تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد
دل را به عشق خویش ز جان بی نیاز کرد
دل از شراب عشق چو بر خویشتن فتاد
از جان بشست دست و به جانان دراز کرد
فریاد برکشید چو مست از شراب عشق
بیخود شد و ز ننگ خودی احتراز کرد
چون دل بشست از بد و نیک همه جهان
تکبیر کرد بر دل و بر وی نماز کرد
بر روی دوست دیده چو بر دوخت از دو کون
این دیده چون فراز شد آن دیده باز کرد
پیش از اجل بمرد و بدان زندگی رسید
ادریس وقت گشت که جان چشم باز کرد
چندان که رفت راه به آخر نمیرسید
در هر قدم هزار حقیقت مجاز کرد
عطار شرح چون دهد اندر هزار سال
آن نیکویی که با دل او دلنواز کرد
عشق تو مست جاودانم کرد
ناکس جملهٔ جهانم کرد
گر سبکدل شوم عجب نبود
که می عشق سر گرانم کرد
چون هویدا شد آفتاب رخت
راست چون سایهای نهانم کرد
چون نشان جویم از تو در ره تو
که غم عشق بینشانم کرد
شیر عشقت به خشم پنجه گشاد
پس به صد روی امتحانم کرد
دردیم داد و درد من بفزود
دل من برد و قصد جانم کرد
گفت ای دلشده چه خواهی کرد
گفتمش من کیم چه دانم کرد
تا ز پیشم چو آفتاب برفت
همچو سایه ز پس دوانم کرد
سایه هرگز در آفتاب رسد
آه کین کار چون توانم کرد
چند گویی نگه کن ای عطار
که یقینها همه گمانم کرد
زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد
گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد
اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد
وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد
چون حلقهٔ زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد
جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد
ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پردهٔ خود موی کشان کرد
فیالجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد
گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
آن مایه که عطار توانست بیان کرد
بی لعل لبت وصف شکر مینتوان کرد
بی عکس رخت فهم قمر مینتوان کرد
چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را
وصف لب لعلت به شکر مینتوان کرد
مویی ز میان تو نشان مینتوان داد
صفری ز دهان تو خبر مینتوان کرد
برگ گلت آزرده شود از نظر تیز
زان در رخ تو تیز نظر مینتوان کرد
چون زلف تو زیر و زبری همه خلق است
بی زلف تو دل زیر و زبر مینتوان کرد
در واقعهٔ عشق رخت از همه نوعی
کردیم بسی حیله دگر مینتوان کرد
این کار به افسانه به سر مینتوان برد
وافسانهٔ عشق تو زبر مینتوان کرد
از تو کمری مینتوان بست به صد سال
چون با تو به هم دست و کمر مینتوان کرد
بی توشهٔ خون جگرم گر نخوری تو
در وادی عشق تو سفر مینتوان کرد
گفتی چو بسوزم جگرت آن تو باشم
این سوخته را سوختهتر مینتوان کرد
گفتی تو که مرغ منی آهنگ به من کن
آهنگ بدین بال و بدین پر نتوان کرد
کی در تو رسم گرد تو دریای پر آتش
چون قصد تو از بیم خطر مینتوان کرد
بی اشک چو خونم ز غم نقش خیالت
نقاشی این روی چو زر مینتوان کرد
ترک غم تو کرد مرا اشک چنین سرخ
در گردن هندوی بصر مینتوان کرد
چون هر چه که آن پیش من آید ز تو آید
از آتش سوزنده حذر مینتوان کرد
در پای غم از دست دل عاشق عطار
افتاده چنانم که گذر مینتوان کرد
دست با تو در کمر خواهیم کرد
قصد آن تنگ شکر خواهیم کرد
در سر زلف تو سر خواهیم باخت
کار با تو سر به سر خواهیم کرد
چون لب شیرین تو خواهیم دید
پای کوبان شور و شر خواهیم کرد
چون ز چشمت تیرباران در رسد
ما ز جان خود سپر خواهیم کرد
از دو عالم چشم بر خواهیم دوخت
چون به روی تو نظر خواهیم کرد
در غم عشق تو جان خواهیم داد
سر در آن از خاک بر خواهیم کرد
چون بر سیمینت بی زر کس ندید
هر زمان وامی دگر خواهیم کرد
تا بر سیمین تو چون زر بود
کار خود چون آب زر خواهیم کرد
با جنون عشق تو خواهیم ساخت
ترک عقل حیلهگر خواهیم کرد
هر سخن کانرا تعلق با تو نیست
آن سخن را مختصر خواهیم کرد
در همه عالم تو را خواهیم یافت
گر همه عالم سفر خواهیم کرد
گرچه هرگز نوحهٔ ما نشنوی
نوحه هر دم بیشتر خواهیم کرد
تا تو بر ما بگذری گر نگذری
خویشتن را خاک درخواهیم کرد
بر سر کوی وفا سگ به ز ما
گر ز کوی تو گذر خواهیم کرد
چون تو میخواهی نگونساری ما
ما کنون از پای سر خواهیم کرد
در قیامت با تو خواهد بود و بس
هرچه از ما خیر و شر خواهیم کرد
هرچه آن عطار در وصف تو گفت
ذکر دایم را ز بر خواهیم کرد
پشت بر روی جهان خواهیم کرد
قبله روی دلستان خواهیم کرد
سود ما سودایی عشقت بس است
گرچه دین و دل زیان خواهیم کرد
خاصه عشقش را که سلطان دل است
مرکبی از خون روان خواهیم کرد
دل اگر خون شد ز عشقش باک نیست
کین چنین کاری به جان خواهیم کرد
گر در اول روز خون کردیم دل
روز آخر جان فشان خواهیم کرد
ذره ذره در ره سودای تو
پایهای نردبان خواهیم کرد
چون به یک یک پایه بر خواهیم رفت
پایهای زین دو جهان خواهیم کرد
تا کسی چشمی زند بر هم به حکم
ما دو عالم در میان خواهیم کرد
آن روش کز هرچه گویم برتر است
برتر از هفت آسمان خواهیم کرد
وآن سفر کافلاک هرگز آن نکرد
ما کنون در یک زمان خواهیم کرد
گر کند چرخ فلک صد قرن سیر
ما به یک دم بیش از آن خواهیم کرد
پس به یک ذره و یک یک وجود
خویشتن را امتحان خواهیم کرد
سر ز یک یک ذره بر خواهیم تافت
وز همه عالم کران خواهیم کرد
شبنمی بیپا و سر خواهیم شد
قصد بحر جاودان خواهیم کرد
تا ابد چندان که ره خواهیم رفت
منزل اول نشان خواهیم کرد
نیست از پیشان ره کس را خبر
پس خبر از کاروان خواهیم کرد
کس جواب ما نخواهد داد باز
گرچه بسیاری فغان خواهیم کرد
گر بسی معشوق را خواهیم جست
هم وجود خود عیان خواهیم کرد
ور شود مویی ز معشوق آشکار
ما همه خود را نهان خواهیم کرد
چون فرید اینجا دو عالم محو شد
پس چگونه ره بیان خواهیم کرد
ترسا بچهای ناگه قصد دل و جانم کرد
سودای سر زلفش رسوای جهانم کرد
زو هر که نشان دارد دل بر سر جان دارد
ترسا بچه آن دارد دیوانه از آنم کرد
دوش آن بت شنگانه میداد به پیمانه
وز کعبه به بتخانه زنجیر کشانم کرد
کردم ز پریشانی در بتکده دربانی
چون رفت مسلمانی بس نوحه که جانم کرد
دل کفر به دینداری زو کرد خریداری
دردا که به سر باری اسلام زیانم کرد
آزاد جهان بودم بی داد و ستان بودم
انگشت زنان بودم انگشت گزانم کرد
دل دادم و بد کردم یک درد به صد کردم
وین جرم چو خود کردم با خود چه توانم کرد
دی گفت نکو خواهی توبه است تورا راهی
از روی چنان ماهی من توبه ندانم کرد
آخر چو فرو ماندم ترسا بچه را خواندم
بسیار سخن راندم تا راه بیانم کرد
بنهاد ز درویشی صد تعبیه اندیشی
در پردهٔ بی خویشی از خویش نهانم کرد
چون دست ز خود شستم از بند برون جستم
هر چیز که میجستم در حال عیانم کرد
من بی من و بیمایی افتاده بدم جایی
تا در بن دریایی بی نام و نشانم کرد
عطار دمی گر زد بس دست که بر سر زد
هم مهر به لب بر زد هم بند زبانم کرد
روی در زیر زلف پنهان کرد
تا در اسلام کافرستان کرد
باز چون زلف برگرفت از روی
همه کفار را مسلمان کرد
دوش آمد برم سحرگاهی
تا دل من به زلف پیمان کرد
چون سحرگاه باد صبح بخاست
حلقهٔ زلف او پریشان کرد
گفتم آخر چرا چنین کردی
گفت این باد کرد چتوان کرد
گفتمش عهد کن به چشم این بار
چشم برهم نهاد و فرمان کرد
چون که پیمان ما به باد بداد
باز عهدم شکست و تاوان کرد
چون برفتم ز چشم، او حالی
دل من برد و تیرباران کرد
گفتم آخر شکست چشمت عهد
گفت چشمم نکرد مژگان کرد
گفتمش با لب تو عهد کنم
گفت کن زانکه بوسه ارزان کرد
چون ببستیم عهد لب بر لب
بر لبم لعل او درافشان کرد
من چو بیخویشتن شدم ز خوشی
پاره از من بکند و پنهان کرد
گفتم آخر لب تو عهد شکست
گفت آن لب نکرد دندان کرد
درد عطار را که درمان نیست
میندانم که هیچ درمان کرد
عزم خرابات بیقنا نتوان کرد
دست به یک درد بی صفا نتوان کرد
چون نه وجود است نه عدم به خرابات
لاجرم این یک از آن جدا نتوان کرد
شاه مباش و گدا مباش که آنجا
هیچ نشان شه و گدا نتوان کرد
گم شدن و بیخودی است راه خرابات
توشهٔ این راه جز فنا نتوان کرد
هر که ز خود محو گشت در بن این دیر
وعدهٔ اثبات او وفا نتوان کرد
سایه که در قرص آفتاب فرو شد
تا به ابد چارهٔ بقا نتوان کرد
لا شو اگر عزم میکنی تو به بالا
زانکه چنین عزم جز به لا نتوان کرد
گر قدری عمر بیحضور کنی فوت
تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد
خود قدری نیست این قدر که جهان است
ترک جهانی به یک خطا نتوان کرد
گر ز خرابات درد قسم تو آید
تا ابد الابدش دوا نتوان کرد
چون به خرابات حاجت تو حضور است
حاجت تو بی میی روا نتوان کرد
یار عزیز است خاصه یار خرابات
در حق یاری چنین ریا نتوان کرد
هم نفسی دردکش اگر به کف آری
دامن او یک نفس رها نتوان کرد
تا که نگردد فرید درد کش دیر
قصه دردی کشان ادا نتوان کرد
هر که را عشق تو سرگردان کرد
هرگزش چارهٔ آن نتوان کرد
چارهٔ عشق تو بیچارگی است
هر که بیچاره نشد تاوان کرد
سر به فرمان بنهد خورشیدش
هر که یک ذره تو را فرمان کرد
چون به زیبایی آن داری تو
این چنین عاشق زارم آن کرد
چشم خونریز تو از غمزهٔ تیز
چشم این سوخته خونافشان کرد
چه کنی قصد به خونم که دلم
خویش را پیش رخت قربان کرد
جان عطار تو خود میدانی
که هوایت ز میان جان کرد
هم بلای تو به جان بی قراران میرسد
هم غم عشقت نصیب غمگساران میرسد
ذرهای غم از تو چون خواهد گدای کوی تو
کین چنین میراث غم با شهسواران میرسد
من ندارم زهره خاک پای تو کردن طمع
زانکه این دولت به فرق تاجداران میرسد
هر کسی از نقش روی تو خیالی میکند
پس به بوی وصل تو چون خواستاران میرسد
هیچ کس را در دمی صورت نبندد تا چرا
نقش روی تو بدین صورت نگاران میرسد
گل مگر لافی زد از خوبی کنون پیش رخت
عذر خواه از ده زبان چون شرمساران میرسد
پیش رویت بلبل ار در پیش میآید شفیع
او عرق کرده ز پس چون میگساران میرسد
دور از روی تو نتواند بروی کس رسید
آنچه از رویت به روی دوستداران میرسد
زلف شبرنگت چو بر گلگون سواری میکند
عالمی فتنه به روی بی قراران میرسد
رخ چو گلبرگ بهار از من چرا پوشی به زلف
کاشک من دور از تو چون ابر بهاران میرسد
بر خطت چون زار میگریم مکن منعم ازانک
این همه سرسبزی سبزه ز باران میرسد
کی رسد آشفتگی از روزگار بوالعجب
آنچه از چشمت بدین آشفتهکاران میرسد
دل سپر بفکند از هر غمزهٔ چشم تو بس
در کم از یک چشم زد صد تیرباران میرسد
هیچ درمانم نکردی تا که یارم خواندهای
جملهٔ درد تو گویی قسم یاران میرسد
چون طمع ببریدن از وصلت نشان کافری است
لاجرم عطار چون امیدواران میرسد
زین دم عیسی که هر ساعت سحر میآورد
عالمی بر خفته سر از خاک بر میآورد
هر زمان ابر از هوا نزلی دگر میافکند
هر نفس باغ از صبا زیبی دگر میآورد
ابر تر دامن برای خشک مغزان چمن
از بهشت عدن مروارید تر میآورد
هر کجا در زیر خاک تیره گنجی روشن است
دست ابرش پای کوبان باز بر میآورد
طعم شیر و شکر آید از لب طفلان باغ
زانکه آب از ابر شیر چون شکر میآورد
با نسیم صبح گویی راز غیبی در میان است
کز ضمیر آهوان چین خبر میآورد
غنچه چو زرق خود از بالا طلب دارد چو ابر
از برای آن دهان بالای سر میآورد
گر ز بی برگی درون غنچه خون میخورد گل
هر دم از پرده برون برگی دگر میآورد
مشک را چون بوی نقصان میپذیرد از جگر
گل چگونه بوی مشکین از جگر میآورد
گل چو میداند که عمری سرسری دارد چو برق
زندگانی بر سر آتش به سر میآورد
نرگس سیمین چو پر می جام زرین میکشد
سر گرانی هر دمش از پای در میآورد
لاجرم از بس که میخورده است آن مخمور چشم
چشم خواب آلود پر خواب سحر میآورد
یا صبای تند گویی سیم و زر را میزند
زین قبل در دست سیمین جام زر میآورد
تا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق
در سخن خورشید را در زیر پر میآورد
چو طوطی خط او پر بر آورد
جهان حسن در زیر پر آورد
به خوش رنگی رخش عالم برافروخت
ز سرسبزی خطش رنگی بر آورد
لب چون لعلش از چشمم گهر ریخت
بر چون سیمش از رویم زر آورد
گل از شرم رخ او خشک لب گشت
ز خشکی ای عجب دامن تر آورد
دهان تنگ او یارب چه چشمه است
که از خنده به دریا گوهر آورد
سر زلفش شکار دلبری را
هزاران حلقه در یکدیگر آورد
فلک زان چنبری آمد که زلفش
فلک را نیز سر در چنبر آورد
فلک در پای او چون گوی میگشت
چو چوگانش به خدمت بر سر آورد
چو شد عطار لالای در او
ز زلفش خادمی را عنبر آورد
لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد
تا دلم از خط تو نفیر بر آورد
لعل تو میخورد خون سوختهٔ من
تا خطت آن خون کنون ز شیر بر آورد
گرچه دلم در کشید روی چه مقصود
خط تو چون مویش از خمیر بر آورد
چشم تو یارب ز هر که روی تو خواهد
آنچه هلاکت به زخم تیر بر آورد
دشمن آیینهام اگرچه بود راست
کو به دروغی تو را نظیر بر آورد
در صفتت رفت و روب کرد بسی دل
لاجرم آن گرد از ضمیر بر آورد
تا که سر رزمهٔ جمال گشادی
رشک دمار از مه منیر بر آورد
اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت
چهرهٔ خورشید چون ز زیر برآورد
صبح رخت تا ز جیب حسن برآمد
تا به ابد پای شب ز قیر بر آورد
عقل مگر سر کشید از سر زلفت
سر به فسونهای دلپذیر بر آورد
زلف تو خود عقل را ببست به مویی
گرد همه عالمش اسیر بر آورد
عقل بسی گرد وصف لعل تو میگشت
تا که سخنهای جایگیر بر آورد
بخت جوان لب تو در دهنش کرد
هر نفسی را که عقل پیر بر آورد
بی لب تو دل نداشت صبر زمانی
جان به لب از حلق ناگزیر بر آورد
چون ننوازی مرا چو چنگ که عطار
هر نفسی نالهای چو زیر بر آورد
چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد
دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد
شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت
ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد
بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را
که عقل پنبهٔ پندار خود ز گوش بر آورد
بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست
میان درد و به بازار درد نوش بر آورد
فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم
به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد
مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او
چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد
به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت
هزار نعره از آن پیر فوطهپوش بر آورد
ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار
هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد
سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار
مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد
دل دست به کافری بر آورد
وآیین قلندری بر آورد
قرائی و تایبی نمیخواست
رندی و مقامری بر آورد
دین و ره ایزدی رها کرد
کیش بت آزری بر آورد
در کنج نفاق سر فرو برد
سالوس و سیه گری بر آورد
از توبه و زهد توبهها کرد
مؤمن شد و کافری بر آورد
تا دردی درد بیدلان خورد
صافی شد و دلبری بر آورد
عطار چو بحث حال خود کرد
تلبیس و مزوری بر آورد
چون باد صبا سوی چمن تاختن آورد
گویی به غنیمت همه مشک ختن آورد
زان تاختنش یوسف دل گر نشد افگار
پس از چه سبب غرقه به خون پیرهن آورد
اشکال بدایع همه در پردهٔ رشکند
زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد
هرگز ز گل و مشک نیفتاد به صحرا
زین بوی که از نافه به صحرا سمن آورد
صد بیضهٔ عنبر نخرد کس به جوی نیز
زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد
هر لحظه صبا از پی صد راز نهانی
از مشک برافکند و به گوش چمن آورد
آن راز به طفلی همه عیسی صفتان را
در مهد چو عیسی به شکر در سخن آورد
چون کرد گل سرخ عرق از رخ یارم
آبی چو گلابش ز صفا در دهن آورد
لاله چو شهیدان همه آغشته به خون شد
سر از غم کم عمری خود در کفن آورد
اول نفس از مشک چو عطار همی زد
آخر جگری سوخته دلتر ز من آورد
چون پرده ز روی ماه برگیرد
از فرق فلک کلاه برگیرد
بی روی چو ماه او دم سردم
از روی سپهر ماه برگیرد
صاحبنظری اگر دمم بیند
هر دم که زنم به آه برگیرد
در راه فتادهام به بوی آنک
چون سایه مرا ز راه برگیرد
و او خود چو مرا تباه بیند حال
سایه ز من تباه برگیرد
خطش چو به خون من سجل بندد
دو جادو را گواه برگیرد
که حکم کند بدین گواه و خط
جز آنکه دل از اله برگیرد
هرگاه که زلف او نهد جرمم
صد توبه به یک گناه برگیرد
لیکن لب عذرخواه پیش آرد
وز هم لب عذرخواه برگیرد
جادو بچهٔ دو چشمش آن خواهد
تا رسم گدا و شاه برگیرد
صد بالغ را ببین که چون از راه
جادو بچهٔ سیاه برگیرد
عقل آید و عالمی حشر سازد
وز صبر بسی سپاه برگیرد
با قلب شکسته پیش صف آید
تا پرده ز پیشگاه برگیرد
چشمش به صف مژه به یک مویش
با خیل و سپه ز راه برگیرد
گفتم اگرم دهد پناه خود
کنجی دلم از پناه برگیرد
از نقد جهان فرید را قلبی است
این قلب که گاه گاه برگیرد
خطی سبز از زنخدان می بر آورد
مرا از دل نه کز جان می بر آورد
خطش خوش خوان از آن آمد که بی کلک
مداد از لعل خندان می بر آورد
مداد اینجا چه باشد لوح سیمش
ز نقره خط خوشخوان می بر آورد
کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم
مگر خار از گلستان می بر آورد
چنین باغی چه جای خار باشد
که از گلبرگ ریحان می بر آورد
چه میگویم که ریحان خادم اوست
که سنبل از نمکدان می برآورد
چه جای سنبل تاریکروی است
که سبزه زاب حیوان می برآورد
نبات اینجا چه ذوق آرد ولیکن
زمرد را ز مرجان می بر آورد
ز سبزه هیچ شیرینی نیاید
نبات از شکرستان می بر آورد
چه سنجد در چنین موضع زمرد
که مشک از ماه تابان می بر آورد
که داند تا به سرسبزی خط او
چه شیرینی ز دیوان می بر آورد
به خون در میکشد دامن جهانی
چو او سر از گریبان می بر آورد
خدایا داد من بستان ز خطش
که دل از جورش افغان می بر آورد
جهانی خلق را مانند عطار
ز اسلام و ز ایمان می بر آورد
خطت خورشید را در دامن آورد
ز مشک ناب خرمن خرمن آورد
چنان خطت برآوردست دستی
که با خورشید و مه در گردن آورد
کلهدار فلک از عشق خطت
چو گل کرده قبا پیراهن آورد
خط مشکینت جوشی در دل انداخت
لب شیرینت جوشی در من آورد
فلک را عشق تو در گردش انداخت
جهان را شوق تو در شیون آورد
ندانم تا فلک در هیچ دوری
به خوبی تو یک سیمینتن آورد
فلک چون هر شبی زلف تو میدید
که چندین حلقهٔ مردافکن آورد
ز چشم بد بترسید از کواکب
سر زلف تو را چوبکزن آورد
از آن سر رشته گم کردم که رویت
دهانی همچو چشم سوزن آورد
از آن سرگشته دل ماندم که لعلت
گهر سیدانه در یک ارزن آورد
ز بهر ذرهای وصل تو هر روز
اگر خورشید وجهی روشن آورد
چون آن ذره نیافت از خجلت آن
فرو شد زرد و سر در دامن آورد
دل عطار در وصلت ضمیری
به اسرار سخن آبستن آورد
زندهٔ عشق تو آب زندگانی کی خورد
عاشق رویت غم جان و جوانی کی خورد
هر که خورد از جام دولت درد دردت قطرهای
تا که جان دارد شراب شادمانی کی خورد
جان چو باقی شد ز خورشید جمالت تا ابد
ذرهای اندوه این زندان فانی کی خورد
گر فصیح عالمی باشد به پیش عشق تو
تا نه لال آید زلال جاودانی کی خورد
دل که عشقت یافت بیرون آمد از بار دو کون
هر که سلطان شد قفای پاسبانی کی خورد
هر کسی گوید شرابی خوردهام از دست دوست
پادشه با هر گدایی دوستگانی کی خورد
جان ما چون نوشداروی یقین عشق خورد
با یقین عشق ز هر بد گمانی کی خورد
چون دل عطار در عشقت غم صد جان نخورد
پس غم این تنگ جای استخوانی کی خورد
درد من هیچ دوا نپذیرد
زانکه حسن تو فنا نپذیرد
گر من از عشق رخت توبه کنم
هرگز آن توبه خدا نپذیرد
از لطافت که رخت را دیدم
نقش تو دیدهٔ ما نپذیرد
نتوانم که تو را بینم از آنک
چشم خفاش ضیا نپذیرد
گرچه زلف تو دل ما میخواست
سر گرفته است عطا نپذیرد
ما بدادیم دل اما چه کنیم
اگر آن زلف دوتا نپذیرد
هرچه پیش تو کشم لعل لبت
از من بی سر و پا نپذیرد
میکشم پیشکش لعل تو جان
این قدر تحفه چرا نپذیرد
در ره عشق تو جان میبازم
زانکه جان بی تو بها نپذیرد
چه دغا میدهی آخر در جان
جان عزیز است دغا نپذیرد
گر بگویم که چه دیدم از تو
هیچکس گفت گدا نپذیرد
ور نگویم، ز غمت کشته شوم
کشته دانی که دوا نپذیرد
تو مرا کشتی و خلقیت گواه
کس ز قول تو گوا نپذیرد
خستگی دل عطار از تو
مرهمی به ز وفا نپذیرد
دست در دامن جان خواهم زد
پای بر فرق جهان خواهم زد
اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت
بانگ بر کون و مکان خواهم زد
وانگه آن دم که میان من و اوست
از همه خلق نهان خواهم زد
چون مرا نام و نشان نیست پدید
دم ز بی نام و نشان خواهم زد
هان مبر ظن که من سوخته دل
آن دم از کام و زبان خواهم زد
تن پلید است بخواهم انداخت
وثان دم پاک به جان خواهم زد
در شکم چون زند آن طفل نفس
من بیخویش چنان خواهم زد
از دلم مشعلهای خواهم ساخت
نفس شعلهفشان خواهم زد
از سر صدق و صفا صبح صفت
آن نفس نی به دهان خواهم زد
چون عیان گشت مرا آنچه مپرس
لاف از عین عیان خواهم زد
لاف این نیست یقین است یقین
پس چرا دم به گمان خواهم زد
من نیم مطبخی زیر و زبر
دم بی کفک و دخان خواهم زد
چون سر و پای روان نیست مرا
قدم از پای روان خواهم زد
خصم نفس است گرم عشوه دهد
بر سر خصم سنان خواهم زد
تا که از وسوسهٔ نفس پلید
نفس از سود و زیان خواهم زد
به خرابات فرو خواهم شد
دست بر رطل گران خواهم زد
آن دم انگشت گزان میزدهام
این دم انگشت زنان خواهم زد
تیر را پیک بلا خواهم ساخت
تیغ را زخم میان خواهم زد
فتنه بیدار چنان خواهم کرد
کز سر فتنه نشان خواهم زد
هر شبان موسی عمران نبود
من دم گرگ شبان خواهم زد
تا کی از شعر فرید آتش عشق
در همه نطق و بیان خواهم زد
چو قفل لعل بر درج گهر زد
جهانی خلق را بر یکدگر زد
لب لعلش جهان را برهم انداخت
خط سبزش قضا را بر قدر زد
نبات خط او چون از شکر رست
ز خجلت چون عسل حل شد طبر زد
به رخش حسن چون بر عاشقان تاخت
نیندیشید و لاف لاتذر زد
رخ او تاب در خورشید و مه داد
لب او بانگ بر تنگ شکر زد
چو نقاش ازل از بهر خطش
به سیمین لوح او بیرنگ برزد
چو خط بنوشت گویی نقطهٔ لعل
درونش سی ستاره بر قمر زد
بسی میزد به مژگان بر دلم تیر
بدو گفتم که کم زن بیشتر زد
دلم از طره چون زیر و زبر کرد
گره بر طرهٔ زیر و زبر زد
دلم خون کرد تا از پاش بفکند
عقیقی گشت آنگه بر کمر زد
دلم با او چو دستی در کمر کرد
کمربند فلک را دست در زد
فرید او را گزید از هر دو عالم
به یکدم آتشی در خشک و تر زد
چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد
به نظارهٔ جمالت همه تن شکر بگیرد
قدری ز نور رویت به دو عالم ار در افتد
همه عرصههای عالم به همان قدر بگیرد
چو در آرزوی رویت نفسی ز دل برآرم
ز دم فسردهٔ من نفس سحر بگیرد
چه غم ره است این خود که دلم دمی درین ره
نه غمی دگر گزیند نه رهی دگر بگیرد
اگر از عتاب غیرت ره عاشقان بگیری
ز سرشک عاشقانت همه رهگذر بگیرد
ز پی تو جان عطار اگر امتحان کنندش
به مدیح تو دو عالم به در و گهر بگیرد
چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد
از رشک روی مه را در صد نگار گیرد
از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش
صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد
گر زاهدی ببیند میگونی لب او
تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد
گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل
گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد
گر از کمان ابرو بادام نرگسینش
یک تیر برگشاید صیدی هزار گیرد
خورشید کو ز تنگی بر چرخ میکشد تیغ
از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد
او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد
دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد
عاشق که از میانش مویی خبر ندارد
در آرزوی مویش از جان کنار گیرد
عطار را به وعده دل میدهد ولیکن
اندر میان آتش دل چون قرار گیرد
ترسا بچهٔ مستم گر پرده براندازد
بس سر که ز هر سویی بر یکدگر اندازد
از دیر برون آمد سرمست و پریشان مو
یارب که چه آتشها در هر جگر اندازد
چون زلف پریشان را زنار برافشاند
صد رهبر ایمان را در رهگذر اندازد
هم غمزهٔ غمازش بی تیر جگر دوزد
هم طرهٔ طرارش بی تیغ سر اندازد
در وقت ترشرویی چون تلخ سخن گوید
بس شور به شیرینی کاندر شکر اندازد
کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند
کو یوسف کنعانی تا چشم بر اندازد
گر عارض خوب او از پرده برون آید
صد چون پسر ادهم تاج و کمر اندازد
گر تائب صد ساله بیند شکن زلفش
حالی به سراندازی دستار در اندازد
ور صوفی صافی دل رویش به خیال آرد
زنار کمر سازد خرقه بدر اندازد
گر تر بکند دریا از چشمهٔ خضرش لب
دایم به نثار او موج گهر اندازد
ور طشت فلک روزی در زر کندش پنهان
همچون گهرش حالی زر باز بر اندازد
خورشید که هر روزی بس تیغ زنان آید
از رشک رخش هر شب آخر سپر اندازد
چون دوستی آن بت در سینه فرود آید
دل دشمن جان گردد جان در خطر اندازد
در دیده و دل هرگز چه خشک و ترم ماند
چون هر نفسم آتش در خشک و تر اندازد
عطار اگر روزی نو دولت عشق آید
یکبار دگر آخر بر وی نظر اندازد
عشق آمد و آتشی به دل در زد
تا دل به گزاف لاف دلبر زد
آسوده بدم نشسته در کنجی
کامد غم عشق و حلقه بر در زد
شاخ طربم ز بیخ و بن برکند
هر چیز که داشتم به هم بر زد
گفتند که سیمبر نگار است او
تا رویم از آرزوی او زر زد
طاوس رخش چو کرد یک جلوه
عقلم چو مگس دو دست بر سر زد
از چهرهٔ او دلم چو دریا شد
دریا دیدی که موج گوهر زد
عطار چو آتشین دل آمد زو
هر دم که زد از میان اخگر زد
دل به سودای تو جان در بازد
جان برای تو جهان در بازد
دل چو عشق تو درآید به میان
هرچه دارد به میان در بازد
ور بگوید که که را دارد دوست
سر به دعوی زبان در بازد
هر که در کوی تو آید به قمار
دل برافشاند و جان در بازد
هر که یک جرعه می عشق تو خورد
جان و دل نعرهزنان در بازد
جملهٔ نیک و بد از سر بنهد
همهٔ نام و نشان در بازد
هیچ چیزش به نگیرد دامن
گر همه سود و زیان در بازد
جان عطار درین وادی عشق
هر چه کون است و مکان در بازد
گر از گره زلفت جانم کمری سازد
در جمع کلهداران از خویش سری سازد
گردون که همه کس را زو دست بود بر سر
از دست سر زلفت هر شب حشری سازد
طاوس فلک هر شب شد سوخته بال و پر
هم شمع رخت سوزد گر بال و پری سازد
بنمای لب و رویت تا این دل بیمارم
یا به بتری گردد یا گلشکری سازد
جان عزم سفر دارد زین بیش مخور خونش
تا بو که ز خون دل زاد سفری سازد
این عاشق بی زر را زر نیست تو میخواهی
چون وجه زرش نبود از وجه زری سازد
تا زر نبود اول تا جان ندهد آخر
دیوانه بود هر کو با سیمبری سازد
دیری است که میسازم تا بو که بسازی تو
چون توبه نمیسازی دل با دگری سازد
چون نیست ز یاقوتت هم قوت و هم قوتم
عطار کنون بی تو قوت از جگری سازد
گر آه کنم زبان بسوزد
بگذر ز زبان جهان بسوزد
زین سوز که در دلم فتادست
میترسم از آن که جان بسوزد
این سوز که از زمین دل خاست
بیم است که آسمان بسوزد
این آتش تیز را که در جان است
گر نام برم زبان بسوزد
شد تیغ زبان من چنان گرم
از سینه که تا میان بسوزد
مغزم همه سوختست وامروز
وقت است که استخوان بسوزد
گر بر گویم غمی که دارم
عالم همه جاودان بسوزد
صد آه کنم که هر یکی زو
دو کون به یک زمان بسوزد
عطار مگر که خام افتاد
شاید که ز ننگ آن بسوزد
اگر ز پیش جمالت نقاب برخیزد
ز ذره ذره هزار آفتاب برخیزد
جهان ز فتنهٔ بیدار رستخیز شود
چو چشم نیمخمارش ز خواب برخیزد
به مجلسی که زند خنده لعل میگونش
خرد اگر بنشیند خراب برخیزد
اگر به خنده در آید لبش ز هر سویی
زمرد خط تو چون ز لعل برجوشد
هزار جوش ز لعل خوشاب برخیزد
ز بس که بوی گل عارضش عرق گیرد
ز خار رشک، خروش از گلاب برخیزد
ز بس که اهل جهان را چو صور دم دهد او
قیامتی از جهان خراب برخیزد
جنابتی که ز دعوی عشق او بنشست
چو غسل سازی از خون ناب برخیزد
که آن چنان حدثی تا که تو نگریی خون
گمان مبر که به دریای آب برخیزد
خبر کراست که از بهر تف هر جگری
ز زلف مشک فشانش چه تاب برخیزد
نشان کراست که از بهر غارت دو جهان
ز آفتاب رخش کی نقاب برخیزد
اگر ادا کند از لفظ خویش شعر فرید
ز پیش چشمهٔ حیوان حجاب برخیزد
در صفت عشق تو شرح و بیان نمیرسد
عشق تو خود عالی است عقل در آن نمیرسد
آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست
گرچه بگویم بسی سوی زبان نمیرسد
جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد
تاختنی دو کون در پی جان نمیرسد
گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه
سوی تو بی نور تو کس به نشان نمیرسد
عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست
در اثر درد تو هر دو جهان نمیرسد
بادیهٔ عشق تو بادیهای است بیکران
پس به چنین بادیه کس به کران نمیرسد
سوی تو عطار را مویکشان برد عشق
بی خبری سوی تو موی کشان نمیرسد
جان در مقام عشق به جانان نمیرسد
دل در بلای درد به درمان نمیرسد
درمان دل وصال و جمال است و این دو چیز
دشوار مینماید و آسان نمیرسد
ذوقی که هست جمله در آن حضرت است نقد
وز صد یکی به عالم عرفان نمیرسد
وز هرچه نقد عالم عرفان است از هزار
جزوی به کل گنبد گردان نمیرسد
وز صد هزار چیز که بر چرخ میرود
صد یک به سوی جوهر انسان نمیرسد
وز هرچه یافت جوهر انسان ز شوق و ذوق
بویی به جنس جملهٔ حیوان نمیرسد
مقصود آنکه از می ساقی حضرتش
یک قطره درد درد به دو جهان نمیرسد
چندین حجاب در ره تو خود عجب مدار
گر جان تو به حضرت جانان نمیرسد
جانان چو گنج زیر طلسم جهان نهاد
گنجی که هیچ کس به سر آن نمیرسد
زان می که میدهند از آن حسن قسم تو
جز درد واپس آمد ایشان نمیرسد
تو قانعی به لذت جسمی چو گاو و خر
چون دست تو به معرفت جان نمیرسد
تا کی چو کرم پیله تنی گرد خویشتن
بر خود متن که خود به تو چندان نمیرسد
خود را قدم قدم به مقام بر پران
چندان پران که رخصت امکان نمیرسد
زیرا که مرد راه نگیرد به هیچ روی
یکدم قرار تا که به پیشان نمیرسد
چندین هزار حاجب و دربان که در رهند
شاید اگر کسی بر سلطان نمیرسد
در راه او رسید قدمهای سالکان
وین راه بیکرانه به پایان نمیرسد
پایان ندید کس ز بیابان عشق از آنک
هرگز دلی به پای بیابان نمیرسد
چندان به بوی وصل که در خود سفر کند
عطار را به جز غم هجران نمیرسد
مرا سودای تو جان می بسوزد
چو شمعی زار و گریان میبسوزد
غمت چندان که دوزخ سوخت عمری
به یک ساعت دو چندان میبسوزد
فکندی آتشم در جان و رفتی
دلم زین درد بر جان میبسوزد
رخ تو آتشی دارد که هر دم
چو عودم بر سر آن میبسوزد
چو شمعم سر از آن آتش گرفته است
که از سر تا به پایان میبسوزد
مکن، دادیم ده کین نیم جانم
ز بیدادی هجران میبسوزد
بترس از تیر آه آتشینم
که از گرمیش پیکان میبسوزد
من حیران ز عشقت برنگردم
گرم گردون حیران می بسوزد
دم گردون خورد آن کس که هرشب
به دم گردون گردان میبسوزد
چو در کار تو عاجز گشت عطار
قلم بشکست و دیوان میبسوزد
گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزد
در عشق تو هر ساعت دل شیفتهتر خیزد
لعلت که شکر دارد حقا که یقینم من
گر در همه خوزستان زین شیوه شکر خیزد
هرگه که چو چوگانی زلف تو به پای افتد
دل در خم زلف تو چون گوی به سر خیزد
گفتی به بر سیمین زر از تو برانگیزم
آخر ز چو من مفلس دانی که چه زر خیزد
قلبی است مرا در بر رویی است مرا چون زر
این قلب که برگیرد زان وجه چه برخیزد
تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد
گفتی چو منی بگزین تا من برهم از تو
آری چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد
بیچاره دلم بی کس کز شوق رخت هر شب
بر خاک درت افتد در خون جگر خیزد
چو خاک توام آخر خونم به چه میریزی
از خون چو من خاکی چه خیزد اگر خیزد
عطار اگر روزی رخ تازه بود بی تو
آن تازگی رویش از دیدهٔتر خیزد
دل برای تو ز جان برخیزد
جان به عشقت ز جهان برخیزد
در دل هر که نشینی نفسی
ز غمت جان ز میان برخیزد
مرد درد تو درین ره آن است
کز سر سود و زیان برخیزد
گر نقاب از رخ خود باز کنی
ناله از کون و مکان برخیزد
جان ز دل نوحهکنان بنشیند
دل ز جان نعرهزنان برخیزد
ساقیا بادهٔ اندوه بیار
تا ز عشاق فغان برخیزد
کین تن خستهٔ من از می عشق
نه چنان خفت کزان برخیزد
دل عطار ز شوق تو چنان است
که زمان تا به زمان برخیزد
هر روز غم عشقت بر ما حشر انگیزد
صد واقعه پیش آرد صد فتنه برانگیزد
عشقت که ازو دل را پر خون جگر دیدم
اندوه دلافزایت تف جگر انگیزد
هرگه که برون آید از چشم تو اخباری
تا چشم زنی بر هم از سنگ برانگیزد
سرخی لب لعلت سرسبزی جان دارد
سودای سر زلفت صفرای سر انگیزد
چون پستهٔ شیرینت شوری چو شکر دارد
هر لحظه به شیرینی شوری دگر انگیزد
عطار به وصف تو چون بحر دلی دارد
کان بحر چو موج آرد سیل گهر انگیزد
بوی زلف یار آمد یارم اینک میرسد
جان همی آساید و دلدارم اینک میرسد
اولین شب صبحدم با یارم اینک میدمد
وآخرین اندیشه و تیمارم اینک میرسد
در کنار جویباران قامت و رخسار او
سرو سیمین آن گل بی خارم اینک میرسد
ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد
چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک میرسد
مدتی تا بودم اندر آرزوی یک نظر
لاجرم چندین نظر در کارم اینک میرسد
دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک
آنچه هست از اندک و بسیارم اینک میرسد
روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
همچو ماه از مشرق ره یارم اینک میرسد
بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق
پسته و عناب شکر بارم اینک میرسد
من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار
یار میگوید کنون عطارم اینک میرسد
اگر ز زلف توام حلقهای به گوش رسد
ز حلق من به سپهر نهم خروش رسد
ز فرط شادی وصلش به قطع جان بدهم
اگر ز وصل توام مژدهای به گوش رسد
در آن زمان همه خون دلم به جوش آید
که تو ز پس نگری زلف تو به دوش رسد
ز زلف تو به دلم چون هزار تاب رسید
کنون چو بحر دلم را هزار جوش رسد
نشستهام به خموشی رسیده جان بر لب
که یک شرابم از آن لعل سبزپوش رسد
چو هست لعل لبت را هزار تنگ شکر
نیفتدت که نصیبی بدین خموش رسد
اگر ز لعل توام یک شکر نصیب افتد
فرید مست به محشر شکر فروش رسد
چو خورشید جمالت جلوهگر شد
چو ذره هر دو عالم مختصر شد
ز هر ذره چو صد خورشید میتافت
همه عالم به زیر سایه در شد
چو خورشید از رخ تو ذرهای یافت
بزد یک نعره وز حلقه به در شد
جهان آشفته و شوریدهدل گشت
فلک سرگشته و دریوزهگر شد
هزاران قرن پوشیده کبودی
ز سر آمد به پا وز پا به سر شد
ازین چندین بگردید او که ناگاه
خبر یافت از تو وز خود بی خبر شد
بسا رستم که اینجا زنصفت گشت
بسا مطرب که اینجا نوحهگر شد
قدر کاینجا رسید از خویش گم گشت
قضا کانجا رسید اندک قدر شد
بشست از جان و از دل دست جاوید
کسی کو مرد راه این سفر شد
درین ره هر که نعلینی بینداخت
هزاران راهرو را تاج سر شد
ولی چون سر بباخت اول درین راه
ازین نعلین آخر تاجور شد
درین منزل کسی کو پیشتر رفت
به هر گامش تحیر بیشتر شد
عجب کارا که موری مینداند
که با عرش معظم در کمر شد
شبی موجی ازین دریا برآمد
از آن وقتی فلک زیر و زبر شد
چو کرسی عرش حیران ماند برجای
چو دنیا و آخرت یک ره گذر شد
چه دریایی است این کز هیبت آن
جهان هر ساعتی رنگ دگر شد
ازین دریا چو عکسی سایه انداخت
جدا هر ذرهای بحر گهر شد
ازین دریا دو عالم شور بگرفت
که تا ترتیب عالم معتبر شد
درآمد موج دیگر آخرالامر
دو عالم محو گشت و بی اثر شد
ز حل و عقد شرح این مقالات
دل عطار در خون جگر شد
از سر زلف دلکشت بوی به ما نمیرسد
بوی کجا به ما رسد چون به صبا نمیرسد
روز به شب نمیرسد تا ز خیال زلف تو
بر دل من ز چارسو خیل بلا نمیرسد
بوک دعای من شبی در سر زلف تو رسد
چون من دلشکسته را بیش دعا نمیرسد
میرسد از دو جزع تو تیر بلا به جان من
گرچه صواب نیست آن هیچ خطا نمیرسد
در عجبم که دست تو چون به همه جهان رسد
چیست سبب که یک نفس سوی وفا نمیرسد
خاک توییم لاجرم در ره عشق تو ز ما
گرد برآمد و ز تو بوی به ما نمیرسد
رحم کن ای مرا چو جان بر دل آنکه در رهت
مینرهد ز درد تو وز تو دوا نمیرسد
گرچه فرید فرد شد در طلب وصال تو
وصل تو کی بدو رسد چون به سزا نمیرسد
مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد
آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد
گر با تو دوصد دریا آتش بودم در ره
نه دل ز خود اندیشد نه جان ز خطر ترسد
جانی که بر افروزد از شمع جمال تو
میدان که ز پروانه کفر است اگر ترسد
جایی که جگر سوزد مردان و جگرخواران
در خون جگر میرد هر کو ز جگر ترسد
گفتی دلت از هجرم میترسد و میسوزد
بی وصل تو هر ساعت دلسوختهتر ترسد
از آه دل عطار آخر به نمیترسی
کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد
پیر ما وقت سحر بیدار شد
از در مسجد بر خمار شد
از میان حلقهٔ مردان دین
در میان حلقهٔ زنار شد
کوزهٔ دردی به یک دم درکشید
نعرهای دربست و دردیخوار شد
چون شراب عشق در وی کار کرد
از بد و نیک جهان بیزار شد
اوفتان خیزان چو مستان صبوح
جام می بر کف سوی بازار شد
غلغلی در اهل اسلام اوفتاد
کای عجب این پیر از کفار شد
هر کسی میگفت کین خذلان چبود
کانچنان پیری چنین غدار شد
هرکه پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خار شد
خلق را رحمت همی آمد بر او
گرد او نظارگی بسیار شد
آنچنان پیر عزیز از یک شراب
پیش چشم اهل عالم خوار شد
پیر رسوا گشته مست افتاده بود
تا از آن مستی دمی هشیار شد
گفت اگر بدمستیی کردم رواست
جمله را میباید اندر کار شد
شاید ار در شهر بد مستی کند
هر که او پر دل شد و عیار شد
خلق گفتند این گدیی کشتنی است
دعوی این مدعی بسیار شد
پیر گفتا کار را باشید هین
کین گدای گبر دعویدار شد
صد هزاران جان نثار روی آنک
جان صدیقان برو ایثار شد
این بگفت و آتشین آهی بزد
وانگهی بر نردبان دار شد
از غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو برو انبار شد
پیر در معراج خود چون جان بداد
در حقیقت محرم اسرار شد
جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد
قصهٔ آن پیر حلاج این زمان
انشراح سینهٔ ابرار شد
در درون سینه و صحرای دل
قصهٔ او رهبر عطار شد
ذوق وصلت به هیچ جان نرسد
شرح رویت به هر زبان نرسد
سر زلفت به دست چون آرم
دست موری به آسمان نرسد
با سر زلفت تو دو عالم را
سر یک موی امتحان نرسد
نرسد بوی زلف تو به دلم
تا که کار دلم به جان نرسد
ماه خواهد که چون رخ تو بود
عمرها گردد و بدان نرسد
پیش خطت که رایج است به خون
هیچکس را خط امان نرسد
تا قیامت چو طوطی خط تو
هیچ طوطی شکرفشان نرسد
عقل را زاب زندگانی تو
تا نمیرد ز خود نشان نرسد
گرچه کس نیست چو تو موی میان
هر دو کونت فرا میان نرسد
کاروان تواند خلق و ز تو
بیش گردی به کاروان نرسد
برسد صد هزار باره جهان
که نظیر تو در جهان نرسد
وصل تو چون به جان نمییابند
به چو من کس به رایگان نرسد
آتش عشق تو چو شعله زند
هیچ کس را از او امان نرسد
تا ابد دل ز سود برگیرد
هر که را در رهت زیان نرسد
کردهام دل کباب و اشک شراب
که مرا چون تو میهمان نرسد
آن زمان کت به جان بخواهم جست
برسد جان و آن زمان نرسد
تا که عطار را بیان تو هست
هیچ گوینده را بیان نرسد
در راه تو هر که راهبر شد
هر لحظه به طبع خاک تر شد
هر خاک که ذرهٔ قدم گشت
در عالم عشق تاج سر شد
تا تو نشوی چو ذره ناچیز
نتوانی ازین قفس به در شد
هر کو به وجود ذره آمد
فارغ ز وجود خیر و شر شد
در هستی خود چو ذره گم گشت
ذاتی که ز عشق معتبر شد
ذره ز که پرسد و چه پرسد
زیرا که ز خویش بیخبر شد
خورشید ز خویش ذرهای دید
وآنگه به دهان شیر در شد
گر ذرهٔ راه نیست خورشید
پیوسته چرا چنین به سر شد
چون ذره کسی که پیشتر رفت
سرگشتهٔ راه بیشتر شد
در عشق چو ذره شو که عشقش
بر آهن و سنگ کارگر شد
بنمود نخست پردهٔ زلف
در پرده نشست و پرده در شد
درداد ندا که همچو ذره
فانی صفتی که در سفر شد
موی سر زلف ماش جاوید
همراهی کرد و راهبر شد
عطار چو ذره تا فنا گشت
در دیدهٔ خویش مختصر شد
یک شرر از عین عشق دوش پدیدار شد
طای طریقت بتافت عقل نگونسار شد
مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت
هرچه نه از عشق بود از همه بیزار شد
بر دل آن کس که تافت یک سر مو زین حدیث
صومعه بتخانه گشت خرقه چو زنار شد
گر تف خورشید عشق یافتهای ذرهشو
زود که خورشید عمر بر سر دیوار شد
ماه رخا هر که دید زلف تو کافر بماند
لیک هر آنکس که دید روی تو دیندار شد
دام سر زلف تو باد صبا حلقه کرد
جان خلایق چو مرغ جمله گرفتار شد
یک شکن از زلف تو وقت سحر کشف گشت
جان همه منکران واقف اسرار شد
باز چو زلف تو کرد بلعجبی آشکار
زاهد پشمینه پوش ساکن خمار شد
هر که ز دین گشته بود چون رخ خوب تو دید
پای بدین در نهاد باز به اقرار شد
وانکه مقر گشته بود حجت اسلام را
چون سر زلف تو دید با سر انکار شد
روی تو و موی تو کایت دین است و کفر
رهبر عطار گشت ره زن عطار شد
قصهٔ عشق تو چون بسیار شد
قصهگویان را زبان از کار شد
قصهٔ هرکس چو نوعی نیز بود
ره فراوان گشت و دین بسیار شد
هر یکی چون مذهبی دیگر گرفت
زین سبب ره سوی تو دشوار شد
ره به خورشید است یک یک ذره را
لاجرم هر ذره دعویدار شد
خیر و شر چون عکس روی و موی توست
گشت نور افشان و ظلمتبار شد
ظلمت مویت بیافت انکار کرد
پرتو رویت بتافت اقرار شد
هر که باطل بود در ظلمت فتاد
وانکه بر حق بود پر انوار شد
مغز نور از ذوق نورالنور گشت
مغز ظلمت از تحسر نار شد
مدتی در سیر آمد نور و نار
تا زوال آمد ره و رفتار شد
پس روش برخاست پیدا شد کشش
رهروان را لاجرم پندار شد
چون کشش از حد و غایت درگذشت
هم وسایط رفت و هم اغیار شد
نار چون از موی خاست آنجا گریخت
نور نیز از پرده با رخسار شد
موی از عین عدد آمد پدید
روی از توحید بنمودار شد
ناگهی توحید از پیشان بتافت
تا عدد همرنگ روی یار شد
بر غضب چون داشت رحمت سبقتی
گر عدد بود از احد هموار شد
کل شیء هالک الا وجهه
سلطنت بنمود و برخوردار شد
چیست حاصل عالمی پر سایه بود
هر یکی را هستییی مسمار شد
صد حجب اندر حجب پیوسته گشت
تا رونده در پس دیوار شد
مرتفع چو شد به توحید آن حجب
خفته از خواب هوس بیدار شد
گرچه در خون گشت دل عمری دراز
این زمان کودک همه دلدار شد
هرکه او زین زندگی بویی نیافت
مرده زاد از مادر و مردار شد
وان کزین طوبی مشکافشان دمی
برد بویی تا ابد عطار شد
ای به خود زنده مرده باید شد
چون بزرگان به خرده باید شد
پیش از آن کت به قهر جان خواهند
جان به جانان سپرده باید شد
تا نمیری به گرد او نرسی
پیش معشوق مرده باید شد
نخرد نقشت او نه نیک و نه بد
همه دیوان سترده باید شد
مشمر گام گام همچو زنان
منزل ناشمرده باید شد
زود شو محو تا تمام شوی
که تو را رنج برده باید شد
ره به آهستگی چو شمع برو
زانکه این ره سپرده باید شد
همچو عطار اگر نخواهی ماند
نرد کونین برده باید شد
شکن زلف چو زنار بتم پیدا شد
پیر ما خرقهٔ خود چاک زد و ترسا شد
عقل از طرهٔ او نعرهزنان مجنون گشت
روح از حلقهٔ او رقصکنان رسوا شد
تا که آن شمع جهان پرده برافکند از روی
بس دل و جان که چو پروانهٔ نا پروا شد
هر که امروز معایینه رخ یار ندید
طفل راه است اگر منتظر فردا شد
همه سرسبزی سودای رخش میخواهم
که همه عمر من اندر سر این سودا شد
ساقیا جام می عشق پیاپی درده
که دلم از می عشق تو سر غوغا شد
نه چه حاجت به شراب تو که خود جان ز الست
مست آمد به وجود از عدم و شیدا شد
عاشقا هستی خود در ره معشوق بباز
زانکه با هستی خود مینتوان آنجا شد
روی صحرا چو همه پرتو خورشید گرفت
کی تواند نفسی سایه بدان صحرا شد
قطرهای بیش نهای چند ز خویش اندیشی
قطرهای چبود اگر گم شد و گر پیدا شد
بود و نابود تو یک قطرهٔ آب است همی
که ز دریا به کنار آمد و با دریا شد
هرچه غیر است ز توحید به کل میل کشم
زانکه چشم و دل عطار به کل بینا شد
برای مطالعه آنلاین اشعار عطار نیشابوری، بر روی هر یک از بخشهای زیر کلیک بفرمایید:
غزل 1 تا 50
غزل 51 تا 100
غزل 101 تا 150
غزل 151 تا 200
غزل 201 تا 250
غزل 251 تا 300
غزل 301 تا 350
غزل 351 تا 400
غزل 401 تا 450
غزل 451 تا 500
غزل 501 تا 550
غزل 551 تا 600
غزل 601 تا 650
غزل 651 تا 700
غزل 701 تا 750
غزل 751 تا 800
غزل 801 تا 852
قصاید
ترجیعات