چون روی بود بدان نکویی
نازش برود به هرچه گویی
رویی که ز شرم او درافتاد
خورشید فلک به زرد رویی
چون در خور او نمیتوان شد
بر بوی وصال او چه پویی
خون میخور و پشت دست میخای
گر در ره درد مرد اویی
جانان به تو باز ننگرد راست
تا دست ز جان و دل نشویی
تو ره نبری تو تا تویی تو
تا کی تو تویی تویی و تویی
چیزی که ازو خبر نداری
گم ناشده از تو چند جویی
گر گویندت چه گم شد از تو
ای غره به خویشتن چه گویی
باری بنشین گزاف کمگوی
بندیش که در چه آرزویی
عطار کجا رسی به سلطان
زیرا که کم از سگان کویی
ترسا بچهایم افکند از زهد به ترسایی
اکنون من و زناری در دیر به تنهایی
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی
امروز دگر هستم دردی کشم و مستم
در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی
نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم
نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی
دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این
بنشسته بدم غمگین شوریده و سودایی
ناگه ز درون جان در داد ندا جانان
کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی
روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها
باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی
پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی
برتو شو ازین دعوی گر سوختهٔ مایی
هرچند که پر دردی کی محرم ما گردی
فانی شو اگر مردی تا محرم ما آیی
عطار چه دانی تو وین قصه چه خوانی تو
گر هیچ نمانی تو اینجا شوی آنجایی
رخ تو چگونه بینم که تو در نظر نیایی
نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی
وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی
خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی
چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت
چو به وصف تو درآیم تو به وصف در نیایی
گهری عجب تر از تو نشنیدم و ندیدیم
که به بحر در نگنجی و ز قعر بر نیایی
چو به پرده در نشینی چه بود که عاشقان را
چو شکر همی نبخشی نمک جگر نیایی
همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من
در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی
تو بیا که جان عطار اگرت خوش آمد از وی
به تو بخش آن ولیکن تو بدین قدر نیایی
گه به دندان در عدن شکنی
گه به مژگان صف ختن شکنی
گه لب همچو لاله بگشایی
روز بازار یاسمن شکنی
گه رخ همچو ماه بنمایی
رونق برگ نسترن شکنی
هر گلی را که زینت چمن است
ز سر طعنه در چمن شکنی
دل ربایی عالم جان را
طرهٔ مشک بر سمن شکنی
زلف برهم زنی و توبهٔ ما
همه زان زلف پر شکن شکنی
پشت گرمی ز تیر غمزه از آنک
همه در روی و جان من شکنی
قصهٔ جادوان رهزن را
زان دو جادوی راهزن شکنی
گر نسازی ز ناز با عطار
قیمت او و خویشتن شکنی
تا در سر زلف تاب بینی
دل در بر من خراب بینی
گر آتش عشق بر فروزم
بس دل که برو کباب بینی
گر پرده ز روی خود گشایی
بس رخ که به خون خضاب بینی
دل بر در انتظار یابی
جان در ره اضطراب بینی
در مجلس عشق عاشقان را
از خون جگر شراب بینی
هین روی چو آفتاب بنمای
تا دل ز غمش به تاب بینی
در آیینه حبذا بخندی
تا صبح بر آفتاب بینی
در آب نگر ببین جمالت
تا آتش اندر آب بینی
خوابت نبرد شبی به سالی
گر روی مرا به خواب بینی
عطار بهکل ز دل فرو شو
فریاد رس ار به خواب بینی
ای دل اندر عشق غوغا چون کنی
خویش را بیهوده رسوا چون کنی
آنچه کل خلق نتوانست کرد
تو محالاندیش تنها چون کنی
دم مزن خون میخور و صفرا مکن
پشهای با باد صفرا چون کنی
تو همی خواهی که دانی سر عشق
کس بدین سر نیست دانا چون کنی
چون تو اندر عشق او پنهان شدی
سر عشقش آشکارا چون کنی
چون تبرا نیستت از خویشتن
پس به عشق او تولا چون کنی
عشق را سرمایهای باید شگرف
پس تو بی سرمایه سودا چون کنی
چون تو را هر دم حجابی دیگر است
چشم جان خویش بینا چون کنی
چون به یک قطره دلت قانع ببود
جان خود را کل دریا چون کنی
غرق دریا گرد و ناپیدا بباش
خویش را زین بیش پیدا چون کنی
چون تو سایه باشی و او آفتاب
پیش او خود را هویدا چون کنی
هر که او پیداست درصد تفرقه است
چون نباشی جمع آنجا چون کنی
چون نکردی خویش را امروز جمع
میندانم تا که فردا چون کنی
مذهب عطار گیر و نیست شو
هستی خود را محابا چون کنی
ای آفتاب رویت از غایت نکویی
افزون ز هرچه دانی برتر ز هرچه گویی
گر نیکویی رویت یک ذره رخ نماید
دو کون مست گردد از غایت نکویی
یارب چه آفتابی کاندر دو کون هرگز
در چشم جان نیاید مثلت به خوبرویی
چون از کمال غیرت بر جان کمین گشایی
از خون عاشقانت روی زمین بشویی
عطار در ره او از هر دو کون بگذر
وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اویی
هرچه هست اوست و هرچه اوست توی
او تویی و تو اوست نیست دوی
در حقیقت چو اوست جمله تو هیچ
تو مجازی دو بینی و شنوی
کی رسی در وصال خود هرگز
که تو پیوسته در فراق توی
زان خبر نیست از توی خودت
که تو تا فوق عرش تو به توی
تا وجود تو کل کل نشود
جزو باشی به کل کجا گروی
نقطهای از تو بر تو ظاهر گشت
تو بدان نقطه دایما گروی
نقطهٔ تو اگر به دایره رفت
رو که کونین را تو پیش روی
ور درین نقطه باز ماندی تو
اینت سجین صعب وضیق قوی
چون تو در نقطه کشته باشی تخم
نه همانا که دایره دروی
نتوان رست از چنان ضیقی
جز به خورشید نور مصطفوی
کرد عطار در علو پرواز
تا بدو تافت اختر نبوی
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازهٔ هرچیز پدیدار بود
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
از غم تو غنیم وز همه عالم درویش
نیست چون من به جهان از غم درویش غنی
مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی
نفسی سوخته وار از سر بیخویشتنی
این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر
نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی
این دم از عالم عشق است به بازی مشمر
گر به بازی شمری قیمت خود میشکنی
گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق
سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی
هر شبم سرمست در کوی افکنی
وز بر خویشم به هر سوی افکنی
در خم چوگان خویشم هر زمان
خسته و سرگشته چون گوی افکنی
گر بریزم پیش رویت اشک زار
همچو اشکم باز بر روی افکنی
چون همه تیری بیندازی تمام
پس کمان کین به بازوی افکنی
بوی گل اندر دماغ جان ما
زان سر زلف سمن بوی افکنی
گر سخن گویم ز چین زلف تو
از سر کین چین در ابروی افکنی
ور کشد مویی دل از زلف تو سر
حلق را در حلقهٔ موی افکنی
هر شبی عطار را تا وقت صبح
عاشقی دیوانه در روی افکنی
به وادییی که درو گوی راه سر بینی
به هر دمی که زنی ماتمی دگر بینی
ز هرچه میدهدت روزگار عمر بهست
ولی چه سود که آن نیز بر گذر بینی
ز دولتی به چه نازی که تا که چشم زنی
اثر نبینی ازو در جهان اگر بینی
مساز قبهٔ زرین که تیز شمشیر است
سزای قبهٔ زرین که بر سپر بینی
اگر سلوک کنی صد هزار قرن هنوز
چو مرد رهگذری جمله رهگذر بینی
چو هر چه هست همه اصل خویش میجویند
ز شوق جملهٔ ذرات در سفر بینی
چو کل اصل جهان از یک اصل خاستهاند
سزد که کل جهان را به یک نظر بینی
مکن ز نفس تکبر تو چشم باز گشای
که تا همه شکم خاک سیم و زر بینی
به باد بر زبر خاک گنجه چند کنی
که تا که رنجه شوی خاک بر زبر بینی
چگونه پای نهی در خزانهای که درو
به هر سویی که روی صد هزار سر بینی
نه لحظهای ز همه خفتگان خبر شنوی
نه ذرهای ز همه رفتگان اثر بینی
ز بس که خون جگر میفروخورد به زمین
زمین ز خون جگر بسته چون جگر بینی
اگر جهان همه از پس کنی نمیدانم
که در جهان ز دریغا چه بیشتر بینی
درین مصیبت و سرگشتگی محال بود
که در زمانه چو عطار نوحهگر بینی
ای گشته نهان از همه از بس که عیانی
دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی
گر من طلبم دولت وصلت نتوانم
گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی
شد در سر کار تو همه مایهٔ عمرم
آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی
یک چند در اندیشهٔ روی تو نشستم
معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی
ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ
آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی
دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی
چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی
تبدیل نداری که توان خواند جهانت
تغییر نداری که توان گفت که جانی
عطار عیان است که محتاج بیان است
گر اهل عیانی به چه در بند عیانی
به سر زلف دلربای منی
به لب لعل جانفزای منی
گر ببندد فلک به صد گرهم
تو به مویی گرهگشای منی
به بلای جهانت دارم دوست
گرچه تو از جهان بلای منی
هر کست از گزاف می گوید
که تویی کز جهان سزای منی
این همه ترهات میدانم
من برای تو تو برای منی
گر نمانم من ای صنم روزی
تو که جان منی بجای منی
جاودان پادشا شود عطار
گر تو گویی که تو گدای منی
هر نفسی شور عشق در دو جهان افکنی
آتش سودای خویش در دل و جان افکنی
جان و دل خسته را ز آرزوی خویشتن
گه به خروش آوری گه به فغان افکنی
گر به سر کوی خویش پردهٔ عشاق را
گل کنی از خاک و خون کار به جان افکنی
گر بگشایی ز بند گوهر دریای عشق
بی دل و جان صد هزار سر عیان افکنی
هر نفسی روی خویش باز بپوشی به زلف
تا دل عطار را در خفقان افکنی
نگر تا ای دل بیچاره چونی
چگونه میروی سر در نگونی
چگونه میکشی صد بحر آتش
چو اندر نفس خود یک قطره خونی
زمانی در تماشای خیالی
زمانی در تمنای جنونی
اگر خواهی که باشی از بزرگان
مباش از خردهگیران کنونی
چرا باشی نه کافر نه مسلمان
که تو نه رهروی نه رهنمونی
ز یک یک ذره سوی دوست راه است
ولی ره نیست بهتر از زبونی
زبون عشق شو تا بر کشندت
که هرگاهی که کم گشتی فزونی
خود از رفعت ورای هر دو کونی
چرا همصحبت این نفس دونی
دلا تو چیستی هستی تو یا نه
وگر نه نیستی نه هست چونی
منی یا نه منی عینی تو یا غیر
و یا از هرچه اندیشم برونی
چه میگویم تو خود از خود نهانی
که دو انگشت حق را در درونی
تو ای عطار اگر چه دل نداری
ولیکن اهل دل را ذوفنونی
سرمست درآمد از سر کوی
ناشسته رخ و گره زده موی
وز بی خوابی دو چشم مستش
چون مخموران گره بر ابروی
ترک فلکش به جان همی گفت
کای من ز میان جانت هندوی
فریاد کنان فلک که احسنت
کو چشم که بنگرد زهی روی
پیش لبش آب خضر شد خاک
زیر قدمش بهشت شد کوی
دل زار به های های بگریست
میگفت به های های کای هوی
یکدم بنشین که این دل مست
چون باد همی رود به هر سوی
جان میخواهد ز هر کسی وام
بر روی تو میدهد به صد روی
عطار تویی و نیم جانی
با دوست به نیم جان سخن گوی
ای لب گلگونت جام خسروی
پیشهٔ شبرنگ زلفت شبروی
پهلوی خورشید مشکآلود کرد
خط تو یعنی که هستم پهلوی
مردم چشمت بدان خردی که هست
میببندد دست چرخ از جادوی
کی توان گفت از دهان تو سخن
زانکه صورت نیست آن جز معنوی
گاه همچون آفتابی از جمال
گاه همچون ماه از بس نیکوی
من ندانم کافتابی یا مهی
کژ چه گویم راست به از هر دوی
عاشقان را جامه میگردد قبا
تو کله بنهاده کژ خوش میروی
گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست
من ندارم زهره تا گویم توی
ور بگویم من که تو بردی دلم
دل به من ندهی و هرگز نشنوی
دل ندارم زان ضعیفم همچو موی
تو دلم ده تا شود کارم قوی
من که تخم نیکوی کشتم مدام
بر نخوردم از تو الا بدخوی
تو که با من تخم کین کاری همه
درو نبود کانچه کاری بدروی
در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن مینگروی
هر روز ز دلتنگی جایی دگرم بینی
هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی
در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم
گه نعرهزنم یابی گه جامهدرم بینی
در دایرهٔ گردون گر در نگری در من
چون دایرهای گردان بی پای و سرم بینی
چندان که درین دریا میجویم و میپویم
از آتش دل هر دم لبخشکترم بینی
از بسکه به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر
چون چرخ فلک دایم زیر و زبرم بینی
در ره گذرت جانا با خاک شدم یکسان
تا بو که برون آیی بر رهگذرم بینی
بر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمی
بر بنده بدر آیی بر خاک درم بینی
نی نی که نمیخوام کز من اثری ماند
آن به که درین وادی رفته اثرم بینی
تا در ره تو مویی هستیم بود باقی
صد پرده از آن مویی پیش نظرم بینی
چون شمع سحرگاهی میسوزم و میگریم
چون صبح برآ آخر تا یک سحرم بینی
در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه
زیر بن هر مویی صد نوحه گرم بینی
گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون
گر قوت خورم یک شب خون جگرم بینی
خاک است مرا بستر خشت است مرا بالین
ور هیچ نخفتم من خوابی دگرم بینی
خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان
برخیز و بیا آخر تا خواب و خورم بینی
گه به کرشمه دلم ز بر بربایی
گه ز تنم جان به یک نظر بربایی
ننگ نیاید تو را که هیچ کسی را
گه دل و گه جان مختصر بربایی
چون تتق از آفتاب چهره کنی دور
عقل براندازی و بصر بربایی
چون سر زلف تو سرکشی کند آغاز
از سر مویی هزار سر بربایی
از سر کین زان سنان غمزه کنی تیز
تا به سنانی ز مه قمر بربایی
قصد کنی چون در آینه نگری تو
کز لب خود زاینه شکر بربایی
بر طرفی میروی ز من که من مست
طرف ندارم که از کمر بربایی
در رخ من ننگری به دیدهٔ رحمت
بلکه بدان بنگری که زر بربایی
گر بربایی هزار دل تو به روزی
سیر نگردی تو و دگر بربایی
چون نشکیبی ز دلربایی عشاق
جهد بر آن کن که بیشتر بربایی
تا به ابد ای فرید تو بنمیری
از لب او یک شکر اگر بربایی
چو لبت به پسته اندر صفت گهر نبینی
چو رخت به پرده اندر تتق قمر نبینی
ز فراق چون منی را چه کشی به درد و خواری
گه اگر بسی بجویی چو منی دگر نبینی
چه نکوییت فزاید که بد آید از تو بر من
چه بود اگر به هر دم به دم از بتر نبینی
مکن ای صنم که گر من نفسی ز دل برآرم
ز تف دلم به عالم پس از آن اثر نبینی
ز غم تو جان عطار اگر از جهان برآید
تو ز بخت و دولت خود پس از آن نظر نبینی
نگاری مست لایعقل چو ماهی
درآمد از در مسجد پگاهی
سیه زلف و سیه چشم و سیه دل
سیه گر بود و پوشیده سیاهی
ز هر مویی که اندر زلف او بود
فرو میریخت کفری و گناهی
درآمد پیش پیر ما به زانو
بدو گفت ای اسیر آب و جاهی
فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاهگاهی
چو پیر ما بدید او را برآورد
ز جان آتشین چون آتش آهی
ز راه افتاد و روی آورد در کفر
نه رویی ماند در دین و نه راهی
به تاریکی زلف او فرو ریخت
به دست آورد از آب خضر چاهی
دگر هرگز نشان او ندیدم
که شد در بی نشانی پادشاهی
اگر عطار با او هم برفتی
نیرزیدش عالم برگ کاهی
گر تو خلوتخانهٔ توحید را محرم شوی
تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی
سایهای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی
جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است
تو چرا در تفرقه هر دم به صد عالم شوی
بودهای همرنگ او از پیش و خواهی بد ز پس
این زمان همرنگ او شو نیز تا همدم شوی
چون نداری ز اول و آخر خبر جز بیخودی
گر بکوشی در میانه بیخود اکنون هم شوی
رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده
تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی
چیست شبنم یک نم از دریاست ناآمیخته
گر بیامیزی تو هم در بحر کل بی غم شوی
ور در آمیزی ز غفلت با هزاران تفرقه
چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوی
دل پراکنده روی از جام جم در آینه
جز پراکنده نبینی از پی ماتم شوی
هیچ نبودی هیچ خواهی شد کنون هم هیچ باش
زانکه گر تو هیچ گردی تو ز هیچی کم شوی
گر تو ای عطار هیچ آیی همه گردی مدام
ور همه خواهی چو مردان هیچ در یک دم شوی
دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی
رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی
قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی
گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم
گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی
این چیست که میگویی وین چیست که میجویی
مانا که دگر مستی یا واله و سودایی
با قالب جسمانی با ما نرود کاری
جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی
رو خرقهٔ جسمت را در آب فنا میزن
تا بو که وجودت را از غیر بپالایی
تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران
از خود چو شدی بیخود برخیز چه میپایی
سیلی جفا میخور گر طالب این راهی
از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی
ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو
زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی
دردیکش درد ما در راه کسی باید
کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی
تو زاهد و مستوری در هستی خود مانده
تا نیست نگردی تو کی محرم ما آیی
خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی
بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی
هم خوانچهکش صنعی هم مائده و خوانی
هم مخزن اسراری هم مطرح یغمایی
آیینهٔ دیداری جسم تو حجاب توست
اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی
آفتاب رویت ای سرو سهی
بر همه میتابد الا بر رهی
نی خطا گفتم که میتابد بسی
بر من و من مینبینم ز ابلهی
گرچه عالم پر جمال یوسف است
نیست چشم کور را از وی بهی
چون بود کز بحر پر گوهر بسی
باز گردد خشک لب دستی تهی
باز گردیدند ازین بحر عجب
خشک لب هم مبتدی هم منتهی
قعر این دریا جزین دریا نیافت
دیگران هستند از مشتی کهی
حلقه بر در میزنند و میروند
نیست از ایشان کسی را آگهی
جمله را جز عجز آنجا کار نیست
نه مهی است آنجایگاه و نه کهی
می فرو افتد درین حیرت زهم
گر تو اینجا دو جهان برهم نهی
ای فرید اینجا که هستی محو گرد
چند گویی کوتهی بر کوتهی
جان به لب آوردهام تا از لبم جانی دهی
دل ز من بربودهای باشد که تاوانی دهی
از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی
تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست
همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی
من چو گویی پا و سر گم کردهام تا تو مرا
زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی
من کیم مهمان تو، تو تنگها داری شکر
میسزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی
من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزهٔ خوانی دهی
چون نمییابند از وصل تو شاهان ذرهای
نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی
من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست
این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی
کی رسم در گرد وصل تو که تا میبنگرم
هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی
داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست
دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی
زلف تیره بر رخ روشن نهی
سرکشان را بار بر گردن نهی
روی بنمایی چو ماه آسمان
منت روی زمین بر من نهی
تا کی از زنجیر زلف تافته
داغ گه بر جان و گه بر تن نهی
وقت نامد کز نمکدان لبت
دام من زان نرگس رهزن نهی
تا سر یک رشته یابم از تو باز
خارم از مژگان چون سوزن نهی
گر مرا در دوستی تو ز چشم
اشک ریزد نام من دشمن نهی
گفته بودی خون گری تا مهر عشق
بیرخم بر دیدهٔ روشن نهی
گر بگریم تر شود دامن مرا
