عطار نیشابوری – غزل 601 تا 650

ما ره ز قبله سوی خرابات می‌کنیم

پس در قمارخانه مناجات می‌کنیم

گاهی ز درد درد هیاهوی می‌زنیم

گاهی ز صاف میکده هیهات می‌کنیم

چون یک نفس به صومعه هشیار نیستیم

مست و خراب کار خرابات می‌کنیم

پیرا بیا ببین که جوانان رند را

از بهر دردیی چه مراعات می‌کنیم

طاماتیان ز دردی ما توبه می‌کنند

ما بی‌نفاق توبه ز طامات می‌کنیم

نه لاف پاک‌بازی و مردمی همی زنیم

نه دعوی مقام و مقامات می‌کنیم

ما را کجاست کشف و کرامات کین همه

بر آرزوی کشف و کرامات می‌کنیم

دردی کشیم و تا به نباشیم مرد دین

بر اهل دین به کفر مباحات می‌کنیم

گو بد کنید در حق ما خلق زانکه ما

با کس نه داوری نه مکافات می‌کنیم

ای ساقی اهل درد درین حلقه حاضرند

می‌ده که کار می به مهمات می‌کنیم

سلطان یک سوارهٔ نطع دو رنگ را

بی یک پیاده بر رخ تو مات می‌کنیم

ما شب‌روان بادیهٔ کعبهٔ دلیم

با شاهدان روح ملاقات می‌کنیم

در کسب علم و عقل چو عطار این زمان

هم یک دو روز کار خرابات می‌کنیم


ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم

نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم

پیش ز ما جان ما خورد شراب الست

ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم

خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت

ما همه زان جرعهٔ دوست به دست آمدیم

ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت

ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم

دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست

تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم

شست درافکند یار بر سر دریای عشق

تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم

خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک

ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم

دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت

گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم

گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق

گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم


ای به روی تو عالمی نگران

نیست عشق تو کار بی‌خبران

بی نظیری چو عقل و بی همتا

ناگزیری چو جان و ناگذران

گوهری را که کس نداند قدر

کی بدانند قدر مختصران

مرد عشق تو هم تویی که تویی

دایما در جمال خود نگران

چون دویی راه نیست در ره تو

جز یکی نیست دیده دیده‌وران

پرده بردار و بیش ازین آخر

پردهٔ عاشقان خود مدران

هرچه صد سال گرد آوردند

با تو در باختند پاک‌بران

پاک‌بازان چو مانده‌اند از تو

پس چه سنجند هیچ این دگران

دل عطار مرغ دانهٔ توست

باشه در مرغ خویشتن مپران


چون نیاید سر عشقت در بیان

همچو طفلان مهر دارم بر زبان

چون عبارت محرم عشق تو نیست

چون دهد نامحرم از پیشان نشان

آنک ازو سگ می‌کند پهلو تهی

دوستکانی چون خورد با پهلوان

چون زبان در عشق تو بر هیچ نیست

لب فرو بستم قلم کردم زبان

همچو مرغ نیم بسمل در رهت

در میان خاک و خون گشتم نهان

دور از تو جان ز من گیرد کنار

گر مرا بیرون نیاری زین میان

دوش عشق تو درآمد نیم شب

از رهی دزدیده یعنی راه جان

گفت صد دریا ز خون دل بیار

تا در آشامم که مستم این زمان

مرغ دل آوارهٔ دیرینه بود

باز یافت از عشق حالی آشیان

در پرید و عشق را در بر گرفت

عقل و جان را کارد آمد به استخوان

عقل فانی گشت و جان معدوم شد

عشق و دل ماندند با هم جاودان

عشق با دل گشت و دل با عشق شد

زین عجب‌تر قصه نبود در جهان

دیدن و دانستن اینجا باطل است

بودن آن کار نه علم و بیان

چون بباشی فانی مطلق ز خویش

هست مطلق گردی اندر لامکان

جان و جانان هر دو نتوان یافتن

گر همی جانانت باید جان‌فشان

تا کی ای عطار گویی راز عشق

راز می‌گویی طلب کن رازدان


تا دردی درد او چشیدیم

دامن ز دو کون در کشیدیم

با هم نفسی ز درد عشقش

در کنج فنا بیارمیدیم

بر بوی یقین که بو که بینیم

زهری به گمان دل چشیدیم

گه در طلبش ز دست رفتیم

گه در هوسش به سر دویدیم

در عالم پر عجایب عشق

آوازهٔ او بسی شنیدیم

درمان چه‌کنیم درد او را

کین درد به جان و دل خریدیم

عشقش چو به ما نمود ما را

صد پرده به یک زمان دریدیم

نور رخ او چو شعله‌ای زد

خود را ز فروغ آن بدیدیم

دیدیم که ما نه ز آب و خاکیم

از هر دو برون رهی گزیدیم

چه خاک و چه آب کانچه ماییم

در پردهٔ غیب ناپدیدیم

چون پرده ز روی کار برخاست

از خود نه ازو بدو رسیدیم

پیوستگیی چو یافت عطار

از ننگ وجود او بریدیم


هر آن نقشی که بر صحرا نهادیم

تو زیبا بین که ما زیبا نهادیم

سر مویی ز زلف خود نمودیم

جهان را در بسی غوغا نهادیم

چو آدم را فرستادیم بیرون

جمال خویش بر صحرا نهادیم

جمال ما ببین کین راز پنهان

اگر چشمت بود پیدا نهادیم

وگر چشمت نباشد همچنان دان

که گوهر پیش نابینا نهادیم

کسی ننهاد و نتواند نهادن

طلسماتی که هر دم ما نهادیم

مباش احوال مسمی جز یکی نیست

اگرچه این همه اسما نهادیم

یقین می‌دان که چندینی عجایب

برای یک دل دانا نهادیم

ز چندینی عجایب حصهٔ تو

اگر دانا نه‌ای سودا نهادیم

مشو مغرور چندین نقش زیراک

بنای جمله بر دریا نهادیم

اگر موجی از آن دریا برآید

شود ناچیز هرچه اینجا نهادیم

اگر اینجا ز دریا برکناری

جهانی پر غمت آنجا نهادیم

وگر همرنگ دریا گردی امروز

تو را سلطانی فردا نهادیم

دل عطار را در عشق این راه

چه گویی بی سر و بی پا نهادیم


چون زلف تاب دهد آن ترک لشکریم

هندوی خویش کند هر دم به دلبریم

چون زلف کافر او آهنگ دین کندم

در حال بند کند در دام کافریم

مویی اگر همه خلق در من نگه نکنند

مویی تمام بود زان زلف عنبریم

ای ساقی از می عشق دلقم بشو و بیا

چون دلق زرق من است چند از سیه گریم

تا کی ز رد و قبول دردی بیار که من

مست ملامتیم رند قلندریم

تا کی ز روی و ریا بت ساختن ز هوا

زین پس به بتکده‌ها مرد مقامریم

گر دی به صومعه در، مرد خلیل بدم

امروز پیش مغان چون گبر آزریم

گرچه به صورت تن، از مؤمنان رهم

لیکن ز روی یقین گبرم چو بنگریم

عطار تا که نهاد در راه فقر قدم

کرد آن حقیقت فقر از جان و دل بریم


چه مقصود ار چه بسیاری دویدیم

که از مقصود خود بویی ندیدیم

بسی زاری و دلتنگی نمودیم

بسی خواری و بی برگی کشیدیم

بسی در گفتگوی دوست بودیم

بسی در جستجویش ره بریدیم

گهی سجاده و محراب جستیم

گهی رندی و قلاشی گزیدیم

به هر ره کان کسی گیرد گرفتیم

به هر پر کان کسی پرد پریدیم

چو عشق او جهان بفروخت بر ما

به جان و دل غم عشقش خریدیم

مگر معشوق ما با ماست زیرا

ز نور حضرت او ناپدیدیم

به دست ما به جز باد هوا نیست

که چون بادی به عالم بر وزیدیم

درین حیرت همی بودیم عمری

درین محنت به خون بر می‌تپیدیم

کنون رفتیم و عمر ما به سر شد

کنون این ره به پایان آوریدیم

دریغا کز سگ کویش نشانی

ندیدیم ار چه بسیاری دویدیم

بسی بر بوی او بودیم و بویی

به ما نرسید و ما از غم رسیدیم

چو مقصودی نبود از هرچه گفتیم

میان خاک تاریک آرمیدیم

کنون عطار را بدرود کردیم

کنون امید ازین عالم بریدیم


ما بار دگر گوشهٔ خمار گرفتیم

دادیم دل از دست و پی یار گرفتیم

دعوی دو کون از دل خود دور فکندیم

پس در ره جانان پی اسرار گرفتیم

از هر دو جهان مهر یکی را بگزیدیم

و از آرزوی او کم اغیار گرفتیم

گفتند خودی تو درین راه حجاب است

ترک خودی خویش به یکبار گرفتیم

ای بس که چو پروانهٔ پر سوخته از شمع

در کوی رجا دامن پندار گرفتیم

از کعبهٔ جان چون که ندیدیم نشانی

از کعبهٔ ظاهر ره خمار گرفتیم

از خرقه و تسبیح چو جز نام ندیدیم

چه خرقه چه تسبیح که زنار گرفتیم

زین دین به تزویر چو دل خیره فروماند

اندر ره دین شیوهٔ کفار گرفتیم

چون هرچه جز او هست درین راه حجاب است

پس ما به یقین مذهب عطار گرفتیم


ما در غمت به شادی جان باز ننگریم

در عشق تو به هر دو جهان باز ننگریم

خوش خوش چو شمع ز آتش عشق تو فی‌المثل

گر جان ما بسوخت به جان باز ننگریم

هر طاعتی که خلق جهان کرد و می‌کنند

گر نقد ماست جمله بدان باز ننگریم

سود دو کون در طلبت گر زیان کنیم

ما در طلب به سود و زیان باز ننگریم

گر عین ما شود همه ذرات کاینات

یک ذره ما به عین عیان باز ننگریم

اسرار تو ز کون و مکان چون منزه است

ما تا ابد به کون و مکان باز ننگریم

چون شد یقین ما که تویی اصل هرچه هست

در پردهٔ یقین به گمان باز ننگریم

در کوی تو دو اسبه بتازیم مردوار

هرگز به مرکب و به عنان باز ننگریم

عطار چو کناره گرفت از میان ما

ما از کنار او به میان باز ننگریم


ما مرد کلیسا و زناریم

گبری کهنیم و نام برداریم

دریوزه گران شهر گبرانیم

شش‌پنج‌زنان کوی خماریم

با جملهٔ مفسدان به تصدیقیم

با جملهٔ زاهدان به انکاریم

در فسق و قمار پیر و استادیم

در دیر مغان مغی به هنجاریم

تسبیح و ردا نمی‌خریم الحق

سالوس و نفاق را خریداریم

در گلخن تیره سر فرو برده

گاهی مستیم و گاه هشیاریم

واندر ره تایبان نامعلوم

گاهی عوریم و گاه عیاریم

با وسوسه‌های نفس شیطانی

در حضرت حق چه مرد اسراریم

اندر صف دین حضور چون یابیم

کاندر کف نفس خود گرفتاریم

این خود همه رفت عیب ما امروز

این است که دوست دوست می‌داریم

دیری است که اوست آرزوی ما

بی او به بهشت سر فرو ناریم

گر جملهٔ ما به دوزخ اندازد

او به داند اگر سزاواریم

بی یار دمی چو زنده نتوان بود

در دوزخ و در بهشت با یاریم

بی او چو نه‌ایم هرچه باداباد

جز یار ز هرچه هست بیزاریم

در راه یگانگی و مشغولی

فارغ ز دو کون همچو عطاریم


تا ما ره عشق تو سپردیم

صد بار به زندگی بمردیم

ما را ز دو کون نیم جان بود

در عشق تو هم به تو سپردیم

بس روز که در هوای رویت

بگسسته نفس نفس شمردیم

بس شب که چو شمع در فراقت

دل پر آتش به روز بردیم

ای ساقی جان بیا که دیری است

تا در پی نیم جرعه دردیم

آبی در ده که این بیابان

در گرمی و تشنگی سپردیم

بی روی تو هر میی که خوردیم

خون گشت و ز روی خود ستردیم

عطار مکن به درد گرمی

چون از دم سرد تو فسردیم


ما ننگ وجود روزگاریم

عمری به نفاق می‌گذاریم

محنت‌زدگان پر غروریم

شوریده‌دلان بیقراریم

در مصطبه عور پاکبازیم

در میکده رند درد خواریم

جان باختگان راه عشقیم

دلسوختگان سوکواریم

ناخورده دمی شراب ایمان

از ظلمت کفر در خماریم

ایمان چه که با دلی پر از بت

قولی به زبان همی برآریم

ما مؤمن ظاهریم لیکن

زنار به زیر خرقه داریم

بویی به مشام ما رسیده است

دیر است که ما در انتظاریم

نه یار جمال می‌نماید

نه در خور دستگاه یاریم

نه پرده ز پیش ما برافتد

نه در پس پرده مرد کاریم

دردی که شمار کرد عطار

تا روز شمار در شماریم


دردا که درین بادیه بسیار دویدیم

در خود برسیدیم و بجایی نرسیدیم

بسیار درین بادیه شوریده برفتیم

بسیار درین واقعه مردانه چخیدیم

گه نعره‌زنان معتکف صومعه بودیم

گه رقص‌کنان گوشهٔ خمار گزیدیم

کردیم همه کار ولی هیچ نکردیم

دیدیم همه چیز ولی هیچ ندیدیم

بر درج دل ماست یکی قفل گران سنگ

در بند ازینیم که در بند کلیدیم

از خون رحم چون به گو خاک فتادیم

از طفل مزاجی همه انگشت مزیدیم

چون شیر ز انگشت براهیم برآمد

انگشت مزیدان چه که انگشت گزیدیم

وامروز که بالغ شدگانیم به صورت

یک پر بنماند ارچه به صد پر بپریدیم

از دست فتادیم نه دیده نه چشیده

زان باده که از جرعهٔ او بوی شنیدیم

چون هستی عطار درین راه حجاب است

از هستی عطار به یکبار بریدیم


تا ما سر ننگ و نام داریم

بر دل غم تو حرام داریم

تو فارغ و ما در اشتیاقت

بیچارگیی تمام داریم

ز اندیشهٔ آنکه فارغی تو

اندیشهٔ بر دوام داریم

گه دست ز جان خود بشوییم

گه دست به سوی جام داریم

گه زهد و نماز پیش گیریم

گه میکده را مقام داریم

گه بر سر درد درد ریزیم

گه بر سر کام کام داریم

ما با تو کدام نوع ورزیم

وز هر نوعی کدام داریم

از تو به گزاف وصل جوییم

یارب طمعی چه خام داریم

عطار چو فارغ است از نام

ما گفتهٔ او به نام داریم


کاری است قوی ز خود بریدن

خود را به فنای محض دیدن

مانند قلم زبان بریده

بر لوح فنا به سر دویدن

صد تنگ شکر چشیده هر دم

پس کرده سؤال از چشیدن

این راز شگرف پی ببردن

وانگاه ز خویش پی بریدن

صد توبه به یک نفس شکستن

صد پرده به یک زمان دریدن

در میکده دست بر گشادن

با ساقی روح می کشیدن

در پرتو دوست همچو شمعی

در خود به رسیدن و رسیدن

بی خویش شدن ز هستی خویش

در هستی او بیارمیدن

همچون عطار عشق او را

بر هستی خویشتن گزیدن


ای یاد تو کار کاردانان

تسبیح زبان بی‌زبانان

بر خود گیرند خرده هر دم

در عشق تو جان خرده‌دانان

عشاق ز بوی جام وصلت

تا حشر بمانده سرگرانان

هر لحظه هزار عاشق مست

در راه تو آستین فشانان

در زلف تو صد هزار دل هست

چوبک‌زن تو چو پاسبانان

بر تنگ شکر ز تیر مژگانت

بنشانده به ره نگاهبانان

از بس که دلم نشان تو جست

گم گشت نشان بی نشانان

جان خود که بود که خون نگردد

در عشق جمال چون تو جانان

عطار شکسته را برون بر

کلی ز میان بد گمانان


نیست آسان عشق جانان باختن

دل فشاندن بعد از آن جان باختن

عشق را جان دگر باید از آنک

با چنین جان عشق نتوان باختن

نیست آری کار هر تر دامنی

سر در آن ره چون گریبان باختن

هرچه آن دشوار حاصل کرده‌ای

در غم معشوق آسان باختن

شمع را زیباست هر ساعت سری

گاه گریان گاه خندان باختن

تو گدا کژ بازی آخر کی رسی

کج روا در پیش سلطان باختن

کی توانی یوسفی ناکرده گم

عمر ار در ماتم آن باختن

کار یعقوب است از سوز فراق

دیده‌ای را بیت‌الاحزان باختن

چون فرید از هرچه باشد مفلست

زان نباید نرد جانان باختن

کفر است ز بی نشان نشان دادن

چون از بیچون نشان توان دادن

چون از تو نه نام و نه نشان ماند

آنگاه روا بود نشان دادن

تا یک سر موی مانده‌ای باقی

این سر نتوانمت بیان دادن

چو تو بنمانده‌ای تو را زیبد

داد دو جهان به یک زمان دادن

گر سر یگانگی همی جویی

دل نتوانی به این و آن دادن

دانی تو که چیست چارهٔ کارت

بر درگه او به عجز جان دادن

عطار چو یافتی ز جانان جان

صد جان باید به مژدگان دادن


بر هرچه که دل نهاده باشیم

در مشرکی اوفتاده باشیم

گر بر کامی سوار گردیم

حالی ز دو خر پیاده باشیم

صد عمر اگر به سر باستیم

داد نفسی نداده باشیم

مستی و غرور سخت کاری است

غم نیست که مست باده باشیم

زان پیش که سر نماند آن به

کین باد ز سر نهاده باشیم

هرگه که ز زاد و بوم رستیم

بینی که ز مرد زاده باشیم

چون سایه در آفتاب روشن

در پیش خود ایستاده باشیم

آن به که درین قفس چو عطار

از هستی خویش ساده باشیم


من نمیرم زانکه بی جان می‌زیم

جان نخواهم چون به جانان می‌زیم

در ره عشق تو چون جان زحمت است

لاجرم بی زحمت جان می‌زیم

چون بلای خویشتن دیدم وجود

از وجود خویش پنهان می‌زیم

در امید و بیم عشقت همچو شمع

گاه خندان گاه گریان می‌زیم

همچو غنچه از سر تر دامنی

غرق خون سر در گریبان می‌زیم

روز و شب بر خشک کشتی رانده‌ام

گرچه دایم غرق طوفان می‌زیم

از سر زلف تو اندیشم همه

گرچه حالی را پریشان می‌زیم

ماه رویا بر امید خلعتم

بس برهنه این چنین زان می‌زیم

از بر خود خلعت خاصم فرست

زانکه بی‌تو ژنده خلقان می‌زیم

از برونم پردهٔ اطلس چه سود

چون درون پرده عریان می‌زیم

همچو عطار از جهان فارغ شده

سر نهاده در بیابان می‌زیم


نیست ره عشق را برگ و نوا ساختن

خرقهٔ پیروز را دام ریا ساختن

دلق و عصا را بسوز کین نه نکو مذهبی است

از پی دیدار حق دلق و عصا ساختن

مرغ دلت را که اوست مرغ هوا خواه دوست

لایق عشاق نیست صید هوا ساختن

از فلک بی‌قرار هیچ نیاموختن

در طلب درد عشق پشت دوتا ساختن

مفلس این راه را سلطنت فقر چیست

برگ عدم داشتن راه فنا ساختن

بر سر میدان عشق در خم چوگان دوست

دل به صفت همچو گوی بی سر و پا ساختن

کار تو در بند توست کار بساز و بیا

پیش برون کی شود کار ز ناساختن

زخم خور ار عاشقی زانکه پدیدار نیست

خستگی عشق را هیچ دوا ساختن

تا دل عطار را درد و دوا شد یکی

نیست جز او را به عشق مدح و ثنا ساختن


عشق را بی‌خویشتن باید شدن

نفس خود را راهزن باید شدن

بت بود در راه او هرچه آن نه اوست

در ره او بت‌شکن باید شدن

زلف جانان را شکن بیش از حد است

کافر یک یک شکن باید شدن

تو بدو نزدیک نزدیکی ولیک

دور دور از خویشتن باید شدن

در نگنجد ما و من در راه او

در رهش بی ما و من باید شدن

دوست چون هرگز نیاید در وطن

عاشقان را بی وطن باید شدن

در ره او بر امید وصل او

خاک راه تن به تن باید شدن

همچو لاله غرقه در خون جگر

زنده در زیر کفن باید شدن

در ره او چون دویی را راه نیست

با یکی در پیرهن باید شدن

پس چو عطار اندر آفاق جهان

پاکباز انجمن باید شدن


ای صدف لعل تو حقهٔ در یتیم

عارض تو بی قلم خط زده بر لوح سیم

روح دهن مانده باز در سر زلفت مدام

عقل میان بسته چست بر سر کویت مقیم

در یتیم توام تا که درآمد به چشم

چشمهٔ چشمم بماند غرقهٔ در یتیم

زین سر زلفت که هست مملکت جم توراست

زانکه سر زلف توست بر صفت جیم و میم

چون سر زلف تو را باد پریشان کند

جیم در افتد به میم، میم درافتد به جیم

تیره گلیم توام رشتهٔ صبرم متاب

چند زنی بیش ازین طبل به زیر گلیم

برد لب لعل تو از بر عطار دل

تا دل عطار ماند چون لب تو از دو نیم


با تو سری در میان خواهد بدن

کان ورای جسم و جان خواهد بدن

هر که زان سر یافت یک ذره نشان

از دو عالم بی نشان خواهد بدن

محرم آن شو که گر آن نبودت

تا ابد عمرت زیان خواهد بدن

هر نفس کان در حضور او زنی

عمر تو آن است و آن خواهد بدن

ور نخواهد بود همراهت حضور

پس عذاب جاودان خواهد بدن

وای بر حال کسی کو بر مجاز

زان حقیقت بر کران خواهد بدن

مرد دایم همچنان کاینجا زید

چون بمیرد همچنان خواهد بدن

تا نپنداری که هر کو خار بود

روز محشر گلستان خواهد بدن

هرچه اینجا ذره ذره می‌کنی

جمله در پیشت عیان خواهد بدن

این همه آمد شد و وعد و وعید

از برای امتحان خواهد بدن

تو بکوش و جهد کن تا پی بری

زانکه کار ناگهان خواهد بدن

هر که بی او آستین در خون گرفت

محرم آن آستان خواهد بدن

محرم او شو که کار هر دو کون

محو و گم در یک زمان خواهد بدن

ترک کن کار زمین و آسمان

زانکه این کف وان دخان خواهد بدن

چون به حضرت زود نتوان رفت از آنک

پرده در پرده نهان خواهد بدن

جملهٔ ذرات عالم لاجرم

سوی آن حضرت دوان خواهد بدن

بر کناره می‌شو از هر سایه‌ای

زانکه کاری در میان خواهد بدن

در بر آن کار عالی کار خلق

اشتری بر نردبان خواهد بدن

کار ما در پیش او چون ذره‌ای

در بر هفت آسمان خواهد بدن

چون جهان آنجا کف و دودی بود

پس چه جای صد جهان خواهد بدن

چون برافتد پرده از روی دو کون

آن حقیقت ترجمان خواهد بدن

گوییا هر ذره‌ای را تا ابد

جاودانی صد زبان خواهد بدن

همچو باران ز آسمان سلطنت

خط استغنا روان خواهد بدن

در چنین جایی کجا عطار را

یک سخن یا یک بیان خواهد بدن


ساقیا خیز که تا رخت به خمار کشیم

تائبان را به شرابی دو سه در کار کشیم

زاهد خانه‌نشین را به یکی کوزه درد

اوفتان خیزان از خانه به بازار کشیم

هوست هست که صافی دل و صوفی گردی

خیز تا پیش مغان دردی خمار کشیم

هر که را در ره اسلام قدم ثابت نیست

به یکی جرعه میش در صف کفار کشیم

هر که دعوی اناالحق کند و حق گوید

انا گویان خودی را به سر دار کشیم

چند داریم نهان زیر مرقع زنار

وقت نامد که خط اندر خط زنار کشیم

هیچکس را ندهد دنیی و دین دست بهم

هرکه گوید که دهد، خنجر انکار کشیم

گر تو دین می‌طلبی از سر دنیی برخیز

که ز دین بار نیابیم مگر بار کشیم

گر ازین شاخ گل وصل طمع می‌داریم

اندرین راه غم عشق چو عطار کشیم


کافری است از عشق دل برداشتن

اقتدا در دین به کافر داشتن

در ملا تحقیق کردن آشکار

در خلا دین مزور داشتن

از برون گفتن که شیطان گمره است

وز درونش پیر و رهبر داشتن

چون درآید تیرباران بلا

در هزیمت دامن تر داشتن

کار مردان چیست بیکار آمدن

پس به هر دم کار دیگر داشتن

خاک ره بر خود نمایان ریختن

خویشتن را خاک این در داشتن

غرقهٔ این بحر گشتن ناامید

وانگهی امید گوهر داشتن

دست بر سر پای در گل آمدن

خشت بالین، خاک بستر داشتن

دام تن در راه معنی سوختن

مرغ جان بی‌بال و بی‌پر داشتن

هر سری کان از تو سر برمی‌زند

از برای تیغ و خنجر داشتن

چون فلک خورشید را بر سر کشید

کی تواند پای بر سر داشتن

پای بر سر نه که اینجا کافری است

سر برای تاج و افسر داشتن

همچو عطار این سگ درنده را

زهر دادن یا مسخر داشتن


وقت آن آمد که ما آن ماه را مهمان کنیم

پیش او شکرانه جان خویش را قربان کنیم

چون ز راه اندر رسد ما روی بر راهش نهیم

وانگهی بر خاک راهش دیده خون‌افشان کنیم

هرچه در صد سال گرد آورده باشیم این زمان

گر همه جان است ایثار ره جانان کنیم

گر نباشد ماحضر چیزی نیندیشیم از آن

آتشی از دل برافروزیم و جان بریان کنیم

شمع چون از سینه سوزد نقل از چشم آوریم

باده چون از عشق باشد جام او از جان کنیم

بر جمال دوست چندان می‌کشیم از جام جان

کز تف او عقل را تا منتها حیران کنیم

پای‌کوبان دست‌زن در های و هوی آییم مست

هم پیاپی هم سراسر دورها گردان کنیم

هر نفس بر بوی او عمری دگر پی افکنیم

هر زمان بر روی او شادی دیگرسان کنیم

گر در آن شب صبحدم ما را بود خلوت بسوز

صبح را تا روز حشر از خون دل مهمان کنیم

در نگنجد مویی آن دم گر بیاید ماه و چرخ

ماه را بر در زنیم و چرخ را دربان کنیم

در حضور او کسی ننشست تا فانی نشد

گر سر مویی ز ما باقی بود تاوان کنیم

چون حریفان جمله از مستی و هستی وا رهند

جمله را بی خویشتن بر خویشتن گریان کنیم

چون نه سر نه خرقه ماند از کمال نیستی

خرقه را با سر بریم و کارها آسان کنیم

گر دهد عطار را وصلی چنین یک لحظه دست

هر که دردی دارد از درد خودش درمان کنیم


اکنون که نشانهٔ ملامیم

وانگشت نمای خاص و عامیم

تا کی سر نام و ننگ داریم

زیرا که نه مرد ننگ و نامیم

در شهر ندا زنیم و گوییم

معشوقهٔ خویش را غلامیم

هم نام به باد داده هم ننگ

واندر طلب نشان و نامیم

لیکن شب و روز در خرابات

با رود وسرود و نقل و جامیم

واجب نبود نگار دیدن

زیرا که به کار ناتمامیم

دیوانه نه‌ایم حاش‌لله

با عقل و هدایت تمامیم

نیکوست وصال یار با فال

زیرا که درین چنین مقامیم

عطار وجود خود برون نه

چون دانستی که ناتمامیم


بیا تا رند هر جایی بباشیم

سر غوغا و رسوایی بباشیم

نمی‌ترسی که همچون خود نمایان

اسیر بند خودرایی بباشیم

اگر در جمع قرایان نشینیم

ز سر تا پای قرایی بباشیم

بیا تا در تماشای خرابات

چو رندان تماشایی بباشیم

چو عقل ما عقیله است آن نکوتر

که عاشق وار سودایی بباشیم

چو در دریای بی پایان فتادیم

همان بهتر که دریایی بباشیم

چو صحرا گشت بر ما آنچه بایست

برون کون صحرایی بباشیم

چو پیدا نیست جای ما چو عطار

همه جایی همه جایی بباشیم


عاشقی چیست ترک جان گفتن

سر کونین بی‌زبان گفتن

عشق پی بردن از خودی رستن

علم پی کردن از عیان گفتن

رازهایی که در دل پر خون است

جمله از چشم خون فشان گفتن

به زبانی که اشک خونین راست

قصهٔ خون یکان یکان گفتن

همچو پروانه پیش آتش عشق

حال پیدای خود نهان گفتن

عاشق آن است کو چو پروانه

می‌تواند به ترک جان گفتن

شیر چون می‌گریزد از آتش

شیر پروانه را توان گفتن

راهرو تا به کی بود سخنت

برتر از هفت آسمان گفتن

کم نه‌ای از قلم ازو آموز

ره سپرده سخن روان گفتن

کار کن زانکه بهتر است تو را

کار کردن ز کاردان گفتن

جان به جانان خود ده‌ای عطار

چند از افسانهٔ جهان گفتن


دل ز عشق تو خون توان کردن

عقل را سرنگون توان کردن

هرچه جز عشق توست از سردل

تا قیامت برون توان کردن

تا زبون‌گیری آن‌که را خواهی

خویشتن را زبون توان کردن

تا همه خون خوریم در غم تو

هرچه داریم خون توان کردن

گوییم صبر کن چه می‌گویی

از تو خود صبر چون توان کردن

نظری کن که چون بمردم من

کی کنی پس کنون توان کردن

برامید تو در پی عطار

سفر اندرون توان کردن


بندگی چیست به فرمان رفتن

پیش امر از بن دندان رفتن

همه دشواری تو از طمع است

ترک خود گفتن و آسان رفتن

سر فدا کردن و سامان جستن

وانگهی بی سر و سامان رفتن

قابل امر شدن همچون گوی

پس به یک ضربه به پایان رفتن

از گران‌باری خود ترسیدن

پس سبکبار به پیشان رفتن

در پی شمع شریعت شب و روز

همچو پروانه به پیمان رفتن

آبرو باش تو در جوی طریق

تا توانی تو بیابان رفتن

برگ ره ساز که بی برگ رهی

در چنین بادیه نتوان رفتن

گر تو دنیا همه زندان دیدی

فرخت باد ز زندان رفتن

ور ندانی تو بجز دنیا هیچ

مرده باید به فراوان رفتن

تا کی از خواب درآموز آخر

یک شب از گنبد گردان رفتن

قرن‌ها شد که نمی‌آسایند

از تو شب خفتن وزیشان رفتن

عاشقان راست مسلم نه تو را

در ره دوست به مژگان رفتن

سر فدا کردن و چون عیاران

جان به کف بر در جانان رفتن

ترک عطار به گفتن کلی

پس درین بادیه ترسان رفتن


گاه لاف از آشنایی می‌زنیم

گه غمش را مرحبایی می‌زنیم

همچو چنگ از پردهٔ دل زار زار

در ره عشقش نوایی می‌زنیم

از دم ما می بسوزد عالمی

آخر این دم ما ز جایی می‌زنیم

ما مسیم و این نفس‌های به درد

بر امید کیمیایی می‌زنیم

روز و شب بر درگه سلطان جان

تا ابد کوس وفایی می‌زنیم

پادشاهانیم و ما را ملک نیست

لاجرم دم با گدایی می‌زنیم

ما چو بیکاریم کار افتاده را

بر طریق عشق رایی می‌زنیم

خوان کشیدیم و دری کردیم باز

سالکان را الصلایی می‌زنیم

نیستان را قوت هستی می‌دهیم

خویش‌بینان را قفایی می‌زنیم

اندرین دریا که عالم غرق اوست

بی دل و جان دست و پایی می‌زنیم

ماجرای عشق از عطار جو

تا نفس از ماجرایی می‌زنیم


در عشق همی بلا همی جویم

درد دل مبتلا همی جویم

در مان چه طلب کنم که در عشقش

یک درد به صد دعا همی جویم

از صوف صفای دل نمی‌یابم

از درد مغان صفا همی جویم

از خرقه و طیلسان دلم خون شد

زنار و کلیسیا همی جویم

در بحر هزار موج عشق او

غرقه شده و آشنا همی جویم

جانا به لقا چو آفتابی تو

یک ذره از آن بقا همی جویم

تا چند دوم به گرد عالم در

تو با من و من که را همی جویم

تو دست به جان من فرا کرده

من گرد جهان تورا همی جویم

تو در دل و من به گرد عالم در

بنگر که تورا کجا همی جویم

عطار شدم ز عطر زلف تو

زان عطر دگر عطا همی جویم


عشق چیست از خویش بیرون آمدن

غرقه در دریای پر خون آمدن

گر بدین دریا فرو خواهی شدن

نیست هرگز روی بیرون آمدن

ور سر کم کاستی دارای در آی

زانکه اینجا نیست افزون آمدن

لازمت باشد اگر عاشق شوی

ترک کردن عقل و مجنون آمدن

از ازل آزاد گشتن وز ابد

محرم سر هم اکنون آمدن

چون توان بودن به صورت بارکش

پس به معنی فوق گردون آمدن

سر بریده راه رفتن چون قلم

پا و سر افکنده چون نون آمدن

سرنگون رفتن درین دریای ژرف

پس نهان چون در مکنون آمدن

چون دهم شرحت همی گم بودگی است

محرم این بحر بیچون آمدن

تا ابد یکرنگ بودن با فنا

نی همی هردم دگرگون آمدن

چیست ای عطار کفر راه عشق

سست دین از همت دون آمدن


بیار آن جام می تا جان فشانیم

نثاری بر سر جانان نشانیم

بیا جانا که وقت آن درآمد

که جان بر جام جان‌افشان فشانیم

چو بر جان آشکارا گشت جانان

ز غیرت جان خود پنهان فشانیم

دمی کز ما برآید بی غم او

در آن ماتم بسی طوفان فشانیم

چو دریا در خروش آییم وانگه

ز چشم خون‌فشان باران فشانیم

وگر در دیده آید غیر او کس

نمک در دیدهٔ گریان فشانیم

همان بهتر که در عشقش چو عطار

در از دریای بی‌پایان فشانیم


ای جان ز جهان کجات جویم

جانی و چو جان کجات جویم

چون نام و نشانت می ندانم

بی نام و نشان کجات جویم

چون کون و مکان حجاب راه است

در کون و مکان کجات جویم

چون تو نه نهانی و نه پیدا

پیدا و نهان کجات جویم

هستی تو چو آسمان سبکرو

در بند گران کجات جویم

ای از بر من چو تیر رفته

من همچو کمان کجات جویم

چون تو نرسی به کسی یقین است

پس من به گمان کجات جویم

در پرده شدی خموش گشتی

من نعره‌زنان کجات جویم

گفتی که مرا میان جان جوی

جان نیست عیان کجات جویم

هستیم درین میانه کوهی است

کوهی به میان کجات جویم

چون جان فرید در تو محو است

دل در خفقان کجات جویم

گفتی که چو گم شوی مرا جوی

گم گشتهٔ جان کجات جویم


ای گرفته حسن تو هر دو جهان

در جمالت خیره چشم عقل و جان

جان تن جان است و جان جان تویی

در جهان جانی و در جانی جهان

های و هوی عاشقانت هر سحر

می نگنجد در زمین و آسمان

بوالعجب مرغی است جان عاشقت

کز دو کونش می نیابد آشیان

جملهٔ عالم همی بینم به تو

وز تو در عالم نمی‌بینم نشان

ای ز پیدایی و پنهانی تو

جان من هم در یقین هم در گمان

تن همی داند که هستی بر کنار

جان همی داند که هستی در میان

بس سخن گویی از آنی بس خموش

بس هویدایی از آنی بس نهان

کی تواند دید نور آفتاب

چشم اعمی چون ندارد جای آن

ما همه عیبیم چون یابد وصال

عیب‌دان در بارگاه غیب‌دان

تا نگردد جان ما از عیب پاک

کی شوی با عاشقانش هم عنان

آستین نا کرده پر خون هر شبی

کی شود شایستهٔ آن آستان

همچو عطار از دو کون آزاد گرد

بندهٔ یکتای او شو جاودان


ما گبر قدیم نامسلمانیم

نام‌آور کفر و ننگ ایمانیم

گه محرم کم زن خراباتیم

گه همدم جاثلیق رهبانیم

شیطان چو به ما رسد کله بنهد

کز وسوسه اوستاد شیطانیم

زان مرد نه‌ایم کز کسی ترسیم

سر پای برهنگان دو جهانیم

درمانده‌ایم و راه بس دور است

ما راه به کار خود نمی‌دانیم

ما چاره به کار خویش چون سازیم

چو جمله به کار خویش حیرانیم

کی باشد و کی بود که ناگاهی

این پرده ز کار خویش بدرانیم

هر پرده که بعد از آن پدید آید

از آتش معرفت بسوزانیم

زآنجا که درآمدیم از اول

جان را سوی آن کمال برسانیم

عطار شکسته را به یک دفعت

از پردهٔ هر دو کون برهانیم


ای جگرگوشهٔ جگرخواران

غم تو مرهم دل افکاران

درد دردت علاج مخموران

درد عشقت شفای بیماران

در بیابان آرزومندیت

سر فدا کرده صاحب اسراران

غلغلی در فکنده تا به فلک

بر سر کوی تو وفاداران

بر سر کوه نفس در غم تو

رهزن خویش گشته عیاران

همه شب جز تو را نمی‌بینند

دیدهٔ نیم‌خواب بیداران

بر همه عاشقان جهان بفروش

که زبونند این خریداران

کشته‌ای تخم عشق در جانها

هین بباران ز چشم ما باران

جان عطار آرزومند است

برهانش از میان بیکاران


ما چو بی‌ماییم از ما ایمنیم

از تولا و تبرا ایمنیم

از تفاخر همچو گردون فارغیم

وز تغیر همچو دریا ایمنیم

چون گذر کردیم از بالا و پست

هم ز پستی هم ز بالا ایمنیم

چون نه نادان و نه دانا مانده‌ایم

هم ز نادان هم ز دانا ایمنیم

چون زبان از نیک و بد دربسته‌ایم

هم ز شنوا هم ز گویا ایمنیم

چون قرار کار ما رفتست دی

لاجرم ز امروز و فردا ایمنیم

نام و ننگ ما در اقصای جهان

گر نهان شد ور هویدا ایمنیم

روز و شب بی راه می‌جوییم راه

زانکه از ناایمنی ما ایمنیم

چون سر عطار گوی راه شد

از سریر لاف و سودا ایمنیم


گر مردی خویشتن ببینیم

اندر پس دوکدان نشینیم

دیگر نزنیم لاف مردی

وز شرم ره زنان گزینیم

کاری عجب اوفتاده ما را

پیمانهٔ زهر و انگبینیم

تا زهر چو انگبین نگردد

یک ذره جمال او نبینیم

سر رشتهٔ دل ز دست دادیم

کین چیست که ما کنون درینیم

ای ساقی درد درد در ده

کامروز ورای کفر و دینیم

ما در ره یار سر ببازیم

وانگه پس کار خود نشینیم

آبی در ده صبوحیان را

کز عشق به سینه آتشینیم

صبح رخ او پدید آمد

ما جمله صبوحیان ازینیم

ما مستانیم و همچو عطار

از مستی خویش شرمگینیم


ای روی تو شمع پاکبازان

زلف تو کمند سرفرازان

عشاق به روی همچو ماهت

چون صبح بر آفتاب نازان

از شوق رخت چراغ گردون

چون شمع همی رود گدازان

از بهر شکار روی گلگونت

شبرنگ خط تو تیزتازان

زان حلقهٔ دام زاغ زلفت

افتاده به حلق جره‌بازان

یک موی ز زلف پیچ پیچت

بشکسته طلسم کارسازان

از زلف مشعبدت چو مهره

در ششدره مانده حلقه‌بازان

تسبیح رخت کنند دایم

در پردهٔ حسن دلنوازان

وصل تو درون پاک خواهد

پاکی سوی پاک دست یازان

وصلت که زکوة اوست خورشید

هرگز نرسد به بی نمازان

جانی باید ز خویشتن پاک

نه غرق منی چو نو نیازان

گفتی برهانمت ز عطار

شد عمر و دلت نبود یازان


ای روی تو شمع بت‌پرستان

یاقوت تو قوت تنگدستان

زلف تو و صد هزار حلقه

چشم تو و صد هزار دستان

خورشید نهاده چشم بر در

تا تو به درآیی از شبستان

گردون به هزار چشم هر شب

واله شده در تو همچو مستان

آنچ از رخ تو رود در اسلام

هرگز نرود به کافرستان

پیران ره حروف زلفت

ابجد خوانان این دبستان

در عشق تو نیستان که هستند

هستند نه نیستان نه هستان

ممکن نبود به لطف تو خلق

از دینداران و بت‌پرستان

گوی تو که آب خضر بوده است

هر شیر که خورده‌ای ز پستان

ای بر شده بس بلند آخر

به زین نگرید سوی بستان

گلگون جمال در جهان تاز

وز عمر رونده داد بستان

کین گلبن نوبهار عمرت

درهم ریزد به یک زمستان

مشغول مشو به گل که ماراست

پنهان ز تو خفته در گلستان

زخمی زندت به چشم زخمی

گورستانت کند ز بستان

تو گلبن گلستان حسنی

عطار تورا هزاردستان


نشستی در دل من چونت جویم

دلم خون شد مگر در خونت جویم

تو با من در درون جان نشسته

من از هر دو جهان بیرونت جویم

چو فردا گم نخواهی بود جاوید

پس آن بهتر بود کاکنونت جویم

مرا گویی چو گم گردی مرا جوی

چو بی چونی تو آخر چونت جویم

چو راهت را نه سر پیداست نه پای

نه سر نه پای چون گردونت جویم

یقین دانم که در دستم کم آیی

اگرچه هر زمان افزونت جویم

چو در دستم نمی‌آیی ز یک وجه

از آن هر روز دیگرگونت جویم

چو هر دم می‌کنی صد رنگ ظاهر

سزد گر همچو بوقلمونت جویم

نیایی ذره‌ای در دست هرگز

اگر هر دم به صد افسونت جویم

نمیرم تا ابد گر درد خود را

مفرح از لب میگونت جویم

چو دریا گشت چشم من ز شوقت

چگونه لؤلؤ مکنونت جویم

شکر ریز فریدم می نباید

شکر از خندهٔ موزونت جویم


چون قصهٔ زلف تو دراز است چگویم

چون شیوهٔ چشمت همه ناز است چگویم

این است حقیقت که ز وصل تو نشان نیست

هر قصه که این نیست مجاز است چگویم

خورشید که او چشم و چراغ است جهان را

از شوق رخت در تک و تاز است چگویم

چون شمع سحرگاه دل سوخته هر شب

بی روی تو در سوز و گداز است چگویم

تا دست به زلف تو رسد در همه عمرم

چون زلف توام کار دراز است چگویم

گر کرد مرا زلف تو با خاک برابر

لعل لب تو بنده نواز است چگویم

المنه‌لله که دلم گرچه ربودی

از زلف تو در پردهٔ راز است چگویم

گفتی که بگو تا چه کشیدی تو ز نازم

کار من دلخسته نیاز است چگویم

گفتم که در بسته مرا چند نمایی

گفتی که درم بر همه باز است چگویم

گر بر همه باز است در وصل تو جانا

چون بر من سرگشته فراز است چگویم

عطار درین کوی اگر نیک و اگر بد

پروانهٔ آن شمع طراز است چگویم


ای نهان از دیده و در دل عیان

از جهان بیرون ولی در قعر جان

هر کسی جان و جهان می‌خواندت

خود تویی از هر دو بیرون جاودان

هم جهان در جانت می‌جوید مدام

هم ز جان می‌جویدت دایم جهان

تو جهانی، لیک چون آیی پدید

نه که جانی، لیک چون گردی نهان

چون پدید آیی چو پنهانی مدام

چون نهان گردی چو جاویدی عیان

هم نهانی هم عیانی هر دویی

هم نه اینی هم نه آن هم این هم آن

جان ز پنهانی تو در داده تن

تن ز پیدایی تو جان بر میان

جان چو بی چون است چون آید به راه

تن چو در جوش است چون یابد نشان

چون ز تو جان نفی و تن اثبات یافت

زین دو وصفند این دو جوهر در گمان

هر دو گر بی‌وصف گردند آنگهی

قرب بی وصفیت یابند آن زمان

ز اشتیاق در وصلت چون قلم

می‌روم بسته میان بر سر دوان

من نیم تنها که ذرات دو کون

جان‌فشانند این طلب را جان‌فشان

آن چه جویم چون نیاید در طلب

زان چه گویم چون نیاید در بیان

بر زبانم چون بگردد نام وصل

پر زبانه گرددم حالی زبان

شرح این اسرار از عطار خواه

او بگفت اسرار کو اسراردان


ای روی تو شمع تاج داران

زلف تو طلسم بی‌قراران

اعجوبهٔ زلف خرده کارت

اغلوطهٔ ده بزرگواران

از عکس جمال جان فزایت

خورشید و قمر ز شرمساران

در پیش رخت پیاده گشته

از بهر سجود شهسواران

چون تو به کمال رخ نمایی

ناقص گردند اختیاران

یک ذره غم تو خوشتر آید

از نقد حضور غمگساران

بیکاره بمانده‌اند جمله

در شیوهٔ تو شگرف کاران

در راه تو نام و ننگ بازند

از ننگ وجود نامداران

از نرگس توست نیست از می

مخموری چشم پر خماران

گر جان به طلسم زلف بردی

بر جان نکنند تیرباران

تو دشمن جان دوستانی

با تو چه کنند دوستداران

اندک سوی من نگر اگرچه

بسیار شدند خواستاران

تا چند ز گوهر وصالت

نومید شوند امیدواران

در ده می صاف وصل یکبار

تا باز رهند دردخواران

عطار ز یک گل وصالت

بلبل گردد به نوبهاران


قصد کرد از سرکشی یارم به جان

قصد او را من خریدارم به جان

گر بسوزد همچو شمعم عشق او

راز عشقش را نگه دارم به جان

عشق او دل خواهد و زین چاره نیست

دل بدادم چون گرفتارم به جان

ماه‌رویا جان من در حکم توست

جان ببر چند آوری کارم به جان

نی چو عشقم هست جانم گو مباش

من ز جان خویش بیزارم به جان

جانم از شادی نگنجد در جهان

گر دهی ای ماه زنهارم به جان

گر بسوزی بند بندم از جفا

من وفای تو به جان دارم به جان

هرچه فرمایی وگر جان خواهیم

پیشباز آیم به جای آرم به جان

چون دل عطار از زاری بسوخت

کم طلب زین بیش آزارم به جان


برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات

تذکرة‌العلیا

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe