دیوان سنایی (غزل 300 تا 399)

ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن
از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن
لاابالی پیشه‌گیر و عاشقی بر طاق نه
عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن
گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات
دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن
پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن
دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری
دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن
ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن
دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو
چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن
ور به عمر اندر به نادانی نشسته بوده‌ای
از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن


خانهٔ طاعات عمارت مکن
کعبهٔ آفاق زیارت مکن
امهٔ تلبیس نهفته مخوان
جامهٔ ناموس قضاوت مکن
قاعدهٔ کار زمانه بدان
هر چه کنی جز به بصارت مکن
سر به خرابات خرابی در آر
صومعه را هیچ عمارت مکن
چون همه سرمایهٔ تو مفلسی‌ست
در ره افلاس تجارت مکن
چون تو مخنث شدی اندر روش
قصهٔ معراج عبارت مکن
تا نشوی در دین قلاش‌وار
خرقهٔ قلاشان غارت مکن
عمر به شادی چو سنایی گذار
کار به سستی و حقارت مکن


قومی که به افلاس گراید دل ایشان
جز کوی حقیقت نبود منزل ایشان
وقتی که شود کار برایشان همه مشکل
جز باده بگو حل که کند مشکل ایشان
گر چند قدیمست خلاف گل و آتش
با آتش عشق‌ست موافق گل ایشان
با قافلهٔ مفلسی و مرحلهٔ عشق
جز بار ملامت نکشد محمل ایشان
پیدا ز صفاتست و نهانست معانی
در نفس عزیز و نفس مقبل ایشان
جز تربیت و تمشیت و صدق و صفا نیست
پیرایه و سرمایهٔ جان و دل ایشان


جوانی کردم اندر کار جانان
که هست اندر دلم بازار جانان
چو شکر می‌گدازم ز آب دیده
ز شوق لعل شکربار جانان
ز من برد اندک اندک زندگانی
خلاف وعدهٔ بسیار جانان
فغان ای مردمان فریاد فریاد
ز شوق دیدن و گفتار جانان
از آن دو نرگس خونخوار جانان
ز چشم مست ناهشیار جانان
فغان زان سنبل سیراب مشکین
دمیده بر رخ گلنار جانان
همه شب زار گریم تا سحرگاه
همی بوسم در و دیوار جانان
چو مجنونم دوان در عشق لیلی
همی جویم به جان آثار جانان
ستاره بر من مسکین بگرید
اگر گویی بدو اسرار جانان
ازین شهرم ولیکن چون غریبان
بمانده در غم و تیمار جانان
ولیکن تا روان دارم ندارم
من مسکین سر آزار جانان

همه جانست سر تا پای جانان
از آن جز جان نشاید جای جانان
به آب روی و خون دل توان ریخت
برای چون تو جان سودای جانان
خرد داند که وصف او نداند
ازیرا نیست هم بالای جانان
چه جای دعوی سروست در باغ
چه خواهد وصف سرتاپای جانان
نیاید کس به آب چشمهٔ خضر
جز اندر نوش عیسی‌زای جانان
ندیدی دین کفرآمیز بنگر
شکن در زلف جانفرسای جانان
همی کشف خردمندان کشف وار
سراندر خود کشد یارای جانان
سنایی نیست با جان زنده لیکن
ز جانانست او گویای جانان

تخم بد کردن نباید کاشتن
پشت بر عاشق نباید داشتن
ای صنم ار تو بخواهی بنده را
زین سپس دانی نکوتر داشتن
چند ازین آیات نخوت خواندن
چند ازین رایات عجب افراشتن
نقش چین باید ز سینه محو کرد
صورت مهر و وفا بنگاشتن
چند ازین شاخ وفاها سوختن
چند ازین تخم جفاها کاشتن
خوب نبود بر چو من بیچاره‌ای
لشکر جور و جفا بگماشتن
زشت باشد با چو من درمانده‌ای
شرط و رسم مردمی نگذاشتن
در صف رندان و قلاشان خویش
کمترین کس بایدم پنداشتن

نی‌نی به ازین باید با دوست وفا کردن
یا نی کم ازین باید آهنگ جفا کردن
یا زشت بود گویی در کیش نکورویان
یک عهد به سر بردن یک قول وفا کردن
هم گفتن و هم کردن از سوختگان آید
باز از چه شما خامان ناگفتن و ناکردن
باور نکنم قولت زیرا که ترا در دل
یک بادیه ره فرقست از گفتن تاکردن
حاصل نبود کس را از عشق تو در دنیا
جز نامه سیه کردن جز عمر هبا کردن
خود یاد ندارد کس از زلف تو و چشمت
یک تار عطا دادن یک تیر خطا کردن
از بلطمعی تا کی بوسی به رهی دادن
وز بلعجبی تا کی گوشی به ریا کردن
تا چند به طراری ما را به زبان و دل
یک باره بلی گفتن صد باره بلا کردن
تا چند به چالاکی ما را به قبول و رد
یک ماه رهی خواندن یکسال رها کردن
گر فوت شود روزی بد عهدی یک روزه
واجب شمری او را چون فرض قضا کردن
گر بوسه‌ای اندیشم بر خاک سر کویت
صد شهر طمع داری در وقت بها کردن
در مجمع بت رویان تو بوسه دریغی خود
یا رسم بتان نبود از بوسه سخا کردن
یا خوب نباید شد تا هم تو رهی هم ما
ورنه چو شدی باری خوبی به سزا کردن
یا فتنه نباید شد تا کس نشود فتنه
ورنه چو شدی جانا این قاعده نا کردن
هر لحظه یکی دون را صد «طال بقا» گویی
زیشان چه به کف داری زین «طال بقا» کردن
چون هست سنایی را اقبال و سنا از تو
واجب نبود او را مهجور سنا کردن
با این ادب و حرمت حقا که روا نبود
سودای شما پختن صفرای شما کردن

چیست آن زلف بر آن روی پریشان کردن
طرف گلزار به زیر کله پنهان کردن
زلف را شانه زدی باز چه رسم آوردی
کفر درهم شده را پردهٔ ایمان کردن
ای گل باغ الاهی ز که آموخته‌ای
دیده‌ها را به دو رخسار گلستان کردن
خاک در دیدهٔ خورشید زدن تا کی ازین
دامن شب را از روز گریبان کردن

ای به راه عشق خوبان گام بر میخواره زن
نور معنی را ز دعوی در میان زنار زن
بر سر کوی خرابات از تن معشوق هست
صدهزاران بوسه بر خاک در خمار زن
قیل و قال لایجوز از کوی دل بیرون گذار
بر در همت ز هستی پس قوی مسمار زن
تا تویی با تو نیایی خویشتن رنجه مدار
بر در نادیده معنی خیمهٔ اسرار زن
نوش شهد از پیش آن در زهر قاتل بار کن
طمع از روی حقیقت پیش زهر مار زن
چون به نامحرم رسی بدروز و کافر رنگ باش
بر طراز رنگ ظاهر نام را طرار زن

سنایی در ره ایمان قدم هشیار زن
در مسلمانی قدم با مرد دعوی‌دار زن
ور تو از اخلاص خواهی تا چو زر خالص شوی
دیدهٔ اخلاص را چون طوق بر زنار زن
پی به قلاشی فرو نه فرد گرد از عین ذات
آتش قلاشی اندر ننگ و نام و عار زن
درد سوز سینه را وقت سحر بنشان ز درد
وز پی دردی قدم با مرد دردی خوار زن
عالم سفلی که او جز مرکز پرگار نیست
چون درین کوی آمدی تو پای بر پرگار زن
خانهٔ خمار اگر شد کعبه پیش چشم تو
لاف از لبیک او در خانهٔ خمار زن
ورت ملک و ملک باید پای در تحقیق نه
ورت جاه و مال باید دست در اسرار زن
ور نخواهی تا چو فرعون لعین گردی تو خوار
پس چو ابراهیم پیغمبر قدم در نار زن


ای برادر در ره معنی قدم هشیار زن
در صف آزادگان چون دم زنی بیدار زن
شو خرد را جسم ساز و عقل رعنا را بسوز
تیغ محو اندر سرای نفس استکبار زن
گردن اندر راه معنی چند گه افراشتی
تیغ معنی را کنون بر حلق دعوی دار زن
گامزن مردانه وار و بگذر از موت و حیات
از دو کون اندر گذر لبیک محرم وار زن
از لباس کفر و ایمان هر دو بیرون آی زود
نرد باری همچو ابراهیم ادهم‌وار زن
سالکان اندر سلامت اسب شادی تاختند
یک قدم اندر ملامت گر زنی بیدار زن


ای هوایی یار یک ره تو هوای یار زن
آتشی بفروز و اندر خرمن اغیار زن
طبل از هستی خویش اندر جهان تاکی زنی
بر در هستی یکی از نیستی مسمار زن
با می تلخ مغانه دامن افلاس گیر
آز را بر روی آن قرای دعوی‌دار زن
زاهدان ار تکیه بر زهد و صیام خود کنند
تو چو مردان تکیه بر خمر و در خمار زن
دور شو از صحبت خود بر در صورت پرست
بوسه بر خاک کف پای ز خود بیزار زن
چون خوری می با حریف محرم پر درد خور
چون زنی کم با ندیم زیرک هشیار زن
گر برون هفت چرخ و چار طبع‌ست این سخن
بارگاهش هم برون از هفت و هشت و چار زن
تا تو اندر بند طبع و دهر و چرخ و کوکبی
کی بود جایز که گویی دم قلندوار زن
قیل و قال و دانش و تیمار پندار رهند
خاک بر چشم همه تیمارهٔ پندار زن


گر رهی خواهی زدن بر پردهٔ عشاق زن
من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن
این سخن بگذشت از افلاک و از آفاق نیز
قصهٔ افلاک را بر تارک آفاق زن
خواجگی در خانه نه پس آب را در خاک بند
مهتری بر طاق نه پس آتش اندر طاق زن
جرعه‌ای درد صفا در ریز بر اصحاب درد
خرقه پوشان ریا را بر قفا مخراق زن
این دقیقه دید نتوان کار از آن عالی‌ترست
لاف دقاقی برو با بوعلی دقاق زن


خیز ای بت و در کوی خرابی قدمی زن
با شیفتگان سر این راه دمی زن
بر عالم تجرید ز تفرید رهی ساز
در بادیهٔ هجر ز حیرت علمی زن
بر هر چه ترا نیست ز بهرش مبر انده
وز هر چه ترا هست ز اسباب کمی زن
جمع آر همه تفرقهٔ خویش به جهدت
بر ذات دعاوی ز معانی رقمی زن
از علم و اشارات و عبارات حذر کن
وز زهد و کرامات گذشته بر می زن
از کفر و ز توحید مگو هیچ سخن نیز
پیرامن خود زین دو خطرها حرمی زن
چون فرد شدی زین همه احوال به تصدیق
در شاهره فقر و حقیقت قدمی زن


ای رخ تو بهار و گلشن من
همچو جانست عشق در تن من
راست چون زلف تو بود تاریک
بی رخ تو جهان روشن من
همچو خورشید و ماه در تابد
عشق تو هر شبی ز روزن من
دست تو طوق گردن دگری
عشق تو طوق گردن من
ماه را راه گم شود بر چرخ
هر شبی از خروش و شیون من
گر تو یک ره جمال بنمایی
برزند بابهشت برزن من
خاک پایت برم چو سرمه به کار
گر چه دادی به باد خرمن من
رنجه کن پای خویش و کوته کن
دست جور و بلا ز دامن من
رادمری کنی به در نبری
بنهی بار خلق بر تن من
چون درآیی ز در توام به زمان
بردمد لاله‌زار و سوسن من
تا سنایی ترا همی گوید
ای رخ تو بهار و گلشن من


ای نگار دلبر زیبای من
شمع شهرافروز شهرآرای من
جز برای دیدنت دیده مباد
روشنایی دیدهٔ بینای من
جان و دل کردم فدای مهر تو
خاک پایت باد سر تا پای من
از همه خلقان دلارامم تویی
ای لطیف چابک زیبای من
چون قضیب خیزران گشتم نزار
در غمت ای خیزران بالای من
رحمت آری بر من و دستم گری
گر نیاری رحم بر من وای من
زار می‌نالم ز درد عشق زار
زان که تا تو نشنوی آوای من


گر کار به جز مستی اسکندر می من
ور معجزه شعرستی پیغمبر می من
با اینهمه گر عشق یکی ماه نبودی
اندر دو جهان شاه بلند اختر می من
ماهی و چه ماهی که ز هجرانش برین حال
گر من به غمش نگرومی کافر می من
گر بندهٔ خوی بد خود نیستی آن ماه
حقا که به فردوس همش چاکر می من
گر نیستی آن رنج که او ریش درآورد
وی گه که درین وقت چگوید درمی من
بودیش سر عشق من و برگ مراعات
گر چون دگران فاسق در کون بر می من
گر تیر برویی زندم از سر شنگی
از شادی تیرش به هوا بر پر می من
گادیم بر آنگونه که از جهل و رعونت
از گردن خود بفگنمی گر سرمی من
هر روز دل آید که مگر نیک شود یار
گر خر نیمی عشوهٔ او کی خر می من
گر بلفرج مول خبر یابدی از من
زین روی برین طایقه سر دفتر می من
پس در غم آنکس که ز گل خار نداند
عمر از چه کنم یاد که رشک خور می من


ایا معمار دین اول دل و دین را عمارت کن
پس آنگه خیز و رندان را سحرگاهی زیارت کن
خرابات ای خراباتی به عین عقل چون دیدی
نهان از گوشه‌ای ما را به عین سر اشارت کن
بکش خط بر همه عالم ز بهر رند میخانه
زیارت رند حضرت را برو مسح و طهارت کن
جهان کفر و ایمان را ز سوز عشق بر هم زن
عیار نیک بر کف گیر و یک ساعت عبارت کن
به سیم و زر خراباتی همی با تو فرو ناید
تو با رند خراباتی به جان و دل تجارت کن
حرارت‌های نفسانی بسوزد دینت را روزی
اگر در راه دین مردی علاج این حرارت کن
ز دعوی گر کله داری سنایی را کلاهی نه
ز معنی گر زیان بینی عبارت را کفارت کن

این که فرمودت که رو با عاشقان بیداد کن
دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن
حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که هست
جز «و یبقی وجه ربک» نقش را بنیاد کن
ملک حسنت چون نخواهد ماند با تو جاودان
چند ازین بیداد خواهد بود لختی داد کن
ای عمل تقدیر کرده بر تو دوران فلک
ساعتی از عزل معزولان عالم یاد کن
پیش ما گشت زمانه خرمن غم توده کرد
خرمن غمهای ما را بر بر آتش باد کن
از برای این جهان و آن جهان ای دلربای
دست آن داری به خرما را ز هجر آزاد کن

ای باد به کوی او گذر کن
معشوق مرا ز من خبر کن
با دلبر من بگو که جانا
در عاشق خود یکی نظر کن
چوبی که ز هجر تو بود خشک
از آب وصال خویش تر کن
صد دفتر هجر حفظ کردی
یک صفحه ز وصل هم ز بر کن
ور نیک نمی‌کنی به جایم
با من صنما تو سر به سر کن
غریب و عاشقم بر من نظر کن
به نزد عاشقان یک شب گذر کن
ببین آن روی زرد و چشم گریان
ز بد عهدی دل خود را خبر کن
ترا رخصت که داد ای مهر پرور
که جان عاشقان زیر و زبر کن
نه بس کاریست کشتن عاشقان را
برو فرمان بر و کار دگر کن
سنایی رفت و با خود برد هجران
تو نامش عاشق خسته جگر کن
ولیکن چون سحرگاهان بنالد
ز آه او سحرگاهان حذر کن
‌ ‌
بند ترکش یک زمان ای ترک زیبا باز کن
با رهی یک دم بساز و خرمی را ساز کن
جامهٔ جنگ از سر خود برکش و خوش طبع باش
خانهٔ لهو و طرب را یک زمان در باز کن
چند گه در رزم شه پرواز کردی گرد خصم
گرد جام می کنون در بزم ما پرواز کن
یک زمان با عشق خود می خور و دلشاد زی
ترکی و مستی مکن چندان که خواهی ناز کن
ناز ترکان خوش بود چندان که در مستی شود
چون شوی مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن
ناز و مستی دلبران بر عاشقان زیبا بود
ناز را با مستی اندر دلبری دمساز کن
گر شکار خویش خواهی کرد جملهٔ خلق را
زلف را گه چون کمند و گه چو چنگ باز کن
مهر تو گردنکشان را صید تو کرد آنگهی
پادشه امروز گشتی در جهان آواز کن
‌ ‌
ساقیا برخیز و می در جام کن
در خرابات خراب آرام کن
آتش ناپاکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کن
صحبت زنار بندان پیشه‌گیر
خدمت جمشید آذرفام کن
با مغان اندر سفالی باده خور
دست با زردشتیان در جام کن
چون ترا گردون گردان رام کرد
مرکب ناراستی را رام کن
نام رندی بر تن خود کن درست
خویشتن را لاابالی نام کن
خویشتن را گر همی بایدت کام
چون سنایی مفلس خودکام کن
جانا دل دشمنان حزین کن
با خود شبکی مرا قرین کن
تیغ عشرت ز باده برکش
اسب شادی به زیر زین کن
من خاتم کرده‌ام دو بازو
خود را به میان این نگین کن
تا جان من از رخت نسوزد
رخ زیر دو زلف خود دفین کن
تا عیش عدو چو زهر گردد
با ما سخنان چو انگبین کن
بی باده مباش و بی رهی هیچ
کوری همه دشمنان چنین کن

چشمکان پیش من پر آب مکن
دلم از عاشقی کباب مکن
ریگ را پیش چشم رود مکن
رود را پیش دل سراب مکن
به کس از ابتدا رسول مباش
رقعه‌ای آیدت جواب مکن
به صبوری توان رسید به دوست
به هم اندر مزن شتاب مکن
نه خدایی چنین مجیب مباش
دعوت خلق مستجاب مکن
با سنایی چنین توانی بود
ور نه شو خویشتن عذاب مکن

صبر کم گشت و عشق روز افزون
کیسه بی سیم گشت و دل پرخون
می‌دهد درد می‌نهد منت
یار ما را عجب گرفت زبون
صنعتش سال و ماه عشوه و زرق
سخنش روز و شب فنون و فسون
پشت کوژ و تنم ضعیف شدست
پشت چون نون و دل چو نقطهٔ نون
عقل با عشق در نمی‌گنجد
زین دل خسته رخت برد برون
حالم اینست و حرص و عشقم پیش
راست گفتند ک «الجنون فنون»

ای ماه ماهان چند ازین ای شاه شاهان چند ازین
پندت سزای بند گشت آخر نگیری پند ازین
گشتی تو سلطان از کشی تا کی بود این سرکشی
عادت مکن عاشقی کشی توبه بکن یکچند ازین
با روی خوب و خوی بد از تو کسی کی برخورد
این خوی بد در تو رسد بگریز ای دلبند ازین
تا کی کنی کبر آوری چون عاقبت را بنگری
ترسم پشیمانی خوری ای یار بد پیوند ازین
اول که نامت برده‌ام صد ضربه از غم خورده‌ام
زان صد یکی نشمرده‌ام آخر شوی خرسند ازین
ای هوش و جان بی‌هشان جان و دل عاشق کشان
از جان ما چد هی نشان روزی اگر پرسند ازین
از جور تست اندر دعا دست سنایی بر هوا
از وی وفا از تو جفا آخر نگویی چند ازین

ای چون تو ندیده جم آخر چه جمالست این
وی چون تو به عالم کم آخر چه کمالست این
تو با من و من پویان هر جای ترا جویان
ای شمع نکورویان آخر چه وصالست این
زان گلبن انسانی هر دم گلی افشانی
ای میوهٔ روحانی آخر چه نهالست این
در وصف تو عقل و جان چون من شده سرگردان
ای وهم ز تو حیران آخر چه جمالست این
گفتی که چو من دلبر داری وز من بهتر
ای جادوی صورت گر آخر چه خیالست این
ای از پی داغ ما آرایش باغ ما
ای چشم و چراغ ما آخر چه مثالست این
هر روز نپویی تو جز عشق نجویی تو
ای ماه نکویی تو آخر چه خصالست این
هر روز مرا نرمک بکشی تو به آزرمک
ای شوخک بی‌شرمک آخر چه وبالست این
پرسی: چو منی دلبر بینی تو به عالم در
ای ماه نکو منظر آخر چه سوالست این
ما را نه بدین سستی زین بیش همی جستی
ای خسته از آن خستی آخر چه ملالست این
گفتی همه جا با تو وصلست مرا با تو
ای بی خود و با ما تو آخر چه دلالست این
گفتی که سنایی خود داریم و ازو به صد
ای ناقد نیک و بد آخر چه محالست این

خواجه سلام علیک آن لب چون نوش بین
لعل شکروش نگر سنبل خور جوش بین
تا که بر اسب جمال گشت سوار آن پسر
جلمهٔ عشاق را غاشیه بر دوش بین
جزع وی و لعل وی خامش و گویا شدند
جزعی گویا نگر لعلی خاموش بین
بیدل و بیجان منم در غم هجران او
خواجه سلام علیک عاشق مدهوش بین
هست سنایی ز عشق بر سر آتش مدام
گشته دل او کباب جانش پر از جوش بین


ای شادی و غم ز صلح و جنگ تو
وی داد و ستد ز سیم و سنگ تو
ای آفت و راحت شب و روزم
چشم و دهن فراخ و تنگ تو
بر نافهٔ مشک و باغ گل دایم
حقد و حسدی ز بوی و رنگ تو
عذر تو اگر چه لنگ من پیوست
خرسند شدم به عذر لنگ تو
خون جگرم چو نافهٔ آهو
از حسرت خط مشک رنگ تو


ای مونس جان من خیال تو
خوشتر ز جهان جان وصال تو
جانهای مقدس خردمندان
سرگشته به پیش زلف و خال تو
کس نیست به بیدلی نظیر من
چون نیست به دلبری همال تو
گر صورت عشق و حسن کس بیند
آن مثل منست با خیال تو
لیکن چکنم چو آیدم خوشتر
از حال جهان همه محال تو
هر چند همیشه تنگدل باشم
از تیر دو چشم بد سگال تو
خرسند شوم چو گوییم یک ره
ای خسته چگونه بود حال تو
هستم به جوال عشوه‌ات دایم
وان کیست که نیست در جوال تو


ای دریغا گر رسیدی دی به من پیغام تو
دوش زاری کردمی در آرزوی نام تو
از عتاب خود کنون پرم به بر گر بهر تو
پر بریده به بود تا مانم اندر دام تو
می نبود آنرخ نصیب چشم اکنون آمدم
تا صدف گردد مگر گوش من از پیغام تو
نیست اندر تو چو یوم‌الحشر لهو و ظلم و لغو
همچو یوم‌الحشر بی‌انجام باد ایام تو


موی چون کافور دارم از سر زلفین تو
زندگانی تلخ دارم از لب شیرین تو
خاک بر سر کردم از طور رخ پر آب تو
سنگ بر دل بستم از جور دل سنگین‌تو
مونس من ماه و پروینست هر شب تا به روز
زان رخ چون ماه و زان دندان چون پروین تو
زعفرانست از رخ من توده بر بالین من
ارغوانست از رخ تو سوده بر بالین تو
گر مسلمان کشتن آیین باشد اندر کافری
در مسلمانی مسلمان کشتنست آیین تو
رخنه افتد بیشک اندر دین تو زین کارها
کی پسندد عاشق تو رخنه اندر دین تو


تا کی از عشوه و بهانهٔ تو
چند ازین لابه و فسانهٔ تو
شور و آشوب در جهان افگند
غمزهٔ چشم جاودانهٔ تو
هیچ آشوب نیست در عالم
این چه فتنه‌ست در زمانهٔ تو
کعبهٔ عاشقان سوخته دل
هست امروز آستانهٔ تو
عاشقانت همی طواف کنند
گرد کوی و سرای و خانه تو
ای همایون همای کبک خرام
دل عشاق آشیانهٔ تو
عاشقانت همی به جان بخرند
انده عشق جاودانهٔ تو


باز افتادیم در سودای تو
از نشاط آن رخ زیبای تو
دستمان گیر الله الله زینهار
زان که بنهادیم سر در پای تو
باز ما را جاودان در بند کرد
حلقهٔ زلفین عنبرسای تو
باز کاسد کرد در بازار عشق
عقل ما را لعل روح افزای تو
ما دو صد منزل دوان باز آمدیم
مردمی کن یک قدم باز آی تو
روی سوی عشق تو آورده‌ایم
گر چه آگه نیستیم از رای تو
با ملاحت خود سراسر نقش کرد
نیکویی بر روی چون دیبای تو
باز ما را عالمی چون حلقه کرد
آن دو چشم جادوی رعنای تو
مر سنایی را کنون تا جاودان
در پذیرش تا بود مولای تو


ای کعبهٔ من در سرای تو
جان و تن و دل مرا برای تو
بوسم همه روز خاکپایت را
محراب منست خاکپای تو
چشم من و روی دلفریب تو
دست من و زلف دلربای تو
مشک‌ست هزار نافه بت‌رویا
در حلقهٔ زلف مشکسای تو
دل هست سزای خدمت عشقت
هر چند که من نیم سزای تو
بیگانه شدستم از همه عالم
تا هست دل من آشنای تو
چندانکه جفا کنی روا دارم
بر دیده و دل کشم جفای تو
در عشق تو از جفا نپرهیزد
آن دل که شدست مبتلای تو
ای جان جهان مکن به جای من
آن بد که نکرده‌ام به جای تو


تا بدیدم زلف عنبرسای تو
وان خجسته طلعت زیبای تو
جان‌و دل نزدت فرستادم نخست
آمدم بی‌جان و دل در وای تو
بی دل و بی‌جان ندارد قیمتی
بنگر این بی‌قیمت اندر جای تو
آستین پر خون و دیده پر سرشگ
چشم خیره در رخ زیبای تو
مشک و عنبر بارد اندر کل کون
چون فشانی زلفک رعنای تو
من نیارم دید در باغ طرب
سرو از رشک قد و بالای تو
من نیارم دیدن اندر تیره شب
مه ز رشک روی روح افزای تو
چون برون آیم ز زندان فراق
تا نیارندم خط و طغرای تو
پس بجویم من ترا و عاقبت
کشته گردم آخر اندر پای تو


ای ببرده آب آتش روی تو
عالمی در آتشند از خوی تو
مشک و می را رنگ و مقداری نماند
ای نه مشک و می چو روی و موی تو
چشمکانت جاودانند ای صنم
نرگس آمد ای عجب جادوی تو
تیر عشقت در جهان بر من رسید
غازیانه زان کمان ابروی تو
زنگیانند آن دو زلف پای کوب
بلعجب اندر نظاره سوی تو
با خروش و با فغان دیوانه‌وار
خاک پاشم بر سر اندر کوی تو
هر کسی مشغول در دنیا و دین
دین و دنیای سنایی روی تو


گر خسته دل همی نپسندی بیار رو
تیمار عاشقی ز رهی باز دار رو
گر من گیاه سبزم و تو ابر نوبهار
هل تا گیه بجوشد بر من بهار رو
پس گر به رود جیحون غرقه شوم در آب
غرقه بمان مرا تو و کشتی مدار رو
ور من به یاد تو شوم از تشنگی هلاک
هل تا شوم هلاک تو آبم میار رو
گر در بهشت باقی و تنها تو میروی
ما را تو دست گیر و به مالک سپار رو

ای خواب ز چشم من برون شو
ای مهر درین دلم فزون شو
ای دیده تو خون ناب می‌ریز
ای قد کشیده سرنگون شو
آتش به صفات خویش در زن
از هستی خویشتن برون شو
زان سگ بچه‌ای به کتف برگیر
ناگاه به رستهٔ درون شو
میگیر درم قفا همی خور
با رندی و عیبها عیون شو
کر مسجد را همی نخوانی
با مهتر تونیان بتون شو

خه خه ای جان علیک عین‌الله
ای گلستان علیک عین‌الله
اندرا اندرا که خوش کردی
مجلس جان علیک عین‌الله
برفشان برفشان دل و جان را
در و مرجان علیک عین‌الله
هیچ جایی نیافت از پی انس
چون تو مهمان علیک عین‌الله
مرده دل بوده‌ایم در بندت
از همه جان علیک عین‌الله
پیش خز تا کنیم بر لب تو
بوسه باران علیک عین‌الله
جان ما کن ز لحن داوودی
چون سلیمان علیک عین‌الله
باش تا ما کنیم بر سر تو
شکر افشان علیک عین‌الله
پیش کاست همی برد سجده
بت کاسان علیک عین‌الله
خاک پایت ز عشق بوسه دهد
جان خاقان علیک عین‌الله
آنچه گویند صوفیانش «آن
تویی آن «آن» علیک عین‌الله
در غلامیت بر سنایی نیست
هیچ تاوان علیک عین‌الله

ای قوم مرا رنجه مدارید علی‌الله
معشوق مرا پیش من آرید علی‌الله
گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس
یک بوسه به من صد بشمارید علی‌الله
ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق
بر قبلهٔ زهاد نگارید علی‌الله
آن خم که بر او مهر مغانست نهاده
الا به من مغ مسپارید علی‌الله
از دین مسلمانی چون نام شمار است
از دین مغان شرم مدارید علی‌الله
گشتست سنایی مغ بی‌دولت و بی‌دین
از دیدهٔ خود خون بمبارید علی‌الله
ای ز آب زندگانی آتشی افروخته
واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته
ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته
هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته
ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته
وی جمالت مفلسان را کیسه‌ها بردوخته
گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته
گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته
هر چه در سی سال کرده خاتم مشکینت وام
آن نگین لعل نوشین در زمانی توخته
ما به جان بخریده عشق لایزالی را تو باز
لاابالی گفته و بر ما جهان بفروخته
ای ز آب روی خویش اندر دبیرستان عشق
تختهٔ عمر سنایی شسته از آموخته

من نه ارزیزم ز کان انگیخته
من عزیزم از فلک بگریخته
چرخ در بالام گوهر تافته
طبع در پهنام عنبر بیخته
آسمان رنگم ولیک از روی شکل
آفتابی از هلال آویخته
از برای کسب آب روی خویش
آبروی خود به عمدا ریخته
از برای خدمت آزادگان
با همه کس همچو آب آمیخته
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
اندک تو خور ای ساقی و بسیار مرا ده
هرکس که نیاید به خرابات و کند کبر
او را بر خود بار مده بار مرا ده
مسجد به تو بخشیدم میخانه مرا بخش
تسبیح ترا دادم و زنار مرا ده
ای آنکه سر رندی و قلاشی داری
پس مرد منی دست دگر بار مرا ده
ای زاهد ابدال چو کردار برد می
سردی مکن آن بادهٔ کردار مرا ده

ای من مه نو به روی تو دیده
واندر تو ماه نو بخندیده
تو نیز ز بیم خصم اندر من
از دور نگاه کرده دزدیده
بنموده فلک مه نو و خود را
در زیر سیاه ابر پوشیده
تو نیز مه چهارده بنمای
بردار ز روی زلف ژولیده
کی باشد کی که در تو آویزم
چون در زر و سیم مرد نادیده
تو روی مرا به ناخنان خسته
من دو لب تو به بوسه خاییده
ای تو چو پری و من ز عشق تو
خود را لقبی نهاده شوریده

ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده
ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده
بسته کمر بندگی تو همه احرار
از سر کله خواجگی و کبر نهاده
دستان دو دست تو به عیوق رسیده
آوازهٔ آواز تو در شهر فتاده
ابدال شکسته همه در راه تو توبه
زهاد گرفته همه بر یاد تو باده
مسپر ره بیداد و ز غم کن دلم آزاد
ای داد تو ایزد ز ملاحت همه داده
پیوسته سنایی ز پی دیدن رویت
هم گوش بدر کرده و هم دیده نهاده


گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای
با همه کس آشنا با ما چرا بیگانه‌ای
ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینه‌ایم
تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانه‌ای
شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو
پس ترا پروای جان از چیست گر پروانه‌ای
جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه‌ای
عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود
گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانه‌ای
زان ز وصل ما نداری یکدم آسایش که تو
روز و شب سودای خود رانی دمی مارا نه‌ای
یارت ای بت صدر دارد زان عزیزست و تو زان
در لگد کوب همه خلقی که در استانه‌ای
هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب
تو از آن در سایه ماندستی که اندر خانه‌ای
تو برای ما به گرد دام ما گردی ولیک
دام ما را دانه‌ای هست و تو مرد دانه‌ای
بر خودی عاشق نه بر ما ای سنایی بهر آنک
روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانه‌ای


عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره‌ای
باد دستی خاکیی بی آبی آتشپاره‌ای
زین یکی شنگی بلایی فتنه‌ای شکر لبی
پای بازی سر زنی دردی کشی خونخواره‌ای
گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی
گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتیاره‌ای
کی بدین کفر و بدین ایمان من تن در دهد
هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخساره‌ای
هر زمان در زلف جان آویز او گر بنگری
خون خلقی تازه یابی در خم هر تاره‌ای
هر زمان بینی ز شور زلف او برخاسته
در میان عاشقان آوازهٔ آواره‌ای
نقش خود را چینیان از جان همی خدمت کنند
نقش حق را آخر ای مستان کم از نظاره‌ای


این چه رنگست برین گونه که آمیخته‌ای
این چه شورست که ناگاه برانگیخته‌ای
خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر
تا تو غایب شده‌ای از من و بگریخته‌ای
رخ زردم به گلی ماند نایافته آب
کابرویم همه از روی فرو ریخته‌ای
چو فسون دانم کردن چه حیل دانم ساخت
تا بدانم که تو در دام که آویخته‌ای
پس برآمیخت ندانم به جهان جز با تو
که تو شمشاد به گلبرگ برآمیخته‌ای


جان و جهان من کجایی
آخر بر من چرا نیایی
ای قبلهٔ حسن و گنج خوبی
تا کی بود از تو بیوفایی
خورشید نهان شود ز گردون
چون تو به وثاق ما در آیی
اندر خم زلف بت پرستت
حاجت ناید به روشنایی
زین پس مطلب میان مجلس
آزار دل خوش سنایی
تا هیچ کسی ترا نگوید
کای پیشهٔ تو جفانمایی

ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
معذوری اگر یاد همی نایدت از ما
زیرا که نداری خبر از درد جدایی
در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد
بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی
من بی‌تو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر
تا که من دلسوخته را رنج نمایی
ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت
نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی
بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد
زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی
ای لعل ترا هر دم دعوی خدایی
برخاسته از راه تو چونی و چرایی
با جزع تو و لعل تو بر درگه حسنت
عیسی به تعلم شده موسی به گدایی
پیش تو همی گردم در خون دو دیده
می‌بینی و می‌پرسی ای خواجه کجایی
گفتی که چه می‌سازی بی صبر دل و جان
جانا چه توان ساخت بدین رخت و کیایی
آنکس که به سودای تو از خود نشود دور
سستست به کار خود چون بت به خدایی
از جمع غلامان تو حقا که درین شهر
یک بنده ترا نیست به مانند سنایی

ای پیشهٔ تو جفانمایی
در بند چه چیزی و کجایی
باری یک شب خیال بفرست
گر ز آنکه تو خود همی نیایی
در باختن قمار با دوست
دست اولین مکن دغایی
بیگانگی ای نگار بگذار
چون با تو فتادم آشنایی
دانم که تو نه حریفی و من
آخر نه که از برم جدایی
تاریکی هجر چند بینم
نادیده به وصل روشنایی
ای حسن خوش تو کرده کاسد
بازار روای پارسایی
وی روی کش تو کرده فاسد
اندیشهٔ مردم ریایی
بی جان بادا هرآنکه گوید
دلداری را تو ناسزایی
زین بیش مکن جفا و بیداد
بر عاشق خویشتن: سنایی


آخر شرمی بدار چند ازین بدخویی
چون تو من و من توام چند منی و تویی
گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند
در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی
نایب عیسی شدی قبله یکی کن چنو
بر دل ترسا نگار رقم دویی و تویی
صدر زمانه تویی پس چو زمانه چرا
گه همه دردی کنی گاه همه دارویی
نازی در سر که چه یعنی من نیکوم
تا تو بدین سیرتی نه تو و نه نیکویی
یک دم و یک رنگ باش چون گهر آفتاب
چند چو چرخ کهن هر دم رسم دویی
روبه بازی مکن در صف عشاق از آنک
زشت بود پیش گرگ شیر کند آهویی
با رخ تو بیهدست بلعجبی چشم تو
با کف موسی کرا دست دهد جادویی
همره درد تو باد دولت بی‌دولتی
هم تک عشق تو باد نیروی بی‌نیرویی
جز ز تویی تو بگو چیست که ملک تو نیست
چشم بدت دور باد چشم بد بدبویی
لولو حسن ترا در ستد و داد عشق
به ز سنایی مباد خود بر تو لولویی


بتا پای این ره نداری چه پویی
دلا جان آن بت ندانی چه گویی
ازین رهروان مخالف چه چاره
که بر لافگاه سر چار سویی
اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان
که در عقل رعناست این تندخویی
تو جانی و انگاشتی که شخصی
تو آبی و پنداشتستی سبویی
همه چیز را تا نجویی نیابی
جز این دوست را تا نیابی نجویی
یقین دان که تو او نباشی ولیکن
چو تو در میانه نباشی تو اویی


ای آنکه به دو لب سبب آب حیاتی
جانرا به دو شکر ز غم هجر نباتی
آرایش دینی تو و آسایش جانی
انس دل و نور بصر و عین حیاتی
از خوبی خود غیرت خوبان جهانی
وز حسن و ملاحت صنم حور صفاتی
از لطف در الفاظ بشر تحفهٔ وحیی
وز حسن در انفاس ملک وصف صلاتی
اوصاف جمال تو همه کس بنداند
زیرا که تو توقیع رفیع‌الدرجاتی
لولاک لما کنت امینی به حیاتی
والعیش یهنی بک اذانت ثناتی


غالیه بر عاج برآمیختی
مورچه از عاج برانگیختی
بر گل سرخ ای صنم دلربای
رغم مرا مشک سیه بیختی
روز فروزنده به روی و مرا
با شب تاریک برآمیختی
اشک رخ من چو عقیق و زرست
تا شبه از سیم درآویختی
با دل من نرد جفا باختی
بر سر من گرد بلا بیختی


باز این چه عیاری را شب پوش نهادستی
آشوب دل ما را بر جوش نهادستی
باز آن چه شگرفی را بر شعلهٔ کافوری
صد کژدم مشکین را بر جوش نهادستی
در حجرهٔ مهجوران چون کلبهٔ زنبوران
هم نیش کشیدستی هم نوش نهادستی
در غارت بی باران چون عادت عیاران
هم چشم گشادستی هم گوش نهادستی
ای روز دو عالم را پوشیده کلاه تو
نامش به چه معنی را شبپوش نهادستی
از جزع تو اقلیمی در شور و تو از شوخی
لعل شکرافشان را خاموش نهادستی
از کشی و چالاکی پیران طریقت را
صد غاشیه از عشقت بر دوش نهادستی
سحرا گه تو کردستی تا نام سنایی را
با آنهمه هوشیاری بی هوش نهادستی


دیگر بخش‌های مطالعه آنلاین دیوان سنایی:

غزلیات (بخش اول)
غزلیات (بخش دوم)
غزلیات (بخش سوم)
غزلیات (بخش چهارم)
غزلیات (بخش آخر)
قصیده‌ها و قطعات
ترجیعات و ترکیبات

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe

Copyright © 2012 ~ 2024 | Design By: Book Cafe