تو مرا در عشق تر دامن نهی
بار ندهی لیک قسم عاشقان
همچو یوسف بوی پیراهن نهی
ور دهی در عمر خود بار جمال
بار غم بر جان مرد و زن نهی
وصف تو چون از فرید آید که تو
افصح آفاق را الکن نهی
ای راه تو را دراز نایی
نه راه تو را سری نه پایی
این راه دراز سالکان را
کوته نکند مگر فنایی
عاشق ز فنا چگونه ترسد
چون عین فنا بود بقایی
چون از تو نماند هیچ بر جای
آنجاست اگر رسی بجایی
ای دل بنشستهای همه روز
بر بوی وصال جانفزایی
در لجهٔ بحر عشق جانت
شد غرقه به بوی آشنایی
دری که به هر دو کون ارزد
دانی نرسد به ناسزایی
هرگز دیدی که هیچ سلطان
بر تخت نشست با گدایی
هرگز دیدی که رند گلخن
می خورد ز دست پادشایی
ای دل خون خور که آن چنان ماه
فارغ بود از غم چو مایی
ای بس که من اندرین بیابان
ره پیمودم ز تنگنایی
دردا که ز اشتران راهش
بانگی نشنیدم از درایی
باری چه بدی که غول را هم
دل خوش کندی به مرحبایی
چون در خور صومعه نیم من
اکنون منم و کلیسیایی
در بسته چهار گوشه زنار
از حلقهٔ زلف دلربایی
بس پرگره است زلفش و هست
زان هر گرهی گرهگشایی
گر خون دلم بریزد آن زلف
خونریزی اوست خون بهایی
گر تو سر عین عشق داری
دیری است که گفتمی صلایی
ورنه ز درم برو که در پاش
دادند نشان پارسایی
عطار تو خویشتن نگه دار
از آفت خویشتن نمایی
منم و گوشهای و سودایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
رهزن من بسی شدند که من
راه گم کردهام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتادهام به دریایی
نیست غرقه شدن درین دریا
کار هر نازکی و رعنایی
من سرگشته عمر خام طمع
میپزم بر کناره سودایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
الغیاث الغیاث زانکه ندید
کس چو عطار هیچ شیدایی
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی
ز پیدایی خود پنهان بماندی
چنین پیدا چنین پنهان کجایی
هزاران درد دارم لیک بی تو
ندارد درد من درمان کجایی
چو تو حیران خود را دست گیری
ز پا افتادهام حیران کجایی
ز بس کز عشق تو در خون بگشتم
نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی
بیا تا در غم خویشم ببینی
چو گویی در خم چوگان کجایی
ز شوق آفتاب طلعت تو
شدم چون ذره سرگردان کجایی
شد از طوفان چشمم غرقه کشتی
ندانم تا درین طوفان کجایی
چنان دلتنگ شد عطار بی تو
که شد بر وی جهان زندان کجایی
از غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
بس که خفتند عاشقان در خون
تا تو از رخ نقاب بگشایی
تا ز ما ذرهای همی ماند
تو ز غیرت جمال ننمایی
در حجابیم ما ز هستی خویش
ما نهانیم و تو هویدایی
هستی ما به پیش هستی تو
ذرهای هستی است هر جایی
هستی ما و هستی تو دویی است
راست ناید دویی و یکتایی
نیست عطار را درین تک و پوی
هیچ راهی بجز شکیبایی
ای ساقی از آن قدح که دانی
پیش آر سبک مکن گرانی
یک قطره شراب در صبوحی
باشد که به حلق ما چکانی
زان پیش خمار در سر آید
یک باده به دست ما رسانی
بگذر تو ز خویش و از قرابات
پیش آر قرابهٔ مغانی
در عقل مغیش تا نبینی
وز علم مجوس تا نخوانی
کین جای نه جای قیل و قال است
کافسانه کنی و قصه خوانی
این جای مقام کم زنان است
تو مرد ردا و طیلسانی
ساقی تو بیا و بر کفم نه
یک کوزهٔ آب زندگانی
یک قطرهٔ درد اگر بنوشی
یابی تو حیات جاودانی
ساقی شو و راوقی در انداز
زان لعل چو در که میچکانی
عطار بیا ز پرده بیرون
تا چند سخن ز پرده رانی
گر نقاب از جمال باز کنی
کار بر عاشقان دراز کنی
ور چنین زیر پرده بنشینی
پرده از روی کار باز کنی
از همه کون بی نیاز شود
عاشقی را که اهل راز کنی
جگرم خون گرفت از غم آن
که مبادا که در فراز کنی
گرچه چون شمع سوختم ز غمت
هر زمانم به زیر گاز کنی
گفتیم ساز کار تو بکنم
چون مرا سوختی چه ساز کنی
وعده دادی به وصل جان مرا
عمر بگذشت چند ناز کنی
بکشد ناز تو به جان عطار
گر به وصلیش بی نیاز کنی
سر برهنه کردهام به سودایی
برخاسته دل نه عقل و نه رایی
با چشم پر آب پای در آتش
بر خاک نشسته باد پیمایی
چون گوی بمانده در خم چوگان
سرگشته شده سری و نه پایی
از صحبت اختران صورتبین
خورشید صفت بمانده تنهایی
هر روز ز تشنگی چو آتش
بی واسطه در کشیده دریایی
هر سودایی که بیندم گوید
زین شیوه ندیدهایم سودایی
گر بنشینم به نطق برخیزد
از نکتهٔ من به شهر غوغایی
چون یکجایم نشسته نگذارند
هر ساعت از آن دوم به هر جایی
زین واقعهای که کس نشان ندهد
عطار نه عاقلی نه شیدایی
ترسا بچهای دیشب در غایت ترسایی
دیدم به در دیری چون بت که بیارایی
زنار کمر کرده وز دیر برون جسته
طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی
چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم
ترسا بچه چون دیدم بی توش و توانایی
آمد بر من سرمست زنار و می اندر دست
اندر بر من بنشست گفتا اگر از مایی
امشب بر ما باشی تاج سر ما باشی
ما از تو بیاساییم وز ما تو بیاسایی
از جان کنمت خدمت بی منت و بی علت
دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آیی
رفتم به در دیرش خوردم ز می عشقش
در حال دلم دریافت راهی ز هویدایی
عطار ز عشق او سرگشته و حیران شد
در دیر مقیمی شد دین داد به ترسایی
دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی
چو مست خنب وحدت گشتی ای دل
میندیش آن زمان تا خود کجایی
در افتادی به دریای حقیقت
مشو غافل همی زن دست و پایی
وگر نفس و هوا عقلت رباید
تو میدان آن نفس از خود برایی
وگر همچون که یوسف خود پسندی
کشی در چاه محنتها بلایی
چو ابراهیم بتبشکن بیندیش
به هر آتش که خود خواهی درآیی
تبرا کن دل از هستی چو عیسی
به بند سوزن ای مسکین چرایی
شوی بر طور سینا همچو موسی
درین ره گر بورزی پارسایی
برو عطار مسکین خاک ره شو
به نزد اهل دل تا بر سر آیی
دردی است درین دلم نهانی
کان درد مرا دوا تو دانی
تو مرهم درد بیدلانی
دانم که مرا چنین نمانی
من بندهٔ بی کس ضعیفم
تو یار کسان بی کسانی
گر مورچهای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی
از من گنه آید و من اینم
وز تو کرم آید و تو آنی
یارب به در که باز گردم
گر تو ز در خودم برانی
از خواندن و راندنم چه باک است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گویم «ارنی» و زار گریم
ترسم ز جواب «لن ترانی»
پیری بشنید و جان به حق داد
عطار سخن مگو که جانی
ای هرشکنی از سر زلف تو جهانی
وی هر سخنی از لب جانبخش تو جانی
نه هیچ فلک دید چو تو بدر منیری
نه هیچ چمن یافت چو تو سرو روانی
خورشید که بسیار بگشت از همه سویی
یک ذره ندیده است ز وصل تو نشانی
یک ذره اگر شمع وصال تو بتابد
جان بر تو فشانند چو پروانه جهانی
زابروی هلالیت که طاق است چو گردون
با پشت دو تا مانده هرجا که کمانی
چون دایره بی پا و سرم زانکه تو داری
از دایرهٔ ماه رخ از نقطه دهانی
ارباب یقین ده یکیک ذره گرفتند
شکل دهن تنگ تو از روی گمانی
حرف کمرت همچو الف هیچ ندارد
زیرا که تو را چون الف افتاد میانی
مویی ز میان تو کسی می بنداند
گرچه بود آن کس به حقیقت همه دانی
در عشق تو کار همه عشاق برآمد
زیرا که خریدند به صد سود و زیانی
چون لاله دلم سوختهتن غرقهٔ خون است
تا یافتهام گرد رخت لاله ستانی
چون حال من سوخته دل تنگ درآمد
از جان رمقی مانده مرا باش زمانی
عطار جگر سوخته را بود دل تنگ
دل در سر کار تو شد او مانده زمانی
ای یک کرشمه تو غارتگر جهانی
دشنام تو خریده ارزان خران به جانی
آشفتهٔ رخ تو هرجا که ماهرویی
دلداهٔ لب تو هر جا که دلستانی
گر از دهان تنگت بوسی به من فرستی
جانهای تنگ بسته برهم نهم جهانی
تو خود دهان نداری چون بوسه خواهم از تو
هرگز برون نگنجد بوس از چنین دهانی
چون تو میان نداری من با کنار رفتم
چون دست درکش آرد کس با چنان میانی
تو یوسفی و هر دم زلف تو از نسیمی
کرده روان به کنعان از مشک کاروانی
دیری است تا دل من از درد توست سوزان
آخر دلت نسوزد بر درد من زمانی
گفتی بخواه چیزی کان سودمندت آید
کز سود کردن تو نبود مرا زیانی
وقت بهار خواهم در نور شمع رویت
من کرده در رخ تو هر لحظه گلفشانی
عطار اگرت بیند یک شب چنان که گفتم
صد جان تازه یابد آنگاه هر زمانی
ای هجر تو وصل جاودانی
واندوه تو عین شادمانی
در عشق تو نیم ذره حسرت
خوشتر ز حیات جاودانی
بی یاد حضور تو زمانی
کفر است حدیث زندگانی
صد جان و هزار جان نثارت
آن لحظه که از درم برانی
کار دو جهان من برآید
گر یک نفسم به خویش خوانی
با خوندان و راندنم چه کار است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گر قهر کنی سزای آنم
ور لطف کنی برای آنی
صد دل باید به هر زمانم
تا تو ببری به دلستانی
گر بر فکنی نقاب از روی
جبریل سزد به جانفشانی
کس نتواند جمال تو دید
زیرا که ز دیده بس نهانی
نی نی که بجز تو کس نبیند
چون جمله تویی بدین عیانی
در عشق تو گر بمرد عطار
شد زندهٔ دایم از معانی
ای حسن تو آب زندگانی
تدبیر وصال ما تو دانی
از دیده برون مشو که نوری
وز بنده جدا مشو که جانی
ما با تو چو تیر راست گشتیم
با ما تو هنوز چون کمانی
پرسی تو ز من که عاشقی چیست
روزی که چو من شوی بدانی
زنهار مشو تو در خرابات
هرچند قلندر جهانی
شطرنج مباز با ملوکان
شهمات شوی و ره ندانی
عطار سخن چنین همی گفت
روح است غذای مرد فانی
خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی
سود و سرمایهٔ دین بر سر بازار کنی
شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک است
خویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی
چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باش
چند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی
پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیر
عاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی
آن نه کام است که ناکام بجا بگذری
وان نه برگ است که بر جان خودش بار کنی
جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاه
نه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی
چون همی دانی کت خانه لحد خواهد بود
خانه را نقش چرا بر در و دیوار کنی
سهو کارا به تک خاک همی باید خفت
طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی
مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه
به چه شادی خرفا خندهٔ بسیار کنی
تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگ
عنکبوتانه کجا پردهٔ احرار کنی
این همه دانی و کارت همه بی وجه بود
خود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی
به فصاحت ببری گوی ز میدان سخن
لیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی
خویش و همسایهٔ تو گرسنه وز پر طمعی
نفروشی به کسی غله در انبار کنی
جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشهٔ آن
تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی
بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوین
وانگه از ناز به مرغ و بره پروار کنی
مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند
به تعزز سزد ار در همه نظار کنی
نافه داری بر هر خشک دمانی مگشا
اول آن به که طلبکاری عطار کنی
به هر کویی مرا تا کی دوانی
ز هر زهری مرا تا کی چشانی
چو زهرم میچشاند چرخ گردون
به تریاک سعادت کی رسانی
گهی تابوتم اندازی به دریا
گهی بر تخت فرعونم نشانی
برآری برفراز طور سینا
شراب الفت وصلم چشانی
چو بنده مست شد دیدار خود را
خطاب آید که موسی لنترانی
ایا موسی سخن گستاخ تا چند
نه آنی که شعیبم را شبانی
من آنم که شعیبت را شبانم
تو آنی که شبانی را بخوانی
منم موسی تویی جبار عالم
گرم خوانی ورم رانی تو دانی
شبانی را کجا آن قدر باشد
که تو بیواسطه وی را بخوانی
سخن گویی بدو در طور سینا
درو در و گهر سازی نهانی
ایا موسی تو رخت خویش بربند
که تا خود را به منزلگه رسانی
نه ایوبم که چندین صبر دارم
نیم یوسف که در چاهم نشانی
برون آمد گل زرد از گل سرخ
مکن در باغ ویران باغبانی
نشان وصل ما موی سفید است
رسول آشکارا نه نهانی
زهی عطار کز بحر معانی
به الماس سخن در میچکانی
ترسا بچهٔ لولی همچون بت روحانی
سرمست برون آمد از دیر به نادانی
زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف
در داد صلای می از ننگ مسلمانی
چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش
بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی
بگرفتم زنارش در پای وی افتادم
گفتم چکنم جانا گفتا که تو میدانی
گر وصل منت باید ای پیر مرقع پوش
هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی
با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری
وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی
اندر بن دیر ما شرطت بود این هر سه
کز خویش برون آیی وز جان و دل فانی
می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بیخود
کز بی خبری یابی آن چیز که جویانی
هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله
فریاد اناالحق زن در عالم انسانی
عطار ز راه خود برخیز که تا بینی
خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی
کجایی ای دل و جانم مگر که در دل و جانی
که کس نمیدهد از تو به هیچ جای نشانی
به هیچ جای نشانی نداد هیچ کس از تو
نشانی از تو کسی چون دهد که برتر از آنی
عجب بماندهام از ذات و از صفات تو دایم
کز آفتاب هویداتری اگرچه نهانی
چه گوهری تو که در عرصهٔ دو کون نگنجی
همه جهان ز تو پر گشت و تو برون ز جهانی
منم که هستی من بند ره شدست درین ره
تویی که از تویی خود مرا ز من برهانی
من از خودی خود افتادهام به چاه طبیعت
مرا ز چاه به ماه ار بر آوری تو توانی
در آرزوی تو عمری به سر دویدم و اکنون
چو در سر آمدم آخر مرا به سر چه دوانی
چه باشد ار ز سر لطف جان تشنه لبان را
از آن شراب دل آشوب قطرهای بچشانی
امید ما همه آن است در ره تو که یکدم
ز بوی خویش نسیمی به جان ما برسانی
ز اشتیاق تو عطار از دو کون فنا شد
از آن او بود این و از آن خویش تو دانی
ترسا بچهای به دلستانی
در دست شراب ارغوانی
دوش آمد و تیز و تازه بنشست
چون آتش و آب زندگانی
دانی که خوشی او چه سان بود
چون عشق به موسم جوانی
در بسته میان خود به زنار
بگشاده دهن به دلستانی
در هر خم زلف دلفریبش
صد عالم کافری نهانی
آمد بنشست و پیر ما را
بنهاد محک به امتحانی
القصه چو پیر روی او دید
از دست بشد ز ناتوانی
دردی ستد و درود دین کرد
یارب ز بلای ناگهانی
دردا که چنان بزرگواری
برخاست ز راه خرده دانی
ترسا بچه را به پیش خود خواند
پس گفت نشان ره چه دانی
گفتا که نشان راه جایی است
کانجا نه تویی و نه نشانی
چون پیر سخن شنید جان داد
عطار سخن بگو که جانی
خاک کوی توام تو میدانی
خاک در روی من چه افشانی
سر نگردانم از ره تو دمی
گر به خون صد رهم بگردانی
با چو من کس که ناتوان توام
بتوان کرد هرچه بتوانی
گر به خونم درافکنی ز درت
بر نگیرم ز خاک پیشانی
سر مهر غم تو در دل من
راز عشقت بس است پنهانی
گر به رویم نظر کنی نفسی
همه از روی من فرو خوانی
من ز درمان به جان شدم بیزار
جان من درد توست میدانی
گر مرا درد تو نخواهد بود
سر بگردانم از مسلمانی
هیچ درمان مرا مکن هرگز
که نیم جز به درد ارزانی
گفته بودی که دل ز تو ببرم
که ز دلداری و پریشانی
نتوانی که دل ز من ببری
دل چگونه بری چو درمانی
من ز عطار جان بخواهم برد
برهد از هزار حیرانی
ز سگان کویت ای جان که دهد مرا نشانی
که ندیدم از تو بوی و گذشت زندگانی
دل من نشان کویت ز جهان بجست عمری
که خبر نبود دل را که تو در میان جانی
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز میطپیدم
چو به لب رسید جانم پس ازین دگر تو دانی
به عتاب گفته بودی که برآتشت نشانم
چو مرا بسوخت عشقت چه بر آتشم نشانی
همه بندها گشادی به طریق دلفریبی
همه دستها ببستی به کمال دلستانی
تو چه گنجی آخر ای جان که به کون در نگنجی
تو چه گوهری که در دل شدهای بدین نهانی
دو جهان پر از گهر شد ز فروغ تو ولیکن
به تو کی توان رسیدن که تو گنج بی کرانی
همه عاشقان عالم همه مفلسان عاشق
ز تو ماندهاند حیران که به هیچ می نمانی
چو به سر کشی در آیی همه سروران دین را
ز سر نیازمندی چو قلم به سر دوانی
دل تشنگان عاشق ز غم تو سوخت در بر
چه شود اگر شرابی بر تشنگان رسانی
اگر از پی تو عطار اثر وصال یابد
دو جهان به سر برآرد ز جواهر معانی
بس نادره جهانی ای جان و زندگانی
جان و دلم نماند گر تو چنین بمانی
شاهی خوب رویان ختم است بر تو اکنون
بستان خراج خوبی در ملک کامرانی
از چشم نیم مستت پر فتنه شد جهانی
آخر بدین شگرفی چه فتنهٔ جهانی
نه گفتهای کزین پس فتنه نخواهم انگیخت
پس طره نیز مفشان گر فتنه مینشانی
تا دید آب حیوان لعل چو آتش تو
شد از جهان به یکسو از شرم در نهانی
چون هر نفس لب تو جانی دگر ببخشد
کس ننگرد به عمری در آب زندگانی
هرچند جان شیرین بردی به تلخی از من
تلخیم کرد لیکن شیرین ترم ز جانی
چون جان شوربختم شیرینی از تو دارد
شاید اگر به تلخی جانم به لب رسانی
عطار از غم تو زحمت کشید عمری
گر بر من ستمکش رحمت کنی توانی
چارهٔ کار من آن زمان که توانی
گر بکنی راضیم چنان که توانی
داد طلب کردم از تو داد ندادی
گر ندهی داد میستان که توانی
گفته بدی من ندانم و نتوانم
داد تو دادن یقین بدان که توانی
گر به سر زلف دل ز من بربودی
باز ده از لب هزار جان که توانی
دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو
حکم کنی بر همه جهان که توانی
ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز
وین همه فتنه فرو نشان که توانی
جملهٔ آزادگان روی زمین را
بنده کن از چشم دلستان که توانی
جملهٔ دل مردگان منزل غم را
زنده کن از لعل درفشان که توانی
یک شکر از لعل تو اگر بربایم
عذر بخواهی به هر زبان که توانی
گر ز تو عطار خواست بوس و کناری
هیچ منه داو در میان که توانی
هر زمان لاف وفایی می زنی
آتشی در مبتلایی می زنی
چون که جانی داری اندر مردگی
لاف نیکویی ز جایی می زنی
بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست
تا تو پر بر چه هوایی می زنی
ماهرویی و ازین رو ای پسر
مهر و مه را پشت پایی می زنی
گفتهای کار تو را رایی زنم
من بمردم تا تو رایی می زنی
میزنم بر آتش عشق آب چشم
تا چرا راه چو مایی می زنی
بسکه کردم آشنا در خون دل
تا همه بر آشنایی می زنی
زخمه بر ابریشم عطار زن
گر به صد زاری نوایی می زنی
خال مشکین بر گلستان می زنی
دل همی سوزی و بر جان می زنی
بر بیاض برگ گل عمر مرا
هر زمان فال دگرسان می زنی
صید خواهی کرد دلها را به زلف
زلف را بر یکدگر زان می زنی
زان دو لعل آتشین آبدار
آتش اندر آب حیوان می زنی
از لبت یک بوسه نتوان زد به تیر
کز سر کین تیر مژگان می زنی
گفتهای ایمانت را راهی زنم
چون بکشتی الحق آسان می زنی
در تو پیمان نیست صد عاشق بمرد
تا تو رای عهد و پیمان می زنی
دامن اندر خون زند عطار زانک
تو نفس با او ز هجران می زنی
گفتم بخرم غمت به جانی
بر من بفروختی جهانی
مفروش چنان برآن که پیوست
عشوه خرد از تو هر زمانی
بنواز مرا که بی تو برخاست
چون چنگ ز هر رگم فغانی
نی نی چو ربابم از غم تو
یعنی که رگی و استخوانی
ای دوست روا مدار دل را
نومید ز چون تو دلستانی
دستی بر نه اگر کنم سود
دانم نبود تو را زیانی
یا نی سبکم بکن ز هستی
تا چند ز رحمت گرانی
چون شمع مرا ز عشق میسوز
تا میماند ز من نشانی
عطار چو بی نشان شد از عشق
از محو رسد سوی عیانی
برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخشهای زیر کلیک بفرمایید:
غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات