عطار نیشابوری – غزل 501 تا 550

تا چشم باز کردم نور رخ تو دیدم

تا گوش برگشادم آواز تو شنیدم

چندان که فکر کردم چندان که ذکر گفتم

چندان که ره سپردم بیرون ز تو ندیدم

تا کی به فرق پویم جمله تویی چگویم

چون با منی چه جویم اکنون بیارمیدم

عمری به سر دویدم گفتم مگر رسیدم

با دست هرچه دیدم جز باد می‌ندیدم

فریاد من از آن است کاندر پس درم من

دربسته ماند بر من وز دست شد کلیدم

عطار را به کلی از خویشتن فنا کن

چون در فنای عشقت ذوق بقا چشیدم

تو می‌دانی که در کار تو چون مضطر فرو ماندم

به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم

ز حیرانی عشق تو خلاصم کی بود هرگز

که از عشقت به نو هر روز حیران تر فرو ماندم

عجایب نامهٔ عشقت به پایان چون برم آخر

که اندر اولین حرفی به سر دفتر فرو ماندم

چو دست من به یک بازی فرو بستی چه بازم من

مکن داویم ده آخر که در ششدر فرو ماندم

همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم

نگه کن در من مسکین که بس مضطر فرو ماندم

چگونه چشمهٔ حیوان درین وادی به دست آرم

که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم

از آن شد کشتیم غرقاب و من با پاره‌ای تخته

که در گرداب این دریای موج‌آور فرو ماندم

چو از شوق گهر رفتم بدین دریا و گم گشتم

هم از خشکی هم از دریا هم از گوهر فرو ماندم

ز بس کاندر خم چوگان محنت گوی گشتم من

چو گویی اندرین میدان ز پای و سر فرو ماندم

ندانم تا تو ای عطار گنج عشق کی یابی

که از سودای گنج ایدر به رنج اندر فرو ماندم

دوش از وثاق دلبری سرمست بیرون آمدم

هیچم نبود از خود خبر تا بی خبر چون آمدم

دستم چو از نیرنگ او آمد به زیر سنگ او

بر چهرهٔ گلرنگ او چون لاله در خون آمدم

گاهی ز جان بی جان شدم گاهی ز دل بریان شدم

هر لحظه دیگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم

در فرقت آن نازنین گشتم همه روی زمین

گویی نبودم پیش ازین عاشق هم اکنون آمدم

چون نیستی اندر عیان، در نیستی گشتم نهان

تا هرچه دیدم در جهان از جمله بیرون آمدم

از فقر رو کردم سیه عطار را کردم تبه

رفعت رها کردم به ره از خویش بیرون آمدم

تا بر رخ تو نظر فکندم

بنیاد وجود برفکندم

مرغی بودم به دست سلطان

از دست تو بال و پر فکندم

هرچیز که داشتم تر و خشک

از اشک به آب در فکندم

دل سوخته بر بلا نهادم

جان شیفته برخطر فکندم

تا خاک در تو تاج کردم

بر خاک تو تاج در فکندم

تا ناوک غمزهٔ تو دیدم

از ناوک تو سپر فکندم

خود را چو قلم ز عشق خطت

هر روز هزار سر فکندم

تا من سخن رخ تو گفتم

بس تاب که در قمر فکندم

تا من صفت لب تو کردم

بس سوز که در شکر فکندم

بی خوشهٔ زلفت آتشی صعب

در خرمن خشک و تر فکندم

از حلقهٔ آسمان قمر را

بی چهرهٔ تو به در فکندم

همتای تو در جهان ندیدم

چندان که همی نظر فکندم

با چهره و با سرشک عطار

عمری است که سیم و زر فکندم

تا عشق تو سوخت همچو عودم

یک ذره نماند از وجودم

تا بگذشتی چو باد بر من

بر خاک فتاده در سجودم

یک لحظه ز تو نمی‌شکیبم

خود را صد ره بیازمودم

عشقت چو نشست در دلم ساخت

برخاست ز ره زیان و سودم

از جوهر عشق هر دو عالم

یک ذره ز خویش می‌نمودم

چون نیک به خود نگاه کردم

من خود به میانه در نبودم

چون من به خودی نبود گشتم

آیینه کاینات بودم

گه پردهٔ آسمان گشادم

گه چهرهٔ آفتاب سودم

از بس که بسوختم درین تاب

عطار نیم ولیک عودم

تا عشق تو در میان جان دارم

جان پیش در تو بر میان دارم

اشکم چو به صد زبان سخن گوید

راز دل خویش چون نهان دارم

در عشق تو بس سبکدل افتادم

کز بادهٔ عشق سر گران دارم

گفتم چو به تو نمی‌رسم باری

نامت همه روز بر زبان دارم

چون کرد فراق تو زبان بندم

چه روز و چه روزگار آن دارم

چون کار نمی‌کند فغان بی تو

از دست غم تو چون فغان دارم

در خاطر هیچکس نمی‌آید

شوری که از آن شکرستان دارم

گفتم شکریم ده به جان تو

کاخر من دلشکسته جان دارم

گفتی که تو را شکر زیان دارد

گو دار که من بسی زیان دارم

تا چند رخت به آستین پوشی

تا کی ز تو سر بر آستان دارم

گفتی که جهان به کام عطار است

من بی تو کجا سر جهان دارم

مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار می‌دارم

مسلمانم همی خوانند و من زنار می‌دارم

طریق صوفیان ورزم، ولیکن از صفا دورم

صفا کی باشدم چون من سر خمار می‌دارم

ببستم خانقه را در، در میخانه بگشودم

ز می من فخر می‌گیرم ز مسجد عار می‌دارم

چو یار اندر خرابات است من اندر کعبه چون باشم

خراباتی صفت خود را ز بهر یار می‌دارم

به گرد کوی او هر شب بدان امید چون عطار

مگر بنوازدم یاری خروش زار می‌دارم

رفتم به زیر پرده و بیرون نیامدم

تا صید پرده‌بازی گردون نیامدم

چون قطب ساکن آمدم اندر مقام فقر

هر لحظه همچو چرخ دگرگون نیامدم

بنهاده‌ام قدم به حرمگاه فقر در

تا هرچه بود از همه بیرون نیامدم

زر همچو گل ز صره از آن ریختم به خاک

تا همچو غنچه با دل پر خون نیامدم

از اهل روزگار به معیار امتحان

کم نیستم به هیچ، گر افزون نیامدم

همچون مگس به ریزهٔ کس ننگریستم

هر چند چون همای همایون نیامدم

منت خدای را که اگر بود و گر نبود

در زیر بار منت هر دون نیامدم

هر بی خبر برون درست از وجود من

آخر من از عدم به شبیخون نیامدم

عطار پر به سوی فلک همچو جبرئیل

راه زمین مرو که چو قارون نیامدم

ازین کاری که من دارم نه جان دارم نه تن دارم

چون من من نیستم، آخر چرا گویم که من دارم

تن و جان محو شد از من، ز بهر آنکه تا هستم

حقیقت بهر دل دارم شریعت بهر تن دارم

همه عالم پر است از من ولی من در میان پنهان

مگر گنج همه عالم نهان با خویشتن دارم

اگر خواهی که این گنجت شود معلوم دم درکش

که سر این چنین گنجی نه بهر انجمن دارم

اگر ذرات این عالم زبان من شود دایم

نیارم گفت ازو یک حرف و چندانی سخن دارم

مرا گویی که حرفی گوی از اسرار گنج جان

چه گویم چون درین معرض نه نطق و نه دهن دارم

میان خیل نا اهلان سخن چون با میان آرم

که من اینجا به یک یک گام صد صد راهزن دارم

چو از کونین آزادم، نگویم سر خود با کس

مرا این بس که من در سینه سر سرفکن دارم

اگر از سر این گنجت خبر باید به خاکم رو

بپرس از من در آن ساعت که سر زیر کفن دارم

از آن سلطان کونینم که دارالملک وحدت را

درون گلخنی مانده نه خرقه نی وطن دارم

چو زلفش را دو صد گونه شکن دیدم ز پیش و پس

میان بسته به زناری سر یک یک شکن دارم

نسیمی گر نمی‌یابم ز زلف یوسف قدسم

ندارم هیچ نومیدی که بوی پیرهن دارم

چه می‌گویم که زلف او مرا برهاند از چنبر

به گرد جملهٔ عالم در آورده رسن دارم

فرید از یک شکن زنار اگر بربست من با او

به سوی صد شکن دیگر ز صد سو تاختن دارم

تا عشق تو را به جان ربودم

بی درد تو یک نفس نبودم

از روز ازل هنوز مستم

وز شوق الست در سجودم

گفتی که جمال خود نمایم

این خود ز کمال تو شنودم

در آتش هجر انتظارم

می‌سازم و سوخت این وجودم

بی لطف تو بوی خوش ندارم

گر جمله گلاب و مشک و عودم

از بوی جگر که می‌گدازم

بر اوج فلک رسید دودم

مفتاح هدایتم تو دادی

آنگه در اهلیت گشودم

در عشق تو یافتم سعادت

صد باره درون خود زدودم

نامم ز تو زان شده است عطار

کز حسن تو عارفی نمودم

من با تو هزار کار دارم

جانی ز تو بی قرار دارم

شب‌های وصال می‌شمردم

تا حاصل روزگار دارم

گفتی که فراق نیز بشمر

چون با گل تازه خار دارم

گر در سر این شود مرا جان

هرگز به رخت چه کار دارم

تا جان دارم من نکوکار

جز عشق رخت چه کار دارم

گفتی مگریز از غم من

چون غمزهٔ غمگسار دارم

چون بگریزم ز یک غم تو

چون غم ز تو من هزار دارم

گفتی که بیا و دل به من ده

تا دل ز تو یادگار دارم

ای یار گزیده، دل که باشد

جان نیز برای یار دارم

گفتی سر خویش گیر و رفتی

کز دوستی تو عار دارم

سر بی تو مرا کجا به کاراست

سر بی تو برای دار دارم

گفتی که کمند زلف من گیر

یعنی که سر شکار دارم

چون رفت ز دست کار عطار

چون زلف تو استوار دارم

سواد خط تو چون نافع نظر دیدم

روایتی که ازو رفت معتبر دیدم

مرا چو زلف تو بر حرف می فرو گیرد

حروف زلف تو برخواندم و خطر دیدم

چه گویم از الف وصل تو که هیچ نداشت

من اینکه هیچ نداشت از همه بتر دیدم

تو را میان الف است و الف ندارد هیچ

که من ورای الف هیچ در کمر دیدم

کمند زلف تورا کافتاب دارد زیر

هزار حلقه گرفتار یکدگر دیدم

به حلق آمده جان در درون هر حلقه

هزار عاشق گم کرده پا و سر دیدم

سزد که هندی تو نام نرگس است از آنک

دو هندوی رخ تو نرگس بصر دیدم

چگونه شور نیارم ز آرزوی لبت

کز آرزوی لبت شور در شکر دیدم

ورای دولت وصل تو هیچ دولت نیست

ولی چه سود که آن نیز برگذر دیدم

چگونه وصل تو دارم طمع که من خود را

ز تر و خشک لب‌خشک و چشم‌تر دیدم

به عالم که ز وصلت سخن رود آنجا

هزار تشنه به خون غرقه بیشتر دیدم

ز مشرقی که ازو آفتاب حسن تو تافت

هزار عرش اگر بود مختصر دیدم

چو در صفات توام آبروی می‌بایست

فرید را سخنی همچو آب زر دیدم

عشق بالای کفر و دین دیدم

بی نشان از شک و یقین دیدم

کفر و دین و شک و یقین گر هست

همه با عقل همنشین دیدم

چون گذشتم ز عقل صد عالم

چون بگویم که کفر و دین دیدم

هرچه هستند سد راه خودند

سد اسکندری من این دیدم

فانی محض گرد تا برهی

راه نزدیکتر همین دیدم

چون من اندر صفات افتادم

چشم صورت صفات بین دیدم

هر صفت را که محو می‌کردم

صفتی نیز در کمین دیدم

جان خود را چو از صفات گذشت

غرق دریای آتشین دیدم

خرمن من چو سوخت زان دریا

ماه و خورشید خوشه‌چین دیدم

گفتی آن بحر بی نهایت را

جنت عدن و حور عین دیدم

چون گذر کردم از چنان بحری

رخش خورشید زیر زین دیدم

حلقه‌ای یافتم دو عالم را

دل در آن حلقه چون نگین دیدم

آخر الامر زیر پردهٔ غیب

روی آن ماه نازنین دیدم

آسمان را که حلقهٔ در اوست

پیش او روی بر زمین دیدم

بر رخ او که عکس اوست دو کون

برقع از زلف عنبرین دیدم

نقش های دو کون را زان زلف

گره و تاب و بند و چین دیدم

هستی خویش پیش آن خورشید

سایهٔ یار راستین دیدم

دامنش چون به دست بگرفتم

دست او اندر آستین دیدم

هر که او سر این حدیث شناخت

نقطهٔ دولتش قرین دیدم

جان عطار را نخستین گام

برتر از چرخ هفتمین دیدم

آن در که بسته باید تا چند باز دارم

کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم

با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم

گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم

تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی

در جان خویش گفتم چندان که راز دارم

چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر

در چشم من فروشد چون چشم باز دارم

چیزی برفت از من و اینجا نماند چیزی

تا این شود چون آن یک کاری دراز دارم

جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان

جان من است جانان، جان دلنواز دارم

نی نی اگر چو شمعی این دم زدم ز گرمی

اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم

چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم

تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم

کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت

نه صبر می‌توانم نه کارساز دارم

از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست

من زاد این بیابان عجز و نیاز دارم

شوریدهٔ جهانم چون قربت تو جویم

محمود نیستم من، خو با ایاز دارم

بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم

ورنه کسی نبوده است البته باز دارم

من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده

جان در میان آتش تن در گداز دارم

لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او

چون سرنگون نه‌ای تو صد سرفراز دارم

دریغا کانچه جستم آن ندیدم

نجات تن خلاص جان ندیدم

دلم می‌سوزد از درد و چه سازم

که درد خویش را درمان ندیدم

به کار افتادگی خویش هرگز

ندیدم هیچ سرگردان ندیدم

بگردیدم چو گردون گرد عالم

چو خود واله چو خود حیران ندیدم

شدم چون گوی سرگردان که خود را

حریفی درد در میدان ندیدم

درین حیرت ندارم صبر و غم اینت

که گشتن خویش را قربان ندیدم

درین وادی بسی از پیش رفتم

ولی یک ذره از پیشان ندیدم

کنون از پس شدم عمری ولیکن

سر یک مویی از انسان ندیدم

چو راهی بی نهایت می‌نماید

سر و بن یافتن امکان ندیدم

چو شمعی خویش را در آتش و دود

اگر دیدم به جز گریان ندیدم

گزیرم نیست از خوناب دیده

که من هرگز چنین طوفان ندیدم

ز عالم شربتی بی خون نخوردم

ز گیتی بی جگر یک نان ندیدم

ندیدم در جهان یک ذره شادی

که تا اندوه صد چندان ندیدم

چه گر خورشید عمرم بود تاوان

چو بر من تافت جز تاوان ندیدم

حکایت چون کنم از ملک یوسف

که من جز چاه و جز زندان ندیدم

خطا گفتم بسی دیدم نکویی

ولی خود را سزای آن ندیدم

کمال دیگران بر خود چه بندم

که من در خویش جز نقصان ندیدم

صدف را آن بود بهتر که گوید

که من در عمر خود باران ندیدم

فقیری بایدم همدرد و همدم

که می‌گوید که من سلطان ندیدم

تو ای عطار چون اینجا رسیدی

سخن گفتن تورا سامان ندیدم

سر مویی سر عالم ندارم

چه عالم چون سر خود هم ندارم

چنان گم گشته‌ام از خویش رفته

که گویی عمر جز یک دم ندارم

ندارم دل بسی جستم دلم باز

وگر دارم درین عالم ندارم

چو دل را می‌نیابم ذره‌ای باز

چرا خود را بسی ماتم ندارم

بحمدالله که از بود و نبودم

اگر شادی ندارم غم ندارم

چه می‌گویم که مجروحم چنان سخت

که در هر دو جهان مرهم ندارم

جهانی راز دارم مانده در دل

که را گویم چو یک محرم ندارم

حریفی می‌کنم با هفت دریا

ولیکن زور یک شبنم ندارم

بسی گوهر دهد دریام هر دم

ولی چون ناقصم محکم ندارم

اگر یک گوهر آید قسم عطار

به قدر از هر دو کونش کم ندارم

نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم

به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم

منم و هزار حسرت که در آرزوی رویت

همه عمر من برفت و بنرفت هیچ کارم

اگر به دستگیری بپذیری اینت منت

واگر نه رستخیزی ز همه جهان برآرم

چه کمی درآید آخر به شرابخانهٔ تو

اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم

چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی غم

که درین چنین مقامی غم توست غمگسارم

ز غم تو همچو شمعم که چو شمع در غم تو

چو نفس زنم بسوزم چو بخندم اشکبارم

چو زکار شد زبانم بروم به پیش خلقی

غم تو به خون دیده همه بر رخم نگارم

ز توام من آنچه هستم که تو گرنه‌ای نیم من

که تویی که آفتابی و منم که ذره‌وارم

اگر از تو جان عطار اثر کمال یابد

منم آنکه از دو عالم به کمال اختیارم

بی تو زمانی سر زمانه ندارم

بلکه سر عمر جاودانه ندارم

چشم مرا با تو ای یگانه چه نسبت

چشم دو دارم ولی یگانه ندارم

مرغ توام بال و پر بریخته از عشق

در قفسی مانده آب و دانه ندارم

عشق تو بحری است من چو قطرهٔ آبم

طاقت آن بحر بی کرانه ندارم

مرغ شگرفی و من ضعیف ستم‌کش

در خور تو هیچ آشیانه ندارم

زهره ندارم که در وصل تو جویم

بهره ز وصل تو جز فسانه ندارم

رو که به یک بازیم که غمزهٔ تو کرد

مات چنان گشته‌ام که خانه ندارم

گر به بهانه مرا همی بکشی تو

چو تو کشی راضیم بهانه ندارم

ناوک هجر تو را به جز دل عطار

در همه آفاق یک نشانه ندارم

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم

خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم

زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم

گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری

گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم

در پیش بارگاهت از دور بازماندم

کز بیم دور باشت روی گذر ندارم

نه نه تو شمع جانی پروانهٔ توام من

زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم

عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت

تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم

عطار در هوایت پر سوخت از غم تو

پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم

چون من ز همه عالم ترسا بچه‌ای دارم

دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم

تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه

پیوسته میان خود بربسته به زنارم

تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر

برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم

هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی

با تاب چنان زلفی من تاب نمی‌آرم

چون از سر هر مویش صد فتنه فرو بارد

از هر مژه طوفانی چون ابر فروبارم

آن رفت که می‌آمد از دست مرا کاری

اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم

هر شب ز فراق او چون شمع همی سوزم

واو بر صفت شمعی هر روز کشد زارم

گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو

بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم

نه در صف درویشی شایستهٔ آن ماهم

نه در ره ترسایی اهلیت او دارم

نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم

نه محرم محرابم نه در خور خمارم

نه مؤمن توحیدم نه مشرک تقلیدم

نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم

از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده

پیوسته چو کردم قز در پردهٔ پندارم

از زحمت عطارم بندی است قوی در ره

کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم

چه سازم که سوی تو راهی ندارم

کجایی که جز تو پناهی ندارم

چگونه کشم بار هجرت چو کوهی

که من طاقت برگ کاهی ندارم

وصال تو یکدم به دستم نیاید

که سرمایه و دستگاهی ندارم

مریز آب روی من آخر که من خود

به نزدیک کس آب و جاهی ندارم

مگردان ز من روی و با راهم آور

که جز عشق رویی و راهی ندارم

چرا دست آلایی آخر به خونم

که شاهی نیم من سپاهی ندارم

مکش ماه رویا من بی گنه را

که جز عشق رویت گناهی ندارم

مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من

به جز عفو تو عذرخواهی ندارم

به رویم نگه کن که بر درد عشقت

به جز اشک خونین گواهی ندارم

ز عطار و از شیوهٔ او بگشتم

که جز شیوهٔ چون تو ماهی ندارم

دل رفت وز جان خبر ندارم

این بود سخن دگر ندارم

گرچه شده‌ام چو موی بی او

یک موی ازو خبر ندارم

همچون گویم که در ره او

دارم سر او و سر ندارم

هم بی خبرم ز کار هر دم

هم یک دم کارگر ندارم

راه است بدو ز ذره ذره

من دیدهٔ راهبر ندارم

خورشید همه جهان گرفته است

من سوخته دل نظر ندارم

چندان که روم به نیستی در

از هستی او گذر ندارم

فریاد که زیر پرده مردم

افسوس که پرده در ندارم

گرچه همه چیزها بدیدم

جز نام ز نامور ندارم

زان چیز که اصل چیزها اوست

مویی خبر و اثر ندارم

دردا که شدم به خاک و در دست

جز باد ز خشک و تر ندارم

فی‌الجمله نصیبه‌ای که بایست

گر دارم ازو وگر ندارم

افسانهٔ عشق او شدم من

وافسانه جزین ز بر ندارم

با این همه ناامیدی عشق

دل از غم عشق بر ندارم

سیمرغ جهانم و چو عطار

یک مرغ به زیر پر ندارم

ترک قلندر من دوش درآمد از درم

بوسه گشاد بر لبم تنگ کشید در برم

در لب لعل ترک من آب حیات خضر بود

لب چو نهاد بر لبم گفتم خضر دیگرم

بوسه چو داد ترک من هندوی او شدم به جان

چون که بدیدم هم سزا نیز بداد شکرم

من به میان این طرف اشک‌فشان شدم چو شمع

از سر آنکه خیره شد از سر ناز دلبرم

من چو چشیدم آن شکر دل ز کمال لطف او

برد گمان که شد مگر ملک جهان میسرم

گرچه جفای او بسی برد فرید بعد ازین

گرچه جفا کند بسی من ز وفاش نگذرم

فریاد کز غم تو فریادرس ندارم

با که نفس برآرم چون همنفس ندارم

گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر

چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم

ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه

کس دست من نگیرد چون دست رس ندارم

گفتی به من رسی تو گر ذره‌ای است صبرت

کی در رسم به گردت کان ذره بس ندارم

چون در ره تو شیران از سیر بازماندند

تا کی دوم به آخر شیری ز پس ندارم

زهره ندارم ای جان گرد در تو گشتن

زیرا که در ره تو تاب عسس ندارم

در حبس کون بی تو پیوسته می‌تپم من

سیمرغ قاف قربم برگ قفس ندارم

عطار خاک راهت خواهد که سرمه سازد

بر فرق باد خاکم گر این هوس ندارم

اگر عشقت به جای جان ندارم

به زلف کافرت ایمان ندارم

چو گفتی ننگ می‌داری ز عشقم

که من معشوق اینم کان ندارم

اگر جانم بخواهد شد ز عشقت

غم عشق تورا فرمان ندارم

تو گفتی رو مکن در من نگاهی

که خوبی دارم و پیمان ندارم

من سرگشته چون فرمان نبردم

از آن بر نیک و بد فرمان ندارم

چو خود کردم به جای خویشتن بد

چرا بر خویشتن تاوان ندارم

کنون ناکام تن در دام دادم

که من خود کرده را درمان ندارم

چو هرکس بوسه‌ای یابند از تو

من بیچاره آخر جان ندارم

بده عطار را یک بوسه بی زر

که زر دارم ولی چندان ندارم

ترسا بچه‌ای کشید در کارم

بربست به زلف خویش زنارم

پس حلقهٔ زلف کرد در گوشم

یعنی که به بندگی ده اقرارم

در بندگیش نه هندوم بدخوی

هستم حبشی که داغ او دارم

پروانهٔ او شدم که هر ساعت

در جمع چو شمع می‌کشد زارم

شاید که کشد چو هست عیسی دم

کز معجزه زنده کرد صد بارم

او یوسف عالم است در خوبی

من دست و ترنج پیش او دارم

هرگز نایم ز بار او بیرون

کز عشق نهاد صاع در بارم

زان روز که درد عشق او خوردم

مانده است گرو به درد دستارم

دی ساکن کنج صومعه بودم

وامروز ز ساکنان خمارم

چون دانم داد شرح حال خود

فی‌الجمله نه کافرم نه دین دارم

کو در عالم کسی که برهاند

یکباره ز ناکسی عطارم

تا نرگست به دشنه چون شمع کشت زارم

چون لاله دور از تو جز خون کفن ندارم

در پای اوفتادم زیرا که سر ندارد

چون حلقه‌های زلفت غمهای بی شمارم

از بسکه هست حلقه در زلف سرفرازت

هرگز سری ندارد چندان که برشمارم

بادم نبردی آخر چون ذره‌ای ز سستی

گر داشتی دل تو یک ذره استوارم

هرگز ستاره دیدی در آفتاب بنگر

در آفتاب رویت چشم ستاره بارم

پیوسته پیش حکمت چون سرفکنده‌ام من

زین بیش سر میفکن چون شمع در کنارم

بر نه به لطف دستی کز حد گذشت دانی

بی لاله‌زار رویت این ناله‌های زارم

چون دم نمی‌توان زد با هیچکس ز عشقت

پس من ز درد عشقت با که نفس برآرم

عطار کی تواند شرح غم تو دادن

کز کار شد زبانم وز دست رفت کارم

پشتا پشت است با تو کارم

تو فارغ و من در انتظارم

ای موی میان بیا و یکدم

سر نه چو سرشک در کنارم

دیری است که با توام قراری است

زان بی تو همیشه بی قرارم

خون می‌گریم که قلب افتاد

در عشق تو نقد اختیارم

ای صد شادی به روزگارت

برده است غم تو روزگارم

تا یک نفسم ز عمر باقی است

بیرون ز غم تو نیست کارم

با حلقهٔ بی شمار زلفت

از حد بیرون شمار دارم

گر زیر و زبر شود دو عالم

با زلف تو کی رسد شمارم

دل می‌خواهی ز بی دلی تو

ای کاش بجاستی هزارم

تا چون غم تو ز دور آید

من پیش غم تو جان سپارم

شادی نرسد ز تو به عطار

غم بس بود از تو یادگارم

اگر برشمارم غم بیشمارم

ندارند باور یکی از هزارم

نیاید در انگشت این غم شمردن

مگر اشک می‌ریزم و می‌شمارم

گر انگشت نتواند این غم به سر برد

به سر می‌برد دیدهٔ اشکبارم

اگرچه فشاندم بسی اشک خونین

مبر ظن که من اشک دیگر نبارم

گرفتم ز خلق زمانه کناری

فشاندم بسی اشک خون در کنارم

چو روی نگارم ز چشمم برون شد

ز شوقش به خون روی خود می‌نگارم

چه کاری بر آید ز دست من اکنون

که شد کارم از دست و از دست کارم

مرا هست در دل بسی سر پنهان

ندانم که هرگز شود آشکارم

چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم

همه سر به مهرش به دل می‌سپارم

چه گویی که عطار عیسی دمم من

چو زهره ندارم که یکدم برآرم

بی تو نیست آرامم کز جهان تو را دارم

هرچه تو نه‌ای جانا من ز جمله بیزارم

همچو شمع می‌سوزم همچو ابر می‌گریم

همچو بحر می‌جوشم تا کجا رسد کارم

یا ز دست هجر تو جاودان به پای افتم

یا ز جام وصل تو قطره‌ای به دست آرم

از تو گر وصال آید قسم من وگر هجران

هرچه از تو می‌آید من به جان خریدارم

من نه آن کسم جانا کز وصال تو شادم

یا ز بیم هجرانت هیچ گونه غم دارم

هجر و وصل زان توست هرچه خواهیم آن ده

لایق من آن باشد کاختیار بگذارم

نقطه‌ای است جان من هر دو کون گرد وی

من به گرد آن نقطه دایما چو پرگارم

بسکه همچو پرگاری گرد پاو سر گشتم

چون بتافت آن نقطه محو کرد پندارم

چون نماند پندارم من بماندم بی من

نیست آگهی زانگه ذره‌ای ز عطارم

درد دل را دوا نمی‌دانم

گم شدم سر ز پا نمی‌دانم

از می نیستی چنان مستم

که صواب از خطا نمی‌دانم

چند از من کنی سؤال که من

درد را از دوا نمی‌دانم

حل این مشکلم که افتادست

در خلا و ملا نمی‌دانم

به چه داد و ستد کنم با خلق

که قبول از عطا نمی‌دانم

هرچه از ماه تا به ماهی هست

هیچ از خود جدا نمی‌دانم

وانچه در اصل و فرع جمله تویی

یا منم جمله یا نمی‌دانم

گر یک است این همه یکی بگذار

که عدد را قفا نمی‌دانم

ور یکی نی و صد هزار است این

صد و یک من چرا نمی‌دانم

حیرتم کشت و من درین حیرت

ره به کار خدا نمی‌دانم

چشم دل را که نفس پردهٔ اوست

در جهان توتیا نمی‌دانم

آنچه عطار در پی آن رفت

این زمان هیچ جا نمی‌دانم

گنج دزدیده ز جایی پی برم

گر به کوی دلربایی پی برم

جان برافشانم چو پروانه ز شوق

گر به قرب جانفزایی پی برم

عشق دریایی است من در قعر او

غرقه‌ام تا آشنایی پی برم

چون کسی بر آب دریا پی نبرد

من چه سان نه سر نه پایی پی برم

چرخ چندین گشت و بر جای خوداست

من چگونه ره به جایی پی برم

راضیم گر من درین راه عظیم

تا ابد بر یک درایی پی برم

سر دراندازم ز شادی همچو نون

گر به میم مرحبایی پی برم

نیست ممکن کاب حیوان قطره‌ای

خاصه در تاریکنایی پی برم

چون مجاز افتاده‌ام نادر بود

کز حقیقت ماجرایی پی برم

می‌روم گمراه نه دین و نه دل

تا نسیم رهنمایی پی برم

چون نهان است آنکه صد بارم بکشت

از کجا من خونبهایی پی برم

پست میرم عاقبت در چاه بعد

گرچه هر دم ماورایی پی برم

چون ندارد منتها پیشان عشق

پس چگونه منتهایی پی برم

چون بقای این جهان عین فناست

بود که زان عالم بقایی پی برم

ور ز پیشانم بقایی روی نیست

بو که در پایان فنایی پی برم

مصر جامع پی نبردی ای فرید

خوشدلم گر روستایی پی برم

خبرت هست که خون شد جگرم

وز می عشق تو چون بی خبرم

زآرزوی سر زلف تو مدام

چون سر زلف تو زیر و زبرم

نتوان گفت به صد سال آن غم

کز سر زلف تو آمد به سرم

می‌تپم روز و شب و می‌سوزم

تا که بر روی تو افتد نظرم

خود ز خونابهٔ چشمم نفسی

نتوانم که به تو در نگرم

گر به روز اشک چو در می‌بارم

می‌بر آید دل پر خون ز برم

چون نبینم نظری روی تو من

به تماشای خیال تو درم

گر نخوردی غم این سوخته دل

غم عشق تو بخوردی جگرم

چند گویی که تو خود زر داری

پشت گرمی تو غمت را چه خورم

دور از روی تو گر درنگری

پشت گرمی است ز روی چو زرم

روی عطار چو زر زان بشکست

که زری نیست به وجه دگرم

گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم

کفار بشنوند نگروند کافرم

وز زلف او اگر سر مویی به من رسد

در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم

درهم ز دست دست سر زلفش از شکن

دستم نمی‌دهد که شکن‌هاش بشمرم

تا برد دل ز من سر زلف معنبرش

از بوی دل شده است دماغی معنبرم

جان من است گرچه نمی‌بینمش چو جان

بی جان چگونه عمر گرامی به سر برم

از پای می درآیم و آگاه نیست کس

تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم

غم می‌رسد به روی من از سوی آن نگار

شادی به روی غم که غم اوست رهبرم

در عشق او دلی است مرا بی خبر ز خویش

وز هر چه زین گذشت خبر نیست دیگرم

تا بو که پای باز نگیرد ز خاک خود

با خاک راه رهگذر او برابرم

زان آمده است با من بیدل به در برون

کز دیرگاه خاک در آن سمن برم

بر خاک خویش می‌گذرد همچو باد و من

بادی به دست مانده و بر خاک آن درم

گفتم بیا و خانه فروشی بزن مرا

گفتا برو که من ز چنین ها نمی‌خرم

گفتم که گوش دار ز عطار یک سخن

گفتا خمش که سر به سخن در نیاورم

دامن دل از تو در خون می‌کشم

ننگری ای دوست تا چون می‌کشم

از رگ جان هر شبی در هجر تو

سوی چشم خونفشان خون می‌کشم

گرچه چون کاهی شدم از دست هجر

بار غم از کوه افزون می‌کشم

دور از روی تو هر دم بی تو من

محنت و رنج دگرگون می‌کشم

آن همه خود هیچ بود و درگذشت

درد و غم این است کاکنون می‌کشم

من که عطارم یقین می‌باشدم

کین بلا از دور گردون می‌کشم

روزی که عتاب یار درگیرم

با هر مویش شمار درگیرم

چون خاک ز دست او کنم بر سر

گر نیست مرا غبار درگیرم

چون قصهٔ بوسه با میان آرم

آنگه سخن از کنار درگیرم

گر بوسه عوض دهد یک چه بود

از صد نه که از هزار درگیرم

گر باز کنار خواهدم دادن

اول ز هزار بار درگیرم

چون قصد به جان من کند چشمش

دل گیرم و کارزار درگیرم

گرچه به نمی‌رود مرا کاری

بر بو که هزار کار درگیرم

صد مشعله از جگر برافروزم

صد شمع ز روی یار درگیرم

هر فریادی که عاشقان کردند

هر دم من از آن نگار درگیرم

آهی که هزار شعله درگیرد

من از رخ غمگسار درگیرم

هر شب صد ره چو شمع کار از سر

زین چشم ستاره بار درگیرم

هر روز ز لاله‌زار روی او

صد نالهٔ زار زار درگیرم

پنهان ز فرید برد دل شاید

گر ماتم آشکار درگیرم

زیر بار ستمت می‌میرم

روی در روی غمت می‌میرم

شغل عشق تو چنان کرد مرا

کایمن از مدح و ذمت می‌میرم

زندهٔ بی سر از آنم که چو شمع

سر خود بر قدمت می‌میرم

حرمت گرچه مرا روی نمود

روی سوی حرمت می‌میرم

آستین چند فشانی بر من

که میان حشمت می‌میرم

آستینت چو علم کرد مرا

زار زیر علمت می‌میرم

تا شدم زنده‌دل از خط خوشت

سرنگون چون قلمت می‌میرم

به ستم رزق هرگه که دهی

می خورم وز ستمت می‌میرم

دم عیسی است تورا وین عجب است

تا چرا من ز دمت می‌میرم

من بمیرم ز تو روزی صد بار

تا نگویی که کمت می‌میرم

لیک چون لعل توام زنده کند

زین قدم دم به دمت می‌میرم

درده از جام جمت آب حیات

هین که بی جام جمت می‌میرم

بی تو گر زنده بماندم نفسی

هر نفس لاجرمت می‌میرم

کرم عشق تو دیده است فرید

بر امید کرمت می‌میرم

با این دل بی خبر چه سازم

جان می‌سوزدم دگر چه سازم

از دست دل اوفتاده‌ام خوار

چون خاک بدر بدر چه سازم

بس حیله که کردم و نیامد

یک حیلهٔ کارگر چه سازم

جانا نکنی به من نظر تو

کافتاده‌ام از نظر چه سازم

کس جز تو خبر ندارد از من

پس می‌پرسی خبر چه سازم

گفتی که ز صبر توشه‌ای ساز

چون عمر آمد به سر چه سازم

صبرم قدری غمت قضایی است

گر سازم ازین قدر چه سازم

گفتی به مگوی سر عشقم

در معرض این خطر چه سازم

گیرم که زبان نگاه دارم

با این رخ همچو زر چه سازم

ور روی به اشک خون نپوشم

با سوختن جگر چه سازم

گفتی که فرید چاره‌ای ساز

نه چاره نه چاره‌گر چه سازم

خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم

وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم

دل من سوختهٔ حیرت گوناگون است

تا کی از فکرت خود سوخته‌تر گردانم

چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا

پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم

می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم

گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم

چون ز دلتنگی و غم در جگرم آب نماند

چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم

نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی

گر بسی بنگرم و مسئله برگردانم

نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم

از دو چشم آب برو ریزم و تر گردانم

آری ای دوست بجز دانهٔ خود نتوان خورد

خویش را فی‌المثل ار مرغ بپر گردانم

تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار

سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم

تیر عشقت بر دل و جان می‌خورم

زخم زیر پرده پنهان می‌خورم

چون غم تو کیمیای شادی است

چون شکر زهر غمت زان می‌خورم

چون ز درد توست درمان دلم

دردی دردت فراوان می‌خورم

چند گویم کز تو غم خوردم بسی

کین زمان صد بار چندان می‌خورم

در میان پیرهن مانند شمع

خون خود خندان و گریان می‌خورم

تا نداند سر من تردامنی

خون دل سر در گریبان می‌خورم

کی بود کاواز بردارم تمام

کز کف خضر آب حیوان می‌خورم

درنگر ای جان که در جشن وفا

جام جم از دست جانان می‌خورم

خوش خوشم جان می‌دهد تا لاجرم

خوش خوشی زنهار بر جان می‌خورم

هر غمی کان هست بر عطار سخت

بر امید ذوق درمان می‌خورم

گر از میان آتش دل دم برآورم

زان دم دمار از همه عالم برآورم

در بحر نیلی فلک افتد هزار جوش

گر یک خروش از دل پر غم برآورم

گر ماتم دلم به مراد دلم کشم

افلاک را ز جامهٔ ماتم برآورم

هر دم ز آتش دل اخگرفشان خویش

صد شعله زین فروخته طارم برآورم

هر روز صبح را، ز دمم دم فرو شود

زیرا که من دمی که زنم دم برآورم

چون همدمی نیافتم اندر همه جهان

از راز خویش پیش که یک‌دم برآورم

یک‌دم که پای‌بستهٔ صد گونه درد نیست

دستم نمی‌دهد که مسلم برآورم

چوگان کنم ز آه خود آخر سحرگهی

گردون چو گو به حجلهٔ طارم برآورم

عطار را چگونه رسانم به کام دل

چون من دمی به کام دلم کم برآورم

هرگز دل پر خون را خرم نکنی دانم

مجروح توام دانی مرهم نکنی دانم

ای شادی غمگینان چون تو به غمم شادی

یکدم دل پر غم را بی غم نکنی دانم

چون دم دهیم دایم گر دم زنم و گرنه

با خویشتنم یکدم همدم نکنی دانم

هر روز وفاداری من بیش کنم دانی

مویی ز جفاکاری تو کم نکنی دانم

چون راز دل از اشکم پنهان به نمی‌ماند

در پردهٔ یک رازم محرم نکنی دانم

گفتی که اگر خواهی تا عهد کنم با تو

گر عهد کنی با من، محکم نکنی دانم

آن روز که دل بردی گفتی ببرم جانت

ای راحت جان و دل این هم نکنی دانم

سهل است اگرم کشتی از جان بحلت کردم

صعب است که بعد از من ماتم نکنی دانم

با خیل گران‌جانان بنشسته‌ای و یکدم

عطار سبک‌دل را خرم نکنی دانم

بی لبت از آب حیوان می‌بسم

بی رخت از ماه تابان می‌بسم

کار روی حسن تو گردان بس است

ز آفتاب چرخ گردان می‌بسم

سر گرانم من ز چین زلف تو

از همه چین مشک ارزان می‌بسم

گر ندارم آبرویی پیش تو

آب روی از چشم گریان می‌بسم

تا لب لعل تو در چشم من است

تا ابد از بحر و از کان می‌بسم

از همه ملک دو عالم یک نفس

با تو گر دستم دهد آن می‌بسم

گفته‌ای زارت بخواهم سوختن

آتش شوق تو در جان می‌بسم

زآتش دیگر چه می‌سوزی مرا

چون یک آتش هست سوزان می‌بسم

ساقیا در ده شرابی آشکار

کز دلی پر کفر پنهان می‌بسم

زین همه زنار از تشویر خلق

کرده پنهان زیر خلقان می‌بسم

درد ده تا درد بفزاید مرا

زانکه با دردت ز درمان می‌بسم

غرق دریا گر مرا کرده است نفس

تشنه می‌میرم بیابان می‌بسم

مست لایعقل کن این ساعت مرا

کز دم عقل سخن دان می‌بسم

عقل خود را مصلحت جوید مدام

زین چنین عقل تن آسان می‌بسم

کارساز است او ز پیش و پس ولی

هم ز پایان هم ز پیشان می‌بسم

عقل را بگذار اگر اهل دلی

زانکه چون دل هست از جان می‌بسم

نقد ابن الوقت قلب است ای فرید

دل طلب کز عقل حیران می‌بسم

هرگاه که مست آن لقا باشم

هشیار جهان کبریا باشم

مستغرق خویش کن مرا دایم

کافسوس بود که من مرا باشم

کان دم که صواب کار خود جویم

آن دم بتر از بت خطا باشم

گه گه گویی که دیگری را باش

چون نیست بجز تو من که را باشم

تا چند کنی ز پیش خود دورم

تا کی ز جمال تو جدا باشم

از هر سویم همی فکن هر دم

مگذار که یک نفس مرا باشم

گر تو بکشی چو شمع صد بارم

چون آن تو کنی بدان سزا باشم

صد خون دارم اگر به خون خویش

در بند هزار خون بها باشم

گفتم به بر من آی تا یکدم

در پیش تو ذرهٔ هوا باشم

گر قصد کنی به خون جان من

بر کشتن خویشتن گوا باشم

گفتی که چو باد و دم رسد کارت

من با تو در آن دم آشنا باشم

گر آن نفس آشنا شوی با من

آنگاه من آن نفس کجا باشم

نی نی که تو باش در بقا جمله

کان اولیتر که من فنا باشم

عطار اگر فنا شوم در تو

گر باشم و گر نه پادشا باشم

از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم

گویم نچنانم که دگربار بسوزم

بیم است که از آه دل سوخته هر شب

نه پردهٔ افلاک به یکبار بسوزم

زان با من دلسوخته اندک به نسازی

تا من ز غم عشق تو بسیار بسوزم

دانی که ز تر دامنی و خامی خود من

چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزم

ترسم که اگر سوخته خواهند من خام

در آتش عشق افتم و دشوار بسوزم

تا چند تنم پردهٔ پندار به خود بر

وقت است که این پردهٔ پندار بسوزم

ای ساقی جان جام می آور تو به پیشم

تا خرقه براندزم و زنار بسوزم

آن به که به یک آتش دل وقت سحرگاه

هرجا که حجابی است به یکبار بسوزم

بوی جگر سوخته خواهی ز دم من

در سوختگی تا که چو عطار بسوزم

کجایی ساقیا می ده مدامم

که من از جان غلامت را غلامم

میم در ده تهی دستم چه داری

که از خون جگر پر گشت جامم

چه می‌خواهی ز جانم ای سمن بر

که من بی روی تو خسته روانم

چو بر جانم زدی شمشیر عشقت

تمامم کن که رندی ناتمامم

گهم زاهد همی خوانند و گه رند

من مسکین ندانم تا کدامم

ز ننگ من نگوید نام من کس

چو من مردم چه مرد ننگ و نامم

ز من چو شمع تا یک ذره باقی است

نخواهد بود جز آتش مقامم

مرا جز سوختن کاری دگر نیست

بیا تا خوش بسوزم زانکه خامم

دل عطار مرغی دانه چین است

دریغ افتد چنین مرغی به دامم

دل و جانم ببرد جان و دلم

بی دل و جان بماند آب و گلم

متحیر شدم نمی‌دانم

کین چه درد است در نهاد دلم

این قدر آگهم کز آتش عشق

آتشین شد مزاج معتدلم

چون بود کشته از کشنده خجل

کو مرا کشت و من ازو خجلم

بحلی خواستم چو خونم ریخت

و او ز غیرت نمی‌کند بحلم

سجلی ساختم به خونم لیک

نیست یک تن گواه بر سجلم

جان عطار مرغ دنیا نیست

گو برآی از نهاد محتملم

ای عشق تو قبلهٔ قبولم

کرده غم تو ز جان ملولم

خورشید رخت بتافت یک روز

تا کرد چو ذرهٔ عجولم

می‌تافت پیاپی و دمادم

تا خواست فکند در حلولم

چون نیک نگاه کردم آن روز

بنمود جمال در افولم

می‌گفت به صد زبان که از من

بگریز که من نه از اصولم

کافر گردی علی الحقیقه

در حال اگر کنی قبولم

اکنون من بی قرار از آن روز

دل شیفته‌تر ز بوهلولم

در گرد تو کی رسم که پیوست

در صحبت خود ندیم غولم

آنجا که بزرگی تو باشد

من خفته کدام بوالفضولم

ای کاش که بعد ازین همه عمر

ممکن بودی دمی وصولم

چه جای حلولیان طاغی است

زین پس من و سنت رسولم

عطار به ترک جان بگوید

گر شرح دهی چنین فصولم

ای جان و جهان رویت پیدا نکنی دانم

تا جان و جهانی را شیدا نکنی دانم

پشت من یکتا دل از زلف دوتا کردی

و آن زلف دوتا هرگز یکتا نکنی دانم

گر جور کنی ور نی تا کار تو می‌ماند

زین شیوه بسی افتد عمدا نکنی دانم

در غارت جان و دل در زلف و لبت بازی

زیرا که چنین کاری تنها نکنی دانم

چون عاشق غم‌کش را در خاک کنی پنهان

بر خویش نظر آری پیدا نکنی دانم

گفتی کنم از بوسی روزی دهنت شیرین

این خود به زبان گویی اما نکنی دانم

اندر عوض بوسی گر جان و تنم بردی

تا عاشق سودایی رسوا نکنی دانم

گفتی که شبی با تو دستی کنم اندر کش

یارب چه دروغ است این با ما نکنی دانم

گفتی که جفا کردم در حق تو ای عطار

آخر همه کس داند کانها نکنی دانم

کار چو از دست من برفت چه سازم

مات شدم نیز خانه نیست چه بازم

در بن این خاکدان عالم غدار

اشک فشان همچو شمع چند گدازم

چون نفسی دیگرم ز عمر امان نیست

این نفسی چند در هوس به چه تازم

چو گل یک روزه در میانهٔ صد خار

بر سر پایم نشسته سر چه فرازم

پردهٔ من چون درید پرده‌در چرخ

در پس این پرده، پرده چند نوازم

چارهٔ من چون به دست چاره گران نیست

حیله چه گویم کنون و چاره چه سازم

قصهٔ اندوهت آشکار چه گویم

زانکه من خسته دل نهفت نیازم

واقعه کوته کنم چه گویم ازین بیش

خاصه که پیش اندر است راه درازم

ای دل عطار دم مزن که درین دیر

دم نتوان زد ز سر پردهٔ رازم

برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخش‌های زیر کلیک بفرمایید:

غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات

تذکرة‌العلیا

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe