عطار نیشابوری – تذکرة‌العلیا – بخش هشتم

ذکر حسین منصور حلاج قدس‌‌الله‌روحه‌العزیز

 

آن فی الله فی سبیل الله آن شیر بیشهٔ تحقیق آن شجاع صفدر صدیق آن غرقهٔ دریای مواج حسین منصور حلاج رحمةالله علیه کار او کاری عجب بود و واقعات غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق مست و بی‌قرار و شوریدهٔ روزگار بود و عاشق صادق و پاک باز و جد وجهدی عظیم داشت و ریاضتی و کرامتی عجب و عالی همت و رفیع قدر بود او را تصانیف بسیار است بالفاظ مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل و فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت و دقت نظر و فراستی داشت که کس را نبود و اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست مگر عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و جملهٔ متأخران الاماشاءالله که او را قبول کردند و ابوسعید ابوالخیر قدس الله روحه العزیز و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی رحمةالله علیهم اجمعین در کار او سیری داشته‌اند و بعضی در کار اومتوقف‌اند چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری گفت: درحق او که اگر مقبول بود برد خلق مردود نگردد و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود و باز بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند و بعضی گویند از اصحاب حلول بود و بعضی گویند تولی باتحادداشت اما هر که بوی توحید بوی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد و شرح این طولی دارد این کتاب جای آن نیست اما جماعتی بوده‌اند از زنادقه در بغداد چه درخیال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را حلاجی گفته‌اند و نسبت بدو کرده‌اند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقلید محض فخر کرده‌اند چنانکه دو تن را در بلخ همین واقعه افتاد که حسین را اما تقلید در این واقعه شرط نیست مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میانه نه و چنانکه حق تعالی به زبان عمر سخن گفت: که ان الحق لینطق علی لسان عمر و اینجا نه حلول کار دارد و نه اتحاد بعضی گویند حسین منصور حلاج دیگر است و حسین منصور ملحدی دیگر است استاد محمدزکریا و رفیق ابوسعید قرمطی بود و آن حسین ساحر بوده است اما حسین منصور از بیضاء فارس بود و در واسط پرورده شد و ابوعبدالله خفیف گفته است که حسین منصور عالمی ربانی است و شبلی گفته است که من و حلاج یک چیزیم اما مرا به دیوانگی نسبت کردند خلاص یافتم و حسین را عقل اوهلاک کرد اگر اومطعون بودی این دو بزرگ در حق او این نگفتندی و ما را دو گواه تمام است و پیوسته در ریاضت و عبادت بود ودر بیان معرفت و توحید و درزی اهل صلاح و در شرع و سنت بود و این سخن ازو پیدا شد اما بعضی مشایخ او را مهجور کردند نه ازجهت مذهب و دین بود بلکه از آن بود که ناخشنودی مشایخ از سرمستی او این بار آورد چنانکه اول بتسترآمد به خدمت شیخ سهل بن عبدالله و دو سال در صحبت او بود پس عزم بغداد کرد و اول سفر او در هجده سالگی بود پس به بصره شد و بعمروبن عثمان پیوست و هژده ماه در صحبت او بود پس یعقوب اقطع دختر بدوداد بعد از آن عمربن عثمان ازو برنجید از آنجا به بغداد آمد پیش جنید و جنید او را به سکوت و خلوت فرمود چندگاه در صحبت او صبر کرد پس قصد حجاز کرد و یک سال آنجا مجاور بود بازبه بغداد آمد با جمعی صوفیان به پیش جنید آمد و از جنید مسائل پرسید جنید جواب نداد و گفت: زود باشد که سرچوب پارهٔ سرخ کنی گفت: آن روز که من سر چوب پاره سرخ کنم توجامهٔ اهل صورت پوشی چنانکه آنروز که ائمه فتوی دادند که او را بباید کشت جنید در جامهٔ تصوف بود نمی‌نوشت وخلیفه گفته بود که خط جنید باید، جنید دستار ودراعه درپوشید و به مدرسه شد و جواب فتوی که نحن نحکم بالظاهر یعنی بر ظاهرحال کشتنی است و فتوی بر ظاهر است اما باطن را خدای داند بس حسین از جنید چون جواب مسائل نیافت متغیر شد و بی‌اجازت بتستر شد و یک سال آنجا بود و قبولی عظیم پیدا شد و اوهیچ سخن اهل زمانه را وزنی ننهادی تا او را حسد کردند عمروبن عثمان در باب اونامه‌ها نوشت به خوزستان و احوال او در چشم اهل آن دیار قبیح گردانید و او را نیز از آنجا دل بگرفت جامهٔ متصوفه بیرون کرد و قبا درپوشید و بصحبت ابناء دنیا مشغول شد اما او را از آن تفاوتی نبود و پنج سال ناپدید شد ودر آن مدت بعضی به خراسان و ماوراءالنهر می‌بود و بعضی به سیستان باز باهواز آمد واهل اهواز را سخن گفت: و به نزدیک خاص و عام مقبول شد و از اسرار خلق سخن می‌گفت. تا او را حلاج الاسرار گفتند پس مرقع درپوشید و عزم حرم کرد و در آن سفر بسیار خرقه پوش با او بودند چون به مکه رسید یعقوب نهرجوری به سحرش منسوب کرد پس از آنجا باز به بصره آمد باز باهواز آمد پس گفت: به بلاد شرک می‌روم تا خلق به خدای خوانم به هندوستان رفت پس به ماوراءالنهر آمد پس به چین افتاد و خلق را به خدای خواند و ایشان را تصانیف ساخت چون بازآمد از اقصاء عالم بدو نامه نوشتندی اهل هند ابوالمغیث نوشتندی و اهل خراسان ابوالمهر و اهل فارس ابوعبدالله و اهل خوزستان حلاج الاسرار اهل بغداد مصطلم می‌خواندند و در بصره مخبر پس اقاویل دروی بسیار گشت بعد از آن عزم مکه کرد و دو سال در حرم مجاور شد چون بازآمد احوالش متغیر شد و آن حال برنگی دیگر مبدل گشت که خلق را به معنی می‌خواند که کس بر آن وقوف نمی‌یافت تا چنین نقل کنند که او را از پنجاه شهر بیرون کردند و روزگاری گذشت بروی که از آن عجب‌تر نبود و او را حلاج از آن گفتند که یک بار بانبار پنبه گذشت اشارتی کرد در حال دانه از پنبه بیرون آمد و خلق متحیر شدند.

نقلست که در شبانروزی چهارصد رکعت نماز کردی و برخود لازم داشتی گفتند در این درجه که توئی چندین رنج چراست گفت: نه راحت درحال دوستان اثر کند و نه رنج که دوستان فانی صفت‌اند ونه رنج در ایشان اثر کند ونه راحت.

نقلست که در پنجاه سالگی گفت: که تاکنون هیچ مذهب نگرفته‌ام اما از هر مذهبی آنچه دشوارتر است بر نفس اختیار کرده‌ام وامروز که پنجاه ساله‌ام نماز کرده‌ام وهرنمازی غسلی کرده‌ام.

نقلست که در ابتدا که ریاضت می‌کشیدی دلقی داشت که بیست سال بیرون نکرده بود روزی بستم ازوی بیرون کردند گزندهٔ بسیار دروی افتاده بود یکی از آن وزن کردند نیمدانک بود.

نقلست که یکی به نزدیک او آمد عقربی دید که گرد او می‌گشت قصد کشتن کرد حلاج گفت: دست از وی بدار که دوازده سالست که تا اوندیم ماست و گرد ما می‌گردد.

گویند رشید خرد سمرقندی عزم کعبه کرد در راه مجلس می‌گفت: روایت کرد که حلاج با چهارصد صوفی روی به بادیه نهاد چون روزی چند برآمد چیزی نیافتند حسین را گفتند ما را سر بریان می‌باید گفت: بنشینید پس دست از پس می‌کرد وسری بریان کرده با دو قرص به یکی می‌داد تا چهارصد سر بریان هشتصد قرص بداد بعد از آن گفتند ما را رطب می‌باید برخاست و گفت: مرا بیفشانید رطب از وی می‌بارید تا سیر بخوردند پس در راه هرجا که پشت بخاربنی باز نهادی رطب بارآوردی.

نقلست که طایفهٔ در بادیه او را گفتند ما را انجیر می‌باید دست در هواکرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد و یکبار حلوا خواستند طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد گفتند این حلوا در باب الطاق بغداد باشد گفت: ما را بغداد و بادیه یکی است.

نقلست که یکبار در بادیه چهار هزار آدمی با او بودند تا کعبه و یک سال در آفتاب گرم برابر کعبه بایستاد برهنه تا روغن از اعضاء او بر آنسنگ می‌رفت پوست او بازبشد و او از آنجا نجنید و هر روز قرصی و کوزهٔ آب پیش او آوردندی او بدان کنارها افطار کردی و باقی برسرکوزهٔ آب نهادی و گویند که کژدم در ایزار او آشیانه کرده بود پس در عرفات گفت: یادلیل المتحیرین و چون دید که هرکس دعا کردند اونیز سر بر تل ریگ نهاد و نظاره می‌کرد چون همه بازگشتند نفسی بزد و گفت: پادشاها عزیزا پاکت دانم پاکت گویم از همه تسبیح مسیحان و از همه تهلیل مهلان و از همه پندار صاحب پنداران الهی تو می‌دانی که عاجزم ازمواضع شکر تو بجای من شکر کن خود را که شکر آنست و بس.

نقلست که یک روز در بادیه ابراهیم خواص را گفت: در چه کاری گفت: در مقام توکل توکل درست می‌کنم گفت: همه عمر در عمارت شکم کردی کی درتوحید فانی خواهی شد یعنی اصل توکل در ناخوردن و تو در همه عمر در توکل در شکم کردن خواهی بودن فنا در توحید کی خواهد بود.

و پرسیدند که عارف را وقت باشد گفت: نه از بهر آنکه وقت صفت صاحب است و هر که با صفت خویش آرام گیرد عارف نبود معنیش آنست که لی مع الله وقت پرسیدند که طریق به خدای چگونه است گفت: دو قدم است و رسیدی یک قدم از دنیا برگیر و یک قدم از عقبی اینک رسیدی به مولی.

پرسیدند از فقر گفت: فقر آن است که مستغنی است از ماسوی الله و ناظر است بالله.

و گفت: معرفت عبارتست از دیدن اشیاء و هلاک همه در معنی.

وگفت: چون بنده به مقام معرفت رسد غیب بر او وحی فرستد و سر او گنگ گرداند تا هیچ خاطر نیاید او را مکر خاطر حق.

و گفت: خلق عظیم آن بود که جفاء خلق در تو اثر نکند پس از آنکه حق را شناخته باشی.

وگفت: توکل آن بود که در شهر کسی را داند اولیتر بخوردن ازخود نخورد.

و گفت: اخلاص تصفیهٔ عمل است از شوایب کدورت.

و گفت: زبان گویا هلاک دلهاء خموش است.

وگفت: گفتگوی در علل بسته است و افعال در شرک و حق خالی است از این جمله و مستغنی است قال الله تعالی و ما یؤمن اکثرهم بالله الا وهم مشرکون.

و گفت: بصایر بینندگان ومعارف عارفان ونور علماء ربانی و طریق سابقان ناجی و ازل و ابد و آنچه در میان است از حدوث است اما این آنچه دانند لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید.

وگفت: در عالم رضا اژدهایی است که آنرا یقین خوانند که اعمال مژده هزار عالم درکام او چون ذره است در بیابانی.

و گفت :ما همه سال در طلب بلای او باشیم چون سلطانی که دایم در طلب ولایت باشد.

و گفت: خاطر حق آن است که هیچ چیزمعارضه نتواند کرد آنرا.

و گفت: مرید در سایهٔ توبه خود است و مراد در سایهٔ عصمت.

و گفت: مرید آنست که سبقت دارد اجتهاد او بر مکشوفات او و مراد آنست که مکشوفات او بر اجتهاد سابق است.

و گفت: وقت مرد صدف دریاء سینهٔ مرد است فردا این صدفها در صعید قیامت بر زمین زنند.

و گفت: دنیا بگذاشتن زهد نفس است و آخرت بگذاشتن زهد دل و ترک خود گفتن زهد جان.

نقلست که پرسیدند از صبر گفت: آنست که دست و پای برند و از دار آویزند و عجب آنکه این همه با او کردند.

نقلست که شبلی را روزی گفت: یا ابابکر دستی بر نه که ما قصدی عظیم کرده‌ایم و سرگشتهٔ کاری شده و چنین کاری که خود را کشتن در پیش داریم چون خلق در کار او متحیر شدند منکر بی‌قیاس و مقربی شمار پدید آمدند و کارهای عجایب از او دیدند زبان دراز کردند و سخن او بخلیفه رسانیدند و جمله بر قتل او اتفاق کردند از آنکه می‌گفت: اناالحق گفتند بگوی هوالحق گفت: بلی همه اوست شما می‌گوئید که گم شده است بلکه حسین گم شده است بحر محیط گم نشود و کم نگردد جنید را گفتند این سخن که منصور می‌گوید تأویلی دارد گفت: بگذارید تا بکشند که نه روز تأویل است پس جماعتی از اهل علم بروی خروج کردند و سخن او را پیش معتصم تباه کردند علی ابن عیسی را که وزیر بود بروی متغیر گردانیدند خلیفه بفرمود تا او را به زندان برند، او را به زندان بردند یکسال اما خلق می‌رفتند و مسایل می‌پرسیدند بعد از آن خلق را از آمدن منع کردند مدت پنج ماه کس نرفت مگر یکبار ابن عطا و یکبار عبدالله خفیف و یکبار ابن عطاکس فرستاد که ای شیخ از این سخنی که گفتی عذرخواه تا خلاص یابی حلاج گفت: کسی که گفت: گو عذر خواه ابن عطا چون این بشنید بگریست وگفت: ما خود چند یک حسین منصوریم.

نقلست که شب اول که او را حبس کردند بیامدند او را در زندان ندیدند جملهٔ زندان بگشتند کس را ندیدند شب دوم نه او را دیدند و نه زندان هر چند زندان را طلب کردند ندیدند شب سوم او رادر زندان دیدند گفتند شب اول کجا بودی و شب دوم زندان و تو کجا بودیت اکنون هر دو پدید آمدیت این چه واقعه است گفت: شب اول من به حضرت بودم از آن نبودم و شب دوم حضرت اینجا بود از آن هر دو غایب بودیم شب سوم بازفرستادند مرا برای حفظ شریعت بیائید و کار خود کنید.

نقلست که در شبانروزی در زندان هزار رکعت نماز کردی گفتند می‌گوئی که من حق‌ام این نماز کرا می‌کنی گفت: ما دانیم قدر ما.

نقلست که در زندان سیصد کس بودند چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را خلاص دهم گفتند چرا خود را نمی‌دهی گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می‌داریم اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم پس بانگشت اشاره کرد همه بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته است اشارتی کرد رخنه‌ها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید گفتند تونمی‌آئی گفت: ما را با او سری است که جز بر سردار نمی‌توان گفت: دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند گفت: آزاد کردیم گفتند تو چرا نرفتی گفت: حق را با من عتابی است نرفتم این خبر به خلیفه رسید گفت: فتنه خواهد ساخت او را بکشید یا چوب زنید تا از این سخن برگردد سیصد چوب بزدند بهر چوبی که می‌زدند آوازی فصیح می‌آمد که لاتخف یا ابن منصور شیخ عبدالجلیل صفار گوید که اعتقاد من در آن چوب زننده بیش از اعتقادمن در حق حسین منصور بود از آنکه تا آن مرد چه قوت داشته است در شریعت که چنان آواز صریح می‌شنید ودست او نمی‌لرزید و همچنان می‌زد پس دیگر بار حسین را ببردند تا بردار کنند صدهزار آدمی گرد آمدند و او چشم گرد می‌آورد و می‌گفت: حق حق حق اناالحق.

نقلست که درویشی در آن میان ازو پرسید که عشق چیست گفت: امروز بینی و فردا بینی پس فردا بینی آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش به باد بردادند یعنی عشق اینست.

خادم او در آن حال وصیتی خواست گفت: نفس را به چیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا به چیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست پسرش گفت: مرا وصیتی کن گفت: چون جهانیان در اعمال کوشند تو درچیزی کوش که ذرهٔ از آن به از مدار اعمال جن و انس بود وآن نیست الاعلم حقیقت.

پس در راه که می‌رفت می‌خرامید دست اندازان وعیاروار می‌رفت با سیزده بند گران گفتند این خرامید چیست گفت: زیرا که بنحرگاه می‌روم ونعره می‌زد و می‌گفت:

شعر

ندیمی غیر منسوب الی شیء من الحیف

سقانی مثل ما یشرب کفعل الضیف بالضیف

فلما دارت الکأس دعا بالنطع و السیف

کذا من یشرب الراح مع التنین بالصیف

گفت: حریف من منسوب نیست بحیف بداد شرابی چنانکه مهمانی مهمانی را دهد چون دوری چند بگذشت شمشیر ونطع خواست چنین باشد سزای کسی که با اژدها در تموز خمر کهنه خورد چون بزیردارش بردند به باب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد گفتند حال چیست گفت: معراج مردان سردار است پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش دست برآورد و روی به قبلهٔ مناجات کرد و گفت: آنچه اوداند کس نداند پس بر سر دار شد جماعت مریدان گفتند چه گوئی در ما که مریدانیم و اینها که منکرند و ترا به سنگ خواهند زد گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی از آنکه شما را بمن حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت می‌جنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.

نقلست که درجوانی بزنی نگریسته بود خادم را گفت: هر که چنان برنکرد چنین فرونگرد پس شبلی در مقابلهٔ او بایستاد و آواز داد که الم ننهک عن العالمین و گفت: ما التصوف یا حلاج گفت: کمترین اینست که می‌بینی گفت: بلندتر کدام است گفت: ترا بدان راه نیست پس هر کسی سنگی می‌انداختند شبلی موافقت راگلی انداخت حسین منصور آهی کرد گفتند ازین همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است گفت: از آنکه آنها نمی‌دانند معذوراند ازو سختم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت پس دستش جدا کردند خنده بزد گفتند خنده چیست گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آنست که دست صفات که کلاه همت ازتارک عرش در می‌کشد قطع کند پس پاهایش ببریدند تبسمی کرد گفت: بدین پای سفر خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید پس دو دست بریده خون آلوده در روی در مالید تا هر دوساعد و روی خون آلوده کرد گفتند این چرا کردی گفت: خون بسیار از من برفت ودانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من ازترس است خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونهٔ مردان خون ایشان است گفتند اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی گفت: وضو می‌سازم گفتند چه وضو گفت: رکعتان فی العشق لایصح وضوء هما الا بالدم در عشق دو رکت است وضوء آن درست نیاید الا به خون پس چشمهایش برکندند قیامتی از خلق برآمد بعضی می‌گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند پس خواستند که زبانش ببرند گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم روی سوی آسمان کردو گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من می‌برند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی‌نصیب مکن الحمدلله که دست و پای من ببریدند در راه تو و اگر سر از تن بازکنند در مشاهدهٔ جلال تو بر سر دار می‌کنند پس گوش و بینی بریدن وسنگ روان کردند عجوزهٔ با کوزهٔ در دست می‌آمد چون حسین را دیدگفت: زنید ومحکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چه کار آخر سخن حسین این بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد و این آیت برخواند یستعجل بها الذین لایؤمنون بهاوالذین آمنوا مشفقون منها ویعلمون انهاالحق و این آخر کلام او بود پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سر بریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد و از یک یک اندام او آواز می‌آمد که اناالحق روز دیگر گفتند این فتنه بیش از آن خواهد بود که درحالت حیوة بود پس اعضای او بسوختند از خاکستر آواز اناالحق می‌آمد چنانکه در وقت کشتن هر قطره خون او که می‌چکید الله پدید می‌آمد درماندند بدجله انداختند بر سر آب همان اناالحق می‌گفت. پس حسین گفته بود چون خاکستر مادر دجله اندازند بغداد را از آب بیم بود که غرق شود خرقهٔ من پیش آب باز برید و اگر نه دمار از بغداد برآرد خادم چون چنان دید خرقهٔ شیخ را بر لب دجله آورد تا آب برقرار خود رفت و خاکستر خاموش شد پس خاکستر او را جمع کردند و دفن کردند و کس را از اهل طریقت این فتوح نبود بزرگی گفت: که ای اهل طریق معنی بنگرید که با حسین منصور چه کردند تا با مدعیان چه خواهند کردن.

عباسهٔ طوسی گفته است که فرداء قیامت در عرصات منصور حلاج را بزنجیر بسته می‌آرند اگر گشاده بود جملهٔ قیامت بهم برزند.

بزرگی گفت: آن شب تا روز زیر آندار بودم ونماز می‌کردم چون روز شد هاتفی آواز داد که اطلعناه علی سرمن اسرارنا فافشی سرنافهذا جزاء من یفشی سرالملوک یعنی او را اطلاع دادیم برسری از اسرار خود پس کسی که سرملوک فاش کند سزای او اینست.

نقلست که شبلی گفت: آن شب بسر گور او شدم و تا بامداد ناز کردم سحرگاه مناجات کردم وگفتم الهی این بندهٔ تو بود مؤمن و عارف و موحد این بلا با او چرا کردی خواب بر من غلبه کرد بخواب دیدم که قیامت است و از حق فرمان آمدی که این از آن کردم که سرما با غیر گفت.

نقلست که شبلی گفت: منصور را بخواب دیدم گفتم خدای تعالی با این قوم چه کرد گفت: بر هر دو گروه رحمت کرد آنکه بر من شفقت کرد مرا بدانست و آنکه عداوت کرد مرا ندانست از بهر حق عداوت کرد بایشان رحمت کرد که هر دو معذور بودند و یکی دیگر بخواب دید که در قیامت ایستاد جامی در دست و سر بر تن نه گفت: این چیست گفت: این جام بدست سر بریدگان می‌دهد.

نقلست که چون او بردار کردند ابلیس بیامد و گفت: یکی انا تو گفتی و یکی من چونست که از آن تو رحمت بار آورد و از آن من لعنت حلاج گفت: توانا بدر خود بردی و من از خود دور کردم مرا رحمت آمد و ترا نه چنانکه دیدی وشنیدی تا بدانی که منی کردن نه نیکوست و منی از خود دور کردن به غایت نیکوست والحمدلله رب العالمین و الصلوة علی محمد واله اجمعین

تم الکتاب بعون الملک الوهاب

آمرزیده باد که چون بخواند کاتب وناشر را بفاتحه یاد کند.


ذکر ابراهیم خواص رحمةالله‌علیه

 

ذکر متأخران از مشایخ کبار رحمته الله علیهم اجمعین

بسم الله الرحمن الرحیم

ذکر ابراهیم خواص رحمةالله علیه

آن سالک بادیهٔ تجرید آن نقطهٔ دایرهٔ توحید آن محتشم علم و عمل آن محترم حکم ازل آن صدیق توکل و اخلاص قطب وقت ابراهیم خواص رحمةالله علیه یگانه عهد بود و گزیدهٔ اولیاء وبزرگوار عصر و در طریقت قدمی عظیم داشت و در حقیقت دمی شگرفت و به همه زبانها ممدوح بود و او را رئیس المتوکلین گفته‌اند و قدم در توکل بجائی رسانیده بود که به بوی سیبی او بادیهٔ قطع کردید و بسیاری مشایخ را یافته بود و از اقران جنید ونوری بود و صاحب تصنیف در معاملات و حقایق و او را خواص از آن گفتند که زنبیل بافتی و بادیه بر توکل قطع کردی و او را گفتند از عجایب اسفار خود ما را چیزی بگوی گفت: عجیب‌تر بود که وقتی خضر ازمن صحبت خواست من نخواستم در آن ساعت که بدون حق کسی را در دل حظ ومقدار باشد در توکل یگانه بود و باریک فراگرفتی و با اینهمه هرگز سوزن وریسمان ورکوه و مقراض از وی غایب نبودی گفتند چرا داری گفت: زیرا که این مقدار در توکل زیان نکند.

نقلست که گفت: در بادیه همی شدم کنیزکی را دیدم در غلبات وجد سوری در وی سر برهنه گفتم ای کنیزک سر بپوش گفت: ای خواص چشمم نگه دار گفتم من عاشقم و عاشق چشم نپوشد اما خود بی‌اختیار چشم بر تو افتاد کنیزک گفت: من مستم مست سر نپوشد گفتم از کدام شراب خانه مست شدی گفت: ای خواص زنهار دورم می‌داری هل فی الدارین غیر الله گفتم ای کنیزک مصاحبت من می‌خواهی گفت: ای خواص خام طمعی مکن که از آن نیم که مرد جویم.

نقلست که پرسیدند از حقیقت ایمان گفت: اکنون این جواب ندارم از آنکه هرچه گویم عبارت بود مرا باید که به معاملت جواب گویا ما من قصد مکه دارم و تو نیز برین عزی در این راه با من صحبت دار تا جواب مسئله خود بیابی مردگفت: چنان کردم چون به بادیه فرو رفتیم هر روز دو قرص و دو شربت آب پدید آمدی یکی به من دادی و یکی خود را نگه داشتی تا روزی در میان بادیه پیری بما رسید چون خواص را بدید از اسب فرو آمد ویکدیگر را بپرسیدند و زمانی سخن گفتند پیر برنشست و بازگشت گفتم ای شیخ این پیر که بود گفت: جواب سئوال تو گفتم چگونه گفت: آن خضر بود علیه السلام از من صحبت خواست من اجابت نکردم ترسیدم که توکل برخیزد و اعتمادم بردون حق پدید آید.

نقلست که گفت وقتی خضر را دیدم علیه السلام در بادیه بصورت مرغی همی پرید چون او را چنان دیدم سر در پیش انداختم تا توکلم باطل نشود او در حال نزدیک من آمد گفت: اگردر من نگرستی بر تو فرو نیامد می‌ومن بر او سلام نکردم که تا نپاید که توکلم خلل گیرد.

و گفت: وقتی در سفری بودم تشنه شدم چنانکه از تشنگی بیفتادم یکی را دیدم که آب برروی من همی زد چشم بازکردم مردی را دیدم نیکو روی بر اسبی خنک مرا آب داد و گفت: در پس من نشین و من به حجاز بودم چون اندکی از روز بگذشت مرا گفت: چه می‌بینی گفتم مدینه گفت: فرو آی و پیغامبر را علیه السلام از من سلام کن.

گفتدر بادیه یک روز به درختی رسیدم که آن جا آب بود شیری دیدم عظیم روی به من نهاد حکم حق را گردن نهادم چون نزدیک من رسید می‌لنگید بیامد و در پیش من بخفت و می‌نالید بنگریستم دست او آماس گرفته بود و خوره کرده چوبی برگرفتن و دست او بشکافتم تا تهی شد از آن چه گرد آمده بود و خرقه بروی بستم و برخاست و برفت و ساعتی بودمی آمد و بچه خود را همی آورد و ایشان در گرد من همی گشتند و دنبال می‌جنبانیدند و گردهٔ آوردند و در پیش من نهادند.

نقلست که وقتی با مریدی در بیابان می‌رفت آواز غریدن شیر بخاست مرید را رنگ از روی بشد درختی بجست وبرآنجا شد و همی لرزید خواص همچنان ساکن سجاده بیفکند و در نماز استاد شیر فرارسید دانست که توقیع خاص دارد چشم درو نهاد تا روز نظاره می‌کرد و خواص بکار مشغول پس چنان از آنجا برفت پشهٔ او را بگزید فریاد درگرفت مرید گفت: خواجه عجب کاریست دوش از شیر نمی‌ترسیدی امروز از پشهٔ فریادمی‌کنی گفت: زیرا که دوش مرا از من ربوده بودند و امروز بخودم باز داده‌‌اند.

حامداسود گفت: با خواص در سفر بودم به جائی رسیدم که آنجا ماران بسیار بودند رکوه بنهاد و بنشست چون شب ردآمد ماران برون آمدند شیخ را آواز دادم و گفتم خدای را یاد کن همچنان کرد ماران همه بازگشتند برین حال همانجا شب بگذاشتم چون روز روشن شد نگاه کردم ماری برو طای شیخ حلقه کرده بود فرو افتاد گفتم یا شیخ توندانستی گفت: هرگز مرا شبی از دوش خوش‌تر نبوده است.

و یکی گفت: کژدمی دیدم بردامن خواص همی‌رفت خواستم تا او را بکشم گفت: دست ازو بدار که همه چیزی را بما حاجت بود و ما را بهیچ حاجت نیست نقلست که گفت: وقتی در بادیهٔ راه گم کردم بسی برفتم و راه نیافتم همچنان چند شبانه روز براه می‌رفتم تاآخر آواز خروسی شنیدم شاد گشتم و روی بدانجانب نهادم آنجا شخصی دیدم بدوید مرا قفایی بزد چنانکه رنجور شدم گفتم خداوندا کسی که بر تو توکل کند باوی این کنند آوازی شنودم که تا توکل بر ما داشتی عزیز بودی اکنون توکل بر آواز خروس کردی اکنون آن قفا بدان خوردی همچنان رنجور همی رفتم آوازی شنودم که خواص از این رنجور شدی اینک ببین بنگرستم سر آن قفا زننده را دیدم در پیش من انداخته و گفت: وقتی در راه شام برنائی دیدم نیکو روی و پاکیزه لباس مرا گفت: صحبت خواهی گفتم مرا گرسنگی باشد گفت: بگرسنگی با تو باشم پس چهار روز با هم بودیم فتوحی پدید آمد گفتم فراتر گفت: اعتقاد من آن است که آنچه واسطه در میان باشد نخورم گفتم یا غلام باریک آوردی گفت: یا ابراهیم دیوانگی مکن ناقد بصیر است از توکل بدست تو هیچ نیست پس گفت: کمترین توکل آنست که چون وارد فاقد بر تو پدید آید حیلتی نجو، جز بدانکه کفایت تو بدوست.

نقلست که گفت: وقتی نذر کردم که بادیه را بگذارم بی‌زاد و راحله چون به بادیه درآمدم جوانی بعد از من همی آمد و مرا بانگ همی کرد که السلام علیک یا شیخ باستادم وجواب بازدادم نگاه کردم جوان ترسا بود گفت: دستوری هست تا با تو صحبت دارم گفتم آن جا که من می‌روم ترا راه نیست درین صحبت چه فایده یا بی گفت: آخر بیابم و تبرکی باشد یک هفته همچنین برفتیم روز هشتم گفت: یا زاهد حنیفی گستاخی کن با خداوند خویش که گرسنه‌ام و چیزی بخواه خواص محمد علیه السلام که مرا در پیش بیگانه خجل نگردانی و از غیب چیزی آوری در حال طبقی دیدم پرنان و ماهی بریان و رطب و کوزه آب پدید آمد هر دو بنشستیم و بکار بردیم چون هفت روز دیگر برفتیم روز هشتم بدو گفتم ای راهب تو هم قدرت خویش بنمای که گرسنه گشتم جوان تکیه بر عصا زد و لب بجنبانید دو خوان پدید آمد پرآراسته بحلوا و ماهی و رطب ودو کوزهٔ آب من متحیر شدم مرا گفت: ای زاهد بخور من از خجالت نمی‌خوردم گفت: بخور تا ترا بشارت دهم گفتم نخورم تا بشارتم ندهی گفت: بشارت نخست آنست که زنار می‌برم پس زنار ببرید و گفت: اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمداً رسول الله دیگر بشارت آنست که گفتم الهی بحق این پیر که او را به نزدیک تو قدری هست ودین وی حق است طعام فرستی تا من در وی خجل نگردم و این نیز به برکت تو بود چون نان بخوردیم و برفتیم تا مکه او همانجا مجاور بنشست تا اجلش نزدیک آمد.

ومریدی نقل کرد که با خواص در بادیه بودم هفت روز بر یک حال همی رفتیم چون روز هشتم بود ضعیف شدیم شیخ مرا گفت: کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب گفت: اینک از پس پشت است بخور بازنگرستم آبی دیدم چون شیر تازه و بخوردم وطهارت کردم و او همی نگریست وآنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارهٔ بردارم مرا گفت: دست بدار که آن آب از آن نیست که توان داشت.

و گفت: وقتی در بادیه راه گم کردم شخصی دیدم فراز آمد و سلام کردو گفت: تو راه گم کرده گفتیم بلی گفت: راه بتو نمایم و گاهی چند برفت از پیش و از چشم ناپدید شد بنگرستم بر شاه راه بودم پس از آن دیگر راه گم نکردم در سفر و گرسنگی و تشنگی‌ام نبود.

و گفت: وقتی در سفر بودم بویرانی درشدم شب بود شیری عظیم دیدم بترسیدم سخت هاتفی آواز داد که مترس که هفتادهزار فرشته باتست ترا نگه می‌دارند.

و گفت: وقتی در راه مکه شخصی دیدم عظیم منکر گفتم تو کیستی گفت: من پری‌ام گفتم کجا می‌شوی گفت: به مکه گفتم بی‌زاد و راحله گفت: از ما نیز کس بود که بر توکل برود چنانکه از شما گفتم توکل چیست گفت: از خدای تعالی فراستدن.

و درویشی گفت: ازخواص صحبت خواستم گفت: امیری باید از ما و فرمان‌برداری اکنون تو چه خواهی امیر تو باشی یا من گفتم امیر تو باش گفت: اکنون تو از فرمان من قدم برون منه گفتم روا باشد چون به منزل رسیدیم گفت: بنشین بنشستم هوای سرد بود آب برکشید و هیزم بیاورد وآتش برکرد تا گرم شدیم و در راه هرگاه که من قصد آن کردمی تا قیام نمایم مرا گفتی شرط فرمان دار چون شب درآمد باران عظیم باریدن گرفت شیخ مرقعهٔ خود بیرون کرد تا بامداد بر سر من ایستاده بود مرقعه بردو دست خود انداخته و من خجل بودم وبه حکم شرط هیچ نمی‌توانستم گفت: چون بامداد شد گفتم امروز امیر من باشم گفت: صواب آید چون به منزل رسیدم او همان خدمت بر دست گرفت گفتم از فرمان امیر بیرون مرو گفت: از فرمان امیر بیرون رفتن آن باشد که امیر خود را خدمت فرمائی هم بدین صفت با من صحبت داشت تا به مکه من آنجا از شرم ازو بگریختم تا بمنی بمن رسید گفت: بر تو باد ای پسر که با دوستان صحبت چنان داری که من داشتم.

و گفت: روزی به نواحی شام می‌گذشتم درختان نار دیدم مرا آرزو کرد اما صبر می‌کردم و نخوردم که انارش ترش بود و من شیرین خواستم پس بوادی رسیدم یکی را دیدم دست و پای نه ضعیف گشته و کرم درافتاده و زنبوران بر گرد او جمع آمده و او را می‌گزیدند و مرا بر وی شفقت آمد از بیچارگی او چون بدو رسیدم گفت: خواهی که دعا کنم تا مگر از این بلا برهی گفت: نه گفتم چرا گفت: لان العافیه اختیاری و البلاء اختیاره و انا لااختار اختیاری علی اختیاره یعنی: اختیار من است و بلااختیار دوست من اختیار خویش بر اختیار او اختیار نکنم گفتم باری این زنبوران را از تو بازدارم گفت: ای خواص آرزوی نار شیرین از خود دور دار مرا چه رنجه می‌داری و خود را دل به سلامت خواه مرا تن درست چه می‌خواهی گفتم بچه شناختی که من خواصم گفت: هر که او را داند هیچ بر وی پوشیده نماند گفتم حال تو با این زنبوران چگونه است گفت: تا این زنبورانم می‌گزند و کرمانم می‌خورند خوش است.

وگفت: وقتی در بادیه یکی را دیدم گفتم از کجا می‌آئی گفت: از بلاد ساغون گفتم بچه کار آمدهٔ گفت: لقمهٔ در دهن می‌گردم دستم آلوده شده است آمده‌ام تا به آب زمزم بشویم گفتم چه عزم داری گفت: آنکه شب را بازگردم و جامهٔ خواب ما در راست کنم.

و گفت: وقتی شنودم که در روم راهبی هفتاد سال است تا در دیریست به حکم رهبانیت نشسته گفتم ای عجب شرط رهبانیت چهل سالست قصد او کردم چون نزدیک او رسیدم دریچه باز کردو گفت: یا ابراهیم بچه آمدهٔ که اینجا من ننشسته‌ام برهبانی که من سگی دارم که در خلق می‌افتد اکنون در اینجا نشسته‌ام و سگ‌بانی می‌کنم و شر از خلق باز می‌دارم والا من نه آنم که تو پنداشته‌ای چون این سخن بشنیدم گفتم الهی قادری که در عین ضلالت بندهٔ را طریق صواب دهی مرا گفت: ای ابراهیم چند مردمان را طلبی برو و خود را طلب و چون یافتی پاسبان خود باش که هر روز این هوا سیصد وشصت گونه لباس الهیت درپوشد و بنده را به ضلالت دعوت کند.

نقلست که ممشاد شبی برخاست نه بوقت و باز بخفت خوابش نمی‌برد طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و بخفت هم خوابش نمی‌برد گفت: یا رب مرا چه می‌شود بدلش درآمد که برخیز و بیرون رو و برفی عظیم بود در میان برف می‌رفت تا از شهر بیرون شد تلی بود که هر که توبه کردی آنجا رفتی بر آن تل شد ابراهیم را دید بر آن تل نشسته پیراهنی کوتاه پوشیده و برف گرداگرد او می‌گداخت و خشک می‌شد پس گفت: ای مشماد دست به من ده دست بدودادم دستم عرق کرد از حرارت دست او و بیتی تازی بر خواند.

ابوالحسن علوی مرید خواص بود گفت: شبی مرا گفت: بجائی خواهم رفت با من مساعدت می‌کنی گفتم تا به خانه شوم ونعلین در پاء کنم چون به خانه شدم خایگینه ساخته بودند پارهٔ بخوردم و بازگشتم تا بدو رسیدم آبی پیش آمد پای بر آب نهاد و برفت من نیز پای فرو نهادم به آب فرو رفتم شیخ روی از پس کرد گفت: تو خایگینه بر پای بستهٔ گفتم ندانم کدام ازین دو عجب‌تر بر روی آب رفتن یا سر من بدانستن.

نقلست که گفت: وقتی در بادیه بودم به غایت گرسنه شدم اعرابیی پیش من آمد و گفت: ای فراخ شکم این چیست که تو می‌کنی گفتم آخر چندین روزست که هیچ نخورده‌ام گفت: تو نمی‌دانی که دعوی پردهٔ مدعیان بدرد ترا با توکل چه کار.

و گفت: یکبار نزدیک وی رسیدم و گرسنه بودم در دلم آمد که چون اینجا برسم معارف شهر مرا طعامها آرند پس در راه می‌شدم منکری دیدم احتساب کردم بدان سبب بسیارم بزدند گفتم با چنین جوعی این ضرب درخور بود بسرم نداکردند که بیک تمنا که با خود کردی که چون بشهر برسم مرا مراعات کنند و طعام آورند تا بخورم این بخوردی گفتم الهی من توکل بر تو کردم آوازی آمد که سبحان آن خدائی که روی زمین از متوکلان پاک گردانید اندیشهٔ طعام معارف ری و آنگاه توکل.

نقلست که وقتی خواص در کار خود متحیر شد به صحرائی بیرون رفت خرماستانی دید وآبی روان آنجا مقام کرد و از برگ خرما زنبیل می‌بافت و در آن آب میانداخت چهار روز همین می‌کرد بعد ازین گفت: اکنون بر اثر این زنبیلها بروم تا خود چو بینم و حق را در این چه تعبیه است می‌رفتم تا پیرزنی را دیدم بر لب آب نشسته می‌گریست گفتم چه بوده است گفت: پنج یتیم دارم و هیچ ندارم روزی دو سه برکنار این آب بودم آب هر روز زنبیلی چند بیاوردی آن بفروختمی و بر یتیمان خرج کردمی امروز نمی‌آرد بدان سبب گریانم امروز چه خوریم خواص گفت: خانه خود را بمن نمای بنمود خواص گفت: اکنون دل فارغ دار که تا زنده‌ام آن چه توانم از اسباب تو راست دارم.

و گفت: وقتی طلب معاش خود از حلال می‌کردم دام در دریا انداختم ماهی بگرفتم هاتفی آواز داد که ایشان را از ذکر ما بازمی‌داری معاش دیگر نمی‌یابی ایشان از ذکر ما برگشته بودند که تو ایشان را همی کشتی گفت: دام بینداختم ودست از کار نیز بداشتم.

نقلست که گفت: مرا از خدای عمر ابدی می‌باید در دنیا تا همه خلق در نعمت بهشت مشغول شوند و حق را فراموش کنند و من در بلاء دنیا بحفظ آداب شریعت قیام می‌نمایم وحق را یاد می‌کنم.

و گفت: هیچ چیز نبود که در چشم من صعب نمود الابا او راه گرفتم.

و گفتی دستی فارغ و دل ساکن و هر جا که خواهی می‌شود.

و گفت: هر که حق را بشناسد بوفاء عهد لازم بود آن شناخت را که آرام گیرد با خداء تعالی و اعتماد کند بروی.

و گفت: عالمی بسیار روایت نیست عالم آنست که متابعت علم کند وبدان کار کند و اقتدا به سنتها کند و اگر چه علم او اندک بود.

وگفت: علم به جملگی در دوکلمه مجتمع است یکی آنکه خدای تعالی اندیشهٔ آن چه از دل تو برداشته است در آن تکلف نکنی و دیگر آنچه ترا می‌باید کرد و بر تو فریضه است آنرا ضایع نگردانی.

وگفت: هر که اشارت کند به خدای و سکونت گیرد با غیر حق تعالی او را مبتلا گرداند و اگر از آن با خدا گردد هر بلا که دارد ازو دور کند و اگر با غیر او سکونت اودایم شود حق تعالی رحمت از دل خلق ببرد و لباس طمع درو بپوشد تا پیوسته خلق را مطالبت می‌کند و خلق را برو رحمت و شفقت نبود تا کارش به جائی رسد که حیوة او به سختی و ناکامی بود و مرگ او بدشواری و حیرت و رنج و بلا و آخرت او پشیمانی و تأسف.

و گفت: هر که نه چنان بود که دنیا بر او بگیرند آخرت بر اوخندان بود و هر که ترک شهوت کند و آن در دل خود عوض نیابد در آن ترک کاذب بوده باشد.

و گفت: هر که توکل درخویش درست آید در غیر نیز درست آید.

وگفت: توکل چیست ثبات در پیش محیی الاموات.

و گفت: صبر ثبات است بر احکام کتاب و سنت.

و گفت: مراعات مراقبت آرد و مراقبت اخلاص سرو علانیه.

و گفت: محبت محو ارادت است و احتراق جمله صفت بشریت وحاجات.

و گفت: داروء دل پنج چیز است قرآن خواندن و اندر او نگاه کردن و شکم تهی داشتن و قیام شب و تضرع کردن به وقت سحرگاه و با نیکان نشستن.

و گفت: این حدیث در تضرع سحرگاه جویند اگر آنجا نیابند هیچ جاء دیگر نجویند که نیابند.

نقلست که بر سینهٔ خویش می‌زد و می‌گفت: واشوقاه به کسی که مرا دید و من او را ندیدم.

نقلست که از او پرسیدند که تو از کجا می‌خوری گفت: از آنجا که طفل در شکم مادر خود خورد و از آنجا که ماهی خورد در دریا و وحوش در صحرا قال الله تعالی و یرزقه من حیث لایحتسب.

پرسیدند که متوکل را طمع بود گفت: از آنجا که طبع است خاطرها درآید و لیکن زیان ندارد زیرا که او را قوت بود بربیفکندن طمع بنومیدی از آنچه در دست مردمان است.

و گفته‌اند که در آخر عمر مبطون گشت در جامع ری یک شبانروز شصت بارغسل کرده بود و بهر باری که غسل کردی دو رکعت نماز کردمی باز بقضا بیامدی یکی در آنحال از او پرسید که هیچت آرزو می‌کند گفت: پارهٔ جگر بریان پس آخر در میان آب غسل کرد و جان بداد او را به خانه بردند بزرگی درآمد پارهٔ نان دید در زیر بالین او گفت: اگر این پارهٔ نان ندیدمی برو نماز نکردمی که نشان آن بودی که هم در آن توکل نمرده است و از آنجاعبور نکرده است مرد باید که بر هیچ صفت ناستد تا رونده باشد ونه در توکل مقام کند و نه در صفت دگر که ایستادن روی ندارد.

یکی از مشایخ او را به خواب دید گفت: خدای تعالی با تو چه کرد گفت: اگرچه عبادت بسیار کردم و طریق توکل سپردم و چون ازدنیا برفتم با طهارت وضو رفتم بهر عبادت که کرده بودم ثواب می‌دادند اما به سبب طهارت مرا به منزلی فرو آوردند که ورای آن همه درجات بهشت بود پس ندا کردند که یا ابراهیم این زیادتی مکرمت که باتو کردیم از آن بود که پاک به حضرت ما آمدی پاکان را درین محل و مرتبهٔ عظیمست رحمةالله علیه.



ذکر شیخ ممشاد دینوری رحمةالله‌علیه

 

آن ستوده رجال آن ربودهٔ جلال آن صاحب دولت زمانه آن عالی همت یگانه آن مجرد شده از کینه‌وری شیخ وقت ممشاد دینوری پیر عهد بود و یگانهٔ روزگار و ستوده بهمه کمالی و برگزیده به همه خصالی و در ریاضت و خدمت و مشاهدت و حرمت آیتی بود و پیوسته در خانقاه بسته داشتی چون مسافر بدر خانقاه رسیدی او در پس درآمدی و گفتی مسافری یا مقیم اگر مقیمی درآی و اگر مسافری این خانقاه جای تو نیست که روزی چند بباشی و ما با تو خوی کنیم آنگاه بروی و ما را در فراق تو طاقت نبود.

وقتی مردی به نزدیک او آمد وگفت: دعائی در کار من کن گفت: برو بکوی خدا شو تا بدعاء ممشادت حاجت نبود مرد گفت: یا شیخ گوی خدا کجا است گفت: آنجا که تو نباشی مرد برفت و از میان خلق عزلت گرفت ودولت اورا دریافت وهم‌نشین سعادت گشت و با حق آرام گرفت تا چنان شد که وقتی عظیم آمد بدینور رسید خلق همه روی به صومعه ممشاد نهادند در آن میان آن جوانمرد را دیدندی آمد و سجاده بر روی آب افکنده و آب او را مر آورد چون ممشاد او را بدید گفت: این چه حالتست جوانمرد گفت: مرا این دادی و می‌پرسی اینک حق تعالی مرا از دعاء ممشاد و غیر او مستغنی گردانیده و بدینجا رسانید که می‌بینی.

نقلست که گفت: چون دانستم که کارگاه درویشان همه حقیقت باشد دیگر با هیچ درویشی مزاح نکردم که وقتی درویشی نزدیک ما آمد و گفت: ایهاالشیخ می‌خواهم که مرا عصیدهٔ کنی ناگاه بر زبانم برفت که ارادت و عصیده روی به بادیه نهاد وهمین می‌گفت. تا در همان بمرد.

نقلست که گفت: مرا وامی بود و من بدان مشغول دل بودم بخواب دیدم که کسی می‌گفت: یا بخیل این مقدار که فراستدی بر ماست تو خوش فرا گیر و مترس بر تو فراستدن و برما دادن بعد از آن با هیچ قصاب و بقال شمارنکردم.

و اورا کلماتی عالی است و سخن اوست که گفت: اصنام مختلف‌اند بعضی را از خلق بت نفس اوست و بعضی را فرزند او و بعض را مال او و بعض را زن او و بعض را حرمت او بعض را نماز و روزه و زکوة او و حال او و بت بسیارست هر یکی از خلق بستهٔ بتی انداز این بتان و فراز این بتان هیچ کس را نیست مگر آنرا که نبیند نفس خویش را حال ومحل و هیچ اعتمادش نبود بر افعال خویش شکر نگوید بلکه چنان باید که هرچه ازو ظاهر شود از خیر و شر بدان از نفس خویش راضی نبود و ملامت کنندهٔ خویش بود.

و گفت: ادب بجا آوردن مرید حرمت پیران بود و نگاهداشتن خدمت برادران و از سبب‌ها بیرون آمدن و آداب شرع بر خویشتن نگاهداشتن.

و گفت: هرگز در نزدیکی پیری نشدم الا ازحال خویش خالی شده و منتظر برکات او می‌بودم تا چه درآید.

و گفت: هر که پیش پیری شود برای خطر خویش منقطع ماند از کرامت درنشست با او.

و سخن اوست که گفت: در صحبت اهل صلاح صلاح دل پدید آید و درصحبت اهل فساد فساد دل ظاهر شود و گفت اسباب علائق است و تعویق موانع اسباب بمسبوق قضا فراغت و نیکوترین حال مردان آنست که کسی افتاده بود از نفس او دید خلق و اعتماد کرده بود در جمله کارها بر خدای تعالی.

و گفت: فراغت دل در خالی بودنست از آنچه اهل دنیا دست درو زده‌اند از فضول دنیا.

و گفت: اگر حکمت اولین و آخرین جمع کنی و دعوی کنی به جمله احوال سادات اولیا هرگز بدرجه عارفان نرسی تا سرتو ساکن نشود بخداءتعالی واستواری در تو پدید نیاید بر آنچه خداء تعالی ضمان کرده است ترا.

و گفت: جمله معرفت صدق افتقار بخدای تعالی.

و گفت: معرفت بسه وجه حاصل شود یکی به تفکر در امور که چگونه آنرا تدبیر کرده است و دیگر در مقادیر که چگونه آنرا تقدیر کرده است و در خلق چگونه آنرا آفریده است اگر کسی شرح این سه کلمات بازدهد مجلدی برآید اما این کتاب جاء آن نیست.

و گفت: جمع آنست که خلق را جمع گردانید درتوحید و تفرقه آنست که در شریعتشان متفرق گردانید.

وگفت: طریق حق بعید است و صبر بر آن شدید.

و گفت: حکما که حکمت یافتند به خاموشی یافتند و تفکر.

و گفت: ارواح انبیا در حال کشف و مشاهده‌اند و ارواح صدیقان در قربت و اطلاع.

و گفت: تصوف صفاء اسرار است و عمل کردن بدانچه رضاء جبار است و صحبت داشتن با خلق بی‌اختیار.

و گفت: تصوف توانگری نمودنست و مجهولی گزیدن که خلق نداند و دست بداشتن چیزی که بکار نیاید.

و گفت: توکل وداع کردن طمع است از هر چه طبع و دل ونفس بدان میل کند.

از او پرسیدند که درویش گرسنه شود چه کند گفت: نماز کند گفتند اگر قوت ندارد گفت: بخسبد گفتند اگر نتواند خفت گفت: حق تعالی درویش را از این سه چیز خالی ندارد یا قوت یا قضا یا اجل.

و چون وفاتش نزدیک رسید گفتند آخر علت تو چگونه است گفت: علت را از من پرسید گفتند بگو لا اله الا الله روی به دیوار کرد و گفت: همگی من بتو فانی شد جزاءآن کسی که ترادوست دارد این بود یکی گفت: خداء تعالی با تو چه کرد گفت: سی سال است تا بهشت بر من عرضه می‌کند در آنجا ننگرسته‌ام گفتند دل خویش چگونه می‌یابی گفت: سی سالست تا دل خویش را گم کرده‌ام و خواسته‌ام تا بازیابم نیافتم چون درین مدت باز نیافته‌ام درین حال که جمله صدیقان دل گم کنند من چگونه بازخواهم یافت این بگفت: و جان تسلیم کرد، رحمةالله علیه.



ذکر شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله‌علیه

 

آن غرق بحر دولت آن برق ابر عزت آن گردن شکن مدعیان آن سرافراز منقیان آن پرتو از عالم حسی و عقلی شیخ وقت ابوبکر شبلی رحمةالله علیه ازکبار و اجله مشایخ بود و ازمعتبران و محتشمان طریقت و سید قوم و امام اهل تصوف و وحید عصر و بحال و علم ب ی همتا و نکت و اشارات و رموز و عبارات و ریاضات و کرامات او بیش از آنست که در حد حصر و احصاء آید جمله مشایخ عصر را دیده بود ودر علوم طریقت یگانه و احادیث بسی نوشته بود و شنوده و فقیه به مذهب مالک و مالکی مذهب و حجتی بود بر خلق خداء که آنچه او کرد بهمه نوعی بصفت درنیاید و آنچه او کشید در عبارت نگنجد از اول تا آخر مردانه بود و هرگز فتوری و ضعفی به حال او راه نیافت و شدت لهب شوق او بهیچ آرام نگرفت چهل قوصره از احادیث برخوانده بود و گفت: سی سال فقه و حدیث خواندم تا آفتابم از سینه برآمد پس بدرگاه آن استادان شدم که هاتوافقه الله بیایید و از علم الله چیزی بازگویید کس چیزی ندانست گفت: که نشان چیزی از چیزی بود از غیب هیچ نشان نبود عجب حدیثی بدانستم که شما در شب مدلهم ایدوما در صبح ظاهر شکر بکردیم و ولایت بدزد سپردیم تا کرد با ما آنچه کرد.

و از جهال زمانه بسیار رنج کشید و در رد و قبول و غوغای خلق بمانده بود و پیوسته قصد اوکردندی تا او را هلاک کنند چنانکه حسین منصور را که بعضی از سخنان او طرفی با حسین داشت.

و ابتداء واقعه او در آن بود که امیر دماوند بود از بغداد او را نامهٔ رسید با امیرری او با جمعی به حضرت خلیفه بغداد رفتند و خلعت خلیفه بستدند چون باز می‌گشتند مگر امیر عطسهٔ آمد به آستین جامه خلعت دهن و بینی پاک کرد این سخن به خلیفه گفتند که چنین کرد خلیفه بفرمود تا خلعتش برکشیدند و قفایش بزدند و ازعمل امارتش معزول کردند شبلی از آن متنبه شد اندیشه کرد که کسی خلعت مخلوقی را دستمال می‌کند مستحق عزل و استخفاف می‌گردد و خلعت ولایت بر او زوال می‌آید پس آنکس که خلعت پادشاه عالم را دستمال کند تا با او چه کنند در حال به خدمت خلیفه آمد گفت: چه بود گفت: ایهاالامیر تو که مخلوقی می‌نپسندی که با خلعت تو بی‌ادبی کنند و معلومست که قدر خلعت تو چند بود پادشاه عالم مراخلعتی داده است از دوستی و معرفت خویش که هرگز کی پسندد که من آنرا به خدمت مخلوقی دستمال کنم پس برون آمد و به مجلس خیرنساج شد و واقعه بدو فرو آمد خیر او را نزدیک جنید فرستاد پس شبلی پیش جنید آمد و گفت: گوهر آشنائی بر تو نشان می‌دهند یا ببخش یا بفروش جنید گفت: اگر بفروشم ترا بهاء آن نبود و اگر بخشم آسان بدست آورده باشی قدرش ندانی همچون من قدم از فرق ساز وخود رادر این دریاه درانداز تا بصبر ونظارت گوهرت بدست آید پس شبلی گفت: اکنون چه کنم گفت: برو یکسال کبریت فروشی کن چنان کرد چون یک سال برآمد گفت: درین کار شهرتی و تجارتی درست برو یکسال دریوزه کن چنانکه به چیزی دیگر مشغول نگردی چنان کرد تا سر سال را که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزی نداد باز آمد و با جنید بگفت: او گفت: اکنون قیمت خود بدان که تو مر خلق را بهیچ نیرزی دل درایشان مبند و ایشان را بهیچ برمگیر آنگاه گفت: تو روزی چند حاجب بودهٔ و روزی چند امیری کردهٔ بدان ولایت رو و از ایشان بحلی بخواه بیامد و بیک خانه در رفت تا همه بگردید یک مظلمه ماندش خداوند او رانیافت تاگفت: بنیت آن صدهزار درم بازدادم هنوز دلم قرار نمی‌گرفت چهار سال درین روزگار شد پس به جنید بازآمد و گفت: هنوز در تو چیزی از جامانده است برو ویکسال دیگر گدائی کن گفت: هر روز گدائی می‌کردم و بدو می‌بردم اوآنهمه بدرویشان می‌داد و شب مرا گرسنه همی‌داشت چون سالی برآمد گفت: اکنون ترا به صحبت راه دهم لیکن بیک شرط که خادم اصحاب تو باشی پس یکسال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت: یا ابابکر اکنون حال نفس تو به نزدیک تو چیست گفتم من کمترین خلق خدای می‌بینم خود را جنید گفت: اکنون ایمانت درست شد تا حالت بدانجا رسید تا آستین پر شکر می‌کرد و هر کجا که کودکی می‌دید در دهانش می‌نهاد که بگو الله پس آستین پر درم و دینار کرد و گفت: هرکه یکبار الله می‌گوید دهانش پر زر می‌کنم بعد از آن غیرت درو بجنبید تیغی بر کشید که هر که نام الله برد بدین تیغ سرش را بیندازیم گفتند پیش از این شکر و زر می‌دادی اکنون سر می‌اندازی گفت: می‌پنداشتم که ایشان او را از سر حقیقی و معرفتی یاد می‌کنند اکنون معلوم شد که از سر غفلت وعادت می‌گویند و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند پس می‌رفتی و هر کجا که می‌دیدی نام الله بر آنجا نقش همی کردی تا ناگاه آوازی شنود که تا کی گرد اسم گردی اگر مرد طالبی قدم در طلب مسمی زن این سخن بر جان او کار کرد چنانکه یکبارگی قرار وآرام از او برفت چندان عشق قوت گرفت و شور غالب گشت که برفت وخویشتن رادر دجله انداخت دجله موجی برآورد و او را بر کنار افکند بعد از آن خویشتن را در آتش افکند آتش در او عمل نکرد و جائی که شیران گرسنه بودند خویشتن را در پیش ایشان انداخت همه از او برمیدند خویشتن از سر کوهی فرو گردانید باد او را برگرفت و بر زمین نشاند شبلی را بی‌قراری یکی به هزار شد فریاد برآورد ویل لمن لایقبله الماء ولا النار و لاالسباع ولاالجبال هاتفی آواز داد که من کان مقبول الحق لایقبله غیره چنان شد در سلسله و بندش کشیدند و بیمارستانش بردند قومی در پیش او آمدند و گفتند این دیوانه است او گفت: من به نزدیک شما دیوانه‌ام و شما هشیار حق تعالی دیوانگی من و هشیاری شما زیادت کناد تا به سبب آن دیوانگی مرا قربت بر قربت بیفزاید و به سبب آن هشیاری بعدتان بر بعد بیفزاید پس خلیفه کسی فرستاد که تعهد او بکند بیامدند و بستم دارو بگلوش فرو می‌کردند شبلی همی گفت: شما خود را رنجه مدارید که این نه از آن در دست که بدار و درمان پذیرد.

روزی جمعی پیش رفتند و او در بندبود گفت: شما کیستید گفتند دوستان تو سنگ در ایشان انداختن گرفت همه بگریختند او گفت: ای دروغ زنان دوستان به سنگی چند از دوست خود می‌گریزند معلوم شد که دوست خودید نه دوست من.

نقلست که وقتی او را دیدند پارهٔ آتش بر کف نهاده می‌دوید گفتند تاکجا گفت: می‌دوم تا آتش در کعبه زنم تا خلق با خدای کعبه پردازند.

و یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش در گرفته گفتند چه خواهی کرد گفت: می‌روم تا بیک سر این دوزخ را بسوزم و بیک سر بهشت راتا خلق را پرواء خدا پدید آید.

نقلست که یک بار چند شبانروز در زیردرختی رقص می‌کرد ومی‌گفت: هوهو گفتند این چه حالتست گفت: این فاخته بر ایندرخت می‌گوید کوکو من نیز موافقت او را می‌گویم هوهو وچنین گویند تا شبلی خاموش نشد فاخته خاموش نشد.

نقلست که یکبار به سنگ پای او بشکستند هر قطره خون که از وی بر زمین می‌چکید نقش الله می‌شد.

نقلست که یکبار بعید سه روز مانده بود شبلی جوالی سرخ کرد و بسر فرو افکند و پارهٔ نان دهان نهاد و پارهٔ کتب بر میان بست و می‌گشت و می‌گفت: هر کرا جامه نایافته بود بعید این کند.

و گفت: فرج زنانرا اگر به نه ماه نزایند به سالی بزایند و فرج دکان داران را که هر یکی را به چیزی مشغول کرده‌اند فرج صوفیان بر سر سجاده و مرقع و استنجا و استبرا را و شبلی از همه چنین دست تهی.

یکبار در عید جامهٔ سیاه پوشیده بود و نوحه می‌کرد گفتند امروز عید است ترا جامه چرا سیاهست گفت: از غفلت خلق از خدا و او خود در ابتدا قباء سیاهداشت تا آنگاه که پرتو جمال این حدیث بر وی افتاد جامهٔ سیاه بیرون کرد و مرقع درپوشید گفتند ترا بدینجا چه رسانید گفت: سیاهی بر سیاهی تاما در میان فروشدیم.

نقلست که باول که مجاهده بر دست گرفت سالهای دراز شب نمک در چشم کشیدی تا در خواب نشود وگویند که هفت من نمک در چشم کرده بود و می‌گفت: که حق تعالی بر من اطلاع کرد و گفت: هر که بخسبد غافل بود غافل محجوب بود.

یک روز شیخ جنید به نزدیک او آمد او را دید که بمنقاش گوشت ابروی خویش باز می‌کند گفت: این چرا می‌کنی گفت: حقیقت ظاهر شده است طاقت نمی‌دارم می‌گویم بود که لحظهٔ با خویشم دهند.

نقلست که وقتی شبلی همی گریست و می‌گفت: آه آه جنید گفت: شبلی خواست تا در امانتی که حضرت الهیت بودیعت بدو داده است خیانتی کند او را به صیاح آه مبتلا کردند جنید چون این سخن بگفت: چیزی در خاطر مستمعان افتاد به نور ایمان خبر یافت گفت: زنهار خاطرها از شبلی نگاه دارید که عین الله است در میان خلق چنانکه یک روز اصحاب شبلی را مدح می‌گفتند که این ساعت بصدق و شوق اوکسی نیست و عالی همت و پاک رو تر ازو کسی نیست از روندگان ناگاه شبلی درآمد وآنچه می‌گفتند بشنود جنید گفت: شما او را نمی‌دانید او مردود و مخذول و ظلمانیست او را از اینجا بیرون کنید اصحاب بیرونش کردند شبلی بر آن استان نشست و اصحاب در ببستند وگفت: ایها الشیخ تو می‌دانی که ما هرچه در حق شبلی گفتیم راست گفتیم این چه بود که فرمودی گفت: آنچه او را می‌ستودید هزار چندانست اما شما او را به تیغ تیز پی می‌کردید ما سپری در آن پیش نهادیم و پی گم کردیم.

نقلست که شبلی سردابهٔ داشتی در آنجا همی شدی و آغوشی چوب با خود بردی و هرگاه که غفلتی بدل او درآمدی خویشتن بدان چوب همی زدی و گاه بودی که همه چوبها که بشکستی دست و پای خود بر دیوار همی زدی.

نقلست که یکبار درخلوت بود کسی در بزد گفت: درآی ای کسی که اگر همه ابوبکر صدیقی و درنیائی دوستر دارم.

و گفت: عمری است تا می‌خواهم که با خداوند خویش خلوتی دارم که شبلی در آن خلوت در میانه نبود.

و گفت: هفتاد سالست تا دربند آنم که نفسی خدای را بدانم.

و گفت: تکیه‌گاه من عجز است.

و گفت: عصاکش من نیاز است.

و گفت: کاشکی گلخن تابی بودمی تا مرا نشناختندی.

و گفت: خویشتن را چنان دانم و چنان بینم که جهودان را.

و گفت: اگر درکارکان پای پیچی و دریافته باشند آن جرم شبلی بود.

و گفت: من به چهار بلا مبتلا شده‌ام و آن چهار دشمنست نفس و دنیا و شیطان و هوا.

و گفت: مرا سه مصیبت افتاده است هر یک از دیگر صعب‌تر گفتند کدامست گفت: آنکه حق ازدلم برفت گفتند ازین سخت‌تر چه بود گفت: آنکه باطل بجای حق بنشست گفتند سیم چه بود گفت: آنکه مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم.

نقلست که یک روز در مناجات می‌گفت: بار خدایا دنیا و آخرت در کار من کن تا از دنیا لقمهٔ سازم و در دهان سگی نهم و از آخرت لقمهٔ سازم و در دهان جهودی نهم هر دو حجابند از مقصود.

و گفت: روز قیامت دوزخ ندا کند با آنهمه زفیر که ای شبلی و من برفتن صراط باشم برخیزم و مرغ وار بپرم دوزخ گوید قوت تو کو مرا از تو نصیبی باید من باز گردم و گویم اینک هرچه می‌خواهی بگیر گوید دستت خواهم گویم بگیر گوید پایت خواهم گویم بگیر گوید هر دو حدقه‌ات خواهم گویم بگیر گوید دلت خواهم گویم بگیر در آن میان غیرت عزت در رسد که یا ابابکر جوانمردی از کیسهٔ خویش کن دل خاص ماست ترا با دل چه کارست که ببخشی پس گفت: دل من بهتر از هزار دنیا و آخرت است زیرا که دنیا سرای محنت وآخرت سرای نعمت و دل سرای معرفت.

نقلست که گفت: اگر ملک الموت جان بخواهد هرگز بدو ندهم گویم اگر چنانست که جانم که دادهٔ بواسطه کسی دیگردادهٔ تاجان بدان کس دهم اما چون جان من بی‌واسطه دادهٔ بی واسطه بستان.

گفت: اگر من خدمت سلطان نکرده بودمی خدمت مشایخ نتوانستمی کرد و اگر خدمت مشایخ نکرده بودمی خدمت خدای نتوانستمی کرد.

نقلست که چنان گرم شد که پیراهن خود را بر آتش نهاد و می‌سوخت گفتند باری این از علم نیست که مال ضایع کنی گفت: نه فتوی قرآنست انکم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم خداوند می‌فرماید هرچه دل بدان نکرد آن چیز را با تو به آتش بسوزند دل من بدین نگریست غیرتی در ما بجنبید دریغم آمد که دل بدون او چیزی مشغول کنم.

نقلست که روزی وقتش خوش شده بود به بازار برآمد و مرقعی بخرید بدانگی و نیم و کلاهی به نیمدانگ و در بازار نعره می‌زد که من یشتری صوفیاً بدانقین کیست که صوفی بخرد به دو دانگ چون حالت او قوت گرفت مجلسی بنهاد و آن سر بر سر عامه آشکارا کرد و جنید او را ملامت کرد گفت: ما این سخن در سردابها می‌گفتیم تو آمدی و بر سر بازارها می‌گوئی شبلی گفت: من می‌گویم و من می‌شنوم در هر دوجهان به جز از من کیست بلکه خود سخنی است که از حق به حق می‌رودو شبلی در میان نه جنید گفت: ترا مسلم است اگر چنین است.

وگفت: هر که در دل اندیشهٔ دنیا و آخرت دارد حرامست او را مجلس ما.

یک روزی می‌گفت: الله الله بسی بر زبان می‌راند جوانی سوخته دل گفت، چرا لاالله لاالله نگوئی شبلی آهی بزد و گفت: از آن می‌ترسم که چون گویم لاو بالله نرسیده نفسم گرفته شود و دروحشت فرو شوم این سخن در آنجوان کار کرد بلرزید و جان بداد و اولیاء جوان بیامدند و شبلی را بدارالخلافه بردند و شبلی در غلبات وجد خویش چون مستی همی رفت بس بخون برو دعوی کردند خلیفه گفت: ای شبلی تو چه می‌گوئی گفت: یا امیرالمؤمنین جان بود از شعلهٔ آتش عشق در انتظار لقاء جلال حق پاک سوخته و از همه علائق بریده از صفات و آفات نفس فانی گشته طاقتش طاق آمده صبرش کم شده متقاضیان حضرت در سینه و باطنش متواتر شده برقی ازجمال مشاهده این حدیث بر نقطهٔ جان او جست جان او مرغ وار از قفس غالب بیرون پرید شبلی را از این چه جرم و چه گناه خلیفه گفت: شبلی را زودتر به خانهٔ خود بازفرستید که صفتی و حالتی از گفت: او بر دلم ظاهر گشت که بیم آنست که از این بارگاه درافتم.

نقلست که هر که پیش او توبه کردی او را فرمودی که برو بر تجرید حج بکن و بازآی تا با ما صحبت توانی داشت پس آنکس را با یاران خویش به بادیه فرو فررستادی بی‌زاد و راحله تا او را گفتند که خلق را هلاک می‌کنی گفت: نه چنین است بلکه مقصود ایشان آمدن به نزدیک من نه منم که اگر مراد ایشان من باشم بت پرسیدن باشد بلکه همان فسق ایشان را به که فاسق موحد بهتر از رهبان زاهد لیکن مراد ایشان حق است اگر در راه هلاک شوند به مراد رسیدند و اگر بازآیند ایشان را رنج سفر چنان راست کرده بازآورد که من بده سال راست نتوانم کرد.

نقلست که گفت: چون به بازار بگذرم بر پیشانی خلق سعید و شقی نبشته بینم و یکبار در بازار فریاد می‌کرد و می‌گفت: آه از افلاس آه از افلاس گفتند افلاس چیست گفت: مجالسة الناس و مجادلتهم و المخالطه معهم هر که مفلس بود نشانش آن باشد که با خلق نشیند و با ایشان سخن گوید و آمیزش کند.

و یک روز می‌گذشت و جماعتی ازمتنعمان دنیا به عمارت و تماشاء دنیا مشغول شده بودند شبلی نعرهٔ بزد وگفت: دلهائیست که غافل مانده است از ذکر حق تالاجرم ایشان را مبتلا کرده‌اند به مردار و پلیدی دنیا.

نقلست که جنازهٔ می‌بردند یکی از پس می‌رفت و می‌گفت: آه من فراق الولد شبلی طپانچه بر سر زدن گرفت و می‌گفت: آه من فراق الاحد.

و گفت: ابلیس به من رسید و گفت: زنهارمغرور مگرداناد ترا صفاء اوقات از بهر آنکه در زیر آنست غوامض آفات.

نقلست که وقتی لختی هیزم تر دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سوی وی می‌چکید اصحاب را گفت: ای مدعیان اگر راست می‌گوئید که در دل آتش داریم از دیده‌تان اشک پیدا نیست.

نقلست که وقتی به نزدیک جنید آمد مست شوق در غلبات وجد.

دست در زد و جامهٔ جنید بشولیده کرد گفتند این چرا کردی گفت: نیکوم آمد بشولیدم تا نیکویم نیامد.

یک روز در آن مستی در آمد زن جنید سر بشانه می‌کرد چون شبلی را دید خواست که برود جنید گفت: سرمپوش و مرو که مستان این طایفه را از دوزخ خبر نبود پس شبلی سخن می‌گفت و می‌گریست و جنید زن را گفت: اکنون برخیز و برو که او را با او دادند که گریستن با دید آمد.

نقلست که وقتی دیگر بر جنید شد اندوهگین بود گفت: چه بوده است جنید گفت: من طلب وجد شبلی گفت: لابل وجد طلب او گفت: هر که طلب کند یابد شبلی گفت: نه هر که یابد طلب کند.

نقلست که یک روز جنید با اصحاب نشسته بود پیغامبر را علیه السلام دیدند که ار دردرآمد و بوسه بر پیشانی شبلی داد و برفت جنید پرسید که یا ابابکر تو چه عمل می‌کنی که بدان سبب این تشریف یافتی گفت: من هیچ ندانم بیرون آنکه هر شب که سنت نماز دو رکعت بجاء آرم بعد از فاتحه این آیت بخوانم لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز تا آخر جنید گفت: این از آن یافتی.

نقلست که یک روز طهارت کرده عزم مسجد کرد بسرش ندا کردند که طهارت آن داری که بدین گستاخی در خانهٔ ما خواهی آمد شبلی این بشنود و بازگشت ندا آمد که از درگاه ما بازمی‌گردی کجا خواهی شد نعره‌ها درگرفت ندا آمد که بر ما تشنیع می‌زنی برجاء باستاد خاموش ندا آمد که دعوی تحمل می‌کنی گفت: الممستغاث بک منک.

چنانکه وقتی درویشی درمانده پیش شبلی آمد گفت: ای شیخ به حق وفاء دین که عنان کارم تنگ درکشیده است بگو تا چگنم نومید شوم و از راه برگردم گفت: ای درویش حلقه در کافری می‌زنی می‌نشنوی که فرموده است لاتقنطوا من رحمةالله گفت: ایمن گردم گفت: حضرت جلال را می‌آزمائی می‌نشنوی فلا یأمن مکر الله الا القوم الخاسرون گفت: از بهر خدای که ایمن نشوم و نومید نباشم که چه تدبیر کنم گفت: سربر آستانهٔ در من می‌زن ناله می‌کن تا جانت برآید تا آنگاه که از پیشگاه کارت ندا کند که من علی الباب.

نقلست که از آدینه تا آدینه حصری را باردادی یک جمعه بدو گفت: که اگرچنانست که از این جمعه تا بدان جمعه بر من می‌آئی بیرون از خدای چیزی در خاطر تو گذر کند حرامست ترا با ما صحبت داشتن.

نقلست که وقتی در بغداد بود گفت: هزار درم می‌باید تا درویشان را پای افزار خرند و به حج برند ترسائی بر پاء خاست و گفت من بدهم لیکن بدان شرط که مرا با خود ببری شبلی گفت: جوانمردا تو اهل حج نیستی جواب گفت: در کاروان شما هیچ ستور نیست مرا از آن ستوری گیرید درویشان برفتند ترسامیان در بست تا همه روانه شدند شبلی گفت: ای جوان کار تو چگونه است گفت: ای شیخ مرا از شادی خواب نمی‌آید که من با شما همراه خواهم بود چون در راه آمدند جوان جاروب برگرفت و بهر منزل گاه جاء ایشان می‌رفت و خار برمی‌کند به موضع احرام رسیدند در ایشان می‌نگریست و همچنان می‌کرد چون به خانه رسیدند شبلی جوان را گفت: باز ناز ترا در خانه رها نکنم جوان سر بر آستانه نهاد گفت: الهی شبلی می‌گوید در خانه‌ات نگذارم هاتفی آواز داد که یا شبلی او را از بغداد ما آورده‌ایم آتش عشق در جان او ما زده‌ایم به سلسلهٔ لطف به خانه خویش ماکشیده‌ایم تو زحمت خویش دور داری دوست تو درآی جوان در خانه شد و زیارت کرد دیگران درون می‌رفتند و بیرون می‌آمدند و آن جوان بیرون نمی‌آمد شبلی گفت: ای جوان بیرون آی جوان گفت: ای شیخ بیرون نمی‌گذارد هر چند در خانه طلب می‌کنم باز نمی‌یابم تا خود کار کجا خواهد رسد.

نقلست که یک روز با اصحاب در بادیه همی رفت کله سری دید که برونبشته خسرالدنیا و الاخره شبلی در شور شد و گفت: بعزه الله که این سرولی یا سرنبی است گفتند چرا می‌گویی گفت: تا درین راه دنیا و آخرت زیان نکنی بدو نرسی.

نقلست که وقتی به بصره شد اهل بصره بدو تقربی کردند و احسان بی‌شمار کردند چون باز می‌گشت همه به تشییع او بیرون آمدند او هیچ کس را عذر نخواست مریدان گفتند این خواجگان چندین احسان کردند هیچ عذری نخواستی گفت: آنچه با ایشان کردند از دو بیرون نیست یا از بهر حق کردند یا بهر من اگر از بهر حق کردند او بسنده است به مکافات کردن ایشان را و اگر از بهر من کرده‌اند من بنده‌ام و کسی در حق بنده احسان کند مکافات آن بر خداوند بنده بود.

نقلست که گفت: نیت کردم که هیچ نخورم مگر از حلال در بیابان می‌رفتم درخت انجیر دیدم دست دراز کردم تا یک انجیر بازکنم انجیر با من به سخن آمد گفت: یا شبلی وقت خویش نگاه دار که ملک جهودانم.

نقلست که نابینائی بود در شهر که از بس که نام شبلی شنیده بود عاشق او شده او را نادیده روزی باتفاق شبلی باو افتاد و گرسنه بود گرده بر گرفت مرد نابینا از دست او بازستدو او را جفا گفت: کسی نابینا را گفت: که او شبلی بود آتش در نابینا افتاد از پس او برفت و در دست و پای افتاد وگفت: می‌خواهم غرامت آنرا دعوتی بدهم شبلی گفت: چنان کن مرد دعوتی ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را بخواند که شبلی امروز مهمان ماست چون به سفره بنشستند کسی از شبلی پرسید که شیخانشان بهشتی و دوزخی چیست گفت: دوزخی آن بود که گرده برای خدای تعالی به درویشی نتواند داد و برای هوای نفس صد دینار در دعوتی خرج کند چنین که این نابینا کرد و باز نشان بهشتی برخلاف این بود.

نقلست که یکبار مجلس می‌گفت. درویشی نعرهٔ بزد و خویشتن را در دجله انداخت شبلی گفت: اگر صادق است خدا نجاتش دهد چنانکه موسی را علیه السلام داد و اگر کاذبست غرقه گردانش چنانکه فرعون را.

یک روز مجلس می‌گفت. پیر زنی نعره بزد شبلی را خوش نیامد گفت: موتی یا ماوراء الستر بمیرای زیر بوده گفت: جئت حتی اموت آمدم تا بمیرم ویک قدم بر گرفت و جان تسلیم کرده فریاد ازمجلسیان برخاست شبلی برفت تا یکسال از خانه بیرون نیامد و می‌گفت: عجوزهٔ پابرکردن ما نهاد.

نقلست که گفت: یک روز پایم به پل شکسته فرو رفته و آب بسیار بود دستی دیدم نامحرم که مرا با کنار آورد نگاه کردم آن راندهٔ حضرت بودگفتم ای ملعون طریق تو دست زدن است نه دست گرفتن این از کجا آوردی گفت: آن مردان را دست زنم که ایشان سزاء آنند من در غوغای آدم زخم خورده‌ام در غوغاء دیگری نیفتم تا دونبود .

نقلست که بباب الطاق شد آواز مغنیهٔ شنود که می‌گفت: وقفت بباب الطاق از هوش بشد وجامه پاره کرد و بیفتاد برگرفتندش به حضرت خلیفه بردند گفت: ای دیوانه این سماع تو بر چه بود گفت: آری شما باب الطاق شنودید اما ما باب الباق شنودیم میان ما و شما طای درمی‌آید.

و یکبار بیمار شد طبیب گفت: پرهیز کن گفت: از چه پرهیز کنم از آنکه روزی منست یا از آن که روزی من نیست اگر از روزی پرهیز باید کرد نتوانم و اگر جز از روزی پرهیز می‌باید کردن خود آن بمن بدهند.

نقلست که وقتی جنید و شبلی با هم بیمار شدند طبیب ترسا بر شبلی رفت گفت: ترا چه رنج افتاده است گفت: هیچ گفت: آخر گفت: هیچ رنج نیست طبیب نزدیک جنید آمد گفت: ترا چه رنجست جنید از سر درگرفت و یک یک رنج خویش برگفت: ترسا معالجه فرمود و برفت آخر بهم آمدند شبلی جنید را گفت: چرا همه رنج خویش را با ترسادر میان نهادی گفت: از بهر آن تا بداند که چون بادوست این می‌کنند با ترساء دشمن چه خواهند کرد پس جنید گفت: تو چرا شرح رنج خود ندادی گفت: من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم.

نقلست که یکبار به دیوانه‌ستان در شد جوانی رادید در سلسله کشیده چون ماه همی تافت شبلی را گفت: ترا مردی روشن می‌بینم از بهر خدا سحرگاهی سخن من با او بگوی که از خان و مانم برآوردی و در جهانم آواره کردی و از خویش و پیوندم جدا افکندی و در غربتم انداختی و گرسنه و برهنه بگذاشتی و عقلم ببردی و در زنجیر و بند گرانم کشیدی و رسوای خلقم کردی جز دوستی تو چه گناه دارم اگر وقت آمد دستی بر نه چون شبلی بر در رسید جوان آواز داد که ای شیخ زنهار که هیچ نگوئی که بدتر کند.

نقلست که یک روز در بغداد رفت فقاعی آواز می‌داد لم یبق الاواحد جز یکی باقی نماند شبلی نعره بزد ومی‌گفت: هل یبقی الا واحد و السلام.

نقلست که درویشی آوازی می‌داد که مرا دو گرده می‌دهند کارم راست می‌شود شبلی گفت: خنک تو که بدو گرده کارت راست می‌شود که مرا هر شبانگاه هر دو کون در کنار می‌نهند و کارم برنمی‌آید.

نقلست که یک روز یکی را دید زار می‌گریست گفت: چرا می‌گریی گفت: دوستی داشتم بمرد گفت: ای نادان چرا دوستی گیری که بمیرد.

نقلست که وقتی جنازهٔ پیش شبلی نهادند پنج تکبیر بگفت: گفتند مذهبی دیگر گرفتی گفت: نه اما چهار تکبیر برمرده بود و یک بر عالم و عالمیان.

نقلست که یکبار چندگاه گم شده بود وباز نمی‌یافتند تا آخر در مخنث خانهٔ بازیافتند گفتند این چه جاء تست گفت: خود جاء من اینست که چنان که ایشان نه مردند و نه زن در دنیا من نیز نه مردم و نه زن در دین پس جای من اینجاست.

نقلست که روزی می‌رفت دو کودک خصومت می‌کردند برای یک جوز که یافته بودند شبلی آن جوز را از ایشان بستد و گفت: صبر کنید تا من این بر شما قسمت کنم پس چون بشکست تهی آمد آوازی آمد و گفت: هلاقسمت کن اگر قسام توئی شبلی خجل شدو گفت: آنهمه خصومت بر جوز تهی و این همهٔ دعوی قسامی بر هیچ.

نقلست که گفت در بصره خرما خریدم و گفتم کیست که دانگی بستاند و این خرما با ما بخانقاه آورد هیچ کس قبول نکرد در پشت گرفتم و بردم تا بخانقاه و بنهادم چون از خانقاه بدر آمدم آن را کسی ببرد گفت: ای عجب دانگی می‌دادم تا با من بدر خانقاه آورند نیاوردند اکنون کسی آمد که برایگان با من تا بلب صراط می‌برد.

نقلست که روزی کنیزکی صاحب جمال رادید با خداوندش گفت: که این کنیزک را بدو درم می‌فروشی گفت: ای ابله در دنیا کنیزکی بدو درم که می‌فروشد شبلی گفت: ابله توئی که در بهشت حوری بدو خرما می‌فروشند.

نقلست که گفت: از جمله فرق عالم که خلاف کرده‌اند هیچکس دنی‌تر از رافضی و خارجی نیامد زیرا که دیگران که خلاف کرده‌اند در حق کردند و سخن ازو گفتند و این دو گروه روز در خلق بباد دادند.

وقتی شبلی را با علوی سخن می‌رفت گفت: من با تو کی برابری توانم کرد که پدرت سه قرص به درویشی داد تا قیامت همی خوانند و یطعمون الطعام علی حبه و ما چندین هزار درم دینار بدادیم و کسی ازین یاد نمی‌کند.

روزی شبلی درمسجد بود مقری این آیت برمی‌خواند و لئن شئنالنذهبن اگر خواهیم ای محمد هر دولت که بتو دادیم باز ببریم چندان خویشتن را بر زمین زد که خون ازوی روان گشت و می‌گفت: خداوندان با دوستان خود خطاب چنین کنند.

نقلست که گفت: عمری است که می‌خواهم که گویم حسبی الله چون می‌دانم که از من این دروغ است نمی‌توانم گفت.

نقلست که یکی از بزرگان گفت: خواستم که شبلی را بیازمایم دستی جامه از حرام به خانهٔ او بردم که این را فردا چون بجمعه روی درپوشی چون به خانه بازآمد گفت: این چه تاریکیست در خانه گفتند اینچنین است گفت: آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید.

نقلست که او را دختری آمد در همه خانه هیچ نبود بدو گفتند چرا از کسی چیزی نخواهی تا کار مهمان بسازی گفت ندانستهٔ که سوال بخیلان را کنند و خبر غایبان را دهند اکنون در آن وقت که این مهمان در این پردهٔ ظلمت مادر بود لطف حق تعالی را تیهٔ معده او همی ساخت اکنون که به صحراء جهان آمد روزی که بازگیرد چون دانست که شب درآمد و دل زنان ضعیف باشد نیم شبی بگوشهٔ شد و روی بخاک نهاد و گفت: الهی چون مهمان فرستادی بی‌واسطه دست بخیلان کار این مهمان بساز هنوز این مناجات تمام نکرده بوده از سقف خانه درستهاء زر سرخ باریدن گرفت هاتفی آواز داد و گفت: خذبلاحساب و کل بلاعتاب بستان بی‌حساب و بخور بی‌عتاب سر از سجده برآورد و زر به بازار برد تا برگ خانه سازد مردمان گفتند ای صدیق عهد این بدین نیکوئی از کجاست گفت: در دار الضرب ملک اکبر زده‌اند و دست تصرف قلابان بدو نرسیده است.

نقلست که او بس نمک در چشم می‌کرد او را گفتند آخر ترا دیده به کار نیست گفت: آنچه دل ما را افتاده است از دیده نهان است.

و کسی گفت: که چونست که ترا بی‌آرام می‌بینیم او باتو نیست و تو با او گفت: گر بودمی با او بودمی ولیکن من محوم اندر آنچه اوست.

و گفت: چندین گاه می‌پنداشتم که طرب در محبت حق می‌کنم و انس با مشاهده وی‌ می‌گیرم اکنون دانستم که انس جز با جنس نباشد.

گفتند از چیزها چه عجبتر گفت: دل که خدا را بشناسد پس بیازاردش گفتند مرید کی تمام شود گفت: حال او در سفرو حضریک شود و شاهد و غایب یک رنگ گردد.

گفتند بوتراب را گرسنگی پدید آمد باران افتاد جمله بادیه طعام بود گفت: این رفقی بوده است اگر به محل تحقیق رسیده بودی چنان بودی که گفت: انی اظل عند ربی فهو یطعمنی و بسقینی.

و عبدالله زاهد گفت: وقتی در نزدیک شبلی درآمدم گفتم ازو پرسم ازمعرفت چون بنشستم گفت: به خراسان چه خبر است از خدای تا آنجا کیست که خدای را می‌داند من گفتم به عراق پنجاه سال طلب کردم نیافتم یکی را که از خدای خبر دادی گفت: بوعلی ثقفی چونست گفتم وفات کرد گفت: او فقیه بود اما توحید ندانسته بود.

ابوالعباس دامغانی گفت: مرا شبلی وصیت کرد که لازم تنهائی باش و نام خویش از دیوان آن قوم بیرون کن و روی در دیوار کن تا وقتی که بمیری.

و گفت: جنید از شبلی پرسید که خدای را چگونه یاد کنی که صدق یاد کردن او نداری گفت: بمجازش چندان یاد کنم که یکباری او مرا یاد کند جنید از آن سخن از خود بشد شبلی گفت: بگذارید که برین درگاه گاه تازیانه و گاه خلعت است.

شبلی را گفتند دنیا برای اشغال است و آخرت برای اهوال پس راحت کی خواهد بود گفت: دست از اشغال این بدار تا نجات یابی از اهوال آن.

گفتند ما را خبر گوئی از توحید مجرد بر زبان حق مفرد گفت: ویحک هر که ازتوحید خبر دهد به عبارت ملحد بود و حرکت اشارت کند بدو ثنوی و هر که ازو خاموش بود جاهل بود و هر که پندارد که بدو رسید بی‌حاصل بود و هر که اشارت کند که نزدیک است دور بودو هر که از خویشتن وجد نماید او گم کرده است و هر چه تمیز کند بوهم و آنرا ادراک کند بعقل اندر تمامتر معنیها که آن همه بشما داده است و بر شما زده است محدث و مصنوعست چون شما.

گفتند که تصوف چیست گفت: آنکه چنان باشی که در آن روز که نبودی.

و گفت: تصوف شرکست از هر آنکه تصوف صیانت دل است از غیری و غیرنی.

و گفت: فناناسوتی است و ظهور لاهوتی.

و گفت: تصوف ضبط حواس و مراعات انفاسست.

و گفت: صوفی نبود تا وقتی که جمله خلق را عیال خود بیند.

و گفت: صوفی آنست که منقطع بود از خلق و متصل بود به حق چنانکه موسی علیه السلام که از خلقش منقطع گردانیده که واصطنعتک لنفسی و بخودش پیوند داد که لن ترانی و این محل تحیر است.

و گفت: صوفیان اطفالند در کنار لطف حق تعالی.

و گفت: تصوف عصمت است از دیدن کون.

و گفت: تصوف برقی سوزنده است و تصوف نشستن است درحضرت الله تعالی بی‌غم.

و گفت: حق تعالی وحی کرد بداود علیه السلام که ذکر ذاکران را و بهشت مر مطیعان را و زیارت مر مسافران را و من خاص محبان را.

و گفت: حب دهشتی است در لذتی و حیرتی در نعمت ومحبت رشک بردن است بر محبوب که مانندتو او را دوست دارد.

و گفت: محبت ایثار خیر است که دوستداری برای آنکه دوست داری.

و گفت: هر که محبت دعوی کند و به غیر محبوب و به چیزی دیگر مشغول شود و به جز حبیب چیزی طلبد درست آنست که استهزا می‌کند بر خدای تعالی.

و گفت: هیبت گدازنده دلهاست و محبت گدازنده جانها و شوق گدازندهٔ نفسها.

و گفت: هر که توحید به نزدیک او صورت بندد هرگز بوی توحید نشنوده است.

و گفت: توحید حجاب موحد است از جمال احدیت.

و یک روز کسی را گفت: دانی که چرا توحید از تو درست نمی‌آید گفت: نی گفت: زیرا که او را به خود طلب می‌کنی.

و گفت: معرفت سه است معرفت خدا و معرفت نفس ومعرفت وطن معرفت خدای را محتاج باشی بقضاء فرایض و معرفت نفس را محتاج باشی بریاضت و معرفت وطن را محتاج باشی برضا دادن بقضا و احکام او.

و گفت: چون حق خواهد که بلا را عذاب کند در دل عارفش اندازد.

از او سؤال کردند که عارف کیست گفت: آن که تاب پشه نیارد وقتی دیگر همان سؤال کردند گفت: عارف آنست که هفت آسمان و زمین را بیک موی مژه بردارد گفتند یا شیخ وقتی چنین گفتی و اکنون چنین می‌گوئی گفت: آنگاه ما ما بودیم اکنون ما اوست.

و گفت: عارف را نشان نبود و محبت را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتوان گریخت و ازمعرفت پرسیدند گفت: اولش خدا بود و آخرش را نهایت نبود.

گفت: هیچ کس خدای را نشناخته است گفتند چگونه بود این بگفت: اگر شناختندی بغیر او مشغول نبودندی.

و گفت: عارف آنست که ازدنیا ازاری دارد و از آخرت ردایی و از هر دو مجرد گردد از بهر آنکه هر که از اکوان مجرد گردد به حق منفرد شود.

و گفت: عارف بدون حق بینا و گویا نبود و نفس خود را بدون او حافظ نبیند و سخن از غیر اونشنود.

و گفت: وقت عارف چون روزگار بهارست رعد منفردو ابر می‌بارد و برق می‌سوزد و باد می‌وزد و شکوفه می‌شکفد و مرغان بانگ می‌کنند حال عارف همچنین است به چشم می‌گرید و به لب می‌خندد و بدل می‌سوزد و بسر می‌بازد و نام دوست می‌گوید و بردر او می‌گردد وگفت: دعوت سه است دعوت علم و دعوت معرفت و دعوت معاینه.

و گفت: دعوت علم یکیست بذات تو خود علم ندانی.

و گفت: عبارت زبان علم است و اشارت زبان معرفت.

و گفت: علم الیقین آنست که بما رسید بزبان پیغمبران علیهم السلام و عین الیقین آنست که خدا بما رسانیده از نور هدایت باسرار قلوب بی‌واسطه و حق الیقین آنست که بدان راه نیست.

و گفت: همت طلب خداوند است و آنچه دون آنست همت نیست.

و گفت: صاحب همت بهیچ مشغول نشود و صاحب ارادت مشغول شود.

و گفت: فقیر آنست که بهیچ مستغنی نشود جز بخدا.

و پرسیدند از فقر گفت: درویشان را چهارصد درجه است کمترین آنست که اگر همه دنیا او را باشد و آن نفقه کند و پس در دل او درآید کاشکی قوت یکروزه بازگرفتمی فقر او به حقیقت نبود.

و گفت: جمعیت کل است به یکی به صفت فردانیت.

و گفت: شریعت آنست که او را پرستی و طریقت آنست که او را طلبی وحقیقت آنست که او را بینی.

و گفت: فاضلترین ذکری نسیان ذاکر است در مشاهدهٔ مذکور.

و گفت: نشستن با خدای بی‌واسطه سخت است.

و گفت: این حدیث مرغیست در قفس بهرسود که سربرزند بیرون نتواند شد.

و گفت: زهد غفلتست زیرا که دنیا ناچیز است و زهد در ناچیز غفلت بود.

و پرسیدند از زهد گفت: زهد آن بود که دنیا را فراموش کنی و آخرت با یاد نیاری دیگری از زهد پرسید گفت: بهیچ زیرا که آنچه ترا خواهد بود ناچار بتو رسید و اگرچه از آن می‌گریزی و آتچه ترا نخواهد بود هرگز بتو نرسد اگرچه بسی طلب وجد وجهد نمائی پس تو در چیزی زهد می‌کنی در آنچه تراخواهد بود یا در آنچه نخواهد بود.

همچنین از زهد پرسیدند گفت: دل بگردانیدن است به خالق اشیاء.

گفتند استقامت چیست گفت: در دنیا قیامت دیدن.

و گفت: استقامت آن بود که هر چه فرماید بدان قیام کنی.

و گفت: علامت صادق بیرون افکندن حرامست ازگوشها و دهان.

گفتند انس چیست گفت: آن که ترا از خویشتن وحشت بود.

و گفت: کسی که انس گیرد به ذکر کی بود چون کسی که انس او به مذکور بود.

گفتند تحقیق تواند کرد عارف بدانچه او می‌رسد و ظاهر می‌شود گفت: چگونه چیزی را تحقیق کند که ثابت نبود و چگونه آرام گیرد به چیزی که ظاهر نبود و چگونه نومید گردد از چیزی که پنهان نبود که این حدیث باطنی ظاهر است.

و گفت: هر اشارت که می‌کند خلق بحق همه برایشای رد کرده است تا آنگاه که اشارت کنند از حق بحق و ایشان را بدان اشارت راه نیست.

و گفت: چون بنده ظاهر شود در چشم بنده آن عبودیت بود و چون صفات برو ظاهر گردد آن مشاهده بود.

و گفت: لحظهٔ حرمانست و خطرهٔ خذلان و اشارت هجران و کرامت عذر و خدای مانع از خداء در نزدیک خدای و این جمله مکر است و لایأمن مکرالله الاالقوم الخاسرون.

و گفت: در زیر هر نعمتی سه مکر است و در زیر هر طاعتی شش مکر.

وگفت: عبودیت برخاستن ارادت تست در ارادت او و فسخ ارادت و اختیارتست در اختیار او و ترک آرزوهای تست در رضاء او و گفت: انبساط بقول باخداترک ادب است.

و گفت: انس گرفتن به مردم از افلاسست و حرکت زبان بی‌ذکر خدای وسواس.

و گفت: علامت قربت انقطاع است از همه چیزی جز حق.

و گفت: جوانمردی آنست که خلق را چون خویشتن خواهی بلکه بهتر.

و گفت: خدمت حریت دل است.

و گفت: بلندترین منازل رجاحیاست.

و گفت: غیرت بشریت اشخاص راست و غیرت الهیت بروقت که ضایع کردند از ماسوی الله.

و گفت: خوف در وصل سختر از خوف در مکر.

و گفت: هیچ روز نبود که خوف بر من غالب شد که نه در آن روز دری از حکمت و عبرت بر دلم گشاده شد.

و گفت: شکر آن بود که نعمت نبینی منعم را بینی.

و گفت: نفسی که بنده در موافقت مولی برآرد فاضلتر و بهتر از عبادات جمله عباد در روزگار آدم تا به قیامت.

و گفت: هزار سال گذشته در هزار سال ناآمده ترا نقدست درین وقت که هستی بکوش تا ترا مغرور نگرداند اشباح یعنی در ارواح زمان نیست و ماضی و مستقبل یکیست.

و گفت: هر که یک ساعت در شب به غفلت بخسبد هزار ساله راه آخرت واپس افتد.

وگفت: سهو یک طرفةالعین از خدای اهل معرفت را شرک بود.

و گفت: آنکه محجوب شود به خلق از حق نبود چنانکه محبوب شود به حق تعالی از خلق و آنکه او را انوار قدس اندر بوده بود نبود چون کسی که انوار رحمت و مغفرت او در ربوده بود.

و گفت: هر که فانی شود از حق به حق به سبب قیام حق بحق فانی شود از ربوبیت تا عبودیت چه رسد هر که بحق تلف بود حق او را خلف بود.

و گفت: جمعی پدید آمده‌اند که حاضر می‌آیند بعادت و می‌شوند برسم و از این نشستن و شنودن هیچ زیادت نمی‌شود مگر بلا.

حسن دامغانی گوید که شبلی گفت: ای پسر بر تو باد بالله دایم می‌باش بالله و از ماسوی الله دست بدار قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون.

گفتند آسوده ترکی باشیم گفت: آن وقت که او را هیچ ذاکرنبینم بجز خود یعنی همه من باشم.

و گفت: اگر دانستمی قدر خدای هیچ نترسیدمی از غیر خدای.

و گفت: در خواب دو تن رادیدم که مرا گفتند ای شبلی هر که چنین و چنین کند او از غافلانست.

و گفت: عمریست تا انتظار می‌کنم که نفسی برآرم پنهان بود ازدلم ودلم آن نداند نمی‌توانم.

و گفت: اگر همه لقمهٔ گردد و در دهان شیرخوارهٔ نهند مرا بروی رحم آید که هنوز گرسنه مانده است.

و گفت: اگر همه دنیا مرا باشد بجهودی دهم بزرگ منتی دانم او را بر خود که از من پذیرد.

و گفت: کون را آن قدر نیست که بر دل من بتواند گذشت و چگونه کون بر دل کسی بگذرد که مکونرا داند.

نقلست که روزی در غلبات وجد بود مضطرب و متحیر جنید را گفت: ای شبلی اگر کار خویش با خداگذاری راحت یابی شبلی گفت: ای استاد اگر خدای کار من با من گذارد آنگه راحت یابم جنید گفت: از شمشیرهاء شبلی خون فرو می‌چکد.

نقلست که روزی کسی می‌گفت: یارب گفت: تا کی گوئی یا رب او می گوید عبدی آن بشنو که او می‌گوید گفت: آن می‌شنوم از آن این می‌گویم گفت اکنون می‌گوی که معذوری.

و می‌گفت: الهی اگر آسمان را طوق می‌گردانی و زمین را پابند می‌کنی و جمله عالم را بخون من تشنه گردانی من از تو برنگردم.

نقلست که چون وفاتش نزدیک رسید چشمش تیرگی گرفته بود خاکستر خواست و بر سر کرد و چندان بی‌قراری در وی پدید آمد که صفت نتوان کرد گفتند این همه اضطراب چیست گفت: از ابلیسم رشک می‌آمد و آتش غیرت جانم می‌سوزد که من اینجا نشسته او چیزی از آن خود به کس دیگر دهد و ان علیک لعنتی الی یوم الدین آن اضافت لعنت بایلیس نمی‌توانم دید می‌خواهم که مرا بود که اگر لعنت است نه آخر که از آن اوست و نه در اضافات اوست آن ملعون خود قدر آن چه داند چرا عزیزان امت را ارزانی نداشت تا قدم بر تارک عرش نهادند جوهری داند قدر جوهر اگر پادشاه آبگینه یا بلوری بر دست نهد گوهری نماید و اگر تره فروشی جوهری خاتم سازد و در انگشت کند آبگینه نماید و زمانی بیاسود باز در اضطراب آمد گفتند چه بود گفت: دوباد می‌وزد یکی باد لطف ویکی باد قهر بر هر که باد لطف وزد به مقصود رسد و بر هر که باد قهر وزد در حجاب گرفتار آید تا آن بار کرا دریابد اگر مرا باد لطف درخواهد یافت این همه ناکامی و سختی برامید آن بتوانم کشید و اگر بادقهر خواهد دریافت آنچه به من خواهد رسید این سختی در جنب آن هیچ نخواهد بود پس گفت: بر دلم هیچ گران‌تر از آن نیست که یک درم مظلمه دارم و هزار درم بجاء آن بدادم دلم قرار نمی‌گیرد آنگاه گفت: مرا طهارت دهید طهارت دادندنش تخلیل محاسن فراموش کردند بیادشان داد.

ابومحمد هروی گوید آن شب به نزدیک شبلی بودم همه شب این بیت می‌گفت:

کل بیت انت ساکته

غیر محتاج الی السرج

وجهک المأمول حجتنا

یوم یاتی الناس بالحجج

هر خانه که تو ساکن آنی آن خانه را به چراغ محتاج نبود آن روی با جمال تو حجت ما خواهد بود پس خلق جمع آمدند برای نماز جنازه و بآخر بود بدانست که حال چیست گفت: عجبا کار جماعتی مردگان آمده‌اند تا برزنده نماز کنند گفتند بگو لااله الاالله گفت: چون غیر او نیست نفی چه کنم گفتند چاره نیست کلمهٔ بگو گفت: سلطان محبت میکوبدرشوت نپذیرم مگر یکی آواز برداشت و شهادتش تلقین کرد گفت: مرده آمده است تا زنده را بیدار کند آخر چون ساعتی برآمد گفتند چونی گفت: به محبوب پیوستم و جان بداد و بعد از آن بخوابش دیدند گفتند بامنکر و نکیر چه کردی گفت: درآمدند و گفت: خدای تو کیست گفتم خدای من آنست که شما را و جمله فرشتگان را نصب کرد تا پدرم آدم را سجده کردند و من در پشت پدر بودم و در شما نظاره می‌کردم گفت: منکر ونکیر با یکدیگر گفتند که نه تنها جواب خود می‌دهد بلکه جواب جمله فرزندان آدم باز داد بیا تا برویم.

نقلست که ابوالحسن حصری علیه الرحمة که گفت: شبلی را به خواب دیدم گفتم با تو چه رفت گفت: مرا حاضر کردند و گفتند چیزی خواهی گفتم بار خدایا اگر بجنت عدنم فرود آری عدل تو است و اگر اهل وصالم گردانی فضل توست باردیگر بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت: مرا مطالبت نکرد به برهان بر دعویها که کردم مگر بیک چیز که روزی گفتم هیچ زیان کاری و حسرت بزرگتر از آن نیست که از بهشت بازمانی و بدوزخ فرو شوی گفت: حق تعالی گفت: چه حسرت و زیان کاری بزرگتر از آنکه از دیدار من بارگردند و محجوب مانند.

باری دیگرش بخواب دیدند پرسیدند که کیف وجدت سوق الاخره گفتند بازار آخرت چگونه یافتی گفت: بازاریست که رونق ندارد درین بازار مگر جگرهای سوخته و دلهای شکسته و باقی همه هیچ نیست که اینها سوخته را مرحم می‌نهند و شکسته را باز می‌بندند و بهیچ التفات نمی‌کنند، رحمةالله علیه.



ذکر ابونصر سراج رحمةالله‌علیه

 

آن عالم عارف آن حاکم خایف آن امین زمرهٔ کبرا آن نگین حلقهٔ فقرا آن زبدهٔ امشاج شیخ وقت ابونصر سراج رحمةالله علیه امامی به حق بود و یگانهٔ مطلق و متعین و متمکن و او را طاوس الفقرا گفتندی و صفت و نعت او نه چندانست که در قلم و بیان آید و یا در عبارت و زبان گنجد و در فنون علم کامل بود و در ریاضت و معاملات شأنی عظیم داشت و در حال و قال و شرح دادن به کلمات مشایخ آیتی بود و کتاب لمع او ساخته است و اگر کسی خواهد بنگرد و از آنجا او را معلوم کند و من نیز کلمهٔ چند بگویم سری و سهل را و بسی مشایخ کبار را دیده بود و از طوس بود ماه رمضان به بغداد بود ودرمسجد شونیزیه خلوت خانهٔ بدو دادند و امامت درویشان بدومسلم داشتند تا عید جمع اصحاب را امامت کرد و اندر تراویح پنج بار قرآن ختم کرد هر شب خادم قرصی بدر خلوت خانهٔ او بردی و بدو دادی تا روز عید شد و او برفت خادم نگاه کرد آن قرصکها بر جای بود.

نقلست که شبی زمستان بود و جماعتی نشسته بودند و در معرفت سخن می‌رفت و آتش در آتشدان می‌سوخت شیخ را حالتی درآمد و رو بر آن آتش نهاد خدای را سجده آورد مریدان که آن حال مشاهده کردند جمله از بیم بگریختند چون روز دیگر بازآمدند گفتند، شیخ سوخته باشد شیخ را دیدند در محراب نشسته روی او چون ماه می‌تافت گفتند شیخا این چه حالت است که ما چنان دانستیم که جمله روی تو سوخته باشد گفت: آری کسی که بر این درگاه آب روی خود ریخته بود آتش روی او نتواند سوخت.

و گفت: آتش است در سینه و دل عاشقان مشتعل گردد و هرچه مادون الله است همه را بسوزاند و خاکستر می‌کند.

از ابن سالم شنودم که گفت: نیت بخداست و از خداست وبراه خداست و آفاتی که در نماز افتد از نیت افتد و اگرچه بسیار بود آنرا موازنه نتوان کرد بانیتی که خدا را بود بخدای بود.

و سخن اوست که گفت: مردمان در ادب بر سه قسمند یکی بر اهل دنیا که ادب به نزدیک ایشان فصاحت و بلاغت و حفظ علم و رسم و اسماء ملوک و اشعار عربست و دیگر اهل دین که ادب به نزدیک ایشان تأدیب جوارح و حفظ حدود و ترک شهوات و ریاضت نفس بود و دیگر اهل خصوص که به نزدیک ایشان ادب طهارت دل و مراعات سرو وفاء عهد ونگاهداشتن وقت است و کم نگرستن بخاطرهای پراکنده و نیکو کرداری در محل طلب و وقت حضور و مقام قرب است.

نقلست که گفت: هر جنازهٔ که بر پیش خاک من بگذارند مغفور بود تا در طوس هر جنازهٔ که آرند نخست در پیش خاک او برآرند به حکم این اشارت و آنگاه ببرند، قدس الله سره العزیز و رحمةالله علیه.



ذکر شیخ ابوالعباس قصاب رحمةالله‌علیه

 

آن گستاخ درگاه آن مقبول الله آن کامل معرفت آن عامل مملکت آن قطب اصحاب شیخ وقت ابوالعباس قصاب رحمةالله علیه شیخ عالم و محترم مشایخ بود و صدیق وقت بود و در فتوت و مروت پادشاه و در آفات عیوب نفس دیدن اعجوبه بودو در ریاضت و کرامت و فراست ومعرفت شانی عظیم داشت او را عامل مملکت گفته‌اند و پیر و سلطان عهد بود و شیخ میهنه را گفت: که اشارت و عبارت نصیب تست.

نقلست که شیخ ابوسعید را گفت: اگر ترا پرسند که خدای تعالی شناسی مگو که شناسم که آن شرکست و مگو که نشناسم که آن کفر است و لیکن چنین گوی که عرفناالله ذاته بفضله یعنی خدای تعالی ما را آشنای ذات خود گرداناد بفضل خویش.

و گفت: اگر خواهد و اگر نه با خدای خوی می‌باید و اگرنه در رنج باشد.

وگفت: اگر با تو خیر خواهد علم را در جوارح تونگاه دارد و اندامهای تو یک بیک از تو بستاند و با خویشتن گیرد و نیستی تو بتو نماید تا به نیستی تو هستی او آشکارا شود به صفات خویش در خلق نگری خلق را چون گوی بینی در میدان قدرت پس گردانیدن گوی را خداوند گوی را بود.

و گفت: هر کسی از وی آزادی طلبند و من ازو بندگی که بندهٔ او در بند او به سلامت بود و آزاد در معرض هلاکت.

و گفت: فرق میان من و شما یک چیز بیش نیست و آن آنست که شما فراماگوئید و مافرا او گوئیم شما از ما شنوید و ما ازو شنویم و شما ما را بینید و ما او را بینیم والا ما نیز چون شما مردمیم.

و گفت: پیران آینه تواند چنان بینی ایشان را که توئی.

و گفت: مریدی اگر بیک خدمت درویش قیام نماید آن وی را بهتر بود از صدرکعت نماز افزونی و اگر یک لقمه از طعام کم خورد وی را بهتر از آنکه همه شب نماز کند.

و گفت: بسیار چیزها رادوست داریم که یک ذره آنجا نباشیم.

و گفت: صوفیان می‌آمدندی هر کسی به چیزی و به جائی بایستی و مرا پای نبایستی و هر کسی را منی بایستی و مرا من نبایستی مرا بایستی که من باشم.

و گفت: طاعت و معصیت من در دو چیز بسته‌اند چون بخورم مایه همه معصیت در خود بیابم و چوندست باز کنم اصل همه طاعت ازخود بیابم.

ووقتی علم ظاهر را یاد کرد و گفت: آن جوهریست که دعوت صد و بیست واند هزار پیغامبر در آن نهاده‌اند اگر از آن جوهر ذره پدید آید از پردهٔ توحید زود از هستی خویش این همه در فنارود.

و گفت: نه معروفست ونه بصیرت ونه نور ونه ظلمت نه فنا آن هستی هست است.

و گفت: مصطفی نه مرده است نصیب چشم تو از مصطفی مرده است.

و گفت: پادشاه عالم را بندگانی‌اند که دنیا و زینت دنیا به خلق رها کرده‌اند و سرای آخرت و بهشت به مطیعان گذاشته و ایشان با خداوند قرار گرفته گویند ما را خود این نه بس که رقم عبودیت از درگاه ربوبیت بر جان ما کشیده‌اند که ما چیزی دیگر طلبیم.

و گفت: خنک آن بنده که او را یاد نمودند.

و گفت: جوانمردان راحت خلقند نه وحشت خلق که ایشان را صحبت با خدای بود از خلق و از خدای به خلق نگرند.

وگفت: صحبت نیکان و بقعهای گرامی بنده را بخدای نزدیک نکند بنده به خدایی خدای نزدیک کند صحبت با آن دار که باطن و ظاهر به صحبت او روشن شود.

و گفت: حق تعالی از صد هزار فرزند آدم یکی را بردارد برای خویش.

و گفت: دنیا گنده است و گنده‌تر از دنیا دلیست که خدای تعالی آن دل به عشق دنیا مبتلا گردانیده است.

و گفت: هرچند که خلق به خالق نزدیکتر است نزدیک خلق عاجزتر است.

وگفت: همه اسیر وقتند و وقت اوست وهمه اسیر خاطراند و خاطر اوست.

و گفت: دعوت صد و بیست و اند هزار پیغامبر علیه السلام همه حقست لیکن صفت خلق است چون حقیقت نشان کند نه حق ماند ونه باطل.

و گفت من و تو بود اشارت باشد و عبارت وچون من و تو برخاست نه اشارت ماند و نه عبارت.

و گفت: اگر ترا ازو آگهی بودی نیارستی گفت: که ازو آگهی است.

و گفت: شب و روز و چهار ساعت است هیچ ساعتی نیست تا او را برتو آمدنی نیست.

و گفت: امر خویش برتو نگاه دارددست بردهٔ واگر ندارد آدم باید با همه فرزندانش تا با تو بگریند.

و گفت: اگر کسی بودی که خدای را طلب کردی جز خدای خدای دو بودی.

و گفت: خدای را خدا جوید خدای یابد خدای را خدای داند و گفت: اگر خدای یک ذره بعرش نزدیکتر بودی از آنکه بثری خدای را نشایستی.

و گفت: من با اهل سعادت برسول صحبت کنم و با اهل شقاوت به خدا.

و گفت: از شما در نخواهم ادب بیهوده، مادری بود که از فرزند شیر خواره ادب در خواهد؟ از شما ادب آن در خواهد که با شما به نصیب خویش زندگانی کند.

و گفت: ابلیس کشتهٔ خداوند است جوانمردی نبود کشته خداوند خویش را سنگ انداختن.

و گفت: فردا حساب قیامت کند در دست من کند بیند که چه کند همه را در پیش کنم و ابلیس را مقام سازم و لیکن نکند.

و گفت: هرگز کس مرا ندیده و هرکه مرا بینداز من صفت خویش بیند.

و گفت: یک سجده که بر من براند بهستی خویش و نیستی من بر من گرامی‌تر از هرچه آفرید و آفریند.

و گفت: من فخر آدم وقرةالعین مصطفی ام آدم فخر کند که گوید این ذریت منست پیغامبر را چشم روشن گردد که گوید این از امت منست.

و گفت: وطای من بزرگست ازو باز نگردم تا از محمد تا در تحت وطای من نیارد این آن معنی است که شیخ بایزید گفته است لوائی اعظم من لواء محمد و شرح این در پیش داده‌ایم.

از او پرسیدند که زهد چیست گفت: بر لب دریاه غیب ایستاده بودم بیلی در دست یک بیل فرو بردم از عرش تاثری بدان یک بیل برآوردم چنانکه دوم بیل را هیچ نمانده بود و این کمترین درجهٔ زهدست یعنی هرچه صورت بود در قدم اول از پیشم برخاست.

و گفت: حق تعالی قومی را به بهشت فروآورد و قومی را بدوزخ پس مهار بهشت ودوزخ بگیرد و در دریای غیب اندازد.

و گفت: آنجا که خدای بود روح بود و بس.

و گفت: اهل بهشت به بهشت فرود آیند و اهل دوزخ به دوزخ پس جای جوانمردان کجا بود که او را جای نبود نه در دنیا و نه در آخرت.

نقلست که یکی قیامت بخواب دید و شیخ را طلب می‌کرد در جمله عرصات شیخ را هیچ جای نیافت دیگر روز بیامد وشیخ را آن خواب بگفت: شیخ گفت: آنگاه چنین خوابت را رایگان نگویند چون ما نبودیم اصلا ما را چون بازنتوان یافت واعوذبالله از آن که ما را فردابازتوان یافت.

نقلست که یکی به نزدیک او آمد و گفت: یا شیخ می‌خواهم که به حج روم گفت: مادر و پدر داری گفت: دارم گفت: برو رضای ایشان نگاهدار برفت و بار دیگر بازآمد وگفت: اندیشه حج سخت شد گفت: دوست پدر قدم درین راه بصدق بنهادهٔ اگر بصدق نهاده بودیش نامه از کوفه باز رسیدی.

نقلست که یک روز در خلوت بود مؤذن گفت: قدقامت الصلوة گفت: چون سخت است از صدر و از درگاه می‌باید آمد برخاست و عزم نماز کرد.

نقلست که کسی از او پرسید که شیخا کرامت تو چیست گفت: من کرامات نمی‌دانم اما آن می‌دانم که در ابتدا هر روز گوسفندی بکشتمی و تا شب برسر نهاده می‌گردانیدمی در جمله شهر تا تسوی سود کردمی یا نه امروز چنان می‌بینم که مردان عالم برمی‌خیزند و از مشرق تا به مغرب به زیارت ما پای افزار درپا می‌کنند چه کرامت خواهید زیادت ازین. رحمةالله علیه و الله اعلم بالصواب.



ذکر شیخ ابوعلی دقاق رحمةالله‌علیه

 

آن بحر اندوه آن را سختر از کوه آن آفتاب الهی آن آسمان نامتناهی آن اعجوبه ربانی آن قطب وقت ابوالحسن خرقانی رحمةالله علیه سلطان سلاطین مشایخ بود و قطب او تاد و ابدال عالم و پادشاه اهل طریقت و حقیقت و متمکن کوه صفت و متعین معرفت دایم بدل در حضور ومشاهده و بتن در خضوع ریاضت و مجاهده بود وصاحب اسرار حقایق و عالی همت و بزرگ مرتبه و در حضرت آشنائی عظیم داشت و در گستاخی کروفری داشت که صفت نتوان کرد نقل است که شیخ بایزید هر سال یک نوبت به زیارت دهستان شدی بسر ریگ که آنجا قبور شهداست چون بر خرقان گذر کردی باستادی و نفس برکشیدی مریدان از وی سؤال کردند که شیخا ما هیچ بوی نمی‌شنویم گفت: آری که از این دیه دزدان بوی مردی می‌شنوم مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن بسه درجه ازمن پیش بود بار عیال کشد و کشت کندو درخت نشاند.

نقلست که شیخ در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن به جماعت بکردی و روی به خاک بایزید نهادی و به بسطام آمدی و باستادی و گفتی بار خدایا از آن خلعت که بایزید را دادهٔ ابوالحسن را بویی ده آنگاه بازکشتی وقت صبح را به خرقان بازآمدی و نماز بامداد به جماعت به خرقان دریافتی بر طهارت نماز خفتن.

نقلست که وقتی دزدی بسر باز می‌شده بود تا پی او نتوانند دیدن و نتوانند برد شیخ گفته بود در طلب این حدیث کم از دزدی نتوانم بود تا بعد از آن از خاک بایزید بسر باز می‌شده بود و پشت بر خاک اونمی‌کرد تا بعد از دوازده سال از تربت آواز آمد که ای ابوالحسن گاه آن آمد که بنشینی شیخ گفت: ای بایزید همی همتی بازدار که مردی امی ام و از شریعت چیزی نمی‌دانم و قرآن نیاموخته‌ام آوازی آمد ای ابوالحسن آنچه مرا داده‌اند از برکات تو بود شیخ گفت: تو به صدد و سی و اند سال پیش از من بودی گفت: بلی و لکن چون به خرقان گذر کردمی نوری دیدمی که از خرقان به آسمان برمی‌شدی و سی سال بود تا به خداوند به حاجتی درمانده بودم بسرم ندا کردند که ای بایزید به حرمت آن نور را به شفیع آر تا حاجت برآید گفتم خداوندا آن نور کیست هاتفی آواز دادکه آن نور بندهٔ خاص است و او را ابوالحسن گویند آن نور را شفیع آر تاحاجت تو برآید شیخ گفت: چون به خرقان رسیدم در بیست و چهارم روز جمله قرآن بیاموختم و بروایتی دیگر است که بایزید گفت: فاتحه آغاز کن چون به خرقان رسیدم قرآن ختم کردم.

نقلست که باغکی داشت یکبار بیل فرو برد نقره برآمد دوم بار فرو برد زر برآمد سوم بار فرو برد مروارید وجواهر برآمد ابوالحسن گفت: خداوندا ابوالحسن بدین فریفته نگردد من به دنیا از چون تو خداوندی بر نگردم.

و گاه بودی که گاو می‌بستی چون وقت نماز درآمدی شیخ در نماز شدی و گاو همچنان شیار می‌کردی تاوقتی که شیخ بازآمدی.

نقلست که عمربوالعباسان شیخ را گفت: بیا تاهر دو دست یکدیگر گیریم و از زیر این درخت بجهیم و آندرختی بود که هزار گوسفند در سایهٔ او بخفتی شیخ گفت: بیا تا هر دو دست لطف حق گیریم و بالای هر دو عالم بجهیم شیخ گفت: بیا که نه به بهشت التفات کنیم ونه بدوزخ.

روزی شیخ المشایخ پیش آمد طاسی پر آب پیش شیخ نهاده بود شیخ المشایخ دست در آب کرد و ماهی زنده بیرون آورد شیخ ابوالحسن گفت: از آب ماهی نمودن سهل است از آب آتش باید نمودن شیخ المشایخ گفت: بیا تا بدین تنور فرو شویم تازنده کی برآید شیخ گفت: یا عبدالله بیا تا بنیستی خود فرو شویم تا بهستی او که برآید شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.

نقلست که شیخ المشایخ گفت: سی سالست که از بیم شیخ ابوالحسن نخفته‌ام و در هر قدم که پا در نهادم قدم او در پیش دیده‌ام تا به جایی که دوسالست تا می‌خواهم در بسطام پیش ازو به خاک بایزید رسم نمی‌توانم که او از خرقان سه فرسنگ آمده است و پیش از من آنجا رسیده مگر روزی در اثنای سخن شیخ همی گفته است هر که طالب این حدیثست قبلهٔ جمله اینست و اشارت بانگشت کالوج کرد چهار انگشت بگرفته ویکی بگشوده آن سخن با شیخ المشایخ مگر بگفته بودند او از سر غیرت بگفته است که چون قبلهٔ دیگر پدید آمد ما این قبله را راه فرو بندیم بعد از آن راه حج بسته آمد که در آن سال هر که رفت سببی افتاد که بعضی هلاک شدند و بعضی راه بزدند و بعضی ترسیدند تا دیگر سال درویشی شیخ المشایخ را گفت: خلق را از خانهٔ خدابازداشتن چه معنی دارد تا شیخ المشایخ اشارتی کرد تا راه گشاده شد بعد از آن درویشی گفت: این بر چه نهیم که آنهمه خلق هلاک شدند گفت: آری جائی که پیلان را پهلوی هم بسایند سارخکی چند فرو شوند باکی نبود.

نقلست که وقتی جماعتی به سفری همی شدند و گفتند شیخا راه خایف است ما را دعاء بیاموز تا اگر بلائی پدید آید آندفع شود شیخ گفت: چون بلای روی بشما نهد از ابوالحسن یاد کنید قوم را آن سخن خوش نیامد آخر چون برفتند راهزنان پیش آمدند و قصد ایشان کردند یک تن از ایشان درحال از شیخ یاد کرد و از چشم ایشان ناپدید شد عیاران فریاد گرفتند که اینجا مردی بود کجا شد او را نمی‌بینیم و نه بار و ستور او را تا بدان سبب بدو و قماش او هیچ آفت نرسید و دیگران برهنه و مال برده بماندند چون مرد را بدیدند به سلامت به تعجب بماندند تا او گفت: سبب چه بود چون پیش شیخ بازآمدند بپرسیدند که برای الله را آن سر چیست که ما همه خدای را خواندیم کار ما بر نیامد و این یک تن ترا خواند از چشم ایشان ناپدید شد شیخ گفت: شما که حق را خواندید به مجاز خواندید و ابوالحسن به حقیقت شما بوالحسن را یاد کنید بوالحسن برای شما خدای را یاد کند کار شما برآید که اگر به مجاز و عادت خدای را یاد کنید سود ندارد.

نقلست که مریدی از شیخ درخواست کرد که مرادستوری ده تا به کوه لبنان شوم و قطب عالم را ببینم شیخ دستوری داد چون به لبنان رسید جمعی دید نشسته روی به قبله و جنازهٔ درپیش و نماز نمی‌کردند مرید پرسید که چرا بر جنازه نماز نمی‌کنید گفتند تا قطب عالم بیاید که روزی پنج بار قطب اینجا امامت کند مرید شاد شد یک زمان بود همه ازجای بجستند گفت: شیخ را دیدم که در پیش استاد و نماز بکرد و مرا دهشت افتاد چون به خود بازآمدم مرده را دفن کردند شیخ برفت گفتم این شخص که بود گفتند ابوالحسن خرقانی گفتم کی بازآید گفتند بوقت نماز دیگر من زاری کردم که من مرید اویم و چنین سخن گفته‌ام شفیع شوید تا مرا به خرقان برد که مدتی شد تا در سفرم پس چون وقت نماز دیگر درآمد دیگرباره شیخ را دیدم در پیش شد چون سلام بداد من دست بدو درزدم و مرا دهشت افتادو چون به خود بازآمدم خود را بر سر چهار سوی ری دیدم روی به خرقان آوردم چون نظر شیخ بر من افتاد گفت: شرط آنست که آنچه دیدی اظهار نکنی که من از خدای درخواست کرده‌ام تابدین جهان و بدان جهان مرا از خلق بازپوشاند و از آفریده مرا هیچکس ندید مگر زندهٔ و آن بایزید بود.

نقلست که امامی به سماع احادیث می‌شد به عراق شیخ گفت: اینجا کس نیست که استادش عالی‌تر است گفت: نه همانا شیخ گفت: مردی‌ امی‌ام هرچه حق تعالی مرا داد منت ننهاد و علم خود مرا داد منت نهاد گفت: ای شیخ تو سماع از که داری گفت: از رسول علیه السلام مرد را این سخن مقبول نیامد شبانه به خواب دید مهتر را صلی الله علیه که گفت: جوانمردان راست گویند دیگر روز بیامد وسخن آغاز کرد به حدیث خواندن جائی بودی که شیخ گفتی این حدیث پیغامبر نیست گفتی بچه دانستی شیخ گفت: چون توحدیث آغاز کردی دو چشم من بر ابروی پیغامبر بود علیه السلام چون ابرو در کشیدی مرا معلوم شدی که ازین حدیث تبرا می‌کند.

عبدالله انصاری گوید که مرا بند بر پای نهادند و به بلخ می‌بردند در همه راه با خود اندیشه همی کردم که بهمه حال بر این پای من ترک ادبی رفته است چون در میان شهر رسیدم گفتند مردمان سنگ بر بام آورده‌اند تا در تو اندازند اندرین ساعت مرا کشف افتاد که روزی سجادهٔ شیخ بازمیانداختم سرپای من بدانجا بازآمد در حال دیدم که دستهای ایشان همچنان بماند و سنگ نتوانستند انداخت.

نقلست که چون شیخ بوسعید بر شیخ رسید قرصی چند جوین بود معدود که زن پخته بود شیخ او را گفت: ایزاری بر زیر این قرصها انداز و چندانکه می‌خواهی بیرون می‌گیر و ایزاری برمگیر زن چنان کرد نقلست که چون خلیق بسیار گرد آمدند قرص چندانکه خادم همی آورد دیگر باقی بود تایکبار ایزار برداشتند قرصی نماند شیخ گفت: خطا کردی اگر ایزار برنگرفتی همچنان تا قیامت قرص از آن زیر بیرون می‌آوردندی چون از نان خوردن فارغ شدند شیخ بوسعید گفت دستوری بود تا چیزی برگویند شیخ گفت: ما را پروای سماع نیست لیکن بر موافقت تو بشنویم بدست بر بالشی می‌زدند و بیتی برگفتند و شیخ در همه عمر خویش همین نوبت به سماع نشسته بود مریدی بود شیخ را ابوبکر خرقی گفتندی و مریدی دیگر در این هر دو چندان سماع اثر کرد که رگ شقیقهٔ هر دو برخاست و سرخی روان شد بوسعید سربرآورد وگفت: ای شیخ وقت است که برخیزی شیخ برخاست و سه بار آستین بجنبانید و هفت بار قدم بر زمین زد جمله دیوارهای خانقاه درموافقت او در جنبش درآمدند بوسعید گفت: باش که بناها خراب شوند پس گفت: بعزةالله که آسمان و زمین موافقت ترا در رقصند چنین نقل کرده‌اند که درآن حوالی چهل روز طفلان شیر فرا نستدند.

نقلست که شیخ بوسعید گفت: شبلی و اصحاب وی در سایهٔ طوبی موافقت کردند و من گوشهٔ مرقع شبلی دیدم در آن ساعت که در وجودبود و طواف همی کرد پس شیخ گفت: ای بوسعید سماع کسی را مسلم بود که از زیر تا عرش گشاده بیند و از زیر تا تحت الثری پس اصحاب را گفت: اگر از شما پرسند که رقص چرا می‌کنید بگوئید بر موافقت آن کسان برخاسته‌ایم که ایشان چنین باشند و این کمترین پایه است در این باب.

نقلست که شیخ بوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند که بسط آن یک بدین درآید و قبض این یک بدان شود یکدیگر را در برگرفتند هر دو صفت نقل افتاد شیخ بوسعید آن شب تا روز سر بزانو نهاده بود و می‌گفت و می‌گریست و شیخ ابوالحسن همه شب نعره همی زد و رقص همی کرد چون روز شد شیخ ابوالحسن بازآمد و گفت: ای شیخ اندوه به من باز ده که مارا با آن اندوه خود خوشتر است تا دیگر بار نقل افتاد پس بوسعید را گفت: فردا به قیامت درمیاکه تو همه لطفی تاب نیاری تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم آنگاه تو درآی پس گفت: خدا کافری را آن قوت داده بود که چهار فرسنگ گوهی بریده بود و می‌شد تا بر سر لشکر موسی زند چه عجب اگر مؤمنی را آن قوت بدهد که فزع قیامت بنشاند پس شیخ بوسعید بازگشت و سنگی بود بر درگاه محاسن در آن جا مالید شیخ ابوالحسن از بهر احترام او را فرمود تا آن سنگ را برکندند و به محراب بازآوردند پس چون شب درآمد بامداد آن سنگ باز بجای خود آمده بود دیگرباره به محراب باز بردند دیگر شب همچنان بدرگاه بازآمده بود همچنین تا سه بار ابوالحسن گفت: اکنون همچنان بر درگاه بگذارید که شیخ بوسعید لطف بسی می‌کند پس بفرمود تا راه از آنجا برانداختند و دری دیگر بگشادند پس شیخ ابوالحسن چون بوداع او آمد گفت: من ترا بولایت عهد خویش برگزیدم که سی سال بود که از حق می‌خواستم کسی را تا سخنی چند از آنچه در دل دارم با او گویم که کسی محرم نمی‌یافتم که بدو بگویم چنانکه او را شنود تا که ترا فرستادند لاجرم شیخ بوسعید آنجا سخن نگفته است زیادتی گفتند چرا آنجا سخن نگفتی گفت: ما را باستماع فرستاده بودند پس گفت: از یک بحر یک عبارت کننده بس و گفت: من خشت پخته بودم چون به خرقان رسیدم گوهر بازگشتم.

نقلست که شیخ بوسعید گفت: بر منبر و پسر شیخ ابوالحسن آنجا حاضر بود که کسانی که از خودنجات یافتند و پاک از خود بیرون آمدند از عهد نبوت الی یومنا هذا بعقدی رسیدند و اگر خواهید جمله برشمرم و اگر کس از خودپاک شد پدر این خواجه است و اشارت به پسر ابوالحسن کرده و استاد ابوالقاسم قشیری گفت: چون به ولایت خرقان درآمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم.

نقل است که بوعلی سینا بآوازهٔ شیخ عزم خرقان کرد چون به وثاق شیخ آمد شیخ بهیزم رفته بود پرسید که شیخ کجاست زنش گفت: آن زندیق کذاب را چه می‌کنی همچنین بسیار جفا گفت: شیخ را که زنش منکر او بودی حالش چه بودی بوعلی عزم صحرا کرد تا شیخ را بیند شیخ را دید که همی آمد و خرواری در منه بر شیری نهاده بوعلی از دست برفت گفت: شیخا این چه حالتست گفت: آری تا ما بارچنان گرگی نکشیم یعنی زن شیری چنین بار ما نکشد پس بوثاق بازآمد بوعلی بنشست و سخن آغاز کرد و بسی گفت: شیخ پارهٔ گل در آب کرده بود تا دیواری عمارت کند دلش بگرفت برخاست و گفت مرا معذور دار که این دیوار عمارت می‌باید کرد و بر سر دیوار شد ناگاه تبر از دستش بیفتاد بوعلی برخاست تا آن تبر بدست باز دهد پیش از آن که بوعلی آنجا رسید آن تبر برخاست و بدست شیخ باز شد بوعلی یکبارگی اینجا از دست برفت و تصدیقی عظیم بدین حدیثش پدید آمد تا بعد از آن طریقت به فلسفه کشید چنانکه معلوم هست.

نقلست که عضدالدوله را که وزیر بود در بغداد درد شکم برخاست جمله اطبا را جمع کردند در آن عاجز ماندند تا آخر نعلین شیخ به شکم او فرو نیاوردند حق تعالی شفا نداد.

نقلست که مردی آمد و گفت: خواهم که خرقه پوشم شیخ گفت: ما را مسئلهٔ است اگر آنرا جواب دهی شایسته خرقه باشی گفت: اگر مرد چادرزنی در سر گیرد زن شود گفت: نه گفت: اگر زنی جامهٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود گفت: نه گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نهٔ بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.

نقلست که شخصی بر شیخ آمد و گفت: دستوری ده تا خلق را به خدا دعوت کنم گفت: زنهار تا به خویشتن دعوت نکنی گفت: شیخا خلق را به خویشتن دعوت توان کرد گفت: آری که کسی دیگر دعوت کند و ترا ناخوش آید نشان آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشی.

نقلست که وقتی سلطان محمود وعده داده بود ایاز را خلعت خویش را در تو خواهم پوشیدن و تیغ برهنهٔ بالای سر تو برسم غلامان من خواهم داشت چون محمود به زیارت شیخ آمد رسول فرستاد که شیخ را بگوئید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد تو نیز برای او از خانقاه بخیمهٔ او درآی و رسول را گفت: اگر نیاید این آیت برخوانید قوله تعالی واطیعواالله و اطیعواالرسول واولوالامر منکم رسول پیغام بگذارد شیخ گفت: مرا معذور دارید این آیت برو خواندند شیخ گفت: محمود را بگوئید که چنان در اطیعواالله مستغرقم که در اطیعواالرسول خجالتها دارم تا باولی الامر چه رسد رسول بیامد و به محمود بازگفت: محمود را رقت آمد و گفت: برخیزید که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم پس جامهٔ خویش را بایاز داد و در پوشید و ده کنیز ک را جامه غلامان دربرکرد و خود به سلاح داری ایاز پیش و پس می‌آمد امتحان را روی به صومعه شیخ نهاد چون از در صومعه درآمد و سلام کرد شیخ جوا بداد اما بر پا نخاست پس روی به محمود کرد و در ایاز ننگرید محمود گفت: بر پا نخاستی سلطان را و این همه دام بود شیخ گفت: دام است اما مرغش تونهٔ پس دست محمود بگرفت و گفت: فراپیش آیی چون ترا فراپیش داشته‌اند محمود گفت: سخنی بگو گفت: این نامحرمان را بیرون فرست محمود اشارت کرد تا نامحرمان همه بیرون رفتند محمود گفت: مرا از بایزید حکایتی برگو شیخ گفت: بایزید چنین گفته است که هر که مرادید از رقم شقاوت ایمن شد محمود گفت: از قدم پیغامبر زیادت است و بوجهل و بولهب و چندان منکران او را همی دیدند و از اهل شقاوتند شیخ گفت: محمود را که ادب نگه دارد و تصرف در ولایت خویش کن که مصطفی را علیه السلام ندید جز چهار یار او و صحابهٔ او و دلیل بر این چیست قوله تعالی و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون محمود را این سخن خوش آمد گفت: مرا پندی ده گفت: چهار چیز نگهدار اول پرهیز از مناهی و نماز به جماعت و سخاوت و شفقت بر خلق خدا محمود گفت: مرا دعا بکن گفت: خود درین گه دعا می‌کنم اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات گفت: دعای خاص بگو گفت: ای محمود عاقبتت محمود باد پس محمود بدرهٔ زر پیش شیخ نهاد شیخ قرص جوین پیش نهاد گفت: بخور محمود همی خاوید و در گلوش می‌گرفت شیخ گفت: مگر حلقت می‌گیرد گفت: آری گفت: می‌خواهی که ما را این بدرهٔ زرتو گلوی ما بگیرد برگیر که این را سه طلاق دادیم محمود گفت: در چیزی کن البته گفت: نکنم گفت: پس مرا از آن خود یادگاری بده شیخ پیراهن عودی از آن خود بدو داد محمود چون باز همی گشت گفت: شیخا خوش صومعهٔ داری گفت: آنهمه داری این نیز همی بایدت پس در وقت رفتن شیخ او را بر پا خاست محمود گفت: اول که آمدم التفات نکردی اکنون بر پای می‌خیزی این همه کرامت چیست و آن چه بود شیخ گفت: اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی و بآخر درانکسار و درویشی می‌روی که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است اول برای پادشاهی تو برنخاستم اکنون برای درویشی بر می‌خیزم پس سلطان برفت بغزا درآن وقت به سومنات شد بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشهٔ شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت: الهی بحق آبروی خداوند این خرقه گه ما را برین کفار ظفر دهی که هرچه از غنیمت بگیرم بدرویشان دهم ناگاه ار جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و می‌کشتند و متفرق می‌شدند تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب محمود به خواب دید که شیخ می‌گفت: ای محمود آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق که اگر در آن ساعت در خواستی جملهٔ کفار را اسلام روزی کردی.

نقلست که شیخ یک شب گفت: امشب در فلان بیابان راه می‌زنند وچندین کس را مجروح گردانیدند و از آن حال پرسیدند راست همچنان بود وای عجب همین شب سر پسر شیخ بریدند ودر آستانه او نهادند و شیخ هیچ خبر نداشت زنش که منکر او بود می‌گفت: چه گوئی کسی را که از چندین فرسنگ خبر باز می‌دهد و خبرش نباشد که سر پسر بریده باشند ودر آستانه نهاده شیخ گفت: آری آن وقت که ما آن می‌دیدیم پرده برداشته بود و این وقت که پسر را می‌کشتند پرده فرو گذاشته بودند پس مادر سر پسر را بدید گیسو ببرید و بر سر نهاد و نوحه آغاز کرد شیخ نیز پارهٔ از محاسن ببرید و بر آن سر نهاد گفت: این کار هر دو هر دو پاشیده‌ایم و ما را هر دو افتاده است و گیسو بریدی و من نیز ریش ببریدم.

نقلست که وقتی شیخ در صومعه نشسته بود با چهل درویش و هفت روز بود که هیچ طعام نخورده بودند یکی بر در صومعه آمد با خرواری آرد وگوسفندی و گفت: این صوفیان را آورده‌ام چون شیخ بشنود گفت: از شما هر که نسبت به تصوف درست می‌تواند کرد بستاند من باری زهره ندارم که لاف تصوف زنم همه دم درکشیدند تا مرد آن آرد و آن گوسفند بازگردانید.

نقلست که شیخ گفت: دو برادر بودند ومادری هر شب یک برادر بخدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود برادر را گفت: امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن چنان کرد آن شب به خدمت خداوند سر بسجده نهاد در خواب دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم وترا بدو بخشیدیم او گفت: آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار اومی‌کنید گفتند زیرا که آنچه تو می‌کنی ما از آن بی‌نیازیم ولیکن مادرت از آن بی‌نیاز نیست که برادرت خدمت کند.

نقلست که چهل سال شیخ سر بر بالین ننهاده همچنین درین مدت نماز بامداد بر وضوی نماز خفتن کرد روزی ناگاه بالشی خواست اصحاب شاد گشتند گفتند شیخا چه افتاد گفت: بوالحسن استغنا و بی‌نیازی خدای تعالی امشب بدید و مصطفی گفته است صلی الله علیه و سلم که هر که دو رکعت نماز بکند و هیچ اندیشهٔ دنیا بر خاطرش نگذرد در همه گناه ازوی بریزد چنانکه آن روز که ازمادر زاده بود احمد حنبل به حکم این حدیث این نماز بگزارد که هیچ اندیشهٔ دنیا بر او گذر نکرد و چون سلام داد پسر را بشارت داد که آن نماز بگزاردم چنانکه اندیشهٔ دنیا درنیامد مگر این حکایت شیخ را بگفتند شیخ گفت: این بوالحسن که دراین کلاته نشسته است سی سال است تا بدون حق یک اندیشه بر خاطر او گذر نکرده است.

نقلست که روزی مرقع پوشی از هوا درآمد پیش شیخ پا بر زمین می‌زد ومی‌گفت: جنید وقتم و شبلی وقتم بایزید وقتم شیخ بر پا خاست و پا بر زمین زد و گفت: مصطفی وقتم و خدای وقتم و معنی همان است که در اناالحق حسین منصور شرح دادم که محو بود وگویند که عیب بر اولیاء نرود از خلاف سنت چنانکه گفت: علیه السلام انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن.

نقلست که روزی در حالت انبساط کلماتی می‌گفت. بسرش ندا آمد که بوالحسنا نمی‌ترسی از خلق گفت: الهی برادری داشتم او از مرگ همی ترسیدی اما من نترسم گفت: شب نخستین از منکر و نکیر ترسی گفت: اشتر که چهار دندان شود از آواز جرس نترسد گفت: از قیامت و صعوبات او ترسی گفت: می‌اندیشم که فردا چون مرا از خاک برآری و خلق را در عرصات حاضر کنی من در آن موقف پیراهن بوالحسنی خود از سر برکشم و در دریای وحدانیت غوطه خورم تا همه واحد بود وبوالحسن نماند موکل خوف و مبشر رجای بر من باز ننشیند.

نقلست که شبی نماز همی کرد آوازی شنود که هان بوالحسنو خواهی که آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند شیخ گفت: ای بار خدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می‌دانم و از کرم تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند آواز آمد نه از تو نه از من.

ویکبار می‌گفت: الهی ملک الموت را به من مفرست که من جان بوی ندهم که نه ازو ستده‌ام تا باز بدو دهم من جان از تو ستده‌ام و جز تو به کسی ندهم.

و گفت: سر به نیستی خود فرو بردم چنانکه هرگز وادید نیابم تا سر به هستی تو برآرم چنانکه به تو بیک ذره بدانم گفت: در سرم ندا آمد که ایمان چیست گفتم خداوندا آن ایمان که دادی مرا تمامست.

و گفت: ندا آمد که تو مایی و ما تو می‌گوئیم نه تو خداوندی و ما بندهٔ عاجز.

و گفت: از حضرت خطاب ندا می‌آمد که مترس که ما ترا از خلق نخواسته‌ایم.

و گفت: خدای عزو جل از خلق نشان بندگی خواست و از من نشان خداوندی.

و گفت: چون به گرد عرش رسیدم صف ملائکه پیش باز می‌آمدند و مباهات می‌کردند که ما کروبیانیم و معصومانیم من گفتم ما هواللهیانیم ایشان همه خجل گشتند و مشایخ شاد شدند به جواب دادن من ایشان را.

و گفت: خداوند تعالی در فکرت به من بازگشاد که ترا از شیطان بازخریده‌ام و به چیزی که آنرا صفت نبود پس بدانکه او را چون داری.

و گفت: همه چیزها را غایت بدانم الا سه چیز را هرگزغایت ندانستم غایت کید نفس ندانستم و غایت درجات مصطفی علیه السلام و غایت معرفت.

و گفت: مرا چون پارهٔ خاک جمع کردندی پس بادی بانبوه در آمد و هفت آسمان و زمین از من پر کرد و من خود ناپدید.

و گفت: خداوند ما را قدمی داد که بیک قدم از عرش تا بثری شدیم و از ثری به عرش بازآمدیم پس بدانستیم که هیچ جا نرفته‌ایم خداوند ندا کرد که من بندهٔ آنکس را که قدم چنین بود او کجا رسیده باشد من نیز گفتم دراز سفرا که ماییم و کوتاها سفرا که ماییم چند همی گردم از پس خویش.

و گفت: چهارهزار کلام از خدا بشنودم که اگر بده هزار فرارسیدی نهایت نبودی که چه پدید آمدی.

وگفت: چنان قادر بودم که اگر پلاس سیه خواستم که دیبائی رومی گردد چنان گردید سپاس خدای را تعالی و تقدس همچنان است یعنی دل از دنیا و آخرت ببرم و به خدا باز برم.

و گفت: آنکس که ازو چندان راه بود به خدا که از زمین تا آسمان و از آسمان تا به عرش و از عرش تا به قاب قوسین و از قاب قوسین تا به مقام نور نیک مرد نبود اگر خویشتن را چند پشهٔ فرانماید.

و گفت: وامی ام نیک بالای حق یعنی همگی من آنچه هست در حق محو است به حقیقت و آنچه مانده است خیال است.

و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرهٔ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام.

و گفت: آنگاه نیز که من از شما بشده باشم و در پس کوه قاف یکی را از پسران من ملک الموت آمده باشد و جان می‌گیرد و باوی سخنی می‌کند من دست ازگور برکنم و لطف خدای بر لب و دندان او بریزم.

و گفت: چیزی که از آن خدای در من همی کردند من نیز روی به خدای باز کردم و گفتم الهی اگر مرا چیزی دهی که از گاه آدم تا به قیامت بر لب هیچ کس از تو نگشته بود کومن بازماندهٔ هیچکس نتوانم خورد.

وگفت: هر نیکوئی که ازعهد آدم علیه السلام تا این ساعت و ازین ساعت تا به قیامت با پیری کرد تنها با پیر شما کرد و هر نیکوئی که با پیران و مریدان کرد تنها با شما کرد.

و گفت: هر شب آرام نگیرم نماز شام تا حساب خویش با خدای بازنکنم.

و گفت: کارخویش را باخلاص ندیدم تا آفریدهٔ تنهائی خویشتن را ندیدم.

و گفت: اگر خدای عزوجل روز قیامت که همه خلق را که در زمان من هستند به من بخشد از آنجا که آفتاب برآید تا آنجا که آفتاب فرو شود بدین چشم گه در پیش دارم بازننگرم و از بزرگ همتی که به درگاه خداوند دارم.

و گفت: عرش خدا بر پشت ما ایستاده بود ای جوانمردان نیرو کنید و مرد آسا باشید که بارگرانست.

و گفت: چه گویند در مردی که قدم نه به ویرانی دارد ونه به آبادانی و خدای تعالی او را درمقامی می‌دارد که روز قیامت خدا او را برانگیزاند و همه خلق ویرانی و آبادانی به نور او برخیزند و همه خلق را بدو بخشند که دعا نکند درین جهان و شفاعت نکند درآن جهان.

و گفت: در سرای دنیا زیر خاربنی باخداوند زندگانی کردن از آن دوستر دارم که در بهشت زیر درخت طوبی که ازو من خبری ندارم.

و گفت: اینجا نشسته باشم گاه گاه از آن قوت خداوند چندان با من باشد که گویم دست بر کنم و آسمان از جای برگیرم و اگر پای بر زمین زنم به نشیب فرو برم و گاه باشد که به خویشتن بازنگرم روی با خدای کنم و گویم با این تن و خلق که مرا هست چندین سلطنت بچه کار آید.

و گفت: چشنده‌ام و خود ناپدید و شنونده‌ام و خود ناپدید و گوینده‌ام و خود ناپدید.

و گفت: دست از کار بازنگرفته‌ام تا چنان ندیدم که دست به هوا فراز کردم هوا در دست من شوشه زر کردند و دست بدان فراز نکردم به سبب آنکه کرامت بود و هر که از کرامت فرا گیرد آن در بروی ببندند و دیگرش نبود.

و گفت: فرو شوم که ناپدید شوم در هر دو جهان و یا برآیم که همه من باشم زنهار تامرده دل و قرا نباشی.

و گفت: به سنگ سپید مسئله بازپرسیدم چهار هزار مسئله مرا جواب کرد در کرامت.

و گفت: بدان کسی که من تمنی نان گستاخی کنم شما بدانید که او از ملایکه فاضل‌تر است.

و گفت: شبانروزی بیست و چهار ساعت است در ساعتی هزار بار به مردم و بیست و سه ساعت دیگر را صفت پدیدنیست.

و گفت: در روز مردم بروزه و به شب در نماز بود بامید آنکه به منزل رسد و منزل خود من بودم.

و گفت: از آن چهار ماهگی باز در شکم مادر بجنبیدم تا اکنون همه چیزی یاد دارم آن وقت نیز که بدان جهان شده باشم تا به قیامت آنچه برود و آنچه بخواهد رفت بتو بازنمایم پس گفت: مردم گویند فلان کس امام است امام نبود آنکس که از هرچه او آفریده بود خبر ندارد از عرش تا بثری و ازمشرق تا مغرب.

و گفت: مرا دیداریست اندر آدمیان ودیداریست درملایکه و همچنین در جنیان ودر جهنده و پرنده و همه جانوران و از هرچه بیافریده است از آنچه به کنارهای جهانست نشان توانیم داد بهتر از آنچه به نواحی و کردبرکرد ماست.

و گفت: اگراز ترکستان تا بدر شام کسی را خاری در انگشت شود آن از آن منست و همچنین از ترک تا شام کسی را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلیست آن دل از آن منست.

و گفت: شگفت: نه از خویشتن دارم شگفت: از خداوند دارم که چندین بازار بی‌آگاهی من اندر اندرون پوست من پدید آورد پس آخر مرا از آن آگاهی داد تا من چنین عاجز ببودم در خداوندی خدای تعالی.

و گفت: در اندرون پوست من دریائی است که هرگاه که بادی برآید از این دریامیغ و باران سربرکند ازعرش تا بثری باران ببارد.

وگفت: خداوند مرا سفری در پیش نهاد که در آن سفر بیابانها و کوهها بگذاشتم و تل‌ها و رودها و شیب و فرازها و بیم و امیدها و کشتی ودریاها از ناخن وموی تا انگشت پای همه را بگذاشتم پس بعد از آن بدانستم که مسلمان نیستم گفتم خداوندا نه نزدیک خلق مسمانم و به نزدیک تو زنار دارم زنارم ببر تا پیش تومسلمان باشم.

و گفت: باید که زندگانی چنان کنید که جان شما بیامده باشد و در میان لب و دندان ایستاده که چهل سالست تا جان من میان لب و دندان ایستاده است.

گفتند سخن بگوی گفت: این جایگاه که من ایستاده‌ام می‌توانم گفت: اگر آنچه مرا با اوست بگویم چون آتش بود که در پنبه افکنی دریغ می‌دارم که با خویشتن باشم در سخن او به زبان خویش گفتن و شرم می‌دارم که با او ایستاده باشم سخن تو گویم.

و گفت: درین مقام که خدا مرا داده است خلق زمین و ملائکه آسمان را راه نیست اگر بدینجای چیزی بینم جز از شریعت مصطفی از آنجا بازپس آیم که من در کاروانی نباشم که اسفهسالار آن محمد نباشد و گفت: پیری کراسه در دست گفت: من سخن از اینجا گویم تو از کجا گوئی گفت: وقت من وقتی است که در سخن نگنجد.

و گفت: خلق را اول و آخریست آنچه به اول نکند به آخرشان مکافات کنند خداوند تعالی مرا وقتی داد که اول و آخر به وقت من آرزومند است.

وگفت: من نگویم که دوزخ و بهشت نیست من گویم که دوزخ و بهشت را به نزدیک من جای نیست زیرا که هر دو آفریده است و آنجا که منم آفریده را جای نیست.

و گفت: من بنده‌ام که هفت آسمان و زمین به نزدیک من اندیشهٔ من است هرچه گویم ثناء او بود مرا زیر و زبر نیست پیش و پس نیست راست و چپ نیست.

و گفت: درختی است غیب ومن بر شاخ آن نشسته‌ام وهمه خلق بزیر سایه آن نشسته.

و گفت: عمر من مرا یک سجده است و گفت: با خاص نتوانم گفت: که پرده بدرند و با عام نتوانم گفت: که بوی راهی نبرند و با تن خویش نتوانم گفت: عجب آرد زبان ندارم که ازو با او گویم کسی گفت: از اینجا که هستی باز آی گفت: نتوان آمد و ما منا الاله مقام معلوم گفت: بعرش گفت: بعرش چکنم که عرش اینجاست گفت: وقتی بر من پدید آمد که همه آفریده بر من بگریست.

و گفت: کسی بایستی که میان او و خدای حجابی نبودی تا من بگفتمی که خدای تعالی بامحمد چه کرده بود تا دل و زبانش بشدی و بیفتادی.

و گفت: چون حق تعالی با من بلطف درآمد ملایکه را غیرت آمد بریشان بپوشید و مرا نیست گردانید از آفریده و از خود باخود می‌کرد اگر نه آن بودی که او را بر چنین حکمت است والاکرام الکاتبین مرا ندیدندی.

و گفت: بیست سالست تا کفن من از آسمان آورده است و اندر سرما افکنده و ما سر از کفن بیرون کرده و سخن می‌گوییم.

وگفت: در رحم مادر بسوختم چون به زمین آمدم بگداختم چون به حد بلاغت رسیدم پیر گشتم.

و گفت: وقتی چیزی چون قطره آب در دهان من می‌چکید و باز پوشیده می‌شد و اگر پوشیده نگشتی من میان خلق نماندمی.

و گفت: همه آفریده او چون کشتی است و ملاح منم و بردن آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم.

و گفت: حق تعالی مرا فکرتی بداد که هرچه او آفریده است در آن بدیدم در آن بماندم شغل شب و روز در من پوشید آنکه فکرت بینائی گردید گستاخی و محبت گردید هیبت وگران باری گردید از آن فکرت بیگانگی او درافتادم و جائی رسیدم که فکرت حکمت گردید و راه راست و شفقت بر خلق گردید بر خلق او کسی مشفق ترا از خود ندیدم گفتم کاشکی بدل همه خلق من بمردمی تا خلق را مرگ نبایستی دید کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید.

و گفت: خداوند تعالی دوستان خویش را به مقامی دارد که آانجا حد مخلوق نبود و بوالحسن بدین سخن صادق است اگر من از لطف او سخن گویم خلق مرا دیوانه خواند چنانکه مصطفی علیه السلام را اگر با عرش بگویم بجنبد اگر با چشمه آفتاب بگویم از رفتن باز ایستد.

و گفت: حق تعالی مرا فرمود که ترا به بدبختان ننمایم با آنکس نمایم که مرا دوست دارد من اورا دوست دارم اکنون می‌نگرم تا کرا آورد هر کس را که امروز درین حرم آورد فردا او را آنجا با من حاضر کند وگفتم الهی نزدیک خود بر از حق تعالی ندا آمد که مرا بر تو حکم است ترا همچنان می‌دانم تا هر که من او را دوستدارم بیاید و ترا بیند و اگرنتواند آمدن نام تو او را بشنوانیم تاترا دوست گیرد که ترا از پاکی خویش آفریدم ترا دوست ندارند بجز پاکان.

و گفت: چون بتن به حضرت او شدم دل را بخواندم بیامد پس ایمان و یقین عقل ونفس بیامدند دل را بمیان این هر چهار درآوردم یقین و اخلاص را برگرفت و اخلاص عمل را بگرفت تا بحق رسیدم پس مقامی پدید آمد که از آن خوش ندیدم همه حق دیدم پس آن هر چهار چیز که آنجا برده بودم محتاج من گردانید.

و گفت: من از هر چه دون حقست زاهد گردیدم آن وقت خویشتن را خواندم از حق جواب شنیدم بدانستم که از حق درگذشتم لبیک اللهم لبیک زدم محرم گردیدم حج کردم در وحدانیت طواف کردم بیت المعمور مرا زیارت کرد کعبه مرا تسبیح کرد ملایکه مرا ثنا گفتند فوری دیدم که سرای حق در میان بود چون بسرای حق رسیدم از آن من هیچ نمانده بود.

و گفت: دو سال بیک اندیشه درمانده بودم مگر چشم در خواب شد که آن اندیشه از من جدا شد شما پندارید که این راه آسانست.

وگفت: اگر مرا یابید بدان مدهید که بر آب یا بر هوا بروند و بدانها مدهید که تکبیر اول به خراسان فرو بندند و سلام به کعبه بازدهند که آنهمه مقدار پدیدست و ذکر مؤمن را حد پدید نیست برای خدا.

وگفت: بمن رسید که چهارصد مرد از غربااند گفتم که اینان چه‌اند برفتم تا به دریائی رسیدم تا به نوری رسیدم بدیدم غرباآن بودند که ایشان را بجز خدا هیچ نبود.

و گفت: نخست چنان دانستم که امانتی بما برنهاده است چون بهتر در شدم عرش از امر خدا سبکتر بود از آن چون بهتر در شدم خداوندی خویش بما برنهاده آمد وشکری که بارگران است.

و گفت: من شما را از معامله خویش نشان ندهم من شما را نشان که دهم از پاکی خداوند و رحمت ودوستی او دهم که موج بر موج برمی‌زند و کشتی بر کشتی برمی‌شکند.

و گفت: پنجاه سالست که از حق سخن می‌گویم که دل و زبان مرا بدان هیچ ترقی نیست.

و گفت: هرگز ندانستم که خدای تعالی با مشتی خاک و آب چندان نیکوئی کند که با من بکرد بغیر از مصطفی بمن رسید یقینم بودی که او را باور داشتن واجبست و این بر من معاینه است بجز حاجت نبود.

و گفت: اینکه شما از من می‌شنوید از معامله من است یا از عطاء اوست مرا از توحید او با خلق هیچ نشاید گفت: کهٔ بر جائی بمانید وبه مثل چنان بود که پاره آنش درکاه افگنی.

و گفت: من از آنجا آمده‌ام با زآنجا دانم شدن بدلیل و خبر ترا نپرسم از حق ندا آمد که ما بعد مصطفی جبرائیل را بکس نفرستادیم گفتم بجز جبرائیل هست وحی القلوب همیشه با من است.

و گفت: هفتاد و سه سال با حق زندگانی کردم که سجده بر مخالفت شرع نکردم و یک نفس بر موافقت نفس نزدم و سفر چنان کردم که از عرش تا بثری هر چه هست مرا یک قدم کردند.

وگفت: از حق ندا چنین آمد که بنده من اگر باندوه پیش من آئی شادت کنم و اگر بانیاز آئی توانگرت کنم و چون ز آن خویش دست بداری آب و هوا را مسخر تو کنم.

و گفت: علما گویند خدای را به دلیل عقل بباید دانست عقل خود بذات خود نابیناست به خدا راه ندانست بخدای تعالی بخود او را چون توان دانست بسیاری که اهل خود بودند به آفریده در همگی گردیدند مشاهده دست گرفتم و از آفریده ببریدم راه به خدا نمودم و اینجا که منم آفریده نتواند آمد.

و گفت: همه گنجهای روی زمین حاضر کردند که دیدار من بر آن افکنند گفتم غره باد آنکه به چنین چیزها غره شود از حق ندا آمد که بوالحسن دنیا را بتو در نصیب نیست از هر دو سرای ترا منم.

و گفت: خداوند من زندگانی من در چشم من گناه گردانید.

وگفت: تا دست از دنیا بداشتم هرگز با سرش نشدم و تا گفتم الله بهیچ مخلوق بازنگردیدم.

و گفت: پیر گشتم هنگام رفتن است هرچه در اعمال بنده آید من به توفیق خدای بکردم وهرچه عطای او بود با بندگان به منت مرا بداد این سخن گاه از معامله گویم و گاه از عطا خلق را از آنجا راه نیست مرکراهابزاری که پنجاه سال بوالحسن مرکراها بزارد تا مرگ مؤمن خوش کردند.

و گفت: خواهید که با خضر علیه السلام صحبت کنید صوفی گفت: خواهم گفت: چند سال بود ترا گفت: شصت سال گفت: عمر از سر گیر ترا او آفریده صحبت با خضر کنی تا صحبت من با اوست درتمنای من نیست که با هیچ آفریده صحبت کنم.

و گفت: خلق مرا نتوانند نکوهیدن و ستودن که بهر زبان که ازمن عبارت کنند من به خلاف آنم.

و گفت: بهشت در فنا بر تابهشتیان را کجا بری و دوزخ در فنا برم تادوزخیان را کجا بری.

و گفت: خدای تعالی روز قیامت گوید بندگان مرا شفاعت کن گویم رحمت ز آن تواست بنده ز آن تو شفقت تو بر بنده بیش از آن است که از آن من.

و گفت: وقت بهمه چیزی در رسد و هیچ چیز بوقت در نرسد خلق اسیر وقت اند و بوالحسن خداوند وقت هرچه من ازوقت خویش گویم آفریده از من بهزیمت شود جان جوانمردان ازوقت مصطفی علیه السلام تا قیامت بهستی حق اقرار دهد.

وگفت: بهستی او درنگرستم نیستی من به من نمود چون نیستی خود من نگریستم هستی خود به من نمود در این اندوه بماندم تا بادلی که بود از حق ندا آمد که بهستی خویش اقرار کن گفتم بجز تو کیست که بهستی تو اقرار دهند نه گفتهٔ شهدالله.

و گفت: چون حق تعالی این راه بر من بگشاد در روشن این راه چندان فرق بود که هر سال گفتیا از کفر به نبوت شدم چندان تفاوت بود.

وگفت: روز وشب گه بیست وچهار ساعتست مرا یک نفس است و آن نفس از حق و با حقست دعوی من با خلقست اگر پای آنجا بر نهم که همتست بجای بر رسم که ملایکه حجابت را آنجا راه نبود.

و گفت: دوش جوانمردی گفت: آه آسمان و زمین بسوخت شیخ گفت: آن کسان را که آنجا آورد همه با نور دیدم بعضی را بیشتر و بعضی را کمتر گفتم الهی آنچه در اینان بیافریده باینان و انمای گفت: بوالحسن حکم دنیا مانده است اگر اینان رابا اینان وانمایم دنیا خراب شود.

و گفت: از خویشتن سیر شدم خویشتن را فرا آب دادم غرقه نشدم و فرا آتش دادم بنسوخت آنکه این خلق خورد چهارماه و دو روز ازخلق بازگرفتم بنمرد سر بر آستان عجز نهادم فتوح سر در کرده تا به جایگاهی برسیدم که صفت نتوان کرد.

و گفت: بدیدار بایستادم خلق آسمان و زمین را بدیدم معامله ایشان مرا بهیچ نیامد بدانچه می‌دیدم ز آن او از حق ندا آمد که تو و همه خلق نزدیک من همچنانید که این خلق نزدیک تو.

و گفت: من نه عابدم ونه زاهد نه عالم و نه صوفی الهی تو یکی‌ایی من از آن یکی تو یکی‌ام.

و گفت: چه مرد بود که با خداوند این چنین نایستد که آسمان و زمین و کوه ایستاده است هرکه خویشتن را به نیک مردی نماید نه نیک است که نیکی صفت خداوند است.

و گفت: اگر خواهی که به کرامت رسی یک روز بخور و سه روز مخور سیم روز بخور پنج روز مخور پنجم روز بخور چهارده روز مخور اول چهارده روز بخور ماهی مخور اول ماهی بخور چهل روز مخور اول چهل روز بخور چهارماه مخور اول چهار ماه بخور سالی مخور آنگاه چیزی پدید آید چون ماری چیزی بدهان در گرفته در دهان تو نهد بعد از آن هرگز از تو نخوری شاید که من ایستاده بودم و شکم خشک بوده آن مار پدید آمد گفتم الهی بواسطه نخواهم در معده چیزی وادید آمد بویاترا ز مشک خوشتر از شهد سر به حلق من برد از حق ندا آمد ما ترا از معدهٔ تهی طعام آوریم و از جگر تشنه آب اگر آن نبودی که او را حکمست از آنجا خوردمی که خلق ندیدی.

و گفت من کار خویش باخلاص ندیدم تا بجز او کسی را می‌دیدم چون همه او رادیدم اخلاص پدید آمد بی‌نیازی او را درنگرستم کردار همه خلق پر پشهٔ ندیدم بر حمت او نگریستم همه خلق را چند ارزن دانه ندیدم ازین هر دو چه آید آنجا.

و گفت: از کار خدا عجب بماندم که چندین سال خرد از من ببرده بود و مرا خردمند به خلق می‌نمود.

و گفت: الهی چه بودی که دوزخ و بهشت نبودی تا پدید آمدی که خدا پرست کیست.

و گفت: خداوند بازار من بر من پیدا کرد درین بازار بعضی گفتنی بود و بعضی شنودنی و بعضی نیز دانستنی چون درین بازار افتادم بازارها از پیش من برگرفت.

وگفت: خداوند بندگی من بر من ظاهر کرد اول و آخر خویش قیامت دیدم هر چه باول به من بداد به آخر همان داد از موی سر تا به ناخن پای پل صراط گردانید.

و گفت: از خویشتن بگذشتی صراط واپس کردی.

وگفت: هر کس را از این خداوند رستگاری بود ما را اندوه دایم بود خدا قوت دهاد تا ما این بار گران بکشیم.

و گفت: عجب بمانده‌ام از کردار این خداوند که از اول چندین بازار در درون این پوست بنهاد بی‌آگاهی من پس آخر مرا از آن آگاه کرد تا من چنین متحیر گردیدم یا دلیل المتحرین زدنی تحیرا.

و گفت: کله سرم عرشست و پایهای تحت الثری و هر دو دست مشرق و مغرب و گفت: راه خدای را عددنتوان کرد چندانکه بنده است به خدا راهست بهر راهی که رفتم قومی دیم گفتم خداوندا مرا براهی بیرون بر که من و تو باشیم خلق در آن راه نباشد راه اندوه در پیش من نهاد گفت: اندوه باری گرانست خلق نتواند کشید.

وگفت: هر که به نزدیک خدا مرد است نزدیک خلق کودک است و هرکه نزدیک خلق مردست آنجا نامردست این سخن را نگه دارید که در وقتی‌ام که آنرا صفت نتوان کرد.

و گفت: هر که این سخنان بشنود و بداند که من خدای را ستوده‌ام بعزش بردارند و هر که پندارد که خود را ستوده‌ام بذلش بردارند که این سخنان من از دریای پاکست ز آن خلق در وی برخه نیست.

و گفت: عافیت را طلب کردم در تنهائی یافتم و سلامت در خاموشی.

و گفت: در دل ندا آمد از حق که ای بوالحسن فرمان مرا ایستاده باش که من زنده‌ام که نمیرم تا ترا حیوتی دهم که در آن حیوة مرگ نبود و هر چه ترا از آن نهی کردم دور باش از آن که من پادشاهی‌ام که ملک مرا زوال نیست تا ترا ملکی دهم که آنرا زوال نباشد.

و گفت: هرکه مرا بشناخت بدوستی حق را دوست داشت و هر که حق را دوست داشت به صحبت جوانمردان پیوست و هر که به صحبت جوانمردان پیوست به صحبت حق پیوست.

و گفت: زبان من به توحید گشاده شد آسمان‌ها و زمین‌ها را دیدم که گرد بر گرد من طواف می‌کردند و خلق از آن غافل.

و گفت: بدل من ندا آمد از حق که مردمان طلب بهشت می‌کنند و به شکر ایمان قیام نکرده‌اند مرا از من چیزی دیگر می‌طلبند.

و گفت مزاح مکنید که اگر مزاح را صورتی بودی او را زهره نبودی که در آن محلت که با من بودمی درآید.

و گفت: عالم بامداد برخیزد طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و بوالحسن دربند آن بود که سرروی بدل برادری رساند.

و گفت: هرکه مرا چنان نداند که من در قیامت بایستم تا او را در پیش نکنم در بهشت نشود گو اینجا میا و برمن سلام مکن.

و گفت: چیزی به من درآمد که مرا سی روز مرده کرد از آنچه این خلق بدان زنده‌اند از دنیا و آخرت آنگاه مرا زندگانی داد که در آن مرگ نبود.

و گفت: اگر من برخری نشینم و از نشابور در آیم و یک سخن بگویم تا قیامت دانشمند بر کرسی ننشیند.

و گفت: با خلق خدا صلح کردم که هرگز جنگ نکردم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکردم.

وگفت: اگر آن بودی که مردمان گویند که به پایگاه بایزید رسید و بی‌حرمتی کرد والا هرچه بایزید باخدا بگفته است و بیندیشیده من با شما بگفتمی و عجب اینست که ازو نقل می‌کنند که گفته است هرچه بایزید با اندیشه آنجا رسیده است بوالحسن بقدم آنجا رسیده است و گفت: این جهان به جهانیان واهشتیم و آن جهان به بهشتیان و قدم بر نهادیم جائی که آفریده را راه نیست.

و گفت: چنانکه ما را پوست بدر آید بدر آمدم.

وگفت: که بایزید گفت نه مقیم ونه ماسفر و من مقیم دریکی او سفر می‌کنم و گفت: روز قیامت من نگویم که من عالم بودم یا زاهد یا عابد گویم تو یکیی من ز آن یکی تو بودم.

و گفت: بدینجا که من رسیدم سخن نتوانم گفت: که آنچه مراست با او اگر با خلق بگویم خلق آن برنتابد و اگر این چه او راست با من بگوید چون آتش باشد ببیشه درافکنی دریغ آیدم که با خویشتن باشم و سخن او گویم.

و گفت: تا خداوند تعالی مرا از من پدید آورد بهشت در طلب من است و دوزخ در خوف من و اگر بهشت و دوزخ اینجا که من هستم گذر کنند هر دو با اهل خویش در من فانی شوند چه امید و بیم من از خداوند من است و جز اوکیست که ازو امید و بیم بود.

وگفت: تکبیر فرضی خواستم پیوست بهشت آراسته و دوزخ تافته و رضوان و مالک پیش من آوردند تکبیر احرام پیوستم بینائی من برجا بود که نه بهشت دیدم ونه دوزخ رضوان را گفتم درآی درین نفس نصیب خویش یابی فرا درآمد و در سیصد و شصت و پنج رگ من چیزی ندید که ازوبیم داشت.

و گفت: هرکسی بر در حق رفتند چیزی یافتند و چیزی خواستند و بعضی خواستند و نیافتند و باز جوانمردان را عرضه کردند نپذیرفتند وباز بوالحسن نپذیرفت و باز بوالحسن را ندا آمد که همه چیز به تو دهیم مگر خداوندی گفتم الهی این داد و دهم ازمیان برگیر که میان بیگانگان رود و این از غیرت بود که نباید کهٔ بیگانگی بود.

و گفت: اندیشیدم وقتی که از من آرزومند تربندهٔ هست خداوند تعالی چشم باطن من گشاده کرده تا آرزومندان او را بدیدم شرم داشتم از آرزومندی خویش خواستم که بدین خلق وانمایم عشق جوانمردان تا خلق بدانستندی که هر عشق عشق نبود تا هر که معشوق خود را بدیدی شرم داشتی که گفتی من ترا دوست دارم.

و گفت: خلق آن گویند که ایشان را با حق بود و بوالحسن آن گوید که حق را با و بود.

و گفت: سی سالست تا روی فرا این خلق کرده‌‌ام و سخن می‌گویم و خلق چنان دانند که من با ایشان می‌گویم من خود با حق می‌گویم بیک سخن با این خلق خیانت نکردم به ظاهر و باطن باحق و اگر محمد علیه السلام ازین در درآید مرا ازین سخن خاموش نباید بود.

و گفت: پدرم و مادرم از فرزند آدم بود اینجا که منم نه آدم است و نه فرزندان جوانمردی راستی با خدایست و بس.

و گفت: به قفا باز خفته بودم از گوشهٔ عرش چیزی قطره قطره می‌چکید بدهانم و در باطنم حلاوت پدید می‌آمد.

و گفت: بخواب دیدم من وبایزید و اویس قرنی در یک کفن بودیمی.

و گفت: در همه جهان زنده ما را دید و آن بایزید بود.

نقلست که روزی این آیت را همی خواند قوله تعالی ان بطش ربک لشدید گفت: بطش من سختر از بطش اوست که او عالم و اهل عالم را گیرد و من دامن کبریائی او گیرم.

و گفت: چیزی بر دلم نشان شد از عشق که در همه عالم کس را محرم آن نیافتم که باوی بگویم.

و گفت: فردا خدای تعالی گوید به من هرچه خواهی بخواه گویم بار خدایا عالم تری گوید همت تو ترا بدادم جز آن حاجت خواه گویم الهی آن جماعت خواهم که دروقت من بودند و از پس من تا به قیامت به زیارت من آمدند ونام من شنیدند ونشنیدند از حق تعالی ندا آید که در دار دنیا آن کردی که ما گفتیم ما نیز آن کنیم که تو خواهی.

و گفت: خدای تعالی همه را پیش من کند رسول علیه السلام گوید اگر خواهی ترا از پیش جاه کنم گویم یا رسول الله من دار دنیا تابع تو بودم اینجا نیز پس روتوم بساطی از نور بگستراند ابوالحسن و ژنده جامگان او بر آنجا جمع آیند مصطفی را بدان جمع چشم روشن شود اهل قیامت همه متعجب بمانند فرشتگان عذاب می‌گذرند می‌گویند اینان آن قومند که ما را از ایشان هیچ رنگی نیست.

و گفت: مصطفی علیه السلام فردا مردانی را عرضه دهد که در اولین و آخرین مثل ایشان نبود حق تعالی بوالحسن را درمقابله ایشان آورد و گوید ای محمد ایشان صفت تواند بوالحسن صفت منست.

و گفت: خدای تعالی بمن وحی کرد وگفت: هرکه ازین رود تو آبی خورد همه بتو بخشیدم.

و گفت: روز قیامت من نه آنم که زیارتیان خویش را شفاعت کنم که ایشان خود شفاعت دیگران کنند.

و گفت: هرکه استماع سخن ما کرد و کند کمترین درجتش آن بود که حسابش نکنند فردا.

و گفت: بماوحی کردند که همه چیزی ارزانی داشتم غیر الخفیة.

و گفت: که بوالحسن اویم گاه او بوالحسن منست معنی آنست چون بوالحسن در فنا بودی بوالحسن او بودی و چون در بقا بودی هرچه دیدی همه خود دیدی و آنچه دیدی بوالحسن او بودی معنی دیگر آنست که درحقیقت چون الست و بلی او گفت: پس آن وقت که بلی جواب داد بوالحسن او بود بوالحسن ناموجود پس بوالحسن او بوده باشد معنی این در قرآن است که می‌فرماید قوله تعالی و مارمیت اذرمیت ولکن الله رمی.

و گفت: نردبانی بی‌نهایت بازنهادم تا به خدا رسیدم قدم بر نخست پایه نردبان که نهادم به خدا رسیدم معنی آنست که بیک قدم به خدا رسیدن دنی است و چندان نردبان بی‌نهایت نهادن متدنی یکی سفر است فی نورالله ونورالله بی‌نهایت است.

و گفت: مردمان گویند خدا و نان و بعضی گویند نان و خدا و من گویم خدا بی‌نان خدا بی‌آب خدا بی‌همه چیز.

و گفت: مردمان را با یکدیگر خلافست تا فردا او را ببینند یا نه بوالحسن داد و ستد بنقد می‌کند که گداء که نان شبانگاه ندارد و دستار از سر برگیرد ودامن بزیر نهد محال بود که بنسیه فروشد.

و گفت: از هرچه دون حق است زاهد گردیدم آنگاه خویش را خواندم و گفت: من درولایت تو نیایم که مکر تو بسیار است.

و گفت: اگر بر بساط محبتم بداری در آن مست گردم در دوستی تو و اگر بر بساط هیبتم بداری دیوانه گردم در سلطنت تو چون نور گستاخی سر برزند هر دو خود من باشم و منی من توی.

وگفت: روی به خدا بازکردم گفتم این یکی شخص بود که مرا بتو خواند و آن مصطفی بود علیه السلام چون ازو فروگذری همه خلق آسمان و زمین را من بتو خوانم و این بیان حقیقت است باثبات شریعت.

و گفت: روی به خدا باز کردم و گفتم الهی خوشی بتو در بود اشارت به بهشت کردی.

و گفت: خدای تعالی در غیب بر من بازگشاد که همه خلق را از گناه عفو کنم مگر کسی را که دعوی دوستی من کرده باشد من نیز روی بدو بازکردم و گفتم اگر از آن جانب عفو پدید نیست ازین جانب هم پشیمانی پدید نیست بکوش تا بکوشیم که بر آنچه گفته‌ایم پشیمان نیستیم.

و گفت: روی به خدا بازکردم گفتم الهی روز قیامت داوری همه بگسلد و آن داوری که میان من و تست نگسلد.

و گفت: چون به جان نگرم جانم درد کند و چون بدل نگرم دلم درد کند چون به فعل نگرم قیامتم درد کند چون به وقت نگرم درد توم کنی الهی نعمت توفانی است و نعمت من باقی و نعمت تو منم و نعمت من توی.

و گفت: الهی هرچه تو بامن گوئی من با خلق تو گویم و هرچه تو با من دهی من خلق ترا دهم.

و گفت: الهی حدیث تواز من نپذیرند.

و گفت: که هیچکس نبود با اونشسته و می‌گفت: تو مرا چیزی گفتی که درین جهان نیاید و من تو را جوابی دادم که در هر دو جهان نیاید و چنین بسیار بودی که جوابی همی دادی و کسی حاضرنبودی.

گفت: الهی روز بزرگ پیغامبران برمنبرهای نور نشینند و خلق نظارهٔ ایشان بود و اولیای تو بر کرسی‌ها نشینند ازنور خلق نظاره ایشان بود ابوالحسن بر یگانگی تو نشیند تا خلق نظاره تو بود.

و گفت: الهی سه چیز از من بدست خلق مکن یکی جان من که من جان از تو گرفتم به ملک الموت ندهم و روز و شب با من توی کرام الکاتبین درمیان چه کار دارند و دیگر سؤال منکر ونکیر نخواهم که نور یقین تو با ایشان دهم تا بتو ایمان نیارند دست و انکیرم.

و گفت: اگر بندهٔ همه مقامها بپاکی خود بگذارد هستی حق هیچ آشکارا نشود تا هرچه ازو فرو گرفته است با او ندهند.

و گفت: الهی مرا در مقامی مدار که گویم خلق و حق یاگویم من و تو مرا درمقامی دار که در میان نباشم همه تو باشی.

و گفت: الهی اگر خلق را بیازارم همینکه مرا بینند راه بگردانند و چندانکه تو را بیازردیم تو با مایی.

و گفت: این راه پاکان است الهی باتو دستی بزنم تا بتو پیدا گردم در همه آفریده یا فرو شوم که ناپدید گردم صدق آن برسیدم آن نیافتم که کرامت هر زاهد پرسیدم و روز و شب بر من حذر بود که بر من گذر کرد خضر علیه السلام که آمد در حذر بود.

و گفت: چون دو بود همتا بود یکی بود همتا نبود.

و گفت: الهی هر چیزی که از آن منست در کار تو کردم و هرچه از آن تو استدر کار تو کردم تا منی از میان برخیزد وهمه تو باشی.

و گفت: در همه حال مولای توام و از آن رسول تو و خادم خلق تو.

و گفت: هشتاد تکبیر بکردم یکی بر دنیا دوم بر خلق سیم بر نفس چهارم بر آخرت پنجم بر طاعت و این را با خلق بتوان گفت: و دیگر را مجال نیست.

و گفت: چهل گام برفتم بیک قدم از عرش تاثری بگذاشتم دیگران را صفت نتوان کرد و اگر این با کسی بگوئی که میان وی و خداوند حجابی نبود دل و جانش بشود.

و گفت: الهی اگر میان من و تو بودی چنین نبودی کسی بایستی که زندگانیش بخدای بودی تا من صفت تو با ابو بکردمی که این خلق زنده نه‌اند.

و گفت: اگر این رسولان و بهشت ودوزخ نبودی من هم ازین بودمی که امروز هستم از دوستی تو و از فرمانبرداری تو از بهر تو.

و گفت: چون مرا یاد کنی جان من فدای تو باد و چون دل من ترا یاد کند نفس من فدای دل من باد.

و گفت: الهی اگر اندامم درد کند شفاتو دهی چون توم درد کنی شفا که دهد.

و گفت: الهی مرا تو آفریدی برای خویش آفریدی از مادر برای تو زادم مرا به صید هیچ آفریده مکن.

و گفت: از بندگان تو بعضی نماز و روزه دوست دارند و بعضی حج و غزا و بعضی علم و سجاده مرا از آن باز کن که زندگانیم و دوستیم جز از برای تونبود.

و گفت: الهی اگر تنی بودی و دلی بودی از نور هم ترا نشایستی فکیف تنی ودلی چنین آشفتگی ترا شاید.

و گفت: الهی هیچ کس بود ازدوستان تو که نام تو بسزا برد تا بینایی خود بکنم و در زیر قدم او نهم و یا هستند در وقت من تاجان خود فدای او کنم و یا از پس من خواهند بود.

و گفت: الهی مرا بدین خلق چنین نمودی که سر بدان گریبان برکرده‌ام که ایشان برکرده‌اند اگر بدیشان فرانمودی که من سر به کدام گریبان برکرده‌ام چه کردندی.

وگفت: خداوند من در دنیا چندان که خواهم از تو لاف بخواهم زد فردا هرچه خواهی با من بکن.

و گفت: الهی ملک الموت ترا بفرست تا جان من بستاند و من جان او بستانم تا جنازه هر دو به گورستان برند و گفت: الهی گروهی‌اند که ایشان روز قیامت شهید خیزند که ایشان در سبیل تو کشته شده باشند و من آن شهید خیزم که به شمشیر شوق تو کشته شده باشم که دردی دارم که تاخدای من بود آن دردمی بود و درد را جستم نیافتم درمان جستم نیافتم اما درمان یافتم.

و گفت: در همه کارها طلب پیش بود پس یافت الا درین حدیث که پیش یافته بود پس طلب و مردان را گفتند پای آبله گردید و مردان بی‌آبله رسیدند نامردان را پای آبله کند و مردان را نشستنگاه.

و گفت: بایزید مردان را گفت: که حق گفت: هر که مرا خواهد کرامتها کنم و هر که ترا که بایزیدی خواهد نیستش کنم که هیچ جایش پدید نیارم اکنون شما چه گوئید گفتند اگر نیز نیست نکند جان را خواهیم.

و گفت: اگر بنده آفریده در پیش حق بایستد چنانکه دو بیکی بود گفت: چنانکه خلق از پیش او برخیزد اونیز درخویشتن برسد همی خورد و طعم ندامد سرما و گرما برو گذر می‌کند و خبرش نبود و چون از خویشتن برسد بجز حق هیچ نبود.

وگفت: کس بود که بهفتاد سال یک بار آگاه نبود و کس بود که به پنجاه سال و کس بود به چهل سال و کس بود به بیست سال و کس بود بهر سال و کس بود بهرماه و کس بهروقت نماز و کس بود که برو احکام می‌راند و او را ازین جهان و از آن جهان خبر نبود.

و گفت: آسان آسان نگوییا که من مردی‌ام تا هفتاد سال معامله خویش چنانکه تکبیر اول به خراسان پبوندی و سلام به کعبه باز دهی زیر تا بعرش وزیر تا بثری بینی همه را همچون بی‌نمازی زنان بینی آن وقت بدانکه مردی نهٔ.

و گفت: هرکه در دار دنیادست به نیک مردی بدر کند باید تا از خدا آن یافته بود که بر کنار دوزخ بایستد به قیامت و هر کرا خدای بدوزخ می‌فرستد او دست او می‌گیرد و بهشت می‌برد.

و گفت: از خلقان بعضی به کعبه طواف کنند و بعضی به آسمان بیت المعمور و بعضی بگرد عرش و جوانمردان در یگانگی او طواف کنند.

و گفت: همه کس نماز کنند وروزه دارند ولیکن مردان مردست که شصت سال دیگر که فرشتهٔ بروهیچ ننویسد که او را از آن شرم باید داشت از حق و حق را فراموش نکند بیک چشم زخم مگر بخسبد آنچه مشاهده بود که گویند در بنی اسرائیل کس بودی که سالی در سجود بودی و دو سال در مشاهده این بود که این امت دارد که یک ساعت فکرت این بنده با یک ساله سجود ایشان برابر بود.

و گفت: می‌باید که دل خویش چون دریا بینی که آتش ازمیان آن موج برآید وتن در آتش بسوزد درخت وفا از میان آن سوخته برآید میوهٔ بقاء ظاهر حاصل شود و چون میوه بخوری آب آن میوه بگذر دل فرو شود فانی شوی در یگانگی او.

و گفت: خدای را بر روی زمین بندهٔ است که در دل او نوری گشاده است از یگانگی خویش که اگر هر چه از عرش تاثری هست گذر در آن نور کند بسوزد چنانکه پر گنجشگی که باتش فرو داری دانشمندی گفت: چیزی پرسیدم گفت: این زمان نتوانی دانست تا بدان مقام رسی که بروزی هفتاد بار بمیری و به شبی هفتاد بار و کارش چهل سال چنین زندگانی بود.

و گفت: این چه در اندرون پوست اولیا بود اگر چند ذره میان دو لب و دندان او بیاید همه خلق آسمان و زمین در فزع افتد.

و گفت: خدای را بر پشت زمین بندهٔ است که به شب تاریک خفته بود و لحاف در سر کشیده پس ستاره آسمان می‌بیند که در آسمان می‌گردد و ماه را همچنین و طاعت و معصیت همه خلایق می‌بیند که بآسمان می‌برند و می‌بیند که روزی خلقان از آسمان به زمین می‌آید و ملایکه را می‌بیند که از آسمان به زمین و از زمین به آسمان می‌روند و خورشید را می‌بیند که در آسمان گذر می‌کند.

و گفت: کسی را که همگی او خداوند فراگرفته بود از موی سر تا اخمص قدم او همه بهستی خدای اقرار دهد و گفت مردان خدای تعالی همیشه بودند و همیشه باشند.

و گفت: الست بربکم را بعضی شنیدند که نه من خداام و بعضی شنیدند که نه من دوست شماام و بعضی چنان شنیدند که نه همه منم.

و گفت: خدای تعالی باولیاء خویش لطف کرد و لطف خدا چون مگر خدا بود.

وگفت: هر که از خدا به خدا نگرد خلق را نبیند.

و گفت: مثل جان چون مرغی است که پری به مشرق دارد و پری به مغرب و پاء بثری و سر بدانجا که آنرا نشان نتوان کرد.

وگفت: دوست چون با دوست حاضر آید همه دوست را بیند خویشتن را نبیند.

و گفت: آنرا که اندیشه بدل درآید که از آن استغفار باید کردن دوستی را نشاید.

و گفت: سرجوانمردان را خدای تعالی بدان جهان و بدین جهان آشکارا نکند و ایشان نیز آشکارا نکنند.

و گفت: اندکی تعظیم به از بسیاری علم و عبادت وزهد.

و گفت: خدای تعالی موسی را علیه السلام گفت: لن ترانی زبان همه جوانمردان از این سؤال و سخن خاموش گردید.

و گفت: چشم جوانمردان بر غیب خداوند بود تا چیزی بر دل ایشان افتد تا بچشند آنچه اولیا وانبیاء چشیده‌اند دل جوانمردان به باری دربود که اگر آن بار بر آفریده نهند نیست شود و اولیاء خود را خود می‌دارد تا آن بار بتوانند کشید والا رگ و استخوان ایشان از یکدیگر بیامدی.

و گفت: چه مردی بود که مثل فتوح او چون مرغی شود که خانه‌اش زرین بود چه مردی بود که حق تعالی او را براهی ببرد که آن راه مخلوق بود.

و گفت: خدای تعالی را بر پشت زمین بندهٔ هست که او خدای را یاد کند همه شیران بول بیفگنند ماهیان در دریا از رفتن فروایستند ملایکه آسمان در هیبت افتند آسمان و زمین وملایکه بدان روشن بباشند.

وگفت: همچنین خدای تعالی را بندگانند بر پشت زمین که خدای را یاد کنند ماهی در دریا از رفتن باز ایستد زمین در جنبیدن آید خلق پندارند که زلزله است و همچنین بندهٔ هست او را که نور او بهمهٔ آفریده برافتد چون خدای را یاد کند از عرش تا بثری بجنبد.

و گفت: از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است اگر قطرهٔ بیرون آید همهٔ عالم پر شود که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذرهٔ بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد.

و گفت: سه جای ملایکه از اولیاء هیبت دارند یکی ملک الموت در وقت نزع دوم کرام الکاتبین دروقت نبشتن سوم نکیر و منکر دروقت سؤال.

و گفت: آنرا که او بردارد پاکی دهد که تاریکی درو نبود قدرتی دهد که هرچه گوید بباش بباشد میان کاف ونون.

وگفت: گروهی را باوّل خداوند ندانستند که بآخر هم بود خدا ما را از ایشان گناد وگروهی از بندگان آنهااند که خدای تعالی ایشان را بیافرید ندانستند که باول ایشان را خداوند است تا به آخر و آخر ایشان قیامت.

وگفت: ندا آمد از آسمان که بندهٔ من آنرا که تو می‌جوئی باول خود نیست بآخر چون توان یافت که این راهیست از خدا به خدا بنده آن بازنیاید مردی را گفت: آنجا که ترا کشتند خون خویش دیدی پس گفت: بگو که آنجا مرا کشتند هیچ آفریده نبود که خون جوانمردان بروی مباحست.

و گفت: چون بعمر خویش درنگریستم همه طاعت خویش هفتاد و سه ساله یک ساعت دیدم و چون به معصیت نگریستم درازتر از عمر نوح دیدم.

و گفت: تا بیقین ندانستم که رزق من بروست دست از کار بازنگرفتم و تاعجز خلق ندیدم پشت بر خلق نیاوردم.

وگفت: جوانمردی به کنار بادیه رسید به بادیه فرونگریست و باز پس گردید وگفت: من اینجا فرونگنجم یعنی آنچه منم.

و گفت: چنان باید بودن که ملایکه که بر شما موکل‌اند بارضا ایشان را واپس فرستی و یا اگر نه چنان باید بود که شبانگاه دیوان از دست ایشان فراگیری و آنچه بباید ستردن بستری و آنچه بباید نبشتن بنویسی و اگرنه چنان بودند که شبانگاه که آنجا باز شوند گویند نه نیکی بودش ونه بدی خداوند تعالی بگوید من نیکویی ایشان با شما بگویم.

و گفت: مردان خدای را اندوه و شادی نبود و اگر اندوه و شادی بود هم ازو بود.

و گفت: صحبت با خدای کنید با خلق مکنید که دیدنی خداست و دوست داشتنی خدا و آنکس که بوی نازید خداست و گفتنی خداست و شنودنی خداست.

وگفت: کس بود که در سه روز به مکه رود و بازآید و کس بود که در شبانروزی و کس بود که در شبی و کس بود که در چشم زخمی پس آنکه در چشم زخمی برود و باز آید قدرت بود.

و گفت: تاخدای تعالی بنده رادر میان خلق دارد فکرتش از خلق جدا نشود چون دل اورا از خلق جدا کند در مخلوقش فکرت نبود فکرتش با خداوند بود یعنی در دلش فکرت بنماند.

و گفت: خدای تعالی مؤمنی را هیبت چهل فرشته دهد و این کمترین هیبت بودش که داده بود و آن هیبت از خلقان باز پوشد تا خلقان با ایشان عیش توانند کرد.

وگفت: اگر کسی اینجا نشسته بود چشمش بلوح برافتد روابود و من فراپذیرم ولیکن باید که نشانش با من دهد.

و گفت: اگرخدایتعالی را بخرد شناسی علمی با تو بود و اگر بایمان شناسی راحتی با تو بود و اگر به معرفت شناسی دردی با تو بود.

و گفت: که علی دهقان گفت: که مرد بیک اندیشه ناصواب که بکند دو ساله راه از حق تعالی بازپس افتد.

و گفت: عجب دارم ازین شاگردان که گویند پیش استاد شدیم ولیکن شما دانید که من هیچکس را استاد نگرفتم که استاد من خدا بودتبارک و تعالی و همه پیران را حرمت دارم دانشمندی ازو سئوال کرد که خرد و ایمان و معرفت را جایگاه کجاست گفت: تو رنگ اینها را به من نمای تامن جایگاه ایشان باتو نمایم دانشمند را گریه برافتاد بگوشهٔ نشست.

شیخ را گفتند مردان رسیده کدام باشند گفت: از مصطفی علیه السلام درگذشتی مرد آن باشد که او را هیچ ازین درنیاید و تا مخلوق باشی همه دریابد یعنی از عالم امر باش نه از عالم خلق.

و گفت: مردان از آنجا که باشند سخن نگویند بستر بازآیند تا شنونده سخن فهم کند.

و گفت: همه کس نازد بدانچه داند تا بداند که هیچ نداند چون بدانست که هیچ ندانست شرم دارد از دانش خود تاآنگاه که معرفتش به کمال باشد.

و گفت: خداوند را بتهمت نباید دانست و بپنداشت نباید دانست که گوئی دانیش و ندانیش خدای را چنان باید دانست که هرچه می‌دانیش گوئی کاشکی بهتر دانستمی.

و گفت: بنده چنان بهتر بود که از خداوند خویش نه به زندگانی واشود نه به مرگ.

وگفت: چون خدای تعالی را بسوی خویش راه نماید و سفر و اقامت این بنده دریگانگی او بود و سفر و اقامت او بسر بود.

و گفت: دل که بیمار حق بود خوش بود زیرا که شفاش جز حق هیچ نبود.

و گفت: هرکه با خدای تعالی زندگانی کند دیدنیها همه دیده بود و شنیدنیها همه شنیده و کردنیها کرده و دانستنی دانسته.

و گفت: بباری آسمان و زمین طاعت با انکار جوانمردان هیچ وزن نیارد.

و گفت: درین واجار بازاریست که آنرا بازار جوانمردان گویند ونیز بازار حق خوانند از آن راه حق شما آنرا دیده‌اید گفتند نه گفت: در آن بازار صورتها بودنیکو چون روندگان آنجا رسند آنجا بمانند و آن صورت کرامت بود و طاعت بسیار و دنیا و آخرت آنجا بمانند و به خدا نرسند بنده چنین نیکوتر که خلق را بگذارد و با خدا به خلوت در شود و سر بسجده نهد و به دریای لطف گذر کند و بیگانگی حق رسد و از خویشتن برهد همه بروی می‌راند و او خود در میان نه.

و گفت: این علم را ظاهر ظاهری و باطن باطنی علم ظاهر و ظاهر ظاهر آنست که علماء می‌گویند و علم باطن آنست که جوانمردان با جوانمردان می‌گویند و علم باطن باطن راز جوانمردان است با حق تعالی که خلق را آنجا راه نیست.

وگفت: تا تو طالب دنیا باشی دنیا بر تو سلطان بود وچون از وی روی بگردانی تو بروی سلطان باشی.

و گفت: درویش کسی بود که او رادنیا و آخرت نبود و نه در هر دو نیز رغبت کند که دنیا و آخرت از آن حقیرترند که ایشان را با دل نسبت بود.

و گفت: چنانکه از تو نماز طلب نمی‌کند پیش از وقت تو نیز روزی مطلب پیش از وقت.

و گفت: جوانمردی دریائیست بسه چشمه یکی سخاوت دوم شفقت سیم بی‌نیازی از خلق و نیازمندی به حق.

وگفت: نفس که از بنده برآید و به حق شود بنده بیاساید نظر که از خداء به بنده آید بنده را برنجاند.

و گفت: از حال خبر نیست و اگر بود آن علم بود نه حال یا به حق راهست یا بحق کسی را راه نیست همه آفریده در بوالحسن جای گیرد و بوالحسن را در خویشتن یک قدم جای نیست.

و گفت: از هر قومی یکی بردارد و آن قوم را بدو بخشد قومی را به دوستی گرفت و از خلق جدا واکرد.

و گفت: در گوشهٔ بنشیند و روی به من فرا کنید.

و گفت: مردان که بالا گیرند به پاکی بالا گیرند نه به بسیاری کار.

و گفت: اگر ذره نیکوئی خویش بر تو بگشاید در عالم کسی نباشد که تو را از وی بباید شنیدم یا بباید گفتن.

و گفت: علماء گویند که ما وارثان رسولیم رسول را وارث ماایم که آنچه رسول بود بعضی ماداریم رسول درویشی اختیار کرد ودرویشی اختیار ماست با سخاوت بود و با خلق نیکو بود و بی‌خیانت بود با دیدار بود رهنمای خلق بود بی‌طمع بود شر و خیر از خداوند دید با خلقش غش نبود اسیر وقت نبود هرچه خلق از او بترسند نترسید وهرچه خلق بدو امید دارند او نداشت بهیچ غره نبود و این جمله صفات جوانمردان است رسول علیه السلام دریایی بود بی‌حد که اگر قطرهٔ از آن بیرون آید همه عالم و آفریده غرق شود درین غافله که ماییم مقدمه حق است آخرش مصطفی است بر قفا صحابه‌اند خنک آنها که درین قافله‌اند و جانهاشان با یکدیگر پیوسته است که جان بوالحسن را هیچ آفریده پیوند نکرد.

و گفت: بسی جهد بباید کرد تا بدانی که نشایی و بسیار بباید دید که بینی که نشایی.

و گفت: دعوی کنی معنی خواهند و چون معنی خواهند و چون معنی پدید آید سخن بنماند که از معنی هیچ نتوان گفت.

وگفت: خدای تعالی همه اولیا و انبیا را تشنه درآورد و تشنه ببرد.

و گفت: این نه آندریاست که کشتی بازدارد که صدهزار بر خشکی این دریا غرق شوند بلکه به دریا نرسند اینجا چه باز دارد خدا و بس.

و گفت: رسول علیه السلام در بهشت شود خلقی بیند بسیار گوید الهی اینان بچه درآمدند گوید برحمت هر که برحمت خدا درآید بدر شود جوانمردان به خدا درشوند ایشان را براهی برد خدا که در آن راه خلق نبود.

و گفت: هزار منزلست بنده را به خدا اولین منزلش کرامات است اگر بنده مختصر همت بود بهیچ مقامات دیگر نرسد.

وگفت: راه دو است یکی راه هدایت و دیگر راه ضلالت آنچه راه ضلالتست آن راه بنده است به خداوند و آنچه راه هدایت است راه خداوند است به بنده پس هر که گوید بدو رسیدم نرسید وهر که گوید بدویم رسانیدند رسید.

و گفت: هر که او را یافت بنماند و هر که او را نیافت بنمرد.

وگفت: یک ذره عشق از عالم غیب بیامد و همه سینهای محبان ببوید هیچکس را محرم نیافت همه با غیب شد.

و گفت: در هر صد سال یک شخص از رحم مادر بیاید که او یگانگی خدای را شاید.

و گفت: او را مردانی باشند مشرق و مغرب علی و ثری در سینهٔ ایشان پدید نیاید.

و گفت: هر آن دلی که بیرون از خدای درو چیزی دیگر بود اگر همه طاعتست آن دل مرده است.

گفتند دلت چگونه است گفت: چهل سال است تا میان من ودل جداء انداخته‌اند.

و گفت: مادر فرزند را چند بار گوید مادر ترا میراد بنه تواند مرد و لیکن در آن گفت: صادق باشد و گفت: سه چیز با خداء نگاهداشتن دشوار است سر با حق و زبان با خلق و پاکی در کار.

و گفت: چیز میان بنده و خدا حجاب بتواند کردن مگر نفس همه کس ازین بنالیدند به خدا و پیغمبران نیز بنالیدند.

و گفت: دین را از شیطان آن فتنه نیست که از دو کس عالمی بر دنیا حریص و زاهدی از علم برهنه و صوفی را گفت: اگر برنائی را با زنی در خانه کنی سلامت یابد و اگر باقرایی در مسجد کنی سلامت نیابد.

و گفت: نگر تا از ابلیس ایمن نباشد که در هفتصد درجه در معرفت سخن گوید.

و گفت: از کارها بزرگتر ذکر خدای است و پرهیز و سخاوت و صحبت نیکان.

و گفت: هزار فرسنگ بشوی تا از سلطانیان کسی را نبینی آن روز سودی نیک کرده باشی.

وگفت: اگر مؤمن را زیارت کنی باید که ثواب آن به صد حج پذیرفته ندهی که زیارت مؤمن را ثواب بیشتر است از صدهزار دینار که بدرویشان دهی چون زیارت مؤمن کنی باعتقاد گیری که خدای تعالی بر شما رحمت کرده است.

و گفت: قبله پنج است کعبه است که قبلهٔ مؤمنان است و یدگر بیت المقدس که قبله پیغامبران و امتان گذشته بوده است و بیت المعمور بآسمان که آنجا مجمع ملایکه است و چهارم عرش که قبله دعاست و جوانمردان را قبله خداست فاینماتولو افثم وجه الا و گفت: این راه همه بلا و خطرست ده جای زهرست یازدهمین جای شکرست.

و گفت: تا نجویندت مجوی که آنچه جوئی چون بیابی بتو ماند و چون تو بود.

وگفت: بهرمندتر از علم آنست که کاربندی و از کار بهتر آنست که بر تو فریضه‌ست و گفت: چون بنده عز خویش فراخدای دهد خدای تعالی عز خویش بر آن نهد و باز به بنده دهد تا بعز خدا عزیز شود.

وگفت: خردمندان خدای را به نور دل بینند ودوستان بنور یقین و جوانمردان بنور معاینه.

پرسیدند که تو خدای را کجا دیدی گفت: آنجا که خویشتن ندیدم.

و گفت: کسانی بودند که نشان یافت دادند و ندانستند که یافت محالست و کسانی بودند که نشان مشاهده دادند و ندانستند که مشاهده حجابست.

و گفت: هرکه بر دل و اندیشه حق و باطل درآید او را او ز رسیدگان نشماریم.

و گفت: من نگویم که کار نباید کرد ترا اما بباید دانستن که آنچه می‌کنی تو می‌کنی یا بتو می‌کنند آن بازرگانی اینست که بنده با سرمایه خداوند می‌کند چون سرمایه باخداوند دهی تو با خانه شوی ترا باول خداوندست و بآخر هم خداوند ودر میانه هم خداوند و بازار تو ازو رواست نی تو هر که به نصیب خویش بازار بیند او را آنجا راه نیست.

و گفت: همه مجتهدات از سه بیرون نبود یا طاعت تن بود یا ذکر به زبان یا فکر دل مثل این چون آب بود که به دریا در شود به دریا کجا پدید آید این سه تمام.

و گفت: آنگاه که دریا پدید آید جمله معامله او و از آن جمله جوانمردان غرقه شود جوانمردی آن بود که فعل خویش نه‌بینی وگفت: که فعل تو چون چراغ بود و آن دریا چون آفتاب آفتاب چون پدید آید به چراغ چه حاجت بود وگفت: ای جوانمردان هشیار باشید که اور ا به مرقع و سجاده نتوانید دید هر که بدین دعوی بیرون آید او را کوفته گردانند هرچه خواهی گو باش جوانمردی بود که نفس و جانی نبود روز قیامت خصم خلق خلقست و خصم ما خداوند است چون خصم او بود داوری هرگز منقطع نشود او ما را سخت گرفته است و ما او را سخت تر.

و گفت: با خدای بزرگ همت باشید که همت همه چیزی بتو دهد مگر خداوندی و اگر گوید خداوندی نیز بتو دهم بگویی که دادن و دهم صفت خلقست بگوی الله بی‌جای الله بی‌خواست الله بی‌همه چیزی هستی آنرا نیکو بود که می‌خورده بود.

و گفت: تا کی گوئی صاحب رای و صاحب حدیث یکبار بگوی ای الله بی‌خویشتن یا بگوی الله بسزای او.

و گفت: کسانی می‌آیند با گناه بعضی می‌آیند با طاعت این نه طریق است که با این هیچ درگنجد تو هر دو را فراموش کن چه ماند الله هر که بوقت گفتار و اندیشه خدای را با خویشتن نبیند در این دو جای بآفت درافتد.

وگفت: همه خلق درآنند که چیزی آنجا برند که سزای آنجا بود از اینجا آنجا چیزی برند که آن غریب بود و آن نیستی بود.

و گفت: امام آن بود که بهمه راهها رفته بود.

وگفت: از طاعت خلق آسمان و زمین آنجا چه زیادت پدید آمده است تا از آن تو پدید آید زیادتی کردن چه افزایی ازمعامله چندان بس که شریعت را بر تو تقاضائی نبود و از علم چندانی بس بود که بدانی که او ترا چه فرموده است و از یقین چندان بس بود که بگویی و بدانی که آنچه روزی تست به تو آید و از زهد چندان بس بود که بدانی که آنچه تو می‌خوری روزی تست تا نگویی که این خورم یا آن خورم.

و گفت: خدای تعالی با بنده چندان نیکوئی بکند که مقام او بعلیین بود اگر به خاطر او درآید که از رفیقان من کسی بایستی تا بدیدی او رانیک مردی نرسد.

و گفت: آسمان بشماری پس خدای را بدانی بدانکه راه بر تو دراز بود به نور یقین برو تا راه بر تو کوتاه گردد.

و گفت: بایست و می‌گوئی الله تا در فنای شوی.

و گفت: بر همه چیزی کتابت بود مگر بر آب و اگر گذر کنی بر دریا از خون خویش بر آب کتابت کن تا آن کزبی‌تو درآید داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفته‌اند.

و گفت: چون ذکر نیکان کنی میغی سپید برآید و عشق ببارد ذکر نیکان عام را رحمت است و خاص را غفلت.

و گفت: مومن از همه کس بیگانه بود مگر از سه کس یکی از خداوند دوم از محمد علیه السلام سیم از مؤمنی دیگر که پاکیزه بود.

وگفت: سفر پند است اول به پای دوم بدل سیم جهت چهارم بدیدار پنجم در فناء نفس.

و گفت: در عرش نگرستم تا غایت مردمان جویم و غایتهائی دیدم که مردان خدا در آن بی‌نیاز بودند بی‌نیازی مردان غایت مردان بود که چون چشم ایشان به پاکی خداوند برافتد بی‌نیازی خویش بینند.

و گفت: مردانی که از پس خدا شوند چیزی از آن خدا بر ایشان آید هرچه بدیشان در بود از ایشان فرو رفت از زکوة و روزه و قرآن و تسبیح و دعا که از آن خداوند درآمد وجایگاه بگرفت یعنی که هر طاعت که بعد از آن کنند نه ایشان کنند برایشان برود که هزار مرد در شرع برود تا یکی پدید آید که شرع درورود.

و گفت: صوفی را نود و نه عالمست یکی عالم از عرش تاثری و از مشرق تا مغرب همه را سایه کند و نود و هشت را در وی سخن نیست و دیدار نیست صوفئی روزی است که به آفتابش حاجت نیست و شبی است بی‌ماه و ستاره که به ماه و ستاره‌اش حاجت نیست.

و گفت: آنکس را که حق او را خواهد راهش او نماید پس راه بر وی کوتاه بود.

و گفت: طعام و شراب جوانمردان دوستی خدا بود.

و گفت: هر کس که غایب است همه ازو گویند آنکس که حاضر است ازو هیچ نتوان گفت.

وگفت: خدای تعالی بر دل اولیای خویش از نور بنائی کند و بر سر آن بنا بنائی دیگر و همچنین بر سر این یکی دیگر تا به جایگاهی که همگی او خدا بود.

و گفت: خداوند از هستی خود چیزی درین مردان پدید کرده است اگر کسی گوید این حلول بود گویم این نورالله می‌خواهند خلق الخلق فی ظلمته ثم عرش علیهم من نوره.

و گفت: خداوند بنده را بخود راه بازگشاید چون خواهد که برود در یگانگی او رود و چون بنشیند دریگانگی او نشیند پس هر که سوخته بود به آتش یا غرقه بود به دریا با او نشیند.

و گفت: درویش آن بود که در دلش اندیشه نبود می‌گوید و گفتارش نبود می‌بیند و می‌شنود و دیدار و شنوائیش نبود می‌خورد ومزه طعامش نبود حرکت و سکون و شادی و اندوهش نبود.

و گفت: این خلق بامداد و شبانگاه درآیند می‌گویند می‌جوییم ولیکن جوینده آنست که او راجوید.

و گفت: مهری بر زبان برنه تا نگویی جز از آن خدا و مهری بر دل نه تا نیندیشی جز از خدا و همچنین مهری بر معامله و لب دندان نه تا نورزی کار جز باخلاص و نخوری جز حلال.

و گفت: چون دانشمندان گویند من تو نیمن باشی و چون نیمن تو چهار یک باش.

و گفت: تا نباشید همه شما باشید خدا می‌گوید اینهمه خلق من آفریده‌ام ولیکن صوفی نیافریده‌ام یعنی معدوم آفریده نبود یک معنی آنست که صوفی از عالم امرست نه ازعالم خلق.

و گفت: صوفی تنیست مرده ودلیست نبوده و جانیست سوخته.

و گفت: یک نفس با خدا زدن بهتر از همه آسمان و زمین.

وگفت: هرچه برای خدا کنی اخلاصست و هرچه برای خلق کنی ریا.

و گفت: عمل چون شیرست چون پای بگردنش کنی روباه شود.

و گفت: پیران گفته‌اند چون مرید بعلم بیرون شود چهار تکبیر در کار او کن و او را از دست بگذار.

و گفت: باید که در روزی هزار بار بمیری و باز زنده شوی که زندگانی یابی هرگز نمیری.

و گفت: چون نیستی خویش بوی دهی او نیز هستی خویش بتو دهد.

و گفت: باید که پایت را آبله برافتد از روش و یا تنت را از نشستن و دلت را از اندیشه هر که زمین را سفر کند پایش را آبله برافتد و هر که سفر آسمان کند دل را افتد و من سفر آسمان کردم تا بر دلم آبله افتاد.

و گفت: هر که تنها نشیند باخداوند خویش بود و علامت او آن بود که اوخدای خویش را دوست دارد.

و گفت: استاد بوعلی دقاق گفته است که از آدم تا به قیامت کس این راه نرفت که راه مغیلان گرفته است مرا بدین از اولیاء و انبیا خوارمی‌آمد که اگر آن راه که بنده به خدا شود مغیلان گرفته است آن راه که از خدا به بنده آید چیست.

و گفت: آدم تا به قیامت کس اگر آن راه که ترا بر تو آشکاری کند شهادت و معرفت و کرامت وجود بر تو آشکارا کرده بود تا همه مخلوقات چون خویشتن را بر تو آشکارا کند آنرا صفت نبود.

و گفت: خدای تعالی لطف خویش را برای دوستان دارد و رحمت خویش برای عاصیان.

وگفت: با خدای خویش آشنا گرد که غریبی که به شهر آشنائی دارد با کسی آنجا قوی دل‌تر بود.

و گفت: هر که دنیا و عمر بسر کار خدای در نتوان کرد گو دعوی مکن که بقیامت بی بار بر صراط بگذرد.

وقتی به شخصی گفت: کجا می‌روی گفت: به حجاز گفت: آنجا چه کنی گفت: خدای را طلب کنم گفت: خدای خراسان کجاست که به حجاز می‌باید شد رسول علیه السلام فرمود که طلب علم کنید و اگر به چین باید شدن نگفت: طلب خدای کنید.

و گفت: یک ساعت که بنده به خدا شاد بود گرامی‌ تر از سالها که نماز کند و روزه دارد این آفریدهٔ خدا همه دام مؤمن است تا خود بچه دام واماند.

و گفت: کسی که روز به شب آرد و مومنی نیازرده بود آن روز تا شب با پیغامبر علیه السلام زندگانی کرده بود و اگر مؤمن بیازارد آنروز خدای طاعتش نپذیرد.

و گفت: از بعد ایمان که خدا بنده را دهد هیچ نیست بزرگتر از دلی پاک و زبانی راست.

و گفت: هر که بدین جهان از خدا و رسول و پیران شرم دارد بدان جهان خدای تعالی ازو شرم دارد.

وگفت: سه قوم را به خدا راهست با علم مجرد با مرقع و سجاده با بیل ودست والا فراغ نفس مرد را هلاک کند.

و گفت: پلاس داران بسیارند راستی دل می‌باید جامه چه سود کند که اگر به پلاس داشتن و جو خوردن مرد توانستی گشتن خر بایستی که مرد بودندی که همه پلاس را دارند و جو خورند.

و گفت: مرا مرید نبوده زیرا که من دعوی نکردم من می‌گویم الله و بس.

و گفت: در همه عمر خویش اگر یک بار او را بیازرده باشی باید که همه عمر بر آن همی گریی که اگر عفو کند آن حسرت برنخیزد که چون او خداوندی را چرا بیازردم.

و گفت: کسی باید که به چشم نابینا بود و به زبان لال و به گوش کر که تا او صحبت و حرمت را بشاید.

و گفت: طاعت خلق بسه چیز است به نفس و زبان و بدل بردوام از این سه باید که به خدا مشغول بود تا که از این بیرون شود و بی‌حساب به بهشت شود.

وگفت: تحیر چون مرغی بود که از مأوای خود بشود به طلب چینه و چینه نیابد و دیگرباره راه مأوی نداند.

وگفت: که هر یک آرزوی نفس بدهد هزار اندوهش در راه حق پدید آید.

و گفت: قسمت کرد حق تعالی چیزها را بر خلق اندوه نصیب جوانمردان نهاد و ایشان قبول کردند.

وگفت: در راه حق چندان خوش بود که هیچ کس نداند چون بدانستند همچون خوردن بود بی‌نمک.

حکایت کرده‌اند از شیخ بایزید که او گفت: از پس هر کاری نیکوکاری بدمکن تا چون چشم تو بدان افتد بدی بینی نه نیکوئی شیخ گفت: بر تو باد که نیکی و بدی فراموش کنی.

وگفت: جوانمردان دست از عمل پندارند عمل دست از ایشان بندارد.

و گفت: چون خداوند تعالی تقدیری کند و تو بدان رضا دهی بهتر از هزار هزار عمل خیر که تو بکنی و او نپسندد.

و گفت: یک قطره از دریای احسان بر تو افتد نخواهی که در همه عالم از هیچ گویی و شنوی و کسی را بینی.

گفت: در دنیا هیچ صعب‌تر از آن نیست که ترا با کسی خصومت بود.

و گفت: نماز و روزه بزرگ است لیک کبر وحسد و حرص از دل بیرون کردن نیکوتر است.

و گفت: معرفت هست که با شریعت آمیخته بود و معرفت هست که از شریعت دورتر است ومعرفت هست که با شریعت برابر است مرد باید که گوهر هر سه دیده بود تا با هرکسی گوید که از آنجا بود.

و گفت: یک بار خدای را یاد کردن صعبتر است از هزار شمشیر بر روی خوردن.

و گفت: دیدار آن بود که جز او را نبینی و گفت: کلام بی‌مشاهده نبود.

و گفت: جهت مردان چهل سال است ده سال رنج باید بردن تا زبان راست شود و ده سال تا دست راست شود و ده سال تا چشم راست شود و ده سال تادل راست شود پس هر که چهل سال چنین قدم زند و بدعوی راست آید امید آن بود که بانگی ازحلقش برآید که درآن هوا نبود.

و گفت: بسیار بگریید و کم خندید و بسیار خاموش باشید وکم گوئید و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید.

وگفت: هر که خوشی سخن خدای ناچشیده ازین جهان بیرون شود او را چیزی نرسیده باشد.

و گفت: تاخداوند به مدارنبود با خلق به مدار بود با مصطفی خردمندان با خدا ناپاک‌اند زیرا که او بی‌باکست و کسی که او بی‌باک بود بی‌باکانرا دوست دارد.

و گفت: این راه راه ناپاکانست و راه دیوانگان و مستان با خدا مستی و دیوانگی و ناپاکی سود دارد.

وگفت: ذکرالله ازمیان جان صلوات بر محمد از بن گوش.

و گفت: ازین جهان بیرون نشوی تا سه حال بر خویشتن نبینی اول باید که در محبت او آب از چشم خویش بینی دیگر از هیبت او بول خویش بینی دیگر باید که در بیداری استخوانت بگدازد و باریک شود.

وگفت: چنان یاد کنید که دیگر بار نباید کرد یعنی فراموش مکن تا یادت نباید آورد.

وگفت: غایب تو باشی و او باشد دیگر آنست که تو نباشی همه او بود.

و گفت: سخن مگویید تا شنوندهٔ سخن خدا را نبیند و سخن مشنوید تا گویندهٔ سخن خداوند را نبیند.

وگفت: هرکه یکبار بگوید الله زبانش بسوخت دیگر نتواند گفت: الله چون تو بینی که می‌گوید ثنای خداوند است بر بنده.

و گفت: در جوانمردان اندوهی بود که بهر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آنست که خداوند تا او را یاد کنند و بسزای او نتوانند.

و گفت: اگر دل تو با خداوند بود و همه دنیا ترا بود زیان ندارد و اگر جامهٔ دیبا داری و اگر پلاس پوشیده باشی که دل تو باخداوند نبود ترا از آن هیچ سودی نیست.

و گفت: چون خویشتن را با خدابینی وفابود و چون خدا را با خویشتن بینی فنا بود.

و گفت: هرکه با این خلق کودک بینی با خداوند مردست و هرکه با این خلق مردست با خداوند مرد است و گفت: کس هست که هم بهل‌اند که برگیرد و هم بگذارند که به‌بیند و کس هست که اگر خواهد درشود و اگر خواهد بیرون آید و کس ببیند هست که چون درشود به نگذارند که بیرون آید.

وگفت: خدای تعالی خلق را از فعل خویش آگاه کرد اگر از خویشتن آگاه گردی لااله الاالله گویی به نماندی یعنی غرق شوندی.

و گفت: چگویی در کسی که در بیابان ایستاده بود و در سر دستار ندارد در پا نعلین و در تن جامه و آفتاب در مغزش می‌تابد وآتش از زیر قدمش بر می‌آید چنانکه پایش را بر زمین فرا نبود و از پیش رفتن روی ندارد و از پس باز شدن راه نیابد و متحیر مانده باشد در آن بیابان.

و گفت: غریب آن بود که در هفت آسمان و زمین هیچ باوی یک تاره موئی نبود و من نگویم که غریبم من آنم که بازمانه نسازم و زمانه بامن نسازد.

و گفت: آنکس که تشنهٔ خدا بود اگرچه هرچه خدا آفریده است بوی دهی سیر نشود.

و گفت: غایت بنده با خدا سه درجه است یکی آنست که بر دیدار بایستد وگوید الله دیگر آنست که بی‌خویشتن گوید الله سیم آنکه ازو با او گوید الله.

وگفت: خدای را بابنده با چهار چیز مخاطبه است بتن و بدل و بمال و به زبان اگر تن خدمت رادر دهی و زبان ذکر را راه رفته نشود تا دل با او در ندهی و سخاوت نکنی که من این چهار چیز دارم و چهار چیز ازو بخواستم هیبت و محبت و زندگانی با او و راه در یگانگی پس گفتم به بهشت امید مده و بدوزخ بیم مکن از این هر دو سرای مرا توای.

و گفت: مردمان سه گروهند یکی ناآزرده با تو آزار دارد و یکی بیازاری بیازارد و یکی که بیازاری نیازارد.

و گفت: این غفلت در حق خلق رحمت است که اگرچند ذره آگاه شوند بسوزند.

وگفت: خدای تعالی خون همه پیغمبران بریخت و باک نداشت خدا این شمشیر بهمه پیغمبران درافشاند و این تازیانه بهمه دوستان زد و خویشتن را بهیچ کس فرا نداد عیارست برو تو نیز عیار باش دست بدون او فرامده.

و گفت: خدای تعالی هرکس را به چیزی از خویشتن بازکرده سات و خویشتن را بهیچ فرا ندهد این جوانمردان بروید و با خدا مرد باشید که شما را به چیزی از خویشتن باز نکند.

و گفت: ای بسا کسان که بر پشت زمین می‌روند ایشان مردگانند و ای بسا کسانی که در شکم خاک خفته‌اند و ایشان زندگانند.

و گفت: دانشمندان گویند پیغمبر علیه السلام نه زن داشت و یکساله قوت ننهادی و فرزندانش بودند گوییم بلی آنهمه بود ولیکن شصت و سه سال درین جهان بود که دل او ازین خبر نداشت آنهمه بروی می‌رفت و او که خبر داشت از خدا داشت.

و گفت: از هر جانب که نگری خداست و اگر زبر نگری و اگر زیر نگری و اگر راست نگری و اگر چپ نگری و اگر پیش نگری و اگر از پس نگری.

و گفت: هرچه در هفت آسمان و زمین هست بتن تو درست کسی می‌باید که بیند.

وگفت: هرکه دل بشوق او سوخته باشد و خاکستر شده باد محبت درآیدو آن خاکستر را برگیرد و آسمان وزمین از وی پر کند اگر خواهی که بیننده باشی آنجا توان دید واگر خواهی که شنونده باشی آنجا توان شنید واگر خواهی که چشنده باشی آنجا توان چشید مجردی و جوانمردی از آنجا می‌باید.

و گفت: اگر جایگاهی بودی که آن جایگاه نه او را بودی و یا اگر کسی که آن کس نه او را بودی ما آنگه بر آن جایگاه و با آنکس نکردمی.

وگفت: قدم اول آنست که گوید خدا و چیزی دیگر نه و قدم دوم انسست و قدم سیم سوختن است.

و گفت: هر ساعتی می‌آیی و پشتهٔ گناه درکرده و گاه میآیی پشتهٔ طاعت درکرده تا کی گناه تا کی طاعت گناه رادست به پشت باز نه و سر بدریای رحمت فرو برده و طاعت را دست به پشت پا زن دو سر به دریای بی نیازی فرو برده و سر به نیستی خویش فرو بر و بهستی او برآور.

و گفت: در شب باید که نخسبم و در روز باید که نخورم و نخرامم پس به منزل کی رسم.

و گفت: اگر جبریل در آسمان بانگ کند که چون شما نبوده و نباشد شما او را بقول صادق دارید و لیکن از مکر خدا ایمن می‌باشید و از آفت نفس خویش و از عمل شیطان.

وگفت: تا دیو فریب نماند خداوند ننماید چون دیو نتواند فریفت خداوند به کرامت فریبد و اگر به کرامت نفریبد به لطف خویشتن بفریبد پس آنکس که بدیها نفریبد جوانمرد است.

و گفت: در غیب دریائیست که ایمان همه خلائق همچو کاهی است بر سر دریا بادهمی آید و موج همی زند ازین کنار تا بدان کنار و گاه و گاه از آن کنار با این کنار گاه بسر دریا.

وگفت: جوانمردی زبانیست بی‌گفتار و بینائیست بی‌دیدار تنی است بی‌کردار دلیلی است بی‌اندیشه و چشمه‌ای است از دریا و سرهای دریا.

و گفت: عالم علم بگرفت وزاهد زهد بگرفت و عابد عبادت و با این فرا پیش او شدند تو پاکی برگیر و ناپاک فرا پیش او شود که او پاکست.

و گفت: هر کرا زندگانی با خدا بود برنفس دل و جان خویش قادر نبود وقت او خادم او بود و بینائی و شنوائی او حق بود و هرچه در میان بینائی و شنوایی او بود سوخته شود و بجز حق هیچ چیز نماند قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون و گفت: اگر کسی از تو پرسد که فانی باقی را بیند بگو که امروزدر این سرای فنا بندهٔ فانی باقی رامی‌شناسد فردا آن شناخت نور گردد تا در سرای بقا به نور بقا باقی را بیند.

و گفت: اولیای خدای را نتوان دید مگر کسی که محرم بود چنانکه اهل ترا نتوانددید مگرکسی که محرم بود مرید هر چند که پیر را حرمت بیش دارد دیدش در پیر بیش دهد.

وگفت: هر کسی هر کسی ماهی در دریا گیرد این جوانمردان بر خشک گیرند و دیگران کشت بر خشک کنند این طایفه بر دریا کنند.

و گفت: اگر آسمان و زمین پر از اطاعت بود آنرا قدری نبود اگردر دل انکار جوانمردان دارد.

و گفت: هزار مرد این جهان را ترا ترک باید کرد تا بیک مرد از آن جهان برسی و هزار شربت زهر باید خورد تا بیک شربت حلاوت بچشی.

و گفت: دریغا هزار بار دریغا که چندین هزار سرهنگ و عیار و مهتر و سالار و خواجه و برنا که درکفن غفلت به خاک حسرت فرو می‌شوند که یکی از ایشان سرهنگی دین را نمی‌شاید.

و گفت: زندگانی درون مرگست مشاهده درون مرگست پای درون مرگست فنا و بقا درون مرگست و چون حق پدید آمد جز از حق هیچ چیز بنماند.

و گفت: با خلق باشی ترشی و تلخی دانی و چون خلقیت از تو جدا شود زندگانی باخدا بود.

و گفت: زندگانی باید میان کاف و نون که هیچ بنمیرد.

و گفت: آنکسی که نماز کند و روزه دارد به خلق نزدیک بود وآنکسی که فکرت کند به خدا.

وگفت: هفت هزار درجه است از شریعت تا معرفت وهفتصد هزار درجه است از معرفت تا به حقیقت و هزار هزار درجه است از حقیقت تا بارگاه باز بود هر یکی را به مثل عمری باید که چون عمر نوح و صفائی چون صفای محمد علیه السلام.

و گفت: معنی دل سه است یکی فانیست و دوم نعمت است و سیم باقیست آنکه فانی است مأوی گاه درویشی است آنکه نعمت است مأوی توانگریست و آنکه باقیست مأوی خداست.

وگفت: مرا نه تن است ونه دل و نه زبان پس مأوی این هر سه مرا خداست.

و گفت: مرا نه دنیا و نه آخرتی مأوی این هر دو مرا خداست.

و گفت: بس خوش بود ولکن بیمار که از آسمان و زمین گرد آیند تا او را شفا دهندبهتر نشود.

و گفت: کار کننده بسیارست و لکن برنده نیست و برنده بسیار است سپارنده نیست و آن یکی بود که کند و برد و سپارد.

و گفت: عشق بهره‌ایست از آن دریا که خلق را در آن گذر نیست آتشیست که جان را در او گذر نیست آورد بردیست که بنده را خبر نیست در آن و آنچه بدین دریاها نهند باز نشود مگر دو چیز یکی اندوه و یکی نیاز.

و گفت: برخندند قرایان و گویند که خدای را به دلیل شاید دانستن بلکه خدای را به خدا شاید دانست به مخلوق چون دانی .

و گفت: هر که عاشق شد خدای را به خدا شاید دانست به مخلوق چون دانی.

و گفت: هر که آنجا نشیند که خلق ننشیند با خدا نشسته بود و هر که با خدا نشیند عارفست.

و گفت: هرچه در لوح محفوظست نصیب لوح و خلقست نصیب جوانمردان نه آنست که بلوح درست وخدای تعالی همه در لوح بگفت: با جوانمردان چیزی گویند که در لوح نبود وکوهی آن نشاید بردن.

و گفت: این نه آن طریقست که زمانی بر او اقرار آورد یا بینایی بود که او را بیند یا شناختی که او را شناسد یا هفت اندام را نیز آنجا راه هست همه از آن اوست و جان در فرمان او اینجا خداییست و بس.

و گفت: کسانی دیده‌ام که به تفسیر قرآن مشغول بوده‌اند.

و گفت: عالم آن عالم بود که به خویشتن عالم بود عالم نبود آنکه به علم خود عالم بود.

و گفت: خدای تعالی قسمت خویش پیش خلقان کرد هرکسی نصیب خویش برگرفتند نصیب جوانمردان اندوه بود.

و گفت: درخت اندوه بکارید تا باشد که ببر آید و تو بنشینی و می‌گریی که عاقبت بدان دولت برسی که گویندت چرا می‌گریی.

گفتند اندوه بچه بدست آید گفت: بدانکه همه جهد آن کنی که درکار او پاک روی و چندانکه بنگری دانی که پاک نهٔ و نتوانی بود که اندوره او فرود آید که صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بدین جهان درآمدند و بیرون شدند و خواستند که او را بدانند سزای او و همه پیران همچنان نتوانستند.

و گفت: درد جوانمردان اندوهست که بدو عالم در نگنجد.

وگفت: اگر عمر من چندان بود که عمر نوح من ازین تن راستی نبینم و آنکه من ازین دانم اگرخداوند این تن را به آتش فرو نیارد داد من ازین تن بنه داده باشد.

پرسیدند ازنام بزرگ گفتن نامهای همه خود بزرگست بزرگست بزرگتر در وی نیستی بنده است چون بنده نیست گردید از خلق بشد در هیبت یک بود.

پرسیدند از مکر گفت: آن لطف اوست لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیا مکر نبود.

پرسیدند از محبت گفت نهایتش آن بود که هر نیکوئی که او با جمله بندگان کرده است اگر با او بکند بدان نیارامد و اگر بعدد دریاها شراب به حلق او فرو کند سیر نشود و می‌گوید زیادت هست.

پرسیدند از اخلاص گفت: هرچه بر دیدار خدا کنی اخلاص بود و هرچه بر دیدار خلق کنی ریا بود خلق در میانه چه می‌باید جای اخلاص خدا دارد.

پرسیدند که جوانمرد بچه داند که جوانمرد است گفت: بدانکه اگر خداوند هزار کرامت با برادر او کند و با او یکی کرده بود آن یکی نیز ببرد و بر سر آن نهد تا آن نیز برادر او بود.

پرسیدند که ترا ازمرگ خوف هست گفت: مرده را خوف مرگ نبود و هروعیدی که او این خلق را کرده است از دوزخ در آنچه من چشیدم ذرهٔ نبود و هروعده که خلق را کرده است از راحت ذرهٔ نبود در آنچه که من چشم می‌دارم.

و گفت: اگر خدای تعالی گوید بدین صحبت جوانمردان چه خواهی من گویم هم اینان را خواهم.

نقلست که دانشمندی را گفت: تو خدای را دوست داری یا خدا ترا گفت: من خدای رادوست دارم گفت: پس برو گرد او گرد که کسی را دوست دارد پی او گردد.

روزی شاگردی را گفت: چه بهتر بودی شاگرد گفت: ندانم گفت: جهان پر از مرد همه همچون بایزید.

و گفت: بهترین چیزها دلی است که در وی هیچ بدی نباشد.

روزی یکی را گفتند ریسمانت بگسلد چکنی گفت: ندانم گفت: بدست او ده تا دربندد.

و پرسیدند که فاوحی الی عبده ما اوحی چه بود گفت: دانستم آنچه گفت: خدای گفت: ای محمد من از آن بزرگترم که تو را گفتم مرا بشناس و تو از آن بزرگترین که گفتم خلق را به من دعوت کن.

پرسیدند که نام او بچه برند گفت: بعضی به فرمان برندو بعضی به نفس و بعضی بدوستی بعضی به خوف گه سلطان است.

گفتند جنید که هشیار درآمد وهشیار بیرون رفت وشبلی مست درآمد و مست برفت گفت: اگر جنید و شبلی را سئوال کنند و از ایشان پرسندکه شما در دنیا چگونه درآمدید و چگونه بیرون شدید ایشان نه از بیرون شدن خبر دارند ونه از آمدن هم در حال بسر شیخ ندا کردند که صدقت راست گفتی که از هردو پرسند همین گویند که خدای را دانند و از چیزهای دیگر خبر ندارند.

گفتند شبلی گفته است الهی همه خلق را بینا کن که ترا بینند گفتند دعوی بدتر است یا گناه گفت دعوی خودگناه است گفتند بندگی چیست گفت: عمر در ناکامی گذاشتن.

گفتند چکنیم تا بیدارگردیم گفت: عمر بیک نفس بازآورد و از یک نفس چنان دان که میان لب ودندان رسیده است.

گفتند نشان بندگی چیست گفت: آنجا که منم نشان خداوندی است هیچ نشان بندگی نیست گفتند نشان فقر چیست گفت: آنکه سیاه دل بود گفتند معنی این چگونه باشد گفت: یعنی از پس رنگ سیاه رنگی دیگر نبود گفتند نشان توکل چیست گفت: آنکه شیر و اژدها و آتش و دریا و بالش هر پنج ترا یکی بود که در عالم توحید همه یکی بود در توحید کوش چندانکه توانی که اگر در راه فرو شوی تو پرسود باشی و باکی نبود گفتند کار تو چیست گفت: همه روز نشسته‌ام و بردار برد، می‌زنم گفتند این چگونه بود گفت: آنکه هر اندیشه که بدون خدا در دل آید آنرا از دل می‌رانم که من درمقامی‌ام که بر من پوشیده نیست سرمگسی در مملکت برای چه آفریده است و ازو چه خواسته است یعنی بوالحسن نمانده است خبردار حق است من در میان نیم لاجرم هر چه در دست گیرم گویم خداوندا این را نهاد تن من مکن.

وگفت: پنجاه سال با خداوند صحبت داشتم با خلاص که هیچ آفریده را بدان راه نبود نماز خفتن بکردمی و این نفس را بر پای داشتمی و همچنین روز تا شب در طاعتش می‌داشتم و درین مدت که نشستمی بدو پای نشستمی نه متمکن تا آن وقت که شایستگی پدید آمد که ظاهرم اینجا در خواب می‌شدو بوالحسن به بهشت تماشا می‌کرد و به دوزخ درمی‌گردید و هر دو سرای مرا یکی شد با حق همی بودم تا وقتی که دوزخ را دیدم از حق ندا آمد این آنجاییست که خوف همه خلق پدید است از آنجای بجستم ودر قعر دوزخ شدم گفتم اینجای من است دوزخ با اهلش بهزیمت شد نتوان گفتن که چه دیدم ولیکن مصطفی را علیه السلام عتاب کند که امت را فتنه کردی.

وگفت: این طریق خدا نخست نیاز بود پس خلوت پس اندوه پس بیداری و میان نماز پیشین و نماز دیگر پنجاه رکعت نماز ورد داشتی که خلق آسمان و زمین در آن برخی نبودی چون بیداری پدید آمد آن همه را قضا کردن حاجت آمد.

گفت: چهل سالست تا نان نپختم و هیچ چیز نساختم مگر برای مهمان و مادر آن طعام طفیل بودیم چنین باشد که اگر جمله جهان لقمه کنند و در دهانی نهند از آن مهمانی هنوز حق اونگذارده باشند و ازمشرق تا به مغرب بروند تا یکی را براه خدا زیارت کنند هنوز بسیار نبود.

و گفت: چهل سالست تا نفس من شربتی آب سرد یا شربتی دوغ ترش می‌خواهد وی را نداده‌ام.

نقلست که چهل سال بود تا بادنجانش آرزو بود و نخورده بود یک روز مادرش پستان درو مالید وخواهش کرد تا شیخ نیم بادنجانی بخورد همان شب بود که سر پسرش بریدند و بر آستان نهادند و شیخ دیگر روز آن بدید و می‌گفت: آری که آن دیگ که ما بر نهاده‌ایم در آن دیگ گرم کم ازین سر نباید.

و گفت: با شما می‌گویم که کار من با او آسان نیست و شما می‌گویید که بادنجان بخور.

و گفت: هفتاد سالست تا با حق زندگانی کرده‌ام که نقطهٔ بر مراد نفس نرفته‌ام.

ونقلست که شیخ را پرسیدند که ازمسجد تو تا مسجدهای دیگر چند در میان است گفت: اگر بشریعت گیرید همه راست است و اگر به معرفت گیرید سخن آن شرح‌ها دارد و من دیدم که ازمسجدهای دیگر نور برآمد و به آسمان شد و برین مسجد قبهٔ از نور فرو برده‌اند و بعنان آسمان در می‌شد و آن روز که این مسجد بکردند من درآمدم و بنشستم جبرئیل بیامد و علمی سبز بزرد تا بعرش خدای و همچنین زده باشد تا به قیامت.

و گفت: یک روز خدا به من ندا کرد که هر آن بنده که به مسجد تو درآید گوشت و پوست وی بر آتش حرام گردد و هر آن بنده که درمسجد تو دو رکعت نماز کند به زندگانی تو و پس مرگ تو روز قیامت از عبادات خیزد.

وگفت: مؤمن را همه جایگاهها مسجد بود و روزها همه آدینه و ماهها همه رمضان.

و گفت: اگردنیا همه زر کند و مؤمن را سر آنجا دهد همه در رضاء او صرف کند و اگر یک دینار در دست کم خوردی کنی چاهی بکند و درآنجا کند و از آنجا بر نگیرد تا پس ازمرگ او میراث خوران برگیرند و سویق کنند وخشتی چند بر سر و روی یکدیگر زنند.

و گفت: از این جهان بیرون می‌شوم وچهارصد درم وام دارم هیچ بازنداده باشم وخصمان در قیامت از دامن من درآویخته باشند دوستر از آن که یکی سئوال کند و حاجت او رانکرده باشم.

و گفت: گاه گاه می‌گریم از بسیار جهد و اندوه و غم که به من رسد از برای لقمهٔ نان قوم که خورم و اگر خواهی باتو بگذارم.

و گفت: فردا در قیامت با من گویند چه آوردی گویم سگی با من دادی در دنیا که من خود درمانده شده بودم تا درمن و بندگان تودرنیفتد و نهادی پرنجاست بمن داده بودی من در جمله عمر در پاک کردن او بودم.

و گفت: از آن ترسم که فردا در قیامت مرا بینند بیارند و به گناه همه خراسانیان عذابم کنند.

وگفت: بیامدمی و به کنار گورستان فرو نشستمی گفتمی تا این غریب با این زندانیان دمی فرو نشیند.

و گفت: علی گفت: رضی الله عنه الهی اگر یک روز بود پیش از مرگ مرا توبه ده.

و گفت: مردمان دعا کنند و گویند خداوندا ما را بسه موضع فریاد رس یکی در وقت جان کندن دوم در گور سیم در قیامت من گویم الهی مرا بهمه وقتی فریادرس.

نقلست که گفت: یک شب حق تعالی را به خواب دیدم گفتم شصت سال است تا در امید دوستی تو می‌گذارم و در شوق تو باشم حق تعالی گفت: به سالی شصت طلب کرده و مادر ازل آلازال در قدم دوستی تو کرده‌ایم.

و گفت: یکبار دیگر حق تعالی را دیگر بخواب دیدم که گفت: یا بوالحسن خواهی که ترا باشم گفتم نه گفت: خواهی که مرا باشی گفتم نه گفت: یا ابالاحسن خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم تو مرا این چرا گفتی گفتم بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی نتوانم بود که تو باختیار هیچکس کار نکنی و گفت: شبی به خواب دیدم که مرا به آسمان بردند جماعتی را دیدم که زار زار می‌گریستند ازملایکه گفتم شما کیستید گفتند ما عاشقان حضرتیم گفتم ما این حالت را در زمین تب و لرز گوییم و فسره شمانه عاشقانید و چون از آنجا بگذشتم ملایکه مقرب پیش آمدند و گفتند نیک ادبی کردی آن قوم را که ایشان عاشقان حضرت نبودند به حقیقت عاشقان کسی می‌باید که از پای سر کند و از سر پای و از پیش پس کند و از پس پیش و از یمین یسار کند و از یسار یمین که هر که یک ذره خویش را باز می‌یابد یک ذره از آن حضرت خبر ندارد پس از آنجا بقعر دوزخ فرو شدم گفتم تو می‌دم تا من می‌دمم تا از ما کدام غالب آید.

وگفت: درخواستم از حق تعالی که مرا بمن نمائی چنانکه هستم مرا بمن نمود با پلاسی شوخگن و من همی درنگرستم و می‌گفتم من اینم ندا آمد آری گفتم آنهمه ارادات و خلق و شوق و تضرع و زاری چیست ندا آمد که آنهمه ماییم تو اینی.

و گفت: چون بهستی او درنگریستمی نیستی من ازهستی خود سربرآورد چون به نیستی خود نگریستم هستی خود را نیستی من برآورد پس ماندم در پس زانوی خود بنشستم تا دمی بود گفتم این نه کار من است.

نقلست که چون شیخ را وفات نزدیک رسید گفت: کاشکی دل پر خونم بشکافتندی و به خلق نمودندی تا بدانندی که با این خدای بت پرستی راست نخواهد آمدن پس گفت: سی گز خاکم فروتر برید که این زمین زیر بسطام است روا نبود و ادب نباشد که خاک من بالای خاک بایزید بود وآنگاه وفات کرد بس چون دفنش کردند شب را برفی عظیم آمد دیگر روز سنگی بزرگ سپید بر خاک او نهاده دیدم و نشان قدم شیر یافتند دانستند که آن سنگ را شیر آورده است و بعضی گویند شیر را دیدند بر سر خاک او طواف می‌کرد و در افواهست که شیخ گفته است که هر که دست بر سنگ خاک ما نهد و حاجت خواهد روا شود و مجرب است از بعد آن شیخ را دیدند در خواب پرسیدند که حق تعالی با تو چه کرد گفت: نامهٔ بدست من داد گفتم مرا بنامه چه مشغول می‌کنی تو خود بیش از آن که بکردم دانستهٔ که از من چه آید من خود می‌دانستم که از من چه آیدنامهٔ به کرام الکاتبین رها کن که چون ایشان نبشته‌اند ایشان می‌خوانند و مرا بگذار که نفسی با تو باشم.

نقلست که محمدبن الحسین گفت: من بیمار بودم و دل اندوهگین از نفس آخر شیخ مرا گفت: هیچ مترس در آخر کار از رفتن جانست که گویی همی ترسم گفتم آری گفت: اگر من بمیرم پیش از تو آن ساعت حاضر آیم نزدیک تو دروقت مردن تو او اگر همه سی سال بود پس شیخ فرمان یافت ومن بهتر شدم.

نقلست که پسرش گفت: در وقت نزع پدرم راست بایستاد و گفت: درآیی و علیک السلام گفت: یا پدر کرا بینی گفت: شیخ بوالحسن خرفاتی که وعده کرده است از بعد چندین گاه و اینجا حاضر است تا من نترسم و جماعتی جوانمردان نیز با او بهم این بگفت: و جان بداد رحمةالله علیه.



ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی

 

آن بحر اندوه آن را سختر از کوه آن آفتاب الهی آن آسمان نامتناهی آن اعجوبه ربانی آن قطب وقت ابوالحسن خرقانی رحمةالله علیه سلطان سلاطین مشایخ بود و قطب او تاد و ابدال عالم و پادشاه اهل طریقت و حقیقت و متمکن کوه صفت و متعین معرفت دایم بدل در حضور ومشاهده و بتن در خضوع ریاضت و مجاهده بود وصاحب اسرار حقایق و عالی همت و بزرگ مرتبه و در حضرت آشنائی عظیم داشت و در گستاخی کروفری داشت که صفت نتوان کرد نقل است که شیخ بایزید هر سال یک نوبت به زیارت دهستان شدی بسر ریگ که آنجا قبور شهداست چون بر خرقان گذر کردی باستادی و نفس برکشیدی مریدان از وی سؤال کردند که شیخا ما هیچ بوی نمی‌شنویم گفت: آری که از این دیه دزدان بوی مردی می‌شنوم مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن بسه درجه ازمن پیش بود بار عیال کشد و کشت کندو درخت نشاند.

نقلست که شیخ در ابتدا دوازده سال در خرقان نماز خفتن به جماعت بکردی و روی به خاک بایزید نهادی و به بسطام آمدی و باستادی و گفتی بار خدایا از آن خلعت که بایزید را دادهٔ ابوالحسن را بویی ده آنگاه بازکشتی وقت صبح را به خرقان بازآمدی و نماز بامداد به جماعت به خرقان دریافتی بر طهارت نماز خفتن.

نقلست که وقتی دزدی بسر باز می‌شده بود تا پی او نتوانند دیدن و نتوانند برد شیخ گفته بود در طلب این حدیث کم از دزدی نتوانم بود تا بعد از آن از خاک بایزید بسر باز می‌شده بود و پشت بر خاک اونمی‌کرد تا بعد از دوازده سال از تربت آواز آمد که ای ابوالحسن گاه آن آمد که بنشینی شیخ گفت: ای بایزید همی همتی بازدار که مردی امی ام و از شریعت چیزی نمی‌دانم و قرآن نیاموخته‌ام آوازی آمد ای ابوالحسن آنچه مرا داده‌اند از برکات تو بود شیخ گفت: تو به صدد و سی و اند سال پیش از من بودی گفت: بلی و لکن چون به خرقان گذر کردمی نوری دیدمی که از خرقان به آسمان برمی‌شدی و سی سال بود تا به خداوند به حاجتی درمانده بودم بسرم ندا کردند که ای بایزید به حرمت آن نور را به شفیع آر تا حاجت برآید گفتم خداوندا آن نور کیست هاتفی آواز دادکه آن نور بندهٔ خاص است و او را ابوالحسن گویند آن نور را شفیع آر تاحاجت تو برآید شیخ گفت: چون به خرقان رسیدم در بیست و چهارم روز جمله قرآن بیاموختم و بروایتی دیگر است که بایزید گفت: فاتحه آغاز کن چون به خرقان رسیدم قرآن ختم کردم.

نقلست که باغکی داشت یکبار بیل فرو برد نقره برآمد دوم بار فرو برد زر برآمد سوم بار فرو برد مروارید وجواهر برآمد ابوالحسن گفت: خداوندا ابوالحسن بدین فریفته نگردد من به دنیا از چون تو خداوندی بر نگردم.

و گاه بودی که گاو می‌بستی چون وقت نماز درآمدی شیخ در نماز شدی و گاو همچنان شیار می‌کردی تاوقتی که شیخ بازآمدی.

نقلست که عمربوالعباسان شیخ را گفت: بیا تاهر دو دست یکدیگر گیریم و از زیر این درخت بجهیم و آندرختی بود که هزار گوسفند در سایهٔ او بخفتی شیخ گفت: بیا تا هر دو دست لطف حق گیریم و بالای هر دو عالم بجهیم شیخ گفت: بیا که نه به بهشت التفات کنیم ونه بدوزخ.

روزی شیخ المشایخ پیش آمد طاسی پر آب پیش شیخ نهاده بود شیخ المشایخ دست در آب کرد و ماهی زنده بیرون آورد شیخ ابوالحسن گفت: از آب ماهی نمودن سهل است از آب آتش باید نمودن شیخ المشایخ گفت: بیا تا بدین تنور فرو شویم تازنده کی برآید شیخ گفت: یا عبدالله بیا تا بنیستی خود فرو شویم تا بهستی او که برآید شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.

نقلست که شیخ المشایخ گفت: سی سالست که از بیم شیخ ابوالحسن نخفته‌ام و در هر قدم که پا در نهادم قدم او در پیش دیده‌ام تا به جایی که دوسالست تا می‌خواهم در بسطام پیش ازو به خاک بایزید رسم نمی‌توانم که او از خرقان سه فرسنگ آمده است و پیش از من آنجا رسیده مگر روزی در اثنای سخن شیخ همی گفته است هر که طالب این حدیثست قبلهٔ جمله اینست و اشارت بانگشت کالوج کرد چهار انگشت بگرفته ویکی بگشوده آن سخن با شیخ المشایخ مگر بگفته بودند او از سر غیرت بگفته است که چون قبلهٔ دیگر پدید آمد ما این قبله را راه فرو بندیم بعد از آن راه حج بسته آمد که در آن سال هر که رفت سببی افتاد که بعضی هلاک شدند و بعضی راه بزدند و بعضی ترسیدند تا دیگر سال درویشی شیخ المشایخ را گفت: خلق را از خانهٔ خدابازداشتن چه معنی دارد تا شیخ المشایخ اشارتی کرد تا راه گشاده شد بعد از آن درویشی گفت: این بر چه نهیم که آنهمه خلق هلاک شدند گفت: آری جائی که پیلان را پهلوی هم بسایند سارخکی چند فرو شوند باکی نبود.

نقلست که وقتی جماعتی به سفری همی شدند و گفتند شیخا راه خایف است ما را دعاء بیاموز تا اگر بلائی پدید آید آندفع شود شیخ گفت: چون بلای روی بشما نهد از ابوالحسن یاد کنید قوم را آن سخن خوش نیامد آخر چون برفتند راهزنان پیش آمدند و قصد ایشان کردند یک تن از ایشان درحال از شیخ یاد کرد و از چشم ایشان ناپدید شد عیاران فریاد گرفتند که اینجا مردی بود کجا شد او را نمی‌بینیم و نه بار و ستور او را تا بدان سبب بدو و قماش او هیچ آفت نرسید و دیگران برهنه و مال برده بماندند چون مرد را بدیدند به سلامت به تعجب بماندند تا او گفت: سبب چه بود چون پیش شیخ بازآمدند بپرسیدند که برای الله را آن سر چیست که ما همه خدای را خواندیم کار ما بر نیامد و این یک تن ترا خواند از چشم ایشان ناپدید شد شیخ گفت: شما که حق را خواندید به مجاز خواندید و ابوالحسن به حقیقت شما بوالحسن را یاد کنید بوالحسن برای شما خدای را یاد کند کار شما برآید که اگر به مجاز و عادت خدای را یاد کنید سود ندارد.

نقلست که مریدی از شیخ درخواست کرد که مرادستوری ده تا به کوه لبنان شوم و قطب عالم را ببینم شیخ دستوری داد چون به لبنان رسید جمعی دید نشسته روی به قبله و جنازهٔ درپیش و نماز نمی‌کردند مرید پرسید که چرا بر جنازه نماز نمی‌کنید گفتند تا قطب عالم بیاید که روزی پنج بار قطب اینجا امامت کند مرید شاد شد یک زمان بود همه ازجای بجستند گفت: شیخ را دیدم که در پیش استاد و نماز بکرد و مرا دهشت افتاد چون به خود بازآمدم مرده را دفن کردند شیخ برفت گفتم این شخص که بود گفتند ابوالحسن خرقانی گفتم کی بازآید گفتند بوقت نماز دیگر من زاری کردم که من مرید اویم و چنین سخن گفته‌ام شفیع شوید تا مرا به خرقان برد که مدتی شد تا در سفرم پس چون وقت نماز دیگر درآمد دیگرباره شیخ را دیدم در پیش شد چون سلام بداد من دست بدو درزدم و مرا دهشت افتادو چون به خود بازآمدم خود را بر سر چهار سوی ری دیدم روی به خرقان آوردم چون نظر شیخ بر من افتاد گفت: شرط آنست که آنچه دیدی اظهار نکنی که من از خدای درخواست کرده‌ام تابدین جهان و بدان جهان مرا از خلق بازپوشاند و از آفریده مرا هیچکس ندید مگر زندهٔ و آن بایزید بود.

نقلست که امامی به سماع احادیث می‌شد به عراق شیخ گفت: اینجا کس نیست که استادش عالی‌تر است گفت: نه همانا شیخ گفت: مردی‌ امی‌ام هرچه حق تعالی مرا داد منت ننهاد و علم خود مرا داد منت نهاد گفت: ای شیخ تو سماع از که داری گفت: از رسول علیه السلام مرد را این سخن مقبول نیامد شبانه به خواب دید مهتر را صلی الله علیه که گفت: جوانمردان راست گویند دیگر روز بیامد وسخن آغاز کرد به حدیث خواندن جائی بودی که شیخ گفتی این حدیث پیغامبر نیست گفتی بچه دانستی شیخ گفت: چون توحدیث آغاز کردی دو چشم من بر ابروی پیغامبر بود علیه السلام چون ابرو در کشیدی مرا معلوم شدی که ازین حدیث تبرا می‌کند.

عبدالله انصاری گوید که مرا بند بر پای نهادند و به بلخ می‌بردند در همه راه با خود اندیشه همی کردم که بهمه حال بر این پای من ترک ادبی رفته است چون در میان شهر رسیدم گفتند مردمان سنگ بر بام آورده‌اند تا در تو اندازند اندرین ساعت مرا کشف افتاد که روزی سجادهٔ شیخ بازمیانداختم سرپای من بدانجا بازآمد در حال دیدم که دستهای ایشان همچنان بماند و سنگ نتوانستند انداخت.

نقلست که چون شیخ بوسعید بر شیخ رسید قرصی چند جوین بود معدود که زن پخته بود شیخ او را گفت: ایزاری بر زیر این قرصها انداز و چندانکه می‌خواهی بیرون می‌گیر و ایزاری برمگیر زن چنان کرد نقلست که چون خلیق بسیار گرد آمدند قرص چندانکه خادم همی آورد دیگر باقی بود تایکبار ایزار برداشتند قرصی نماند شیخ گفت: خطا کردی اگر ایزار برنگرفتی همچنان تا قیامت قرص از آن زیر بیرون می‌آوردندی چون از نان خوردن فارغ شدند شیخ بوسعید گفت دستوری بود تا چیزی برگویند شیخ گفت: ما را پروای سماع نیست لیکن بر موافقت تو بشنویم بدست بر بالشی می‌زدند و بیتی برگفتند و شیخ در همه عمر خویش همین نوبت به سماع نشسته بود مریدی بود شیخ را ابوبکر خرقی گفتندی و مریدی دیگر در این هر دو چندان سماع اثر کرد که رگ شقیقهٔ هر دو برخاست و سرخی روان شد بوسعید سربرآورد وگفت: ای شیخ وقت است که برخیزی شیخ برخاست و سه بار آستین بجنبانید و هفت بار قدم بر زمین زد جمله دیوارهای خانقاه درموافقت او در جنبش درآمدند بوسعید گفت: باش که بناها خراب شوند پس گفت: بعزةالله که آسمان و زمین موافقت ترا در رقصند چنین نقل کرده‌اند که درآن حوالی چهل روز طفلان شیر فرا نستدند.

نقلست که شیخ بوسعید گفت: شبلی و اصحاب وی در سایهٔ طوبی موافقت کردند و من گوشهٔ مرقع شبلی دیدم در آن ساعت که در وجودبود و طواف همی کرد پس شیخ گفت: ای بوسعید سماع کسی را مسلم بود که از زیر تا عرش گشاده بیند و از زیر تا تحت الثری پس اصحاب را گفت: اگر از شما پرسند که رقص چرا می‌کنید بگوئید بر موافقت آن کسان برخاسته‌ایم که ایشان چنین باشند و این کمترین پایه است در این باب.

نقلست که شیخ بوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند که بسط آن یک بدین درآید و قبض این یک بدان شود یکدیگر را در برگرفتند هر دو صفت نقل افتاد شیخ بوسعید آن شب تا روز سر بزانو نهاده بود و می‌گفت و می‌گریست و شیخ ابوالحسن همه شب نعره همی زد و رقص همی کرد چون روز شد شیخ ابوالحسن بازآمد و گفت: ای شیخ اندوه به من باز ده که مارا با آن اندوه خود خوشتر است تا دیگر بار نقل افتاد پس بوسعید را گفت: فردا به قیامت درمیاکه تو همه لطفی تاب نیاری تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم آنگاه تو درآی پس گفت: خدا کافری را آن قوت داده بود که چهار فرسنگ گوهی بریده بود و می‌شد تا بر سر لشکر موسی زند چه عجب اگر مؤمنی را آن قوت بدهد که فزع قیامت بنشاند پس شیخ بوسعید بازگشت و سنگی بود بر درگاه محاسن در آن جا مالید شیخ ابوالحسن از بهر احترام او را فرمود تا آن سنگ را برکندند و به محراب بازآوردند پس چون شب درآمد بامداد آن سنگ باز بجای خود آمده بود دیگرباره به محراب باز بردند دیگر شب همچنان بدرگاه بازآمده بود همچنین تا سه بار ابوالحسن گفت: اکنون همچنان بر درگاه بگذارید که شیخ بوسعید لطف بسی می‌کند پس بفرمود تا راه از آنجا برانداختند و دری دیگر بگشادند پس شیخ ابوالحسن چون بوداع او آمد گفت: من ترا بولایت عهد خویش برگزیدم که سی سال بود که از حق می‌خواستم کسی را تا سخنی چند از آنچه در دل دارم با او گویم که کسی محرم نمی‌یافتم که بدو بگویم چنانکه او را شنود تا که ترا فرستادند لاجرم شیخ بوسعید آنجا سخن نگفته است زیادتی گفتند چرا آنجا سخن نگفتی گفت: ما را باستماع فرستاده بودند پس گفت: از یک بحر یک عبارت کننده بس و گفت: من خشت پخته بودم چون به خرقان رسیدم گوهر بازگشتم.

نقلست که شیخ بوسعید گفت: بر منبر و پسر شیخ ابوالحسن آنجا حاضر بود که کسانی که از خودنجات یافتند و پاک از خود بیرون آمدند از عهد نبوت الی یومنا هذا بعقدی رسیدند و اگر خواهید جمله برشمرم و اگر کس از خودپاک شد پدر این خواجه است و اشارت به پسر ابوالحسن کرده و استاد ابوالقاسم قشیری گفت: چون به ولایت خرقان درآمدم فصاحتم برسید و عبارتم نماند از حشمت آن پیر تا پنداشتم که از ولایت خود معزول شدم.

نقل است که بوعلی سینا بآوازهٔ شیخ عزم خرقان کرد چون به وثاق شیخ آمد شیخ بهیزم رفته بود پرسید که شیخ کجاست زنش گفت: آن زندیق کذاب را چه می‌کنی همچنین بسیار جفا گفت: شیخ را که زنش منکر او بودی حالش چه بودی بوعلی عزم صحرا کرد تا شیخ را بیند شیخ را دید که همی آمد و خرواری در منه بر شیری نهاده بوعلی از دست برفت گفت: شیخا این چه حالتست گفت: آری تا ما بارچنان گرگی نکشیم یعنی زن شیری چنین بار ما نکشد پس بوثاق بازآمد بوعلی بنشست و سخن آغاز کرد و بسی گفت: شیخ پارهٔ گل در آب کرده بود تا دیواری عمارت کند دلش بگرفت برخاست و گفت مرا معذور دار که این دیوار عمارت می‌باید کرد و بر سر دیوار شد ناگاه تبر از دستش بیفتاد بوعلی برخاست تا آن تبر بدست باز دهد پیش از آن که بوعلی آنجا رسید آن تبر برخاست و بدست شیخ باز شد بوعلی یکبارگی اینجا از دست برفت و تصدیقی عظیم بدین حدیثش پدید آمد تا بعد از آن طریقت به فلسفه کشید چنانکه معلوم هست.

نقلست که عضدالدوله را که وزیر بود در بغداد درد شکم برخاست جمله اطبا را جمع کردند در آن عاجز ماندند تا آخر نعلین شیخ به شکم او فرو نیاوردند حق تعالی شفا نداد.

نقلست که مردی آمد و گفت: خواهم که خرقه پوشم شیخ گفت: ما را مسئلهٔ است اگر آنرا جواب دهی شایسته خرقه باشی گفت: اگر مرد چادرزنی در سر گیرد زن شود گفت: نه گفت: اگر زنی جامهٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود گفت: نه گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نهٔ بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی.

نقلست که شخصی بر شیخ آمد و گفت: دستوری ده تا خلق را به خدا دعوت کنم گفت: زنهار تا به خویشتن دعوت نکنی گفت: شیخا خلق را به خویشتن دعوت توان کرد گفت: آری که کسی دیگر دعوت کند و ترا ناخوش آید نشان آن باشد که دعوت به خویشتن کرده باشی.

نقلست که وقتی سلطان محمود وعده داده بود ایاز را خلعت خویش را در تو خواهم پوشیدن و تیغ برهنهٔ بالای سر تو برسم غلامان من خواهم داشت چون محمود به زیارت شیخ آمد رسول فرستاد که شیخ را بگوئید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد تو نیز برای او از خانقاه بخیمهٔ او درآی و رسول را گفت: اگر نیاید این آیت برخوانید قوله تعالی واطیعواالله و اطیعواالرسول واولوالامر منکم رسول پیغام بگذارد شیخ گفت: مرا معذور دارید این آیت برو خواندند شیخ گفت: محمود را بگوئید که چنان در اطیعواالله مستغرقم که در اطیعواالرسول خجالتها دارم تا باولی الامر چه رسد رسول بیامد و به محمود بازگفت: محمود را رقت آمد و گفت: برخیزید که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم پس جامهٔ خویش را بایاز داد و در پوشید و ده کنیز ک را جامه غلامان دربرکرد و خود به سلاح داری ایاز پیش و پس می‌آمد امتحان را روی به صومعه شیخ نهاد چون از در صومعه درآمد و سلام کرد شیخ جوا بداد اما بر پا نخاست پس روی به محمود کرد و در ایاز ننگرید محمود گفت: بر پا نخاستی سلطان را و این همه دام بود شیخ گفت: دام است اما مرغش تونهٔ پس دست محمود بگرفت و گفت: فراپیش آیی چون ترا فراپیش داشته‌اند محمود گفت: سخنی بگو گفت: این نامحرمان را بیرون فرست محمود اشارت کرد تا نامحرمان همه بیرون رفتند محمود گفت: مرا از بایزید حکایتی برگو شیخ گفت: بایزید چنین گفته است که هر که مرادید از رقم شقاوت ایمن شد محمود گفت: از قدم پیغامبر زیادت است و بوجهل و بولهب و چندان منکران او را همی دیدند و از اهل شقاوتند شیخ گفت: محمود را که ادب نگه دارد و تصرف در ولایت خویش کن که مصطفی را علیه السلام ندید جز چهار یار او و صحابهٔ او و دلیل بر این چیست قوله تعالی و ترا هم ینظرون الیک و هم لایبصرون محمود را این سخن خوش آمد گفت: مرا پندی ده گفت: چهار چیز نگهدار اول پرهیز از مناهی و نماز به جماعت و سخاوت و شفقت بر خلق خدا محمود گفت: مرا دعا بکن گفت: خود درین گه دعا می‌کنم اللهم اغفر للمؤمنین و المؤمنات گفت: دعای خاص بگو گفت: ای محمود عاقبتت محمود باد پس محمود بدرهٔ زر پیش شیخ نهاد شیخ قرص جوین پیش نهاد گفت: بخور محمود همی خاوید و در گلوش می‌گرفت شیخ گفت: مگر حلقت می‌گیرد گفت: آری گفت: می‌خواهی که ما را این بدرهٔ زرتو گلوی ما بگیرد برگیر که این را سه طلاق دادیم محمود گفت: در چیزی کن البته گفت: نکنم گفت: پس مرا از آن خود یادگاری بده شیخ پیراهن عودی از آن خود بدو داد محمود چون باز همی گشت گفت: شیخا خوش صومعهٔ داری گفت: آنهمه داری این نیز همی بایدت پس در وقت رفتن شیخ او را بر پا خاست محمود گفت: اول که آمدم التفات نکردی اکنون بر پای می‌خیزی این همه کرامت چیست و آن چه بود شیخ گفت: اول در رعونت پادشاهی و امتحان درآمدی و بآخر درانکسار و درویشی می‌روی که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته است اول برای پادشاهی تو برنخاستم اکنون برای درویشی بر می‌خیزم پس سلطان برفت بغزا درآن وقت به سومنات شد بیم آن افتاد که شکسته خواهد شد ناگاه از اسب فرود آمد و به گوشهٔ شد و روی بر خاک نهاد و آن پیراهن شیخ بر دست گرفت و گفت: الهی بحق آبروی خداوند این خرقه گه ما را برین کفار ظفر دهی که هرچه از غنیمت بگیرم بدرویشان دهم ناگاه ار جانب کفار غباری و ظلمتی پدید آمد تا همه تیغ در یکدیگر نهادند و می‌کشتند و متفرق می‌شدند تا که لشکر اسلام ظفر یافت و آن شب محمود به خواب دید که شیخ می‌گفت: ای محمود آبروی خرقه ما بردی بر درگاه حق که اگر در آن ساعت در خواستی جملهٔ کفار را اسلام روزی کردی.

نقلست که شیخ یک شب گفت: امشب در فلان بیابان راه می‌زنند وچندین کس را مجروح گردانیدند و از آن حال پرسیدند راست همچنان بود وای عجب همین شب سر پسر شیخ بریدند ودر آستانه او نهادند و شیخ هیچ خبر نداشت زنش که منکر او بود می‌گفت: چه گوئی کسی را که از چندین فرسنگ خبر باز می‌دهد و خبرش نباشد که سر پسر بریده باشند ودر آستانه نهاده شیخ گفت: آری آن وقت که ما آن می‌دیدیم پرده برداشته بود و این وقت که پسر را می‌کشتند پرده فرو گذاشته بودند پس مادر سر پسر را بدید گیسو ببرید و بر سر نهاد و نوحه آغاز کرد شیخ نیز پارهٔ از محاسن ببرید و بر آن سر نهاد گفت: این کار هر دو هر دو پاشیده‌ایم و ما را هر دو افتاده است و گیسو بریدی و من نیز ریش ببریدم.

نقلست که وقتی شیخ در صومعه نشسته بود با چهل درویش و هفت روز بود که هیچ طعام نخورده بودند یکی بر در صومعه آمد با خرواری آرد وگوسفندی و گفت: این صوفیان را آورده‌ام چون شیخ بشنود گفت: از شما هر که نسبت به تصوف درست می‌تواند کرد بستاند من باری زهره ندارم که لاف تصوف زنم همه دم درکشیدند تا مرد آن آرد و آن گوسفند بازگردانید.

نقلست که شیخ گفت: دو برادر بودند ومادری هر شب یک برادر بخدمت مادر مشغول شدی و یک برادر به خدمت خداوند مشغول بود آن شخص که به خدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود برادر را گفت: امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن چنان کرد آن شب به خدمت خداوند سر بسجده نهاد در خواب دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم وترا بدو بخشیدیم او گفت: آخر من به خدمت خدای مشغول بودم و او به خدمت مادر مرا در کار اومی‌کنید گفتند زیرا که آنچه تو می‌کنی ما از آن بی‌نیازیم ولیکن مادرت از آن بی‌نیاز نیست که برادرت خدمت کند.

نقلست که چهل سال شیخ سر بر بالین ننهاده همچنین درین مدت نماز بامداد بر وضوی نماز خفتن کرد روزی ناگاه بالشی خواست اصحاب شاد گشتند گفتند شیخا چه افتاد گفت: بوالحسن استغنا و بی‌نیازی خدای تعالی امشب بدید و مصطفی گفته است صلی الله علیه و سلم که هر که دو رکعت نماز بکند و هیچ اندیشهٔ دنیا بر خاطرش نگذرد در همه گناه ازوی بریزد چنانکه آن روز که ازمادر زاده بود احمد حنبل به حکم این حدیث این نماز بگزارد که هیچ اندیشهٔ دنیا بر او گذر نکرد و چون سلام داد پسر را بشارت داد که آن نماز بگزاردم چنانکه اندیشهٔ دنیا درنیامد مگر این حکایت شیخ را بگفتند شیخ گفت: این بوالحسن که دراین کلاته نشسته است سی سال است تا بدون حق یک اندیشه بر خاطر او گذر نکرده است.

نقلست که روزی مرقع پوشی از هوا درآمد پیش شیخ پا بر زمین می‌زد ومی‌گفت: جنید وقتم و شبلی وقتم بایزید وقتم شیخ بر پا خاست و پا بر زمین زد و گفت: مصطفی وقتم و خدای وقتم و معنی همان است که در اناالحق حسین منصور شرح دادم که محو بود وگویند که عیب بر اولیاء نرود از خلاف سنت چنانکه گفت: علیه السلام انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن.

نقلست که روزی در حالت انبساط کلماتی می‌گفت. بسرش ندا آمد که بوالحسنا نمی‌ترسی از خلق گفت: الهی برادری داشتم او از مرگ همی ترسیدی اما من نترسم گفت: شب نخستین از منکر و نکیر ترسی گفت: اشتر که چهار دندان شود از آواز جرس نترسد گفت: از قیامت و صعوبات او ترسی گفت: می‌اندیشم که فردا چون مرا از خاک برآری و خلق را در عرصات حاضر کنی من در آن موقف پیراهن بوالحسنی خود از سر برکشم و در دریای وحدانیت غوطه خورم تا همه واحد بود وبوالحسن نماند موکل خوف و مبشر رجای بر من باز ننشیند.

نقلست که شبی نماز همی کرد آوازی شنود که هان بوالحسنو خواهی که آنچه از تو می‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند شیخ گفت: ای بار خدایا خواهی تا آنچه از رحمت تو می‌دانم و از کرم تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند آواز آمد نه از تو نه از من.

ویکبار می‌گفت: الهی ملک الموت را به من مفرست که من جان بوی ندهم که نه ازو ستده‌ام تا باز بدو دهم من جان از تو ستده‌ام و جز تو به کسی ندهم.

و گفت: سر به نیستی خود فرو بردم چنانکه هرگز وادید نیابم تا سر به هستی تو برآرم چنانکه به تو بیک ذره بدانم گفت: در سرم ندا آمد که ایمان چیست گفتم خداوندا آن ایمان که دادی مرا تمامست.

و گفت: ندا آمد که تو مایی و ما تو می‌گوئیم نه تو خداوندی و ما بندهٔ عاجز.

و گفت: از حضرت خطاب ندا می‌آمد که مترس که ما ترا از خلق نخواسته‌ایم.

و گفت: خدای عزو جل از خلق نشان بندگی خواست و از من نشان خداوندی.

و گفت: چون به گرد عرش رسیدم صف ملائکه پیش باز می‌آمدند و مباهات می‌کردند که ما کروبیانیم و معصومانیم من گفتم ما هواللهیانیم ایشان همه خجل گشتند و مشایخ شاد شدند به جواب دادن من ایشان را.

و گفت: خداوند تعالی در فکرت به من بازگشاد که ترا از شیطان بازخریده‌ام و به چیزی که آنرا صفت نبود پس بدانکه او را چون داری.

و گفت: همه چیزها را غایت بدانم الا سه چیز را هرگزغایت ندانستم غایت کید نفس ندانستم و غایت درجات مصطفی علیه السلام و غایت معرفت.

و گفت: مرا چون پارهٔ خاک جمع کردندی پس بادی بانبوه در آمد و هفت آسمان و زمین از من پر کرد و من خود ناپدید.

و گفت: خداوند ما را قدمی داد که بیک قدم از عرش تا بثری شدیم و از ثری به عرش بازآمدیم پس بدانستیم که هیچ جا نرفته‌ایم خداوند ندا کرد که من بندهٔ آنکس را که قدم چنین بود او کجا رسیده باشد من نیز گفتم دراز سفرا که ماییم و کوتاها سفرا که ماییم چند همی گردم از پس خویش.

و گفت: چهارهزار کلام از خدا بشنودم که اگر بده هزار فرارسیدی نهایت نبودی که چه پدید آمدی.

وگفت: چنان قادر بودم که اگر پلاس سیه خواستم که دیبائی رومی گردد چنان گردید سپاس خدای را تعالی و تقدس همچنان است یعنی دل از دنیا و آخرت ببرم و به خدا باز برم.

و گفت: آنکس که ازو چندان راه بود به خدا که از زمین تا آسمان و از آسمان تا به عرش و از عرش تا به قاب قوسین و از قاب قوسین تا به مقام نور نیک مرد نبود اگر خویشتن را چند پشهٔ فرانماید.

و گفت: وامی ام نیک بالای حق یعنی همگی من آنچه هست در حق محو است به حقیقت و آنچه مانده است خیال است.

و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرهٔ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام.

و گفت: آنگاه نیز که من از شما بشده باشم و در پس کوه قاف یکی را از پسران من ملک الموت آمده باشد و جان می‌گیرد و باوی سخنی می‌کند من دست ازگور برکنم و لطف خدای بر لب و دندان او بریزم.

و گفت: چیزی که از آن خدای در من همی کردند من نیز روی به خدای باز کردم و گفتم الهی اگر مرا چیزی دهی که از گاه آدم تا به قیامت بر لب هیچ کس از تو نگشته بود کومن بازماندهٔ هیچکس نتوانم خورد.

وگفت: هر نیکوئی که ازعهد آدم علیه السلام تا این ساعت و ازین ساعت تا به قیامت با پیری کرد تنها با پیر شما کرد و هر نیکوئی که با پیران و مریدان کرد تنها با شما کرد.

و گفت: هر شب آرام نگیرم نماز شام تا حساب خویش با خدای بازنکنم.

و گفت: کارخویش را باخلاص ندیدم تا آفریدهٔ تنهائی خویشتن را ندیدم.

و گفت: اگر خدای عزوجل روز قیامت که همه خلق را که در زمان من هستند به من بخشد از آنجا که آفتاب برآید تا آنجا که آفتاب فرو شود بدین چشم گه در پیش دارم بازننگرم و از بزرگ همتی که به درگاه خداوند دارم.

و گفت: عرش خدا بر پشت ما ایستاده بود ای جوانمردان نیرو کنید و مرد آسا باشید که بارگرانست.

و گفت: چه گویند در مردی که قدم نه به ویرانی دارد ونه به آبادانی و خدای تعالی او را درمقامی می‌دارد که روز قیامت خدا او را برانگیزاند و همه خلق ویرانی و آبادانی به نور او برخیزند و همه خلق را بدو بخشند که دعا نکند درین جهان و شفاعت نکند درآن جهان.

و گفت: در سرای دنیا زیر خاربنی باخداوند زندگانی کردن از آن دوستر دارم که در بهشت زیر درخت طوبی که ازو من خبری ندارم.

و گفت: اینجا نشسته باشم گاه گاه از آن قوت خداوند چندان با من باشد که گویم دست بر کنم و آسمان از جای برگیرم و اگر پای بر زمین زنم به نشیب فرو برم و گاه باشد که به خویشتن بازنگرم روی با خدای کنم و گویم با این تن و خلق که مرا هست چندین سلطنت بچه کار آید.

و گفت: چشنده‌ام و خود ناپدید و شنونده‌ام و خود ناپدید و گوینده‌ام و خود ناپدید.

و گفت: دست از کار بازنگرفته‌ام تا چنان ندیدم که دست به هوا فراز کردم هوا در دست من شوشه زر کردند و دست بدان فراز نکردم به سبب آنکه کرامت بود و هر که از کرامت فرا گیرد آن در بروی ببندند و دیگرش نبود.

و گفت: فرو شوم که ناپدید شوم در هر دو جهان و یا برآیم که همه من باشم زنهار تامرده دل و قرا نباشی.

و گفت: به سنگ سپید مسئله بازپرسیدم چهار هزار مسئله مرا جواب کرد در کرامت.

و گفت: بدان کسی که من تمنی نان گستاخی کنم شما بدانید که او از ملایکه فاضل‌تر است.

و گفت: شبانروزی بیست و چهار ساعت است در ساعتی هزار بار به مردم و بیست و سه ساعت دیگر را صفت پدیدنیست.

و گفت: در روز مردم بروزه و به شب در نماز بود بامید آنکه به منزل رسد و منزل خود من بودم.

و گفت: از آن چهار ماهگی باز در شکم مادر بجنبیدم تا اکنون همه چیزی یاد دارم آن وقت نیز که بدان جهان شده باشم تا به قیامت آنچه برود و آنچه بخواهد رفت بتو بازنمایم پس گفت: مردم گویند فلان کس امام است امام نبود آنکس که از هرچه او آفریده بود خبر ندارد از عرش تا بثری و ازمشرق تا مغرب.

و گفت: مرا دیداریست اندر آدمیان ودیداریست درملایکه و همچنین در جنیان ودر جهنده و پرنده و همه جانوران و از هرچه بیافریده است از آنچه به کنارهای جهانست نشان توانیم داد بهتر از آنچه به نواحی و کردبرکرد ماست.

و گفت: اگراز ترکستان تا بدر شام کسی را خاری در انگشت شود آن از آن منست و همچنین از ترک تا شام کسی را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلیست آن دل از آن منست.

و گفت: شگفت: نه از خویشتن دارم شگفت: از خداوند دارم که چندین بازار بی‌آگاهی من اندر اندرون پوست من پدید آورد پس آخر مرا از آن آگاهی داد تا من چنین عاجز ببودم در خداوندی خدای تعالی.

و گفت: در اندرون پوست من دریائی است که هرگاه که بادی برآید از این دریامیغ و باران سربرکند ازعرش تا بثری باران ببارد.

وگفت: خداوند مرا سفری در پیش نهاد که در آن سفر بیابانها و کوهها بگذاشتم و تل‌ها و رودها و شیب و فرازها و بیم و امیدها و کشتی ودریاها از ناخن وموی تا انگشت پای همه را بگذاشتم پس بعد از آن بدانستم که مسلمان نیستم گفتم خداوندا نه نزدیک خلق مسمانم و به نزدیک تو زنار دارم زنارم ببر تا پیش تومسلمان باشم.

و گفت: باید که زندگانی چنان کنید که جان شما بیامده باشد و در میان لب و دندان ایستاده که چهل سالست تا جان من میان لب و دندان ایستاده است.

گفتند سخن بگوی گفت: این جایگاه که من ایستاده‌ام می‌توانم گفت: اگر آنچه مرا با اوست بگویم چون آتش بود که در پنبه افکنی دریغ می‌دارم که با خویشتن باشم در سخن او به زبان خویش گفتن و شرم می‌دارم که با او ایستاده باشم سخن تو گویم.

و گفت: درین مقام که خدا مرا داده است خلق زمین و ملائکه آسمان را راه نیست اگر بدینجای چیزی بینم جز از شریعت مصطفی از آنجا بازپس آیم که من در کاروانی نباشم که اسفهسالار آن محمد نباشد و گفت: پیری کراسه در دست گفت: من سخن از اینجا گویم تو از کجا گوئی گفت: وقت من وقتی است که در سخن نگنجد.

و گفت: خلق را اول و آخریست آنچه به اول نکند به آخرشان مکافات کنند خداوند تعالی مرا وقتی داد که اول و آخر به وقت من آرزومند است.

وگفت: من نگویم که دوزخ و بهشت نیست من گویم که دوزخ و بهشت را به نزدیک من جای نیست زیرا که هر دو آفریده است و آنجا که منم آفریده را جای نیست.

و گفت: من بنده‌ام که هفت آسمان و زمین به نزدیک من اندیشهٔ من است هرچه گویم ثناء او بود مرا زیر و زبر نیست پیش و پس نیست راست و چپ نیست.

و گفت: درختی است غیب ومن بر شاخ آن نشسته‌ام وهمه خلق بزیر سایه آن نشسته.

و گفت: عمر من مرا یک سجده است و گفت: با خاص نتوانم گفت: که پرده بدرند و با عام نتوانم گفت: که بوی راهی نبرند و با تن خویش نتوانم گفت: عجب آرد زبان ندارم که ازو با او گویم کسی گفت: از اینجا که هستی باز آی گفت: نتوان آمد و ما منا الاله مقام معلوم گفت: بعرش گفت: بعرش چکنم که عرش اینجاست گفت: وقتی بر من پدید آمد که همه آفریده بر من بگریست.

و گفت: کسی بایستی که میان او و خدای حجابی نبودی تا من بگفتمی که خدای تعالی بامحمد چه کرده بود تا دل و زبانش بشدی و بیفتادی.

و گفت: چون حق تعالی با من بلطف درآمد ملایکه را غیرت آمد بریشان بپوشید و مرا نیست گردانید از آفریده و از خود باخود می‌کرد اگر نه آن بودی که او را بر چنین حکمت است والاکرام الکاتبین مرا ندیدندی.

و گفت: بیست سالست تا کفن من از آسمان آورده است و اندر سرما افکنده و ما سر از کفن بیرون کرده و سخن می‌گوییم.

وگفت: در رحم مادر بسوختم چون به زمین آمدم بگداختم چون به حد بلاغت رسیدم پیر گشتم.

و گفت: وقتی چیزی چون قطره آب در دهان من می‌چکید و باز پوشیده می‌شد و اگر پوشیده نگشتی من میان خلق نماندمی.

و گفت: همه آفریده او چون کشتی است و ملاح منم و بردن آن کشتی مرا مشغول نکند از آنچه من در آنم.

و گفت: حق تعالی مرا فکرتی بداد که هرچه او آفریده است در آن بدیدم در آن بماندم شغل شب و روز در من پوشید آنکه فکرت بینائی گردید گستاخی و محبت گردید هیبت وگران باری گردید از آن فکرت بیگانگی او درافتادم و جائی رسیدم که فکرت حکمت گردید و راه راست و شفقت بر خلق گردید بر خلق او کسی مشفق ترا از خود ندیدم گفتم کاشکی بدل همه خلق من بمردمی تا خلق را مرگ نبایستی دید کاشکی حساب همه خلق با من بکردی تا خلق را به قیامت حساب نبایستی دید کاشکی عقوبت همه خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید.

و گفت: خداوند تعالی دوستان خویش را به مقامی دارد که آانجا حد مخلوق نبود و بوالحسن بدین سخن صادق است اگر من از لطف او سخن گویم خلق مرا دیوانه خواند چنانکه مصطفی علیه السلام را اگر با عرش بگویم بجنبد اگر با چشمه آفتاب بگویم از رفتن باز ایستد.

و گفت: حق تعالی مرا فرمود که ترا به بدبختان ننمایم با آنکس نمایم که مرا دوست دارد من اورا دوست دارم اکنون می‌نگرم تا کرا آورد هر کس را که امروز درین حرم آورد فردا او را آنجا با من حاضر کند وگفتم الهی نزدیک خود بر از حق تعالی ندا آمد که مرا بر تو حکم است ترا همچنان می‌دانم تا هر که من او را دوستدارم بیاید و ترا بیند و اگرنتواند آمدن نام تو او را بشنوانیم تاترا دوست گیرد که ترا از پاکی خویش آفریدم ترا دوست ندارند بجز پاکان.

و گفت: چون بتن به حضرت او شدم دل را بخواندم بیامد پس ایمان و یقین عقل ونفس بیامدند دل را بمیان این هر چهار درآوردم یقین و اخلاص را برگرفت و اخلاص عمل را بگرفت تا بحق رسیدم پس مقامی پدید آمد که از آن خوش ندیدم همه حق دیدم پس آن هر چهار چیز که آنجا برده بودم محتاج من گردانید.

و گفت: من از هر چه دون حقست زاهد گردیدم آن وقت خویشتن را خواندم از حق جواب شنیدم بدانستم که از حق درگذشتم لبیک اللهم لبیک زدم محرم گردیدم حج کردم در وحدانیت طواف کردم بیت المعمور مرا زیارت کرد کعبه مرا تسبیح کرد ملایکه مرا ثنا گفتند فوری دیدم که سرای حق در میان بود چون بسرای حق رسیدم از آن من هیچ نمانده بود.

و گفت: دو سال بیک اندیشه درمانده بودم مگر چشم در خواب شد که آن اندیشه از من جدا شد شما پندارید که این راه آسانست.

وگفت: اگر مرا یابید بدان مدهید که بر آب یا بر هوا بروند و بدانها مدهید که تکبیر اول به خراسان فرو بندند و سلام به کعبه بازدهند که آنهمه مقدار پدیدست و ذکر مؤمن را حد پدید نیست برای خدا.

وگفت: بمن رسید که چهارصد مرد از غربااند گفتم که اینان چه‌اند برفتم تا به دریائی رسیدم تا به نوری رسیدم بدیدم غرباآن بودند که ایشان را بجز خدا هیچ نبود.

و گفت: نخست چنان دانستم که امانتی بما برنهاده است چون بهتر در شدم عرش از امر خدا سبکتر بود از آن چون بهتر در شدم خداوندی خویش بما برنهاده آمد وشکری که بارگران است.

و گفت: من شما را از معامله خویش نشان ندهم من شما را نشان که دهم از پاکی خداوند و رحمت ودوستی او دهم که موج بر موج برمی‌زند و کشتی بر کشتی برمی‌شکند.

و گفت: پنجاه سالست که از حق سخن می‌گویم که دل و زبان مرا بدان هیچ ترقی نیست.

و گفت: هرگز ندانستم که خدای تعالی با مشتی خاک و آب چندان نیکوئی کند که با من بکرد بغیر از مصطفی بمن رسید یقینم بودی که او را باور داشتن واجبست و این بر من معاینه است بجز حاجت نبود.

و گفت: اینکه شما از من می‌شنوید از معامله من است یا از عطاء اوست مرا از توحید او با خلق هیچ نشاید گفت: کهٔ بر جائی بمانید وبه مثل چنان بود که پاره آنش درکاه افگنی.

و گفت: من از آنجا آمده‌ام با زآنجا دانم شدن بدلیل و خبر ترا نپرسم از حق ندا آمد که ما بعد مصطفی جبرائیل را بکس نفرستادیم گفتم بجز جبرائیل هست وحی القلوب همیشه با من است.

و گفت: هفتاد و سه سال با حق زندگانی کردم که سجده بر مخالفت شرع نکردم و یک نفس بر موافقت نفس نزدم و سفر چنان کردم که از عرش تا بثری هر چه هست مرا یک قدم کردند.

وگفت: از حق ندا چنین آمد که بنده من اگر باندوه پیش من آئی شادت کنم و اگر بانیاز آئی توانگرت کنم و چون ز آن خویش دست بداری آب و هوا را مسخر تو کنم.

و گفت: علما گویند خدای را به دلیل عقل بباید دانست عقل خود بذات خود نابیناست به خدا راه ندانست بخدای تعالی بخود او را چون توان دانست بسیاری که اهل خود بودند به آفریده در همگی گردیدند مشاهده دست گرفتم و از آفریده ببریدم راه به خدا نمودم و اینجا که منم آفریده نتواند آمد.

و گفت: همه گنجهای روی زمین حاضر کردند که دیدار من بر آن افکنند گفتم غره باد آنکه به چنین چیزها غره شود از حق ندا آمد که بوالحسن دنیا را بتو در نصیب نیست از هر دو سرای ترا منم.

و گفت: خداوند من زندگانی من در چشم من گناه گردانید.

وگفت: تا دست از دنیا بداشتم هرگز با سرش نشدم و تا گفتم الله بهیچ مخلوق بازنگردیدم.

و گفت: پیر گشتم هنگام رفتن است هرچه در اعمال بنده آید من به توفیق خدای بکردم وهرچه عطای او بود با بندگان به منت مرا بداد این سخن گاه از معامله گویم و گاه از عطا خلق را از آنجا راه نیست مرکراهابزاری که پنجاه سال بوالحسن مرکراها بزارد تا مرگ مؤمن خوش کردند.

و گفت: خواهید که با خضر علیه السلام صحبت کنید صوفی گفت: خواهم گفت: چند سال بود ترا گفت: شصت سال گفت: عمر از سر گیر ترا او آفریده صحبت با خضر کنی تا صحبت من با اوست درتمنای من نیست که با هیچ آفریده صحبت کنم.

و گفت: خلق مرا نتوانند نکوهیدن و ستودن که بهر زبان که ازمن عبارت کنند من به خلاف آنم.

و گفت: بهشت در فنا بر تابهشتیان را کجا بری و دوزخ در فنا برم تادوزخیان را کجا بری.

و گفت: خدای تعالی روز قیامت گوید بندگان مرا شفاعت کن گویم رحمت ز آن تواست بنده ز آن تو شفقت تو بر بنده بیش از آن است که از آن من.

و گفت: وقت بهمه چیزی در رسد و هیچ چیز بوقت در نرسد خلق اسیر وقت اند و بوالحسن خداوند وقت هرچه من ازوقت خویش گویم آفریده از من بهزیمت شود جان جوانمردان ازوقت مصطفی علیه السلام تا قیامت بهستی حق اقرار دهد.

وگفت: بهستی او درنگرستم نیستی من به من نمود چون نیستی خود من نگریستم هستی خود به من نمود در این اندوه بماندم تا بادلی که بود از حق ندا آمد که بهستی خویش اقرار کن گفتم بجز تو کیست که بهستی تو اقرار دهند نه گفتهٔ شهدالله.

و گفت: چون حق تعالی این راه بر من بگشاد در روشن این راه چندان فرق بود که هر سال گفتیا از کفر به نبوت شدم چندان تفاوت بود.

وگفت: روز وشب گه بیست وچهار ساعتست مرا یک نفس است و آن نفس از حق و با حقست دعوی من با خلقست اگر پای آنجا بر نهم که همتست بجای بر رسم که ملایکه حجابت را آنجا راه نبود.

و گفت: دوش جوانمردی گفت: آه آسمان و زمین بسوخت شیخ گفت: آن کسان را که آنجا آورد همه با نور دیدم بعضی را بیشتر و بعضی را کمتر گفتم الهی آنچه در اینان بیافریده باینان و انمای گفت: بوالحسن حکم دنیا مانده است اگر اینان رابا اینان وانمایم دنیا خراب شود.

و گفت: از خویشتن سیر شدم خویشتن را فرا آب دادم غرقه نشدم و فرا آتش دادم بنسوخت آنکه این خلق خورد چهارماه و دو روز ازخلق بازگرفتم بنمرد سر بر آستان عجز نهادم فتوح سر در کرده تا به جایگاهی برسیدم که صفت نتوان کرد.

و گفت: بدیدار بایستادم خلق آسمان و زمین را بدیدم معامله ایشان مرا بهیچ نیامد بدانچه می‌دیدم ز آن او از حق ندا آمد که تو و همه خلق نزدیک من همچنانید که این خلق نزدیک تو.

و گفت: من نه عابدم ونه زاهد نه عالم و نه صوفی الهی تو یکی‌ایی من از آن یکی تو یکی‌ام.

و گفت: چه مرد بود که با خداوند این چنین نایستد که آسمان و زمین و کوه ایستاده است هرکه خویشتن را به نیک مردی نماید نه نیک است که نیکی صفت خداوند است.

و گفت: اگر خواهی که به کرامت رسی یک روز بخور و سه روز مخور سیم روز بخور پنج روز مخور پنجم روز بخور چهارده روز مخور اول چهارده روز بخور ماهی مخور اول ماهی بخور چهل روز مخور اول چهل روز بخور چهارماه مخور اول چهار ماه بخور سالی مخور آنگاه چیزی پدید آید چون ماری چیزی بدهان در گرفته در دهان تو نهد بعد از آن هرگز از تو نخوری شاید که من ایستاده بودم و شکم خشک بوده آن مار پدید آمد گفتم الهی بواسطه نخواهم در معده چیزی وادید آمد بویاترا ز مشک خوشتر از شهد سر به حلق من برد از حق ندا آمد ما ترا از معدهٔ تهی طعام آوریم و از جگر تشنه آب اگر آن نبودی که او را حکمست از آنجا خوردمی که خلق ندیدی.

و گفت من کار خویش باخلاص ندیدم تا بجز او کسی را می‌دیدم چون همه او رادیدم اخلاص پدید آمد بی‌نیازی او را درنگرستم کردار همه خلق پر پشهٔ ندیدم بر حمت او نگریستم همه خلق را چند ارزن دانه ندیدم ازین هر دو چه آید آنجا.

و گفت: از کار خدا عجب بماندم که چندین سال خرد از من ببرده بود و مرا خردمند به خلق می‌نمود.

و گفت: الهی چه بودی که دوزخ و بهشت نبودی تا پدید آمدی که خدا پرست کیست.

و گفت: خداوند بازار من بر من پیدا کرد درین بازار بعضی گفتنی بود و بعضی شنودنی و بعضی نیز دانستنی چون درین بازار افتادم بازارها از پیش من برگرفت.

وگفت: خداوند بندگی من بر من ظاهر کرد اول و آخر خویش قیامت دیدم هر چه باول به من بداد به آخر همان داد از موی سر تا به ناخن پای پل صراط گردانید.

و گفت: از خویشتن بگذشتی صراط واپس کردی.

وگفت: هر کس را از این خداوند رستگاری بود ما را اندوه دایم بود خدا قوت دهاد تا ما این بار گران بکشیم.

و گفت: عجب بمانده‌ام از کردار این خداوند که از اول چندین بازار در درون این پوست بنهاد بی‌آگاهی من پس آخر مرا از آن آگاه کرد تا من چنین متحیر گردیدم یا دلیل المتحرین زدنی تحیرا.

و گفت: کله سرم عرشست و پایهای تحت الثری و هر دو دست مشرق و مغرب و گفت: راه خدای را عددنتوان کرد چندانکه بنده است به خدا راهست بهر راهی که رفتم قومی دیم گفتم خداوندا مرا براهی بیرون بر که من و تو باشیم خلق در آن راه نباشد راه اندوه در پیش من نهاد گفت: اندوه باری گرانست خلق نتواند کشید.

وگفت: هر که به نزدیک خدا مرد است نزدیک خلق کودک است و هرکه نزدیک خلق مردست آنجا نامردست این سخن را نگه دارید که در وقتی‌ام که آنرا صفت نتوان کرد.

و گفت: هر که این سخنان بشنود و بداند که من خدای را ستوده‌ام بعزش بردارند و هر که پندارد که خود را ستوده‌ام بذلش بردارند که این سخنان من از دریای پاکست ز آن خلق در وی برخه نیست.

و گفت: عافیت را طلب کردم در تنهائی یافتم و سلامت در خاموشی.

و گفت: در دل ندا آمد از حق که ای بوالحسن فرمان مرا ایستاده باش که من زنده‌ام که نمیرم تا ترا حیوتی دهم که در آن حیوة مرگ نبود و هر چه ترا از آن نهی کردم دور باش از آن که من پادشاهی‌ام که ملک مرا زوال نیست تا ترا ملکی دهم که آنرا زوال نباشد.

و گفت: هرکه مرا بشناخت بدوستی حق را دوست داشت و هر که حق را دوست داشت به صحبت جوانمردان پیوست و هر که به صحبت جوانمردان پیوست به صحبت حق پیوست.

و گفت: زبان من به توحید گشاده شد آسمان‌ها و زمین‌ها را دیدم که گرد بر گرد من طواف می‌کردند و خلق از آن غافل.

و گفت: بدل من ندا آمد از حق که مردمان طلب بهشت می‌کنند و به شکر ایمان قیام نکرده‌اند مرا از من چیزی دیگر می‌طلبند.

و گفت مزاح مکنید که اگر مزاح را صورتی بودی او را زهره نبودی که در آن محلت که با من بودمی درآید.

و گفت: عالم بامداد برخیزد طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و بوالحسن دربند آن بود که سرروی بدل برادری رساند.

و گفت: هرکه مرا چنان نداند که من در قیامت بایستم تا او را در پیش نکنم در بهشت نشود گو اینجا میا و برمن سلام مکن.

و گفت: چیزی به من درآمد که مرا سی روز مرده کرد از آنچه این خلق بدان زنده‌اند از دنیا و آخرت آنگاه مرا زندگانی داد که در آن مرگ نبود.

و گفت: اگر من برخری نشینم و از نشابور در آیم و یک سخن بگویم تا قیامت دانشمند بر کرسی ننشیند.

و گفت: با خلق خدا صلح کردم که هرگز جنگ نکردم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکردم.

وگفت: اگر آن بودی که مردمان گویند که به پایگاه بایزید رسید و بی‌حرمتی کرد والا هرچه بایزید باخدا بگفته است و بیندیشیده من با شما بگفتمی و عجب اینست که ازو نقل می‌کنند که گفته است هرچه بایزید با اندیشه آنجا رسیده است بوالحسن بقدم آنجا رسیده است و گفت: این جهان به جهانیان واهشتیم و آن جهان به بهشتیان و قدم بر نهادیم جائی که آفریده را راه نیست.

و گفت: چنانکه ما را پوست بدر آید بدر آمدم.

وگفت: که بایزید گفت نه مقیم ونه ماسفر و من مقیم دریکی او سفر می‌کنم و گفت: روز قیامت من نگویم که من عالم بودم یا زاهد یا عابد گویم تو یکیی من ز آن یکی تو بودم.

و گفت: بدینجا که من رسیدم سخن نتوانم گفت: که آنچه مراست با او اگر با خلق بگویم خلق آن برنتابد و اگر این چه او راست با من بگوید چون آتش باشد ببیشه درافکنی دریغ آیدم که با خویشتن باشم و سخن او گویم.

و گفت: تا خداوند تعالی مرا از من پدید آورد بهشت در طلب من است و دوزخ در خوف من و اگر بهشت و دوزخ اینجا که من هستم گذر کنند هر دو با اهل خویش در من فانی شوند چه امید و بیم من از خداوند من است و جز اوکیست که ازو امید و بیم بود.

وگفت: تکبیر فرضی خواستم پیوست بهشت آراسته و دوزخ تافته و رضوان و مالک پیش من آوردند تکبیر احرام پیوستم بینائی من برجا بود که نه بهشت دیدم ونه دوزخ رضوان را گفتم درآی درین نفس نصیب خویش یابی فرا درآمد و در سیصد و شصت و پنج رگ من چیزی ندید که ازوبیم داشت.

و گفت: هرکسی بر در حق رفتند چیزی یافتند و چیزی خواستند و بعضی خواستند و نیافتند و باز جوانمردان را عرضه کردند نپذیرفتند وباز بوالحسن نپذیرفت و باز بوالحسن را ندا آمد که همه چیز به تو دهیم مگر خداوندی گفتم الهی این داد و دهم ازمیان برگیر که میان بیگانگان رود و این از غیرت بود که نباید کهٔ بیگانگی بود.

و گفت: اندیشیدم وقتی که از من آرزومند تربندهٔ هست خداوند تعالی چشم باطن من گشاده کرده تا آرزومندان او را بدیدم شرم داشتم از آرزومندی خویش خواستم که بدین خلق وانمایم عشق جوانمردان تا خلق بدانستندی که هر عشق عشق نبود تا هر که معشوق خود را بدیدی شرم داشتی که گفتی من ترا دوست دارم.

و گفت: خلق آن گویند که ایشان را با حق بود و بوالحسن آن گوید که حق را با و بود.

و گفت: سی سالست تا روی فرا این خلق کرده‌‌ام و سخن می‌گویم و خلق چنان دانند که من با ایشان می‌گویم من خود با حق می‌گویم بیک سخن با این خلق خیانت نکردم به ظاهر و باطن باحق و اگر محمد علیه السلام ازین در درآید مرا ازین سخن خاموش نباید بود.

و گفت: پدرم و مادرم از فرزند آدم بود اینجا که منم نه آدم است و نه فرزندان جوانمردی راستی با خدایست و بس.

و گفت: به قفا باز خفته بودم از گوشهٔ عرش چیزی قطره قطره می‌چکید بدهانم و در باطنم حلاوت پدید می‌آمد.

و گفت: بخواب دیدم من وبایزید و اویس قرنی در یک کفن بودیمی.

و گفت: در همه جهان زنده ما را دید و آن بایزید بود.

نقلست که روزی این آیت را همی خواند قوله تعالی ان بطش ربک لشدید گفت: بطش من سختر از بطش اوست که او عالم و اهل عالم را گیرد و من دامن کبریائی او گیرم.

و گفت: چیزی بر دلم نشان شد از عشق که در همه عالم کس را محرم آن نیافتم که باوی بگویم.

و گفت: فردا خدای تعالی گوید به من هرچه خواهی بخواه گویم بار خدایا عالم تری گوید همت تو ترا بدادم جز آن حاجت خواه گویم الهی آن جماعت خواهم که دروقت من بودند و از پس من تا به قیامت به زیارت من آمدند ونام من شنیدند ونشنیدند از حق تعالی ندا آید که در دار دنیا آن کردی که ما گفتیم ما نیز آن کنیم که تو خواهی.

و گفت: خدای تعالی همه را پیش من کند رسول علیه السلام گوید اگر خواهی ترا از پیش جاه کنم گویم یا رسول الله من دار دنیا تابع تو بودم اینجا نیز پس روتوم بساطی از نور بگستراند ابوالحسن و ژنده جامگان او بر آنجا جمع آیند مصطفی را بدان جمع چشم روشن شود اهل قیامت همه متعجب بمانند فرشتگان عذاب می‌گذرند می‌گویند اینان آن قومند که ما را از ایشان هیچ رنگی نیست.

و گفت: مصطفی علیه السلام فردا مردانی را عرضه دهد که در اولین و آخرین مثل ایشان نبود حق تعالی بوالحسن را درمقابله ایشان آورد و گوید ای محمد ایشان صفت تواند بوالحسن صفت منست.

و گفت: خدای تعالی بمن وحی کرد وگفت: هرکه ازین رود تو آبی خورد همه بتو بخشیدم.

و گفت: روز قیامت من نه آنم که زیارتیان خویش را شفاعت کنم که ایشان خود شفاعت دیگران کنند.

و گفت: هرکه استماع سخن ما کرد و کند کمترین درجتش آن بود که حسابش نکنند فردا.

و گفت: بماوحی کردند که همه چیزی ارزانی داشتم غیر الخفیة.

و گفت: که بوالحسن اویم گاه او بوالحسن منست معنی آنست چون بوالحسن در فنا بودی بوالحسن او بودی و چون در بقا بودی هرچه دیدی همه خود دیدی و آنچه دیدی بوالحسن او بودی معنی دیگر آنست که درحقیقت چون الست و بلی او گفت: پس آن وقت که بلی جواب داد بوالحسن او بود بوالحسن ناموجود پس بوالحسن او بوده باشد معنی این در قرآن است که می‌فرماید قوله تعالی و مارمیت اذرمیت ولکن الله رمی.

و گفت: نردبانی بی‌نهایت بازنهادم تا به خدا رسیدم قدم بر نخست پایه نردبان که نهادم به خدا رسیدم معنی آنست که بیک قدم به خدا رسیدن دنی است و چندان نردبان بی‌نهایت نهادن متدنی یکی سفر است فی نورالله ونورالله بی‌نهایت است.

و گفت: مردمان گویند خدا و نان و بعضی گویند نان و خدا و من گویم خدا بی‌نان خدا بی‌آب خدا بی‌همه چیز.

و گفت: مردمان را با یکدیگر خلافست تا فردا او را ببینند یا نه بوالحسن داد و ستد بنقد می‌کند که گداء که نان شبانگاه ندارد و دستار از سر برگیرد ودامن بزیر نهد محال بود که بنسیه فروشد.

و گفت: از هرچه دون حق است زاهد گردیدم آنگاه خویش را خواندم و گفت: من درولایت تو نیایم که مکر تو بسیار است.

و گفت: اگر بر بساط محبتم بداری در آن مست گردم در دوستی تو و اگر بر بساط هیبتم بداری دیوانه گردم در سلطنت تو چون نور گستاخی سر برزند هر دو خود من باشم و منی من توی.

وگفت: روی به خدا بازکردم گفتم این یکی شخص بود که مرا بتو خواند و آن مصطفی بود علیه السلام چون ازو فروگذری همه خلق آسمان و زمین را من بتو خوانم و این بیان حقیقت است باثبات شریعت.

و گفت: روی به خدا باز کردم و گفتم الهی خوشی بتو در بود اشارت به بهشت کردی.

و گفت: خدای تعالی در غیب بر من بازگشاد که همه خلق را از گناه عفو کنم مگر کسی را که دعوی دوستی من کرده باشد من نیز روی بدو بازکردم و گفتم اگر از آن جانب عفو پدید نیست ازین جانب هم پشیمانی پدید نیست بکوش تا بکوشیم که بر آنچه گفته‌ایم پشیمان نیستیم.

و گفت: روی به خدا بازکردم گفتم الهی روز قیامت داوری همه بگسلد و آن داوری که میان من و تست نگسلد.

و گفت: چون به جان نگرم جانم درد کند و چون بدل نگرم دلم درد کند چون به فعل نگرم قیامتم درد کند چون به وقت نگرم درد توم کنی الهی نعمت توفانی است و نعمت من باقی و نعمت تو منم و نعمت من توی.

و گفت: الهی هرچه تو بامن گوئی من با خلق تو گویم و هرچه تو با من دهی من خلق ترا دهم.

و گفت: الهی حدیث تواز من نپذیرند.

و گفت: که هیچکس نبود با اونشسته و می‌گفت: تو مرا چیزی گفتی که درین جهان نیاید و من تو را جوابی دادم که در هر دو جهان نیاید و چنین بسیار بودی که جوابی همی دادی و کسی حاضرنبودی.

گفت: الهی روز بزرگ پیغامبران برمنبرهای نور نشینند و خلق نظارهٔ ایشان بود و اولیای تو بر کرسی‌ها نشینند ازنور خلق نظاره ایشان بود ابوالحسن بر یگانگی تو نشیند تا خلق نظاره تو بود.

و گفت: الهی سه چیز از من بدست خلق مکن یکی جان من که من جان از تو گرفتم به ملک الموت ندهم و روز و شب با من توی کرام الکاتبین درمیان چه کار دارند و دیگر سؤال منکر ونکیر نخواهم که نور یقین تو با ایشان دهم تا بتو ایمان نیارند دست و انکیرم.

و گفت: اگر بندهٔ همه مقامها بپاکی خود بگذارد هستی حق هیچ آشکارا نشود تا هرچه ازو فرو گرفته است با او ندهند.

و گفت: الهی مرا در مقامی مدار که گویم خلق و حق یاگویم من و تو مرا درمقامی دار که در میان نباشم همه تو باشی.

و گفت: الهی اگر خلق را بیازارم همینکه مرا بینند راه بگردانند و چندانکه تو را بیازردیم تو با مایی.

و گفت: این راه پاکان است الهی باتو دستی بزنم تا بتو پیدا گردم در همه آفریده یا فرو شوم که ناپدید گردم صدق آن برسیدم آن نیافتم که کرامت هر زاهد پرسیدم و روز و شب بر من حذر بود که بر من گذر کرد خضر علیه السلام که آمد در حذر بود.

و گفت: چون دو بود همتا بود یکی بود همتا نبود.

و گفت: الهی هر چیزی که از آن منست در کار تو کردم و هرچه از آن تو استدر کار تو کردم تا منی از میان برخیزد وهمه تو باشی.

و گفت: در همه حال مولای توام و از آن رسول تو و خادم خلق تو.

و گفت: هشتاد تکبیر بکردم یکی بر دنیا دوم بر خلق سیم بر نفس چهارم بر آخرت پنجم بر طاعت و این را با خلق بتوان گفت: و دیگر را مجال نیست.

و گفت: چهل گام برفتم بیک قدم از عرش تاثری بگذاشتم دیگران را صفت نتوان کرد و اگر این با کسی بگوئی که میان وی و خداوند حجابی نبود دل و جانش بشود.

و گفت: الهی اگر میان من و تو بودی چنین نبودی کسی بایستی که زندگانیش بخدای بودی تا من صفت تو با ابو بکردمی که این خلق زنده نه‌اند.

و گفت: اگر این رسولان و بهشت ودوزخ نبودی من هم ازین بودمی که امروز هستم از دوستی تو و از فرمانبرداری تو از بهر تو.

و گفت: چون مرا یاد کنی جان من فدای تو باد و چون دل من ترا یاد کند نفس من فدای دل من باد.

و گفت: الهی اگر اندامم درد کند شفاتو دهی چون توم درد کنی شفا که دهد.

و گفت: الهی مرا تو آفریدی برای خویش آفریدی از مادر برای تو زادم مرا به صید هیچ آفریده مکن.

و گفت: از بندگان تو بعضی نماز و روزه دوست دارند و بعضی حج و غزا و بعضی علم و سجاده مرا از آن باز کن که زندگانیم و دوستیم جز از برای تونبود.

و گفت: الهی اگر تنی بودی و دلی بودی از نور هم ترا نشایستی فکیف تنی ودلی چنین آشفتگی ترا شاید.

و گفت: الهی هیچ کس بود ازدوستان تو که نام تو بسزا برد تا بینایی خود بکنم و در زیر قدم او نهم و یا هستند در وقت من تاجان خود فدای او کنم و یا از پس من خواهند بود.

و گفت: الهی مرا بدین خلق چنین نمودی که سر بدان گریبان برکرده‌ام که ایشان برکرده‌اند اگر بدیشان فرانمودی که من سر به کدام گریبان برکرده‌ام چه کردندی.

وگفت: خداوند من در دنیا چندان که خواهم از تو لاف بخواهم زد فردا هرچه خواهی با من بکن.

و گفت: الهی ملک الموت ترا بفرست تا جان من بستاند و من جان او بستانم تا جنازه هر دو به گورستان برند و گفت: الهی گروهی‌اند که ایشان روز قیامت شهید خیزند که ایشان در سبیل تو کشته شده باشند و من آن شهید خیزم که به شمشیر شوق تو کشته شده باشم که دردی دارم که تاخدای من بود آن دردمی بود و درد را جستم نیافتم درمان جستم نیافتم اما درمان یافتم.

و گفت: در همه کارها طلب پیش بود پس یافت الا درین حدیث که پیش یافته بود پس طلب و مردان را گفتند پای آبله گردید و مردان بی‌آبله رسیدند نامردان را پای آبله کند و مردان را نشستنگاه.

و گفت: بایزید مردان را گفت: که حق گفت: هر که مرا خواهد کرامتها کنم و هر که ترا که بایزیدی خواهد نیستش کنم که هیچ جایش پدید نیارم اکنون شما چه گوئید گفتند اگر نیز نیست نکند جان را خواهیم.

و گفت: اگر بنده آفریده در پیش حق بایستد چنانکه دو بیکی بود گفت: چنانکه خلق از پیش او برخیزد اونیز درخویشتن برسد همی خورد و طعم ندامد سرما و گرما برو گذر می‌کند و خبرش نبود و چون از خویشتن برسد بجز حق هیچ نبود.

وگفت: کس بود که بهفتاد سال یک بار آگاه نبود و کس بود که به پنجاه سال و کس بود به چهل سال و کس بود به بیست سال و کس بود بهر سال و کس بود بهرماه و کس بهروقت نماز و کس بود که برو احکام می‌راند و او را ازین جهان و از آن جهان خبر نبود.

و گفت: آسان آسان نگوییا که من مردی‌ام تا هفتاد سال معامله خویش چنانکه تکبیر اول به خراسان پبوندی و سلام به کعبه باز دهی زیر تا بعرش وزیر تا بثری بینی همه را همچون بی‌نمازی زنان بینی آن وقت بدانکه مردی نهٔ.

و گفت: هرکه در دار دنیادست به نیک مردی بدر کند باید تا از خدا آن یافته بود که بر کنار دوزخ بایستد به قیامت و هر کرا خدای بدوزخ می‌فرستد او دست او می‌گیرد و بهشت می‌برد.

و گفت: از خلقان بعضی به کعبه طواف کنند و بعضی به آسمان بیت المعمور و بعضی بگرد عرش و جوانمردان در یگانگی او طواف کنند.

و گفت: همه کس نماز کنند وروزه دارند ولیکن مردان مردست که شصت سال دیگر که فرشتهٔ بروهیچ ننویسد که او را از آن شرم باید داشت از حق و حق را فراموش نکند بیک چشم زخم مگر بخسبد آنچه مشاهده بود که گویند در بنی اسرائیل کس بودی که سالی در سجود بودی و دو سال در مشاهده این بود که این امت دارد که یک ساعت فکرت این بنده با یک ساله سجود ایشان برابر بود.

و گفت: می‌باید که دل خویش چون دریا بینی که آتش ازمیان آن موج برآید وتن در آتش بسوزد درخت وفا از میان آن سوخته برآید میوهٔ بقاء ظاهر حاصل شود و چون میوه بخوری آب آن میوه بگذر دل فرو شود فانی شوی در یگانگی او.

و گفت: خدای را بر روی زمین بندهٔ است که در دل او نوری گشاده است از یگانگی خویش که اگر هر چه از عرش تاثری هست گذر در آن نور کند بسوزد چنانکه پر گنجشگی که باتش فرو داری دانشمندی گفت: چیزی پرسیدم گفت: این زمان نتوانی دانست تا بدان مقام رسی که بروزی هفتاد بار بمیری و به شبی هفتاد بار و کارش چهل سال چنین زندگانی بود.

و گفت: این چه در اندرون پوست اولیا بود اگر چند ذره میان دو لب و دندان او بیاید همه خلق آسمان و زمین در فزع افتد.

و گفت: خدای را بر پشت زمین بندهٔ است که به شب تاریک خفته بود و لحاف در سر کشیده پس ستاره آسمان می‌بیند که در آسمان می‌گردد و ماه را همچنین و طاعت و معصیت همه خلایق می‌بیند که بآسمان می‌برند و می‌بیند که روزی خلقان از آسمان به زمین می‌آید و ملایکه را می‌بیند که از آسمان به زمین و از زمین به آسمان می‌روند و خورشید را می‌بیند که در آسمان گذر می‌کند.

و گفت: کسی را که همگی او خداوند فراگرفته بود از موی سر تا اخمص قدم او همه بهستی خدای اقرار دهد و گفت مردان خدای تعالی همیشه بودند و همیشه باشند.

و گفت: الست بربکم را بعضی شنیدند که نه من خداام و بعضی شنیدند که نه من دوست شماام و بعضی چنان شنیدند که نه همه منم.

و گفت: خدای تعالی باولیاء خویش لطف کرد و لطف خدا چون مگر خدا بود.

وگفت: هر که از خدا به خدا نگرد خلق را نبیند.

و گفت: مثل جان چون مرغی است که پری به مشرق دارد و پری به مغرب و پاء بثری و سر بدانجا که آنرا نشان نتوان کرد.

وگفت: دوست چون با دوست حاضر آید همه دوست را بیند خویشتن را نبیند.

و گفت: آنرا که اندیشه بدل درآید که از آن استغفار باید کردن دوستی را نشاید.

و گفت: سرجوانمردان را خدای تعالی بدان جهان و بدین جهان آشکارا نکند و ایشان نیز آشکارا نکنند.

و گفت: اندکی تعظیم به از بسیاری علم و عبادت وزهد.

و گفت: خدای تعالی موسی را علیه السلام گفت: لن ترانی زبان همه جوانمردان از این سؤال و سخن خاموش گردید.

و گفت: چشم جوانمردان بر غیب خداوند بود تا چیزی بر دل ایشان افتد تا بچشند آنچه اولیا وانبیاء چشیده‌اند دل جوانمردان به باری دربود که اگر آن بار بر آفریده نهند نیست شود و اولیاء خود را خود می‌دارد تا آن بار بتوانند کشید والا رگ و استخوان ایشان از یکدیگر بیامدی.

و گفت: چه مردی بود که مثل فتوح او چون مرغی شود که خانه‌اش زرین بود چه مردی بود که حق تعالی او را براهی ببرد که آن راه مخلوق بود.

و گفت: خدای تعالی را بر پشت زمین بندهٔ هست که او خدای را یاد کند همه شیران بول بیفگنند ماهیان در دریا از رفتن فروایستند ملایکه آسمان در هیبت افتند آسمان و زمین وملایکه بدان روشن بباشند.

وگفت: همچنین خدای تعالی را بندگانند بر پشت زمین که خدای را یاد کنند ماهی در دریا از رفتن باز ایستد زمین در جنبیدن آید خلق پندارند که زلزله است و همچنین بندهٔ هست او را که نور او بهمهٔ آفریده برافتد چون خدای را یاد کند از عرش تا بثری بجنبد.

و گفت: از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است اگر قطرهٔ بیرون آید همهٔ عالم پر شود که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذرهٔ بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد.

و گفت: سه جای ملایکه از اولیاء هیبت دارند یکی ملک الموت در وقت نزع دوم کرام الکاتبین دروقت نبشتن سوم نکیر و منکر دروقت سؤال.

و گفت: آنرا که او بردارد پاکی دهد که تاریکی درو نبود قدرتی دهد که هرچه گوید بباش بباشد میان کاف ونون.

وگفت: گروهی را باوّل خداوند ندانستند که بآخر هم بود خدا ما را از ایشان گناد وگروهی از بندگان آنهااند که خدای تعالی ایشان را بیافرید ندانستند که باول ایشان را خداوند است تا به آخر و آخر ایشان قیامت.

وگفت: ندا آمد از آسمان که بندهٔ من آنرا که تو می‌جوئی باول خود نیست بآخر چون توان یافت که این راهیست از خدا به خدا بنده آن بازنیاید مردی را گفت: آنجا که ترا کشتند خون خویش دیدی پس گفت: بگو که آنجا مرا کشتند هیچ آفریده نبود که خون جوانمردان بروی مباحست.

و گفت: چون بعمر خویش درنگریستم همه طاعت خویش هفتاد و سه ساله یک ساعت دیدم و چون به معصیت نگریستم درازتر از عمر نوح دیدم.

و گفت: تا بیقین ندانستم که رزق من بروست دست از کار بازنگرفتم و تاعجز خلق ندیدم پشت بر خلق نیاوردم.

وگفت: جوانمردی به کنار بادیه رسید به بادیه فرونگریست و باز پس گردید وگفت: من اینجا فرونگنجم یعنی آنچه منم.

و گفت: چنان باید بودن که ملایکه که بر شما موکل‌اند بارضا ایشان را واپس فرستی و یا اگر نه چنان باید بود که شبانگاه دیوان از دست ایشان فراگیری و آنچه بباید ستردن بستری و آنچه بباید نبشتن بنویسی و اگرنه چنان بودند که شبانگاه که آنجا باز شوند گویند نه نیکی بودش ونه بدی خداوند تعالی بگوید من نیکویی ایشان با شما بگویم.

و گفت: مردان خدای را اندوه و شادی نبود و اگر اندوه و شادی بود هم ازو بود.

و گفت: صحبت با خدای کنید با خلق مکنید که دیدنی خداست و دوست داشتنی خدا و آنکس که بوی نازید خداست و گفتنی خداست و شنودنی خداست.

وگفت: کس بود که در سه روز به مکه رود و بازآید و کس بود که در شبانروزی و کس بود که در شبی و کس بود که در چشم زخمی پس آنکه در چشم زخمی برود و باز آید قدرت بود.

و گفت: تاخدای تعالی بنده رادر میان خلق دارد فکرتش از خلق جدا نشود چون دل اورا از خلق جدا کند در مخلوقش فکرت نبود فکرتش با خداوند بود یعنی در دلش فکرت بنماند.

و گفت: خدای تعالی مؤمنی را هیبت چهل فرشته دهد و این کمترین هیبت بودش که داده بود و آن هیبت از خلقان باز پوشد تا خلقان با ایشان عیش توانند کرد.

وگفت: اگر کسی اینجا نشسته بود چشمش بلوح برافتد روابود و من فراپذیرم ولیکن باید که نشانش با من دهد.

و گفت: اگرخدایتعالی را بخرد شناسی علمی با تو بود و اگر بایمان شناسی راحتی با تو بود و اگر به معرفت شناسی دردی با تو بود.

و گفت: که علی دهقان گفت: که مرد بیک اندیشه ناصواب که بکند دو ساله راه از حق تعالی بازپس افتد.

و گفت: عجب دارم ازین شاگردان که گویند پیش استاد شدیم ولیکن شما دانید که من هیچکس را استاد نگرفتم که استاد من خدا بودتبارک و تعالی و همه پیران را حرمت دارم دانشمندی ازو سئوال کرد که خرد و ایمان و معرفت را جایگاه کجاست گفت: تو رنگ اینها را به من نمای تامن جایگاه ایشان باتو نمایم دانشمند را گریه برافتاد بگوشهٔ نشست.

شیخ را گفتند مردان رسیده کدام باشند گفت: از مصطفی علیه السلام درگذشتی مرد آن باشد که او را هیچ ازین درنیاید و تا مخلوق باشی همه دریابد یعنی از عالم امر باش نه از عالم خلق.

و گفت: مردان از آنجا که باشند سخن نگویند بستر بازآیند تا شنونده سخن فهم کند.

و گفت: همه کس نازد بدانچه داند تا بداند که هیچ نداند چون بدانست که هیچ ندانست شرم دارد از دانش خود تاآنگاه که معرفتش به کمال باشد.

و گفت: خداوند را بتهمت نباید دانست و بپنداشت نباید دانست که گوئی دانیش و ندانیش خدای را چنان باید دانست که هرچه می‌دانیش گوئی کاشکی بهتر دانستمی.

و گفت: بنده چنان بهتر بود که از خداوند خویش نه به زندگانی واشود نه به مرگ.

وگفت: چون خدای تعالی را بسوی خویش راه نماید و سفر و اقامت این بنده دریگانگی او بود و سفر و اقامت او بسر بود.

و گفت: دل که بیمار حق بود خوش بود زیرا که شفاش جز حق هیچ نبود.

و گفت: هرکه با خدای تعالی زندگانی کند دیدنیها همه دیده بود و شنیدنیها همه شنیده و کردنیها کرده و دانستنی دانسته.

و گفت: بباری آسمان و زمین طاعت با انکار جوانمردان هیچ وزن نیارد.

و گفت: درین واجار بازاریست که آنرا بازار جوانمردان گویند ونیز بازار حق خوانند از آن راه حق شما آنرا دیده‌اید گفتند نه گفت: در آن بازار صورتها بودنیکو چون روندگان آنجا رسند آنجا بمانند و آن صورت کرامت بود و طاعت بسیار و دنیا و آخرت آنجا بمانند و به خدا نرسند بنده چنین نیکوتر که خلق را بگذارد و با خدا به خلوت در شود و سر بسجده نهد و به دریای لطف گذر کند و بیگانگی حق رسد و از خویشتن برهد همه بروی می‌راند و او خود در میان نه.

و گفت: این علم را ظاهر ظاهری و باطن باطنی علم ظاهر و ظاهر ظاهر آنست که علماء می‌گویند و علم باطن آنست که جوانمردان با جوانمردان می‌گویند و علم باطن باطن راز جوانمردان است با حق تعالی که خلق را آنجا راه نیست.

وگفت: تا تو طالب دنیا باشی دنیا بر تو سلطان بود وچون از وی روی بگردانی تو بروی سلطان باشی.

و گفت: درویش کسی بود که او رادنیا و آخرت نبود و نه در هر دو نیز رغبت کند که دنیا و آخرت از آن حقیرترند که ایشان را با دل نسبت بود.

و گفت: چنانکه از تو نماز طلب نمی‌کند پیش از وقت تو نیز روزی مطلب پیش از وقت.

و گفت: جوانمردی دریائیست بسه چشمه یکی سخاوت دوم شفقت سیم بی‌نیازی از خلق و نیازمندی به حق.

وگفت: نفس که از بنده برآید و به حق شود بنده بیاساید نظر که از خداء به بنده آید بنده را برنجاند.

و گفت: از حال خبر نیست و اگر بود آن علم بود نه حال یا به حق راهست یا بحق کسی را راه نیست همه آفریده در بوالحسن جای گیرد و بوالحسن را در خویشتن یک قدم جای نیست.

و گفت: از هر قومی یکی بردارد و آن قوم را بدو بخشد قومی را به دوستی گرفت و از خلق جدا واکرد.

و گفت: در گوشهٔ بنشیند و روی به من فرا کنید.

و گفت: مردان که بالا گیرند به پاکی بالا گیرند نه به بسیاری کار.

و گفت: اگر ذره نیکوئی خویش بر تو بگشاید در عالم کسی نباشد که تو را از وی بباید شنیدم یا بباید گفتن.

و گفت: علماء گویند که ما وارثان رسولیم رسول را وارث ماایم که آنچه رسول بود بعضی ماداریم رسول درویشی اختیار کرد ودرویشی اختیار ماست با سخاوت بود و با خلق نیکو بود و بی‌خیانت بود با دیدار بود رهنمای خلق بود بی‌طمع بود شر و خیر از خداوند دید با خلقش غش نبود اسیر وقت نبود هرچه خلق از او بترسند نترسید وهرچه خلق بدو امید دارند او نداشت بهیچ غره نبود و این جمله صفات جوانمردان است رسول علیه السلام دریایی بود بی‌حد که اگر قطرهٔ از آن بیرون آید همه عالم و آفریده غرق شود درین غافله که ماییم مقدمه حق است آخرش مصطفی است بر قفا صحابه‌اند خنک آنها که درین قافله‌اند و جانهاشان با یکدیگر پیوسته است که جان بوالحسن را هیچ آفریده پیوند نکرد.

و گفت: بسی جهد بباید کرد تا بدانی که نشایی و بسیار بباید دید که بینی که نشایی.

و گفت: دعوی کنی معنی خواهند و چون معنی خواهند و چون معنی پدید آید سخن بنماند که از معنی هیچ نتوان گفت.

وگفت: خدای تعالی همه اولیا و انبیا را تشنه درآورد و تشنه ببرد.

و گفت: این نه آندریاست که کشتی بازدارد که صدهزار بر خشکی این دریا غرق شوند بلکه به دریا نرسند اینجا چه باز دارد خدا و بس.

و گفت: رسول علیه السلام در بهشت شود خلقی بیند بسیار گوید الهی اینان بچه درآمدند گوید برحمت هر که برحمت خدا درآید بدر شود جوانمردان به خدا درشوند ایشان را براهی برد خدا که در آن راه خلق نبود.

و گفت: هزار منزلست بنده را به خدا اولین منزلش کرامات است اگر بنده مختصر همت بود بهیچ مقامات دیگر نرسد.

وگفت: راه دو است یکی راه هدایت و دیگر راه ضلالت آنچه راه ضلالتست آن راه بنده است به خداوند و آنچه راه هدایت است راه خداوند است به بنده پس هر که گوید بدو رسیدم نرسید وهر که گوید بدویم رسانیدند رسید.

و گفت: هر که او را یافت بنماند و هر که او را نیافت بنمرد.

وگفت: یک ذره عشق از عالم غیب بیامد و همه سینهای محبان ببوید هیچکس را محرم نیافت همه با غیب شد.

و گفت: در هر صد سال یک شخص از رحم مادر بیاید که او یگانگی خدای را شاید.

و گفت: او را مردانی باشند مشرق و مغرب علی و ثری در سینهٔ ایشان پدید نیاید.

و گفت: هر آن دلی که بیرون از خدای درو چیزی دیگر بود اگر همه طاعتست آن دل مرده است.

گفتند دلت چگونه است گفت: چهل سال است تا میان من ودل جداء انداخته‌اند.

و گفت: مادر فرزند را چند بار گوید مادر ترا میراد بنه تواند مرد و لیکن در آن گفت: صادق باشد و گفت: سه چیز با خداء نگاهداشتن دشوار است سر با حق و زبان با خلق و پاکی در کار.

و گفت: چیز میان بنده و خدا حجاب بتواند کردن مگر نفس همه کس ازین بنالیدند به خدا و پیغمبران نیز بنالیدند.

و گفت: دین را از شیطان آن فتنه نیست که از دو کس عالمی بر دنیا حریص و زاهدی از علم برهنه و صوفی را گفت: اگر برنائی را با زنی در خانه کنی سلامت یابد و اگر باقرایی در مسجد کنی سلامت نیابد.

و گفت: نگر تا از ابلیس ایمن نباشد که در هفتصد درجه در معرفت سخن گوید.

و گفت: از کارها بزرگتر ذکر خدای است و پرهیز و سخاوت و صحبت نیکان.

و گفت: هزار فرسنگ بشوی تا از سلطانیان کسی را نبینی آن روز سودی نیک کرده باشی.

وگفت: اگر مؤمن را زیارت کنی باید که ثواب آن به صد حج پذیرفته ندهی که زیارت مؤمن را ثواب بیشتر است از صدهزار دینار که بدرویشان دهی چون زیارت مؤمن کنی باعتقاد گیری که خدای تعالی بر شما رحمت کرده است.

و گفت: قبله پنج است کعبه است که قبلهٔ مؤمنان است و یدگر بیت المقدس که قبله پیغامبران و امتان گذشته بوده است و بیت المعمور بآسمان که آنجا مجمع ملایکه است و چهارم عرش که قبله دعاست و جوانمردان را قبله خداست فاینماتولو افثم وجه الا و گفت: این راه همه بلا و خطرست ده جای زهرست یازدهمین جای شکرست.

و گفت: تا نجویندت مجوی که آنچه جوئی چون بیابی بتو ماند و چون تو بود.

وگفت: بهرمندتر از علم آنست که کاربندی و از کار بهتر آنست که بر تو فریضه‌ست و گفت: چون بنده عز خویش فراخدای دهد خدای تعالی عز خویش بر آن نهد و باز به بنده دهد تا بعز خدا عزیز شود.

وگفت: خردمندان خدای را به نور دل بینند ودوستان بنور یقین و جوانمردان بنور معاینه.

پرسیدند که تو خدای را کجا دیدی گفت: آنجا که خویشتن ندیدم.

و گفت: کسانی بودند که نشان یافت دادند و ندانستند که یافت محالست و کسانی بودند که نشان مشاهده دادند و ندانستند که مشاهده حجابست.

و گفت: هرکه بر دل و اندیشه حق و باطل درآید او را او ز رسیدگان نشماریم.

و گفت: من نگویم که کار نباید کرد ترا اما بباید دانستن که آنچه می‌کنی تو می‌کنی یا بتو می‌کنند آن بازرگانی اینست که بنده با سرمایه خداوند می‌کند چون سرمایه باخداوند دهی تو با خانه شوی ترا باول خداوندست و بآخر هم خداوند ودر میانه هم خداوند و بازار تو ازو رواست نی تو هر که به نصیب خویش بازار بیند او را آنجا راه نیست.

و گفت: همه مجتهدات از سه بیرون نبود یا طاعت تن بود یا ذکر به زبان یا فکر دل مثل این چون آب بود که به دریا در شود به دریا کجا پدید آید این سه تمام.

و گفت: آنگاه که دریا پدید آید جمله معامله او و از آن جمله جوانمردان غرقه شود جوانمردی آن بود که فعل خویش نه‌بینی وگفت: که فعل تو چون چراغ بود و آن دریا چون آفتاب آفتاب چون پدید آید به چراغ چه حاجت بود وگفت: ای جوانمردان هشیار باشید که اور ا به مرقع و سجاده نتوانید دید هر که بدین دعوی بیرون آید او را کوفته گردانند هرچه خواهی گو باش جوانمردی بود که نفس و جانی نبود روز قیامت خصم خلق خلقست و خصم ما خداوند است چون خصم او بود داوری هرگز منقطع نشود او ما را سخت گرفته است و ما او را سخت تر.

و گفت: با خدای بزرگ همت باشید که همت همه چیزی بتو دهد مگر خداوندی و اگر گوید خداوندی نیز بتو دهم بگویی که دادن و دهم صفت خلقست بگوی الله بی‌جای الله بی‌خواست الله بی‌همه چیزی هستی آنرا نیکو بود که می‌خورده بود.

و گفت: تا کی گوئی صاحب رای و صاحب حدیث یکبار بگوی ای الله بی‌خویشتن یا بگوی الله بسزای او.

و گفت: کسانی می‌آیند با گناه بعضی می‌آیند با طاعت این نه طریق است که با این هیچ درگنجد تو هر دو را فراموش کن چه ماند الله هر که بوقت گفتار و اندیشه خدای را با خویشتن نبیند در این دو جای بآفت درافتد.

وگفت: همه خلق درآنند که چیزی آنجا برند که سزای آنجا بود از اینجا آنجا چیزی برند که آن غریب بود و آن نیستی بود.

و گفت: امام آن بود که بهمه راهها رفته بود.

وگفت: از طاعت خلق آسمان و زمین آنجا چه زیادت پدید آمده است تا از آن تو پدید آید زیادتی کردن چه افزایی ازمعامله چندان بس که شریعت را بر تو تقاضائی نبود و از علم چندانی بس بود که بدانی که او ترا چه فرموده است و از یقین چندان بس بود که بگویی و بدانی که آنچه روزی تست به تو آید و از زهد چندان بس بود که بدانی که آنچه تو می‌خوری روزی تست تا نگویی که این خورم یا آن خورم.

و گفت: خدای تعالی با بنده چندان نیکوئی بکند که مقام او بعلیین بود اگر به خاطر او درآید که از رفیقان من کسی بایستی تا بدیدی او رانیک مردی نرسد.

و گفت: آسمان بشماری پس خدای را بدانی بدانکه راه بر تو دراز بود به نور یقین برو تا راه بر تو کوتاه گردد.

و گفت: بایست و می‌گوئی الله تا در فنای شوی.

و گفت: بر همه چیزی کتابت بود مگر بر آب و اگر گذر کنی بر دریا از خون خویش بر آب کتابت کن تا آن کزبی‌تو درآید داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفته‌اند.

و گفت: چون ذکر نیکان کنی میغی سپید برآید و عشق ببارد ذکر نیکان عام را رحمت است و خاص را غفلت.

و گفت: مومن از همه کس بیگانه بود مگر از سه کس یکی از خداوند دوم از محمد علیه السلام سیم از مؤمنی دیگر که پاکیزه بود.

وگفت: سفر پند است اول به پای دوم بدل سیم جهت چهارم بدیدار پنجم در فناء نفس.

و گفت: در عرش نگرستم تا غایت مردمان جویم و غایتهائی دیدم که مردان خدا در آن بی‌نیاز بودند بی‌نیازی مردان غایت مردان بود که چون چشم ایشان به پاکی خداوند برافتد بی‌نیازی خویش بینند.

و گفت: مردانی که از پس خدا شوند چیزی از آن خدا بر ایشان آید هرچه بدیشان در بود از ایشان فرو رفت از زکوة و روزه و قرآن و تسبیح و دعا که از آن خداوند درآمد وجایگاه بگرفت یعنی که هر طاعت که بعد از آن کنند نه ایشان کنند برایشان برود که هزار مرد در شرع برود تا یکی پدید آید که شرع درورود.

و گفت: صوفی را نود و نه عالمست یکی عالم از عرش تاثری و از مشرق تا مغرب همه را سایه کند و نود و هشت را در وی سخن نیست و دیدار نیست صوفئی روزی است که به آفتابش حاجت نیست و شبی است بی‌ماه و ستاره که به ماه و ستاره‌اش حاجت نیست.

و گفت: آنکس را که حق او را خواهد راهش او نماید پس راه بر وی کوتاه بود.

و گفت: طعام و شراب جوانمردان دوستی خدا بود.

و گفت: هر کس که غایب است همه ازو گویند آنکس که حاضر است ازو هیچ نتوان گفت.

وگفت: خدای تعالی بر دل اولیای خویش از نور بنائی کند و بر سر آن بنا بنائی دیگر و همچنین بر سر این یکی دیگر تا به جایگاهی که همگی او خدا بود.

و گفت: خداوند از هستی خود چیزی درین مردان پدید کرده است اگر کسی گوید این حلول بود گویم این نورالله می‌خواهند خلق الخلق فی ظلمته ثم عرش علیهم من نوره.

و گفت: خداوند بنده را بخود راه بازگشاید چون خواهد که برود در یگانگی او رود و چون بنشیند دریگانگی او نشیند پس هر که سوخته بود به آتش یا غرقه بود به دریا با او نشیند.

و گفت: درویش آن بود که در دلش اندیشه نبود می‌گوید و گفتارش نبود می‌بیند و می‌شنود و دیدار و شنوائیش نبود می‌خورد ومزه طعامش نبود حرکت و سکون و شادی و اندوهش نبود.

و گفت: این خلق بامداد و شبانگاه درآیند می‌گویند می‌جوییم ولیکن جوینده آنست که او راجوید.

و گفت: مهری بر زبان برنه تا نگویی جز از آن خدا و مهری بر دل نه تا نیندیشی جز از خدا و همچنین مهری بر معامله و لب دندان نه تا نورزی کار جز باخلاص و نخوری جز حلال.

و گفت: چون دانشمندان گویند من تو نیمن باشی و چون نیمن تو چهار یک باش.

و گفت: تا نباشید همه شما باشید خدا می‌گوید اینهمه خلق من آفریده‌ام ولیکن صوفی نیافریده‌ام یعنی معدوم آفریده نبود یک معنی آنست که صوفی از عالم امرست نه ازعالم خلق.

و گفت: صوفی تنیست مرده ودلیست نبوده و جانیست سوخته.

و گفت: یک نفس با خدا زدن بهتر از همه آسمان و زمین.

وگفت: هرچه برای خدا کنی اخلاصست و هرچه برای خلق کنی ریا.

و گفت: عمل چون شیرست چون پای بگردنش کنی روباه شود.

و گفت: پیران گفته‌اند چون مرید بعلم بیرون شود چهار تکبیر در کار او کن و او را از دست بگذار.

و گفت: باید که در روزی هزار بار بمیری و باز زنده شوی که زندگانی یابی هرگز نمیری.

و گفت: چون نیستی خویش بوی دهی او نیز هستی خویش بتو دهد.

و گفت: باید که پایت را آبله برافتد از روش و یا تنت را از نشستن و دلت را از اندیشه هر که زمین را سفر کند پایش را آبله برافتد و هر که سفر آسمان کند دل را افتد و من سفر آسمان کردم تا بر دلم آبله افتاد.

و گفت: هر که تنها نشیند باخداوند خویش بود و علامت او آن بود که اوخدای خویش را دوست دارد.

و گفت: استاد بوعلی دقاق گفته است که از آدم تا به قیامت کس این راه نرفت که راه مغیلان گرفته است مرا بدین از اولیاء و انبیا خوارمی‌آمد که اگر آن راه که بنده به خدا شود مغیلان گرفته است آن راه که از خدا به بنده آید چیست.

و گفت: آدم تا به قیامت کس اگر آن راه که ترا بر تو آشکاری کند شهادت و معرفت و کرامت وجود بر تو آشکارا کرده بود تا همه مخلوقات چون خویشتن را بر تو آشکارا کند آنرا صفت نبود.

و گفت: خدای تعالی لطف خویش را برای دوستان دارد و رحمت خویش برای عاصیان.

وگفت: با خدای خویش آشنا گرد که غریبی که به شهر آشنائی دارد با کسی آنجا قوی دل‌تر بود.

و گفت: هر که دنیا و عمر بسر کار خدای در نتوان کرد گو دعوی مکن که بقیامت بی بار بر صراط بگذرد.

وقتی به شخصی گفت: کجا می‌روی گفت: به حجاز گفت: آنجا چه کنی گفت: خدای را طلب کنم گفت: خدای خراسان کجاست که به حجاز می‌باید شد رسول علیه السلام فرمود که طلب علم کنید و اگر به چین باید شدن نگفت: طلب خدای کنید.

و گفت: یک ساعت که بنده به خدا شاد بود گرامی‌ تر از سالها که نماز کند و روزه دارد این آفریدهٔ خدا همه دام مؤمن است تا خود بچه دام واماند.

و گفت: کسی که روز به شب آرد و مومنی نیازرده بود آن روز تا شب با پیغامبر علیه السلام زندگانی کرده بود و اگر مؤمن بیازارد آنروز خدای طاعتش نپذیرد.

و گفت: از بعد ایمان که خدا بنده را دهد هیچ نیست بزرگتر از دلی پاک و زبانی راست.

و گفت: هر که بدین جهان از خدا و رسول و پیران شرم دارد بدان جهان خدای تعالی ازو شرم دارد.

وگفت: سه قوم را به خدا راهست با علم مجرد با مرقع و سجاده با بیل ودست والا فراغ نفس مرد را هلاک کند.

و گفت: پلاس داران بسیارند راستی دل می‌باید جامه چه سود کند که اگر به پلاس داشتن و جو خوردن مرد توانستی گشتن خر بایستی که مرد بودندی که همه پلاس را دارند و جو خورند.

و گفت: مرا مرید نبوده زیرا که من دعوی نکردم من می‌گویم الله و بس.

و گفت: در همه عمر خویش اگر یک بار او را بیازرده باشی باید که همه عمر بر آن همی گریی که اگر عفو کند آن حسرت برنخیزد که چون او خداوندی را چرا بیازردم.

و گفت: کسی باید که به چشم نابینا بود و به زبان لال و به گوش کر که تا او صحبت و حرمت را بشاید.

و گفت: طاعت خلق بسه چیز است به نفس و زبان و بدل بردوام از این سه باید که به خدا مشغول بود تا که از این بیرون شود و بی‌حساب به بهشت شود.

وگفت: تحیر چون مرغی بود که از مأوای خود بشود به طلب چینه و چینه نیابد و دیگرباره راه مأوی نداند.

وگفت: که هر یک آرزوی نفس بدهد هزار اندوهش در راه حق پدید آید.

و گفت: قسمت کرد حق تعالی چیزها را بر خلق اندوه نصیب جوانمردان نهاد و ایشان قبول کردند.

وگفت: در راه حق چندان خوش بود که هیچ کس نداند چون بدانستند همچون خوردن بود بی‌نمک.

حکایت کرده‌اند از شیخ بایزید که او گفت: از پس هر کاری نیکوکاری بدمکن تا چون چشم تو بدان افتد بدی بینی نه نیکوئی شیخ گفت: بر تو باد که نیکی و بدی فراموش کنی.

وگفت: جوانمردان دست از عمل پندارند عمل دست از ایشان بندارد.

و گفت: چون خداوند تعالی تقدیری کند و تو بدان رضا دهی بهتر از هزار هزار عمل خیر که تو بکنی و او نپسندد.

و گفت: یک قطره از دریای احسان بر تو افتد نخواهی که در همه عالم از هیچ گویی و شنوی و کسی را بینی.

گفت: در دنیا هیچ صعب‌تر از آن نیست که ترا با کسی خصومت بود.

و گفت: نماز و روزه بزرگ است لیک کبر وحسد و حرص از دل بیرون کردن نیکوتر است.

و گفت: معرفت هست که با شریعت آمیخته بود و معرفت هست که از شریعت دورتر است ومعرفت هست که با شریعت برابر است مرد باید که گوهر هر سه دیده بود تا با هرکسی گوید که از آنجا بود.

و گفت: یک بار خدای را یاد کردن صعبتر است از هزار شمشیر بر روی خوردن.

و گفت: دیدار آن بود که جز او را نبینی و گفت: کلام بی‌مشاهده نبود.

و گفت: جهت مردان چهل سال است ده سال رنج باید بردن تا زبان راست شود و ده سال تا دست راست شود و ده سال تا چشم راست شود و ده سال تادل راست شود پس هر که چهل سال چنین قدم زند و بدعوی راست آید امید آن بود که بانگی ازحلقش برآید که درآن هوا نبود.

و گفت: بسیار بگریید و کم خندید و بسیار خاموش باشید وکم گوئید و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید.

وگفت: هر که خوشی سخن خدای ناچشیده ازین جهان بیرون شود او را چیزی نرسیده باشد.

و گفت: تاخداوند به مدارنبود با خلق به مدار بود با مصطفی خردمندان با خدا ناپاک‌اند زیرا که او بی‌باکست و کسی که او بی‌باک بود بی‌باکانرا دوست دارد.

و گفت: این راه راه ناپاکانست و راه دیوانگان و مستان با خدا مستی و دیوانگی و ناپاکی سود دارد.

وگفت: ذکرالله ازمیان جان صلوات بر محمد از بن گوش.

و گفت: ازین جهان بیرون نشوی تا سه حال بر خویشتن نبینی اول باید که در محبت او آب از چشم خویش بینی دیگر از هیبت او بول خویش بینی دیگر باید که در بیداری استخوانت بگدازد و باریک شود.

وگفت: چنان یاد کنید که دیگر بار نباید کرد یعنی فراموش مکن تا یادت نباید آورد.

وگفت: غایب تو باشی و او باشد دیگر آنست که تو نباشی همه او بود.

و گفت: سخن مگویید تا شنوندهٔ سخن خدا را نبیند و سخن مشنوید تا گویندهٔ سخن خداوند را نبیند.

وگفت: هرکه یکبار بگوید الله زبانش بسوخت دیگر نتواند گفت: الله چون تو بینی که می‌گوید ثنای خداوند است بر بنده.

و گفت: در جوانمردان اندوهی بود که بهر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آنست که خداوند تا او را یاد کنند و بسزای او نتوانند.

و گفت: اگر دل تو با خداوند بود و همه دنیا ترا بود زیان ندارد و اگر جامهٔ دیبا داری و اگر پلاس پوشیده باشی که دل تو باخداوند نبود ترا از آن هیچ سودی نیست.

و گفت: چون خویشتن را با خدابینی وفابود و چون خدا را با خویشتن بینی فنا بود.

و گفت: هرکه با این خلق کودک بینی با خداوند مردست و هرکه با این خلق مردست با خداوند مرد است و گفت: کس هست که هم بهل‌اند که برگیرد و هم بگذارند که به‌بیند و کس هست که اگر خواهد درشود و اگر خواهد بیرون آید و کس ببیند هست که چون درشود به نگذارند که بیرون آید.

وگفت: خدای تعالی خلق را از فعل خویش آگاه کرد اگر از خویشتن آگاه گردی لااله الاالله گویی به نماندی یعنی غرق شوندی.

و گفت: چگویی در کسی که در بیابان ایستاده بود و در سر دستار ندارد در پا نعلین و در تن جامه و آفتاب در مغزش می‌تابد وآتش از زیر قدمش بر می‌آید چنانکه پایش را بر زمین فرا نبود و از پیش رفتن روی ندارد و از پس باز شدن راه نیابد و متحیر مانده باشد در آن بیابان.

و گفت: غریب آن بود که در هفت آسمان و زمین هیچ باوی یک تاره موئی نبود و من نگویم که غریبم من آنم که بازمانه نسازم و زمانه بامن نسازد.

و گفت: آنکس که تشنهٔ خدا بود اگرچه هرچه خدا آفریده است بوی دهی سیر نشود.

و گفت: غایت بنده با خدا سه درجه است یکی آنست که بر دیدار بایستد وگوید الله دیگر آنست که بی‌خویشتن گوید الله سیم آنکه ازو با او گوید الله.

وگفت: خدای را بابنده با چهار چیز مخاطبه است بتن و بدل و بمال و به زبان اگر تن خدمت رادر دهی و زبان ذکر را راه رفته نشود تا دل با او در ندهی و سخاوت نکنی که من این چهار چیز دارم و چهار چیز ازو بخواستم هیبت و محبت و زندگانی با او و راه در یگانگی پس گفتم به بهشت امید مده و بدوزخ بیم مکن از این هر دو سرای مرا توای.

و گفت: مردمان سه گروهند یکی ناآزرده با تو آزار دارد و یکی بیازاری بیازارد و یکی که بیازاری نیازارد.

و گفت: این غفلت در حق خلق رحمت است که اگرچند ذره آگاه شوند بسوزند.

وگفت: خدای تعالی خون همه پیغمبران بریخت و باک نداشت خدا این شمشیر بهمه پیغمبران درافشاند و این تازیانه بهمه دوستان زد و خویشتن را بهیچ کس فرا نداد عیارست برو تو نیز عیار باش دست بدون او فرامده.

و گفت: خدای تعالی هرکس را به چیزی از خویشتن بازکرده سات و خویشتن را بهیچ فرا ندهد این جوانمردان بروید و با خدا مرد باشید که شما را به چیزی از خویشتن باز نکند.

و گفت: ای بسا کسان که بر پشت زمین می‌روند ایشان مردگانند و ای بسا کسانی که در شکم خاک خفته‌اند و ایشان زندگانند.

و گفت: دانشمندان گویند پیغمبر علیه السلام نه زن داشت و یکساله قوت ننهادی و فرزندانش بودند گوییم بلی آنهمه بود ولیکن شصت و سه سال درین جهان بود که دل او ازین خبر نداشت آنهمه بروی می‌رفت و او که خبر داشت از خدا داشت.

و گفت: از هر جانب که نگری خداست و اگر زبر نگری و اگر زیر نگری و اگر راست نگری و اگر چپ نگری و اگر پیش نگری و اگر از پس نگری.

و گفت: هرچه در هفت آسمان و زمین هست بتن تو درست کسی می‌باید که بیند.

وگفت: هرکه دل بشوق او سوخته باشد و خاکستر شده باد محبت درآیدو آن خاکستر را برگیرد و آسمان وزمین از وی پر کند اگر خواهی که بیننده باشی آنجا توان دید واگر خواهی که شنونده باشی آنجا توان شنید واگر خواهی که چشنده باشی آنجا توان چشید مجردی و جوانمردی از آنجا می‌باید.

و گفت: اگر جایگاهی بودی که آن جایگاه نه او را بودی و یا اگر کسی که آن کس نه او را بودی ما آنگه بر آن جایگاه و با آنکس نکردمی.

وگفت: قدم اول آنست که گوید خدا و چیزی دیگر نه و قدم دوم انسست و قدم سیم سوختن است.

و گفت: هر ساعتی می‌آیی و پشتهٔ گناه درکرده و گاه میآیی پشتهٔ طاعت درکرده تا کی گناه تا کی طاعت گناه رادست به پشت باز نه و سر بدریای رحمت فرو برده و طاعت را دست به پشت پا زن دو سر به دریای بی نیازی فرو برده و سر به نیستی خویش فرو بر و بهستی او برآور.

و گفت: در شب باید که نخسبم و در روز باید که نخورم و نخرامم پس به منزل کی رسم.

و گفت: اگر جبریل در آسمان بانگ کند که چون شما نبوده و نباشد شما او را بقول صادق دارید و لیکن از مکر خدا ایمن می‌باشید و از آفت نفس خویش و از عمل شیطان.

وگفت: تا دیو فریب نماند خداوند ننماید چون دیو نتواند فریفت خداوند به کرامت فریبد و اگر به کرامت نفریبد به لطف خویشتن بفریبد پس آنکس که بدیها نفریبد جوانمرد است.

و گفت: در غیب دریائیست که ایمان همه خلائق همچو کاهی است بر سر دریا بادهمی آید و موج همی زند ازین کنار تا بدان کنار و گاه و گاه از آن کنار با این کنار گاه بسر دریا.

وگفت: جوانمردی زبانیست بی‌گفتار و بینائیست بی‌دیدار تنی است بی‌کردار دلیلی است بی‌اندیشه و چشمه‌ای است از دریا و سرهای دریا.

و گفت: عالم علم بگرفت وزاهد زهد بگرفت و عابد عبادت و با این فرا پیش او شدند تو پاکی برگیر و ناپاک فرا پیش او شود که او پاکست.

و گفت: هر کرا زندگانی با خدا بود برنفس دل و جان خویش قادر نبود وقت او خادم او بود و بینائی و شنوائی او حق بود و هرچه در میان بینائی و شنوایی او بود سوخته شود و بجز حق هیچ چیز نماند قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون و گفت: اگر کسی از تو پرسد که فانی باقی را بیند بگو که امروزدر این سرای فنا بندهٔ فانی باقی رامی‌شناسد فردا آن شناخت نور گردد تا در سرای بقا به نور بقا باقی را بیند.

و گفت: اولیای خدای را نتوان دید مگر کسی که محرم بود چنانکه اهل ترا نتوانددید مگرکسی که محرم بود مرید هر چند که پیر را حرمت بیش دارد دیدش در پیر بیش دهد.

وگفت: هر کسی هر کسی ماهی در دریا گیرد این جوانمردان بر خشک گیرند و دیگران کشت بر خشک کنند این طایفه بر دریا کنند.

و گفت: اگر آسمان و زمین پر از اطاعت بود آنرا قدری نبود اگردر دل انکار جوانمردان دارد.

و گفت: هزار مرد این جهان را ترا ترک باید کرد تا بیک مرد از آن جهان برسی و هزار شربت زهر باید خورد تا بیک شربت حلاوت بچشی.

و گفت: دریغا هزار بار دریغا که چندین هزار سرهنگ و عیار و مهتر و سالار و خواجه و برنا که درکفن غفلت به خاک حسرت فرو می‌شوند که یکی از ایشان سرهنگی دین را نمی‌شاید.

و گفت: زندگانی درون مرگست مشاهده درون مرگست پای درون مرگست فنا و بقا درون مرگست و چون حق پدید آمد جز از حق هیچ چیز بنماند.

و گفت: با خلق باشی ترشی و تلخی دانی و چون خلقیت از تو جدا شود زندگانی باخدا بود.

و گفت: زندگانی باید میان کاف و نون که هیچ بنمیرد.

و گفت: آنکسی که نماز کند و روزه دارد به خلق نزدیک بود وآنکسی که فکرت کند به خدا.

وگفت: هفت هزار درجه است از شریعت تا معرفت وهفتصد هزار درجه است از معرفت تا به حقیقت و هزار هزار درجه است از حقیقت تا بارگاه باز بود هر یکی را به مثل عمری باید که چون عمر نوح و صفائی چون صفای محمد علیه السلام.

و گفت: معنی دل سه است یکی فانیست و دوم نعمت است و سیم باقیست آنکه فانی است مأوی گاه درویشی است آنکه نعمت است مأوی توانگریست و آنکه باقیست مأوی خداست.

وگفت: مرا نه تن است ونه دل و نه زبان پس مأوی این هر سه مرا خداست.

و گفت: مرا نه دنیا و نه آخرتی مأوی این هر دو مرا خداست.

و گفت: بس خوش بود ولکن بیمار که از آسمان و زمین گرد آیند تا او را شفا دهندبهتر نشود.

و گفت: کار کننده بسیارست و لکن برنده نیست و برنده بسیار است سپارنده نیست و آن یکی بود که کند و برد و سپارد.

و گفت: عشق بهره‌ایست از آن دریا که خلق را در آن گذر نیست آتشیست که جان را در او گذر نیست آورد بردیست که بنده را خبر نیست در آن و آنچه بدین دریاها نهند باز نشود مگر دو چیز یکی اندوه و یکی نیاز.

و گفت: برخندند قرایان و گویند که خدای را به دلیل شاید دانستن بلکه خدای را به خدا شاید دانست به مخلوق چون دانی .

و گفت: هر که عاشق شد خدای را به خدا شاید دانست به مخلوق چون دانی.

و گفت: هر که آنجا نشیند که خلق ننشیند با خدا نشسته بود و هر که با خدا نشیند عارفست.

و گفت: هرچه در لوح محفوظست نصیب لوح و خلقست نصیب جوانمردان نه آنست که بلوح درست وخدای تعالی همه در لوح بگفت: با جوانمردان چیزی گویند که در لوح نبود وکوهی آن نشاید بردن.

و گفت: این نه آن طریقست که زمانی بر او اقرار آورد یا بینایی بود که او را بیند یا شناختی که او را شناسد یا هفت اندام را نیز آنجا راه هست همه از آن اوست و جان در فرمان او اینجا خداییست و بس.

و گفت: کسانی دیده‌ام که به تفسیر قرآن مشغول بوده‌اند.

و گفت: عالم آن عالم بود که به خویشتن عالم بود عالم نبود آنکه به علم خود عالم بود.

و گفت: خدای تعالی قسمت خویش پیش خلقان کرد هرکسی نصیب خویش برگرفتند نصیب جوانمردان اندوه بود.

و گفت: درخت اندوه بکارید تا باشد که ببر آید و تو بنشینی و می‌گریی که عاقبت بدان دولت برسی که گویندت چرا می‌گریی.

گفتند اندوه بچه بدست آید گفت: بدانکه همه جهد آن کنی که درکار او پاک روی و چندانکه بنگری دانی که پاک نهٔ و نتوانی بود که اندوره او فرود آید که صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بدین جهان درآمدند و بیرون شدند و خواستند که او را بدانند سزای او و همه پیران همچنان نتوانستند.

و گفت: درد جوانمردان اندوهست که بدو عالم در نگنجد.

وگفت: اگر عمر من چندان بود که عمر نوح من ازین تن راستی نبینم و آنکه من ازین دانم اگرخداوند این تن را به آتش فرو نیارد داد من ازین تن بنه داده باشد.

پرسیدند ازنام بزرگ گفتن نامهای همه خود بزرگست بزرگست بزرگتر در وی نیستی بنده است چون بنده نیست گردید از خلق بشد در هیبت یک بود.

پرسیدند از مکر گفت: آن لطف اوست لیکن مکر نام کرده است که کرده با اولیا مکر نبود.

پرسیدند از محبت گفت نهایتش آن بود که هر نیکوئی که او با جمله بندگان کرده است اگر با او بکند بدان نیارامد و اگر بعدد دریاها شراب به حلق او فرو کند سیر نشود و می‌گوید زیادت هست.

پرسیدند از اخلاص گفت: هرچه بر دیدار خدا کنی اخلاص بود و هرچه بر دیدار خلق کنی ریا بود خلق در میانه چه می‌باید جای اخلاص خدا دارد.

پرسیدند که جوانمرد بچه داند که جوانمرد است گفت: بدانکه اگر خداوند هزار کرامت با برادر او کند و با او یکی کرده بود آن یکی نیز ببرد و بر سر آن نهد تا آن نیز برادر او بود.

پرسیدند که ترا ازمرگ خوف هست گفت: مرده را خوف مرگ نبود و هروعیدی که او این خلق را کرده است از دوزخ در آنچه من چشیدم ذرهٔ نبود و هروعده که خلق را کرده است از راحت ذرهٔ نبود در آنچه که من چشم می‌دارم.

و گفت: اگر خدای تعالی گوید بدین صحبت جوانمردان چه خواهی من گویم هم اینان را خواهم.

نقلست که دانشمندی را گفت: تو خدای را دوست داری یا خدا ترا گفت: من خدای رادوست دارم گفت: پس برو گرد او گرد که کسی را دوست دارد پی او گردد.

روزی شاگردی را گفت: چه بهتر بودی شاگرد گفت: ندانم گفت: جهان پر از مرد همه همچون بایزید.

و گفت: بهترین چیزها دلی است که در وی هیچ بدی نباشد.

روزی یکی را گفتند ریسمانت بگسلد چکنی گفت: ندانم گفت: بدست او ده تا دربندد.

و پرسیدند که فاوحی الی عبده ما اوحی چه بود گفت: دانستم آنچه گفت: خدای گفت: ای محمد من از آن بزرگترم که تو را گفتم مرا بشناس و تو از آن بزرگترین که گفتم خلق را به من دعوت کن.

پرسیدند که نام او بچه برند گفت: بعضی به فرمان برندو بعضی به نفس و بعضی بدوستی بعضی به خوف گه سلطان است.

گفتند جنید که هشیار درآمد وهشیار بیرون رفت وشبلی مست درآمد و مست برفت گفت: اگر جنید و شبلی را سئوال کنند و از ایشان پرسندکه شما در دنیا چگونه درآمدید و چگونه بیرون شدید ایشان نه از بیرون شدن خبر دارند ونه از آمدن هم در حال بسر شیخ ندا کردند که صدقت راست گفتی که از هردو پرسند همین گویند که خدای را دانند و از چیزهای دیگر خبر ندارند.

گفتند شبلی گفته است الهی همه خلق را بینا کن که ترا بینند گفتند دعوی بدتر است یا گناه گفت دعوی خودگناه است گفتند بندگی چیست گفت: عمر در ناکامی گذاشتن.

گفتند چکنیم تا بیدارگردیم گفت: عمر بیک نفس بازآورد و از یک نفس چنان دان که میان لب ودندان رسیده است.

گفتند نشان بندگی چیست گفت: آنجا که منم نشان خداوندی است هیچ نشان بندگی نیست گفتند نشان فقر چیست گفت: آنکه سیاه دل بود گفتند معنی این چگونه باشد گفت: یعنی از پس رنگ سیاه رنگی دیگر نبود گفتند نشان توکل چیست گفت: آنکه شیر و اژدها و آتش و دریا و بالش هر پنج ترا یکی بود که در عالم توحید همه یکی بود در توحید کوش چندانکه توانی که اگر در راه فرو شوی تو پرسود باشی و باکی نبود گفتند کار تو چیست گفت: همه روز نشسته‌ام و بردار برد، می‌زنم گفتند این چگونه بود گفت: آنکه هر اندیشه که بدون خدا در دل آید آنرا از دل می‌رانم که من درمقامی‌ام که بر من پوشیده نیست سرمگسی در مملکت برای چه آفریده است و ازو چه خواسته است یعنی بوالحسن نمانده است خبردار حق است من در میان نیم لاجرم هر چه در دست گیرم گویم خداوندا این را نهاد تن من مکن.

وگفت: پنجاه سال با خداوند صحبت داشتم با خلاص که هیچ آفریده را بدان راه نبود نماز خفتن بکردمی و این نفس را بر پای داشتمی و همچنین روز تا شب در طاعتش می‌داشتم و درین مدت که نشستمی بدو پای نشستمی نه متمکن تا آن وقت که شایستگی پدید آمد که ظاهرم اینجا در خواب می‌شدو بوالحسن به بهشت تماشا می‌کرد و به دوزخ درمی‌گردید و هر دو سرای مرا یکی شد با حق همی بودم تا وقتی که دوزخ را دیدم از حق ندا آمد این آنجاییست که خوف همه خلق پدید است از آنجای بجستم ودر قعر دوزخ شدم گفتم اینجای من است دوزخ با اهلش بهزیمت شد نتوان گفتن که چه دیدم ولیکن مصطفی را علیه السلام عتاب کند که امت را فتنه کردی.

وگفت: این طریق خدا نخست نیاز بود پس خلوت پس اندوه پس بیداری و میان نماز پیشین و نماز دیگر پنجاه رکعت نماز ورد داشتی که خلق آسمان و زمین در آن برخی نبودی چون بیداری پدید آمد آن همه را قضا کردن حاجت آمد.

گفت: چهل سالست تا نان نپختم و هیچ چیز نساختم مگر برای مهمان و مادر آن طعام طفیل بودیم چنین باشد که اگر جمله جهان لقمه کنند و در دهانی نهند از آن مهمانی هنوز حق اونگذارده باشند و ازمشرق تا به مغرب بروند تا یکی را براه خدا زیارت کنند هنوز بسیار نبود.

و گفت: چهل سالست تا نفس من شربتی آب سرد یا شربتی دوغ ترش می‌خواهد وی را نداده‌ام.

نقلست که چهل سال بود تا بادنجانش آرزو بود و نخورده بود یک روز مادرش پستان درو مالید وخواهش کرد تا شیخ نیم بادنجانی بخورد همان شب بود که سر پسرش بریدند و بر آستان نهادند و شیخ دیگر روز آن بدید و می‌گفت: آری که آن دیگ که ما بر نهاده‌ایم در آن دیگ گرم کم ازین سر نباید.

و گفت: با شما می‌گویم که کار من با او آسان نیست و شما می‌گویید که بادنجان بخور.

و گفت: هفتاد سالست تا با حق زندگانی کرده‌ام که نقطهٔ بر مراد نفس نرفته‌ام.

ونقلست که شیخ را پرسیدند که ازمسجد تو تا مسجدهای دیگر چند در میان است گفت: اگر بشریعت گیرید همه راست است و اگر به معرفت گیرید سخن آن شرح‌ها دارد و من دیدم که ازمسجدهای دیگر نور برآمد و به آسمان شد و برین مسجد قبهٔ از نور فرو برده‌اند و بعنان آسمان در می‌شد و آن روز که این مسجد بکردند من درآمدم و بنشستم جبرئیل بیامد و علمی سبز بزرد تا بعرش خدای و همچنین زده باشد تا به قیامت.

و گفت: یک روز خدا به من ندا کرد که هر آن بنده که به مسجد تو درآید گوشت و پوست وی بر آتش حرام گردد و هر آن بنده که درمسجد تو دو رکعت نماز کند به زندگانی تو و پس مرگ تو روز قیامت از عبادات خیزد.

وگفت: مؤمن را همه جایگاهها مسجد بود و روزها همه آدینه و ماهها همه رمضان.

و گفت: اگردنیا همه زر کند و مؤمن را سر آنجا دهد همه در رضاء او صرف کند و اگر یک دینار در دست کم خوردی کنی چاهی بکند و درآنجا کند و از آنجا بر نگیرد تا پس ازمرگ او میراث خوران برگیرند و سویق کنند وخشتی چند بر سر و روی یکدیگر زنند.

و گفت: از این جهان بیرون می‌شوم وچهارصد درم وام دارم هیچ بازنداده باشم وخصمان در قیامت از دامن من درآویخته باشند دوستر از آن که یکی سئوال کند و حاجت او رانکرده باشم.

و گفت: گاه گاه می‌گریم از بسیار جهد و اندوه و غم که به من رسد از برای لقمهٔ نان قوم که خورم و اگر خواهی باتو بگذارم.

و گفت: فردا در قیامت با من گویند چه آوردی گویم سگی با من دادی در دنیا که من خود درمانده شده بودم تا درمن و بندگان تودرنیفتد و نهادی پرنجاست بمن داده بودی من در جمله عمر در پاک کردن او بودم.

و گفت: از آن ترسم که فردا در قیامت مرا بینند بیارند و به گناه همه خراسانیان عذابم کنند.

وگفت: بیامدمی و به کنار گورستان فرو نشستمی گفتمی تا این غریب با این زندانیان دمی فرو نشیند.

و گفت: علی گفت: رضی الله عنه الهی اگر یک روز بود پیش از مرگ مرا توبه ده.

و گفت: مردمان دعا کنند و گویند خداوندا ما را بسه موضع فریاد رس یکی در وقت جان کندن دوم در گور سیم در قیامت من گویم الهی مرا بهمه وقتی فریادرس.

نقلست که گفت: یک شب حق تعالی را به خواب دیدم گفتم شصت سال است تا در امید دوستی تو می‌گذارم و در شوق تو باشم حق تعالی گفت: به سالی شصت طلب کرده و مادر ازل آلازال در قدم دوستی تو کرده‌ایم.

و گفت: یکبار دیگر حق تعالی را دیگر بخواب دیدم که گفت: یا بوالحسن خواهی که ترا باشم گفتم نه گفت: خواهی که مرا باشی گفتم نه گفت: یا ابالاحسن خلق اولین و آخرین در اشتیاق این بسوختند تا من کسی را باشم تو مرا این چرا گفتی گفتم بار خدایا این اختیار که تو به من کردی از مکر تو ایمن کی نتوانم بود که تو باختیار هیچکس کار نکنی و گفت: شبی به خواب دیدم که مرا به آسمان بردند جماعتی را دیدم که زار زار می‌گریستند ازملایکه گفتم شما کیستید گفتند ما عاشقان حضرتیم گفتم ما این حالت را در زمین تب و لرز گوییم و فسره شمانه عاشقانید و چون از آنجا بگذشتم ملایکه مقرب پیش آمدند و گفتند نیک ادبی کردی آن قوم را که ایشان عاشقان حضرت نبودند به حقیقت عاشقان کسی می‌باید که از پای سر کند و از سر پای و از پیش پس کند و از پس پیش و از یمین یسار کند و از یسار یمین که هر که یک ذره خویش را باز می‌یابد یک ذره از آن حضرت خبر ندارد پس از آنجا بقعر دوزخ فرو شدم گفتم تو می‌دم تا من می‌دمم تا از ما کدام غالب آید.

وگفت: درخواستم از حق تعالی که مرا بمن نمائی چنانکه هستم مرا بمن نمود با پلاسی شوخگن و من همی درنگرستم و می‌گفتم من اینم ندا آمد آری گفتم آنهمه ارادات و خلق و شوق و تضرع و زاری چیست ندا آمد که آنهمه ماییم تو اینی.

و گفت: چون بهستی او درنگریستمی نیستی من ازهستی خود سربرآورد چون به نیستی خود نگریستم هستی خود را نیستی من برآورد پس ماندم در پس زانوی خود بنشستم تا دمی بود گفتم این نه کار من است.

نقلست که چون شیخ را وفات نزدیک رسید گفت: کاشکی دل پر خونم بشکافتندی و به خلق نمودندی تا بدانندی که با این خدای بت پرستی راست نخواهد آمدن پس گفت: سی گز خاکم فروتر برید که این زمین زیر بسطام است روا نبود و ادب نباشد که خاک من بالای خاک بایزید بود وآنگاه وفات کرد بس چون دفنش کردند شب را برفی عظیم آمد دیگر روز سنگی بزرگ سپید بر خاک او نهاده دیدم و نشان قدم شیر یافتند دانستند که آن سنگ را شیر آورده است و بعضی گویند شیر را دیدند بر سر خاک او طواف می‌کرد و در افواهست که شیخ گفته است که هر که دست بر سنگ خاک ما نهد و حاجت خواهد روا شود و مجرب است از بعد آن شیخ را دیدند در خواب پرسیدند که حق تعالی با تو چه کرد گفت: نامهٔ بدست من داد گفتم مرا بنامه چه مشغول می‌کنی تو خود بیش از آن که بکردم دانستهٔ که از من چه آید من خود می‌دانستم که از من چه آیدنامهٔ به کرام الکاتبین رها کن که چون ایشان نبشته‌اند ایشان می‌خوانند و مرا بگذار که نفسی با تو باشم.

نقلست که محمدبن الحسین گفت: من بیمار بودم و دل اندوهگین از نفس آخر شیخ مرا گفت: هیچ مترس در آخر کار از رفتن جانست که گویی همی ترسم گفتم آری گفت: اگر من بمیرم پیش از تو آن ساعت حاضر آیم نزدیک تو دروقت مردن تو او اگر همه سی سال بود پس شیخ فرمان یافت ومن بهتر شدم.

نقلست که پسرش گفت: در وقت نزع پدرم راست بایستاد و گفت: درآیی و علیک السلام گفت: یا پدر کرا بینی گفت: شیخ بوالحسن خرفاتی که وعده کرده است از بعد چندین گاه و اینجا حاضر است تا من نترسم و جماعتی جوانمردان نیز با او بهم این بگفت: و جان بداد رحمةالله علیه.



ذکر شیخ ابراهیم شبانی

 

آن سلطان اهل تصوف آن برهان بی‌تکلیف آن امام زمانه آن همام یگانه آن خلیل ملکوت روحانی آن قطب وقت شیخ ابراهیم شیبانی رحمةالله علیه رحمة واسعه پیری به حق و شیخی مطلق بود و مشارالیه و محمود اوصاف و مقبول طوایف و درمجاهده و ریاضت شأنی عظیم داشت و درورع و تقوی آیتی بود چنانکه عبدالله منازل گفت: ابراهیم حجت خدایست بر فقرا و بر اهل آداب و معاملات وگردن شکن مدعیان است و رفیع قدر و عالی همت بود و جدی به کمال داشت و مراقبت بر دوام و همه وقتی محفوظ چنانکه گفت: چهل سال خدمت بوعبدالله مغربی کردم درین چهل سال از ماکولات خلق هیچ نخوردم درین چهل سال مویم نبالید و ناخنم دراز نشد و خرقه‌ام شوخگن نگشت و درین چهل سال در زیر هیچ سقف بیت المعمور.

و گفت: هشتاد سال است که به شهوت خویش هیچ نخورده‌ام.

و گفت: به شام مرا کاسه عدس آوردند بخوردم و به بازار شدم ناگاه به جاء درنگریستم خمهای خمر دیدم گفتند چه می‌نگری خمهای میست گفتم هم اکنون لازم شد بر من حسبت کردن در ایستادم و خمهای می‌ریختم و مرد تن زده پنداشت که من کس سلطانم چون مرا بازشناخت به نزدیک طولون برد تا دویست چوبم بزدند و بزندانم بازداشتند مدتی دراز بایستادم عبدالله مغربی آنجا افتادو شفاعت کرد پس چون مرا رها کردند چشمش بر من افتاد گفت: ترا چه افتاد گفتم سیر خوردن عدس بود و دویست چوب خوردن گفت: ارزان جستی.

و گفت: شصت سال بود تا نفسم لقمه گوشت بریان آرزو می‌کرد و نمی‌دادمش یک روز ضعفی عظیم غالب شد و کاردش باستخوان رسید و بوی گوشت پدید آمد نفسم فریاد گرفت و بسی زاری کرد که برخیز از این گوشت از برای خدای اگر وقت آمده است لقمهٔ بخواه برخاستم بر اثر بوی گوشت برفتم و آن بوی از زندان همی آمد چون در رفتم یکی رادیدم که داغش می‌کردند و او فریاد می‌کرد و بوی گوشت بریان برخاسته نفسم راگفتم هلا بستان گوشت بریان نفسم بترسید و تن زد و به سلامت ماندن قانع شد.

نقلست که گفت: هرگاه که به مکه رفتمی نخست روضه پیغمبر را علیه السلام زیارت کردمی و پس به مکه بازآمدی آنگه به مدینه شدمی دیگر بار به زیارت روضه بکردمی و گفتمی السلام علیک یا رسول الله از روضه آواز آمدی که و علیک السلام ای پسر شیبان.

و گفت: در گرمابه شدم و آبی بود فرا گذاشتم جوانی چون ماه از گوشه گرمابه آواز داد که تا چند آب بر ظاهر پیمائی یک راه آب به باطن فرو گذارگفتم توملکی یا جنی یا انسی بدین زیبائی گفت: هیچکدام من آن نقطه‌ام زیر بی‌بسم الله گفتم این همه مملکت توست گفت: یاابراهیم از پندار خود بیرون آیی تا مملکت بینی و از کلمات اوست که گفت: علم فنا و بقا بر اخلاص وحدانیت گردد و دوستی عبودیت هرچه جز این بود آنست که ترا به غلط افکند و زندقه بارآورد.

وگفت: هرکه خواهد که از کون آزاد آید گو عبادت خدای تعالی باخلاص کن که درعبودیت باخلاص بود از ماسوی الله آزاد گردد.

و گفت: هرکه سخن گوید در اخلاص و نفس را مطالبه نکند بدانکه حق تعالی او را مبتلا گرداند که پردهٔ او دریده شود در پیش اقران.

و گفت: هر که ترک کند خدمت مشایخ مبتلا شود به دعاوی کاذبه و فضیحت گردد بدان دعوی‌ها.

و گفت: هرکه خواهد که معطل گردد و عمل او باطل شود گو دست در رخصت زن.

وگفت: سفله آن بود که در خدای عاصی شود.

و گفت: سفله آنست که از خدای نترسد.

و گفت: سفله آنست که منت نهد بعطای خویش بر عطا ستاننده.

و گفت: شرف در تواضع است و عز در تقوی و آزادی در قناعت.

و گفت: چون خوف در دل قرار گیرد موضع شهوات بسوزاند در وی و رغبت دنیا از وی برآید.

و گفت: توکل سری است میان بنده و خداوند و واجب آن بود که بسروی مطلع نگردد جز خدا.

و گفت: از خدای تعالی مومنان را در دنیا بدانچه ایشان را در آخرت خواهد بود دو چیز است عوضش ایشان را از بهشت در مسجد نشستن است و عوض ایشان از دیدار حق مطالعه جمال برادران کردن.

و گفت: که گفتند ما را چرا دعایی نمی‌کنی گفت: من مخالف الوقت سوء الادب و کسی ازو وصیتی خواست گفت: خدای را یاد می‌دار و فراموش مکن و اگر این نتوانی مرگ را یاد می‌دار رحمةالله علیه.



ذکر ابوبکر صیدلانی رحمةالله‌علیه

آن فلک عبادت آن خورشید سعادت آن چشمهٔ رضا آن نقطه وفا آن شیخ ربانی شیخ ابوبکر صیدلانی رحمةالله علیه از جمله مشایخ و اعلای ایشان بود و صاحب جمال بر صفتی که در عهد خویش همتا نداشت در حالت و در معاملت و در ورع و تقوی و مشاهدت یگانه و از فارس بود و درنیشابور وفات کرد و شبلی او را بزرگ داشتی عظیم وسخن اوست که گفت: درجمله دنیا یک حکمت است و هر یک را از آن حکمت نصیب بر قدر کشف اوست.

و گفت: صحبت کنید با خدای عزوجل و اگر نتوانید با آنکس صحبت کند که با خدا صحبت کنید تا به برکت صحبت او شما را به خدای رساند و در دوجهان رستگاری باشد.

وگفت: هر که مصاحبت کند با علم او را چاره نبود ا زمشاهده امر و نهی.

و گفت: علم تو را بریده کند از جهل پس جهد در آن کن که تا ترا بریده نگرداند ا زخدای تعالی.

وگفت: وصل بی‌فصل است که چون فصل آمد وصل نماند.

و گفت: هر که صدق نگاه بدارد میان خویش و خدای صدق او رامشغول گرداند از آنکه او را فراغت خلق بود.

و گفت: راه بعدد خلق است و گفت: طریق خدای راست و بدو طریق نیست.

وگفت: مجالست خدا بسیار کن و با خلق اندک.

وگفت: بهترین خلق آن قومند که خیر درغیر نبینند و دانند که راه به خدای بسیارست بجز از آن راه که خاص این کسست و اما چنان باید که تقصیر نفس را داند در آنچه او در آن است.

وگفت: چنان باید که حرکات و سکنات مرد خدای را بود یا به ضرورتی بود که در آن مضطر بود و هر حرکت وسکون که غیر این بود که گفتیم آن هیچ نبود.

و گفت: عاقل آنست که سخن بر قدر حاجت گوید و هرچه افزون است دست از آن بدارد.

و گفت: هرکه را خاموشی و طرنیست او در فضولست و اگرچه ساکنست.

و گفت: علامت مرید آنست که او را از غیر جنس خویش نفرت بود و طلب جنس کند.

و گفت: زندگانی نیست مگر در مرگ نفس وحیوة دل درمرگ نفس است.

وگفت: ممکن نیست از نفس برون آمدن هم به نفس و لیکن امکان از نفس برون آمدن بخدایست و آن راست نشود مگر به درستی ارادت به خدا.

و گفت: نعمت عظیم‌تر از نفس برون آمدن است زیرا که عظیم‌تر حجابی میان تو و خدا نفس است پس حقیقت نیست مگر مرگ نفس.

و گفت: مرگ بابی است از ابواب آخرت و هیچ بنده به خدا نتواند رسید مگر بدان درگاه در شود.

وگفت: من چکنم و جمله خلق دشمن من.

وگفت: بر تو باد که مغرور نشوی به مکر و شاید که بود.

کسی گفت: مرا وصیتی بکن گفت: همت همت که همت مقدم همه اشیا است و مدار جمله اشیا بروست و رجوع جمله اشیا باوست چون شیخ وفات کرد اصحاب گفتند لوح بر سر خاک او راست کردیم و نام او بر آنجا نبشتیم هر بار یکی بیامدی و خراب کردی وناپدید شدی و لوح ببردی و از آن هیچکس دیگرخراب نکردی از استاد بوعلی دقاق پرسیدند سر این گفت: آن پیر در دنیا خود را پنهانی اختیار کرده بود تو می‌خواهی که آشکارا کنی حق تعالی نهان می‌کند والله بالصواب.


 

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe