خلق در هَمّ و غَمِ امروزهایش خفه شد
شهر در دود و دمِ اگزوزهایش خفه شد
خلق الفاظِ زُمُختی به جهان میپاشید
لفظ در شوکِّ غَمِ ملفوظهایش خفه شد
مَرد با یادِ زنت بود و تو در یادِ زنش
عشق هم در وسطِ پفیوزهایش خفه شد
ملّتی ساده و مأخوذ به حُجب و به حیا
حُجب در دامِ ریا، مأخوذهایش خفه شد
رفت پاییز، ولی یادِ خزان باقی ماند
باز در سوگِ خزان، نوروزهایش خفه شد
«سده» و «چلّه» چه خواهی؟ فقط «فطر» و «غدیر»!
رفت «حاجی» به «منا»، «فیروزهایش» خفه شد!
ز غمِ نانِ جماعت نگران بود کسی
دَهر با هَمّ و غَمِ چلغوزهایش خفه شد!
شهر از زخمِ جماعت به خودش میپیچید
خلق در کینه? آن دلسوزهایش خفه شد
علّتِ هستی و فرضِ عَدَم و جَبرِ خدا
خسته از جَبرِ خدا، مفروضهایش خفه شد
خفه در دود و دَمِ اگزوزها میرفتم
فندک و آتش و جنگل، یوزهایش خفه شد
بهمن انصاری / غزل پُستمُدرن