شهر، بیحوصله بود و همه در غَم بودند
در دغلبازی و نیرنگ، مُصَمَّم بودند
گرچه در بیهنری، سخت مُنَظَّم بودند!
در تَوَهُّم، «پَپهها» گُنده و "رستم" بودند!
ناامید از «پَپهها»، خسته و محزون رفتم
خفه در انگل و بیماری و طاعون، رفتم
من در این بیهنرآباد، کفن دارم؟… نه!
یا که امید به فردای وطن دارم؟… نه!
یا که آفتابه و یخدان و لگن دارم؟… نه!
عاقبت راه جز از سوی لجن دارم؟… نه!
با دلی خسته و نالان، ز وطن خواهم رفت
از لجن آمدهام، سوی لجن خواهم رفت
«ژنِ برتر» نشد اَر قسمتِ ما، قسمت بود!
پیشِ «عارف» ننهٔ ما نه جز از کُلفَت بود!
سگدوهای شب و روزم همه از حکمت بود!
ای دریغا! ژنتیک عاملِ هر ثروت بود!
همهاش ارث پدر! مالِ خودت! نوشت باد!
چون که مُردی، دو سه «حوری»، به آغوشت باد!
در غَمِ غُربت و دوری ز وطن آب شدند!
«چادر» افتاد و سپس عکس تو را قاب شدند!
بود «آزاده» و در بندِ «ریا»، خواب شدند!
«آبِجو»؛ نوش… رفیقان همه ناباب شدند!
مملکت شد خفه از دود و دَمِ اهلِ ریا
بوی گُه پر شده از «تهران» تا «ویرجینیا»!
دلقکی مُدعیِ اهلِ تصوُّف بوده است!
همهشب مغزِ تو را فکرِ تصرُّف بوده است!
هرکجا عقل بُوَد، غرقِ تأسُّف بوده است!
ظاهرا حاصلِ یک فعلِ تصادف بوده است!
در تَوَهُّم همه را گوش به فرمان دید و…
دو سه زوری بزد و باز به اذهان رید و…
«تتلی» غرقِ سیاست، غرقِ تحقیق و علوم!
در پیِ کسبِ مُجَوِّز، عنصری نامفهوم!
مانده از این رانده از آن، چون کلاغی محکوم!
گُندهلاتی مُتوَهِّم، قهرمانی موهوم!
مثل ترکیب پنیر و عدس و نونِکباب!
حامیِ حَقِّ زنان در گروِ حفظِ حجاب!
شبِ این مُلکِ سیه شد! چه شبی! مهتابی!
آسمانش خفه در دود و زمین: بیآبی…
در پیِ «صیغه» -جماعت- سایتِ همسریابی!
و «مسی» بود در ایران و… ولی قلّابی!
چه بگویم دگر از کرّ و فرِ این مَردم؟
غوطهور در لجن و بیهنر و سردرگم
گفتم از وَضعِ اسفبارِ وطن ابیاتی
در پلیدی و تباهی، مردمی افراطی
همه در فسق و فجور و خِلَل و الواطی
نشنیدم من از آمال و امید، اصواتی
نعرهها، عربدهها، مُرده در این الفاظ است
سایهٔ مرگ بر این مُلک طنینانداز است
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن