افسوس از شبهای غمگین را سحر کردن
گم شد «تو» در این زندگی، از درد پیچید و…
دردِ «داوینچی»، غصههای مَردِ بیفردا
مهمانِ «شامِ آخر» و یک زن، که ترسید و…
یک زن که ترسید و گریزان رفت از اینجا
یک زن که در خود با خشونت خودزنی میکرد
دردِ «داوینچی»، «شامِ آخر»، مَردِ بیفردا
با هرچه «من» بود آشکارا دشمنی میکرد
با حرص از «من»، «شامِ آخر» را تناول کرد
یک میخ در کنجِ خیابان، در تصادف مُرد
دیشب «داوینچی» با خدایش خودکشی کرد و…
یک زخمِ کهنه با خشونت روحِ من را خورد
آن دورها یک بغض بر گوسالهای قی شد
روحِ «داوینچی» بیصدا در خود فرو میرفت
در «شامِ آخر» زهر بود و زن نمیدانست
یک مَرد از رویای او، بیآبرو میرفت
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن