“رسوایی” / غزل پست مدرن / بهمن انصاری

دوباره می‌خواند، در نبودنم یادت
دوباره در وسطِ گریه‌ها و فریادت

دوباره می‌خواند، در غروبِ خاطره‌ها
دوباره فحشم و بُغضت، تَهِ مشاجره‌ها
 
دوباره حسِّ سیاهم، دوباره تنهایی
شب و من و غم و اشک و تو و خودارضایی

دوباره دلهُره از پیچ‌های پیچاپیچ
دوباره می‌خواند، در هجومِ مُشتی «هیچ»…

▪️

که در غروبِ شعر، بی‌‌هوا تو گریه شوی
که باز هم خفه در دودهای ریه شوی

که باز هم خفه در من، دوباره جان گیری
که باز آخرِ «بهمن»، دوباره جان گیری

که هق‌هق‌ات باشم، در غروبِ خاطره‌ها
که مُرده باشی و باشم… تَهِ مشاجره‌ها

که باز باشم و باشی فرو به تنهایی…
و دلهُره -که منم- در غروبِ تنهایی…

▪️

و دلهُره -که منم- خسته در تنت باشد
و باز نوروزت، مرگِ بهمنت باشد

و باز در جسدِ یک زنی تو جان بشوی
و باز زخمِ عمیقی در استخوان بشوی

و باز هم کردن، بینِ شعرها گذری
و باز حسِّ سیاهت، دوباره دربدری…

و باز در شب و شب‌های بی‌تو نعره شدن
و باز حمله به مغزم، و میخ و اَرّه شدن

▪️

دوباره می‌خواند، در نبودنت یادم
دوباره از تو و چشمت -که رفت- افتادم…

دوباره در وسطِ گریه‌های شب، مُردم
دوباره رفتی و رفتم، چه زود پژمُردم

دوباره نفرت و ترسم از این عبوری که…
دوباره جیغِ تو در شهرِ سوت و کوری که…

دوباره فریادم، در غروبِ تنهایی
دوباره آخرِ قصّه‌، و باز رسوایی…

 

بهمن انصاری / غزل پُست‌مُدرن

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe