ام از تو در هر دو سرا
هین مکن بابا که روز ناز نیست
مر خدا را خویش وانباز نیست
تا کنون کردی واین دم نازکیست
اندرین درگاه گیرا ناز کیست
لم یلد لم یولدست او از قدم
نه پدر دارد نه فرزند و نه عم
ناز فرزندان کجا خواهد کشید
ناز بابایان کجا خواهد شنید
نیستم مولود پیراکم بناز
نیستم والد جوانا کم گراز
نیستم شوهر نیم من شهوتی
ناز را بگذار اینجا ای ستی
جز خضوع و بندگی و اضطرار
اندرین حضرت ندارد اعتبار
گفت بابا سالها این گفته‌ای
باز می‌گویی بجهل آشفته‌ای
چند ازینها گفته‌ای با هرکسی
تا جواب سرد بشنودی بسی
این دم سرد تو در گوشم نرفت
خاصه اکنون که شدم دانا و زفت
گفت بابا چه زیان دارد اگر
بشنوی یکبار تو پند پدر
همچنین می‌گفت او پند لطیف
همچنان می‌گفت او دفع عنیف
نه پدر از نصح کنعان سیر شد
نه دمی در گوش آن ادبیر شد
اندرین گفتن بدند و موج تیز
بر سر کنعان زد وشد ریز ریز
وح گفت ای پادشاه بردبار
مر مرا خر مرد و سیلت برد بار
وعده کردی مر مرا تو بارها
که بیابد اهلت از طوفان رها
دل نهادم بر امیدت من سلیم
پس چرا بربود سیل از من گلیم
گفت او از اهل و خویشانت نبود
خود ندیدی تو سپیدی او کبود
چونک دندان تو کرمش در فتاد
نیست دندان بر کنش ای اوستاد
تا که باقی تن نگردد زار ازو
گرچه بود آن تو شو بیزار ازو
گفت بیزارم ز غیر ذات تو
غیر نبود آنک او شد مات تو
تو همی دانی که چونم با تو من
بیست چندانم که با باران چمن
زنده از تو شاد از تو عایلی
مغتذی بی واسطه و بی حایلی
متصل نه منفصل نه ای کمال
بلک بی چون و چگونه و اعتلال
ماهیانیم و تو دریای حیات
زنده‌ایم از لطفت ای نیکو صفات
تو نگنجی در کنار فکرتی
نی به معلولی قرین چون علتی
پیش ازین طوفان و بعد این مرا
تو مخاطب بوده‌ای در ماجرا
با تو می‌گفتم نه با ایشان سخن
ای سخن‌بخش نو و آن کهن
نه که عاشق روز و شب گوید سخن
گاه با اطلال و گاهی با دمن
روی با اطلال کرده ظاهرا
او کرا می‌گوید آن مدحت کرا
شکر طوفان را کنون بگماشتی
واسطهٔ اطلال را بر داشتی
زانک اطلال لئیم و بد بدند
نه ندایی نه صدایی می‌زدند
من چنان اطلال خواهم در خطاب
کز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مثنا بشنوم من نام تو
عاشقم برنام جان آرام تو
هرنبی زان دوست دارد کوه را
تا مثنا بشنود نام ترا
آن که پست مثال سنگ لاخ
موش را شاید نه ما را در مناخ
من بگویم او نگردد یار من
بی صدا ماند دم گفتار من
با زمین آن به که هموارش کنی
نیست همدم با قدم یارش کنی
گفت ای نوح ار تو خواهی جمله را
حشر گردانم بر آرم از ثری
بهر کنعانی دل تو نشکنم
لیکت از احوال آگه می‌کنم
گفت نه نه راضیم که تو مرا
هم کنی غرقه اگر باید ترا
هر زمانم غرقه می‌کن من خوشم
حکم تو جانست چون جان می‌کشم
ننگرم کس را وگر هم بنگرم
او بهانه باشد و تو منظرم
عاشق صنع توم در شکر و صبر
عاشق مصنوع کی باشم چو گبر
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود


بخش ۵۰ – توفیق میان این دو حدیث کی الرضا بالکفر کفر و حدیث دیگر من لم یرض بقضایی فلیطلب ربا سوای

دی سؤالی کرد سایل مر مرا
زانک عاشق بود او بر ماجرا
گفت نکتهٔ الرضا بالکفر کفر
این پیمبر گفت و گفت اوست مهر
باز فرمود او که اندر هر قضا
مر مسلمان را رضا باید رضا
نه قضای حق بود کفر و نفاق
گر بدین راضی شوم باشد شقاق
ور نیم راضی بود آن هم زیان
پس چه چاره باشدم اندر میان
گفتمش این کفر مقضی نه قضاست
هست آثار قضا این کفر راست
پس قضا را خواجه از مقضی بدان
تا شکالت دفع گردد در زمان
راضیم در کفر زان رو که قضاست
نه ازین رو که نزاع و خبث ماست
کفر از روی قضا خود کفر نیست
حق را کافر مخوان اینجا مه‌ایست
کفر جهلست و قضای کفر علم
هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم
زشتی خط زشتی نقاش نیست
بلک از وی زشت را بنمودنیست
قوت نقاش باشد آنک او
هم تواند زشت کردن هم نکو
گر کشانم بحث این را من بساز
تا سؤال و تا جواب آید دراز
ذوق نکتهٔ عشق از من می‌رود
نقش خدمت نقش دیگر می‌شود


بخش ۵۱ – مثل در بیان آنک حیرت مانع بحث و فکرتست

آن یکی مرد دومو آمد شتاب
پیش یک آیینه دار مستطاب
گفت از ریشم سپیدی کن جدا
که عروس نو گزیدم ای فتی
ریش او ببرید و کل پیشش نهاد
گفت تو بگزین مرا کاری فتاد
این سؤال وآن جوابست آن گزین
که سر اینها ندارد درد دین
آن یکی زد سیلیی مر زید را
حمله کرد او هم برای کید را
گفت سیلی‌زن سالت می‌کنم
پس جوابم گوی وانگه می‌زنم
بر قفای تو زدم آمد طراق
یک سؤالی دارم اینجا در وفاق
این طراق از دست من بودست یا
از قفاگاه تو ای فخر کیا
گفت از درد این فراغت نیستم
که درین فکر و تفکر بیستم
تو که بی‌دردی همی اندیش این
نیست صاحب‌درد را این فکر هین


بخش ۵۲ – حکایت

در صحابه کم بدی حافظ کسی
گرچه شوقی بود جانشان را بسی
زانک چون مغزش در آگند و رسید
پوستها شد بس رقیق و واکفید
قشر جوز و فستق و بادام هم
مغز چون آگندشان شد پوست کم
مغز علم افزود کم شد پوستش
زانک عاشق را بسوزد دوستش
وصف مطلوبی چو ضد طالبیست
وحی و برق نور سوزندهٔ نبیست
چون تجلی کرد اوصاف قدیم
پس بسوزد وصف حادث را گلیم
ربع قرآن هر که را محفوظ بود
جل فینا از صحابه می‌شنود
جمع صورت با چنین معنی ژرف
نیست ممکن جز ز سلطانی شگرف
در چنین مستی مراعات ادب
خود نباشد ور بود باشد عجب
اندر استغنا مراعات نیاز
جمع ضدینست چون گرد و دراز
خود عصا معشوق عمیان می‌بود
کور خود صندوق قرآن می‌بود
گفت کوران خود صنادیقند پر
از حروف مصحف و ذکر و نذر
باز صندوقی پر از قرآن به است
زانک صندوقی بود خالی بدست
باز صندوقی که خالی شد ز بار
به ز صندوقی که پر موشست و مار
حاصل اندر وصل چون افتاد مرد
گشت دلاله به پیش مرد سرد
چون به مطلوبت رسیدی ای ملیح
شد طلب کاری علم اکنون قبیح
چون شدی بر بامهای آسمان
سرد باشد جست وجوی نردبان
جز برای یاری و تعلیم غیر
سرد باشد راه خیر از بعد خیر
آینهٔ روشن که شد صاف و ملی
جهل باشد بر نهادن صیقلی
پیش سلطان خوش نشسته در قبول
زشت باشد جستن نامه و رسول


بخش ۵۳ – داستان مشغول شدن عاشقی به عشق‌نامه خواندن و مطالعه کردن عشق‌نامه درحضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم

آن یکی را یار پیش خود نشاند
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیتها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابه‌ها
گفت معشوق این اگر بهر منست
گاه وصل این عمر ضایع کردنست
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان
نیست این باری نشان عاشقان
گفت اینجا حاضری اما ولیک
من نمی‌یایم نصیب خویش نیک
آنچ می‌دیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه می‌بینم وصال
من ازین چشمه زلالی خورده‌ام
دیده و دل ز آب تازه کرده‌ام
چشمه می‌بینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد ره‌زنی
گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم ترا اندرز من
خانهٔ معشوقه‌ام معشوق نی
عشق بر نقدست بر صندوق نی
هست معشوق آنک او یکتو بود
مبتدا و منتهاات او بود
چون بیابی‌اش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوالست نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوفست او
منتظر بنشسته باشد حال‌جو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آنک او موقوف حالست آدمیست
کو بحال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغست از وقت و حال
حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیح‌آسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من می‌تنی
آنک یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وانک آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب افلین
آنک او گاهی خوش و گه ناخوشست
یک زمانی آب و یک دم آتشست
برج مه باشد ولیکن ماه نه
نقش بت باشد ولی آگاه نه
هست صوفی صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال
غرقهٔ نوری که او لم یولدست
لم یلد لم یولد آن ایزدست
رو چنین عشقی بجو گر زنده‌ای
ورنه وقت مختلف را بنده‌ای
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آنک تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی می‌طلب
آب می‌جو دایما ای خشک‌لب
کان لب خشکت گواهی می‌دهد
کو بخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که بمات آرد یقین این اضطراب
کین طلب‌کاری مبارک جنبشیست
این طلب در راه حق مانع کشیست
این طلب مفتاح مطلوبات تست
این سپاه و نصرت رایات تست
این طلب همچون خروسی در صیاح
می‌زند نعره که می‌آید صباح
گرچه آلت نیستت تو می‌طلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بینی طلب‌کار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه داری تو ز مال و پیشه‌ای
نه طلب بود اول و اندیشه‌ای


بخش ۵۴ – حکایت آن شخص کی در عهد داود شب و روز دعا می‌کرد کی مرا روزی حلال ده بی رنج

آن یکی در عهد داوود نبی
نزد هر دانا و پیش هر غبی
این دعا می‌کرد دایم کای خدا
ثروتی بی رنج روزی کن مرا
چون مرا تو آفریدی کاهلی
زخم‌خواری سست‌جنبی منبلی
بر خران پشت‌ریش بی‌مراد
بار اسپان و استران نتوان نهاد
کاهلم چون آفریدی ای ملی
روزیم ده هم ز راه کاهلی
کاهلم من سایهٔ خسپم در وجود
خفتم اندر سایهٔ این فضل و جود
کاهلان و سایه‌خسپان را مگر
روزیی بنوشته‌ای نوعی دگر
هر که را پایست جوید روزیی
هر که را پا نیست کن دلسوزیی
رزق را می‌ران به سوی آن حزین
ابر را باران به سوی هر زمین
چون زمین را پا نباشد جود تو
ابر را راند به سوی او دوتو
طفل را چون پا نباشد مادرش
آید و ریزد وظیفه بر سرش
روزیی خواهم بناگه بی تعب
که ندارم من ز کوشش جز طلب
مدت بسیار می‌کرد این دعا
روز تا شب شب همه شب تا ضحی
خلق می‌خندید بر گفتار او
بر طمع‌خامی و بر بیگار او
که چه می‌گوید عجب این سست‌ریش
یا کسی دادست بنگ بیهشیش
راه روزی کسب و رنجست و تعب
هر کسی را پیشه‌ای داد و طلب
اطلبوا الارزاق فی اسبابها
ادخلو الاوطان من ابوابها
شاه و سلطان و رسول حق کنون
هست داود نبی ذو فنون
با چنان عزی و نازی کاندروست
که گزیدستش عنایتهای دوست
معجزاتش بی شمار و بی عدد
موج بخشایش مدد اندر مدد
هیچ کس را خود ز آدم تا کنون
کی بدست آواز صد چون ارغنون
که بهر وعظی بمیراند دویست
آدمی را صوت خوبش کرد نیست
شیر و آهو جمع گردد آن زمان
سوی تذکیرش مغفل این از آن
کوه و مرغان هم‌رسایل با دمش
هردو اندر وقت دعوت محرمش
این و صد چندین مرورا معجزات
نور رویش بی جهان و در جهات
با همه تمکین خدا روزی او
کرده باشد بسته اندر جست و جو
بی زره‌بافی و رنجی روزیش
می‌نیاید با همه پیروزیش
این چنین مخذول واپس مانده‌ای
خانه کنده دون و گردون‌رانده‌ای
این چنین مدبر همی خواهد که زود
بی تجارت پر کند دامن ز سود
این چنین گیجی بیامد در میان
که بر آیم بر فلک بی نردبان
این همی‌گفتش بتسخر رو بگیر
که رسیدت روزی و آمد بشیر
و آن همی خندید ما را هم بده
زانچ یابی هدیه‌ای سالار ده
او ازین تشنیع مردم وین فسوس
کم نمی‌کرد از دعا و چاپلوس
تا که شد در شهر معروف و شهیر
کو ز انبان تهی جوید پنیر
شد مثل در خام‌طبعی آن گدا
او ازین خواهش نمی‌آمد جدا


بخش ۵۵ – دویدن گاو در خانهٔ آن دعا کننده بالحاح قال النبی صلی الله علیه وسلم ان الله یحب الملحین فی الدعا زیرا عین خواست از حق تعالی و الحاح خواهنده را به است از آنچ می‌خواهد آن را ازو

تا که روزی ناگهان در چاشتگاه
این دعا می‌کرد با زاری و آه
ناگهان در خانه‌اش گاوی دوید
شاخ زد بشکست دربند و کلید
گاو گستاخ اندر آن خانه بجست
مرد در جست و قوایمهاش بست
پس گلوی گاو ببرید آن زمان
بی توقف بی تامل بی امان
چون سرش ببرید شد سوی قصاب
تا اهابش بر کند در دم شتاب


بخش ۵۶ – عذر گفتن نظم کننده و مدد خواستن

ای تقاضاگر درون همچون جنین
چون تقاضا می‌کنی اتمام این
سهل گردان ره نما توفیق ده
یا تقاضا را بهل بر ما منه
چون ز مفلس زر تقاضا می‌کنی
زر ببخشش در سر ای شاه غنی
بی تو نظم و قافیه شام و سحر
زهره کی دارد که آید در نظر
نظم و تجنیس و قوافی ای علیم
بندهٔ امر توند از ترس و بیم
چون مسبح کرده‌ای هر چیز را
ذات بی تمییز و با تمییز را
هر یکی تسبیح بر نوعی دگر
گوید و از حال آن این بی‌خبر
آدمی منکر ز تسبیح جماد
و آن جماد اندر عبادت اوستاد
بلک هفتاد و دو ملت هر یکی
بی‌خبر از یکدگر واندر شکی
چون دو ناطق را ز حال همدگر
نیست آگه چون بود دیوار و در
چون من از تسبیح ناطق غافلم
چون بداند سبحهٔ صامت دلم
هست سنی را یکی تسبیح خاص
هست جبری را ضد آن در مناص
سنی از تسبیح جبری بی‌خبر
جبری از تسبیح سنی بی اثر
این همی‌گوید که آن ضالست و گم
بی‌خبر از حال او وز امر قم
و آن همی گوید که این را چه خبر
جنگشان افکند یزدان از قدر
گوهر هر یک هویدا می‌کند
جنس از ناجنس پیدا می‌کند
قهر را از لطف داند هر کسی
خواه دانا خواه نادان یا خسی
لیک لطفی قهر در پنهان شده
یا که قهری در دل لطف آمده
کم کسی داند مگر ربانیی
کش بود در دل محک جانیی
باقیان زین دو گمانی می‌برند
سوی لانهٔ خود به یک پر می‌پرند


بخش ۵۷ – بیان آنک علم را دو پرست و گمان را یک پرست ناقص آمد ظن به پرواز ابترست مثال ظن و یقین در علم

علم را دو پر گمان را یک پرست
ناقص آمد ظن به پرواز ابترست
مرغ یک‌پر زود افتد سرنگون
باز بر پرد دو گامی یا فزون
افت خیزان می‌رود مرغ گمان
با یکی پر بر امید آشیان
چون ز ظن وا رست علمش رو نمود
شد دو پر آن مرغ یک‌پر پر گشود
بعد از آن یمشی سویا مستقیم
نه علی وجهه مکبا او سقیم
با دو پر بر می‌پرد چون جبرئیل
بی گمان و بی مگر بی قال و قیل
گر همه عالم بگویندش توی
بر ره یزدان و دین مستوی
او نگردد گرم‌تر از گفتشان
جان طاق او نگردد جفتشان
ور همه گویند او را گم‌رهی
کوه پنداری و تو برگ کهی
او نیفتد در گمان از طعنشان
او نگردد دردمند از ظعنشان
بلک گر دریا و کوه آید بگفت
گویدش با گم‌رهی گشتی تو جفت
هیچ یک ذره نیفتد در خیال
یا به طعن طاعنان رنجورحال


بخش ۵۸ – مثال رنجور شدن آدمی بوهم تعظیم خلق و رغبت مشتریان بوی و حکایت معلم

کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد
مشورت کردند در تعویق کار
تا معلم در فتد در اضطرار
چون نمی‌آید ورا رنجوریی
که بگیرد چند روز او دوریی
تا رهیم از حبس و تنگی و ز کار
هست او چون سنگ خارا بر قرار
آن یکی زیرکتر این تدبیر کرد
که بگوید اوستا چونی تو زرد
خیر باشد رنگ تو بر جای نیست
این اثر یا از هوا یا از تبیست
اندکی اندر خیال افتد ازین
تو برادر هم مدد کن این‌چنین
چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستا احوال تو
آن خیالش اندکی افزون شود
کز خیالی عاقلی مجنون شود
آن سوم و آن چارم و پنجم چنین
در پی ما غم نمایند و حنین
تا چو سی کودک تواتر این خبر
متفق گویند یابد مستقر
هر یکی گفتش که شاباش ای ذکی
باد بختت بر عنایت متکی
متفق گشتند در عهد وثیق
که نگرداند سخن را یک رفیق
بعد از آن سوگند داد او جمله را
تا که غمازی نگوید ماجرا
رای آن کودک بچربید از همه
عقل او در پیش می‌رفت از رمه
آن تفاوت هست در عقل بشر
که میان شاهدان اندر صور
زین قبل فرمود احمد در مقال
در زبان پنهان بود حسن رجال


بخش ۵۹ – عقول خلق متفاوتست در اصل فطرت و نزد معتزله متساویست تفاوت عقول از تحصیل علم است

اختلاف عقلها در اصل بود
بر وفاق سنیان باید شنود
بر خلاف قول اهل اعتزال
که عقول از اصل دارند اعتدال
تجربه و تعلیم بیش و کم کند
تا یکی را از یکی اعلم کند
باطلست این زانک رای کودکی
که ندارد تجربه در مسلکی
بر دمید اندیشه‌ای زان طفل خرد
پیر با صد تجربه بویی نبرد
خود فزون آن به که آن از فطرتست
تا ز افزونی که جهد و فکرتست
تو بگو دادهٔ خدا بهتر بود
یاکه لنگی راهوارانه رود


بخش ۶۰ – در وهم افکندن کودکان اوستاد را

روز گشت و آمدند آن کودکان
بر همین فکرت ز خانه تا دکان
جمله استادند بیرون منتظر
تا درآید اول آن یار مصر
زانک منبع او بدست این رای را
سر امام آید همیشه پای را
ای مقلد تو مجو بیشی بر آن
کو بود منبع ز نور آسمان
او در آمد گفت استا را سلام
خیر باشد رنگ رویت زردفام
گفت استا نیست رنجی مر مرا
تو برو بنشین مگو یاوه هلا
نفی کرد اما غبار وهم بد
اندکی اندر دلش ناگاه زد
اندر آمد دیگری گفت این چنین
اندکی آن وهم افزون شد بدین
همچنین تا وهم او قوت گرفت
ماند اندر حال خود بس در شگفت


بخش ۶۱ – بیمار شدن فرعون هم به وهم از تعظیم خلقان

سجدهٔ خلق از زن و از طفل و مرد
زد دل فرعون را رنجور کرد
گفتن هریک خداوند و ملک
آنچنان کردش ز وهمی منهتک
که به دعوی الهی شد دلیر
اژدها گشت و نمی‌شد هیچ سیر
عقل جزوی آفتش وهمست و ظن
زانک در ظلمات شد او را وطن
بر زمین گر نیم گز راهی بود
آدمی بی وهم آمن می‌رود
بر سر دیوار عالی گر روی
گر دو گز عرضش بود کژ می‌شوی
بلک می‌افتی ز لرزهٔ دل به وهم
ترس وهمی را نکو بنگر بفهم


بخش ۶۲ – رنجور شدن اوستاد به وهم

گشت استا سست از وهم و ز بیم
بر جهید و می‌کشانید او گلیم
خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست
خود مرا آگه نکرد از رنگ من
قصد دارد تا رهد از ننگ من
او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت
بی‌خبر کز بام افتادم چو طشت
آمد و در را بتندی وا گشاد
کودکان اندر پی آن اوستاد
گفت زن خیرست چون زود آمدی
که مبادا ذات نیکت را بدی
گفت کوری رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین
تو درون خانه از بغض و نفاق
می‌نبینی حال من در احتراق
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بی معنیستت
گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج
می‌نبینی این تغیر و ارتجاج
گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم
ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
گفت ای خواجه بیارم آینه
تا بدانی که ندارم من گنه
گفت رو مه تو رهی مه آینت
دایما در بغض و کینی و عنت
جامهٔ خواب مرا زو گستران
تا بخسپم که سر من شد گران
زن توقف کرد مردش بانگ زد
کای عدو زوتر ترا این می‌سزد


بخش ۶۳ – در جامهٔ خواب افتادن استاد و نالیدن او از وهم رنجوری

جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نه و باطن پر ز سوز
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا
فال بد رنجور گرداند همی
آدمی را که نبودستش غمی
قول پیغامبر قبوله یفرض
ان تمارضتم لدینا تمرضوا
گر بگویم او خیالی بر زند
فعل دارد زن که خلوت می‌کند
مر مرا از خانه بیرون می‌کند
بهر فسقی فعل و افسون می‌کند
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
آه آه و ناله از وی می‌بزاد
کودکان آنجا نشستند و نهان
درس می‌خواندند با صد اندهان
کین همه کردیم و ما زندانییم
بد بنایی بود ما بد بانییم


بخش ۶۴ – دوم بار وهم افکندن کودکان استاد را کی او را از قرآن خواندن ما درد سر افزاید

گفت آن زیرک که ای قوم پسند
درس خوانید و کنید آوا بلند
چون همی‌خواندند گفت ای کودکان
بانگ ما استاد را دارد زیان
درد سر افزاید استا را ز بانگ
ارزد این کو درد یابد بهر دانگ
گفت استا راست می‌گوید روید
درد سر افزون شدم بیرون شوید


بخش ۶۵ – خلاص یافتن کودکان از مکتب بدین مکر

سجده کردند و بگفتند ای کریم
دور بادا از تو رنجوری و بیم
پس برون جستند سوی خانه‌ها
همچو مرغان در هوای دانه‌ها
مادرانشان خشمگین گشتند و گفت
روز کتاب و شما با لهو جفت
عذر آوردند کای مادر تو بیست
این گناه از ما و از تقصیر نیست
از قضای آسمان استاد ما
گشت رنجور و سقیم و مبتلا
مادران گفتند مکرست و دروغ
صد دروغ آرید بهر طمع دوغ
ما صباح آییم پیش اوستا
تا ببینیم اصل این مکر شما
کودکان گفتند بسم الله روید
بر دروغ و صدق ما واقف شوید

بخش ۶۶ – رفتن مادران کودکان به عیادت اوستادبامدادان آمدند آن مادران

خفته استا همچو بیمار گران
هم عرق کرده ز بسیاری لحاف
سر ببسته رو کشیده در سجاف
آه آهی می‌کند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حول‌گو
خیر باشد اوستاد این درد سر
جان تو ما را نبودست زین خبر
گفت من هم بی‌خبر بودم ازین
آگهم مادر غران کردند هین
من بدم غافل بشغل قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل
چون بجد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی
از زنان مصر یوسف شد سمر
که ز مشغولی بشد زیشان خبر
پاره پاره کرده ساعدهای خویش
روح واله که نه پس بیند نه پیش
ای بسا مرد شجاع اندر حراب
که ببرد دست یا پایش ضراب
او همان دست آورد در گیر و دار
بر گمان آنک هست او بر قرار
خود ببیند دست رفته در ضرر
خون ازو بسیار رفته بی‌خبر

بخش ۶۷ – در بیان آنک تن روح را چون لباسی است و این دست آستین دست روحست واین پای موزهٔ پای روحست

تا بدانی که تن آمد چون لباس
رو بجو لابس لباسی را ملیس
روح را توحید الله خوشترست
غیر ظاهر دست و پای دیگرست
دست و پا در خواب بینی و ایتلاف
آن حقیقت دان مدانش از گزاف
آن توی که بی بدن داری بدن
پس مترس از جسم و جان بیرون شدن

بخش ۶۸ – حکایت آن درویش کی در کوه خلوت کرده بود و بیان حلاوت انقطاع و خلوت و داخل شدن درین منقبت کی انا جلیس من ذکرنی و انیس من استانس بی گر با همه‌ای چو بی منی بی همه‌ای ور بی همه‌ای چو با منی با همه‌ای

بود درویشی بکهساری مقیم
خلوت او را بود هم خواب و ندیم
چون ز خالق می‌رسید او را شمول
بود از انفاس مرد و زن ملول
همچنانک سهل شد ما را حضر
سهل شد هم قوم دیگر را سفر
آنچنانک عاشقی بر سروری
عاشقست آن خواجه بر آهنگری
هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آن را در دلش انداختند
دست و پا بی میل جنبان کی شود
خار وخس بی آب و بادی کی رود
گر ببینی میل خود سوی سما
پر دولت بر گشا همچون هما
ور ببینی میل خود سوی زمین
نوحه می‌کن هیچ منشین از حنین
عاقلان خود نوحه‌ها پیشین کنند
جاهلان آخر بسر بر می‌زنند
ز ابتدای کار آخر را ببین
تا نباشی تو پشیمان یوم دین


بخش ۶۹ – دیدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعیر ترازو

آن یکی آمد به پیش زرگری
که ترازو ده که بر سنجم زری
گفت خواجه رو مرا غربال نیست
گفت میزان ده برین تسخر مه‌ایست
گفت جاروبی ندارم در دکان
گفت بس بس این مضاحک رابمان
من ترازویی که می‌خواهم بده
خویشتن را کر مکن هر سو مجه
گفت بشنیدم سخن کر نیستم
تا نپنداری که بی معنیستم
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تو نا منتعش
وان زر تو هم قراضهٔ خرد مرد
دست لرزد پس بریزد زر خرد
پس بگویی خواجه جاروبی بیار
تا بجویم زر خود را در غبار
چون بروبی خاک را جمع آوری
گوییم غلبیر خواهم ای جری
من ز اول دیدم آخر را تمام
جای دیگر رو ازینجا والسلام


بخش ۷۰ – بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت

اندر آن که بود اشجار و ثمار
بس مرودی کوهی آنجا بی‌شمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
جز از آن میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
در حدیث آمد که دل همچون پریست
در بیابانی اسیر صرصریست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کب جوشان ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا آمن شوی بر رای دل
عهد بندی تا شوی آخر خجل
این هم از تاثیر حکمست و قدر
چاه می‌بیینی و نتوانی حذر
نیست خود ازمرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب
این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد می‌فتد
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی می‌پرد با پر خویش


بخش ۷۱ – تشبیه بند و دام قضا به صورت پنهان به اثر پیدا

بینی اندر دلق مهتر زاده‌ای
سر برهنه در بلا افتاده‌ای
در هوای نابکاری سوخته
اقمشه و املاک خود بفروخته
خان و مان رفته شده بدنام و خوار
کام دشمن می‌رود ادبیروار
زاهدی بیند بگوید ای کیا
همتی می‌دار از بهر خدا
کاندرین ادبار زشت افتاده‌ام
مال و زر و نعمت از کف داده‌ام
همتی تا بوک من زین وا رهم
زین گل تیره بود که بر جهم
این دعا می‌خواهد او از عام و خاص
کالخلاص و الخلاص و الخلاص
دست باز و پای باز و بند نی
نه موکل بر سرش نه آهنی
از کدامین بند می‌جویی خلاص
وز کدامین حبس می‌جویی مناص
بند تقدیر و قضای مختفی
کی نبیند آن بجز جان صفی
گرچه پیدا نیست آن در مکمنست
بتر از زندان و بند آهنست
زانک آهنگر مر آن را بشکند
حفره گر هم خشت زندان بر کند
ای عجب این بند پنهان گران
عاجز از تکسیر آن آهنگران
دیدن آن بند احمد را رسد
بر گلوی بسته حبل من مسد
دید بر پشت عیال بولهب
تنگ هیزم گفت حمالهٔ حطب
حبل و هیزم را جز او چشمی ندید
که پدید آید برو هر ناپدید
باقیانش جمله تاویلی کنند
کین ز بیهوشیست و ایشان هوشمند
لیک از تاثیر آن پشتش دوتو
گشته و نالان شده او پیش تو
که دعایی همتی تا وا رهم
تا ازین بند نهان بیرون جهم
آنک بیند این علامتها پدید
چون نداند او شقی را از سعید
داند و پوشد بامر ذوالجلال
که نباشد کشف راز حق حلال
این سخن پایان ندارد آن فقیر
از مجاعت شد زبون و تن اسیر


بخش ۷۲ – مضطرب شدن فقیر نذر کرده بکندن امرود از درخت و گوشمال حق رسیدن بی مهلت

پنج روز آن باد امرودی نریخت
ز آتش جوعش صبوری می‌گریخت
بر سر شاخی مرودی چند دید
باز صبری کرد و خود را وا کشید
باد آمد شاخ را سر زیر کرد
طبع را بر خوردن آن چیر کرد
جوع و ضعف و قوت جذب و قضا
کرد زاهد را ز نذرش بی‌وفا
چونک از امرودبن میوه سکست
گشت اندر نذر وعهد خویش سست
هم درآن دم گوشمال حق رسید
چشم او بگشاد و گوش او کشید


بخش ۷۳ – متهم کردن آن شیخ را با دزدان وبریدن دستش را

بیست از دزدان بدند آنجا و بیش
بخش می‌کردند مسروقات خویش
شحنه را غماز آگه کرده بود
مردم شحنه بر افتادند زود
هم بدان‌جا پای چپ و دست راست
جمله را ببرید و غوغایی بخاست
دست زاهد هم بریده شد غلط
پاش را می‌خواست هم کردن سقط
در زمان آمد سواری بس گزین
بانگ بر زد بر عوان کای سگ ببین
این فلان شیخست از ابدال خدا
دست او را تو چرا کردی جدا
آن عوان بدرید جامه تیز رفت
پیش شحنه داد آگاهیش تفت
شحنه آمد پا برهنه عذرخواه
که ندانستم خدا بر من گواه
هین بحل کن مر مرا زین کار زشت
ای کریم و سرور اهل بهشت
گفت می‌دانم سبب این نیش را
می‌شناسم من گناه خویش را
من شکستم حرمت ایمان او
پس یمینم برد دادستان او
من شکستم عهد و دانستم بدست
تا رسید آن شومی جرات بدست
دست ما و پای ما و مغز و پوست
باد ای والی فدای حکم دوست
قسم من بود این ترا کردم حلال
تو ندانستی ترا نبود وبال
و آنک او دانست او فرمان‌رواست
با خدا سامان پیچیدن کجاست
ای بسا مرغی پریده دانه‌جو
که بریده حلق او هم حلق او
ای بسا مرغی ز معده وز مغص
بر کنار بام محبوس قفس
ای بسا ماهی در آب دوردست
گشته از حرص گلو ماخوذ شست
ای بسا مستور در پرده بده
شومی فرج و گلو رسوا شده
ای بسا قاضی حبر نیک‌خو
از گلو و رشوتی او زردرو
بلک در هاروت و ماروت آن شراب
از عروج چرخشان شد سد باب
با یزید از بهر این کرد احتراز
دید در خود کاهلی اندر نماز
از سبب اندیشه کرد آن ذو لباب
دید علت خوردن بسیار از آب
گفت تا سالی نخواهم خورد آب
آنچنان کرد و خدایش داد تاب
این کمینه جهد او بد بهر دین
شت او سلطان و قطب العارفین
چون بریده شد برای حلق دست
مرد زاهد را در شکوی ببست
شیخ اقطع گشت نامش پیش خلق
کرد معروفش بدین آفات حلق


بخش ۷۴ – کرامات شیخ اقطع و زنبیل بافتن او بدو دست

در عریش او را یکی زایر بیافت
کو بهر دو دست می زنبیل بافت
گفت او را ای عدو جان خویش
در عریشم آمده سر کرده پیش
این چراکردی شتاب اندر سباق
گفت از افراط مهر و اشتیاق
پس تبسم کرد و گفت اکنون بیا
لیک مخفی دار این را ای کیا
تا نمیرم من مگو این با کسی
نه قرینی نه حبیبی نه خسی
بعد از آن قومی دگر از روزنش
مطلع گشتند بر بافیدنش
گفت حکمت را تو دانی کردگار
من کنم پنهان تو کردی آشکار
آمد الهامش که یکچندی بدند
که درین غم بر تو منکر می‌شدند
که مگر سالوس بود او در طریق
که خدا رسواش کرد اندر فریق
من نخواهم کان رمه کافر شوند
در ضلالت در گمان بد روند
این کرامت را بکردیم آشکار
که دهیمت دست اندر وقت کار
تا که آن بیچارگان بد گمان
رد نگردند از جناب آسمان
من ترا بی این کرامتها ز پیش
خود تسلی دادمی از ذات خویش
این کرامت بهر ایشان دادمت
وین چراغ از بهر آن بنهادمت
تو از آن بگذشته‌ای کز مرگ تن
ترسی وز تفریق اجزای بدن
وهم تفریق سر و پا از تو رفت
دفع وهم اسپر رسیدت نیک زفت


بخش ۷۵ – سبب جرات ساحران فرعون بر قطع دست و پا

ساحران را نه که فرعون لعین
کرد تهدید سیاست بر زمین
که ببرم دست و پاتان از خلاف
پس در آویزم ندارمتان معاف
او همی‌پنداشت کایشان در همان
وهم و تخویفند و وسواس و گمان
که بودشان لرزه و تخویف و ترس
از توهمها و تهدیدات نفس
او نمی‌داست کایشان رسته‌اند
بر دریچهٔ نور دل بنشسته‌اند
این جهان خوابست اندر ظن مه‌ایست
گر رود درخواب دستی باک نیست
گر بخواب اندر سرت ببرید گاز
هم سرت بر جاست و هم عمرت دراز
گر ببینی خواب در خود را دو نیم
تن‌درستی چون بخیزی نی سقیم
حاصل اندر خواب نقصان بدن
نیست باک و نه دوصد پاره شدن
این جهان را که بصورت قایمست
گفت پیغامبر که حلم نایمست
از ره تقلید تو کردی قبول
سالکان این دیده پیدا بی رسول
روز در خوابی مگو کین خواب نیست
ایه فرعست اصل جز مهتاب نیست
خواب و بیداریت آن دان ای عضد
که ببیند خفته کو در خواب شد
او گمان برده که این دم خفته‌ام
بی‌خبر زان کوست درخواب دوم
هاون گردون اگر صد بارشان
خرد کوبد اندرین گلزارشان
اصل این ترکیب را چون دیده‌اند
از فروع وهم کم ترسیده‌اند
سایهٔ خود را ز خود دانسته‌اند
چابک و چست و گش و بر جسته‌اند
کوزه‌گر گر کوزه‌ای را بشکند
چون بخواهد باز خود قایم کند
کور را هر گام باشد ترس چاه
با هزاران ترس می‌آید براه
مرد بینا دید عرض راه را
پس بداند او مغاک و چاه را
پا و زانواش نلرزد هر دمی
رو ترش کی دارد او از هر غمی
خیز فرعونا که ما آن نیستیم
که بهر بانگی و غولی بیستیم
خرقهٔ ما را بدر دوزنده هست
ورنه ما را خود برهنه‌تر به است
بی لباس این خوب را اندر کنار
خوش در آریم ای عدو نابکار
خوشتر از تجرید از تن وز مزاج
نیست ای فرعون بی الهام گیج


بخش ۷۶ – حکایت استر پیش شتر کی من بسیار در رو می‌افتم و تو نمی‌افتی الا به نادر

گفت استر با شتر کای خوش رفیق
در فراز و شیب و در راه دقیق
تو نه آیی در سر و خوش می‌روی
من همی‌آیم بسر در چون غوی
من همی‌افتم برو در هر دمی
خواه در خشکی و خواه اندر نمی
این سبب را باز گو با من که چیست
تا بدانم من که چون باید بزیست
گفت چشم من ز تو روشن‌ترست
بعد از آن هم از بلندی ناظرست
چون برآیم بر سرکوه بلند
آخر عقبه ببینم هوشمند
پس همه پستی و بالایی راه
دیده‌ام را وا نماید هم اله
هر قدم من از سر بینش نهم
از عثار و اوفتادن وا رهم
تو ببینی پیش خود یک دو سه گام
دانه بینی و نبینی رنج دام
یستوی الاعمی لدیکم والبصیر
فی المقام و النزول والمسیر
چون جنین را در شکم حق جان دهد
جذب اجزا در مزاج او نهد
از خورش او جذب اجزا می‌کند
تار و پود جسم خود را می‌تند
تا چهل سالش بجذب جزوها
حق حریصش کرده باشد در نما
جذب اجزا روح را تعلیم کرد
چون نداند جذب اجزا شاه فرد
جامع این ذره‌ها خورشید بود
بی غذا اجزات را داند ربود
آن زمانی که در آیی تو ز خواب
هوش و حس رفته را خواند شتاب
تا بدانی کان ازو غایب نشد
باز آید چون بفرماید که عد


بخش ۷۷ – اجتماع اجزای خر عزیر علیه السلام بعد از پوسیدن باذن الله و درهم مرکب شدن پیش چشم عزیر علیه السلام

هین عزیرا در نگر اندر خرت
که بپوسیدست و ریزیده برت
پیش تو گرد آوریم اجزاش را
آن سر و دم و دو گوش و پاش را
دست نه و جزو برهم می‌نهد
پاره‌ها را اجتماعی می‌دهد
در نگر در صنعت پاره‌زنی
کو همی‌دوزد کهن بی سوزنی
ریسمان و سوزنی نه وقت خرز
آنچنان دوزد که پیدا نیست درز
چشم بگشا حشر را پیدا ببین
تا نماند شبهه‌ات در یوم دین
تا ببینی جامعی‌ام را تمام
تا نلرزی وقت مردن ز اهتمام
همچنانک وقت خفتن آمنی
از فوات جمله حسهای تنی
بر حواس خود نلرزی وقت خواب
گرچه می‌گردد پریشان و خراب


بخش ۷۸ – جزع ناکردن شیخی بر مرگ فرزندان خود

بود شیخی رهنمایی پیش ازین
آسمانی شمع بر روی زمین
چون پیمبر درمیان امتان
در گشای روضهٔ دار الجنان
گفت پیغامبر که شیخ رفته پیش
چون نبی باشد میان قوم خویش
یک صباحی گفتش اهل بیت او
سخت‌دل چونی بگو ای نیک‌خو
ماز مرگ و هجر فرزندان تو
نوحه می‌داریم با پشت دوتو
تو نمی‌گریی نمی‌زاری چرا
یا که رحمت نیست در دل ای کیا
چون ترا رحمی نباشد در درون
پس چه اومیدست‌مان از تو کنون
ما باومید تویم این پیش‌وا
که بنگذاری توما را در فنا
چون بیارایند روز حشر تخت
خود شفیع ما توی آن روز سخت
درچنان روز و شب بی‌زینهار
ما به اکرام تویم اومیدوار
دست ما و دامن تست آن زمان
که نماند هیچ مجرم را امان
گفت پیغامبر که روز رستخیز
کی گذارم مجرمان را اشک‌ریز
من شفیع عاصیان باشم بجان
تا رهانمشان ز اشکنجهٔ گران
عاصیان واهل کبایر را بجهد
وا رهانم از عتاب نقض عهد
صالحان امتم خود فارغ‌اند
از شفاعتهای من روز گزند
بلک ایشان را شفاعتها بود
گفتشان چون حکم نافذ می‌رود
هیچ وازر وزر غیری بر نداشت
من نیم وازر خدایم بر فراشت
آنک بی وزرست شیخست ای جوان
در قبول حق چواندر کف کمان
شیخ کی بود پیر یعنی مو سپید
معنی این مو بدان ای کژ امید
هست آن موی سیه هستی او
تا ز هستی‌اش نماند تای مو
چونک هستی‌اش نماند پیر اوست
گر سیه‌مو باشد او یا خود دوموست
هست آن موی سیه وصف بشر
نیست آن مو موی ریش و موی سر
عیسی اندر مهد بر دارد نفیر
که جوان ناگشته ما شیخیم و پیر
گر رهید از بعض اوصاف بشر
شیخ نبود کهل باشد ای پسر
چون یکی موی سیه کان وصف ماست
نیست بر وی شیخ و مقبول خداست
چون بود مویش سپید ار با خودست
او نه پیرست و نه خاص ایزدست
ور سر مویی ز وصفش باقیست
او نه از عرش است او آفاقیست

بخش ۷۹ – عذر گفتن شیخ بهر ناگریستن بر فرزندان

شیخ گفت او را مپندار ای رفیق
که ندارم رحم و مهر و دل شفیق
بر همه کفار ما را رحمتست
گرچه جان جمله کافر نعمتست
بر سگانم رحمت و بخشایش است
که چرا از سنگهاشان مالش است
آن سگی که می‌گزد گویم دعا
که ازین خو وا رهانش ای خدا
این سگان را هم در آن اندیشه دار
که نباشند از خلایق سنگسار
زان بیاورد اولیا را بر زمین
تا کندشان رحمة للعالمین
خلق را خواند سوی درگاه خاص
حق را خواند که وافر کن خلاص
جهد بنماید ازین سو بهر پند
چون نشد گوید خدایا در مبند
رحمت جزوی بود مر عام را
رحمت کلی بود همام را
رحمت جزوش قرین گشته بکل
رحمت دریا بود هادی سبل
رحمت جزوی بکل پیوسته شو
رحمت کل را تو هادی بین و رو
تا که جزوست او نداند راه بحر
هر غدیری را کند ز اشباه بحر
چون نداند راه یم کی ره برد
سوی دریا خلق را چون آورد
متصل گردد به بحر آنگاه او
ره برد تا بحر همچون سیل و جو
ور کند دعوت به تقلیدی بود
نه از عیان و وحی تاییدی بود
گفت پس چون رحم داری بر همه
همچو چوپانی به گرد این رمه
چون نداری نوحه بر فرزند خویش
چونک فصاد اجلشان زد بنیش
چون گواه رحم اشک دیده‌هاست
دیدهٔ تو بی نم و گریه چراست
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز
خود نباشد فصل دی همچون تموز
جمله گر مردند ایشان گر حی‌اند
غایب و پنهان ز چشم دل کی‌اند
من چو بینمشان معین پیش خویش
از چه رو رو را کنم همچون تو ریش
گرچه بیرون‌اند از دور زمان
با من‌اند و گرد من بازی‌کنان
گریه از هجران بود یا از فراق
با عزیزانم وصالست و عناق
خلق اندر خواب می‌بینندشان
من به بیداری همی‌بینم عیان
زین جهان خود را دمی پنهان کنم
برگ حس را از درخت افشان کنم
حس اسیر عقل باشد ای فلان
عقل اسیر روح باشد هم بدان
دست بستهٔ عقل را جان باز کرد
کارهای بسته را هم ساز کرد
حسها و اندیشه بر آب صفا
همچو خس بگرفته روی آب را
دست عقل آن خس به یکسو می‌برد
آب پیدا می‌شود پیش خرد
خس بس انبه بود بر جو چون حباب
خس چو یکسو رفت پیدا گشت آب
چونک دست عقل نگشاید خدا
خس فزاید از هوا بر آب ما
آب را هر دم کند پوشیده او
آن هوا خندان و گریان عقل تو
چونک تقوی بست دو دست هوا
حق گشاید هر دو دست عقل را
پس حواس چیره محکوم تو شد
چون خرد سالار و مخدوم تو شد
حس را بی‌خواب خواب اندر کند
تا که غیبیها ز جان سر بر زند
هم به بیداری ببینی خوابها
هم ز گردون بر گشاید بابها

بخش ۸۰ – قصهٔ خواندن شیخ ضریر مصحف را در رو و بینا شدن وقت قرائت

دید در ایام آن شیخ فقیر
مصحفی در خانهٔ پیری ضریر
پیش او مهمان شد او وقت تموز
هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت اینجا ای عجب مصحف چراست
چونک نابیناست این درویش راست
اندرین اندیشه تشویشش فزود
که جز او را نیست اینجا باش و بود
اوست تنها مصحفی آویخته
من نیم گستاخ یا آمیخته
تا بپرسم نه خمش صبری کنم
تا به صبری بر مرادی بر زنم
صبر کرد و بود چندی در حرج
کشف شد کالصبر مفتاح الفرج


بخش ۸۱ – صبرکردن لقمان چون دید کی داود حلقه‌ها می‌ساخت از سال کردن با این نیت کی صبر از سال موجب فرج باشد

رفت لقمان سوی داود صفا
دید کو می‌کرد ز آهن حلقه‌ها
جمله را با همدگر در می‌فکند
ز آهن پولاد آن شاه بلند
صنعت زراد او کم دیده بود
درعجب می‌ماند وسواسش فزود
کین چه شاید بود وا پرسم ازو
که چه می‌سازی ز حلقه تو بتو
باز با خود گفت صبر اولیترست
صبر تا مقصود زوتر رهبرست
چون نپرسی زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پران‌تر بود
ور بپرسی دیرتر حاصل شود
سهل از بی صبریت مشکل شود
چونک لقمان تن بزد هم در زمان
شد تمام از صنعت داود آن
پس زره سازید و در پوشید او
پیش لقمان کریم صبرخو
گفت این نیکو لباسست ای فتی
درمصاف و جنگ دفع زخم را
گفت لقمان صبر هم نیکو دمیست
که پناه و دافع هر جا غمیست
صبر را با حق قرین کرد ای فلان
آخر والعصر را آگه بخوان
صد هزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید


بخش ۸۲ – بقیهٔ حکایت نابینا و مصحف

مرد مهمان صبرکرد و ناگهان
کشف گشتش حال مشکل در زمان
نیم‌شب آواز قرآن را شنید
جست از خواب آن عجایب را بدید
که ز مصحف کور می‌خواندی درست
گشت بی‌صبر و ازو آن حال جست
گفت آیا ای عجب با چشم کور
چون همی‌خوانی همی‌بینی سطور
آنچ می‌خوانی بر آن افتاده‌ای
دست را بر حرف آن بنهاده‌ای
اصبعت در سیر پیدا می‌کند
که نظر بر حرف داری مستند
گفت ای گشته ز جهل تن جدا
این عجب می‌داری از صنع خدا
من ز حق در خواستم کای مستعان
بر قرائت من حریصم همچو جان
نیستم حافظ مرا نوری بده
در دو دیده وقت خواندن بی‌گره
باز ده دو دیده‌ام را آن زمان
که بگیرم مصحف و خوانم عیان
آمد از حضرت ندا کای مرد کار
ای بهر رنجی به ما اومیدوار
حسن ظنست و امیدی خوش ترا
که ترا گوید بهر دم برتر آ
هر زمان که قصد خواندن باشدت
یا ز مصحفها قرائت بایدت
من در آن دم وا دهم چشم ترا
تا فرو خوانی معظم جوهرا
همچنان کرد و هر آنگاهی که من
وا گشایم مصحف اندر خواندن
آن خبیری که نشد غافل ز کار
آن گرامی پادشاه و کردگار
باز بخشد بینشم آن شاه فرد
در زمان همچون چراغ شب‌نورد
زین سبب نبود ولی را اعتراض
هرچه بستاند فرستد اعتیاض
گر بسوزد باغت انگورت دهد
در میان ماتمی سورت دهد
آن شل بی‌دست را دستی دهد
کان غمها را دل مستی دهد
لا نسلم و اعتراض از ما برفت
چون عوض می‌آید از مفقود زفت
چونک بی آتش مرا گرمی رسد
راضیم گر آتشش ما را کشد
بی چراغی چون دهد او روشنی
گر چراغت شد چه افغان می‌کنی

بخش ۸۳ – صفت بعضی اولیا کی راضی‌اند باحکام و لابه نکنند کی این حکم را بگردان

بشنو اکنون قصهٔ آن ره‌روان
که ندارند اعتراضی در جهان
ز اولیا اهل دعا خود دیگرند
که همی‌دوزند و گاهی می‌درند
قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا
که دهانشان بسته باشد از دعا
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همی‌بینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از عمی جامهٔ کبود

بخش ۸۴ – سال کردن بهلول آن درویش را

گفت بهلول آن یکی درویش را
چونی ای درویش واقف کن مرا
گفت چون باشد کسی که جاودان
بر مراد او رود کار جهان
سیل و جوها بر مراد او روند
اختران زان سان که خواهد آن شوند
زندگی و مرگ سرهنگان او
بر مراد او روانه کو بکو
هر کجا خواهد فرستد تعزیت
هر کجا خواهد ببخشد تهنیت
سالکان راه هم بر گام او
ماندگان از راه هم در دام او
هیچ دندانی نخندد در جهان
بی رضا و امر آن فرمان‌روان
گفت ای شه راست گفتی همچنین
در فر و سیمای تو پیداست این
این و صد چندینی ای صادق ولیک
شرح کن این را بیان کن نیک نیک
آنچنانک فاضل و مرد فضول
چون به گوش او رسد آرد قبول
آنچنانش شرح کن اندر کلام
که از آن هم بهره یابد عقل عام
ناطق کامل چو خوان‌پاشی بود
خوانش بر هر گونهٔ آشی بود
که نماند هیچ مهمان بی نوا
هر کسی یابد غذای خود جدا
همچو قرآن که بمعنی هفت توست
خاص را و عام را مطعم دروست
گفت این باری یقین شد پیش عام
که جهان در امر یزدانست رام
هیچ برگی در نیفتد از درخت
بی قضا و حکم آن سلطان بخت
از دهان لقمه نشد سوی گلو
تا نگوید لقمه را حق که ادخلوا
میل و رغبت کان زمام آدمیست
جنبش آن رام امر آن غنیست
در زمینها و آسمانها ذره‌ای
پر نجنباند نگردد پره‌ای
جز به فرمان قدیم نافذش
شرح نتوان کرد و جلدی نیست خوش
کی شمرد برگ درختان را تمام
بی‌نهایت کی شود در نطق رام
این قدر بشنو که چون کلی کار
می‌نگردد جز بامر کردگار
چون قضای حق رضای بنده شد
حکم او را بندهٔ خواهنده شد
بی تکلف نه پی مزد و ثواب
بلک طبع او چنین شد مستطاب
زندگی خود نخواهد بهر خوذ
نه پی ذوقی حیات مستلذ
هرکجا امر قدم را مسلکیست
زندگی و مردگی پیشش یکیست
بهر یزدان می‌زید نه بهر گنج
بهر یزدان می‌مرد نه از خوف رنج
هست ایمانش برای خواست او
نه برای جنت و اشجار و جو
ترک کفرش هم برای حق بود
نه ز بیم آنک در آتش رود
این چنین آمد ز اصل آن خوی او
نه ریاضت نه بجست و جوی او
آنگهان خندد که او بیند رضا
همچو حلوای شکر او را قضا
بنده‌ای کش خوی و خلقت این بود
نه جهان بر امر و فرمانش رود
پس چرا لابه کند او یا دعا
که بگردان ای خداوند این قضا
مرگ او و مرگ فرزندان او
بهر حق پیشش چو حلوا در گلو
نزع فرزندان بر آن باوفا
چون قطایف پیش شیخ بی‌نوا
پس چراگوید دعا الا مگر
در دعا بیند رضای دادگر
آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود
می‌کند آن بندهٔ صاحب رشد
رحم خود را او همان دم سوختست
که چراغ عشق حق افروختست
دوزخ اوصاف او عشقست و او
سوخت مر اوصاف خود را مو بمو
هر طروقی این فروقی کی شناخت
جز دقوقی تا درین دولت بتاخت

بخش ۸۵ – قصهٔ دقوقی رحمة الله علیه و کراماتش

آن دقوقی داشت خوش دیباجه‌ای
عاشق و صاحب کرامت خواجه‌ای
در زمین می‌شد چو مه بر آسمان
شب‌روان راگشته زو روشن روان
در مقامی مسکنی کم ساختی
کم دو روز اندر دهی انداختی
گفت در یک خانه گر باشم دو روز
عشق آن مسکن کند در من فروز
غرة المسکن احاذره انا
انقلی یا نفس سیری للغنا
لا اعود خلق قلبی بالمکان
کی یکون خالصا فی الامتحان
روز اندر سیر بد شب در نماز
چشم اندر شاه باز او همچو باز
منقطع از خلق نه از بد خوی
منفرد از مرد و زن نه از دوی
مشفقی خلق و نافع همچو آب
خوش شفعیی و دعااش مستجاب
نیک و بد را مهربان و مستقر
بهتر از مادر شهی‌تر از پدر
گفت پیغامبر شما را ای مهان
چون پدر هستم شفیق و مهربان
زان سبب که جمله اجزای منید
جزو را از کل چرا بر می‌کنید
جزو از کل قطع شد بی کار شد
عضو از تن قطع شد مردار شد
تا نپیوندد بکل بار دگر
مرده باشد نبودش از جان خبر
ور بجنبد نیست آن را خود سند
عضو نو ببریده هم جنبش کند
جزو ازین کل گر برد یکسو رود
این نه آن کلست کو ناقص شود
قطع و وصل او نیاید در مقال
چیز ناقص گفته شد بهر مثال

بخش ۸۶ – بازگشتن به قصهٔ دقوقی

مر علی را در مثالی شیر خواند
شیر مثل او نباشد گرچه راند
از مثال و مثل و فرق آن بران
جانب قصهٔ دقوقی ای جوان
آنک در فتوی امام خلق بود
گوی تقوی از فرشته می‌ربود
آنک اندر سیر مه را مات کرد
هم ز دین‌داری او دین رشک خورد
با چنین تقوی و اوراد و قیام
الب خاصان حق بودی مدام
در سفر معظم مرادش آن بدی
که دمی بر بندهٔ خاصی زدی
این همی‌گفتی چو می‌رفتی براه
کن قرین خاصگانم ای اله
یا رب آنها راکه بشناسد دلم
بنده و بسته‌میان ومجملم
و آنک نشناسم تو ای یزدان جان
بر من محجوبشان کن مهربان
حضرتش گفتی که ای صدر مهین
این چه عشقست و چه استسقاست این
مهر من داری چه می‌جویی دگر
چون خدا با تست چون جویی بشر
او بگفتی یا رب ای دانای راز
تو گشودی در دلم راه نیاز
درمیان بحر اگر بنشسته‌ام
طمع در آب سبو هم بسته‌ام
همچو داودم نود نعجه مراست
طمع در نعجهٔ حریفم هم بخاست
حرص اندر عشق تو فخرست و جاه
حرص اندر غیر تو ننگ و تباه
شهوت و حرص نران بیشی بود
و آن حیزان ننگ و بدکیشی بود
رص مردان از ره پیشی بود
در مخنث حرص سوی پس رود
آن یکی حرص از کمال مردی است
و آن دگر حرص افتضاح و سردی است
آه سری هست اینجا بس نهان
که سوی خضری شود موسی روان
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچ یافتی بالله مه‌ایست
بی نهایت حضرتست این بارگاه
صدر را بگذار صدر تست راه


بخش ۸۷ – سر طلب کردن موسی خضر را علیهماالسلام با کمال نبوت و قربت

از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم
با چنین جاه و چنین پیغامبری
طالب خضرم ز خودبینی بری
موسیا تو قوم خود را هشته‌ای
در پی نیکوپیی سرگشته‌ای
کیقبادی رسته از خوف و رجا
چند گردی چند جویی تا کجا
آن تو با تست و تو واقف برین
آسمانا چند پیمایی زمین
گفت موسی این ملامت کم کنید
آفتاب و ماه را کم ره زنید
می‌روم تا مجمع البحرین من
تا شوم مصحوب سلطان زمن
اجعل الخضر لامری سببا
ذاک او امضی و اسری حقبا
سالها پرم بپر و بالها
سالها چه بود هزاران سالها
می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان
عشق جانان کم مدان از عشق نان
این سخن پایان ندارد ای عمو
داستان آن دقوقی را بگو


بخش ۸۸ – بازگشتن به قصهٔ دقوقی

آن دقوقی رحمة الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بی‌خبر از راه حیران در اله
پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ
گفت من حیرانم و بی خویش و دنگ
تو مبین این پایها را بر زمین
زانک بر دل می‌رود عاشق یقین
از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند کوست مست دل‌نواز
آن دراز و کوته اوصاف تنست
رفتن ارواح دیگر رفتنست
تو سفرکردی ز نطفه تا بعقل
نه بگامی بود نه منزل نه نقل
سیر جان بی چون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر
سیر جسمانه رها کرد او کنون
می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون
گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار
تا ببینم در بشر انوار یار
تا ببینم قلزمی در قطره‌ای
آفتابی درج اندر ذره‌ای
چون رسیدم سوی یک ساحل بگام
بود بیگه گشته روز و وقت شام


بخش ۸۹ – نمودن مثال هفت شمع سوی ساحل

هفت شمع از دور دیدم ناگهان
اندر آن ساحل شتابیدم بدان
نور شعلهٔ هر یکی شمعی از آن
بر شده خوش تا عنان آسمان
خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سر گذشت
این چگونه شمعها افروختست
کین دو دیدهٔ خلق ازینها دوختست
خلق جویان چراغی گشته بود
پیش آن شمعی که بر مه می‌فزود
چشم‌بندی بد عجب بر دیده‌ها
بندشان می‌کرد یهدی من یشا

بخش ۹۰ – شدن آن هفت شمع بر مثال یک شمع

باز می‌دیدم که می‌شد هفت یک
می‌شکافد نور او جیب فلک
باز آن یک بار دیگر هفت شد
مستی و حیرانی من زفت شد
اتصالاتی میان شمعها
که نیاید بر زبان و گفت ما
آنک یک دیدن کند ادارک آن
سالها نتوان نمودن از زبان
آنک یک دم بیندش ادراک هوش
سالها نتوان شنودن آن بگوش
چونک پایانی ندارد رو الیک
زانک لا احصی ثناء ما علیک
پیشتر رفتم دوان کان شمعها
تا چه چیزست از نشان کبریا
می‌شدم بی خویش و مدهوش و خراب
تا بیفتادم ز تعجیل و شتاب
ساعتی بی‌هوش و بی‌عقل اندرین
اوفتادم بر سر خاک زمین
باز با هوش آمدم برخاستم
در روش گویی نه سر نه پاستم


بخش ۹۱ – نمودن آن شمعها در نظر هفت مرد

هفت شمع اندر نظر شد هفت مرد
نورشان می‌شد به سقف لاژورد
پیش آن انوار نور روز درد
از صلابت نورها را می‌سترد


بخش ۹۲ – باز شدن آن شمعها هفت درخت

باز هر یک مرد شد شکل درخت
چشمم از سبزی ایشان نیکبخت
زانبهی برگ پیدا نیست شاخ
برگ هم گم گشته از میوهٔ فراخ
هر درختی شاخ بر سدره زده
سدره چه بود از خلا بیرون شده
بیخ هر یک رفته در قعر زمین
زیرتر از گاو و ماهی بد یقین
بیخشان از شاخ خندان‌روی‌تر
عقل از آن اشکالشان زیر و زبر
میوه‌ای که بر شکافیدی ز زور
همچو آب از میوه جستی برق نور


بخش ۹۳ – مخفی بودن آن درختان ازچشم خلق

این عجب‌تر که بریشان می‌گذشت
صد هزاران خلق از صحرا و دشت
ز آرزوی سایه جان می‌باختند
از گلیمی سایه‌بان می‌ساختند
سایهٔ آن را نمی‌دیدند هیچ
صد تفو بر دیده‌های پیچ پیچ
ختم کرده قهر حق بر دیده‌ها
که نبیند ماه را بیند سها
ذره‌ای را بیند و خورشید نه
لیک از لطف و کرم نومید نه
کاروانها بی نوا وین میوه‌ها
پخته می‌ریزد چه سحرست ای خدا
سیب پوسیده همی‌چیدند خلق
درهم افتاده بیغما خشک‌حلق
گفته هر برگ و شکوفه آن غصون
دم بدم یا لیت قوم یعلمون
بانگ می‌آمد ز سوی هر درخت
سوی ما آیید خلق شوربخت
بانگ می‌آمد ز غیرت بر شجر
چشمشان بستیم کلا لا وزر
گر کسی می‌گفتشان کین سو روید
تا ازین اشجار مستسعد شوید
جمله می‌گفتند کین مسکین مست
از قضاء الله دیوانه شدست
مغز این مسکین ز سودای دراز
وز ریاضت گشت فاسد چون پیاز
او عجب می‌ماند یا رب حال چیست
خلق را این پرده و اضلال چیست
خلق گوناگون با صد رای و عقل
یک قدم آن سو نمی‌آرند نقل
عاقلان و زیرکانشان ز اتفاق
گشته منکر زین چنین باغی و عاق
یا منم دیوانه و خیره شده
دیو چیزی مرا مرا بر سر زده
چشم می‌مالم بهر لحظه که من
خواب می‌بینم خیال اندر زمن
خواب چه بود بر درختان می‌روم
میوه‌هاشان می‌خورم چون نگروم
باز چون من بنگرم در منکران
که همی‌گیرند زین بستان کران
با کمال احتیاج و افتقار
ز آرزوی نیم غوره جانسپار
ز اشتیاق و حرص یک برگ درخت
می‌زنند این بی‌نوایان آه سخت
در هزیمت زین درخت و زین ثمار
این خلایق صد هزار اندر هزار
باز می‌گویم عجب من بی‌خودم
دست در شاخ خیالی در زدم
حتی اذا ما استیاس الرسل بگو
تا بظنوا انهم قد کذبوا
این قرائت خوان که تخفیف کذب
این بود که خویش بیند محتجب
در گمان افتاد جان انبیا
ز اتفاق منکری اشقیا
جائهم بعد التشکک نصرنا
ترکشان گو بر درخت جان بر آ
می‌خور و می‌ده بدان کش روزیست
هر دم و هر لحظه سحرآموزیست
خلق‌گویان ای عجب این بانگ چیست
چونک صحرا از درخت و بر تهیست
گیج گشتیم از دم سوداییان
که به نزدیک شما باغست و خوان
چشم می‌مالیم اینجا باغ نیست
یا بیابانیست یا مشکل رهیست
ای عجب چندین دراز این گفت و گو
چون بود بیهوده ور خود هست کو
من همی‌گویم چو ایشان ای عجب
این چنین مهری چرا زد صنع رب
زین تنازعها محمد در عجب
در تعجب نیز مانده بولهب
ین عجب تا آن عجب فرقیست ژرف
تا چه خواهد کرد سلطان شگرف
ای دقوقی تیزتر ران هین خموش
چند گویی چند چون قحطست گوش


بخش ۹۴ – یک درخت شدن آن هفت درخت

گفت راندم پیشتر من نیکبخت
باز شد آن هفت جمله یک درخت
هفت می‌شد فرد می‌شد هر دمی
من چه سان می‌گشتم ازحیرت همی
بعد از آن دیدم درختان در نماز
صف کشیده چون جماعت کرده ساز
یک درخت از پیش مانند امام
دیگران اندر پس او در قیام
آن قیام و آن رکوع و آن سجود
از درختان بس شگفتم می‌نمود
یاد کردم قول حق را آن زمان
گفت النجم و شجر را یسجدان
این درختان را نه زانو نه میان
این چه ترتیب نمازست آنچنان
آمد الهام خدا کای با فروز
می عجب داری ز کار ما هنوز

بخش ۹۵ – هفت مرد شدن آن هفت درخت

بعد دیری گشت آنها هفت مرد
جمله در قعده پی یزدان فرد
چشم می‌مالم که آن هفت ارسلان
تا کیانند و چه دارند از جهان
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه
کردم ایشان را سلام از انتباه
قوم گفتندم جواب آن سلام
ای دقوقی مفخر و تاج کرام
گفتم آخر چون مرا بشناختند
یش ازین بر من نظر ننداختند
از ضمیر من بدانستند زود
یکدگر را بنگریدند از فرود
پاسخم دادند خندان کای عزیز
این بپوشیدست اکنون بر تو نیز
بر دلی کو در تحیر با خداست
کی شود پوشیده راز چپ و راست
گفتم ار سوی حقایق بشکفند
چون ز اسم حرف رسمی واقفند
گفت اگر اسمی شود غیب از ولی
آن ز استغراق دان نه از جاهلی
بعد از آن گفتند ما را آرزوست
اقتدا کردن به تو ای پاک دوست
گفتم آری لیک یک ساعت که من
مشکلاتی دارم از دور زمن
تا شود آن حل به صحبتهای پاک
که به صحبت روید انگوری ز خاک
دانهٔ پرمغز با خاک دژم
خلوتی و صحبتی کرد از کرم
خویشتن در خاک کلی محو کرد
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
از پس آن محو قبض او نماند
پرگشاد و بسط شد مرکب براند
پیش اصل خویش چون بی‌خویش شد
رفت صورت جلوهٔ معنیش شد
سر چنین کردند هین فرمان تراست
تف دل از سر چنین کردن بخاست
ساعتی با آن گروه مجتبی
چون مراقب گشتم و از خود جدا
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان
زانک ساعت پیر گرداند جوان
جمله تلوینها ز ساعت خاستست
رست از تلوین که از ساعت برست
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی
چون نماند محرم بی‌چون شوی
ساعت از بی‌ساعتی آگاه نیست
زانکش آن سو جز تحیر راه نیست
هر نفر را بر طویله خاص او
بسته‌اند اندر جهان جست و جو
منتصب بر هر طویله رایضی
جز بدستوری نیاید رافضی
از هوس گر از طویله بسکلد
در طویله دیگران سر در کند
در زمان آخرجیان چست خوش
گوشهٔ افسار او گیرند و کش
حافظان را گر نبینی ای عیار
اختیارت را ببین بی اختیار
اختیاری می‌کنی و دست و پا
بر گشادستت چرا حسبی چرا
روی در انکار حافظ برده‌ای
نام تهدیدات نفسش کرده‌ای


بخش ۹۶ – پیش رفتن دقوقی رحمة الله علیه به امامت

این سخن پایان ندارد تیز دو
هین نماز آمد دقوقی پیش رو
ای یگانه هین دوگانه بر گزار
تا مزین گردد از تو روزگار
ای امام چشم‌روشن در صلا
چشم روشن باید ایدر پیشوا
در شریعت هست مکروه ای کیا
در امامت پیش کردن کور را
گرچه حافظ باشد و چست و فقیه
چشم‌روشن به وگر باشد سفیه
کور را پرهیز نبود از قذر
چشم باشد اصل پرهیز و حذر
او پلیدی را نبیند در عبور
هیچ مؤمن را مبادا چشم کور
کور ظاهر در نجاسهٔ ظاهرست
کور باطن در نجاسات سرست
این نجاسهٔ ظاهر از آبی رود
آن نجاسهٔ باطن افزون می‌شود
جز به آب چشم نتوان شستن آن
چون نجاسات بواطن شد عیان
چون نجس خواندست کافر را خدا
آن نجاست نیست بر ظاهر ورا
ظاهر کافر ملوث نیست زین
آن نجاست هست در اخلاق و دین
این نجاست بویش آید بیست گام
و آن نجاست بویش از ری تا بشام
بلک بویش آسمانها بر رود
بر دماغ حور و رضوان بر شود
اینچ می‌گویم به قدر فهم تست
مردم اندر حسرت فهم درست
فهم آبست و وجود تن سبو
چون سبو بشکست ریزد آب ازو
این سبو را پنج سوراخست ژرف
اندرو نه آب ماند خود نه برف
امر غضوا غضة ابصارکم
هم شنیدی راست ننهادی تو سم
از دهانت نطق فهمت را برد
گوش چون ریگست فهمت را خورد
همچنین سوراخهای دیگرت
می‌کشاند آب فهم مضمرت
گر ز دریا آب را بیرون کنی
بی عوض آن بحر را هامون کنی
بیگهست ار نه بگویم حال را
مدخل اعواض را و ابدال را
کان عوضها و آن بدلها بحر را
از کجا آید ز بعد خرجها
صد هزاران جانور زو می‌خورند
ابرها هم از برونش می‌برند
باز دریا آن عوضها می‌کشد
از کجا دانند اصحاب رشد
قصه‌ها آغاز کردیم از شتاب
ماند بی مخلص درون این کتاب
ای ضیاء الحق حسام الدین راد
که فلک و ارکان چو تو شاهی نزاد
تو بنادر آمدی در جان و دل
ای دل و جان از قدوم تو خجل
چند کردم مدح قوم ما مضی
قصد من زانها تو بودی ز اقتضا
خانهٔ خود را شناسد خود دعا
تو بنام هر که خواهی کن ثنا
بهر کتمان مدیح از نا محل
حق نهادست این حکایات و مثل
گر چه آن مدح از تو هم آمد خجل
لیک بپذیرد خدا جهد المقل
حق پذیرد کسره‌ای دارد معاف
کز دو دیدهٔ کور دو قطره کفاف
مرغ و ماهی داند آن ابهام را
که ستودم مجمل این خوش‌نام را
تا برو آه حسودان کم وزد
تا خیالش را به دندان کم گزد
خود خیالش را کجا یابد حسود
در وثاق موش طوطی کی غنود
آن خیال او بود از احتیال
موی ابروی ویست آن نه هلال
مدح تو گویم برون از پنج و هفت
بر نویس اکنون دقوقی پیش رفت


بخش ۹۷ – پیش رفتن دقوقی به امامت آن قوم

در تحیات و سلام الصالحین
مدح جملهٔ انبیا آمد عجین
مدحها شد جملگی آمیخته
کوزه‌ها در یک لگن در ریخته
زانک خود ممدوح جز یک بیش نیست
کیشها زین روی جز یک کیش نیست
دان که هر مدحی بنور حق رود
بر صور و اشخاص عاریت بود
مدحها جز مستحق را کی کنند
لیک بر پنداشت گم‌ره می‌شوند
همچو نوری تافته بر حایطی
حایط آن انوار را چون رابطی
لاجرم چون سایه سوی اصل راند
ضال مه گم کرد و ز استایش بماند
یا ز چاهی عکس ماهی وا نمود
سر بچه در کرد و آن را می‌ستود
ر حقیقت مادح ماهست او
گرچه جهل او بعکسش کرد رو
مدح او مه‌راست نه آن عکس را
کفر شد آن چون غلط شد ماجرا
کز شقاوت گشت گم‌ره آن دلیر
مه به بالا بود و او پنداشت زیر
زین بتان خلقان پریشان می‌شوند
شهوت رانده پشیمان می‌شوند
زآنک شهوت با خیالی رانده است
وز حقیقت دورتر وا مانده است
با خیالی میل تو چون پر بود
تا بدان پر بر حقیقت بر شود
چون براندی شهوتی پرت بریخت
لنگ گشتی و آن خیال از تو گریخت
پر نگه دار و چنین شهوت مران
تا پر میلت برد سوی جنان
خلق پندارند عشرت می‌کنند
بر خیالی پر خود بر می‌کنند
وام‌دار شرح این نکته شدم
مهلتم ده معسرم زان تن زدم


بخش ۹۸ – اقتدا کردن قوم از پس دقوقی

پیش در شد آن دقوقی در نماز
قوم همچون اطلس آمد او طراز
اقتدا کردند آن شاهان قطار
در پی آن مقتدای نامدار
چونک با تکبیرها مقرون شدند
همچو قربان از جهان بیرون شدند
معنی تکبیر اینست ای امام
کای خدا پیش تو ما قربان شدیم
وقت ذبح الله اکبر می‌کنی
همچنین در ذبح نفس کشتنی
تن چو اسمعیل و جان همچون خلیل
کرد جان تکبیر بر جسم نبیل
گشت کشته تن ز شهوتها و آز
شد به بسم الله بسمل در نماز
چون قیامت پیش حق صفها زده
در حساب و در مناجات آمده
ایستاده پیش یزدان اشک‌ریز
بر مثال راست‌خیز رستخیز
حق همی‌گوید چه آوردی مرا
اندرین مهلت که دادم من ترا
عمر خود را در چه پایان برده‌ای
قوت و قوت در چه فانی کرده‌ای
گوهر دیده کجا فرسوده‌ای
پنج حس را در کجا پالوده‌ای
چشم و هوش و گوش و گوهرهای عرش
خرج کردی چه خریدی تو ز فرش
ست و پا دادمت چون بیل و کلند
من ببخشیدم ز خود آن کی شدند
همچنین پیغامهای دردگین
صد هزاران آید از حضرت چنین
در قیام این کفتها دارد رجوع
وز خجالت شد دوتا او در رکوع
قوت استادن از خجلت نماند
در رکوع از شرم تسبیحی بخواند
باز فرمان می‌رسد بردار سر
از رکوع و پاسخ حق بر شمر
سر بر آرد از رکوع آن شرمسار
باز اندر رو فتد آن خام‌کار
باز فرمان آیدش بردار سر
از سجود و وا ده از کرده خبر
سر بر آرد او دگر ره شرمسار
اندر افتد باز در رو همچو مار
باز گوید سر بر آر و باز گو
که بخواهم جست از تو مو بمو
قوت پا ایستادن نبودش
که خطاب هیبتی بر جان زدش
پس نشیند قعده زان بار گران
حضرتش گوید سخن گو با بیان
نعمتت دادم بگو شکرت چه بود
دادمت سرمایه هین بنمای سود
رو بدست راست آرد در سلام
سوی جان انبیا و آن کرام
یعنی ای شاهان شفاعت کین لئیم
خت در گل ماندش پای و گلیم


بخش ۹۹ – بیان اشارت سلام سوی دست راست در قیامت از هیبت محاسبه حق از انبیا استعانت و شفاعت خواستن

انبیا گویند روز چاره رفت
چاره آنجا بود و دست‌افزار زفت
مرغ بی‌هنگامی ای بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ
در تبار و خویش گویندش که خپ
هین جواب خویش گو با کردگار
ما کییم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه از آن سو چاره شد
جان آن بیچاره‌دل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا
پس برآرد هر دو دست اندر دعا
کز همه نومید گشتم ای خدا
اول و آخر توی و منتها
در نماز این خوش اشارتها ببین
تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضه نماز
سر مزن چون مرغ بی تعظیم و ساز

بخش ۱۰۰ – شنیدن دقوقی در میان نماز افغان آن کشتی کی غرق خواست شدن

آن دقوقی در امامت کرد ساز
اندر آن ساحل در آمد در نماز
و آن جماعت در پی او در قیام
اینت زیبا قوم و بگزیده امام
ناگهان چشمش سوی دریا فتاد
چون شنید از سوی دریا داد داد
در میان موج دید او کشتیی
در قضا و در بلا و زشتیی
هم شب و هم ابر و هم موج عظیم
این سه تاریکی و از غرقاب بیم
تند بادی همچو عزرائیل خاست
موجها آشوفت اندر چپ و راست
اهل کشتی از مهابت کاسته
نعره وا ویلها برخاسته
دستها در نوحه بر سر می‌زدند
کافر و ملحد همه مخلص شدند
با خدا با صد تضرع آن زمان
عهدها و نذرها کرده بجان
سر برهنه در سجود آنها که هیچ
رویشان قبله ندید از پیچ پیچ
گفته که بی‌فایده‌ست این بندگی
آن زمان دیده در آن صد زندگی
از همه اومید ببریده تمام
دوستان و خال و عم بابا و مام
زاهد و فاسق شد آن دم متقی
همچو در هنگام جان کندن شقی
نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست
حیله‌ها چون مرد هنگام دعاست
در دعا ایشان و در زاری و آه
بر فلک زیشان شده دود سیاه
دیو آن دم از عداوت بین بین
بانگ زد کای سگ‌پرستان علتین
مرگ و جسک ای اهل انکار و نفاق
عاقبت خواهد بدن این اتفاق
چشمتان تر باشد از بعد خلاص
که شوید از بهر شهوت دیو خاص
یادتان ناید که روزی در خطر
دستتان بگرفت یزدان از قدر
این همی‌آمد ندا از دیو لیک
این سخن را نشنود جز گوش نیک
راست فرمودست با ما مصطفی
قطب و شاهنشاه و دریای صفا
کانچ جاهل دید خواهد عاقبت
عاقلان بینند ز اول مرتبت
کارها ز آغاز اگر غیبست و سر
عاقل اول دید و آخر آن مصر
اولش پوشیده باشد و آخر آن
عاقل و جاهل ببیند در عیان
گر نبینی واقعهٔ غیب ای عنود
حزم را سیلاب کی اندر ربود
حزم چه بود بدگمانی بر جهان
دم بدم بیند بلای ناگهان

بخش ۱۰۱ – تصورات مرد حازم

آنچنانک ناگهان شیری رسید
مرد را بربود و در بیشه کشید
او چه اندیشد در آن بردن ببین
تو همان اندیش ای استاد دین
می‌کشد شیر قضا در بیشه‌ها
جان ما مشغول کار و پیشه‌ها
آنچنانک از فقر می‌ترسند خلق
زیر آب شور رفته تا به حلق
گر بترسندی از آن فقرآفرین
گنجهاشان کشف گشتی در زمین
جمله‌شان از خوف غم در عین غم
در پی هستی فتاده در عدم

بخش ۱۰۲ – دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی

چون دقوقی آن قیامت را بدید
رحم او جوشید و اشک او دوید
گفت یا رب منگر اندر فعلشان
دستشان گیر ای شه نیکو نشان
خوش سلامتشان به ساحل با زبر
ای رسیده دست تو در بحر و بر
ای کریم و ای رحیم سرمدی
در گذار از بدسگالان این بدی
ای بداده رایگان صد چشم و گوش
بی ز رشوت بخش کرده عقل و هوش
پیش از استحقاق بخشیده عطا
دیده از ما جمله کفران و خطا
ای عظیم از ما گناهان عظیم
تو توانی عفو کردن در حریم
ما ز آز و حرص خود را سوختیم
وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمت آن که دعا آموختی
در چنین ظلمت چراغ افروختی
همچنین می‌رفت بر لفظش دعا
آن زمان چون مادران با وفا
اشک می‌رفت از دو چشمش و آن دعا
بی خود از وی می بر آمد بر سما
آن دعای بی خودان خود دیگرست
آن دعا زو نیست گفت داورست
آن دعا حق می‌کند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
واسطهٔ مخلوق نه اندر میان
بی‌خبر زان لابه کردن جسم و جان
بندگان حق رحیم و بردبار
خو حق دارند در اصلاح کار
مهربان بی‌رشوتان یاری‌گران
در مقام سخت و در روز گران
هین بجو این قوم را ای مبتلا
هین غنیمت دارشان پیش از بلا
رست کشتی از دم آن پهلوان
واهل کشتی را بجهد خود گمان
که مگر بازوی ایشان در حذر
بر هدف انداخت تیری از هنر
پا رهاند روبهان را در شکار
و آن زدم دانند روباهان غرار
عشقها با دم خود بازند کین
می‌رهاند جان ما را در کمین
روبها پا را نگه دار از کلوخ
پا چو نبود دم چه سود ای چشم‌شوخ
ما چو روباهان و پای ما کرام
می‌رهاندمان ز صدگون انتقام
حیلهٔ باریک ما چون دم ماست
عشقها بازیم با دم چپ و راست
دم بجنبانیم ز استدلال و مکر
تا که حیران ماند از ما زید و بکر
طالب حیرانی خلقان شدیم
دست طمع اندر الوهیت زدیم
تا بافسون مالک دلها شویم
این نمی‌بینیم ما کاندر گویم
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وا دار از سبال دیگران
چون به بستانی رسی زیبا و خوش
بعد از آن دامان خلقان گیر و کش
ای مقیم حبس چار و پنج و شش
نغز جایی دیگران را هم بکش
ای چو خربنده حریف کون خر
بوسه گاهی یافتی ما را ببر
چون ندادت بندگی دوست دست
میل شاهی از کجاات خاستست
در هوای آنک گویندت زهی
بسته‌ای در گردن جانت زهی
روبها این دم حیلت را بهل
وقف کن دل بر خداوندان دل
در پناه شیر کم ناید کباب
روبها تو سوی جیفه کم شتاب
تو دلا منظور حق آنگه شوی
که چو جزوی سوی کل خود روی
حق همی‌گوید نظرمان در دلست
نیست بر صورت که آن آب و گلست
تو همی‌گویی مرا دل نیز هست
دل فراز عرش باشد نه به پست
در گل تیره یقین هم آب هست
لیک زان آبت نشاید آب‌دست
زانک گر آبست مغلوب گلست
پس دل خود را مگو کین هم دلست
آن دلی کز آسمانها برترست
آن دل ابدال یا پیغامبرست
پاک گشته آن ز گل صافی شده
در فزونی آمده وافی شده
ترک گل کرده سوی بحر آمده
رسته از زندان گل بحری شده
آب ما محبوس گل ماندست هین
بحر رحمت جذب کن ما را ز طین
بحر گوید من ترا در خود کشم
لیک می‌لافی که من آب خوشم
لاف تو محروم می‌دارد ترا
ترک آن پنداشت کن در من درآ
آب گل خواهد که در دریا رود
گل گرفته پای آب و می‌کشد
گر رهاند پای خود از دست گل
گل بماند خشک و او شد مستقل
آن کشیدن چیست از گل آب را
جذب تو نقل و شراب ناب را
همچنین هر شهوتی اندر جهان
خواه مال و خواه جاه و خواه نان
هر یکی زینها ترا مستی کند
چون نیابی آن خمارت می‌زند
این خمار غم دلیل آن شدست
که بدان مفقود مستی‌ات بدست
جز به اندازهٔ ضرورت زین مگیر
تا نگردد غالب و بر تو امیر
سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم
حاجت غیری ندارم واصلم
آنچنانک آب در گل سر کشد
که منم آب و چرا جویم مدد
دل تو این آلوده را پنداشتی
لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
خود روا داری که آن دل باشد این
کو بود در عشق شیر و انگبین
لطف شیر و انگبین عکس دلست
هر خوشی را آن خوش از دل حاصلست
پس بود دل جوهر و عالم عرض
سایهٔ دل چون بود دل را غرض
آن دلی کو عاشق مالست و جاه
یا زبون این گل و آب سیاه
یا خیالاتی که در ظلمات او
می‌پرستدشان برای گفت و گو
دل نباشد غیر آن دریای نور
دل نظرگاه خدا وانگاه کور
نه دل اندر صد هزاران خاص و عام
در یکی باشد کدامست آن کدام
ریزهٔ دل را بهل دل را بجو
تا شود آن ریزه چون کوهی ازو
دل محیطست اندرین خطهٔ وجود
زر همی‌افشاند از احسان و جود
از سلام حق سلامیها نثار
می‌کند بر اهل عالم اختیار
هر که را دامن درستست و معد
آن نثار دل بر آنکس می‌رسد
دامن تو آن نیازست و حضور
هین منه در دامن آن سنگ فجور
تا ندرد دامنت زان سنگها
تا بدانی نقد را از رنگها
سنگ پر کردی تو دامن از جهان
هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان
از خیال سیم و زر چون زر نبود
دامن صدقت درید و غم فزود
کی نماید کودکان را سنگ سنگ
تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ
پیر عقل آمد نه آن موی سپید
مو نمی‌گنجد درین بخت و امید


بخش ۱۰۳ – انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهٔ غیب و حیران شدن دقوقی کی در هوا رفتند یا در زمین

چون رهید آن کشتی و آمد بکام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجی افتادشان با همدگر
کین فضولی کیست از ما ای پدر
هر یکی با آن دگر گفتند سر
از پس پشت دقوقی مستتر
گفت هر یک من نکردستم کنون
این دعا نه از برون نه از درون
گفت مانا این امام ما ز درد
بوالفضولانه مناجاتی بکرد
گفت آن دیگر که ای یار یقین
مر مرا هم می‌نماید این چنین
او فضولی بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه کردم سپس تا بنگرم
که چه می‌گویند آن اهل کرم
یک ازیشان را ندیدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر
چشم تیز من نشد بر قوم چیر
درها بودند گویی آب گشت
نه نشان پا و نه گردی بدشت
در قباب حق شدند آن دم همه
در کدامین روضه رفتند آن رمه
درتحیر ماندم کین قوم را
چون بپوشانید حق بر چشم ما
آنچنان پنهان شدند از چشم او
مثل غوطهٔ ماهیان در آب جو
سالها درحسرت ایشان بماند
عمرها در شوق ایشان اشک راند
تو بگویی مرد حق اندر نظر
کی در آرد با خدا ذکر بشر
خر ازین می‌خسپد اینجا ای فلان
که بشر دیدی تو ایشان را نه جان
کار ازین ویران شدست ای مرد خام
که بشر دیدی مر ایشان را چو عام
تو همان دیدی که ابلیس لعین
گفت من از آتشم آدم ز طین
چشم ابلیسانه را یک دم ببند
چند بینی صورت آخر چند چند
ای دقوقی با دو چشم همچو جو
هین مبر اومید ایشان را بجو
هین بجو که رکن دولت جستن است
هر گشادی در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته
کو و کو می‌گو بجان چون فاخته
نیک بنگر اندرین ای محتجب
که دعا را بست حق در استجب
هر که را دل پاک شد از اعتلال
آن دعااش می‌رود تا ذوالجلال


بخش ۱۰۴ – باز شرح کردن حکایت آن طالب روزی حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او

یادم آمد آن حکایت کان فقیر
روز و شب می‌کرد افغان و نفیر
وز خدا می‌خواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
پیش ازین گفتیم بعضی حال او
لیک تعویق آمد و شد پنج‌تو
هم بگوییمش کجا خواهد گریخت
چون ز ابر فضل حق حکمت بریخت
صاحب گاوش بدید و گفت هین
ای بظلمت گاو من گشته رهین
هین چراکشتی بگو گاو مرا
ابله طرار انصاف اندر آ
گفت من روزی ز حق می‌خواستم
قبله را از لابه می‌آراستم
آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب
روزی من بود کشتم نک جواب
او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتی زد به رویش ناشکفت

بخش ۱۰۵ – رفتن هر دو خصم نزد داود علیه السلام

می‌کشیدش تا به داود نبی
که بیا ای ظالم گیج غبی
حجت بارد رها کن ای دغا
عقل در تن آور و با خویش آ
این چه می‌گویی دعا چه بود مخند
بر سر و و ریش من و خویش ای لوند
گفت من با حق دعاها کرده‌ام
اندرین لابه بسی خون خورده‌ام
من یقین دارم دعا شد مستجاب
سر بزن بر سنگ ای منکرخطاب
گفت گرد آیید هین یا مسلمین
ژاژ بینید و فشار این مهین
ای مسلمانان دعا مال مرا
چون از آن او کند بهر خدا
گر چنین بودی همه عالم بدین
یک دعا املاک بردندی بکین
گر چنین بودی گدایان ضریر
محتشم گشته بدندی و امیر
روز و شب اندر دعااند و ثنا
لابه‌گویان که تو ده‌مان ای خدا
تا تو ندهی هیچ کس ندهد یقین
ای گشاینده تو بگشا بند این
مکسب کوران بود لابه و دعا
جز لب نانی نیابند از عطا
خلق گفتند این مسلمان راست‌گوست
وین فروشندهٔ دعاها ظلم‌جوست
این دعا کی باشد از اسباب ملک
کی کشید این را شریعت خود بسلک
بیع و بخشش یا وصیت یا عطا
یا ز جنس این شود ملکی ترا
در کدامین دفترست این شرع نو
گاو را تو باز ده یا حبس رو
او به سوی آسمان می‌کرد رو
واقعهٔ ما را نداند غیر تو
در دل من آن دعا انداختی
صد امید اندر دلم افراختی
من نمی‌کردم گزافه آن دعا
همچو یوسف دیده بودم خوابها
دید یوسف آفتاب و اختران
پیش او سجده‌کنان چون چاکران
اعتمادش بود بر خواب درست
در چه و زندان جز آن را می‌نجست
ز اعتماد او نبودش هیچ غم
از غلامی وز ملام و بیش و کم
اعتمادی داشت او بر خواب خویش
که چو شمعی می‌فروزیدش ز پیش
چون در افکندند یوسف را به چاه
بانگ آمد سمع او را از اله
که تو روزی شه شوی ای پهلوان
تا بمالی این جفا در رویشان
قایل این بانگ ناید در نظر
لیک دل بشناخت قایل را ز اثر
قوتی و راحتی و مسندی
در میان جان فتادش زان ندا
چاه شد بر وی بدان بانگ جلیل
گلشن و بزمی چو آتش بر خلیل
هر جفا که بعد از آنش می‌رسید
او بدان قوت بشادی می‌کشید
همچنانک ذوق آن بانگ الست
در دل هر مؤمنی تا حشر هست
تا نباشد در بلاشان اعتراض
نه ز امر و نهی حقشان انقباض
لقمهٔ حکمی که تلخی می‌نهد
گلشکر آن را گوارش می‌دهد
گلشکر آن را که نبود مستند
لقمه را ز انکار او قی می‌کند
هر که خوابی دید از روز الست
مست باشد در ره طاعات مست
می‌کشد چون اشتر مست این جوال
بی فتور و بی گمان و بی ملال
کفک تصدیقش بگرد پوز او
شد گواه مستی و دلسوز او
اشتر از قوت چو شیر نر شده
زیر ثقل بار اندک‌خور شده
ز آرزوی ناقه صد فاقه برو
می‌نماید کوه پیشش تار مو
در الست آنکو چنین خوابی ندید
اندرین دنیا نشد بنده و مرید
ور بشد اندر تردد صد دله
یک زمان شکرستش و سالی گله
پای پیش و پای پس در راه دین
می‌نهد با صد تردد بی یقین
وام‌دار شرح اینم نک گرو
ور شتابستت ز الم نشرح شنو
چون ندارد شرح این معنی کران
خر به سوی مدعی گاو ران
گفت کورم خواند زین جرم آن دغا
بس بلیسانه قیاسست ای خدا
من دعا کورانه کی می‌کرده‌ام
جز به خالق کدیه کی آورده‌ام
کور از خلقان طمع دارد ز جهل
من ز تو کز تست هر دشوار سهل
آن یکی کورم ز کوران بشمرید
او نیاز جان و اخلاصم ندید
کوری عشقست این کوری من
حب یعمی و یصمست ای حسن
کورم از غیر خدا بینا بدو
مقتضای عشق این باشد نکو
تو که بینایی ز کورانم مدار
دایرم برگرد لطفت ای مدار
آنچنانک یوسف صدیق را
خواب بنمودی و گشتش متکا
مر مرا لطف تو هم خوابی نمود
آن دعای بی‌حدم بازی نبود
می‌نداند خلق اسرار مرا
ژاژ می‌دانند گفتار مرا
حقشان است و کی داند راز غیب
غیر علام سر و ستار عیب
خصم گفتش رو به من کن حق بگو
رو چه سوی آسمان کردی عمو
شید می‌آری غلط می‌افکنی
لاف عشق و لاف قربت می‌زنی
با کدامین روی چون دل‌مرده‌ای
روی سوی آسمانها کرده‌ای
غلغلی در شهر افتاده ازین
آن مسلمان می‌نهد رو بر زمین
کای خدا این بنده را رسوا مکن
گر بدم هم سر من پیدا مکن
تو همی‌دانی و شبهای دراز
که همی‌خواندم ترا با صد نیاز
پیش خلق این را اگر خود قدر نیست
پیش تو همچون چراغ روشنیست

بخش ۱۰۶ – شنیدن داود علیه السلام سخن هر دو خصم وسال کردن از مدعی علیه

چونک داود نبی آمد برون
گفت هین چونست این احوال چون
مدعی گفت ای نبی الله داد
گاو من در خانه او در فتاد
کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او بیان کن ماجرا
گفت داودش بگو ای بوالکرم
چون تلف کردی تو ملک محترم
هین پراکنده مگو حجت بیار
تا به یک سو گردد این دعوی و کار
گفت ای داود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سؤال
این همی‌جستم ز یزدان کای خدا
روزیی خواهم حلال و بی عنا
مرد و زن بر ناله من واقف‌اند
کودکان این ماجرا را واصف‌اند
تو بپرس از هر که خواهی این خبر
تا بگوید بی شکنجه بی ضرر
هم هویدا پرس و هم پنهان ز خلق
که چه می‌گفت این گدای ژنده‌دلق
بعد این جمله دعا و این فغان
گاوی اندر خانه دیدم ناگهان
چشم من تاریک شد نه بهر لوت
شادی آن که قبول آمد قنوت
کشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعای من شنود آن غیب‌دان


بخش ۱۰۷ – حکم کردن داود علیه السلام برکشندهٔ گاو

 گفت داود این سخنها را بشو
حجت شرعی درین دعوی بگو
تو روا داری که من بی حجتی
بنهم اندر شهر باطل سنتی
این کی بخشیدت خریدی وارثی
ریع را چون می‌ستانی حارثی
کسب را همچون زراعت دان عمو
تا نکاری دخل نبود آن تو
آنچ کاری بدروی آن آن تست
ورنه این بی‌داد بر تو شد درست
رو بده مال مسلمان کژ مگو
رو بجو وام و بده باطل مجو
گفت ای شه تو همین می‌گوییم
که همی‌گویند اصحاب ستم


بخش ۱۰۸ – تضرع آن شخص از داوری داود علیه السلام

سجده کرد و گفت کای دانای سوز
در دل داود انداز آن فروز
در دلش نه آنچ تو اندر دلم
اندر افکندی براز ای مفضلم
این بگفت و گریه در شد های های
تا دل داود بیرون شد ز جای
گفت هین امروز ای خواهان گاو
مهلتم ده وین دعاوی را مکاو
تا روم من سوی خلوت در نماز
پرسم این احوال از دانای راز
خوی دارم در نماز این التفات
معنی قرة عینی فی الصلوة
روزن جانم گشادست از صفا
می‌رسد بی واسطه نامهٔ خدا
نامه و باران و نور از روزنم
می‌فتد در خانه‌ام از معدنم
دوزخست آن خانه کان بی روزنست
اصل دین ای بنده روزن کردنست
تیشهٔ هر بیشه‌ای کم زن بیا
تیشه زن در کندن روزن هلا
یا نمی‌دانی که نور آفتاب
عکس خورشید برونست از حجاب
نور این دانی که حیوان دید هم
پس چه کرمنا بود بر آدمم
من چو خورشیدم درون نور غرق
می‌ندانم کرد خویش از نور فرق
رفتنم سوی نماز و آن خلا
بهر تعلیمست ره مر خلق را
کژ نهم تا راست گردد این جهان
حرب خدعه این بود ای پهلوان
نیست دستوری و گر نه ریختی
گرد از دریای راز انگیختی
همچنین داود می‌گفت این نسق
خواست گشتن عقل خلقان محترق
پس گریبانش کشید از پس یکی
که ندارم در یکیی‌اش شکی
با خود آمد گفت را کوتاه کرد
لب ببست و عزم خلوتگاه کرد


بخش ۱۰۹ – در خلوت رفتن داود تا آنچ حقست پیدا شود

در فرو بست و برفت آنگه شتاب
سوی محراب و دعای مستجاب
حق نمودش آنچ بنمودش تمام
گشت واقف بر سزای انتقام
روز دیگر جمله خصمان آمدند
پیش داود پیمبر صف زدند
همچنان آن ماجراها باز رفت
زود زد آن مدعی تشنیع زفت


بخش ۱۱۰ – حکم کردن داود بر صاحب گاو کی از سر گاو برخیز و تشنیع صاحب گاو بر داود علیه السلام

گفت داودش خمش کن رو بهل
این مسلمان را ز گاوت کن بحل
چون خدا پوشید بر تو ای جوان
رو خمش کن حق ستاری بدان
گفت وا ویلی چه حکمست این چه داد
از پی من شرع نو خواهی نهاد
رفته است آوازهٔ عدلت چنان
که معطر شد زمین و آسمان
بر سگان کور این استم نرفت
زین تعدی سنگ و که بشکافت تفت
همچنین تشنیع می‌زد برملا
کالصلا هنگام ظلمست الصلا


بخش ۱۱۱ – حکم کردن داود بر صاحب گاو کی جمله مال خود را به وی ده

بعد از آن داود گفتش کای عنود
جمله مال خویش او را بخش زود
ورنه کارت سخت گردد گفتمت
تا نگردد ظاهر از وی استمت
خاک بر سر کرد و جامه بر درید
که بهر دم می‌کنی ظلمی مزید
یک‌دمی دیگر برین تشنیع راند
باز داودش به پیش خویش خواند
گفت چون بختت نبود ای بخت‌کور
ظلمت آمد اندک اندک در ظهور
ریده‌ای آنگاه صدر و پیشگاه
ای دریغ از چون تو خر خاشاک و کاه
رو که فرزندان تو با جفت تو
بندگان او شدند افزون مگو
سنگ بر سینه همی‌زد با دو دست
می‌دوید از جهل خود بالا و پست
خلق هم اندر ملامت آمدند
کز ضمیر کار او غافل بدند
ظالم از مظلوم کی داند کسی
کو بود سخرهٔ هوا همچون خسی
ظالم از مظلوم آنکس پی برد
کو سر نفس ظلوم خود برد
ورنه آن ظالم که نفس است از درون
خصم هر مظلوم باشد از جنون
سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند
شرم شیران راست نه سگ را بدان
که نگیرد صید از همسایگان
عامهٔ مظلوم‌کش ظالم‌پرست
از کمین سگشان سوی داود جست
روی در داود کردند آن فریق
کای نبی مجتبی بر ما شفیق
این نشاید از تو کین ظلمیست فاش
قهر کردی بی‌گناهی را بلاش


بخش ۱۱۲ – عزم کردن داود علیه السلام به خواندن خلق بدان صحرا کی راز آشکارا کند و حجتها را همه قطع کند

گفت ای یاران زمان آن رسید
کان سر مکتوم او گردد پدید
جمله برخیزید تا بیرون رویم
تا بر آن سر نهان واقف شویم
در فلان صحرا درختی هست زفت
شاخهااش انبه و بسیار و چفت
سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او
بوی خون می‌آیدم از بیخ او
خون شدست اندر بن آن خوش درخت
خواجه راکشتست این منحوس‌بخت
تا کنون حلم خدا پوشید آن
آخر از ناشکری آن قلتبان
که عیال خواجه را روزی ندید
نه بنوروز و نه موسمهای عید
بی‌نوایان را به یک لقمه نجست
یاد ناورد او ز حقهای نخست
تا کنون از بهر یک گاو این لعین
می‌زند فرزند او را در زمین
او بخود برداشت پرده از گناه
ورنه می‌پوشید جرمش را اله
کافر و فاسق درین دور گزند
پرده خود را بخود بر می‌درند
ظلم مستورست در اسرار جان
می‌نهد ظالم بپیش مردمان
که ببینیدم که دارم شاخها
گاو دوزخ را ببینید از ملا


بخش ۱۱۳ – گواهی دادن دست و پا و زبان بر سر ظالم هم در دنیا

پس همینجا دست و پایت در گزند
بر ضمیر تو گواهی می‌دهند
چون موکل می‌شود برتو ضمیر
که بگو تو اعتقادت وا مگیر
خاصه در هنگام خشم و گفت و گو
می‌کند ظاهر سرت را مو بمو
چون موکل می‌شود ظلم و جفا
که هویدا کن مرا ای دست و پا
چون همی‌گیرد گواه سر لگام
خاصه وقت جوش و خشم و انتقام
پس همان کس کین موکل می‌کند
تا لوای راز بر صحرا زند
پس موکلهای دیگر روز حشر
هم تواند آفرید از بهر نشر
ی بده دست آمده در ظلم و کین
گوهرت پیداست حاجت نیست این
نیست حاجت شهره گشتن در گزند
بر ضمیر آتشینت واقف‌اند
نفس تو هر دم بر آرد صد شرار
که ببینیدم منم ز اصحاب نار
جزو نارم سوی کل خود روم
من نه نورم که سوی حضرت شوم
همچنان کین ظالم حق ناشناس
بهر گاوی کرد چندین التباس
او ازو صد گاو برد و صد شتر
نفس اینست ای پدر از وی ببر
نیز روزی با خدا زاری نکرد
یا ربی نامد ازو روزی بدرد
کای خدا خصم مرا خشنود کن
گر منش کردم زیان تو سود کن
گر خطا کشتم دیت بر عاقله‌ست
عاقلهٔ جانم تو بودی از الست
سنگ می‌ندهد به استغفار در
این بود انصاف نفس ای جان حر


بخش ۱۱۴ – برون رفتن به سوی آن درختچون برون رفتند سوی آن درخت

گفت دستش را سپس بندید سخت
تا گناه و جرم او پیدا کنم
تا لوای عدل بر صحرا زنم
گفت ای سگ جد او را کشته‌ای
تو غلامی خواجه زین رو گشته‌ای
خواجه را کشتی و بردی مال او
کرد یزدان آشکارا حال او
آن زنت او را کنیزک بوده است
با همین خواجه جفا بنموده است
هر چه زو زایید ماده یا که نر
ملک وارث باشد آنها سر بسر
تو غلامی کسب و کارت ملک اوست
شرع جستی شرع بستان رو نکوست
خواجه را کشتی باستم زار زار
هم برینجا خواجه گویان زینهار
کارد از اشتاب کردی زیر خاک
از خیالی که بدیدی سهمناک
نک سرش با کارد در زیر زمین
باز کاوید این زمین را همچنین
نام این سگ هم نبشته کارد بر
کرد با خواجه چنین مکر و ضرر
همچنان کردند چون بشکافتند
در زمین آن کارد و سر را یافتند
ولوله در خلق افتاد آن زمان
هر یکی زنار ببرید از میان
بعد از آن گفتش بیا ای دادخواه
داد خود بستان بدان روی سیاه


برای مطالعه آنلاین مثنوی‌معنوی حضرت مولانا، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

دفتر نخست
             بخش نخست
             بخش دوم

دفتر دوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر سوم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر چهارم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر پنجم
             بخش نخست

             بخش دوم

دفتر ششم
             بخش نخست

             بخش دوم

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe