باز با یادِ تو امشب به خودم شوک دادم
بر سرت داد زدم، فحشِ بدی، رُک دادم
باز بر خاطرههایت لگدی سخت زدم
باز هم حرصِ تو را بر دلِ بدبخت زدم
باز هم غُر زدم و چَکُشِ اعصاب شدم
باز مهمانِ شب و گریهی مهتاب شدم
باز با نامِ تو بر سادگیام لطمه زدم
باز از برزخِ رفتن، بشدم سوی عدم
مثل یک فیلم که بازیگرِ آن ناکام است
یا خدایی که وجودش همه در ابهام است
یا چو اَرّه، که درختی به دهان میسایید
یا که آن سایه که شبهای مرا میپایید
به سرم زد که من امشب به تو پرخاش کنم
باز در رابطهات با همه؛ کنکاش کنم
باز در خاطرههامان، غرق در وَهم شوم
باز هم سگ بشوم، قُلدُر و بیرحم شوم
فکرِ دیروز و پریروز، هنوزم داغ است
مَثَلِ حالِ مرا، با فرهاد، مصداق است
فکر دیروز هنوزم به جهان گند زدهاست
دشمنم شاد شد و بر همه لبخند زدهاست
هر شَبَح از من و از مثلِمن افسوس بخورد
خواب، نامرد شد و مثلِتو کابوس بخورد
طعنه زد هر کس و ناکس به تو و افکارت
به من و بیخبری از غُلِ استثمارت
باز با یاد تو امشب، به جهان شوک دادم
باز شعری به شجاعت، به شما رُک دادم
چَکُشِ خاطرههامان، لگدی سخت بخورد
باز هم فحشِ رکیکی منِ بدبخت بخورد
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن